روز ۲۸ فروردین (۱۷ آوریل) رسانهها اعلام کردند که شخصیت بزرگ فرهنگی و فرهنگنویس سرشناس زبان فارسی غلامحسین صدری افشار (۱۳۹۷-۱۳۱۳) در ۸۴سالگی درگذشتهاست.
خبری بسیار دردآور بود. با رفتن او جامعهی فرهنگی ایران فقیرتر شد. فقدان او را به جامعهی فرهنگی ایران و به بستگان و آشنایانش صمیمانه تسلیت میگویم.
پس از خاکسپاری او با حضور بستگان و نزدیکترین دوستانش، در ۳۱ فروردین مراسم یادبودی نیز برای او در فرهنگسرای ابنسینا برگزار شد، و چه خوب که بی مزاحمت چماقداران ارشادچی.
در ماههای آشفتگیهای انقلاب در سال ۱۳۵۷ دوستی نازنین مرا برای آشنایی با آقای صدری افشار به دفتری کوچک و انباشته از کاغذ و کتاب برد. من سرباز صفر (با مدرک لیسانس!) گریخته از پادگان چهلدختر شاهرود بودم که تا آن هنگام چیزهایی اغلب ناقابل و پیشپاافتاده ترجمه و منتشر کردهبودم، و آقای صدری افشار سالها در ترجمهی کتابهایی در شناخت و تاریخ علم و تألیف آثار گوناگون استخوان خرد کردهبود. او اکنون مدیر نشریهی «آشنایی با دانش» بود، که با پشتیبانی «دانشگاه آزاد ایران» منتشر میشد، و کسانی از اهالی دانش و فنآوری را میجست که دستی هم بر قلم داشتهباشند و برای «آشنایی با دانش» بنویسند یا ترجمه کنند. او مرا از همان نخستین برخورد با مهر فراوان و بهگرمی پذیرفت و بهسرعت خودمانی شدیم.
من در آن هنگام، که سد اختناق و سانسور ساواک شاهنشاهی در هم شکستهبود، سخت در تکاپوی نخستین انتشار «رسمی» کتابچهی دوزبانی «اپرای کوراوغلو» بودم که تا آن هنگام همواره به شکل پلیکپی و با امکانات گروههای فرهنگی دانشجویی منتشر شدهبود، و فرصتی نیافتم تا چیزی برای «آشنایی با دانش» بنویسم یا ترجمه کنم، و غافل از آن بودم که درست همین آقای صدری افشار بسیار پیش از من، ده سال پیش، درست روی همین موضوع کوراوغلو ترجمهای منتشر کرده، «کورزاد» نوشتهی همت علیزاده (انتشارات ابنسینا، تهران ۱۳۴۷)، و سالها برای بازنشر آن با سانسور درگیر بودهاست. نمیدانستم که آن کتاب نایاب شده و اجازهی تجدید چاپ ندادهاند. نمیدانستم که بهانهی جلوگیری از تجدید چاپ آن بوده که «ارشاد» ساواک شستش خبردار شده که همت علیزاده، نویسندهی آن کتاب، یکی از جانبهدر بردگان شکست نهضت ملی آذربایجان است که در سال ۱۳۲۵ به آنسوی ارس، به جمهوری آذربایجان [شوروی سوسیالیستی – چه نامهای ترسناکی!] پناه برده، مشغول قوام دادن به فرهنگ و ادبیات ترکی آذربایجانیست، و نباید آوازهای نیک از او در این سوی ارس در گیرد!
نمیدانستم که «کورزاد» به ترجمهی غلامحسین صدری افشار با این حال بارها تجدید چاپ شده، اما با برداشتن نام همت علیزاده، گذاشتن نام داوود منصوری، و سرانجام با نام مغلوط علی همتزاده!
به گمانم با «اسلامی» شدن دانشگاه آزاد بود که آقای صدری افشار مدیریت «آشنایی با دانش» را رها کرد و خود به فکر انتشار ماهنامهی علمی و فرهنگی «هدهد» افتاد. خوب بهیاد دارم که در آن آشفتگی و بیسامانی پس از فرو ریختن سد سانسور که دهها و شاید صدها روزنامه و مجله و نشریات گوناگون همچون قارچ پدیدار میشدند، من جوان خام هیچ خوشبین نبودم که ماهنامهی هدهد خوانندگانی را جذب کند و آیندهی روشنی داشتهباشد. با این حال در لابهلای دوندگیهای بی پایان حزبی تا جایی که از دستم بر میآمد نوشته و ترجمه به هدهد دادم، و آقای صدری افشار همواره با مهر بیکرانی که به من داشت، کارهای ناقابلم را در هدهد منتشر کرد. و هدهد البته خوانندگان فراوانی داشت و با همت و پایداری آقای افشار آنقدر منتشر شد که تا در برگریزان همهی نشریات غیر اسلامی، در خزان ۱۳۶۱ توقیفش کردند.
در یک جلسهی «شورای نویسندگان و هنرمندان ایران» کسی، بهگمانم مترجم بزرگ و شوخ محمد قاضی، در معرفی پرویز شهریاری مترجم بزرگ کتابهای درسی و کمکدرسی ریاصیات، گفت که شهریاری هموزن خودش کتاب ترجمه کردهاست! غلامحسین صدری افشار سبکوزن بود و من به جرئت میتوانم بگویم که او دستکم دو برابر وزنش کتابهایی پیرامون تاریخ علم و فرهنگ زبان فارسی نوشته و ترجمه کردهاست، بسیار معتبر و روان و شیوا و سلیس، که کتاب دم دست هر مترجم و اهل قلم، یا کتاب بالینی هر کسی میتوانند باشند. اینروزها در رسانههای گوناگون آثار ترجمه و تألیف او را برشمردهاند و من اینجا تکرار نمیکنم. کافیست در وبگاه «سازمان اسناد و کتابخانه ملی» ایران نام صدری افشار را وارد کنید تا فهرستی ۱۵صفحهای و البته ناقص از کارهای او را ببینید.
با آقای افشار نشست و برخاستهای غیر کاری و سفرهای ماجراجویانه نیز داشتیم. یک بار با گروهی از دوستان به غار متل قو رفتیم. من بیست و هشت – نه ساله درست مانند اغلب جوانان جاهل آقای افشار را که در آن هنگام حوالی ۵۵ سال داشت، «سالمند» میدیدم و در شگفت بودم که با وجود نقص جشم چگونه چست و چالاک در میان جوانان و نوجوانان در ظلمت اعماق غار جست و خیز میکند! میگویند که او تا واپسین روز زندگانیش نیز همچنان چالاک بود.
غلامحسین صدری افشار دورادور به حزب توده ایران علاقه داشت، اما هرگز عضو حزب نشد. در شرایطی که همهی نشریات حزب تودهی ایران را توقیف کردهبودند، و این مصادف بود با افزایش تولید قلمی احسان طبری، آقای افشار پذیرفت که مقالات طبری را با نام مستعار در «هدهد» منتشر کند. در نوشتهای با عنوان «دربارهی دو نام مستعار احسان طبری» نوشتهام:
پس از انتشار ۶ شماره از «دفترهای شورای نویسندگان و هنرمندان ایران» ارشادچیان اسلامی در همان برگریزان ۱۳۶۱ اجازهی انتشار به شماره هفتم ندادند. «هدهد» هم توقیف شدهبود. با این همه آقای افشار پذیرفت که دفتر شماره ۷ شورای نویسندگان را بهجای شمارهای از هدهد که به چاپخانه نرفت، با سرمایهی شخصی منتشر کند. اما پس از آن که این دفتر چاپ شدهبود، و پیش از آن که توزیع شود، ارشادچیان به چاپخانه ریختند، همهی نسخههای چاپشدهی این دفتر را بردند، خمیر کردند، و سرمایهی آقای افشار را دور ریختند، و تنها همین یک بار نبود که با او این کار را کردند. من ترجمهی بهنسبت مفصلی در آن شماره داشتم با عنوان «ناظم حکمت و رویدادهای سال ۱۹۳۸» که دوستش داشتم، و نابود شد، و دیگر نه نسخهای از ترجمه دارم و نه دسترسی به متن اصلی.
در کتابچهی «با گامهای فاجعه» نوشتهام (ویراست دوم، ص ۵۵، ناشر: مؤلف، تابستان ۱۳۹۶):
آن «شخصیت فرهنگی غیر حزبی» همانا غلامحسین صدری افشار بود. آقای افشار با همهی علاقهاش به حزب هرگز زیر بار رهنمودهای ژدانوفی حزبی نرفت و چون کوهی استوار از استقلال نشریهاش پاسداری کرد. او گفتهاست [نقل به معنی] که «کسی آمد و از یکی از سران حزب [به احتمال زیاد محمد پورهرمزان، مسئول انتشارات حزب] پیغام آورد که به فلانی [یعنی آقای افشار] بگویید که در هدهد مطالبی بیرون از خط حزب منتشر نکند! من [یعنی آقای افشار] گفتم که حالا که نه به بار است و نه به دار، شما دارید اینطور خط و نشان میکشید. فردا اگر دری به تختهای بخورد و روی کار بیایید چه به روز ما میآورید؟ آن شخص با جواب من رفت و چندی بعد کسی دیگر آمد و پیغام آورد که، نه، ببخشید، آن شخص اولی خودسرانه چنان رهنمودی آوردهاست!»
در پاییز ۱۳۸۵ (۲۰۰۶) پس از ۲۲ سال دوری از میهن، و آنگاه که مادرم در بستر مرگ بود، برای مادر، دل به دریا زدم و به ایران سفر کردم. در آن سفر به زیارت آقای صدری افشار هم رفتم. این عکسیست یادگار آن زیارت. او چند سال پیش از آن برای انتشار ترجمهام از رمان «عروج» (نوشتهی واسیل بیکوف) در داخل، از راه دور کمکم کردهبود.
آقای صدری افشار تا واپسین دم زندگانیش کار کرد و کار کرد و کار کرد. همین ده ماه پیش، در ۸۳ سالگی، هنگام بازویرایش و آماده کردن کتاب بزرگ «فرهنگنامه فارسی» و در جستوجوی اطلاعات زندگینامهای دربارهی کاظم انصاری مترجم معتبر آثاری از گوگول، گورکی و دیگران، دست بهدامن من شد و حیف که کمکی از من بر نیامد.
یادش جاودان و همواره گرامی.
*********
نسخهی پ.د.اف ویراست دوم «با گامهای فاجعه» را از این نشانی میتوان به رایگان دریافت کرد. نسخهی کاغذی آن را نیز به قیمت حدود سه و نیم دلار به اضافهی هزینهی پست میتوانید از فروشگاههای آن لاین آمازون در کشورهای محل زندگیتان سفارش دهید. کافیست این عدد را در گوگل بجویید یا روی آن کلیک کنید: 9198469401
در آن سفر ۱۲ سال پیش به ایران برای واپسین دیدار با مادر و نشستن در کنار بستر مرگش، هر جا که میرفتم «برادرانی» سایهبهسایه همهجا دنبالم بودند و اصرار هم داشتند که متوجه تعقیبشان بشوم، تا «حالیم» شود که آن جا جای من نیست و بهتر است بزنم به چاک و دیگر بر نگردم. من نیز همین کار را کردم: آمدم و دیگر هرگز نرفتم و تا آن «برادران» هستند، نمیروم.
خبری بسیار دردآور بود. با رفتن او جامعهی فرهنگی ایران فقیرتر شد. فقدان او را به جامعهی فرهنگی ایران و به بستگان و آشنایانش صمیمانه تسلیت میگویم.
پس از خاکسپاری او با حضور بستگان و نزدیکترین دوستانش، در ۳۱ فروردین مراسم یادبودی نیز برای او در فرهنگسرای ابنسینا برگزار شد، و چه خوب که بی مزاحمت چماقداران ارشادچی.
در ماههای آشفتگیهای انقلاب در سال ۱۳۵۷ دوستی نازنین مرا برای آشنایی با آقای صدری افشار به دفتری کوچک و انباشته از کاغذ و کتاب برد. من سرباز صفر (با مدرک لیسانس!) گریخته از پادگان چهلدختر شاهرود بودم که تا آن هنگام چیزهایی اغلب ناقابل و پیشپاافتاده ترجمه و منتشر کردهبودم، و آقای صدری افشار سالها در ترجمهی کتابهایی در شناخت و تاریخ علم و تألیف آثار گوناگون استخوان خرد کردهبود. او اکنون مدیر نشریهی «آشنایی با دانش» بود، که با پشتیبانی «دانشگاه آزاد ایران» منتشر میشد، و کسانی از اهالی دانش و فنآوری را میجست که دستی هم بر قلم داشتهباشند و برای «آشنایی با دانش» بنویسند یا ترجمه کنند. او مرا از همان نخستین برخورد با مهر فراوان و بهگرمی پذیرفت و بهسرعت خودمانی شدیم.
من در آن هنگام، که سد اختناق و سانسور ساواک شاهنشاهی در هم شکستهبود، سخت در تکاپوی نخستین انتشار «رسمی» کتابچهی دوزبانی «اپرای کوراوغلو» بودم که تا آن هنگام همواره به شکل پلیکپی و با امکانات گروههای فرهنگی دانشجویی منتشر شدهبود، و فرصتی نیافتم تا چیزی برای «آشنایی با دانش» بنویسم یا ترجمه کنم، و غافل از آن بودم که درست همین آقای صدری افشار بسیار پیش از من، ده سال پیش، درست روی همین موضوع کوراوغلو ترجمهای منتشر کرده، «کورزاد» نوشتهی همت علیزاده (انتشارات ابنسینا، تهران ۱۳۴۷)، و سالها برای بازنشر آن با سانسور درگیر بودهاست. نمیدانستم که آن کتاب نایاب شده و اجازهی تجدید چاپ ندادهاند. نمیدانستم که بهانهی جلوگیری از تجدید چاپ آن بوده که «ارشاد» ساواک شستش خبردار شده که همت علیزاده، نویسندهی آن کتاب، یکی از جانبهدر بردگان شکست نهضت ملی آذربایجان است که در سال ۱۳۲۵ به آنسوی ارس، به جمهوری آذربایجان [شوروی سوسیالیستی – چه نامهای ترسناکی!] پناه برده، مشغول قوام دادن به فرهنگ و ادبیات ترکی آذربایجانیست، و نباید آوازهای نیک از او در این سوی ارس در گیرد!
نمیدانستم که «کورزاد» به ترجمهی غلامحسین صدری افشار با این حال بارها تجدید چاپ شده، اما با برداشتن نام همت علیزاده، گذاشتن نام داوود منصوری، و سرانجام با نام مغلوط علی همتزاده!
به گمانم با «اسلامی» شدن دانشگاه آزاد بود که آقای صدری افشار مدیریت «آشنایی با دانش» را رها کرد و خود به فکر انتشار ماهنامهی علمی و فرهنگی «هدهد» افتاد. خوب بهیاد دارم که در آن آشفتگی و بیسامانی پس از فرو ریختن سد سانسور که دهها و شاید صدها روزنامه و مجله و نشریات گوناگون همچون قارچ پدیدار میشدند، من جوان خام هیچ خوشبین نبودم که ماهنامهی هدهد خوانندگانی را جذب کند و آیندهی روشنی داشتهباشد. با این حال در لابهلای دوندگیهای بی پایان حزبی تا جایی که از دستم بر میآمد نوشته و ترجمه به هدهد دادم، و آقای صدری افشار همواره با مهر بیکرانی که به من داشت، کارهای ناقابلم را در هدهد منتشر کرد. و هدهد البته خوانندگان فراوانی داشت و با همت و پایداری آقای افشار آنقدر منتشر شد که تا در برگریزان همهی نشریات غیر اسلامی، در خزان ۱۳۶۱ توقیفش کردند.
در یک جلسهی «شورای نویسندگان و هنرمندان ایران» کسی، بهگمانم مترجم بزرگ و شوخ محمد قاضی، در معرفی پرویز شهریاری مترجم بزرگ کتابهای درسی و کمکدرسی ریاصیات، گفت که شهریاری هموزن خودش کتاب ترجمه کردهاست! غلامحسین صدری افشار سبکوزن بود و من به جرئت میتوانم بگویم که او دستکم دو برابر وزنش کتابهایی پیرامون تاریخ علم و فرهنگ زبان فارسی نوشته و ترجمه کردهاست، بسیار معتبر و روان و شیوا و سلیس، که کتاب دم دست هر مترجم و اهل قلم، یا کتاب بالینی هر کسی میتوانند باشند. اینروزها در رسانههای گوناگون آثار ترجمه و تألیف او را برشمردهاند و من اینجا تکرار نمیکنم. کافیست در وبگاه «سازمان اسناد و کتابخانه ملی» ایران نام صدری افشار را وارد کنید تا فهرستی ۱۵صفحهای و البته ناقص از کارهای او را ببینید.
با آقای افشار نشست و برخاستهای غیر کاری و سفرهای ماجراجویانه نیز داشتیم. یک بار با گروهی از دوستان به غار متل قو رفتیم. من بیست و هشت – نه ساله درست مانند اغلب جوانان جاهل آقای افشار را که در آن هنگام حوالی ۵۵ سال داشت، «سالمند» میدیدم و در شگفت بودم که با وجود نقص جشم چگونه چست و چالاک در میان جوانان و نوجوانان در ظلمت اعماق غار جست و خیز میکند! میگویند که او تا واپسین روز زندگانیش نیز همچنان چالاک بود.
غلامحسین صدری افشار دورادور به حزب توده ایران علاقه داشت، اما هرگز عضو حزب نشد. در شرایطی که همهی نشریات حزب تودهی ایران را توقیف کردهبودند، و این مصادف بود با افزایش تولید قلمی احسان طبری، آقای افشار پذیرفت که مقالات طبری را با نام مستعار در «هدهد» منتشر کند. در نوشتهای با عنوان «دربارهی دو نام مستعار احسان طبری» نوشتهام:
«در مجلهی «هدهد» نوشتههای طبری با نام مستعار «ا. طباطبایی» منتشر میشد. به برکت اینترنت اکنون این سه مقاله را مییابم:
۱- اراسم و کالون، دو چهره از نوزایی شمالی، نوشته ا. طباطبایی، هدهد شماره ۳۳، تیر ۱۳۶۱، ۱۱ صفحه.
۲- سرود ئوئرتا، نوشته ا. طباطبایی، هدهد شماره ۳۴، شهریور ۱۳۶۱، ۳ صفحه.
۳- اندیشههایی درباره شناخت اسلوبهای واقعیت عینی، نوشته ا. طباطبایی، هدهد شماره ۳۵، مهر ۱۳۶۱، ۴ صفحه.
حافظهی خیانتپیشهام یاری نمیکند که بهیاد بیاورم آیا نوشتههای دیگری هم در هدهد منتشر شد یا نه. انتشار این مجله نیز در پاییز ۱۳۶۱ ممنوع شد.»
پس از انتشار ۶ شماره از «دفترهای شورای نویسندگان و هنرمندان ایران» ارشادچیان اسلامی در همان برگریزان ۱۳۶۱ اجازهی انتشار به شماره هفتم ندادند. «هدهد» هم توقیف شدهبود. با این همه آقای افشار پذیرفت که دفتر شماره ۷ شورای نویسندگان را بهجای شمارهای از هدهد که به چاپخانه نرفت، با سرمایهی شخصی منتشر کند. اما پس از آن که این دفتر چاپ شدهبود، و پیش از آن که توزیع شود، ارشادچیان به چاپخانه ریختند، همهی نسخههای چاپشدهی این دفتر را بردند، خمیر کردند، و سرمایهی آقای افشار را دور ریختند، و تنها همین یک بار نبود که با او این کار را کردند. من ترجمهی بهنسبت مفصلی در آن شماره داشتم با عنوان «ناظم حکمت و رویدادهای سال ۱۹۳۸» که دوستش داشتم، و نابود شد، و دیگر نه نسخهای از ترجمه دارم و نه دسترسی به متن اصلی.
در کتابچهی «با گامهای فاجعه» نوشتهام (ویراست دوم، ص ۵۵، ناشر: مؤلف، تابستان ۱۳۹۶):
«آذر ۱۳۶۱ [...] یک شخصیت فرهنگی غیر حزبی [...] از من خواست که ارتباط او را با رهبری حزب برقرار کنم. او در سه نوبت با جوانشیر [دبیر دوم حزب]، عباس حجری [دبیر تشکیلات تهران]، و کیومرث زرشناس [... دبیر اول سازمان جوانان توده] دیدار و گفتوگو کرد، و سرانجام گفت:
- حرف حالیشان نمیشود! میگویم یک امکاناتی برای روز مبادا تهیه کنید، محلی را بخرید، دستگاههای بخرید، در اختیار آدمهای غیر حزبی و ناشناخته، اما سالم و علاقمند به حزب بگذارید، هیچ استفادهای از آنها نکنید و بگذارید بمانند برای روز مبادا، که اگر ریختند و زدند و گرفتند و همه را از بین بردند، دستکم اجاقی برای آینده روشن بماند. آنها همهی این حرفها را قبول میکنند و میگویند باشد، اما دلشان نمیآید که همین الان هم آن امکانات را به کار نگیرند، و میخواهند که افراد شناختهشدهشان به آنجا رفتوآمد کنند و الی آخر... میگویم آخر اینطوری که همان روز اول لو میرود! اما گوششان بدهکار نیست. من هم گفتم پس ما را به خیر و شما را به سلامت!»
آن «شخصیت فرهنگی غیر حزبی» همانا غلامحسین صدری افشار بود. آقای افشار با همهی علاقهاش به حزب هرگز زیر بار رهنمودهای ژدانوفی حزبی نرفت و چون کوهی استوار از استقلال نشریهاش پاسداری کرد. او گفتهاست [نقل به معنی] که «کسی آمد و از یکی از سران حزب [به احتمال زیاد محمد پورهرمزان، مسئول انتشارات حزب] پیغام آورد که به فلانی [یعنی آقای افشار] بگویید که در هدهد مطالبی بیرون از خط حزب منتشر نکند! من [یعنی آقای افشار] گفتم که حالا که نه به بار است و نه به دار، شما دارید اینطور خط و نشان میکشید. فردا اگر دری به تختهای بخورد و روی کار بیایید چه به روز ما میآورید؟ آن شخص با جواب من رفت و چندی بعد کسی دیگر آمد و پیغام آورد که، نه، ببخشید، آن شخص اولی خودسرانه چنان رهنمودی آوردهاست!»
در پاییز ۱۳۸۵ (۲۰۰۶) پس از ۲۲ سال دوری از میهن، و آنگاه که مادرم در بستر مرگ بود، برای مادر، دل به دریا زدم و به ایران سفر کردم. در آن سفر به زیارت آقای صدری افشار هم رفتم. این عکسیست یادگار آن زیارت. او چند سال پیش از آن برای انتشار ترجمهام از رمان «عروج» (نوشتهی واسیل بیکوف) در داخل، از راه دور کمکم کردهبود.
آقای صدری افشار تا واپسین دم زندگانیش کار کرد و کار کرد و کار کرد. همین ده ماه پیش، در ۸۳ سالگی، هنگام بازویرایش و آماده کردن کتاب بزرگ «فرهنگنامه فارسی» و در جستوجوی اطلاعات زندگینامهای دربارهی کاظم انصاری مترجم معتبر آثاری از گوگول، گورکی و دیگران، دست بهدامن من شد و حیف که کمکی از من بر نیامد.
یادش جاودان و همواره گرامی.
*********
نسخهی پ.د.اف ویراست دوم «با گامهای فاجعه» را از این نشانی میتوان به رایگان دریافت کرد. نسخهی کاغذی آن را نیز به قیمت حدود سه و نیم دلار به اضافهی هزینهی پست میتوانید از فروشگاههای آن لاین آمازون در کشورهای محل زندگیتان سفارش دهید. کافیست این عدد را در گوگل بجویید یا روی آن کلیک کنید: 9198469401
در آن سفر ۱۲ سال پیش به ایران برای واپسین دیدار با مادر و نشستن در کنار بستر مرگش، هر جا که میرفتم «برادرانی» سایهبهسایه همهجا دنبالم بودند و اصرار هم داشتند که متوجه تعقیبشان بشوم، تا «حالیم» شود که آن جا جای من نیست و بهتر است بزنم به چاک و دیگر بر نگردم. من نیز همین کار را کردم: آمدم و دیگر هرگز نرفتم و تا آن «برادران» هستند، نمیروم.