چه دستگاه شگفتانگیزیست یاد و حافظهی آدمی. بهویژه در شگفتم از آن کارکرد حافظه که یادهای مسئلهدار و دردآور، یاد کارهایی را که از آن پشیمانیم، به گونهای دستکاری میکند و تغییر میدهد، یا بهکلی پاک میکند، تا از شدت آن درد و پشیمانی بکاهد. در برخورد با آشنایانی که یادهای مشترکمان را با تغییراتی به سود خودشان بازگو میکنند، دهانم باز میماند و به جای شاخهای شکستهام دو شاخ تازه میروید. آیا خود من نیز چنینم؟ آیا دستگاه حافظهی من نیز به سود من در یادهایم دست میبرد؟ اگر چنین است، چرا هنوز از یادآوری برخی چیزها و کارها، درد و پشیمانی احساس میکنم؟ چرا حافظهام در اینها به سود من دست نبرده؟ چه میدانم، چه میدانم...
***
به گمانم سال 1354 بود که به یک خانهی مجردی و دانشجویی در خیابان طوس، بین میمنت و 21 متری جی، کوچهی حاج دکتر زمانی، شماره 6 کوچیدم (لابد همهی این نامها اکنون به نام این و آن شهید تغییر یافتهاند؟). اینجا، در آپارتمان طبقهی دوم، چهار اتاق، آشپزخانه و حمام داشتیم. در سه اتاق دیگر نیز مردان دانشجوی مجرد میزیستند. اتاق من تنها با شیشههای بزرگ و دری چهارلتهای با شیشهی مشجر از اتاق دیگر جدا میشد. چه میگویند به فارسی به آن؟ به ترکی "آراکَسمَه" میگوییم. این همان خانهای بود که یکی دو بار در ماه رمضان با دختران همدانشگاهی برای خوردن ناهار آمدیم، و یک بار سیمین تمام مدت سر پا روبهروی پنجره ایستاد تا مبادا همسایه خیال کند که ما با دختران مشغول کاری هستیم آنجا، و نیمروی مهندسیپز مرا خراب کرد!
در آغاز سکونتم در این خانه فیروز در آن یکی اتاق پشت "آراکَسمَه" میزیست. با فیروز از سالهای زندگی در خوابگاه دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف) با هم دوست و آشنا بودیم. با او در آنسوی این دیوار نازک شیشهای و تختهای مشکلی نداشتم و او نیز با من مشکلی نداشت. کموبیش همزمان میخوابیدیم و همزمان بیدار میشدیم. مزاحمتی برای هم نداشتیم. اما چند ماه بعد فیروز درسش تمام شد، ازدواج کرد و با نوعروسش به کانادا رفت. بهجای او کسی آمد که آسیستان یکی از درسهای دانشگاهمان بود؛ مذهبی و نمازخوان بود؛ سر شب میخوابید و صبح خیلی زود بر میخاست.
با این همسایهی تازه مشکلات بزرگی داشتم. نامش جعفر بود، یا چه بود؟ من شبها هنگامی به خانه میآمدم که او اغلب ساعتی بود که خوابیده بود و روشن کردن چراغ اتاقم نورافکنی به درون اتاق او بود و بیدارش میکرد. و در این جایی که حتی خشخش ورق زدن کتاب در اتاق بغلی شنیده میشد، من تازه میخواستم به موسیقی گوش بدهم. یک ضبطصوت کاست کوچک داشتم که به اندازهی عرض و طول یک نوار کاست بود به اضافهی جا برای یک بلندگوی کوچک و چند دگمه. صدای آن را هر قدر هم که کم میکردم، باز برای گوشهای آن مرد مسلمان و سحرخیز آزارنده بود. من رنج میبردم از آزاردادن او، و بیگمان او نیز رنج میبرد.
به عقلم نرسیده بود که شیشهها را با کاغذ سیاه بپوشانم تا روشنایی چراغ سقف اتاق من کمتر در اتاق او بیافتد. تنها یک تقویم بزرگ دیواری روی یکی از شیشههای مشجر آویختهبودم. و تصویر روی آن تقویم... آه آن تصویر... زنی زیبا که بر کف یک ایوان چوبی نشستهبود، پاهایش را از یک سو زیرش جمع کردهبود، و پشتش را به تیرهای چوبی و لخت دیوار کلبه تکیه دادهبود. یک ژاکت پشمی و سفید خوشبافت بر بالاتنهاش داشت و پایین آن را با دو دست به میان رانهایش کشیدهبود و نگه داشتهبود. رانهایش و پاهایش لخت بودند. آن نگاه خندان و شیرینش، و آن لبان نیمهباز و بوسهخواه... و آن کنتراست لطافت پوست رانهایش روی چوب خشن و نتراشیدهی کف ایوان... کف دستانم و سر انگشتانم میسوخت در عطش لغزیدن بر آن رانها. هرگاه در تماشای او غرق میشدم، دستانم برای لغزیدن بر رانهایش بیاختیار پیش میرفت. اما... دریغا که این فقط کاغذ بود.
آن پوستر لوکسترین چیزی بود که در اتاقم وجود داشت. سه پتوی ناهمرنگ روی موزائیکهای کف اتاق گسترده بودم. زمانی جام شرابی روی یکی از آنها واژگون شدهبود و لکهی سرخ و بزرگ و تیره و بدرنگی بر جا گذاشتهبود. تختخواب و تشک و کمد کوچک کنار تخت امانتی خوابگاه دانشگاه بودند و هنگام تصفیهحساب پس از فارغالتحصیلی باید پسشان میدادم. ملافهها را اگر بر میداشتم و با خود به اردبیل میبردم، شاید یک بار در سال شسته میشدند. یک بار پدرم در این اتاق مهمانم بود و آنقدر سردش شد که رفت و یک چراغ خوراکپزی نفتی کوچک خرید و آورد. از آن پس یک کتری آب همواره روی این چراغ داشت میجوشید. و همین بود و مشتی کتاب و نوار کاست موسیقی و چند عکس دیگر روی دیوار این اتاق محقر.
با این وضع گاه میهمانانی نیز داشتم که شب هم میماندند و به ردیف روی پتوهای کف اتاق میخوابیدند. یکی از اینان جوانی بود، خلیل، از بستگانم، که در یک "مدرسهی عالی" پذیرفته شدهبود.
خلیل میدید که چیزهایی مینویسم و ترجمه میکنم. روزی با دستنویسی در چند برگ آمد و خواست که آن را بخوانم و برایش ویرایش کنم. ترجمهی داستان کوتاهی بود از نویسندهی امریکایی جک لندن با نام "افروختن آتش". من که همواره شیفتهی آثار جک لندن بودم، با اشتیاق آن را خواندم و جاهایی را حک و اصلاح کردم. اما خلیل ویرایشهای مرا نپسندید و اصرار داشت که جملههای خود او بهتر است. پس از بحث فراوان، کمکم آشکار شد که این ترجمهی منتشرشدهی کس دیگریست (بهگمانم "در تلاش آتش" ترجمهی احمد بهشتی، نشر سپهر، تهران 1352) که او رونویسی کرده و جاهایی را به سلیقهی خود تغییر داده، و میخواهد بهنام خود منتشرش کند! عجب! بهتزده و با دهانی باز نگاهش میکردم. هیچ نمیفهمیدم چگونه کسی میتواند دست به چنین سرقتی بزند! کمی پندش دادم، و به گمانم از انتشار آن منصرف شد. او نوارهای کاست موسیقی مرا که با زحمت زیاد فراهم کردهبودم، دهتا – دهتا امانت میگرفت و میبرد، و پس از چندی پسشان میآورد. میگفت که شخص معتبری آنها را برای استفاده در یک ایستگاه رادیویی لازم دارد.
او چندی بعد آمد و آه و زاری کرد که جایی و خانهای ندارد و هر شب در اتاق کسی از همدانشگاهیان میگذراند، و خانهای و اتاقی پیدا نمیکند. چند روز بعد آمد و همین داستان را با سوز و گداز بیشتر باز گفت؛ و باز چند روز دیرتر... و سرانجام گفت که دیگر از سرگردانی به جان آمده، و به فکر آن است که ادامهی تحصیل را رها کند و به شهر زادبومی برگردد، و آخرین امیدش به من است که اجازه دهم چند روزی، دو سه هفتهای، اینجا، در این اتاق، زندگی کند تا شاید بتواند اتاقی برای خود پیدا کند. چه کنم؟ چه بگویم؟ پاسخ منفی من، اینگونه که او مطرح کرد، به این معنی بود که او ادامهی تحصیل را رها کند. میتوانستم چنین گناهی را به گردن بگیرم؟
رفتم و برای یکی از همخانهایها که اجارهی خانه به نام او بود وضعیت را توضیح دادم و پرسیدم که آیا میشود چند هفتهای یک مهمان هماتاقی داشتهباشم، و او موافقت کرد. فردا خلیل با یک چمدان و یک دست رختخواب آمد و گوشهای از اتاق را اشغال کرد. خلوت نیمچه تنهاییم بههم خورد. در تضاد با من ساکت، خلیل حرف میزد و حرف میزد. میپرسید و میپرسید. میخواست از تاریکترین گوشههای ذهنم که خود سری به آنها نمیزدم سر در آورد. کلافهام میکرد. با این سر و صدا با جعفر در آنسوی آراکسمه چه کنم؟ دیگر فرصتی نبود تا در خیال سر انگشتانم را بر لطافت آن رانهای توی تقویم دیواری بلغزانم.
دوسه هفته، شد دو ماه، و بعد خلیل خرد خرد گفت که هممدرسهای تیرهروزی دارد، مسعود، که او هم جا و مکانی ندارد، شبها در خیابان میخوابد، دارد از پا میافتد، برادرش دارد خانهای دستوپا میکند و مسعود لازم است تنها چند روزی را سر کند تا به سامانی برسد و درسش را ادامه دهد. آیا میشود که او هم بیاید اینجا و چند شبی بماند؟
امان از دوراهیها و سهراهیها و چندراهیهایی بر اخلاق، وجدان، انساندوستی، وظیفه، و چه میدانم چه زهرمارهای دیگری... آیا من میتوانستم راضی باشم از این که دانشجویی شبها در خیابان بخوابد؟ نه، نمیتوانستم!
مسعود هم آمد و شدیم سه نفر در این اتاق تنگ با همسایهای حساس در آنسوی آراکسمه. و چند روز شد چند هفته و چند ماه. درست یادم نیست، شاید ده ماهی آنجا بودند، و من دندان روی جگر گذاشتم. خیلی وقتها خود از خانه فراری بودم و در جاهای دیگری سر میکردم.
سه چهار سال بعد، انقلاب شد. خلیل نمیدانم چگونه پیدایم کرد و مرا با خود به خانهای در خیابان نصرت برد که در دو طبقهی آن عدهی بیشماری در چندین اتاق زندگی میکردند و او نیز همانجا میخوابید. هفتتیر بسیار کوچکی که در کف دست جا میگرفت در روزهای انقلاب از جایی پیدا کردهبود، قطعات آن را از هم باز کردهبودند و نتوانستهبودند دوباره سوارش کنند. از من خواست که درستش کنم. در جا سوارش کردم و پسش دادم، و رفتم. چندی بعد شنیدم که در کردستان به گروههای مسلح پیوستهاست.
ده سال پس از آن، در استکهلم، در یک میهمانی با همسایههای ایرانی، چند خواهر در میان میهمانان بودند. یکی از خواهران شوهر امریکایی داشت. در میان گفتوگوهای میهمانی از چند و چون و ایل و تبار منی که ساکت نشستهبودم پرسیدند، و ناگهان خواهران پچپچی با هم کردند و گویی آب یخ بر سر میهمانان و میهمانی پاشیده شد: آری، خواهری که شوهر امریکایی دارد چندی همسر خلیل بوده و چنان بلایی بر سرش آمده که هر کسی از زاد و رود خلیل را گیر بیاورد، او و خواهرانش میخواهند تکهپارهاش کنند! اما در مورد من به خیر گذشت! دیدند که موجود بیآزاری هستم و از تکهپاره کردنم گذشتند.
***
اکنون نزدیک چهل سال از آن چند ماه همخانگی من با خلیل گذشتهاست. در یک میهمانی در پارکی زیبا و سرسبز نشستهایم. خلیل هم هست. چندین سال دور از سوئد بوده، در کشورهای امریکای جنوبی چرخیده و زندگی کرده. همین تازگی در میان انقلابیان بولیوی بوده. برای حل برخی گرفتاریهای بانکی به سوئد بازگشته، اما "رفقا" گفتهاند که همینجا به وجود و کمک او نیاز دارند، و بهناگزیر باید مدتی همینجا بماند. منظور از "رفقا" یکی از شاخههای بیشمار منشعب از "حزب کمونیست کارگری"ست. در فرصتی که کسی پیرامونمان نیست، او رو میکند به من و میگوید:
- خیلی وقت است که میخواهم چیزی را به تو بگویم، اما فرصتی پیش نیامده. واقعیت این است که تو تأثیر بزرگ و تعیینکنندهای در زندگی من داشتهای، منتها تأثیر منفی!
دلم فرو میریزد. چه تأثیر منفی تعیینکنندهای در زندگی او گذاشتهام؟ میگوید:
- البته اول این را بگویم که کمک بزرگی کردی که وقتی دیدی در خانههای بستگان و آشنایان راحت نیستم، پیشنهاد کردی که با تو همخانه شوم! و تازه، خواستی که دوستم مسعود هم بیاید و چند روزی آنجا بماند!
شگفتا! من "پیشنهاد" کردم؟ من "خواستم"؟ فقط "چند روز"؟ یا آن دو زاری و التماس کردند و ماهها ماندند؟ ادامه میدهد:
- اما با یک چیز مسیر زندگی مرا بهکلی تغییر دادی. من یکی از ده نفری بودم که از میان صدها نفر در انواع آزمونهای تئوری و عملی آموزشگاه خلبانی هواپیمایی ملی ایران پذیرفته شدهبودم، با نمرهها و نتیجههای درخشان. از من دو بار تست شنوایی گرفتند، زیرا بار نخست باورشان نشد که شنوایی من این قدر عالیست. آمدم و با تو مشورت کردم. تو کلی نصیحتم کردی و گفتی که خلبانی کار دشواریست، خطر مرگ دارد، با این کار در واقع به خدمت "دستگاه حاکمیت" در میآیم، در حالی که در این سو "جنبش" به وجود امثال من نیاز دارد. بعد مرا برداشتی و با خود بردی، یک بطری عرق خریدی، و رفتیم به خانهی یک مترجم معروف، و از او خواستی که مرا نصیحت کند و از خر شیطان پایین بیاورد. او گفت که کارگر چاپخانه است، نوکر خودش است و سرور خودش، هر وقت خواست میرود و میآید، و تازه کتاب هم ترجمه و منتشر میکند. از همانجا تصمیم من عوض شد و با تحریک تو و او به بخت بزرگم پشت پا زدم، به آموزشگاه خلبانی نرفتم، و همانطور که میبینی امروز آس و پاس و آوارهام!
از شدت شگفتزدگی بهکلی لال میشوم. چه دارد میگوید؟ چنین چیزی را هیچ به یاد نمیآورم. آری، آن مترجم را میشناسم و بارها با خلیل با او دیدار داشتهایم. اما داستان انصراف او از تحصیل در آموزشگاه خلبانی؟ هیچ به یاد نمیآورم. آیا این داستان نیز مانند آن ترجمهی داستان جک لندن جعلیست؟ آیا این یاد را نیز مانند داستان سکونتش در خانهی من دستکاری کردهاست؟ آیا درست است که همسر سابقش را عذاب میداده و اکنون دارد مرا عذاب میدهد؟ یا آن که راست میگوید، اما همهی اینها از حافظهی من پاک شده؟ اما چنین استدلالی به کلی با ذهنیت و رفتار من بیگانه است. آن جملهبندی و کلمهی "جنبش" هیچ در منطق و واژگان من وجود ندارد. ممکن نیست من چنین چیزی گفتهباشم. در آن هنگام من با "جنبشی" نبودم؛ "جنبشی" نمیشناختم.
با این حال فرض کنیم که من و آن مترجم چیزهایی گفتیم. اما مگر تصمیم نهایی و مسئولیت آن پای خود تصمیمگیرنده نیست؟ مگر این خود من و خود تو نیستیم که بر سر دوراهیها و سهراهیها، هر چند با مشورت دیگران، راهی را با ارادهی خود انتخاب میکنیم و ادامه میدهیم؟ چگونه میتوان خود را در چاهی پرتاب کرد و سپس گفت که چون تو گفتی، من هم پریدم؟ و اگر خلبان هم شدهبود، چه میدانیم که اکنون کجا بود و چه میکرد؟
نمیگویم. هیچ نمیگویم. پیرامونمان شلوغ میشود و دیگر نمیشود حرف زد. عیبی ندارد. طفلک دنبال علت بیسامانی زندگانیش گشته و مقصر اصلی را در دیگری، در من یافته. جدا میشویم و از آنپس دیگر ندیدهامش. نمیدانم که آیا به بولیوی بازگشت تا به "جنبش" خدمت کند، یا در سوئد دارد به "رفقا" کمک میکند. اگر راست میگوید، "جنبش" و "رفقا" باید از من سپاسگزار باشند که سربازی کاری و وفادار برایشان هدیه دادهام!
***
به گمانم سال 1354 بود که به یک خانهی مجردی و دانشجویی در خیابان طوس، بین میمنت و 21 متری جی، کوچهی حاج دکتر زمانی، شماره 6 کوچیدم (لابد همهی این نامها اکنون به نام این و آن شهید تغییر یافتهاند؟). اینجا، در آپارتمان طبقهی دوم، چهار اتاق، آشپزخانه و حمام داشتیم. در سه اتاق دیگر نیز مردان دانشجوی مجرد میزیستند. اتاق من تنها با شیشههای بزرگ و دری چهارلتهای با شیشهی مشجر از اتاق دیگر جدا میشد. چه میگویند به فارسی به آن؟ به ترکی "آراکَسمَه" میگوییم. این همان خانهای بود که یکی دو بار در ماه رمضان با دختران همدانشگاهی برای خوردن ناهار آمدیم، و یک بار سیمین تمام مدت سر پا روبهروی پنجره ایستاد تا مبادا همسایه خیال کند که ما با دختران مشغول کاری هستیم آنجا، و نیمروی مهندسیپز مرا خراب کرد!
در آغاز سکونتم در این خانه فیروز در آن یکی اتاق پشت "آراکَسمَه" میزیست. با فیروز از سالهای زندگی در خوابگاه دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف) با هم دوست و آشنا بودیم. با او در آنسوی این دیوار نازک شیشهای و تختهای مشکلی نداشتم و او نیز با من مشکلی نداشت. کموبیش همزمان میخوابیدیم و همزمان بیدار میشدیم. مزاحمتی برای هم نداشتیم. اما چند ماه بعد فیروز درسش تمام شد، ازدواج کرد و با نوعروسش به کانادا رفت. بهجای او کسی آمد که آسیستان یکی از درسهای دانشگاهمان بود؛ مذهبی و نمازخوان بود؛ سر شب میخوابید و صبح خیلی زود بر میخاست.
با این همسایهی تازه مشکلات بزرگی داشتم. نامش جعفر بود، یا چه بود؟ من شبها هنگامی به خانه میآمدم که او اغلب ساعتی بود که خوابیده بود و روشن کردن چراغ اتاقم نورافکنی به درون اتاق او بود و بیدارش میکرد. و در این جایی که حتی خشخش ورق زدن کتاب در اتاق بغلی شنیده میشد، من تازه میخواستم به موسیقی گوش بدهم. یک ضبطصوت کاست کوچک داشتم که به اندازهی عرض و طول یک نوار کاست بود به اضافهی جا برای یک بلندگوی کوچک و چند دگمه. صدای آن را هر قدر هم که کم میکردم، باز برای گوشهای آن مرد مسلمان و سحرخیز آزارنده بود. من رنج میبردم از آزاردادن او، و بیگمان او نیز رنج میبرد.
به عقلم نرسیده بود که شیشهها را با کاغذ سیاه بپوشانم تا روشنایی چراغ سقف اتاق من کمتر در اتاق او بیافتد. تنها یک تقویم بزرگ دیواری روی یکی از شیشههای مشجر آویختهبودم. و تصویر روی آن تقویم... آه آن تصویر... زنی زیبا که بر کف یک ایوان چوبی نشستهبود، پاهایش را از یک سو زیرش جمع کردهبود، و پشتش را به تیرهای چوبی و لخت دیوار کلبه تکیه دادهبود. یک ژاکت پشمی و سفید خوشبافت بر بالاتنهاش داشت و پایین آن را با دو دست به میان رانهایش کشیدهبود و نگه داشتهبود. رانهایش و پاهایش لخت بودند. آن نگاه خندان و شیرینش، و آن لبان نیمهباز و بوسهخواه... و آن کنتراست لطافت پوست رانهایش روی چوب خشن و نتراشیدهی کف ایوان... کف دستانم و سر انگشتانم میسوخت در عطش لغزیدن بر آن رانها. هرگاه در تماشای او غرق میشدم، دستانم برای لغزیدن بر رانهایش بیاختیار پیش میرفت. اما... دریغا که این فقط کاغذ بود.
آن پوستر لوکسترین چیزی بود که در اتاقم وجود داشت. سه پتوی ناهمرنگ روی موزائیکهای کف اتاق گسترده بودم. زمانی جام شرابی روی یکی از آنها واژگون شدهبود و لکهی سرخ و بزرگ و تیره و بدرنگی بر جا گذاشتهبود. تختخواب و تشک و کمد کوچک کنار تخت امانتی خوابگاه دانشگاه بودند و هنگام تصفیهحساب پس از فارغالتحصیلی باید پسشان میدادم. ملافهها را اگر بر میداشتم و با خود به اردبیل میبردم، شاید یک بار در سال شسته میشدند. یک بار پدرم در این اتاق مهمانم بود و آنقدر سردش شد که رفت و یک چراغ خوراکپزی نفتی کوچک خرید و آورد. از آن پس یک کتری آب همواره روی این چراغ داشت میجوشید. و همین بود و مشتی کتاب و نوار کاست موسیقی و چند عکس دیگر روی دیوار این اتاق محقر.
با این وضع گاه میهمانانی نیز داشتم که شب هم میماندند و به ردیف روی پتوهای کف اتاق میخوابیدند. یکی از اینان جوانی بود، خلیل، از بستگانم، که در یک "مدرسهی عالی" پذیرفته شدهبود.
خلیل میدید که چیزهایی مینویسم و ترجمه میکنم. روزی با دستنویسی در چند برگ آمد و خواست که آن را بخوانم و برایش ویرایش کنم. ترجمهی داستان کوتاهی بود از نویسندهی امریکایی جک لندن با نام "افروختن آتش". من که همواره شیفتهی آثار جک لندن بودم، با اشتیاق آن را خواندم و جاهایی را حک و اصلاح کردم. اما خلیل ویرایشهای مرا نپسندید و اصرار داشت که جملههای خود او بهتر است. پس از بحث فراوان، کمکم آشکار شد که این ترجمهی منتشرشدهی کس دیگریست (بهگمانم "در تلاش آتش" ترجمهی احمد بهشتی، نشر سپهر، تهران 1352) که او رونویسی کرده و جاهایی را به سلیقهی خود تغییر داده، و میخواهد بهنام خود منتشرش کند! عجب! بهتزده و با دهانی باز نگاهش میکردم. هیچ نمیفهمیدم چگونه کسی میتواند دست به چنین سرقتی بزند! کمی پندش دادم، و به گمانم از انتشار آن منصرف شد. او نوارهای کاست موسیقی مرا که با زحمت زیاد فراهم کردهبودم، دهتا – دهتا امانت میگرفت و میبرد، و پس از چندی پسشان میآورد. میگفت که شخص معتبری آنها را برای استفاده در یک ایستگاه رادیویی لازم دارد.
او چندی بعد آمد و آه و زاری کرد که جایی و خانهای ندارد و هر شب در اتاق کسی از همدانشگاهیان میگذراند، و خانهای و اتاقی پیدا نمیکند. چند روز بعد آمد و همین داستان را با سوز و گداز بیشتر باز گفت؛ و باز چند روز دیرتر... و سرانجام گفت که دیگر از سرگردانی به جان آمده، و به فکر آن است که ادامهی تحصیل را رها کند و به شهر زادبومی برگردد، و آخرین امیدش به من است که اجازه دهم چند روزی، دو سه هفتهای، اینجا، در این اتاق، زندگی کند تا شاید بتواند اتاقی برای خود پیدا کند. چه کنم؟ چه بگویم؟ پاسخ منفی من، اینگونه که او مطرح کرد، به این معنی بود که او ادامهی تحصیل را رها کند. میتوانستم چنین گناهی را به گردن بگیرم؟
رفتم و برای یکی از همخانهایها که اجارهی خانه به نام او بود وضعیت را توضیح دادم و پرسیدم که آیا میشود چند هفتهای یک مهمان هماتاقی داشتهباشم، و او موافقت کرد. فردا خلیل با یک چمدان و یک دست رختخواب آمد و گوشهای از اتاق را اشغال کرد. خلوت نیمچه تنهاییم بههم خورد. در تضاد با من ساکت، خلیل حرف میزد و حرف میزد. میپرسید و میپرسید. میخواست از تاریکترین گوشههای ذهنم که خود سری به آنها نمیزدم سر در آورد. کلافهام میکرد. با این سر و صدا با جعفر در آنسوی آراکسمه چه کنم؟ دیگر فرصتی نبود تا در خیال سر انگشتانم را بر لطافت آن رانهای توی تقویم دیواری بلغزانم.
دوسه هفته، شد دو ماه، و بعد خلیل خرد خرد گفت که هممدرسهای تیرهروزی دارد، مسعود، که او هم جا و مکانی ندارد، شبها در خیابان میخوابد، دارد از پا میافتد، برادرش دارد خانهای دستوپا میکند و مسعود لازم است تنها چند روزی را سر کند تا به سامانی برسد و درسش را ادامه دهد. آیا میشود که او هم بیاید اینجا و چند شبی بماند؟
امان از دوراهیها و سهراهیها و چندراهیهایی بر اخلاق، وجدان، انساندوستی، وظیفه، و چه میدانم چه زهرمارهای دیگری... آیا من میتوانستم راضی باشم از این که دانشجویی شبها در خیابان بخوابد؟ نه، نمیتوانستم!
مسعود هم آمد و شدیم سه نفر در این اتاق تنگ با همسایهای حساس در آنسوی آراکسمه. و چند روز شد چند هفته و چند ماه. درست یادم نیست، شاید ده ماهی آنجا بودند، و من دندان روی جگر گذاشتم. خیلی وقتها خود از خانه فراری بودم و در جاهای دیگری سر میکردم.
سه چهار سال بعد، انقلاب شد. خلیل نمیدانم چگونه پیدایم کرد و مرا با خود به خانهای در خیابان نصرت برد که در دو طبقهی آن عدهی بیشماری در چندین اتاق زندگی میکردند و او نیز همانجا میخوابید. هفتتیر بسیار کوچکی که در کف دست جا میگرفت در روزهای انقلاب از جایی پیدا کردهبود، قطعات آن را از هم باز کردهبودند و نتوانستهبودند دوباره سوارش کنند. از من خواست که درستش کنم. در جا سوارش کردم و پسش دادم، و رفتم. چندی بعد شنیدم که در کردستان به گروههای مسلح پیوستهاست.
ده سال پس از آن، در استکهلم، در یک میهمانی با همسایههای ایرانی، چند خواهر در میان میهمانان بودند. یکی از خواهران شوهر امریکایی داشت. در میان گفتوگوهای میهمانی از چند و چون و ایل و تبار منی که ساکت نشستهبودم پرسیدند، و ناگهان خواهران پچپچی با هم کردند و گویی آب یخ بر سر میهمانان و میهمانی پاشیده شد: آری، خواهری که شوهر امریکایی دارد چندی همسر خلیل بوده و چنان بلایی بر سرش آمده که هر کسی از زاد و رود خلیل را گیر بیاورد، او و خواهرانش میخواهند تکهپارهاش کنند! اما در مورد من به خیر گذشت! دیدند که موجود بیآزاری هستم و از تکهپاره کردنم گذشتند.
***
اکنون نزدیک چهل سال از آن چند ماه همخانگی من با خلیل گذشتهاست. در یک میهمانی در پارکی زیبا و سرسبز نشستهایم. خلیل هم هست. چندین سال دور از سوئد بوده، در کشورهای امریکای جنوبی چرخیده و زندگی کرده. همین تازگی در میان انقلابیان بولیوی بوده. برای حل برخی گرفتاریهای بانکی به سوئد بازگشته، اما "رفقا" گفتهاند که همینجا به وجود و کمک او نیاز دارند، و بهناگزیر باید مدتی همینجا بماند. منظور از "رفقا" یکی از شاخههای بیشمار منشعب از "حزب کمونیست کارگری"ست. در فرصتی که کسی پیرامونمان نیست، او رو میکند به من و میگوید:
- خیلی وقت است که میخواهم چیزی را به تو بگویم، اما فرصتی پیش نیامده. واقعیت این است که تو تأثیر بزرگ و تعیینکنندهای در زندگی من داشتهای، منتها تأثیر منفی!
دلم فرو میریزد. چه تأثیر منفی تعیینکنندهای در زندگی او گذاشتهام؟ میگوید:
- البته اول این را بگویم که کمک بزرگی کردی که وقتی دیدی در خانههای بستگان و آشنایان راحت نیستم، پیشنهاد کردی که با تو همخانه شوم! و تازه، خواستی که دوستم مسعود هم بیاید و چند روزی آنجا بماند!
شگفتا! من "پیشنهاد" کردم؟ من "خواستم"؟ فقط "چند روز"؟ یا آن دو زاری و التماس کردند و ماهها ماندند؟ ادامه میدهد:
- اما با یک چیز مسیر زندگی مرا بهکلی تغییر دادی. من یکی از ده نفری بودم که از میان صدها نفر در انواع آزمونهای تئوری و عملی آموزشگاه خلبانی هواپیمایی ملی ایران پذیرفته شدهبودم، با نمرهها و نتیجههای درخشان. از من دو بار تست شنوایی گرفتند، زیرا بار نخست باورشان نشد که شنوایی من این قدر عالیست. آمدم و با تو مشورت کردم. تو کلی نصیحتم کردی و گفتی که خلبانی کار دشواریست، خطر مرگ دارد، با این کار در واقع به خدمت "دستگاه حاکمیت" در میآیم، در حالی که در این سو "جنبش" به وجود امثال من نیاز دارد. بعد مرا برداشتی و با خود بردی، یک بطری عرق خریدی، و رفتیم به خانهی یک مترجم معروف، و از او خواستی که مرا نصیحت کند و از خر شیطان پایین بیاورد. او گفت که کارگر چاپخانه است، نوکر خودش است و سرور خودش، هر وقت خواست میرود و میآید، و تازه کتاب هم ترجمه و منتشر میکند. از همانجا تصمیم من عوض شد و با تحریک تو و او به بخت بزرگم پشت پا زدم، به آموزشگاه خلبانی نرفتم، و همانطور که میبینی امروز آس و پاس و آوارهام!
از شدت شگفتزدگی بهکلی لال میشوم. چه دارد میگوید؟ چنین چیزی را هیچ به یاد نمیآورم. آری، آن مترجم را میشناسم و بارها با خلیل با او دیدار داشتهایم. اما داستان انصراف او از تحصیل در آموزشگاه خلبانی؟ هیچ به یاد نمیآورم. آیا این داستان نیز مانند آن ترجمهی داستان جک لندن جعلیست؟ آیا این یاد را نیز مانند داستان سکونتش در خانهی من دستکاری کردهاست؟ آیا درست است که همسر سابقش را عذاب میداده و اکنون دارد مرا عذاب میدهد؟ یا آن که راست میگوید، اما همهی اینها از حافظهی من پاک شده؟ اما چنین استدلالی به کلی با ذهنیت و رفتار من بیگانه است. آن جملهبندی و کلمهی "جنبش" هیچ در منطق و واژگان من وجود ندارد. ممکن نیست من چنین چیزی گفتهباشم. در آن هنگام من با "جنبشی" نبودم؛ "جنبشی" نمیشناختم.
با این حال فرض کنیم که من و آن مترجم چیزهایی گفتیم. اما مگر تصمیم نهایی و مسئولیت آن پای خود تصمیمگیرنده نیست؟ مگر این خود من و خود تو نیستیم که بر سر دوراهیها و سهراهیها، هر چند با مشورت دیگران، راهی را با ارادهی خود انتخاب میکنیم و ادامه میدهیم؟ چگونه میتوان خود را در چاهی پرتاب کرد و سپس گفت که چون تو گفتی، من هم پریدم؟ و اگر خلبان هم شدهبود، چه میدانیم که اکنون کجا بود و چه میکرد؟
نمیگویم. هیچ نمیگویم. پیرامونمان شلوغ میشود و دیگر نمیشود حرف زد. عیبی ندارد. طفلک دنبال علت بیسامانی زندگانیش گشته و مقصر اصلی را در دیگری، در من یافته. جدا میشویم و از آنپس دیگر ندیدهامش. نمیدانم که آیا به بولیوی بازگشت تا به "جنبش" خدمت کند، یا در سوئد دارد به "رفقا" کمک میکند. اگر راست میگوید، "جنبش" و "رفقا" باید از من سپاسگزار باشند که سربازی کاری و وفادار برایشان هدیه دادهام!
2 comments:
معمولاً کسانی که مشکلات زندگی به آنها غلبه کرده دنبال این هستند که خیال خودشان را راحت کنند. حرفهایی هم که به آنها گفته شده را تعبیرهایی منفی می کنند. شاید اگر این کارها را نمی کردند بهران خودشان هم حل می شد
نوشته تان مثل همیشه خواندنی بود. وقتی مطلب را می خواندم یاد خاطرات خودم افتادم. هم اتاق ناخواسته ای داشتم که قرار بود یک شب پیشم بماند و چند ماه ماند و من نه تنها خرج صبحانه و شام او را می دادم بلکه حتی جای خوابش را پهن و جمع می کردم. یاد تصمیم مهمی افتادم که با مشورت دوستی گرفتم و بعد پشیمان شدم، بی آن که او را سرزنش کنم همیشه به آن روز خاص و صحبت های او فکر می کنم..... اما به نظرم مهم ترین نکته همین است که شما به درستی بر آن انگشت گذاشتید: همه ما خاطراتمان را بازسازی می کنیم. تحقیقات زیادی هم در این باره شده است که ذهن ما چطور گذشته را دست کاری و بازسازی می کند. تعمدی در کار نیست، و گریزی هم. این نکته ایست که باید همیشه به یاد داشته باشیم. خصوصا مورخ ها و قاضی ها و کسانی که بر پایه گواهی اشخاص به قضاوت درباره امور می پردازند باید حواسشان جمع باشد که این گواهی های شخصی چندان قابل اتکا نیستند. کسانی بر پایه شهادت افراد به زندان افتاده اند و سال ها آب خنک خرده اند و بعد معلوم شده که شاهد که قسم می خورده حقیقت را می گوید خیلی ساده اشتباه کرده است. خاطرات سیاسی اشخاص، حتی وقتی صادقانه نوشته شده اند، باز سرشار از اشتباهند. باید در قضاوت محتاط تر و هوشیارتر باشیم. شاد باشید، م
Post a Comment