صدایی زنانه میگوید: - ... الو، فلانی هستم، پزشک بخش پیوند بیمارستان هودینگه.
گوشم تیز میشود: - بله، بفرمایید!
- میتونی هر چه زودتر بیایی اینجا؟ برای این که یه کلیهی مناسب برات پیدا شده که توی راهه که بیارنش اینجا...
چه میگوید؟ البته که میتوانم خودم را هر چه زودتر برسانم آنجا! چهار سال آزگار است که منتظر این لحظه بودهام. به امید همین لحظه چهار سال تمام است که شکنجهی این دیالیز لعنتی را تحمل کردهام: یک روز در میان، از شروع راه انداختن دستگاه، تا پایان کار و تمیز کردن دستگاه، هر بار هفت ساعت به این دستگاه زنجیر شدهام؛ شب و روز گوشی تلفن را از خودم دور نکردهام، صدای زنگش را در بلندترین وضعیت گذاشتهام تا مبادا در خواب عمیق یا سروصدای پیرامون آن را نشنوم...
- دو هفتهی اخیر حالت چطور بوده؟ سرماخوردگی؟ تب؟ عفونت؟...
- نه، هیچکدوم. حالم خوب بوده.
- پس میتونی راه بیافتی؟
- بله! بله! البته! چه خوب!... چه خبر خوبی!
- البته کلیه هنوز نرسیده، ولی ما باید آمادهات کنیم و بهتره هر چه زودتر شروع کنیم... فکر میکنی کی میتونی اینجا باشی؟
- الان ساعت نهونیمه، تاکسی میگیرم و میام. حد اکثر یه ساعت...
- خوبه! پس منتظریم، و اینجا میبینیمت...
- حتماً، حتماً! الان راه میافتم... مرسی! مرسی!
اکنون باید غریو شادی سر دهم و جستوخیز و دستافشانی بکنم. شادم. اما چرا هیچ دستافشانی نمیکنم؟ چرا ته دلم آن شادی بیغش را احساس نمیکنم؟
کولهپشتی را بر میدارم و چیزهای لازم را در آن میگذارم: لپتاپ و سیم برقش، چارجر گوشی تلفن، دمپایی، یک کتاب، بعضی داروها، مسواک و خمیردندان، ریشتراش، لباس زیر... دیگر چی؟ دیگر چی؟ فکر کن! فکر کن!
زنگ میزنم و تاکسی سفارش میدهم. لباس میپوشم. در انتظار تاکسی سطل آشغال را خالی میکنم. گلدانها را آب میدهم. تاکسی آمدهاست. سوار میشوم و میروم.
سر راه به دخترم و به دوستم پیامک میفرستم و این خبر بزرگ و شادیآور را برایشان مینویسم، با «شکلک»های فراوان. هر دو شادمان پاسخ میدهند و تبریک میگویند. دخترم میپرسد که عمل چهقدر طول میکشد و او برای پرسیدن حالم کی به کجا زنگ بزند. پاسخ میدهم و در ضمن برایش مینویسم که اگر، اگر، بعد از عمل بیدار نشدم، چه باید بکند.
***
ساعت از ده شب گذشته و ورودی اصلی بیمارستان به این بزرگی بسته است. پشت شیشهها و بیرون شیشهها پرنده پر نمیزند. دکتری که زنگ زد نگفت چگونه وارد شوم. از تجربهی قبلی میدانم: باید به بخش فوریتها (اورژانس – اکوت) مراجعه کنم. باید بروم به زیر زمین پارکینگ. ورودی اورژانس آنجاست.
تعدادی بیمار در اتاق انتظار اورژانس نشستهاند. به خانم پرستار پشت شیشه میگویم که برای پیوند کلیه احضار شدهام. کارت شناساییام را میگیرد و توی کامپیوتر نگاه میکند. میپرسد:
- گفتند که اول باید از سینهات عکسبرداری بشه، یا نه؟
- بله. دکتری که زنگ زد بهگمانم چیزی گفت.
- پس صبر کن تا زنگ بزنم به بخش رنتگن و بپرسم.
هیجانزده به انتظار میایستم. دقایقی بعد نگهبان در را باز میکند، راهم میدهد، و با آسانسور و از راهروهای خالی مرا تا بخش رنتگن همراهی میکند.
خانم پرستار سالمندی به پیشواز میآید. با خوشرویی میگوید که سرشان خیلی شلوغ است و باید کمی در انتظار بنشینم تا به محض آن که وقت خالی پیدا شد، عکسبرداری کنند.
- باشه! میشینم. فقط امیدوارم بخش پیوند میدونه که اومدهام؟
- میدونن. همین الان بهشون خبر دادم.
- چه خوب!
سرم را با خواندن روزنامه در گوشی تلفن گرم میکنم. اما حواسم جمع نیست. چیز زیادی از خواندن دستگیرم نمیشود. پانزده دقیقه بعد خانمی با روپوش سپید نامم را میخواند. کس دیگری نیست! فقط منم! بلند میشوم و دنبالش میروم. به سوئدی میپرسد:
- تو فارسی بلدی؟
- بله، بله!
به فارسی میگوید: - از اسمتون حدس زدم. نوبت پیوند شده، ها؟
- بله، بعد از چهار سال دیالیز و انتظار...
- وای، چه سخت! خوبه که آخرش نوبتتون شد!
- بله، آخرش...
مرا روی تخت میخواباند و میفرستد توی تونل عکسبرداری مغناطیسی. کار به سرعت انجام میشود. میگوید:
- آهسته بلند شین که سرتون گیج نره! خودتون بلدین بخش پیوند رو پیدا کنین؟ وگرنه میتونم به مأمورهای انتقال زنگ بزنم که بیان و ببرنتون.
این بیمارستان در طول سالیان یکی از پاتوقهایم بوده برای انواع معاینات و معالجات. خیلی جاهای آن را خوب بلدم. میگویم: - نه، مرسی، لازم نیست. خودم بلدم!
- اگه پیدا نکردین برگردین همینجا تا ترتیبشو بدم.
- باشه! مرسی! خدا نگهدار!
***
در راهروهای دراز و خالی و ساکت نزدیک پانزده دقیقه راه میروم تا به بخش پیوند برسم. در قفل است و باید دگمهی زنگ را فشار بدهم. از انتهای راهرو پرستاری سرک میکشد و بعد به سوی در میآید. بازش میکند و نامم را میگوید.
- بله، خودم هستم.
- خوش اومدی! اتاقت ته راهروست. شماره ۱۰.
میروم. کولهپشتی را توی کمد جالباسی میگذارم و به انتظار مینشینم. دقایقی بعد همان خانم دکتری که تلفن زد و احضارم کرد میآید همراه با خانم پرستار دیگری. چیزهایی میپرسند، و انواع تستها شروع میشود: تست «واقعی» کرونا که باید پادتنها (آنتیبادیها) را نشان دهد و جوابش چند ساعت طول میکشد؛ تست خون و ادرار، اگر ادراری باشد، که تولیدش خیلی وقت است که قطع شده؛ وزن، قد، فشار خون، دمای بدن،...
قرمهایی را باید پر کرد. بعد باید سوزنی در رگ بازو یا پشت دستم نصب کنند برای انواع تزریقات وریدی یا گرفتن نمونهی خون. در بازوی راست فیستل دارم برای دیالیز. همهی کارها را باید در بازوی چپ انجام دهند. خانم پرستار میانسالی چند جای پشت دست چپم را سوراخ و کبود میکند، اما موفق نمیشود سوزن را درست توی رگ فرو کند. بیستوپنج سال برای نگهداری از کلیهی پیوندی قبلی قرص کورتیزون خودهام و رگهایم نابود شدهاند. سرانجام جایی روی بازو سوزن را نصب میکند.
از نیمه شب گذشته، اما نمیتوانم بخوابم. پرستارها میآیند و میروند. ساعت ۳ بامداد باید دوش بگیرم و سر و تنم را با شامپو و اسفنج صابوندار و ضد عفونی کننده بشویم. زیر دوش چسبهای سوزنی که پرستار روی بازو نصب کرده از پر مو بودن بازو ور میآیند و سوزن از رگ بیرون میزند! افتضاح!
خون بازو را به هر کلکی بند میآورم و لباس بیمارستان را میپوشم. پرستار میآید و با دیدن دستهگلش میگوید:
- عیبی نداره! بخش آنستزی اتاق عمل خیلی واردتراند و جایی برای نصب اون پیدا میکنن.
او میگوید که ساعت چهار و نیم به سوی اتاق عمل میبرندم. اما بعد پرستار دیگری میآید و میگوید که ساعت هفت صبح میرویم به اتاق عمل.
متخصص بیهوشی میآید و مصاحبه میکند. با ماژیک یک خط دراز در طول وسط شکمم میکشد. قرار است شکم را روی این خط بشکافند. پیش از این هم دو بار برای کارهایی دیگر شکمم را روی همان خط شکافتهاند و دوختهاند.
خوابی در کار نیست. تلویزیون چیز جالبی ندارد. با لپتاپ به سایتهای گوناگون سر میزنم. اما تمرکز ندارم و از آنچه میخوانم چیزی در ذهنم نمیماند.
بهسوی اتاق عمل
سر ساعت هفت صبح سوم نوامبر ۲۰۲۱ (۱۲ آبان ۱۴۰۰) دو خانم پرستار جوان تختم را بهسوی بخش جراحی و اتاق عمل میرانند. از راهروهای درازی باید راه سپرد و با آسانسور به طبقهای دیگر رفت. تند میرانند و نسیمی خنک صورتم را نوازش میدهد. بیمارستان کمی جان گرفته و در راهروها رفتوآمدی هست.
پیش از ورود به اتاق عمل اصلی، کلاهی کاغذی روی سرم میکشند. اتاق عمل شلوغ است. بر خلاف اتاق عملهای بیشمار قبلی که بودهام و هر بار ساعتی طول کشیده تا همه چیز را آماده کنند، این بار همه چیز از پیش آماده است.
چند نفر بار دیگر چیزهای گوناگونی میپرسند که در فرمهای مربوطه هم پاسخ دادهام، از جمله حساسیتهای دارویی. قرصهایی به خوردم میدهند. یک ماسک روی بینی و دهانم میگذارند و میگویند که نفسهای عمیق بکشم. میکشم. کسی میپرسد:
- چیزی حس میکنی؟
- بله، دارم از هوش میرم...
و هنوز جملهام تمام نشده که دیگر هیچ نمیفهمم. زمان و مکان و بود و نبود بیمعنی میشود.
اتاق پس از عمل
بیدار که میشوم نمیدانم در بیهوشی، شاید درست همین پیش از بیدار شدن، چه شنیدهام که بیاختیار احساس رضایت نمیکنم. اتاق شلوغ است. چند پرستار میآیند و میروند و کارهایی میکنند. چشم میگردانم. روی دیوار سمت راستم ساعت بزرگی هست. عینک به چشم ندارم و تار میبینم. با این حال تشخیص میدهم که ساعت یک است. یک بعد از نیمه شب نمیتواند باشد. پس یک بعد از ظهر باید باشد. دارم حساب میکنم چند ساعت زیر عمل بودهام، که خوابم میبرد.
باز بیدار میشوم. اتاق هنوز شلوغ است. مطابق ساعت روی دیوار چند دقیقه بیشتر از بیداری پیشین نگذشته. با آنچه از پیوند قبلی یادم میآید، اکنون باید کلیهی پیوندی و غدهی فوق کلیوی همهی هورمونهایی را که سالها در بدنم ته کشیدهبودند ترشح کردهباشند؛ اکنون باید غوغایی از شادمانی سلولها در سراسر پیکرم در جریان باشد؛ اکنون باید تنم احساس کند که بر بستری نرم چون ابرها خوابیدهام؛ اکنون باید پوستم احساس کند که نفس میکشد؛ اکنون باید بویاییام تیز شدهباشد...
اما نه. سنگین چون سرب افتادهام بر تخت. اثری از تأثیر هورمونهای تازه نیست. دست چپم را از زیر پتو آهسته و با احتیاط میبرم روی شکمم: بانداژ چسبدار و درازی روی شکافتگی شکم چسباندهاند. اگر کلیهای آن زیر بود میبایست اندکی برآمدگی احساس میکردم، اما هیچ برآمدگی آنجا نیست. دوباره دارد خوابم میبرد. همینقدر میرسم که بپرسم:
- دوختند کلیه را توی شکمم؟
دهان و گلویم خشک خشک است. صدایم گرفته و خشدار است. پرستاری آهسته پاسخ میدهد:
- دکتر بهزودی میاد و جواب میده...
خوابم میبرد.
***
نمیدانم در خواب است یا در بیداری که فکر میکنم: این چه جوابی بود که پرستار داد؟ اگر پیوند انجام شدهبود، بیگمان با شادمانی میگفت که همه چیز به خوبی انجام شده و عمل موفقیت آمیز بوده؛ فلان مقدار ادرار تولید شده؛ جای نگرانی نیست... اما... چرا دکتر باید بیاید و جواب بدهد؟
نیم ساعت بیشتر خواب نبودهام. از دکتر خبری نیست. دهانم آنقدر خشک است که زبانم به سقم و درون گونههایم به دندانها چسبیدهاند. آب میخواهم. بیستوپنج سال پیش، هنگام پیوند قبلی همینجا در سوئد و در همین بیمارستان، در این حال با سابقهی ذهن ناخودآگاه از معالجات و بیمارستانهای شوروی در مینسک، بی اختیار به روسی گفتم که آب میخواهم، و پرستاران نفهمیدند. اما اکنون بی هیچ تلاشی به سوئدی میگویم که تشنهام.
پرستاری که همان نزدیکیست، میآید، لیوان کاغذی کوچکی را با نی به دهانم نزدیک میکند، و میگوید:
- فقط یه جرعه!
یک جرعه آب به درون دهانم میکشم. چه خنک و خوب است! آب را در دهانم میچرخانم تا همهی خشکیها خیس شود، و سپس قورتش میدهم.
خوابم میبرد.
***
نمیدانم خودم بیدار میشوم، یا بیدارم میکنند. عدهی زیادی با روپوش سپید در اتاق هستند. مردی با روپوشی که سیاهرنگ به یادم مانده در کنارم ایستاده است. ساعت روی دیوار پشت سر او سه را نشان میدهد. باید سهی بعد از ظهر باشد. مرد سیاهپوش آرام و با لحنی پوزشخواهانه میگوید:
- من فلانی هستم، عضو تیم جراحی. باید با کمال تأسف بگم که عمل موفقیتآمیز نبود...
دلم فرو میریزد. یعنی چی؟ چه دارد میگوید؟
- خیلی سخت بود. خونریزی شدیدی کردی. چند کیسه خون بهت زدیم. وضع رگهای داخل شکم خوب نبود. جای سالمی برای اتصال رگهای کلیهی پیوندی پیدا نکردیم...
در طول جملههای او من بیاختیار تکرار میکنم:
- شیت... شیت... شیت.... شیت... شیت...
اتاق در سکوت فرو رفته و مرد سیاهپوش سر به زیر افکندهاست. با صدایی فروخورده و غمگین میگوید:
- خیلی متأسفم. هر کاری میتونستیم کردیم...
- شیت... شیت... شیت... شیت... شیت...
صورتم را در هم میکشم مانند حالتی که بخواهم گریه کنم. اما گریهام نمیآید. من که همیشه اشکم دم مشکم است؛ در سینما، جلوی تلویزیون، هنگام خواندن یا تعریف کردن چیزی پر احساس همواره گریهام میگیرد و اشک میریزم، اکنون چشمانم حتی نمناک نمیشود. خانم پرستار چهلوهشت نه سالهای که سمت چپم ایستاده و بعدها یاد میگیرم که نامش بیرگیتاست، صورتش را نزدیک میآورد و میگوید:
- میتونی گریه کنی. اشکالی نداره. گریه کن!
نه، برای خودم و به حال خودم گریهای ندارم. اشکی نمیآید. بیاختیار، و گویی با خود حرف میزنم، به سوئدی میگویم:
- حالا من چه کنم؟ شیت... شیت... شیت...
همه ساکتاند. مرد سیاهپوش میپرسد:
- میخواهی به کسی تلفن بزنیم؟
- توی فرمی که پر کردم نوشتم که نتیجه را به دخترم خبر بدین.
- باشه، سعی میکنم باهاش تماس بگیرم. حالا تو کمی استراحت کن تا این موضوع توی ذهنت جا بیافته، بعد میتونی خودت هم به هر کی خواستی تلفن بزنی.
همه میروند. فقط بیرگیتا و یک خانم پرستار دیگر همسنوسال او میمانند. نام او ماریست. این دو پرستاران شیفت بعد از ظهر تا شب هستند.
شیت... شیت... شیت... حالا من چه کنم؟
حالت تهوع شدیدی دارم. از آنان کیسهای برای بالا آوردن میخواهم. بیرگیتا میگوید: - هیچ نگران نباش. این حالت عادیه. مطمئن باش هیچ چیزی توی شکمت نیست که بالا بیاری. بیا، کیسه رو اینجا کنار دستت میذارم که خیالت راحت باشه، ولی مطمئنم که هیچ استفادهاش نمیکنی.
راست میگوید. سرم را کمی بلند میکنم، عق میزنم، مقدار زیادی هوا از گلویم بیرون میآید و تهوع از بین میرود.
خوابم میبرد.
***
با صدای حرف زدن بیرگیتا و ماری بیدار میشوم. دارند اندازهگیریهایی میکنند؛ آنتیبیوتیک تزریقی وصل میکنند به لولهای که در شاهرگ گردنم نصب شده. پس پیداست که در اتاق عمل هم نتوانستهاند رگی در بازوی چپم پیدا کنند و سوزن «اکسس» در آن نصب کنند، و به شاهرگ گردن رسیدهاند. بعدها میبینم که دو جای تازهی بازوی چپ، و در مجموع پنج جا کبود است – نشانهی تلاشهای ناموفق برای رگ گرفتن.
دهانم آنقدر خشک است و همه چیز درون آن چنان به هم چسبیده که به سختی میتوانم دهان باز کنم و بگویم که دهانم خشک است. ماری میگوید:
- یه چیز داریم، یه جور روغن، که توی دهن مالیده میشه تا جلوی چسبندگی رو بگیره. میخواهی امتحان کنی؟
- آره، باشه.
تهوع شدیدی دارم. اما بیرگیتا درست گفته: عق میزنم و چیزی بیرون نمیآید.
ماری میرود و دقیقهای بعد باز میگردد با لیوانی کاغذی و اندکی روغن، و چوبی با تکهای اسفنج در انتهایش. میگذاردش روی میز کوچک سمت راستم. باید چوب و اسفنج را که روغن را بهخود جذب کرده بردارم و به دهان ببرم و اسفنج را به زبان و سق و دندانها و درون گونه بمالم. دلپذیر نیست، اما هر چه هست، از آن دهان بههم چسبیده بهتر است. ماری میپرسد:
- بهتر شد؟
- آره، بهتره.
چوب و اسفنج را درون لیوان رها میکنم، و دقیقهای بعد باز خوابم میبرد.
***
ماری بیدارم میکند. گوشی تلفن به دست دارد. میگوید:
- دکتر با دخترت حرف زد. دخترت روی خطه. بیا صحبت کن.
گوشی را میگیرم. با صدایی از ته چاه با دخترم حرف میزنم. این ساعت او میبایست سر کارش باشد. میگویم که خواستهام گریه کنم، اما نتوانستهام. دلداریام میدهد. همین شنیدن صدای او دلداری بزرگیست. میخواهد که هر چه لازم داشتم و هر کاری داشتم، خبرش کنم.
- حتماً، حتماً!
از او میخواهم که به دوستم تلفن بزند و به او هم خبر بدهد.
گوشی را به ماری پس میدهم و خوابم میبرد.
***
با صدای ماری و بیرگیتا بیدار میشوم. سخت تشنهام. روغن روی سطوح روغنی درون دهانم کمی سفت شده، اما چسبندگی را از بین برده. آب میخواهم. ماری میگوید که جیرهی نوشیدن من تا صبح فردا فقط سه دسیلیتر است، یعنی به اندازهی یک لیوان معمولی، یا کمتر از یک قوطی کوچک نوشابه. لیوان کاغذی را با نی به دستم میدهد. جرعهای به دهان میکشم. آب خنک و گوارا را در دهان میچرخانم و قورت میدهم.
باز تهوع شدیدی دارم، و باز فقط هوا از گلویم بیرون میآید. ماری تشویقم میکند: - آفرین! هر چه بیشتر آروغ بزنی بهتر میشی!
اینجا کسی نمیپرسد «خوبی؟»، و من چهقدر بدم میآید از این «خوبی؟» که دوستان مهربان در سراسر دوران دیالیز با آن رنجم دادهاند، و گاه با افزودن «بهتری؟» گویی دشنامم دادهاند! کلیههای از کار افتاده «بهتر» شدن ندارد. با دیالیز لعنتی هیچ کس «خوب» نیست. با این حال و روز و عمل نا موفق چگونه میتوانم «خوب» باشم؟
اینجا این چیزها را میدانند. اینجا فقط میپرسند: درد داری؟ مسکن میخواهی؟ جایت راحت است؟ میخواهی جابهجایت کنیم؟ به خاطر خطر خونریزی در شکم نمیتوانیم سرت را بالاتر بیاوریم...
میگویم که میخواهم کمی به راست بغلتم. ماری و بیرگیتا بیدرنگ دستبهکار میشوند. ملافهی زیرم را که نایلونی لغزنده زیرش هست از دو طرف میگیرند. میخواهم کمکشان کنم اما اعتراض میکنند:
- نه نه نه نه... تو قرار نیست کاری بکنی. تکان نخور!
ملافه را به سمت چپ تخت میکشند، و بعد میگویند:
- حالا بغلت به سمت راست، بی هیچ فشاری به هیچ جایی. فقط بغلت!
میغلتم و اکنون راحتترم. خوابم میبرد.
***
از صداهای اتاق بیدار میشوم. ساعت روی دیوار حوالی هفت بعد از ظهر را نشان میدهد. مردی که روپوش او هم سیاه به یادم مانده سمت راست تختم ایستاده، و زنی سپیدپوش کنار اوست. بیرگیتا و ماری سمت چپم ایستادهاند. مرد میگوید:
- منو یادت میاد؟ من همون جراحی هستم که داوطلب شدم با وجود همهی مشکلاتی که بود عمل پیوند رو روی تو امتحان کنم. یادت هست؟ دو سال پیش تو رو از صف انتظار پیوند کنار گذاشتند. توی جلسهای که با رئیس بخش بود، و من و تو هم بودیم، نتیجهی عکسبرداری و اولتراسونیک رگهای داخل شکمتو بررسی کردیم. رئیس بخش امکان پیوندو رد کرد، اما من داوطلب شدم و گفتم که میشه سعی کرد کلیه رو بالاتر، وسط شکم، و کنار پانکراس پیوند زد. از تو پرسیدیم که آیا حاضری همهی خطرها رو بپذیری، و از جمله احتمال عمل ناموفق رو، و تو قبول کردی. یادت هست؟
- آره، یادمه. ولی چی شد؟
- جدا کردن رگها داشت خوب پیش میرفت، ولی یهو شروع کردی به خونریزی شدید. همین که اون خونریزی رو بند آوردیم، یه رگ دیگه پاره شد و خونریزی کرد، و همین طور ادامه داشت. ما ده دقیقه همین طور داشتیم پارگی پیدرپی رگهارو بخیه میزدیم و جلوی خونریزی رو میگرفتیم. اصلاً گردش خون سراسر بدنت به هم ریخت. خونریزیها رو که بند آوردیم، عمل رو قطع کردیم و با هم و با اتاق نظارت مشورت کردیم. نظر همه این بود که نمیشه ادامه داد. ما دیدیم که با اصرار در ادامهی عمل پیوند در واقع داریم با هر قدم تو رو به مرگ نزدیکتر میکنیم، در حالی که گزینهی دیگهای داشتیم: ادامهی زندگی با دیالیز. این بود که ... هر کاری که از دستمون بر میاومد کردیم. حتی رفتیم سراغ محل اتصال کلیهی پیوندی قبلی. اما اونجا هم رگها شکننده بودند و بدتر از چیزی که عکسبرداریها نشون میداد گرفتگی داشتند.
چه بگویم؟ این پیکر خائن لعنتی... چهکارش کنم؟ هیچ وقت با من نساخت. قفسی بود سد راه اجرای رؤیاهای بزرگم. جملهی دراز و بغرنجی را تکهتکه میگویم که یعنی «پس حالا دیگر امیدی نیست؟». همه ساکتاند. سرانجام دکتر سیاهپوش دهان باز میکند و میگوید:
- تو مردی هستی از جنس مقاوم. دیدم که نوشتهای، اون موقع هم گفتی، که پیادهرویهای ده کیلومتری میکنی و یهنفس چهار طبقه پله رو بالا میری. قابل مقایسه با خیلی از دیالیزیهای با شرایط سنی مشابه، که چهار سال هم دیالیز کردهباشند، نیست. همهی اینها مایهی امیدواری برای عمل موفقیتآمیز بود. اما... دیگه هیچ جای سالمی برای اتصال رگهای کلیه نیست. مجبوریم از صف انتظار پیوند بذاریمت کنار. چشماندازی براش نیست...
همه ساکتاند. پس از لحظهای، دکتر گویا فکر میکند که نباید مرا در ناامیدی مطلق رها کند، و میگوید:
- البته ما جراحها هیچوقت ناامید نمیشیم و چه دیدی... شاید راههای تازهای پیدا بشه.
دکتر جان، خودت هم میدانی که داری الکی میگویی. آن «جنس مقاوم» تا حالا فقط شکنجههای روزمرهی این سی و چند سال اخیر را تحمل کرده. ایکاش ماندهبودم و به جای تحمل این شکنحهها، در کنار رفقایم زیر شکنجههای زندان مقاومت میکردم. آخرش هم اعدامم میکردند و حالا نبودم که درد و شکنجه ادامه داشتهباشد.
بعدها در پروندهام میخوانم که هر دو جراح نوشتهاند که دیگر هیچ امید و امکانی برای پیوند کلیه به من وجود ندارد، و از صف انتظار کنار گذاشته شوم.
همه در سکوت میروند. تنها ماری میماند. غمگین به فکر فرو رفتهام. ماری صورتش را نزدیک میآورد و آرام و مهربان میپرسد:
- میخواهی به کسی تلفن بزنی؟
به کی تلفن بزنم؟ با چه کسی درد دل بکنم؟ چه کسی را آزار بدهم، باری بر دل و جان و خاطر چه کسی بگذارم و ناراحتش بکنم، منی که همیشه و در همه حال همهی مشکلاتم را خودم بهتنهایی حل کردهام؟ آرام میگویم:
- نه، مرسی. لازم نیست.
- برای من کاری نداره ها. میرم گوشی رو میآرم، راحت زنگ میزنی...
- نه، مرسی. با دخترم حرف زدم. دوستم هم میدونه...
- باز اگه خواستی، بگو.
- باشه. حتماً. اگه گوشی خودم بود، باز یه چیزی. میتونستم سرمو گرم کنم...
ماری هم تنهایم میگذارد و میرود.
کیسهای بالای سرم آویزان است که از آن قطرههای خون در شاهرگ گردنم میریزد: قطره... قطره... قطره...
چه نقشهها کشیدهبودم! فکر کردهبودم بعد از پیوند، از یک روز در میان هفت ساعت درگیری با دیالیز آزاد میشوم. فکر کردهبودم دستگاه دیالیز را که به بزرگی یک یخچال است از اتاق خوابم میبرند، لولههای آب و فاضلآب را که روی کف اتاق از حمام تا اتاق خواب کشیدهاند، جمع میکنند و میبرند. آن وقت دیگر لازم نیست هر ماه حدود دویست کیلو مایعات، شیلنگها، سوزنها، و لوازم مصرفی دیالیز بیاورند و در کمد اتاق خواب جابهجایشان کنم. فکر کردهبودم خانه را نوسازی و نونوار میکنم؛ یک کاراوان کرایه میکنم و با دوستی یا دوستانی راه میافتم در سراسر سوئد: از شمال ِ شمال تا جنوب ِ جنوب. هر جا خواستیم و هر قدر خواستیم بیتوته میکنیم. در جنگلها کنار جویباری آتشی میافروزیم، نرمنرم می مینوشیم و در سکوت شعلهها را تماشا میکنیم...
چه فکرها... همه بر باد رفت. این پیکر خائن لعنتی باز هم بدتر از هر زمان دیگری در قفسم کرد. بس نبود تینیتوس، نوروپاتی و درد و سوزش دائمی کف پاها، درد مفصلها، درد ساق پاها، درد کمر، درد شکم، درد روح...
***
در باز میشود. ماریست. میآید و کنارم میایستد و با شادمانی میگوید:
- یه سورپرایز برات دارم!
اه...؟ چه سورپرایزی میتواند داشتهباشد؟ خبری دربارهی کشف امکان تازه برای پیوند؟ یا چی؟
سکوتم را و نگاه پرسانم را که میبیند، دستانش را از پشت سرش پیش میآورد، و نشانم میدهد: گوشی تلفنم و چارجر آن را به دست دارد!
بیاختیار شادمانه میخندم. آه چه مهربان است! دوچرخهی مخصوص را برداشته، راه به آن درازی را از بخش «پساجراحی» تا بخش پیوند در راهروها پا زده، مسئول آن بخش را پیدا کرده، کلید کمدم را گرفته، گوشی را برداشته، نگاه کرده و دیده که پنجاه درصد بیشتر باتری ندارد. توی کولهپشتی گشته و چارجر را پیدا کرده، و راه دراز را دوباره برگشته.
- آه که تو چه مهربانی ماری!
- فکر کردم اگه با یه کار به این کوچکی میتونم شادت کنم، چرا نکنم؟
- خیلی خیلی ممنونم... خیلی مهربانی، خیلی لطف کردی...
- نه، کاری نبود...
- پس عینکم رو هم لازم دارم.
عینکم را که همان نزدیکیست، و گوشی را میدهد به دستم. اکنون برای نخستین بار با عینک صورتش را واضح میبینم. چه زیباست، حتی با وجود ماسک روی دهان و بینی! میگوید:
- هر موقع خواستی، بگو بیام و چارجر رو برات وصل کنم – باز تشکر میکنم، و میرود.
از دخترم و دوستم پیامکهایی آمده. پاسخ میدهم و مینویسم که حالم خوب است. خبر دیگری نیست. اخبار ایران و جهان؟ حالش را ندارم. کمی بعد دخترم و بعد دوستم زنگ میزنند، احوالپرسی میکنند و دلداری میدهند.
بیرگیتا میآید با دو قرص و یک لیوان آب. وقت خوردن مسکن است. میپرسد که نی میخواهم، یا میتوانم سرم را کمی بالا بیاورم و بنوشم؟ بدون نی مینوشم. میگوید:
- ما آب لازم برای خوردن قرص رو توی جیرهی نوشیدنی حساب نمیکنیم. هر قدر خواستی بنوش!
مکثی میکنم، و همهی آب را سر میکشم. میخندد و میگوید:
- آفرین، کار خوبی کردی! قرص رو باید با مقدار کافی آب خورد.
ماری هم میآید. با هم تب و فشار خون و میزان جذب اکسیژن و چه میدانم چه چیزهای دیگری را اندازه میگیرند. زخمبندی را وارسی میکنند. قطرهها را تنظیم میکنند و حین کار با هم و با من شوخیهای بیآزاری میکنند. تا جایی که حال و روزم اجازه میدهد جواب میدهم و همراهیشان میکنم. پیداست که مسکنهای مخدر (اوپیوئید) که فراوان به خوردم دادهاند، کمی سر حالم آورده. میروند، و خوابم میبرد.
***
میزان قند و پتاسیم (کالیوم) خونم بالا رفته. چرا؟ با قند هرگز مشکلی نداشتهام. یک شبانهروز کامل هم هست که هیچ نخوردهام. پتاسیم از کجا آمده؟ هر ساعت نمونهی خون میگیرند و میبرند به آزمایشگاه. چیزهایی به خوردم میدهند تا پتاسیم را پایین بیاورند. امروز نوبت دیالیزم بود. با این قطرههای آب و فند، یا آب و نمک، یا چه میدانم چه معجونهای دیگری که در رگم میچکند، ورم کردهام. کی میبرندم دیالیز؟
نزدیک ساعت نه شب بیرگیتا میآید. دست دراز میکند برای دست دادن. دستم را میان دو دستش محکم و به گرمی میفشارد، صورتش را نزدیک میآورد و میگوید:
- شیفت ما تموم شد و داریم تحویل میدیم. اومدم که باهات خداحافظی کنم. افتخار میکنم که توی این شیفت بودم و بیماری مثل تو داشتم...
- ای بابا! چه میگویی بیرگیتای مهربان؟ چه حرفهای زیبایی...
- تو مرد شجاعی هستی.
هه... شجاع... چه میدانی بیرگیتای مهربان از زندگانی من؟ شجاعت یعنی چی؟ خیلی مهربانی. سپاسگزارم! از ته دل سپاسگزارم! من هم پرستار این قدر مهربان ندیدهام.
او میرود و کمی بعد ماری میآید. او هم گرم دست میدهد و میگوید:
- یادم نمیاد با هیچ بیمار دیگهای این قدر راحت بودهباشم و این قدر لذت بردهباشم از کار و خدمت براش. مواظب خودت باش، و امیدوارم که با وجود همهی مشکلات، زندگی خوبی داشتهباشی. من به شیفت بعدی میسپرمت و بهشون میگم که با چه آدمی طرفاند.
سپاسگزارم ماری مهربان، برای رسیدگی به من به بهترین شکل، برای آوردن تلفن، برای همه چیز.
او هم میرود.
هیچ انتظار چنین رفتار و چنین سخنانی را نداشتم. تکانم دادهاند. مگر چه کردم و چگونه بودم که اینان این قدر مهرباناند؟ آیا تعارفات معمول این بخش است؟ نه، گمان نمیکنم. سوئدیها به ندرت از این کارها میکنند و از این حرفها میزنند. شاید بیماران دیگر بعد از جراحیهای ناموفق قشقرق بهپا میکنند و دعوا و مرافعه راه میاندازند، و من نکردهام؟
چه میدانم... چه میدانم... هر چه هست، از این مهربانیها گرمایی در وجودم حس میکنم.
***
کمی بعد خانم پرستار تازهای میآید، همسنوسال بیرگیتا و ماری. خود را معرفی میکند: کارینا. میگوید:
- باید همه چی رو برای شیفت خودمون اندازه بگیرم و قطرهها رو عوض کنم، آنتیبیوتیک بزنم و غیره. من که مشغول این کارها هستم، تو داستان زندگیتو برام تعریف کن! شیفت قبلی خیلی تعریفتو کردند.
هه... داستان زندگی؟ کارینای عزیز، ششصد صفحه نوشتهام و بس نبوده. کجایش را برایت بگویم؟ سکوتم را که میبیند، کمکم میکند:
- هنوز کار میکنی؟
- نه، دو سال پیش بازنشسته شدم، بعد از سی سال کار یه جای ثابت. از کارم راضی بودم و تازه، خیلی نزدیک خونهام بود: بیستوپنج دقیقه پیادهروی...
- ا... چه خوب! کارت چی بود؟
- محاسبات فنی کمپرسورها و برنامهنویسی کامپیوتر...
- اون موقع هم دیالیز میکردی؟
- آره، یه سال و نیم با وجود دیالیز کارو ادامه دادم و یه سال هم بیشتر از سن بازنشستگی کار کردم.
- ببخشید، میدونم که بیادبیه که آدم بپرسه کجایی هستی... ولی خیلی کنجکاو شدم... اسمتو که توی لیست بیمارها دیدم، فکر کردم که حتماً هندی هستی! من به آیینهای هندی علاقه دارم و کلی مطالعه کردهام. اما از در که اومدم تو و دیدمت، میبینم که هیچ ربطی به هندی نداری...
میخندم و میگویم:
- نه، اشکالی نداره که میپرسی. ایرانی هستم.
- پس اسمت؟...
- مادرم از قهرمان یه رمان فارسی که مردی بود به اسم شیوا خوشش اومد، و اسم اونو روی من گذاشت. تو حق داری. اون خدای هندی با بازوهای فراوان اسمش شیواست. خیلیها خیال میکنن که اون زنه، برای این که پستونهای زنونه داره. اما مرده. توی هند اسم شیوا رو روی مردها میذارن...
- آره، برای همین تعجب کردم...
دربارهی اندازهگیریها و قطرهها چیزهایی میگوید، شببهخیر میگوید و میرود.
بازگشت به بخش پیوند
غلظت پتاسیم خونم نوسان دارد و پایین نمیآید. کارینا چیزهایی به خوردم میدهد و هر ساعت نمونهی خون برای آزمایشگاه میگیرد. ظهر فردا سرانجام به ۶ میلیمول در لیتر پتاسیم در خون رضایت میدهند و منتقلم میکنند به بخش پیوند.
روز پنجم پس از عمل، با یک بریدگی پانسمان شده روی شکمم به طول سی سانتیمتر، بخیه شده با نزدیک پنجاه میخ منگنهی فلزی، مرخصم میکنند و میآیم به خانهی خالی و ساکت. دستگاه دیالیز آنجا ایستاده، خاموش و در انتظار خدمت؛ خدمت به من تا پایان عمرم. حال که اینجا ماندگار است، حال که قرار است همدم من باشد و مرتب با لولههایی پر خون به هم وصل باشیم تا مرگ من از هم جدایمان کند، چه نامی بر آن بگذارم؟ مونیکا [بللوچی] چطور است، تا هوویی شود برای دوستم؟!
***
شب گوشی تلفن را خاموش میکنم. انتظار به پایان رسیده. دیگر قرار نیست کسی زنگ بزند و بگوید کلیهای برای پیوند به من پیدا شده.
گوشم تیز میشود: - بله، بفرمایید!
- میتونی هر چه زودتر بیایی اینجا؟ برای این که یه کلیهی مناسب برات پیدا شده که توی راهه که بیارنش اینجا...
چه میگوید؟ البته که میتوانم خودم را هر چه زودتر برسانم آنجا! چهار سال آزگار است که منتظر این لحظه بودهام. به امید همین لحظه چهار سال تمام است که شکنجهی این دیالیز لعنتی را تحمل کردهام: یک روز در میان، از شروع راه انداختن دستگاه، تا پایان کار و تمیز کردن دستگاه، هر بار هفت ساعت به این دستگاه زنجیر شدهام؛ شب و روز گوشی تلفن را از خودم دور نکردهام، صدای زنگش را در بلندترین وضعیت گذاشتهام تا مبادا در خواب عمیق یا سروصدای پیرامون آن را نشنوم...
- دو هفتهی اخیر حالت چطور بوده؟ سرماخوردگی؟ تب؟ عفونت؟...
- نه، هیچکدوم. حالم خوب بوده.
- پس میتونی راه بیافتی؟
- بله! بله! البته! چه خوب!... چه خبر خوبی!
- البته کلیه هنوز نرسیده، ولی ما باید آمادهات کنیم و بهتره هر چه زودتر شروع کنیم... فکر میکنی کی میتونی اینجا باشی؟
- الان ساعت نهونیمه، تاکسی میگیرم و میام. حد اکثر یه ساعت...
- خوبه! پس منتظریم، و اینجا میبینیمت...
- حتماً، حتماً! الان راه میافتم... مرسی! مرسی!
اکنون باید غریو شادی سر دهم و جستوخیز و دستافشانی بکنم. شادم. اما چرا هیچ دستافشانی نمیکنم؟ چرا ته دلم آن شادی بیغش را احساس نمیکنم؟
کولهپشتی را بر میدارم و چیزهای لازم را در آن میگذارم: لپتاپ و سیم برقش، چارجر گوشی تلفن، دمپایی، یک کتاب، بعضی داروها، مسواک و خمیردندان، ریشتراش، لباس زیر... دیگر چی؟ دیگر چی؟ فکر کن! فکر کن!
زنگ میزنم و تاکسی سفارش میدهم. لباس میپوشم. در انتظار تاکسی سطل آشغال را خالی میکنم. گلدانها را آب میدهم. تاکسی آمدهاست. سوار میشوم و میروم.
سر راه به دخترم و به دوستم پیامک میفرستم و این خبر بزرگ و شادیآور را برایشان مینویسم، با «شکلک»های فراوان. هر دو شادمان پاسخ میدهند و تبریک میگویند. دخترم میپرسد که عمل چهقدر طول میکشد و او برای پرسیدن حالم کی به کجا زنگ بزند. پاسخ میدهم و در ضمن برایش مینویسم که اگر، اگر، بعد از عمل بیدار نشدم، چه باید بکند.
***
ساعت از ده شب گذشته و ورودی اصلی بیمارستان به این بزرگی بسته است. پشت شیشهها و بیرون شیشهها پرنده پر نمیزند. دکتری که زنگ زد نگفت چگونه وارد شوم. از تجربهی قبلی میدانم: باید به بخش فوریتها (اورژانس – اکوت) مراجعه کنم. باید بروم به زیر زمین پارکینگ. ورودی اورژانس آنجاست.
تعدادی بیمار در اتاق انتظار اورژانس نشستهاند. به خانم پرستار پشت شیشه میگویم که برای پیوند کلیه احضار شدهام. کارت شناساییام را میگیرد و توی کامپیوتر نگاه میکند. میپرسد:
- گفتند که اول باید از سینهات عکسبرداری بشه، یا نه؟
- بله. دکتری که زنگ زد بهگمانم چیزی گفت.
- پس صبر کن تا زنگ بزنم به بخش رنتگن و بپرسم.
هیجانزده به انتظار میایستم. دقایقی بعد نگهبان در را باز میکند، راهم میدهد، و با آسانسور و از راهروهای خالی مرا تا بخش رنتگن همراهی میکند.
خانم پرستار سالمندی به پیشواز میآید. با خوشرویی میگوید که سرشان خیلی شلوغ است و باید کمی در انتظار بنشینم تا به محض آن که وقت خالی پیدا شد، عکسبرداری کنند.
- باشه! میشینم. فقط امیدوارم بخش پیوند میدونه که اومدهام؟
- میدونن. همین الان بهشون خبر دادم.
- چه خوب!
سرم را با خواندن روزنامه در گوشی تلفن گرم میکنم. اما حواسم جمع نیست. چیز زیادی از خواندن دستگیرم نمیشود. پانزده دقیقه بعد خانمی با روپوش سپید نامم را میخواند. کس دیگری نیست! فقط منم! بلند میشوم و دنبالش میروم. به سوئدی میپرسد:
- تو فارسی بلدی؟
- بله، بله!
به فارسی میگوید: - از اسمتون حدس زدم. نوبت پیوند شده، ها؟
- بله، بعد از چهار سال دیالیز و انتظار...
- وای، چه سخت! خوبه که آخرش نوبتتون شد!
- بله، آخرش...
مرا روی تخت میخواباند و میفرستد توی تونل عکسبرداری مغناطیسی. کار به سرعت انجام میشود. میگوید:
- آهسته بلند شین که سرتون گیج نره! خودتون بلدین بخش پیوند رو پیدا کنین؟ وگرنه میتونم به مأمورهای انتقال زنگ بزنم که بیان و ببرنتون.
این بیمارستان در طول سالیان یکی از پاتوقهایم بوده برای انواع معاینات و معالجات. خیلی جاهای آن را خوب بلدم. میگویم: - نه، مرسی، لازم نیست. خودم بلدم!
- اگه پیدا نکردین برگردین همینجا تا ترتیبشو بدم.
- باشه! مرسی! خدا نگهدار!
***
در راهروهای دراز و خالی و ساکت نزدیک پانزده دقیقه راه میروم تا به بخش پیوند برسم. در قفل است و باید دگمهی زنگ را فشار بدهم. از انتهای راهرو پرستاری سرک میکشد و بعد به سوی در میآید. بازش میکند و نامم را میگوید.
- بله، خودم هستم.
- خوش اومدی! اتاقت ته راهروست. شماره ۱۰.
میروم. کولهپشتی را توی کمد جالباسی میگذارم و به انتظار مینشینم. دقایقی بعد همان خانم دکتری که تلفن زد و احضارم کرد میآید همراه با خانم پرستار دیگری. چیزهایی میپرسند، و انواع تستها شروع میشود: تست «واقعی» کرونا که باید پادتنها (آنتیبادیها) را نشان دهد و جوابش چند ساعت طول میکشد؛ تست خون و ادرار، اگر ادراری باشد، که تولیدش خیلی وقت است که قطع شده؛ وزن، قد، فشار خون، دمای بدن،...
قرمهایی را باید پر کرد. بعد باید سوزنی در رگ بازو یا پشت دستم نصب کنند برای انواع تزریقات وریدی یا گرفتن نمونهی خون. در بازوی راست فیستل دارم برای دیالیز. همهی کارها را باید در بازوی چپ انجام دهند. خانم پرستار میانسالی چند جای پشت دست چپم را سوراخ و کبود میکند، اما موفق نمیشود سوزن را درست توی رگ فرو کند. بیستوپنج سال برای نگهداری از کلیهی پیوندی قبلی قرص کورتیزون خودهام و رگهایم نابود شدهاند. سرانجام جایی روی بازو سوزن را نصب میکند.
از نیمه شب گذشته، اما نمیتوانم بخوابم. پرستارها میآیند و میروند. ساعت ۳ بامداد باید دوش بگیرم و سر و تنم را با شامپو و اسفنج صابوندار و ضد عفونی کننده بشویم. زیر دوش چسبهای سوزنی که پرستار روی بازو نصب کرده از پر مو بودن بازو ور میآیند و سوزن از رگ بیرون میزند! افتضاح!
خون بازو را به هر کلکی بند میآورم و لباس بیمارستان را میپوشم. پرستار میآید و با دیدن دستهگلش میگوید:
- عیبی نداره! بخش آنستزی اتاق عمل خیلی واردتراند و جایی برای نصب اون پیدا میکنن.
او میگوید که ساعت چهار و نیم به سوی اتاق عمل میبرندم. اما بعد پرستار دیگری میآید و میگوید که ساعت هفت صبح میرویم به اتاق عمل.
متخصص بیهوشی میآید و مصاحبه میکند. با ماژیک یک خط دراز در طول وسط شکمم میکشد. قرار است شکم را روی این خط بشکافند. پیش از این هم دو بار برای کارهایی دیگر شکمم را روی همان خط شکافتهاند و دوختهاند.
خوابی در کار نیست. تلویزیون چیز جالبی ندارد. با لپتاپ به سایتهای گوناگون سر میزنم. اما تمرکز ندارم و از آنچه میخوانم چیزی در ذهنم نمیماند.
بهسوی اتاق عمل
سر ساعت هفت صبح سوم نوامبر ۲۰۲۱ (۱۲ آبان ۱۴۰۰) دو خانم پرستار جوان تختم را بهسوی بخش جراحی و اتاق عمل میرانند. از راهروهای درازی باید راه سپرد و با آسانسور به طبقهای دیگر رفت. تند میرانند و نسیمی خنک صورتم را نوازش میدهد. بیمارستان کمی جان گرفته و در راهروها رفتوآمدی هست.
پیش از ورود به اتاق عمل اصلی، کلاهی کاغذی روی سرم میکشند. اتاق عمل شلوغ است. بر خلاف اتاق عملهای بیشمار قبلی که بودهام و هر بار ساعتی طول کشیده تا همه چیز را آماده کنند، این بار همه چیز از پیش آماده است.
چند نفر بار دیگر چیزهای گوناگونی میپرسند که در فرمهای مربوطه هم پاسخ دادهام، از جمله حساسیتهای دارویی. قرصهایی به خوردم میدهند. یک ماسک روی بینی و دهانم میگذارند و میگویند که نفسهای عمیق بکشم. میکشم. کسی میپرسد:
- چیزی حس میکنی؟
- بله، دارم از هوش میرم...
و هنوز جملهام تمام نشده که دیگر هیچ نمیفهمم. زمان و مکان و بود و نبود بیمعنی میشود.
اتاق پس از عمل
بیدار که میشوم نمیدانم در بیهوشی، شاید درست همین پیش از بیدار شدن، چه شنیدهام که بیاختیار احساس رضایت نمیکنم. اتاق شلوغ است. چند پرستار میآیند و میروند و کارهایی میکنند. چشم میگردانم. روی دیوار سمت راستم ساعت بزرگی هست. عینک به چشم ندارم و تار میبینم. با این حال تشخیص میدهم که ساعت یک است. یک بعد از نیمه شب نمیتواند باشد. پس یک بعد از ظهر باید باشد. دارم حساب میکنم چند ساعت زیر عمل بودهام، که خوابم میبرد.
باز بیدار میشوم. اتاق هنوز شلوغ است. مطابق ساعت روی دیوار چند دقیقه بیشتر از بیداری پیشین نگذشته. با آنچه از پیوند قبلی یادم میآید، اکنون باید کلیهی پیوندی و غدهی فوق کلیوی همهی هورمونهایی را که سالها در بدنم ته کشیدهبودند ترشح کردهباشند؛ اکنون باید غوغایی از شادمانی سلولها در سراسر پیکرم در جریان باشد؛ اکنون باید تنم احساس کند که بر بستری نرم چون ابرها خوابیدهام؛ اکنون باید پوستم احساس کند که نفس میکشد؛ اکنون باید بویاییام تیز شدهباشد...
اما نه. سنگین چون سرب افتادهام بر تخت. اثری از تأثیر هورمونهای تازه نیست. دست چپم را از زیر پتو آهسته و با احتیاط میبرم روی شکمم: بانداژ چسبدار و درازی روی شکافتگی شکم چسباندهاند. اگر کلیهای آن زیر بود میبایست اندکی برآمدگی احساس میکردم، اما هیچ برآمدگی آنجا نیست. دوباره دارد خوابم میبرد. همینقدر میرسم که بپرسم:
- دوختند کلیه را توی شکمم؟
دهان و گلویم خشک خشک است. صدایم گرفته و خشدار است. پرستاری آهسته پاسخ میدهد:
- دکتر بهزودی میاد و جواب میده...
خوابم میبرد.
***
نمیدانم در خواب است یا در بیداری که فکر میکنم: این چه جوابی بود که پرستار داد؟ اگر پیوند انجام شدهبود، بیگمان با شادمانی میگفت که همه چیز به خوبی انجام شده و عمل موفقیت آمیز بوده؛ فلان مقدار ادرار تولید شده؛ جای نگرانی نیست... اما... چرا دکتر باید بیاید و جواب بدهد؟
نیم ساعت بیشتر خواب نبودهام. از دکتر خبری نیست. دهانم آنقدر خشک است که زبانم به سقم و درون گونههایم به دندانها چسبیدهاند. آب میخواهم. بیستوپنج سال پیش، هنگام پیوند قبلی همینجا در سوئد و در همین بیمارستان، در این حال با سابقهی ذهن ناخودآگاه از معالجات و بیمارستانهای شوروی در مینسک، بی اختیار به روسی گفتم که آب میخواهم، و پرستاران نفهمیدند. اما اکنون بی هیچ تلاشی به سوئدی میگویم که تشنهام.
پرستاری که همان نزدیکیست، میآید، لیوان کاغذی کوچکی را با نی به دهانم نزدیک میکند، و میگوید:
- فقط یه جرعه!
یک جرعه آب به درون دهانم میکشم. چه خنک و خوب است! آب را در دهانم میچرخانم تا همهی خشکیها خیس شود، و سپس قورتش میدهم.
خوابم میبرد.
***
نمیدانم خودم بیدار میشوم، یا بیدارم میکنند. عدهی زیادی با روپوش سپید در اتاق هستند. مردی با روپوشی که سیاهرنگ به یادم مانده در کنارم ایستاده است. ساعت روی دیوار پشت سر او سه را نشان میدهد. باید سهی بعد از ظهر باشد. مرد سیاهپوش آرام و با لحنی پوزشخواهانه میگوید:
- من فلانی هستم، عضو تیم جراحی. باید با کمال تأسف بگم که عمل موفقیتآمیز نبود...
دلم فرو میریزد. یعنی چی؟ چه دارد میگوید؟
- خیلی سخت بود. خونریزی شدیدی کردی. چند کیسه خون بهت زدیم. وضع رگهای داخل شکم خوب نبود. جای سالمی برای اتصال رگهای کلیهی پیوندی پیدا نکردیم...
در طول جملههای او من بیاختیار تکرار میکنم:
- شیت... شیت... شیت.... شیت... شیت...
اتاق در سکوت فرو رفته و مرد سیاهپوش سر به زیر افکندهاست. با صدایی فروخورده و غمگین میگوید:
- خیلی متأسفم. هر کاری میتونستیم کردیم...
- شیت... شیت... شیت... شیت... شیت...
صورتم را در هم میکشم مانند حالتی که بخواهم گریه کنم. اما گریهام نمیآید. من که همیشه اشکم دم مشکم است؛ در سینما، جلوی تلویزیون، هنگام خواندن یا تعریف کردن چیزی پر احساس همواره گریهام میگیرد و اشک میریزم، اکنون چشمانم حتی نمناک نمیشود. خانم پرستار چهلوهشت نه سالهای که سمت چپم ایستاده و بعدها یاد میگیرم که نامش بیرگیتاست، صورتش را نزدیک میآورد و میگوید:
- میتونی گریه کنی. اشکالی نداره. گریه کن!
نه، برای خودم و به حال خودم گریهای ندارم. اشکی نمیآید. بیاختیار، و گویی با خود حرف میزنم، به سوئدی میگویم:
- حالا من چه کنم؟ شیت... شیت... شیت...
همه ساکتاند. مرد سیاهپوش میپرسد:
- میخواهی به کسی تلفن بزنیم؟
- توی فرمی که پر کردم نوشتم که نتیجه را به دخترم خبر بدین.
- باشه، سعی میکنم باهاش تماس بگیرم. حالا تو کمی استراحت کن تا این موضوع توی ذهنت جا بیافته، بعد میتونی خودت هم به هر کی خواستی تلفن بزنی.
همه میروند. فقط بیرگیتا و یک خانم پرستار دیگر همسنوسال او میمانند. نام او ماریست. این دو پرستاران شیفت بعد از ظهر تا شب هستند.
شیت... شیت... شیت... حالا من چه کنم؟
حالت تهوع شدیدی دارم. از آنان کیسهای برای بالا آوردن میخواهم. بیرگیتا میگوید: - هیچ نگران نباش. این حالت عادیه. مطمئن باش هیچ چیزی توی شکمت نیست که بالا بیاری. بیا، کیسه رو اینجا کنار دستت میذارم که خیالت راحت باشه، ولی مطمئنم که هیچ استفادهاش نمیکنی.
راست میگوید. سرم را کمی بلند میکنم، عق میزنم، مقدار زیادی هوا از گلویم بیرون میآید و تهوع از بین میرود.
خوابم میبرد.
***
با صدای حرف زدن بیرگیتا و ماری بیدار میشوم. دارند اندازهگیریهایی میکنند؛ آنتیبیوتیک تزریقی وصل میکنند به لولهای که در شاهرگ گردنم نصب شده. پس پیداست که در اتاق عمل هم نتوانستهاند رگی در بازوی چپم پیدا کنند و سوزن «اکسس» در آن نصب کنند، و به شاهرگ گردن رسیدهاند. بعدها میبینم که دو جای تازهی بازوی چپ، و در مجموع پنج جا کبود است – نشانهی تلاشهای ناموفق برای رگ گرفتن.
دهانم آنقدر خشک است و همه چیز درون آن چنان به هم چسبیده که به سختی میتوانم دهان باز کنم و بگویم که دهانم خشک است. ماری میگوید:
- یه چیز داریم، یه جور روغن، که توی دهن مالیده میشه تا جلوی چسبندگی رو بگیره. میخواهی امتحان کنی؟
- آره، باشه.
تهوع شدیدی دارم. اما بیرگیتا درست گفته: عق میزنم و چیزی بیرون نمیآید.
ماری میرود و دقیقهای بعد باز میگردد با لیوانی کاغذی و اندکی روغن، و چوبی با تکهای اسفنج در انتهایش. میگذاردش روی میز کوچک سمت راستم. باید چوب و اسفنج را که روغن را بهخود جذب کرده بردارم و به دهان ببرم و اسفنج را به زبان و سق و دندانها و درون گونه بمالم. دلپذیر نیست، اما هر چه هست، از آن دهان بههم چسبیده بهتر است. ماری میپرسد:
- بهتر شد؟
- آره، بهتره.
چوب و اسفنج را درون لیوان رها میکنم، و دقیقهای بعد باز خوابم میبرد.
***
ماری بیدارم میکند. گوشی تلفن به دست دارد. میگوید:
- دکتر با دخترت حرف زد. دخترت روی خطه. بیا صحبت کن.
گوشی را میگیرم. با صدایی از ته چاه با دخترم حرف میزنم. این ساعت او میبایست سر کارش باشد. میگویم که خواستهام گریه کنم، اما نتوانستهام. دلداریام میدهد. همین شنیدن صدای او دلداری بزرگیست. میخواهد که هر چه لازم داشتم و هر کاری داشتم، خبرش کنم.
- حتماً، حتماً!
از او میخواهم که به دوستم تلفن بزند و به او هم خبر بدهد.
گوشی را به ماری پس میدهم و خوابم میبرد.
***
با صدای ماری و بیرگیتا بیدار میشوم. سخت تشنهام. روغن روی سطوح روغنی درون دهانم کمی سفت شده، اما چسبندگی را از بین برده. آب میخواهم. ماری میگوید که جیرهی نوشیدن من تا صبح فردا فقط سه دسیلیتر است، یعنی به اندازهی یک لیوان معمولی، یا کمتر از یک قوطی کوچک نوشابه. لیوان کاغذی را با نی به دستم میدهد. جرعهای به دهان میکشم. آب خنک و گوارا را در دهان میچرخانم و قورت میدهم.
باز تهوع شدیدی دارم، و باز فقط هوا از گلویم بیرون میآید. ماری تشویقم میکند: - آفرین! هر چه بیشتر آروغ بزنی بهتر میشی!
اینجا کسی نمیپرسد «خوبی؟»، و من چهقدر بدم میآید از این «خوبی؟» که دوستان مهربان در سراسر دوران دیالیز با آن رنجم دادهاند، و گاه با افزودن «بهتری؟» گویی دشنامم دادهاند! کلیههای از کار افتاده «بهتر» شدن ندارد. با دیالیز لعنتی هیچ کس «خوب» نیست. با این حال و روز و عمل نا موفق چگونه میتوانم «خوب» باشم؟
اینجا این چیزها را میدانند. اینجا فقط میپرسند: درد داری؟ مسکن میخواهی؟ جایت راحت است؟ میخواهی جابهجایت کنیم؟ به خاطر خطر خونریزی در شکم نمیتوانیم سرت را بالاتر بیاوریم...
میگویم که میخواهم کمی به راست بغلتم. ماری و بیرگیتا بیدرنگ دستبهکار میشوند. ملافهی زیرم را که نایلونی لغزنده زیرش هست از دو طرف میگیرند. میخواهم کمکشان کنم اما اعتراض میکنند:
- نه نه نه نه... تو قرار نیست کاری بکنی. تکان نخور!
ملافه را به سمت چپ تخت میکشند، و بعد میگویند:
- حالا بغلت به سمت راست، بی هیچ فشاری به هیچ جایی. فقط بغلت!
میغلتم و اکنون راحتترم. خوابم میبرد.
***
از صداهای اتاق بیدار میشوم. ساعت روی دیوار حوالی هفت بعد از ظهر را نشان میدهد. مردی که روپوش او هم سیاه به یادم مانده سمت راست تختم ایستاده، و زنی سپیدپوش کنار اوست. بیرگیتا و ماری سمت چپم ایستادهاند. مرد میگوید:
- منو یادت میاد؟ من همون جراحی هستم که داوطلب شدم با وجود همهی مشکلاتی که بود عمل پیوند رو روی تو امتحان کنم. یادت هست؟ دو سال پیش تو رو از صف انتظار پیوند کنار گذاشتند. توی جلسهای که با رئیس بخش بود، و من و تو هم بودیم، نتیجهی عکسبرداری و اولتراسونیک رگهای داخل شکمتو بررسی کردیم. رئیس بخش امکان پیوندو رد کرد، اما من داوطلب شدم و گفتم که میشه سعی کرد کلیه رو بالاتر، وسط شکم، و کنار پانکراس پیوند زد. از تو پرسیدیم که آیا حاضری همهی خطرها رو بپذیری، و از جمله احتمال عمل ناموفق رو، و تو قبول کردی. یادت هست؟
- آره، یادمه. ولی چی شد؟
- جدا کردن رگها داشت خوب پیش میرفت، ولی یهو شروع کردی به خونریزی شدید. همین که اون خونریزی رو بند آوردیم، یه رگ دیگه پاره شد و خونریزی کرد، و همین طور ادامه داشت. ما ده دقیقه همین طور داشتیم پارگی پیدرپی رگهارو بخیه میزدیم و جلوی خونریزی رو میگرفتیم. اصلاً گردش خون سراسر بدنت به هم ریخت. خونریزیها رو که بند آوردیم، عمل رو قطع کردیم و با هم و با اتاق نظارت مشورت کردیم. نظر همه این بود که نمیشه ادامه داد. ما دیدیم که با اصرار در ادامهی عمل پیوند در واقع داریم با هر قدم تو رو به مرگ نزدیکتر میکنیم، در حالی که گزینهی دیگهای داشتیم: ادامهی زندگی با دیالیز. این بود که ... هر کاری که از دستمون بر میاومد کردیم. حتی رفتیم سراغ محل اتصال کلیهی پیوندی قبلی. اما اونجا هم رگها شکننده بودند و بدتر از چیزی که عکسبرداریها نشون میداد گرفتگی داشتند.
چه بگویم؟ این پیکر خائن لعنتی... چهکارش کنم؟ هیچ وقت با من نساخت. قفسی بود سد راه اجرای رؤیاهای بزرگم. جملهی دراز و بغرنجی را تکهتکه میگویم که یعنی «پس حالا دیگر امیدی نیست؟». همه ساکتاند. سرانجام دکتر سیاهپوش دهان باز میکند و میگوید:
- تو مردی هستی از جنس مقاوم. دیدم که نوشتهای، اون موقع هم گفتی، که پیادهرویهای ده کیلومتری میکنی و یهنفس چهار طبقه پله رو بالا میری. قابل مقایسه با خیلی از دیالیزیهای با شرایط سنی مشابه، که چهار سال هم دیالیز کردهباشند، نیست. همهی اینها مایهی امیدواری برای عمل موفقیتآمیز بود. اما... دیگه هیچ جای سالمی برای اتصال رگهای کلیه نیست. مجبوریم از صف انتظار پیوند بذاریمت کنار. چشماندازی براش نیست...
همه ساکتاند. پس از لحظهای، دکتر گویا فکر میکند که نباید مرا در ناامیدی مطلق رها کند، و میگوید:
- البته ما جراحها هیچوقت ناامید نمیشیم و چه دیدی... شاید راههای تازهای پیدا بشه.
دکتر جان، خودت هم میدانی که داری الکی میگویی. آن «جنس مقاوم» تا حالا فقط شکنجههای روزمرهی این سی و چند سال اخیر را تحمل کرده. ایکاش ماندهبودم و به جای تحمل این شکنحهها، در کنار رفقایم زیر شکنجههای زندان مقاومت میکردم. آخرش هم اعدامم میکردند و حالا نبودم که درد و شکنجه ادامه داشتهباشد.
بعدها در پروندهام میخوانم که هر دو جراح نوشتهاند که دیگر هیچ امید و امکانی برای پیوند کلیه به من وجود ندارد، و از صف انتظار کنار گذاشته شوم.
همه در سکوت میروند. تنها ماری میماند. غمگین به فکر فرو رفتهام. ماری صورتش را نزدیک میآورد و آرام و مهربان میپرسد:
- میخواهی به کسی تلفن بزنی؟
به کی تلفن بزنم؟ با چه کسی درد دل بکنم؟ چه کسی را آزار بدهم، باری بر دل و جان و خاطر چه کسی بگذارم و ناراحتش بکنم، منی که همیشه و در همه حال همهی مشکلاتم را خودم بهتنهایی حل کردهام؟ آرام میگویم:
- نه، مرسی. لازم نیست.
- برای من کاری نداره ها. میرم گوشی رو میآرم، راحت زنگ میزنی...
- نه، مرسی. با دخترم حرف زدم. دوستم هم میدونه...
- باز اگه خواستی، بگو.
- باشه. حتماً. اگه گوشی خودم بود، باز یه چیزی. میتونستم سرمو گرم کنم...
ماری هم تنهایم میگذارد و میرود.
کیسهای بالای سرم آویزان است که از آن قطرههای خون در شاهرگ گردنم میریزد: قطره... قطره... قطره...
چه نقشهها کشیدهبودم! فکر کردهبودم بعد از پیوند، از یک روز در میان هفت ساعت درگیری با دیالیز آزاد میشوم. فکر کردهبودم دستگاه دیالیز را که به بزرگی یک یخچال است از اتاق خوابم میبرند، لولههای آب و فاضلآب را که روی کف اتاق از حمام تا اتاق خواب کشیدهاند، جمع میکنند و میبرند. آن وقت دیگر لازم نیست هر ماه حدود دویست کیلو مایعات، شیلنگها، سوزنها، و لوازم مصرفی دیالیز بیاورند و در کمد اتاق خواب جابهجایشان کنم. فکر کردهبودم خانه را نوسازی و نونوار میکنم؛ یک کاراوان کرایه میکنم و با دوستی یا دوستانی راه میافتم در سراسر سوئد: از شمال ِ شمال تا جنوب ِ جنوب. هر جا خواستیم و هر قدر خواستیم بیتوته میکنیم. در جنگلها کنار جویباری آتشی میافروزیم، نرمنرم می مینوشیم و در سکوت شعلهها را تماشا میکنیم...
چه فکرها... همه بر باد رفت. این پیکر خائن لعنتی باز هم بدتر از هر زمان دیگری در قفسم کرد. بس نبود تینیتوس، نوروپاتی و درد و سوزش دائمی کف پاها، درد مفصلها، درد ساق پاها، درد کمر، درد شکم، درد روح...
***
در باز میشود. ماریست. میآید و کنارم میایستد و با شادمانی میگوید:
- یه سورپرایز برات دارم!
اه...؟ چه سورپرایزی میتواند داشتهباشد؟ خبری دربارهی کشف امکان تازه برای پیوند؟ یا چی؟
سکوتم را و نگاه پرسانم را که میبیند، دستانش را از پشت سرش پیش میآورد، و نشانم میدهد: گوشی تلفنم و چارجر آن را به دست دارد!
بیاختیار شادمانه میخندم. آه چه مهربان است! دوچرخهی مخصوص را برداشته، راه به آن درازی را از بخش «پساجراحی» تا بخش پیوند در راهروها پا زده، مسئول آن بخش را پیدا کرده، کلید کمدم را گرفته، گوشی را برداشته، نگاه کرده و دیده که پنجاه درصد بیشتر باتری ندارد. توی کولهپشتی گشته و چارجر را پیدا کرده، و راه دراز را دوباره برگشته.
- آه که تو چه مهربانی ماری!
- فکر کردم اگه با یه کار به این کوچکی میتونم شادت کنم، چرا نکنم؟
- خیلی خیلی ممنونم... خیلی مهربانی، خیلی لطف کردی...
- نه، کاری نبود...
- پس عینکم رو هم لازم دارم.
عینکم را که همان نزدیکیست، و گوشی را میدهد به دستم. اکنون برای نخستین بار با عینک صورتش را واضح میبینم. چه زیباست، حتی با وجود ماسک روی دهان و بینی! میگوید:
- هر موقع خواستی، بگو بیام و چارجر رو برات وصل کنم – باز تشکر میکنم، و میرود.
از دخترم و دوستم پیامکهایی آمده. پاسخ میدهم و مینویسم که حالم خوب است. خبر دیگری نیست. اخبار ایران و جهان؟ حالش را ندارم. کمی بعد دخترم و بعد دوستم زنگ میزنند، احوالپرسی میکنند و دلداری میدهند.
بیرگیتا میآید با دو قرص و یک لیوان آب. وقت خوردن مسکن است. میپرسد که نی میخواهم، یا میتوانم سرم را کمی بالا بیاورم و بنوشم؟ بدون نی مینوشم. میگوید:
- ما آب لازم برای خوردن قرص رو توی جیرهی نوشیدنی حساب نمیکنیم. هر قدر خواستی بنوش!
مکثی میکنم، و همهی آب را سر میکشم. میخندد و میگوید:
- آفرین، کار خوبی کردی! قرص رو باید با مقدار کافی آب خورد.
ماری هم میآید. با هم تب و فشار خون و میزان جذب اکسیژن و چه میدانم چه چیزهای دیگری را اندازه میگیرند. زخمبندی را وارسی میکنند. قطرهها را تنظیم میکنند و حین کار با هم و با من شوخیهای بیآزاری میکنند. تا جایی که حال و روزم اجازه میدهد جواب میدهم و همراهیشان میکنم. پیداست که مسکنهای مخدر (اوپیوئید) که فراوان به خوردم دادهاند، کمی سر حالم آورده. میروند، و خوابم میبرد.
***
میزان قند و پتاسیم (کالیوم) خونم بالا رفته. چرا؟ با قند هرگز مشکلی نداشتهام. یک شبانهروز کامل هم هست که هیچ نخوردهام. پتاسیم از کجا آمده؟ هر ساعت نمونهی خون میگیرند و میبرند به آزمایشگاه. چیزهایی به خوردم میدهند تا پتاسیم را پایین بیاورند. امروز نوبت دیالیزم بود. با این قطرههای آب و فند، یا آب و نمک، یا چه میدانم چه معجونهای دیگری که در رگم میچکند، ورم کردهام. کی میبرندم دیالیز؟
نزدیک ساعت نه شب بیرگیتا میآید. دست دراز میکند برای دست دادن. دستم را میان دو دستش محکم و به گرمی میفشارد، صورتش را نزدیک میآورد و میگوید:
- شیفت ما تموم شد و داریم تحویل میدیم. اومدم که باهات خداحافظی کنم. افتخار میکنم که توی این شیفت بودم و بیماری مثل تو داشتم...
- ای بابا! چه میگویی بیرگیتای مهربان؟ چه حرفهای زیبایی...
- تو مرد شجاعی هستی.
هه... شجاع... چه میدانی بیرگیتای مهربان از زندگانی من؟ شجاعت یعنی چی؟ خیلی مهربانی. سپاسگزارم! از ته دل سپاسگزارم! من هم پرستار این قدر مهربان ندیدهام.
او میرود و کمی بعد ماری میآید. او هم گرم دست میدهد و میگوید:
- یادم نمیاد با هیچ بیمار دیگهای این قدر راحت بودهباشم و این قدر لذت بردهباشم از کار و خدمت براش. مواظب خودت باش، و امیدوارم که با وجود همهی مشکلات، زندگی خوبی داشتهباشی. من به شیفت بعدی میسپرمت و بهشون میگم که با چه آدمی طرفاند.
سپاسگزارم ماری مهربان، برای رسیدگی به من به بهترین شکل، برای آوردن تلفن، برای همه چیز.
او هم میرود.
هیچ انتظار چنین رفتار و چنین سخنانی را نداشتم. تکانم دادهاند. مگر چه کردم و چگونه بودم که اینان این قدر مهرباناند؟ آیا تعارفات معمول این بخش است؟ نه، گمان نمیکنم. سوئدیها به ندرت از این کارها میکنند و از این حرفها میزنند. شاید بیماران دیگر بعد از جراحیهای ناموفق قشقرق بهپا میکنند و دعوا و مرافعه راه میاندازند، و من نکردهام؟
چه میدانم... چه میدانم... هر چه هست، از این مهربانیها گرمایی در وجودم حس میکنم.
***
کمی بعد خانم پرستار تازهای میآید، همسنوسال بیرگیتا و ماری. خود را معرفی میکند: کارینا. میگوید:
- باید همه چی رو برای شیفت خودمون اندازه بگیرم و قطرهها رو عوض کنم، آنتیبیوتیک بزنم و غیره. من که مشغول این کارها هستم، تو داستان زندگیتو برام تعریف کن! شیفت قبلی خیلی تعریفتو کردند.
هه... داستان زندگی؟ کارینای عزیز، ششصد صفحه نوشتهام و بس نبوده. کجایش را برایت بگویم؟ سکوتم را که میبیند، کمکم میکند:
- هنوز کار میکنی؟
- نه، دو سال پیش بازنشسته شدم، بعد از سی سال کار یه جای ثابت. از کارم راضی بودم و تازه، خیلی نزدیک خونهام بود: بیستوپنج دقیقه پیادهروی...
- ا... چه خوب! کارت چی بود؟
- محاسبات فنی کمپرسورها و برنامهنویسی کامپیوتر...
- اون موقع هم دیالیز میکردی؟
- آره، یه سال و نیم با وجود دیالیز کارو ادامه دادم و یه سال هم بیشتر از سن بازنشستگی کار کردم.
- ببخشید، میدونم که بیادبیه که آدم بپرسه کجایی هستی... ولی خیلی کنجکاو شدم... اسمتو که توی لیست بیمارها دیدم، فکر کردم که حتماً هندی هستی! من به آیینهای هندی علاقه دارم و کلی مطالعه کردهام. اما از در که اومدم تو و دیدمت، میبینم که هیچ ربطی به هندی نداری...
میخندم و میگویم:
- نه، اشکالی نداره که میپرسی. ایرانی هستم.
- پس اسمت؟...
- مادرم از قهرمان یه رمان فارسی که مردی بود به اسم شیوا خوشش اومد، و اسم اونو روی من گذاشت. تو حق داری. اون خدای هندی با بازوهای فراوان اسمش شیواست. خیلیها خیال میکنن که اون زنه، برای این که پستونهای زنونه داره. اما مرده. توی هند اسم شیوا رو روی مردها میذارن...
- آره، برای همین تعجب کردم...
دربارهی اندازهگیریها و قطرهها چیزهایی میگوید، شببهخیر میگوید و میرود.
بازگشت به بخش پیوند
غلظت پتاسیم خونم نوسان دارد و پایین نمیآید. کارینا چیزهایی به خوردم میدهد و هر ساعت نمونهی خون برای آزمایشگاه میگیرد. ظهر فردا سرانجام به ۶ میلیمول در لیتر پتاسیم در خون رضایت میدهند و منتقلم میکنند به بخش پیوند.
روز پنجم پس از عمل، با یک بریدگی پانسمان شده روی شکمم به طول سی سانتیمتر، بخیه شده با نزدیک پنجاه میخ منگنهی فلزی، مرخصم میکنند و میآیم به خانهی خالی و ساکت. دستگاه دیالیز آنجا ایستاده، خاموش و در انتظار خدمت؛ خدمت به من تا پایان عمرم. حال که اینجا ماندگار است، حال که قرار است همدم من باشد و مرتب با لولههایی پر خون به هم وصل باشیم تا مرگ من از هم جدایمان کند، چه نامی بر آن بگذارم؟ مونیکا [بللوچی] چطور است، تا هوویی شود برای دوستم؟!
***
شب گوشی تلفن را خاموش میکنم. انتظار به پایان رسیده. دیگر قرار نیست کسی زنگ بزند و بگوید کلیهای برای پیوند به من پیدا شده.
6 comments:
شیوای عزیز،
با مونیکا موافق نیستم. یا از اسم مونیکا در ماتریکس (پرسفون) استفاده کن یا اسم یکی از این سه پرستار. قربانت حسین ج
شیوا جان نصفه جون شدم که به آخر نوشته ات برسم. نوشته ای که طبق معمول شیوا ولی این بار با دلهره همراه بود. می دونم که خودت بهتر می دونی که چقدر برامون عزیزی. همین!
شیوا جان، چه خوب نوشتی. با اینکه از ماجرا مطلع بودم ولی تا آخرش را نخوندم نتونستم گوشی را زمین بگذارم.
شیوا جون، خط به خط و کلمه به کلمه متن بالا را خوندیم و مثل همیشه از شیوه نویسندگیه نقز و روانت لذت بردیم. خوشحالیم که پرستارهای فرشته صفت، همو نقدر قدر تورو دونستن که در خور توست. بدون که ما هم قدر دوستی تو رو میدونیم و به داشتن دوستی مثل تو بخود میبالیم.
شادو یر بلند باشی.
شهلا و منوچهر
دوستان مهربانم حسین، مهیار، مجید، شهلا و منوچهر
بینهایت سپاسگزارم از مهر شما
ببخشید که این واکنش من با تأخیر صورت میگیرد. گرفتاریهای روزمره فراوان است
اما در هر حال مهر شما، درست مانند آن پرستاران، گرمایی در وجود من جاری میکند
باشید، و پاینده باشید
Shiva!Shiva!Shiva jaan.
Post a Comment