بودن، یا نبودن؟
شرکت لوازم دیالیز صفاقی این بار، در پایان تابستان 1995، سفری به جزیرهی یونانی کرت و شهر رتیمنون در شمال جزیره ترتیب داد. هر کس به هزینهی خود تا رتیمنون میرفت و آنجا، در هتل، وسایل دیالیز از پیش آماده شدهبود. پتر پرستار سفر مایورکا این بار نیز همراه ما بود. استفان هماتاقی من در آن سفر هم آمدهبود، اما من این بار اتاق تکی داشتم.
هتل ما در صد متری ساحل و نزدیک مرکز شهر بود. بهتر از این نمیشد. هوا عالی بود. گرما شدید نبود. هر روز نایلونی روی پانسمان شکمم میچسباندم و به دریا میرفتم. اما هم وضع جسمیام بدتر از پارسال بود، و هم روحم خستهتر. توی آب زود خسته میشدم. برای رفتن به دیدنیهای شهر هم نمیتوانستم با پتر و استفان همپایی کنم. اکنون دیگر آن کوهنورد دیالیزی مایورکا نبودم. کشالهی ران راستم سخت درد میکرد و حسابی میلنگیدم. دکتر گفتهبود که نوعی فتق در کشاله است که در اثر فشار مایع دیالیز از حفرهی شکم ایجاد شده، و کاریش نمیشود کرد. هر بار پس از ده بیست متر راه رفتن بار دیگر و بار دیگر به این نتیجه میرسیدم که نمیتوانم با این درد همپای پتر و استفان بروم، و از ایشان جدا میشدم. تنها میرفتم، لنگان.
تا آنکه آشنایانی خود جداگانه از سوئد آمدند و هتلی بیرون شهر گرفتند. با هم با چند تور به دیدنیهای جزیره رفتیم: هراکلیون و کاخ و معبد کنوسوس، مرکز تمدن مینویی؛ شهر ساحلی چانیا، و چند جای دیگر. سرانجام نیز ماشین کوچکی کرایه کردم و از رتیمنون به جنوب جزیره، به شهرک ساحلی آگیا گالینی رفتیم.
جاده از گردنهی بلند و مهآلود و سرسبز "اسپیلی" میگذشت. جادهی پیچ در پیچ، مهی غلیظ و عطرآگین، بوتهها و درختهایی متفاوت با کاجهای یکنواخت جنگلهای سوئد، آرامش کوه و جنگل... اینها مرا به یاد گردنهی حیران میانداخت. چه زیبا. چه آرام. چه خوش عطر. آنجا تمشک هم پیدا کردیم. چه خوشمزه.
آگیا گالینی شهرکی نقلی و قدیمی در کوهپایه و ساحل دریا بود. ساحل شنی کوچکی داشت. من کیسهی دیالیز را که همراه آوردهبودم به خود وصل کردم، و یکی از همراهان توی آب پرید، اما دقایقی بعد با درد شدید نیش عروس دریایی بیرون دوید. صاحب مهربان کافهی ساحلی استکانی عرق رازیانهی یونانی "اوزو" به او داد تا روی جای نیش عروس دریایی بمالد، و درد او بیدرنگ ناپدید شد.
خوش و خندان از این سفر ماجراجویانه، به رتیمنون بازگشتیم. اما شب در هتلِ آشنایان، با یکی از آنان گفتوگویی سخت تلخ و دردآور داشتم؛ تلختر از زهر؛ دردآورتر از نیش عروس دریایی؛ یکی از دردناکترین گفتوگوهای زندگانیم؛ همچون کفارهای برای خوشی آنروز. حرفهایی به این تلخی هرگز، در هیچ دورانی از زندگانیم از هیچکس نشنیدهبودم. البته این آشنایم هر چه گفت، واقعیتهای موجود بود، بی راه حلی که از این تن رنجور و خائن و روح خستهی من بر آید.
سپس، دیروقت شب رفتهبودم، ماشین را پس دادهبودم، و اکنون، سر راه هتل، در تاریکی شب بر ساحل ایستادهبودم و موجهای سیاهرنگ دریا را تماشا میکردم. مست نبودم. تمام روز رانندگی کردهبودم. آن دورترکهای روی آب، چراغ یک قایق ماهیگیری در دل سیاهی سوسو میزد. دلم خون بود از حرفهای تلخی که شنیدهبودم. در دل من نیز موجهای سیاهی میآمدند و میرفتند، با آن پرسش جاودان: بودن، یا نبودن؟
نه، این زندگی دیگر ارزش ماندن ندارد. موجودی بیخاصیت و بهدردنخور شدهام. تا کی رنج و شکنجهی این دیالیز لعنتی را تحمل کنم؟ و چرا؟ که چه بشود؟ چه سودی از من به چه کسی میرسد؟ چه دردی را از چه کسی دوا میکنم؟ این چه کار احمقانهایست که چهار بار در روز این مایع توی شکم را عوض میکنم، که دو بار در هفته به بیمارستان میروم و هر بار پنج ساعت میخوابم تا خونم را پاک کنند. دیگر خسته شدهام. سراپا بوی دارو میدهم. سراپای تنم، همهی مفصلهایم درد میکند. اسکلتم گویی میخواهد از هم فرو بپاشد. چه سودی، چه لذتی از این زندگی پر درد و رنج میبرم؟ از تحمل این همه رنج چه چیزی به دست میآورم؟ دیگر چه کسیست که اهمیتی به من بدهد، اعتنایی به من بکند، ارزشی در موجودیت من ببیند؟ دیگر کدام زنیست که بتواند مرا برای همینی که هستم، همینی که شدهام، دوست بدارد؟ پس دیگر چه رؤیایی میماند؟ بازگشت به میهن؟ زیباییهای گردنهی حیران؟ اما آیا چیزی از آن میهنی که داشتم باقی گذاشتهاند؟ چیزی از آن جاها و چیزهای خاطرهانگیز گذاشتهاند بماند؟ با این تن و جان رنجور آنقدر زنده میمانم که دوباره ببینمش؟ زیباییهای گردنهی اسپیلی جزیرهی کرت؟ همین؟ آیا همین بود سهم من از زندگی؟ خوشیای که به همین سادگی با سخنانی زهرآهگین بر باد میرود؟
ایکاش میشد همهی اینگونه دردها را هم با مالیدن چیزی مانند اوزو ناپدید کرد. اما نمیشود. داستایفسکی نبود که در "خاطرات خانهی مردگان" نوشت: «هیچ انسانی نمیتواند بی داشتن هدفی که برای رسیدن به آن میکوشد، زندگی کند؛ اگر انسان نه هدفی داشتهباشد و نه امیدی، این بدبختی بزرگ جانوری مخوف از او میسازد.»؟ یا رومن رولان نبود که در "جان شیفته" نوشت: «چه کسی، در تنهایی بی بهره از عشق، چه کسی بی غرور آمادهی نبرد است؟ برای چه نبرد کند کسی که باورش نیست ثروتهایی والا دارد که باید از آن دفاع کرد و باید به خاطر آن پیروز گشت یا مرد؟»
در کودکی کسانی را دیدهبودم که کلیههایشان از کار افتادهبود. تن اینان ورم میکرد، پوستشان از مسمومیت اوره سبز تیره و بدرنگی میشد، بهتدریج تیرهتر میشدند، و دو هفته بعد میمردند. دیالیز تنها طولانی کردن آن رنج دو هفتهایست. اکنون بیش از سه سال است که سراسر روزهایم به کار کردن و امور دیالیز، یعنی به زنده نگاهداشتن خودم میگذرد. با تحمل این همه رنج فقط دارم خودم را زنده نگه میدارم. و آنوقت کسانی نیز اینچنین شرنگ در جانم میریزند. روحم تکهپاره شدهاست. کورسوی زندگی خیلی وقت است که در وجودم فرو مردهاست و حتی سوسوی بیجان چراغ آن قایق را هم ندارد. چرا این رنج را بهتن خریدهام؟ چرا خود را راحت نمیکنم؟ چرا به زندگی چسبیدهام؟ با کدام دلخوشی؟ با کدام انگیزه؟ به چه امیدی؟ اکنون بهترین موقعیت است. میروم توی آب. آرام آرام پیش میروم. چسباندن پلاستیک روی پانسمان شکم هم لازم نیست. تا جایی که میتوانم شنا میکنم، تا جایی که نیرویم به پایان برسد. و آنجا... دیگر نیرویی برای بازگشت نمانده. همانجا از همهی این شکنجهها، از همهی این تلخیها، از بار هستی رها میشوم. راحت میشوم. راحت ِ راحت... دیگران هم از تحمل من راحت میشوند. آری، سرنوشت من هم این بود، برادر، که با چه ماجراهایی از چنگال مرگ در میهن بگریزم، از مرگ تدریجی اما تند در شوروی بگریزم، و آنگاه، اینجا، در غربتی مضاعف، در آبهای غریب این جزیرهی یونانی، خود را به آغوش مرگ بیافکنم. چه میشود کرد؟ سرنوشت است دیگر. این هم از زندگی من! چیزی از آن نفهمیدم. گمان نمیکنم که پتر و استفان تا یکی دو روز متوجه غیبت من شوند. بعد هم که جسدم را از آب بگیرند، روزنامههای محلی مینویسند: «همهی نشانهها حاکی از آن است که جسدی که از آب گرفتهشده متعلق به مرد 42 سالهی تبعهی سوئد است که چندی پیش از هتل محل اقامت خود ناپدید شد. به گفتهی پزشکی قانونی وی بیمار بود و گمان میرود که در برآورد نیروی خود خطا کرده، و زیادی از ساحل دور شدهاست.» و... همین. آن نقطهی پایان جمله، نقطهی پایان زندگینامهی کوتاه و بیبار من خواهد بود.
موجهای کوچک دریای سیاهرنگ گویی تا درون من امتداد مییافتند؛ میرفتند و میآمدند. تنها دوست ِ تنهاترین تنهاییهایم، بخش سوم از سنفونی پنجم شوستاکوویچ در سرم جریان داشت. این ترنم روح من است. این خود منم. شوستاکوویچ چگونه توانسته آن را بسازد؟ آن تنهاترین پرندهی بارانخوردهی نشسته بر سیم تلگراف در تیرهترین دشت جهان که با اوبوآ و کلارینت و فلوت نواخته میشود، خود من بودم اکنون آنجا ایستاده بر ساحل تاریک. آن دنگ... دنگ... آرام هارپ و سلستا در پایان قطعه، گویی واپسین قطرههای عشق به زندگی بود که از پیکر من روی شنهای ساحل میچکید. اینک وقت رفتن بود... بدرود همهی شمایانی که دوستتان داشتم و دارم. بدرود دریا و موج و تاریکی. بدرود سوسوی چراغ قایق. بدرود سبلان سرفراز که چشم بر تو دوختم و پایداری از تو آموختم. اما دیگر پایی برای ایستادن ندارم. دیگر توانی برایم نمانده... مرا، این فرزند دورافتاده از دامانت را، ببخش. خستهام... خسته... خسته... تلخ است این زندگی... چه تلخ... چه تلخ...
خواستم بهسوی آب بروم، اما ناگهان یک عکس قدیمی آنچنان زنده پیش چشمانم آمد که تکان خوردم: دخترکی خردسال در چمنزاری آفتابی کنارم ایستادهبود، با هر دو بازویش کمرم را محکم در آغوشش میفشرد و نمیگذاشت گامی بهپیش بردارم.
***
این پیوند را برای آغاز بخش سوم سنفونی پنجم شوستاکوویچ تنظیم کردهام. بخش سوم در دقیقه ۳۴ و ۱۰ ثانیه به پایان میرسد و بخش چهارم آغاز میشود که فضای بهکلی دیگری دارد و موضوع این نوشته نیست.