14 February 2008

داستان همیشه تازه‌ی دلدادگی

سال گذشته در همین روز ِ دلدادگان عکس زیبای زیر را دوستان با ای‌میل برایم فرستادند. نمی‌دانم از چه روزنامه‌ای و چه تاریخی‌ست و از چه سایتی برداشته‌شده. برای رعایت حقوق پدیدآورنده‌اش تنها می‌توانم نوشته‌ی زیر آن را تکرار کنم: عکسی‌ست از جوانی اهل تالش به‌نام شباب گلچین که «چندی پیش» در مسابقه‌ی عکس یونسکو در ژاپن برنده‌ی جایزه‌ی ویژه (؟) شده‌است. درود بر شباب گلچین و نگاه زیبایش به عشق.


و اما اکنون که سخن از دلدادگی‌ست، می‌خواهم جرأت کنم و داستان کوتاه عاشقانه‌ای را که «چندی پیش» نوشتم و هنوز در جائی منتشر نشده و فکر نمی‌کنم منتشر شود، این‌جا بگذارمش. راوی آن...، بهتر است چیزی نگویم و خودتان بخوانیدش. فیلم «برخورد نزدیک از نوع سوم» Close Encounters of the Third Kind ساخته‌ی اسپیلبرگ که یادتان هست؟

برخورد نزدیک از نوع اس‌ام‌اس

"باید بخواهید تا شاید به‌دست آورید. با نخواستن چیزی به‌دست نمی‌آید."
(توضیح واضحات!)

عجب هیکلی! بلوز و شلوار تنگ و سیاه‌رنگ قالب تنش بودند. پیکر ورزیده‌ی اسکی‌بازان را داشت. گوئی درست باب میل من تراشیده بودندش. با وجود کفش‌های پاشنه‌بلند، مصمم، محکم، با اعتماد به‌نفس، با سر و گردن برافراشته، و با گام‌های بلند راه می‌رفت و بازوانش را آزادانه تاب می‌داد. حتی موهای طلائیش به سلیقه‌ی من کوتاه قیچی شده‌بودند. چشمان آبی درشت و بی‌حالتی داشت. دهانش قدری بزرگ بود. اما در مجموع و در دیده‌ی من زیبا بود. مدتی بود که ظهرها با تعدادی از همکارانم برای خوردن ناهار به این رستوران سلف‌سرویس می‌آمدیم. رستوران در یک بازارچه‌ی مدرن با سقف شیشه‌ای قرار داشت و محل کار او در همین بازارچه، زیر همین سقف شیشه‌ای و دو طبقه بالاتر بود. بعد از خوردن ناهار با همکارانش از پله‌هایی بالا می‌رفت و به دفتر محل کارش باز می‌گشت. هر روز عبور او از میان میزوصندلی‌ها و بالا رفتن او از پله‌ها را تماشا می‌کردم و لذت می‌بردم. درست مانند لذت بردن از مناظر زیبای طبیعت؛ مانند آن‌که بر ساحلی نشسته باشم و برآمدن خورشید را تماشا کنم، یا از بازی رنگ‌ها در جنگل پاییزی لذت ببرم. کم‌و‌کاستی‌ها و محدودیت‌های خود را به‌خوبی می‌شناختم و جز همین لذت تماشای طبیعی چیزی نمی‌خواستم. به فکر ارتباط با او نبودم.

شاید سالی این‌چنین گذشت. هرروز با ورود به بازارچه و محوطه‌ی رستوران با نگاه همه‌جا را می‌جستم تا او را پیدا کنم و بعد خیالم آسوده می‌شد که تماشایش خواهم کرد. همیشه می‌کوشیدم همکاران را برای نشستن سر میزی بکشانم و طوری بنشینم که او را و خرامیدنش را هرچه بهتر و طولانی‌تر ببینم. کم‌کم تماشای او به دل‌خوشی روزانه‌ی من تبدیل شده‌بود و اگر او را در رستوران نمی‌یافتم، دل‌تنگ می‌شدم.

یکی‌دو بار نیم‌نگاهی به‌سویم افکند، تا این‌که یک روز او و همکارانش آمدند، از کنار میز ما گذشتند، و او ناگهان سر برگرداند، گردنش را به‌شکل دل‌پذیری خم کرد و نگاه نوازشگرش را از روی شانه‌اش در نگاهم دوخت - مدتی طولانی! تنم داغ شد. دلم گرم شد. شاید سی سال بود که هیچ زنی این‌طور نگاهم نکرده‌بود! اهل چشمک‌زدن نیستم. نمی‌دانستم چه کنم. بلد نبودم! حتی لبخندی هم بر لبانم جاری نشد. و او رفت. چه می‌خواست بگوید با این نگاهش؟ دعوت به آشنایی؟ از آن روز به‌بعد احساس خوش‌تیپی می‌کردم! به نظرم می‌رسید که زن‌های دیگری هم در کوچه و خیابان و بازارچه نگاهم می‌کنند. به سر و وضعم بیشتر می‌رسیدم.

از فردای آن روز هربار که همدیگر را می‌دیدیم، نگاهمان در هم گره می‌خورد. من گاه لبخندی بر لب می‌آوردم، اما او نگاه می‌کرد بی آن‌که لبخندی بزند یا حالت چهره‌اش تغییری کند. گاه همچنان که نگاهم می‌کرد فقط موهایش را که توی صورتش می‌ریخت، با یک حرکتِ تندِ سر به چپ و راست، از صورتش دور می‌کرد. این حرکت دل‌انگیر او را خیلی دوست داشتم. و همین! جرأت نداشتم گامی پیش بگذارم و حرفی بزنم. معنی نگاه او را نمی‌فهمیدم. نمی‌دانستم چه انتظاری از گفت‌و‌گو با او می‌توانم داشته‌باشم. از پی‌آمدهای آشنایی و گفت‌وگو با او می‌ترسیدم. از آغاز فقط به قصد لذت بردن از تماشایش نگاهش کرده‌بودم. سال‌ها بود که اعتماد به‌نفسم را برای ارتباط با زنان از دست داده‌بودم. او دست‌کم ده سال جوان‌تر از من بود. البته دست‌های او را ورانداز کرده‌بودم. حلقه‌ای بر انگشت نداشت. فقط یک انگشتر درشت تزئینی داشت. با این‌همه، نه! من به‌درد او نمی‌خوردم و در سطح او هم نبودم! پس لذت بردن از تماشای او را ادامه دادم. اما اکنون دیگر به نگاه او هم عادت کرده‌بودم و اگر نگاهم نمی‌کرد، احساس می‌کردم چیزی کم دارم.

ماه‌هایی نیز این‌گونه گذشت. تابستان بود و فصل مرخصی از کار. چند هفته‌ای من به این بازارچه و رستوران نرفتم، و هنگامی‌که به آن‌جا بازگشتم چند هفته‌ای هم او نیامد. و بعد که آمد، دیگر نگاهم نمی‌کرد! چه نتیجه‌ای باید می‌گرفتم؟ آیا یعنی این‌که انتظار داشت من کاری بکنم و گامی پیش بگذارم و چون این کار را نکردم، ناامید شد و دست از من شست؟ می‌توانستم تماشای پیکر و حرکاتش را ادامه دهم، اما نگاه او را کم داشتم. با سماجت در شکار نگاهش، بار دیگر توانستم توجهش را جلب کنم و باز، گاه نگاهم می‌کرد.

یک بار در اتاق انتظارِ جایی، روزنامه سیتی City را ورق می‌زدم. سیتی یکی از روزنامه‌های رایگان است که صبح‌ها در مترو و اتوبوس‌های شهری استکهلم توزیع می‌شود. به ستون اس‌ام‌اس‌های خوانندگان برخوردم. اغلب پیام‌هایی از این گونه بود که «روز فلان ساعت فلان من توی متروی فلان نشسته بودم. تو پسری با موی فلان و لباس فلان از روی سکوی ایستگاه مرا نگاه ‌کردی. دیدار در کافه؟/ دختر سرخ‌مو»! از آن میان پیامی بی‌امضا نظرم را جلب کرد: «تو باید نشان بدهی که می‌خواهی با هم ارتباط داشته‌باشیم، وگرنه من هرگز جرئت نمی‌کنم حرفی بزنم»! معلوم نبود پیام را چه کسی برای چه کسی نوشته، اما محتوای آن می‌توانست از او و خطاب به من باشد. ولی آیا من می‌خواستم با او ارتباط داشته‌باشم؟ دودل بودم. ناگهان فکر کردم که نکند من با رفتارم او را در بلاتکلیفی گذاشته‌ام و دارم آزارش می‌دهم؟ هیچ دلم نمی‌خواست کسی را آزار بدهم، و چون معتقد بودم که به دردش نمی‌خورم، پس تصمیم گرفتم دست از سرش بردارم و دیگر نگاهش نکنم!

یکی از همین روزهایی که دیگر نگاهش نمی‌کردم، با همکاران غذا می‌خوردیم که ناگهان صدای پاشنه‌های او و آهنگ آشنای گام‌هایش را شنیدم. سرم را که بلند کردم، دلم فروریخت. داشت از راهی غیر معمول از لابه‌لای میزها به سوی من می‌آمد و نگاهش را به من دوخته‌بود! چه باید می‌کردم؟ منی که فکر می‌کردم به دردش نمی‌خورم؛ منی که تصمیم گرفته‌بودم دست از سرش بردارم؟ در جا خشکم زده‌بود. آمد، درست از کنار من گذشت، و به سوی دری که به جایی نامربوط باز می‌شد رفت. فکر می‌کردم که او می‌خواست فرصتی به من بدهد که کاری بکنم یا حرفی بزنم، و من این فرصت گران‌بها را از دست دادم. پیش خود احساس سرشکستگی می‌کردم. این وضع به من نشان داده‌بود که مرد این کار نیستم. چاره‌ای نمی‌ماند جز آن‌که بروم و گورم را گم کنم!

مدتی در رستوران پشت به مسیر رفت‌وآمد او نشستم، اما زیاد تاب نیاوردم! دلم می‌خواست نگاهش کنم و نگاهش را می‌خواستم. پس بار دیگر با تشنگی بیشتری شروع به تماشایش کردم. ولی اکنون می‌دانستم که این وضع نمی‌تواند به همین شکل ادامه یابد. باید کاری می‌کردم. باید سر صحبت را با او باز می‌کردم. ولی چگونه؟ هیچ تجربه‌ای در این کار نداشتم. او اغلب در حلقه‌ای از همکارانش بود. نیم‌ساعتی زودتر از ما می‌آمد و ناهار می‌خورد. من نیز اغلب با همکارانم بودم. چند بار کوشیدم زودتر از معمول برای ناهار بروم، اما موفق نشدم سر راه او قرار گیرم، یا تنها گیرش بیاورم. هیچ برخوردی میان ما پیش نمی‌آمد که بتوانم به شکل طبیعی سر صحبت را باز کنم. حال عجیبی داشتم: از یک سو فکر می‌کردم به جایی رسیده‌ام که حاضرم هر کاری بکنم که بتوانم با او حرف بزنم، و از سوی دیگر نمی‌دانستم چه باید بگویم و چگونه سر صحبت را باز کنم. بدتر از همه این بود که اگر او از لابه‌لای میزها راهی غیر معمول را برای بازگشت به دفتر کارش انتخاب می‌کرد، و یا اگر سخت با همکارانش مشغول بود و نمی‌شد مزاحمش شد، گویی آسوده می‌شدم، زیرا بهانه‌ای پیدا شده‌بود که پا پیش نگذارم!

اکنون روز و شب در خیال با او بودم، با او حرف می‌زدم، به درد دل‌هایش گوش می‌دادم، از او نظر می‌پرسیدم، با او به سینما و کنسرت می‌رفتم، با او به مناطق آفتابی اسپانیا و یونان می‌رفتم! وسایل خانه‌ام را از دید او وارسی می‌کردم، وسایل تازه‌ای خریدم. اتاق خوابم هیچ سکسی نبود، باید فکری برایش می‌کردم!

شبی در حال نیمه‌مستی به این نتیجه رسیدم که بهتر است در صفحه‌ی دوست‌یابی روزنامه‌ی صبح سوئد آگهی بگذارم. همان شب این متن را نوشتم و فرستادم: "من و تو هر روز در رستوران ایکس غذا می‌خوریم و مدتی طولانی‌‌ست که به هم نگاه می‌کنیم! من با کمال میل خواستار آشنائی با تو هستم، اما با وجود موهای خاکستریم حسابی گیج شده‌ام! فرصتی به من بده که پیش بیایم و با تو حرف بزنم، و یا با من تماس بگیر!/ف" دو روز بعد غرق در کار، این دسته‌گلم را فراموش کرده‌بودم که به رستوران رفتیم و در آن‌جا همکارانم با خنده و شوخی برگی را نشان دادند که در کنار صورت غذای رستوران به تابلوی آگهی‌ها چسبانده بودند. روی این برگ شکل قلبی تیرخورده نقاشی شده‌بود، متن آگهی مرا از روزنامه زیر آن کپی کرده‌بودند و کنارش نوشته‌بودند: "ببینید رستوران ما چه محیط عاشقانه و معجزه‌آسائی‌ست!"

عجب آبروریزی‌ای! فکر این‌جایش را نکرده‌بودم. برای ظاهرسازی به شوخی‌های همکاران پیوستم، اما کوشیدم که آن روز به چشم او، این زنی که هنوز حتی نامش را هم نمی‌دانستم، آفتابی نشوم. ولی این اقدام کارکنان رستوران شاید به‌سود من بود؟ او اگر روزنامه را ندیده‌بود، می‌بایست این برگ را دیده‌باشد. فردای آن روز خوشبختانه این برگ را برداشته بودند، اما هیچ تغییری در رفتار و نگاه او احساس نمی‌کردم. هنوز کمکی به من نمی‌کرد و فرصتی نمی‌داد که پیش بروم و حرف بزنم. کار درستی می‌کرد، زیرا همه آن‌هایی که آن‌جا ناهار می‌خوردند آگهی مرا روی دیوار دیده‌بودند و اگر می‌دیدند که مردی با موهای خاکستری به سوی زنی ناآشنا می‌رود، بی‌شک پی می‌بردند که موضوع چیست! هرروز به این امید که پیامی تلفنی در پیام‌گیرم گذاشته باشد شتابان خود را به خانه می‌رساندم. اما خبری نبود.

نام او! نام او را اگر می‌دانستم، می‌توانستم به دفتر کارش تلفن بزنم. اما چگونه می‌توانستم نامش را پیدا کنم؟ در سایت اینترنتی محل کار او مطالب زیادی با عکس و نام بسیاری از همکاران او موجود بود. ساعت‌ها نشستم و همه این مطالب را ورق زدم تا شاید نام او را در کنار عکسی بیابم، اما چیزی نیافتم. بعد راه تازه‌ای به نظرم رسید: اگر شماره اتوموبیل او را می‌دانستم، می‌توانستم نام او را از اداره ثبت اتوموبیل‌ها بپرسم! پس یک روز ساعتی زودتر محل کارم را ترک کردم و روبه‌روی درِ خروجی محل کار او طوری توی اتوموبیلم نشستم که از آینه می‌توانستم خروج او را ببینم. نیم‌ساعتی نشسته بودم و حوصله‌ام حسابی سر رفته‌بود که ناگهان دیدم نگاه او از توی آینه به نگاه من دوخته شده! بی اختیار سرم را دزدیدم. خروج او را ندیده‌بودم و او اکنون داشت همراه با همکاری از پشت به‌سوی اتوموبیل من می‌آمد. دلم فروریخت! چه داشتم می‌کردم؟ این عشق پیری داشت سر به رسوایی می‌زد! آمدند و درست از کنار من گذشتند و به‌سوی ایستگاه اتوبوس رفتند. پس با اتوبوس رفت‌وآمد می‌کرد و اتوموبیلی در کار نبود تا به کمک آن نامش را کشف کنم.

باید آرام می‌گرفتم. به‌خود نهیب زدم: "آرام بگیر! به دردش نمی‌خوری! چه‌کارش داری؟ دست از سرش بردار! او را و خودت را آزار نده! آرام بگیر...! آرام بگیر...!"

مدتی آرام گرفتم. اما کار دل به این آسانی‌ها نیست! حال که او با اتوبوس رفت‌وآمد می‌کرد، پس بی‌گمان روزنامه‌ی سیتی را می‌خواند. مدتی بود شروع کرده‌بودم به خواندن ستون اس‌ام‌اس‌های این روزنامه. کسی نوشته‌بود: "من می‌خواهم بغلت کنم. نمی‌فهمی؟ کاش جرئت کنم. کاش تو هم بخواهی." با خود فکر کردم ای‌کاش او باشد که برای من می‌نویسد! روز بعد کسی نوشته بود: "تو می‌خواهی که از تو متنفر باشم. این‌طوری بهتر است. ولی چه‌طور می‌توانم از تو متنفر باشم، حالا که بالاخره عاشقت شده‌ام؟" فکر کردم: آیا اوست که از دست نگاه‌ها و بی‌عملی من به‌تنگ آمده؟ روزی دیگر، کسی نوشته‌بود: "من هرکاری از دستم بر می‌آمد کردم. مرد باش و تو هم کاری بکن!" و روزی دیگر: "من از این بازی موش و گربه‌ی تو به تنگ آمده‌ام". همه‌ی این پیام‌ها بی‌امضا بودند، می‌توانستند از سوی یک نفر باشند، و با نوع رابطه ما هم‌خوانی داشتند.

باز روز دیگری کسی نوشته‌بود: "اگر توی راه به‌هم برخوردیم، همه شجاعت‌ات را جمع کن و چیزی بگو!" آیا می‌خواست فرصتی به من بدهد و داشت تشویقم می‌کرد؟ فردای آن روز مثل همیشه با همکاران وارد رستوران شدم و به‌سوی صف غذا ‌رفتم. دیدمش که یک سینی پر از فنجان‌های قهوه برای همکارانش در دست داشت و از فاصله ده متری به سوی من می‌آمد. به محض دیدن من با حرکت دل‌انگیز سر، موها را از صورتش دور کرد. چه زیبا! دلم را برد! در تمام طول راه تا گذشتن از کنار یک‌دیگر نگاهمان در هم گره خورده‌بود. من لبخندی به لب داشتم، و او مثل همیشه چیزی نشان نمی‌داد. ولی من که نمی‌توانستم او را سینی به‌دست به کناری بکشم و با او حرف بزنم!؟

روزی دیگر این پیام را در سیتی یافتم: "اگر توی راه به‌هم بربخوریم و اگر با من حرف بزنی، می‌بینی که من از شادی پر می‌گیرم!" و فردای آن کسی پاسخ داده‌بود: "اگر توی را به‌هم برخوردیم، خودت چیزی بگو!" راست هم می‌گفت! مگر حتماً من باید چیزی بگویم؟ چرا خود او قدمی پیش نمی‌گذارد و کاری نمی‌کند؟ آن هم توی این کشوری که زنان در پیش‌قدم شدن از مردان عقب نمی‌مانند! و فردا او پاسخ داده‌بود: "ولی اگر توی راه به هم بر بخوریم و تو چیزی نگوئی، می‌ترسم که باز از کنار هم بگذریم، مثل همیشه، چون که شجاعت من آن‌قدر نیست که بشود رویش حساب کرد".

این یکی دیگر خیلی به ما می‌خورد و داشتم مطمئن می‌شدم که اوست که دارد می‌کوشد از این راه با من ارتباط برقرار کند. چند روزی دودل بودم. اما عاقبت دل به دریا زدم و این پیام را برای سیتی فرستادم: "کیست که می‌خواهد اگر توی راه به هم برخوردیم، من (؟) حرفی بزنم؟ با کمال میل در اولین فرصت این کار را می‌کنم، به شرطی که تو کسی باشی که در شرکت "و" کار می‌کند! /ف".

اکنون می‌توانستم چند روزی منتظر پاسخ او باشم. در این فاصله نقشه‌ی تازه‌ای به فکرم رسید و به آن عمل کردم: یک روز در رستوران در کنج یک دوراهی و در گوشه‌ی میزی نشسته بودم. او داشت از سمت راست من می‌آمد و می‌بایست به سمت چپ من می‌پیچید. چند قدم پیش‌از آن‌که به من برسد تلفنم را از جیبم بیرون آوردم، تظاهر کردم که زنگ زده‌است، دگمه‌اش را زدم، از جا برخاستم، و در حالی که گوشی را به گوشم می‌چسباندم به‌سوی او چرخیدم. او همه‌ی این کارهای مرا دیده‌بود و می‌توانست خود را کمی کنار بکشد، اما با همان استواری همیشگی راهش را ادامه داد و چیزی نمانده‌بود سینه‌به‌سینه شویم. موهای کوتاه و خوش‌رنگش را پشت سرش جمع کرده‌بود و من هنوز قد راست نکرده‌بودم که بناگوش و گردن لخت‌اش از یک وجبی صورتم گذشت! گرما و عطر پیکرش مستم کرد. دلم خواست بوسه‌ای بر گردنش بزنم. نزدیک بود نقشه‌ام را فراموش کنم. اما به‌خود آمدم و درست زیر گوش او با صدای بلند گفتم: "بله؟ فرهاد!"

اکنون نامم را هم به او گفته‌بودم! چند روز بعد، وقتی پاسخی از او در سیتی نیافتم، و حال که می‌گفت جرئت لازم را ندارد، این پیام را فرستادم: "نام تو را نمی‌دانم. اسم کوچک من و نام محله‌ای را که در آن کار می‌کنیم در کتاب تلفن توی اینترنت وارد کن، زنگ بزن و نامت را بگذار، یا اس‌ام‌اس بزن. من زنگ می‌زنم!"

فردای آن روز، این پیام را یافتم: "نمی‌دانم آیا جرأت می‌کنم وارد این جزئیات شوم، یا نه!"

روزی، بعد از خوردن غذا در رستوران، سینی و ظرف‌ها را می‌بردم که در جایشان بگذارم. جمعیتی در کنار جای سینی‌ها ازدحام کرده‌بودند، و ناگهان او در دو قدمی من از لابه‌لای جمعیت بیرون آمد. زبانم بند آمد، به زحمت توانستم لبخندی رنگ‌پریده بر لب بیاورم و با هر دو چشم چشمکی نامحسوس و بی‌معنی زدم. فردا این پیام را در سیتی خواندم: "منظورت از آن اشاره‌ی کجکی مثلاً نوعی علامت‌دادن بود؟ بابا، موزی چیزی برایم پرت کن، آخر من خیلی خنگ هستم!" بی‌اختیار قاه‌قاه خندیدم. آیا او نبود؟ طنز خوبی داشت.

روزها می‌گذشت و به‌سرعت به تعطیلی کریسمس و سال نو نزدیک می‌شدیم. حالا دیگر به‌راستی می‌خواستم خود را به آب و آتش بزنم. با آمادگی کامل در کمین شکار فرصتی بودم تا با او حرف بزنم. اما این فرصت به دست نمی‌آمد. دو روز مانده به آغاز تعطیلی طولانی، این پیام را خواندم: "راه‌های ما به نظر نمی‌رسد که امسال با هم تلاقی کند. چطور است بعد از سال نو «چیزهایی» با هم رد و بدل کنیم؟ *چشمک*" و فردای آن توی صف غذا ایستاده‌بودم که از کنارم گذشت، با همکارانش که گرد میزهای دیگر نشسته‌بودند خداحافظی کرد، سه مرد همکار را در آغوش کشید، و رفت. پیدا بود که می‌رود تا بعد از سال نو برگردد.

با هر شکنجه‌ای بود تعطیلی طولانی را سر کردم. نگران بودم که مبادا او هم مانند هزاران سوئدی به تایلند سفر کرده و گرفتار زمین‌لرزه و خیزاب شده باشد. و بعد این پیام را طوری فرستادم که در نخستین روز کار بعد از تعطیلی در سیتی چاپ شود: "وقتی از کنارم گذشتی بی آن‌که نگاهم کنی و به مرخصی کریسمس رفتی خیلی L شدم. داشتم می‌آمدم چیزی بگویم که تو همکارانت را بغل کردی. دلم بغل خواست! منتظر «چیزهایی» هستم که تو(؟) می‌خواهی رد و بدل کنی. /ف" همان روز در رستوران دیدمش، به هم نگاه کردیم، و خیالم آسوده شد که سالم است. اما راهمان با هم تلاقی نکرد! دو روز بعد کسی نوشته‌بود: "از کنارت که گذشتم بدون نگاه کردن، کجا رفتم؟ شاید من بودم... منتظر رد و بدل کردن «چیزها»". انشای این جمله نوجوانانه بود، با این حال دوشنبه‌ی بعد پاسخش را دادم: "وقتی از کنارم گذشتی بدون نگاه کردن و برای تعطیلی کریسمس رفتی، اول رفتی به دفتر کارت در "و"! در اولین فرصت با تو حرف می‌زنم به شرطی که راه‌هایمان تلاقی کند. بغل! /ف"

دیگر مثل گرگی گرسنه بودم. به خود گفته بودم "مرگ یک بار، و شیون یک بار!" با خود عهد کرده‌بودم که دیگر هیچ فرصتی را از دست ندهم. فکر کرده‌بودم که اگر لازم بود صحبت او با همکارانش را هم قطع کنم، به کناری بکشمش و کار را یک‌سره کنم.

شبی توی خانه جلوی آینه ایستاده‌بودم، خود را ورانداز می‌کردم و در دل می‌گفتم: "آخر مرد حسابی! تو با این سن و سال و دک‌وپز، با این ریخت و قیافه، چطور انتظار داری که زنی با آن کلاس روی خوش به تو نشان بدهد و با تو روی هم بریزد؟ بیا و از خر شیطان پیاده شو! دست بردار! سرت را بیانداز پائین و نفس‌ات را بکش!" اما، آخر، او هم نگاهم می‌کرد! به یاد نگاه‌های او افتادم و چاره‌ای ندیدم جز آن‌که بکوشم تکلیف خودم و او را به‌نحوی یک‌سره کنم. یقین نداشتم که پیام‌های سیتی را او می‌نوشت، و می‌دانستم که او می‌توانست همه چیز را انکار کند، ولی...، خب...، راهی نبود!

و روز بعد با همکارانم در رستوران به گرد میزی در سر راه او نشسته‌بودیم که فرصتی که بهتر از آن هرگز پیش نیامده‌بود، دست داد: موقع گذاشتن سینی غذا در جای آن، از همکارانش جدا افتاده‌بود و اکنون چند متر پشت سر آن‌ها داشت تنها به‌سوی ما می‌آمد. همان‌طور محکم و مصمم، با صدای پاشنه بلند کفشش و آهنگ آشنای گام‌هایش، با تاب دادن بازوانش، با حرکت سر برای کنار زدن موهایی که توی صورتش می‌ریخت. چه دل‌انگیز! اما این‌بار نگاهم نمی‌کرد. کارد و چنگال را رها کردم. همه‌ی شجاعتم را جمع کردم، همان‌طور که راهنمایی کرده‌بود، نهیبی به خود زدم، از جا برخاستم و به‌سویش رفتم تا چیزی بگویم و ببینم که او از شادی پر می‌گیرد! در کنج همان دوراهی که نامم را توی گوشی تلفن به او گفته‌بودم و همان‌جا که گرما و عطر پیکرش داغم کرده‌بود و دلم خواسته‌بود گردنش را ببوسم، به او رسیدم. هنوز نگاهم نمی‌کرد. گفتم:

- ببخشید...
با صدای بلندی گفت: - بله...؟
- می‌شود چند لحظه وقتتان را بگیرم؟
- بله، البته!

صدایش خیلی بلند بود. با این صدا کسانی که در اطراف ما نشسته‌بودند و حتی همکارانم که سه‌چهار متر دورتر بودند می‌شنیدند که ما چه می‌گوییم. نیم قدمی به طرف دکوری که در گوشه‌ی خلوتی بود برداشتم، با این امید که او را با خود بکشانم، اما او محکم سرجایش ایستاد و نشان داد که خیال ندارد مرا همراهی کند. اولین ضربه را خورده‌بودم! به‌ناچار نزدیک‌تر رفتم، صدایم را پایین‌تر آوردم و خواستم داستانم را تعریف کنم. مقداری از شجاعتی که جمع کرده‌بودم از دست رفته‌بود و صدایم در شروع داستان لرزید، اما به هر زحمتی بود بر اعصابم مسلط شدم. گفتم:

- من یک سناریوی این‌طوری ساختم، که از شما یک سوأل الکی درباره این دکور می‌پرسم...
- خُ ُ ُ ُب...؟
- ولی بعدش اضافه می‌کنم که نمی‌خواهم وقت استراحت ناهار شما را بگیرم...
- خُ ُ ُ ُب...؟
- و ازتان اجازه می‌خواهم که بعداً تلفن بزنم و سوألم را بپرسم...
- خُ ُ ُ ُب...؟
- و برای این‌که بتوانم تلفن بزنم، باید اسم شما را شاید به اضافه شماره داخلی‌تان بدانم...
- خُ ُ ُ ُب...؟

کم‌ترین سایه‌ای از لبخند بر لبانش نبود. کم‌ترین آشنایی نشان نمی‌داد. در چشمانم نمی‌نگریست. هر بار که در چشمانش می‌نگریستم، نگاهش می‌گریخت. کم‌ترین گرمایی در برخوردش احساس نمی‌کردم. بارها او را درحال شوخی و خنده با همکارانش دیده‌بودم. اکنون اما هیچ احساسی بر چهره‌اش نمی‌خواندم. هر آدم بیگانه‌ای را، حتی در این سرزمین یخ، توی خیابان متوقف کنید و چیزی بپرسید، لبخندی زورکی بر لب می‌آورد و سعی می‌کند با چهره‌ای کم‌وبیش مهرآمیز پاسخ‌تان را بدهد. ردی از مهر در چهره‌اش نمی‌دیدم. این "خب؟" گفتن‌هایش در میان جمله‌های من و حتی آهنگ و لهجه‌ی آن نیز مرا به‌یاد زن دیگری که یکی از پزشکانم بود می‌انداخت که به همین شکل حرفم را می‌برید و من پشت هریک از "خب؟"‌های او عبارات دیگری می‌شنیدم:

- خُ ُ ُ ُب...؟ (که چی؟!)
- خُ ُ ُ ُب...؟ (این که مهم نیست!)
- خُ ُ ُ ُب...؟ (مگر فکر می‌کنی کی هستی؟)
- خُ ُ ُ ُب...؟ (حوصله‌ام سر رفت! چه‌قدر حرف می‌زنی؟!)

با هر "خب؟" او بیشتر دست‌پاچه می‌شدم. کاش می‌توانستم عقب نشینی کنم و فرار کنم! داشتم داستانم را فراموش می‌کردم. ادامه دادم:

- که بعد بتوانم به شما تلفن بزنم...

فکر کرده‌بودم که بعد ادامه می‌دهم "ولی حالا فکر می‌کنم لازم نیست با این سناریو عمل کنم و چه بهتر که اگر وقت دارید بدون بهانه‌ی این دکور با هم حرف بزنیم"، اما حرفم را قطع کرد و با شادی صادقانه‌ی کسی که توانسته یقه‌اش را از چنگ آدم مزاحمی رها کند، بی آن‌که در چشمانم نگاه کند، گفت:

- ولی این دکور کار من نیست. کار یکی از همکارانم است...

و با حرکتی که نشان می‌داد "پس حرفمان دیگر تمام شد"، می‌خواست برود. فهمیده‌بودم که دیگر امیدی نیست. دل‌شکسته و ناامید گفتم:

- هه...، خب...، این را که می‌دانم.... ولی...، آخر...، همه این‌ها برای این بود که بتوانم با شما حرف بزنم...

بی کم‌ترین درنگی گفت:
- ولی من دوستِ پسر دارم، اگر موضوع این است!

ضربه‌ی کشنده فرود آمده‌بود! گفتم:
- پس باید از شما عذرخواهی کنم.

باز بی‌درنگ گفت:
- ولی، نه، کمپلیمان خیلی خوبی بود!

این را مثل یک آدم آهنی و بی هیچ لبخند و نشانی از مهر و سپاس داشت می‌گفت. در ادامه‌ی جمله‌اش می‌خواندم "ولی دوست داشتم آن را از کس دیگری بشنوم، نه از پیرمرد قراضه و بی‌قواره‌ای مثل تو...!"

این بار نیم‌نگاهی در چشمانم انداخت و برای نخستین بار توانستم لحظه‌ای کوتاه چشمانش را ببینم: دو پارچه یخ آبی‌رنگ!

دلم یخ زد.
گفتم:
- باشه، خدا حافظ!
- خداحافظ!

***

خواندن ستون اس‌ام‌اس‌های روزنامه را ترک کرده‌بودم، اما چندی بعد به‌تصادف چشمم به این پیام افتاد:

"همسایه‌ی خوش‌تیپ دیوانه! آخر اگر بدانی سن من چه‌قدر بالاست و چه‌قدر وفادار هستم! با این‌حال عاشقت هستم و دلم را گرم می‌کنی."

و چندی بعد، باز به‌تصادف، این پیام را دیدم: "حالا که دیگر به همدیگر نگاه نمی‌کنیم، خیلی بهتر است. از ته دل آرزو می‌کنم کسی را که دنبالش هستی پیدا کنی. قدر خودت را بدان. بغل..."

هرگز نمی‌توان فهمید مخاطب اس‌ام‌اس‌های این روزنامه کیست!

استکهلم، فوریه 2005 – فوریه 2008

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

10 February 2008

چه کسی انقلاب کرد؟

همه‌ساله در این روزها رسانه‌های ایران به مناسبت سالگرد انقلاب عکس‌ها و نوشته‌هایی منتشر می‌کنند و فیلم‌هایی پخش می‌کنند. اما در آن‌چه پخش و منتشر می‌شود، نقش دین و افراد دینی در انقلاب پررنگ‌تر و پررنگ‌تر نشان داده می‌شود و دیگران بیشتر و بیشتر حذف می‌شوند. برنده در این میان کیست؟ برنده به‌نظر من کسانی هستند که فعالانه در انقلاب شرکت داشتند، اما اکنون پشیمان هستند و ادعا می‌کنند که "ما نبودیم" و آن‌چه در جمهوری اسلامی نشان داده می‌شود نیز ادعای آنان را تأیید می‌کند! تبلیغاتچی‌های جمهوری اسلامی دست‌کم از آن‌چه در شوروی سابق گذشت پند نمی‌گیرند، که چگونه دستگاه استالین رهبران انقلاب اکتبر را با "شعبده‌بازی" از عکس‌ها و اسناد "غیب" می‌کرد، اما سرانجام تاریخ دست‌شان را رو کرد.

من با انقلاب و همراه انقلاب بودم و پشیمان نیستم. روزی که شاه از ایران رفت شادترین روز همه‌ی زندگی من بود و هنوز هم هرگز به‌اندازه‌ی آن روز شاد نبوده‌ام. رفتن شاه برای من مساوی با برچیده‌شدن دستگاه زندان و شکنجه‌ی ساواک، برچیده‌شدن دستگاه فساد درباری بود. این عکس که در روزنامه‌ی کیهان 25 بهمن 1357 چاپ شد برایم نماد فرشته‌ی آزادی انقلاب ما بود، همراه با تصویر دیگری از دختری که به شکل مشابهی روی یک تانک ارتشی ایستاده‌بود، و پیدایش نمی‌کنم. اینان مرا به‌یاد تابلوی معروف اوژن دلاکروا Eugène Delacroix از انقلاب کبیر فرانسه "آزادی، راهبر مردم" می‌انداختند و از تماشای آن‌ها لذت می‌بردم. عاشق‌شان بودم! دروازه‌های زندان‌ها گشوده می‌شد و هم‌دانشگاهی‌ها و همکلاسی‌های من که با محکومیت‌های ده سال و پانزده سال و ابد در آن‌ها بودند، و مبارزانی که 25 سال و بیشتر در آن‌ها شکنجه شده‌بودند، بیرون می‌آمدند. من خود از تبعید و بازداشتگاه چهل‌دختر گریخته‌بودم. ظرف چهار سال مأموران ساواک دو بار خانه‌ی دانشجوئی مرا زیر و رو و ویران کرده‌بودند و رفته‌بودند. سه کتاب من که منتظر اجازه‌ی اداره‌ی ممیزی بودند، در فاصله‌ی چند ماه منتشر شدند. اکنون می‌شد کتاب و نشریه در هر زمینه‌ای و حتی به ترکی آذربایجانی که تا آن هنگام ممنوع بود، منتشر کرد. می‌شد رمان‌های "مادر" ماکسیم گورکی و "پاشنه آهنین" جک لندن را که تا آن هنگام پنج تا ده سال برای خواندن آن‌ها زندان می‌بریدند، آزادانه خرید و خواند. می‌شد کتاب‌های مارکس و لنین را در قفسه‌ی کتاب‌ها داشت و خواند یا نخواند! ممیزی و سانسور در کار نبود. می‌شد بی ترس از بازداشت و شکنجه در سخنرانی‌های نویسندگان محبوب شرکت کرد. می‌شد نفس کشید. آزادی! آزادی! زنده‌باد آزادی!

آزادی، راهبر مردم

و هنگامی‌که حزبی که هوادارش بودم رهنمود داد که به جمهوری اسلامی رأی "آری" بدهیم، یکی از غمگین‌ترن روزهای زندگیم بود. آری، شاه و دستگاهش همه‌ی جمعیت‌ها و سازمان‌ها و حزب‌ها و تشکل‌ها را نابود و ممنوع کرده‌بودند، و فقط یک شبکه باقی مانده‌بود: شبکه‌ی مسجدها و روضه‌خوانان. و شگفت نیست که اینان انقلاب را دزدیدند و به‌تدریج "روی رژیم شاه را سفید" کردند. و آن داستان دیگری‌ست.

عکس‌های جهانگیر رزمی، برنده‌ی جایزه‌ی پولیتزر، از انقلاب را این‌جا، و عکس‌های دیگری را این‌جا ببینید.

دختر رزمنده‌ی توی عکس را نمی‌شناسم و نمی‌دانم چه بر سرش آمد. امیدوارم از همه‌ی حوادث این سال‌ها جان به‌در برده‌باشد و خوشبخت باشد.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

08 February 2008

Vid himlens utkant

I dag sprang jag direkt från jobbet till biografen Zita på stan och såg filmen ”Vid himlens utkant”: en mycket varm och vacker berättelse om relationen mellan ungdomar och föräldrar. Filmen är kritikerrosad, minst 9 gånger prisbelönad hittills bl.a. på Cannes 2007, och flerfaldigt prisnominerad. Missa inte den, och du kommer att njuta av språket också om du kan turkiska (även azerbajdzjanska) och/eller tyska.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

01 February 2008

Lite IT - 3

OBS! Du som läser detta! Du utför alla mina tips på egen risk och jag tar inget ansvar om de inte fungerar eller något går snett!

1- Jag har sett många datorer som fastnar vid uppstarten: När man startar datorn och mitt i Windows-startskärm stänger av datorn sig själv och börjar om från början. I nästan alla tillfällen som jag har sett fenomenet gick det att lösa problemet genom att köra ”check disk” på datorns hårddisk där operativsystemet Windows är installerat (vanligtvis C:). Men hur ska man kunna köra ”check disk” när man inte kommer in i datorn?

Ett sätt är att öppna datorn, dra ut dess hårddisk, koppla den i en annan dator parallellt med denna dators egen hårddisk, och köra check disk från den friska datorn på inkopplade extradisken.

Men vad kan man göra om man inte har en frisk extra dator?

2- En arbetskamrat har lite problem med sin dator och bestämmer sig för att starta om sin dator i ”felsäkert läge”. Han kör msconfig och klickar för Diagnostikstart, och startar om datorn. Men vid uppstart kräver datorn ett lösenord som ingen vet och därför går det inte att komma in i datorn: Startsekvensen upprepas hela tiden och kräver ett okänt lösenord. Vad göra?

Att starta datorn i felsäkert eller diagnostikstart-läge är en kommandoswitch eller kommandoväxel som skrivs i en liten textfil som heter Boot.ini som ligger direkt under C:\. Om man kan komma åt denna fil, öppna och redigera den och ta bort växeln, har man löst problemet. Men hur kan man komma åt denna fil när man inte kommer in i själva datorn?

Ett sätt, igen, är att dra ut hårddisken och koppla den parallellt i en annan dator, som ovan, och redigera Boot.ini.

Men, igen, vad kan man göra om man inte har en annan frisk dator?

För några år sedan fanns en fantastisk hemsida med flera nyttiga och kraftfulla systemverktyg för datorer som hette Sysinternals. Men när man skriver dess adress i webbläsaren hamnar man hos Microsoft nuförtiden! Microsoft har nämligen köpt Sysinterals och konfiskerat dess verktyg och tillhandahåller inte alla. Ett av dessa verktyg hette NTFSDOS som gick att köra från en diskett för att lösa bägge ovanstående problemen.

Men verktyget går att hitta på annat håll: Gå till denna adress och längst ner på sidan hittar du ”Avira NTFS4DOS Personal”, klicka och ladda hem programmet och manualen, installera och skapa en diskett eller en CD-skiva (då det är färre och färre datorer som har diskettstation!) redan i dag och spara verktyget för den dagen då det behövs. Det är bäst att söka och hitta filen ”Edit.com” i din dator och lägga även den på disketten.

För att lösa ovanstående problemen måsta man starta datorn med denna diskett, och för en sådan start måste man säga till datorn att starta från disketten i stället för från hårddisken. Detta gör man genom att gå in i BIOS-setupen och ändra i boot-ordningen. För att gå in i BIOS-setup, under pågående start och när skärmen är fortfarande svart tryck på F2, Del, Esc, Del+Esc, F10 eller någon annan tangent beroende på datormodell. Se datorns manual.

NTFS4DOS kör check disk automatiskt när man startar datorn från denna diskett och där finns även kommandot ”defrag” att köra. För att lösa problem nr. 2 ovan, kör Edit från disketten, öppna C:\Boot.ini och radera allt som står efter /fastdetect och i samma rad. Rör inte några andra rader om du inte vet vad du gör!

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

29 January 2008

فتح کوتاه حسودانه، شکستی‌ست بلند

چند سطری با عنوان بالا در معرفی «شب 1002» تازه‌ترین دفتر شعر شاعر بزرگمان مفتون امینی نوشتم که در "ایران امروز" منتشر شده‌است. اگر آن سایت فیلتر شده‌، مانند همیشه در سایت من در این نشانی بخوانیدش.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

23 January 2008

سوپ اسفناج

سوئدی‌ها سوپی با اسفناج درست می‌کنند که برای من گواراست. یک موقعی خواستم مشابه آن را بپزم، کمی این‌ور و آن‌ورش کردم، و چیز خوش‌مزه‌تری درآوردم! "اشتباه" کوچکم آن بود که "اختراعم" را در یکی‌دو مهمانی برای دوستان رو کردم، و حالا دیگر دست بردار نیستند! به‌ویژه فرزندان جوان این دوستان مشتریان پروپاقرص سوپ من هستند و مدام پاپی مادرانشان می‌شوند و سوپ اسفناج می‌خواهند! لابد برای کمبود آفتاب و آهن و کلسیوم در این سرزمین است.

تا امروز دستور پخت این سوپ را کم‌وبیش در پرده‌ای از راز نگاه‌داشتم، اما اکنون اینجا منتشرش می‌کنم، و دنیا را چه دیدی، شاید همین امروز و فردا کسی از هم‌وطنان در نیویورک یا جایی دیگر آن را در دکه‌ای به فروش بگذارد و مانند آن "سوپ- نازی" ایرانی در نیویورک (سریال ساین‌فلد) پول و پله‌ای به‌هم بزند. نوش جانش! زحمت من کم‌تر می‌شود!

مواد لازم برای 4 نفر:
یک بسته‌ی 400 گرمی اسفناج ریزکرده‌ی یخ زده (یا اسفناج تازه که خودتان ساطوریش می‌کنید)؛
1 لیتر آب؛
2 قرص جامد آب مرغ یا گوشت (بولیون - یا اگر گوشت و مرغ پخته باشید و آب آن را داشته‌باشید، چه بهتر. در این صورت مقدار آب لازم کم‌تر از یک لیتر است)؛
2 قاشق غذاخوری جعفری ریزکرده (خشک، یا یخ‌زده)؛
2 قاشق غذاخوری شوید ریزکرده (خشک، یا یخ‌زده)؛
2 قاشق غذاخوری پیازچه‌ی ریزکرده gräslök (خشک، یا یخ‌زده)؛
1 عدد پیاز؛
1 پر سیر، یا بیشتر؛
2 قاشق غذاخوری روغن نباتی یا مایع؛
2 عدد زرده‌ی تخم مرغ؛
2 عدد تخم مرغ آب‌پز و سفت؛
نیم دسی‌لیتر کرم فرش Creme Fräsch (ماست هم به‌جای آن قبول است)؛
یک یا دو قاشق غذاخوری آرد برنج (یا هر آرد دیگری که دم دست دارید)؛
2 قاشق غذاخوری زنجفیل تازه‌ی رنده‌شده؛
2 عدد لیموی تازه.

پیاز را ریز کنید، سیر را ورق‌ورق یا له کنید و هر دو را توی قابلمه‌ی سوپ با گرمای ملایم تفت دهید. اگر میل دارید، می‌توانید مقداری قارچ سفید champinjon خردکرده هم به این مخلوط بیافزایید (قارچ را به شکل خام در انتها هم می‌توانید بیافزایید). وقتی‌که این‌ها به اندازه‌ی دلخواه سرخ شدند، زردچوبه‌ی فراوان روی آن‌ها بپاشید و کمی هم بزنید تا زردچوبه هم سرخ شود. اسفناج را روی این مخلوط بریزید و (بعد از آن که اسفناج یخ‌زده آب شد) چند دقیقه‌ای مخلوط را تفت دهید تا اسفناج داغ شود و با زردچوبه و روغن مخلوط شود. سپس آب را روی آن بریزید، قرص یا آب مرغ یا گوشت را با آن مخلوط کنید و بگذارید 5 تا 10 دقیقه با در بسته آرام بجوشد. سبزی‌های دیگر را توی قابلمه بریزید.

حال زرده‌های تخم‌مرغ و کرم فرش (یا ماست) و آرد برنج را با هم بزنید تا یک‌دست شود و بعد آن را آهسته در سوپی که دیگر نمی‌جوشد (برای آن‌که ماست یا کرم فرش نبُرد) و پیوسته همش می‌زنید بریزید و مخلوط کنید.

در پایان زنجفیل، فلفل، نمک، و آب لیمو به‌اندازه‌ی دلخواه توی سوپ بریزید و بچشید! من گذشته از آب لیموی تازه، مقداری آب لیموی یک‌ویک هم اضافه می‌کنم، زیرا عطر و طعم ویژه‌ی آن را هیچ آب لیموی دیگری ندارد.

سوئدی‌ها نصف تخم مرغ آب‌پز هم توی هر پیاله سوپ می‌اندازند (میگو و سوسیس هم دیده شده!). آنان این سوپ را با نان و پنیر (پنیر لابد برای ایجاد تعادل میان فوسفور و کلسیوم است) می‌خورند. تفاوت سوپ من با سوپ معمولی سوئدی، یا همان راز خوش‌مزه بودن آن، استفاده از زردچوبه‌ی فراوان، زنجفیل فراوان، و آب لیموست.

نوش جان!

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

18 January 2008

Bobby Fischer död

Världen håller på att gå under! Idolerna går bort: ”Hillary död”, ”Ashurpoor död” (vilket jag inte skrev om), och nu ”Fischer död”. Jag skulle helst vilja skriva om liv och glädje men kan inte låta bli att säga några ord när gamla förebilder försvinner en efter en.

Jag hade suttit i isoleringscell ett tag, fått stryk och tortyr för att ha deltagit i en demonstration mot Vietnamkriget och mot president Nixon som bombade Vietnam med napalm som var på väg att besöka Iran och Shahen, och nyss hade flyttats till en ”öppen anstalt”. Det var sommaren 1972, det var varmt upp till 40 grader i Teheran, och vi, ca: 120 personer, trängdes i ett utrymme som var tänkt för kanske 40 personer. Det var aktivister från olika politiska grupper, från medlemmar i beväpnade gerillagrupper, vanliga demonstranter, oskyldiga som hade bara råkat byta böcker av Maxim Gorkij eller Lenin med varandra, eller sådana som inte ens visste vad en bok var för någonting.

Och där, och då, pågick tredje världskriget på schackbrädet!

Det var kalla krigets fortsättning mellan amerikanen Bobby Fischer, som i våra ögon stod för det onda, och ryssen Boris Spasskij, som i våra ögon stod för det goda. Och jag glömmer aldrig hur glad jag var när Spasskij vann första partiet när Fischer gjorde ett misstag som, enligt vad jag har läst, är en av de misstag som har skrivits oändligt antal artiklar om. Kolla själv om ni kan lite schack. Läget är såhär:

Fischer som har de svarta pjäserna, slår med sin löpare bonden i h2:

Och Spasskij fångar löparen med ett enkelt bondedrag g2-g3, vilket leder till Fischers förlust i detta parti.

Men matchen i sin helhet slutade i Fischers fördel och han blev världsmästare när jag var ut ur fängelse.

Spasskij flydde 1976 från Sovjet till Frankrike och det var svårt för mig att förstå och acceptera. Men jag själv flydde från Sovjet ca: 10 år senare hit till Sverige! Jag kunde inte låta bli att beundra Fischers förmåga i långdragna analyser, men tyckte synd när han inte ville ställa upp mot en annan av mina favoriter Anatolij Karpov. Han försvann från mitt sikte i många år och jag hörde om honom först när han hamnade i kollision med byråkrater i sitt hemland USA, blev flykting i Japan och Island och, se där, han pratade illa om den för mig avskyvärda G. W. Bush.

Och vad kan jag säga mera? Det är ju självaste livet med sina motsägelser! Ajö Bobby Fischer!

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

11 January 2008

Hillary död

Nej, jag menar inte den krigstörstiga presidentkandidaten, utan den Nya Zeeländska Sir Edmund Hillary, han som var först med att bestiga Mount Everest den 29 maj 1953, drygt 2 månader efter min födelse. Han gick bort i dag den 11 januari 2008, 88 år gammal.

Sherpafolket i området kring Mt Everest säger att de såg honom som en fader. För mig var han en stor idol, en förebild i att stå ut, stå ut, stå ut, och stå ut igen: att växa över sina kroppsliga gränser med hjälp av själen.

Jag läste om hans expeditioner, bl.a. till sydpolen, under mina tonår och drömde om att gå i hans fotspår, men kom aldrig högre än 5610 meter (Irans högsta berg Mt Damavand). Han var inte en egoistisk skitstövel bara för uttålighetens skull utan han glömde aldrig den hjälp han hade fått av sherporna och kom ofta tillbaka till området kring Mt Everest och skapade en stiftelse som så småningom byggde skolor, sjukhus, vägar osv. i detta fattiga område.

Jag bugar framför minnet av denna stora nyfikna och upptäckande människa.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

05 January 2008

زبان پدری... - تصحیح و پوزش

یکی از پیامدهای خوشایند انتشار نوشته‌ام "زبان پدری مادرمرده‌ی من" این بود که توانستم رد همکلاسی ازدست‌رفته‌ام سید جمال‌الدین سعیدی را بیابم. یک از برادران او با من تماس گرفتند و اشتباه‌هایم را گوش‌زد کردند. سپاسگزارم از ایشان که مرا از اشتباه درآوردند و سرنخی از سرگذشت همکلاسی دوران کودکیم به من دادند.

1- اشک جمال بر بی‌عدالتی و ظلمی که بر او و دانش او می‌رفت، و بر غرور زخمین‌اش جاری می‌شد. از سبکسری من بود که آن را به سخت‌گیری پدر نسبت می‌دادم. پدر ایشان انسانی آزادمنش و بزرگوار بودند و هرگز دست روی فرزندان بلند نمی‌کردند. بنابراین من شرمسارانه از روان ایشان و از خانواده‌ی محترم سعیدی، و از یاد جمال پوزش می‌خواهم.

2- جمال در سال 1354 پنهان شد و در 30 آذر 1355 در جلسه‌ای در نارمک تهران که برای محاکمه‌ی سیروس نهاوندی تشکیل شده‌بود و در انتظار ورود او، همراه با 9 نفر دیگر، از جمله مینا رفیعی، جلال دهقان، ماهرخ فیال، بهرام نوروزی، و... که هیچ‌کدام مسلح نبودند، ناگهان به رگبار گلوله‌های ساواک بسته‌شدند. جمال با آن‌که تیر خورده‌بود و شاهرگ خود را با چاقو زده‌بود، سه ماه پس از آن زیر شکنجه جان باخت.

آلبرت سهرابیان نیز در خاطرات خود "برگی از جنبش کارگری کمونیستی ایران" (نشر بیدار) شرح دیگری از جزئیات این دام نوشته که در این نشانی در دسترس است (در بخش "سیروس نهاوندی").

متن بالا در انتهای "زبان پدری مادرمرده‌ی من" در "ایران امروز" درج شده و آن را برای "آچیق سؤز" هم فرستادم. همچنین متن نوشته در سایت من تصحیح‌شده است.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

04 January 2008

Mon Amie La Rose!

Jag var kanske 13-14 år när jag hörde henne sjunga ”Mon amie la Rose” på radio, på min egenbyggda kristallradio. Jag kunde inte och kan fortfarande inte franska. Men det var ju så himmelskt! Jag älskade musiken, rösten. Åh, vad ljuvligt det var! Jag älskade henne utan att ens ha sett hur hon såg ut. Jag var kär! Så kär, så kär…!



Det tog ett par decennier för mig för att kunna se henne i bild: Hon, Françoise Hardy, VAR vacker! Och många år därefter fick jag höra samma låt med Natacha Atlas: fortfarande vacker musik och röst, men… videon är…, ni och hon får ursäkta, lite som vi brukar säga på persiska ”ab-gooshti”, lite ”köttgrytigt”!

Men ändå annorlunda och vackert på ett annat sätt. Jag älskar henne också! Natacha Atlas var här i Stockholm förra året och uppträdde på Södra Teatern. Jag och mina vänner applåderade så mycket så att hon kom tillbaka till sist och sjöng just ”Mon amie la Rose” i slutet. Det var en upplevelse.



Men, tillbaka till min kära Françoise Hardy, jag älskade även en annan av hennes gladaste låtar ”Comment te dire adieu”, utan att förstå ett ord igen! Men den verkar ha köpts av varumärket Dior och inte tillåts att spelas utan hänvisning till Dior. Så synd!



Och jag visste inte att även Frida (ABBA) har sjungit detta på svenska!

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏