درد... تا کی درد کشیدن از زخمهایی که این بختک بر تن و جانم میزند؟ تا کی نشستن در این تاریکی؟ آخر اینجا کجاست؟ اینجا چه میکنم؟
آن یکی شاخم را هم این بختک خیلی وقت پیش کندهاست. بیشاخ شدهام. بختک حالا گوشهایم را میگیرد و سرم را به صخرهها میکوبد. گوش چپم از این کار او به وزوز افتادهاست. پیوسته، شب و روز، صدای مچالهشدن کاغذ آلومینیومی یا صدای جوشکاری توی گوش چپم میشنوم.
هه...، گفتم "شب و روز"! اینجا که روزی در کار نیست. همیشه شب است. تاریکی پیوسته. بهجز آن خط باریک و درخشان در دوردست افق که دیر به دیر پیدایش میشود؛ سفید، آبی روشن، و کبود. زیر آن زمین است، یا چیست که در سیاهی غرق شده، و بالای آن ابرهای سیاه، سیاه ِ سیاه، سراسر آسمان را پوشاندهاند.
هر بار پس از کتک خوردن از بختک به گوشهای میخزم. بهگمانم غار کوچکیست. تاریکی نمیگذارد چیزی بیش از این از پیرامونم دریابم. در سیاهی آن گوشه، تنهاتر از همیشه و دردمندتر از همیشه، نشسته، یا خوابیده به پهلو، زخمهایی را که به دهانم میرسند میلیسم، و میلیسم. لیسیدن زخمها بهترین درمان و تسکینیست که میشناسم.
راستی، کاغذ آلومینیومی و جوشکاری از کدام جهان و کدام زندگانی توی ذهنم مانده؟ لیسیدن زخم هم که گفتم، از آن جهان است. حیوانهایی را دیده بودم که زخمشان را میلیسیدند. از جمله گربه. در آن جهان، ما همیشه در خانهمان گربه داشتیم. میآمدند، یا میآوردیمشان برای مبارزه با موشها، چند سالی میماندند، بعد غیبشان میزد، و بعد یکی دیگر داشتیم. آنها را دیدهبودم که بعد از جنگودعواهای در کوچهها و بامها، به گوشهای میخزیدند و در تنهایی زخمهایشان را میلیسیدند. اما رفتار دیگرگونهی یکی از آن گربهها آنچنان زنده در خاطرم مانده که گویی هماکنون در برابر چشمانم جریان دارد.
سیزده چهارده سالم بود. روزی در زیرزمین خانهمان، که "رصدخانه"ام بود نشستهبودم و داشتم با تکههای رادیوهای خراب بازی میکردم که صداهای ظریفی از تاریکترین گوشههای انباری مرا بهسوی خود کشاند. آهسته رفتم و نگاه کردم. در آن تاریکی توانستم هیکل گربهمان را تشخیص دهم که روی سکوی کوتاهی به پهلو خوابیدهبود و سه موجود بسیار کوچک دیگر از پشت او بهسوی سینهاش میخزیدند. عجب! چند وقتی بود که شکم گربهمان بزرگ شده بود. پس اکنون زاییدهبود! دوان به بیرون زیر زمین و بهسوی اتاق نشیمنمان رفتم و فریادزنان اعلام کردم که گربهمان زاییدهاست. مادر به سرعت چیزی درست کرد که به ترکی به آن "قویماق" میگفتیم و خوراک ویژهی زائوها بود. آن را در یک نعلبکی ترکخورده ریخت و داد که ببرم برای گربه. مادرم زیر زمین تاریک و نمور خانهمان را دوست نداشت و هرگز ندیدم که قدم به آنجا بگذارد. میگفت که از مار میترسد.
با چراغ قوه به سراغ گربه رفتم. همچنان بیحال به پهلو افتادهبود. سه نوزادش لرزان و سر در گم و کورمال با پوزهشان دنبال پستانهای مادر میگشتند. مادر سر بر خاک نهادهبود و اعتنایی به آنها نمیکرد. قویماق را نزدیک دهان گربه گذاشتم. سرش را آرام بلند کرد، بو کشید، و به محتوای نعلبکی زبان زد، اما با آنکه مادرم در آن شکر نریختهبود، از آن نخورد. چرا نمیخورد؟ و آن چه بود که از نشیمنگاهش بیرون زدهبود، چیزی به رنگ صورتی تیره و به بزرگی یک مشت که خاک کف انباری به آن چسبیدهبود؟ سر در نمیآوردم. رفتم و از مادر پرسیدم. گفت:
- تخمدانش بیرون آمده. حتماً میمیرد...
دلم به درد آمد. بیاختیار پرسیدم: - میمیرد؟ آخر چرا؟
- دست ما نیست...
اندیشناک بهسوی زیر زمین رفتم: «میمیرد؟ چرا تخمدانش بیرون آمده؟ چرا نمیتوان کاری کرد؟ چرا خود او تخمدانش را نمیلیسد و کاری نمیکند؟...» گربه با بیحالی سرش را بلند کرد و نالهی خفیفی از گلویش بیرون آمد. یکی از نوزادانش ناپدید شدهبود. کجا رفتهبود؟ هر چه گوشه و کنار تاریک انباری را با چراغ قوه گشتم، اثری از آن نیافتم.
شامگاه که پدر به خانه آمد، با اصرار و کشانکشان او را به زیر زمین بردم و گربه را نشانش دادم. پدر نیمنگاهی کرد و گفت:
- کاریش نداشتهباش. بگذار بمیرد.
- ولی، آخر...
- هیچ کاریش نمیشود کرد.
- شاید نمیرد؟
- میمیرد!
دو بچهگربهی دیگر هم ناپدید شدهبودند. پدر گفت که خود گربه فهمیده که نمیتواند به آنها برسد، و آنها را خوردهاست. عجب! مگر موجودی میتواند زادههای خود را، پارههای تن خود را بخورد؟ همهی اینها برای عقل کودکانهام تازگی داشت.
در آن سالهای دور و آن گوشهی دورافتادهی جهان از مطب دامپزشکی و کلینیک گربه خبری نبود. کوچهها پر از گربهها و سگهای ولگرد بود. این موجودات را کسی ارج نمینهاد. گربهی بیچاره لابد درد میکشید. درد کشیدن از چیزهاییست که در تنهایی مطلق صورت میگیرد. درد تو را هیچ کس دیگری نمیتواند احساس کند. برای همین است که گروهی از موجودات به گوشهای میخزند و زخمهایشان را در تنهایی میلیسند.
دهان و زبان من به همهی زخمهایم نمیرسد. تنم پر است از آثار بریدگیها و زخمها. اینجا و آنجای تنم از درد تیر میکشد. استخوانهایم درد میکند. استخوانها را دیگر نمیتوان لیسید. نمیدانم چرا آهنگی از جهانی دیگر در سرم جریان دارد. تکهایست از کانتات "آلکساندر نفسکی" Alexander Nevsky اثر سرگئی پراکوفییف Sergei Prokofiev. در آن جهان پراکوفییف برایم بزرگترین نابغهی ترکیب سازها و صداها بود. در این اثرش دشمنان در سال 1242 میلادی گروه بزرگی از سربازان روس را کشتهاند، و اکنون زنی با صدای بم و مادرانه در دشت پوشیده از کشتگان و زخمیها میرود و در سوگ "عقابان تیزچنگال و زیبای" میهن که به خاک افتادهاند مویه میکند: «زیبایی زمینی به پایان میرسد».
این جایی که من هستم نیز زیباییهای زمینی به پایان رسیدهاند. چیزی از آنها نمانده جز همان خط باریک و درخشان افق که دیر به دیر پیدایش میشود. آه که چهقدر دلم میخواهد آن صدای مادرانه و نوازشگر را اکنون و اینجا زنده میشنیدم. آه مادرم، چرا مرا زاییدی تا اکنون در این تاریکی و تنهایی خونین و مالین درد بکشم؟ چرا؟ اگر به انتخاب خودم بود، به دنیا نمیآمدم. و حیف که انسانها نوزادان خود را نمیخورند...
برای گربه ماست بردم و آب بردم. اما به هیچ کدام لب نزد. تکهای گونی زیرش پهن کردم و تکهای دیگر رویش کشیدم. او گونی رویش را با حرکتهایی آرام و رعشهآلود پس زد. هر بار که به او سر میزدم، همچنان خوابیده به پهلو یک سوی دهانش را و سبیلش را تکان میداد و از لای دندانهایش نالهای خفیف میکرد. دلم برایش میسوخت، اما گفته بودند که بگذارم بمیرد. رنگ تخمدان بیرون زدهاش تیرهتر و تیرهتر میشد، و نالههایش خفیفتر.
من اینجا دهانم اغلب پر از چیزی شبیه به قیر است و نمیتوانم ناله کنم. اما پیش میآید که قیر به شکل شگفتانگیزی ناپدید شده، و آنگاه از درد نعره میکشم. اما چه شد و چگونه از چنین جهانی سر در آوردم؟ چرا شاخ در آوردم؟ چرا به این عذاب محکوم شدهام که بختکی نامرئی پیوسته زخمهایی بر پیکرم بزند؟ باید سر به شورش بردارم. باید راهی برای فرار از این تاریکی و تنهایی پیدا کنم. من که زمانی در جهانی دیگر استاد فرار از زیر سیمهای خاردار بودم، باید سیمهای خاردار این جهان را پیدا کنم و از زیر آنها بگریزم. اما... از این شکاف عمیق و بیانتهایی که میان من و آن خط درخشان افق هست، چگونه بگذرم؟
گاه پیش میآمد که یکی دو روز از یاد گربه غافل میشدم، و هر بار با این فرض بالای سرش میرفتم که لابد مردهاست. اما گربه با چشمان بسته حضور مرا در مییافت، و لب بالایی یک سوی دهانش را و سبیلش را تکانی میداد. اما دیگر نالهای نمیکرد. در شگفت بودم از این که بی آب و خوراک چه جانسخت است. سالهایی دیرتر، در جهانهایی دیگر، دیدم که حیوانهای آسیبدیده را به شکلی اغلب بیدرد میکشند تا از عذاب درد کشیدن طولانی برهانندشان. اما من راهی و وسیلهای نداشتم تا گربهی بیچاره را از عذاب انتظار مرگ برهانم. و حیف که اینجا هم کسی نیست که تیر خلاص را به من بزند.
درست به یاد ندارم، اما بهگمانم نزدیک یک ماه طول کشید تا گربه بمیرد. روزی، هنگامی که نور چراغ قوه را رویش انداختم چشمانش نیمهباز بود، لبانش کنار رفتهبود و ردیف دندانهایش بیرون زدهبود. تنش چون چوبی خشک شده بود، و تخمدانش سیاه ِ سیاه شده بود.
رفتم و در باغچهی حیاطمان گوری کندم و گربه را با گونی زیرش برداشتم و بردم و در گور نهادم. وزنش چه سبک شدهبود. چشمانش هنوز نیمهباز بود و دندانهایش هنوز بیرون بود. خاک رویش ریختم. سالها دیرتر در جهانهای دیگری دیدم که مردم روی گور عزیزانشان گل میگذارند. اما در آن زمان و در آن جهان چنین چیزی ندیدهبودم. عمویم چند بار مرا سر خاک پدربزرگم بردهبود. آنجا دیدهبودم که مردان کنار سنگ گور آشنایشان چمباتمه میزنند، دستشان را روی سنگ تکیه میدهند، و زیر لب چیزهایی میگویند. سپس تکهای سنگ کوچک بر میدارند، با آن ضربههایی کوچک به سنگ گور میزنند، ضربدری روی آن میکشند، و باز چیزی به زبانی بیگانه میخوانند، و به راه خود میروند. گور گربهی من سنگ نداشت. پس انگشت روی تل خاک گور او نهادم، و زیر لب ادای خواندن وردهایی نامفهوم را در آوردم.
آه از این درد... بختک در آخرین حمله با چنگالش سمت چپ شکمم را دریده. رودهام بیرون زده. دهانم به آنجا نمیرسد تا بلیسمش. چهکارش کنم؟ دندانهایم را بر هم فشردهام و با نالهای در گلو روده را به درون شکم فشردهام، لبههای زخم را بر هم آوردهام و همچنان در چنگ میفشارمش تا شاید جوش بخورد. آیا جوش میخورد؟ درد را چه کنم؟ به گمانم تب دارم.
به سوی جایی که به گمانم دهانهی غار است میخزم تا ببینم آیا خط درخشان افق دیده میشود، یا نه. باید سیمهای خاردار این جهان را پیدا کنم. باید پیدایشان کنم...
***
سوگواره بر "دشت کشتگان" را از کانتات الکساندر نفسکی اثر پراکوفییف اینجا بشنوید، با زیرنویس انگلیسی، یا با اجرایی دراماتیکتر اینجا، آن نیز با زیرنویس انگلیسی.
و صحنهی معروف "نبرد روی یخ" از فیلم الکساندر نفسکی، یکی از شاهکارهای سرگئی آیزنشتاین در تصویر بندی (میزانسن و کمپوزیسیون) را، با موسیقی پراکوفییف، اینجا ببینید. فیلم کامل هم در همان حوالی در دسترس است.
آن یکی شاخم را هم این بختک خیلی وقت پیش کندهاست. بیشاخ شدهام. بختک حالا گوشهایم را میگیرد و سرم را به صخرهها میکوبد. گوش چپم از این کار او به وزوز افتادهاست. پیوسته، شب و روز، صدای مچالهشدن کاغذ آلومینیومی یا صدای جوشکاری توی گوش چپم میشنوم.
هه...، گفتم "شب و روز"! اینجا که روزی در کار نیست. همیشه شب است. تاریکی پیوسته. بهجز آن خط باریک و درخشان در دوردست افق که دیر به دیر پیدایش میشود؛ سفید، آبی روشن، و کبود. زیر آن زمین است، یا چیست که در سیاهی غرق شده، و بالای آن ابرهای سیاه، سیاه ِ سیاه، سراسر آسمان را پوشاندهاند.
هر بار پس از کتک خوردن از بختک به گوشهای میخزم. بهگمانم غار کوچکیست. تاریکی نمیگذارد چیزی بیش از این از پیرامونم دریابم. در سیاهی آن گوشه، تنهاتر از همیشه و دردمندتر از همیشه، نشسته، یا خوابیده به پهلو، زخمهایی را که به دهانم میرسند میلیسم، و میلیسم. لیسیدن زخمها بهترین درمان و تسکینیست که میشناسم.
راستی، کاغذ آلومینیومی و جوشکاری از کدام جهان و کدام زندگانی توی ذهنم مانده؟ لیسیدن زخم هم که گفتم، از آن جهان است. حیوانهایی را دیده بودم که زخمشان را میلیسیدند. از جمله گربه. در آن جهان، ما همیشه در خانهمان گربه داشتیم. میآمدند، یا میآوردیمشان برای مبارزه با موشها، چند سالی میماندند، بعد غیبشان میزد، و بعد یکی دیگر داشتیم. آنها را دیدهبودم که بعد از جنگودعواهای در کوچهها و بامها، به گوشهای میخزیدند و در تنهایی زخمهایشان را میلیسیدند. اما رفتار دیگرگونهی یکی از آن گربهها آنچنان زنده در خاطرم مانده که گویی هماکنون در برابر چشمانم جریان دارد.
سیزده چهارده سالم بود. روزی در زیرزمین خانهمان، که "رصدخانه"ام بود نشستهبودم و داشتم با تکههای رادیوهای خراب بازی میکردم که صداهای ظریفی از تاریکترین گوشههای انباری مرا بهسوی خود کشاند. آهسته رفتم و نگاه کردم. در آن تاریکی توانستم هیکل گربهمان را تشخیص دهم که روی سکوی کوتاهی به پهلو خوابیدهبود و سه موجود بسیار کوچک دیگر از پشت او بهسوی سینهاش میخزیدند. عجب! چند وقتی بود که شکم گربهمان بزرگ شده بود. پس اکنون زاییدهبود! دوان به بیرون زیر زمین و بهسوی اتاق نشیمنمان رفتم و فریادزنان اعلام کردم که گربهمان زاییدهاست. مادر به سرعت چیزی درست کرد که به ترکی به آن "قویماق" میگفتیم و خوراک ویژهی زائوها بود. آن را در یک نعلبکی ترکخورده ریخت و داد که ببرم برای گربه. مادرم زیر زمین تاریک و نمور خانهمان را دوست نداشت و هرگز ندیدم که قدم به آنجا بگذارد. میگفت که از مار میترسد.
با چراغ قوه به سراغ گربه رفتم. همچنان بیحال به پهلو افتادهبود. سه نوزادش لرزان و سر در گم و کورمال با پوزهشان دنبال پستانهای مادر میگشتند. مادر سر بر خاک نهادهبود و اعتنایی به آنها نمیکرد. قویماق را نزدیک دهان گربه گذاشتم. سرش را آرام بلند کرد، بو کشید، و به محتوای نعلبکی زبان زد، اما با آنکه مادرم در آن شکر نریختهبود، از آن نخورد. چرا نمیخورد؟ و آن چه بود که از نشیمنگاهش بیرون زدهبود، چیزی به رنگ صورتی تیره و به بزرگی یک مشت که خاک کف انباری به آن چسبیدهبود؟ سر در نمیآوردم. رفتم و از مادر پرسیدم. گفت:
- تخمدانش بیرون آمده. حتماً میمیرد...
دلم به درد آمد. بیاختیار پرسیدم: - میمیرد؟ آخر چرا؟
- دست ما نیست...
اندیشناک بهسوی زیر زمین رفتم: «میمیرد؟ چرا تخمدانش بیرون آمده؟ چرا نمیتوان کاری کرد؟ چرا خود او تخمدانش را نمیلیسد و کاری نمیکند؟...» گربه با بیحالی سرش را بلند کرد و نالهی خفیفی از گلویش بیرون آمد. یکی از نوزادانش ناپدید شدهبود. کجا رفتهبود؟ هر چه گوشه و کنار تاریک انباری را با چراغ قوه گشتم، اثری از آن نیافتم.
شامگاه که پدر به خانه آمد، با اصرار و کشانکشان او را به زیر زمین بردم و گربه را نشانش دادم. پدر نیمنگاهی کرد و گفت:
- کاریش نداشتهباش. بگذار بمیرد.
- ولی، آخر...
- هیچ کاریش نمیشود کرد.
- شاید نمیرد؟
- میمیرد!
دو بچهگربهی دیگر هم ناپدید شدهبودند. پدر گفت که خود گربه فهمیده که نمیتواند به آنها برسد، و آنها را خوردهاست. عجب! مگر موجودی میتواند زادههای خود را، پارههای تن خود را بخورد؟ همهی اینها برای عقل کودکانهام تازگی داشت.
در آن سالهای دور و آن گوشهی دورافتادهی جهان از مطب دامپزشکی و کلینیک گربه خبری نبود. کوچهها پر از گربهها و سگهای ولگرد بود. این موجودات را کسی ارج نمینهاد. گربهی بیچاره لابد درد میکشید. درد کشیدن از چیزهاییست که در تنهایی مطلق صورت میگیرد. درد تو را هیچ کس دیگری نمیتواند احساس کند. برای همین است که گروهی از موجودات به گوشهای میخزند و زخمهایشان را در تنهایی میلیسند.
دهان و زبان من به همهی زخمهایم نمیرسد. تنم پر است از آثار بریدگیها و زخمها. اینجا و آنجای تنم از درد تیر میکشد. استخوانهایم درد میکند. استخوانها را دیگر نمیتوان لیسید. نمیدانم چرا آهنگی از جهانی دیگر در سرم جریان دارد. تکهایست از کانتات "آلکساندر نفسکی" Alexander Nevsky اثر سرگئی پراکوفییف Sergei Prokofiev. در آن جهان پراکوفییف برایم بزرگترین نابغهی ترکیب سازها و صداها بود. در این اثرش دشمنان در سال 1242 میلادی گروه بزرگی از سربازان روس را کشتهاند، و اکنون زنی با صدای بم و مادرانه در دشت پوشیده از کشتگان و زخمیها میرود و در سوگ "عقابان تیزچنگال و زیبای" میهن که به خاک افتادهاند مویه میکند: «زیبایی زمینی به پایان میرسد».
این جایی که من هستم نیز زیباییهای زمینی به پایان رسیدهاند. چیزی از آنها نمانده جز همان خط باریک و درخشان افق که دیر به دیر پیدایش میشود. آه که چهقدر دلم میخواهد آن صدای مادرانه و نوازشگر را اکنون و اینجا زنده میشنیدم. آه مادرم، چرا مرا زاییدی تا اکنون در این تاریکی و تنهایی خونین و مالین درد بکشم؟ چرا؟ اگر به انتخاب خودم بود، به دنیا نمیآمدم. و حیف که انسانها نوزادان خود را نمیخورند...
برای گربه ماست بردم و آب بردم. اما به هیچ کدام لب نزد. تکهای گونی زیرش پهن کردم و تکهای دیگر رویش کشیدم. او گونی رویش را با حرکتهایی آرام و رعشهآلود پس زد. هر بار که به او سر میزدم، همچنان خوابیده به پهلو یک سوی دهانش را و سبیلش را تکان میداد و از لای دندانهایش نالهای خفیف میکرد. دلم برایش میسوخت، اما گفته بودند که بگذارم بمیرد. رنگ تخمدان بیرون زدهاش تیرهتر و تیرهتر میشد، و نالههایش خفیفتر.
من اینجا دهانم اغلب پر از چیزی شبیه به قیر است و نمیتوانم ناله کنم. اما پیش میآید که قیر به شکل شگفتانگیزی ناپدید شده، و آنگاه از درد نعره میکشم. اما چه شد و چگونه از چنین جهانی سر در آوردم؟ چرا شاخ در آوردم؟ چرا به این عذاب محکوم شدهام که بختکی نامرئی پیوسته زخمهایی بر پیکرم بزند؟ باید سر به شورش بردارم. باید راهی برای فرار از این تاریکی و تنهایی پیدا کنم. من که زمانی در جهانی دیگر استاد فرار از زیر سیمهای خاردار بودم، باید سیمهای خاردار این جهان را پیدا کنم و از زیر آنها بگریزم. اما... از این شکاف عمیق و بیانتهایی که میان من و آن خط درخشان افق هست، چگونه بگذرم؟
گاه پیش میآمد که یکی دو روز از یاد گربه غافل میشدم، و هر بار با این فرض بالای سرش میرفتم که لابد مردهاست. اما گربه با چشمان بسته حضور مرا در مییافت، و لب بالایی یک سوی دهانش را و سبیلش را تکانی میداد. اما دیگر نالهای نمیکرد. در شگفت بودم از این که بی آب و خوراک چه جانسخت است. سالهایی دیرتر، در جهانهایی دیگر، دیدم که حیوانهای آسیبدیده را به شکلی اغلب بیدرد میکشند تا از عذاب درد کشیدن طولانی برهانندشان. اما من راهی و وسیلهای نداشتم تا گربهی بیچاره را از عذاب انتظار مرگ برهانم. و حیف که اینجا هم کسی نیست که تیر خلاص را به من بزند.
درست به یاد ندارم، اما بهگمانم نزدیک یک ماه طول کشید تا گربه بمیرد. روزی، هنگامی که نور چراغ قوه را رویش انداختم چشمانش نیمهباز بود، لبانش کنار رفتهبود و ردیف دندانهایش بیرون زدهبود. تنش چون چوبی خشک شده بود، و تخمدانش سیاه ِ سیاه شده بود.
رفتم و در باغچهی حیاطمان گوری کندم و گربه را با گونی زیرش برداشتم و بردم و در گور نهادم. وزنش چه سبک شدهبود. چشمانش هنوز نیمهباز بود و دندانهایش هنوز بیرون بود. خاک رویش ریختم. سالها دیرتر در جهانهای دیگری دیدم که مردم روی گور عزیزانشان گل میگذارند. اما در آن زمان و در آن جهان چنین چیزی ندیدهبودم. عمویم چند بار مرا سر خاک پدربزرگم بردهبود. آنجا دیدهبودم که مردان کنار سنگ گور آشنایشان چمباتمه میزنند، دستشان را روی سنگ تکیه میدهند، و زیر لب چیزهایی میگویند. سپس تکهای سنگ کوچک بر میدارند، با آن ضربههایی کوچک به سنگ گور میزنند، ضربدری روی آن میکشند، و باز چیزی به زبانی بیگانه میخوانند، و به راه خود میروند. گور گربهی من سنگ نداشت. پس انگشت روی تل خاک گور او نهادم، و زیر لب ادای خواندن وردهایی نامفهوم را در آوردم.
آه از این درد... بختک در آخرین حمله با چنگالش سمت چپ شکمم را دریده. رودهام بیرون زده. دهانم به آنجا نمیرسد تا بلیسمش. چهکارش کنم؟ دندانهایم را بر هم فشردهام و با نالهای در گلو روده را به درون شکم فشردهام، لبههای زخم را بر هم آوردهام و همچنان در چنگ میفشارمش تا شاید جوش بخورد. آیا جوش میخورد؟ درد را چه کنم؟ به گمانم تب دارم.
به سوی جایی که به گمانم دهانهی غار است میخزم تا ببینم آیا خط درخشان افق دیده میشود، یا نه. باید سیمهای خاردار این جهان را پیدا کنم. باید پیدایشان کنم...
***
سوگواره بر "دشت کشتگان" را از کانتات الکساندر نفسکی اثر پراکوفییف اینجا بشنوید، با زیرنویس انگلیسی، یا با اجرایی دراماتیکتر اینجا، آن نیز با زیرنویس انگلیسی.
و صحنهی معروف "نبرد روی یخ" از فیلم الکساندر نفسکی، یکی از شاهکارهای سرگئی آیزنشتاین در تصویر بندی (میزانسن و کمپوزیسیون) را، با موسیقی پراکوفییف، اینجا ببینید. فیلم کامل هم در همان حوالی در دسترس است.
1 comment:
دوست بزرگم، خبری از شما نبود؛ نگرانتان شدهبودم. امیدوارم بهتر شدهباشید. نوشتهای بس گیرا و نیرومند بود. من را با خود به فضای آشنایم بردید. پایدار باشید و شاد، و به امید تندرستی و گفتگوهای آینده.
جهان
Post a Comment