آزادهجان، سلام!
اجازه بده دیگر زهر مار نگویم، زیرا بهفرض اگر هم که تو سلام گفتهبودی، من بودم که میباید میگفتم "سلام و زهر مار"! ولی حالا، کار نداریم. تو سلامی و کلامی نگفتهای. من همینطور نامه نوشتهام و جواب که هیچ، یک کلمه احوالپرسی هم از سوی تو نیامده. ولی من هنوز گوش شنوایی برای درد دلهایم ندارم و چارهای ندارم جز آنکه بنویسم و برای تو بفرستم. برای دیوار که نمیتوانم بنویسم! بگذریم از این که تو سالهاست که دیگر فرقی با دیوار برایم نداشتهای. ولی، حالا، فرض میکنیم که تو دیوار نیستی و یک جو احساس هنوز در وجودت هست.
خلاصه، این را میخواستم بگویم که دیروز به دعوت دوستی رفتهبودم به یک مهمانی در کلبهای توی دوردستهای جنگل. آنجا، جایت خالی نباشد، توی این ناف تابستان سوئد، بارانی میآمد که به قول رشتیها "ایتا بیگیر بوشو به آسمان!" [یکی رو بگیر برو تا آسمون] و چارهای برایمان نماند جز آنکه بهجای گردش در دامان طبیعت، بنشینیم توی کلبه و ورقبازی بکنیم. حریفان من از جمله دو دختر نوجوان بودند که مغزشان بسیار بهتر از مغز "پوسیده"ی من و همدستم کار میکرد. در این میان آرایش یکی از این دو دختر نگاه مرا به خود کشید: دختری با نامی ارمنی، اما با رگههایی از بندر انزلی (پهلوی) – صورتی زیبا، چشمانی روشن، و آبشار موهای فرفری و بلند که همه را از سوی راست سرش جاری کردهبود. چه منظرهی آشنایی!
همهی چند دستی که بازی کردیم، همه را به تیم مقابل، یعنی تیمی که این دختر نیز عضوش بود، باختیم، ولی میخواهم ادعا کنم که باختمان هیچ تقصیر من نبود! با همهی احوال حواسم جمع بود. ولی عجب شبیه عظیمه بود! عجیب مرا یاد او میانداخت: عظیمه حکیمزاده. حسودیت نشود آزادهجان! من باید بهتدریج دربارهی دختران زیبای شهرم برایت بنویسم.
... و شهرم! این شهرم را جوانترین عمویم "شهرستانی توز تورپاق" مینامید [شهرستان گرد و خاک]، و من که شهری میخواستم که به آن افتخار کنم، گیج و گول میماندم که به چه چیز این شهر افتخار کنم؟ راست میگفت عمویم. شهرمان، اگر اشتباه نکنم، تا اواسط دهه 1340 حتی یک خیابان آسفالته نداشت. حتی خیابان اصلی شهر که از دروازهی آستارا شروع میشد و به دروازهی سراب و تبریز ختم میشد، آسفالته نبود. برای آنکه توز تورپاق [گرد و خاک] نشود، بر کف خاکی این خیابان نفت سیاه میپاشیدند. تنها یک تقاطع بهسوی مسجد عالیقاپو و مقبرهی شیخ صفیالدین در طول این خیابان وجود داشت و اسم خاص "چهار راه" را بر آن نهاده بودند. "چهار راه" که میگفتی، معلوم بود منظورت کجاست. اما همین موقعها بود که دکتر احمد نائبی به شهرداری اردبیل انتخاب شد. او شخصیتی درستکار و "انقلابی" بود و از این هنگام بود که هم صفت و هم وجود "توز تورپاق" کمکم از شهرستان من رخت بر بست.
(از راست: آقای یزدانی؟ آقای فرخی، پدرم صالح فرهمند، احمد نائبی شهردار اردبیل، ناشناس، یکی از خاندان متیقنیها؟)
ولی، چه داشتم میگفتم: آها، عظیمه! در این شهرستانی که هنگامی بزرگترین نقش را در تاریخ ایران و در تاریخ دین و مذهب بازی کردهبود، شهرستانی که شاه عباس صفوی در سفر به آن از شش فرسنگی موزههایش را میکند و برهنهپا آن شش فرسنگ را میپیمود، شهرستانی که خاستگاه جنگهای حیدری و نعمتی بود، چه، شیخ حیدر نوادهی صفیالدین از آنجا برخاستهبود و هنوز در آنجا مدفوناست – آری در همین شهرستان نیز نمیشد دختران زیبا نباشند. مگر میشود جلوی انتخاب انواع را گرفت؟! و اکنون، در سالهایی که من دانشآموز دبیرستانی بودم، تنی چند از این دختران در این شهر، در این شهری که تعداد مسجدهایش بیش از تعداد بقالیهایش بود، بیچادر میرفتند به مدرسه!
آزاده جان، حالا بگذریم از این که من چهقدر با تو قهرم! کار نداریم! ولی نمیدانی، نمیدانی که همین خود بیچادر بودن در آن شهر چه معنی داشت. حالا من هیچ از زمان حرف نزدم ها! یعنی کار نداریم که زمان "تمدن بزرگ" شاهنشاه بود! همان زمان، همان زمان ِ "تمدن بزرگ" شاهنشاه زنان و دختران بیچادر اردبیل را میشد با انگشتان دست شمرد: بیشتر نبودند. و یکی از آنان همین عظیمه بود. من هیچ از ایل و تبار و خانواده و تاریخچهشان نمیدانم. از "مهاجران" استالینی بودند که در اردبیل "چروون" مینامیدندشان؟ از شهر دیگری به اردبیل "تبعید" شدهبودند؟ نمیدانم. هیچ نمیدانم. همینقدر میدانم که همه – آری "همه"ی پسران دبیرستانی اردبیل دل به او باخته بودند. چرا تعارف کنیم؟ در شهرستان "توز تورپاق" با زنان و دختران چادری، وقتی که دختری دبیرستانی در کوچه و خیابان میخرامد، همهی خرمن گیسوانش را از یکسوی سرش آویختهاست، سرش را به عشوهای دلانگیز به سویی خم کردهاست، با چشمانی خمار از زیر چتری روی پیشانیاش نیمنگاهی بهسویت میافکند، و بی اعتنا راهش را میرود، من نه، تو، آزاده جان، تو هم اگر بودی، راستش را بگو، ته دلت چیزی نمیجنبید؟
حالا همهی اینها را گفتم، آزاده جان، اما با همهی اینکه شکوه و زیبایی عظیمه را میستودم، از بچگی طرفدار موهای صاف و لخت و سنگین بودم، و نه موهای فرفری از نوع او و بنابراین خوشحالم از اینکه، با همهی ستایش زیبایی عظیمه، دل در سوداهای دیگری داشتم و دل به او نباختم. چرا؟ زیرا تراژدی بعدی برایم سنگین میبود: در سال پایانی دبیرستان بودم که عظیمه از شهرمان غیبش زد، و در آستانهی انقلاب بهمن 1357 اخبار شگفتانگیزی در روزنامهها منتشر شد: در خانهای در خیابان امیرآباد تهران تیراندازی شدهبود، کسانی کشته شدهبودند، و یکیشان، زنی بود به نام عظیمه حکیمزاده. آن موقع اوج درگیریهای تیمهای چریکی با ساواک بود، اما در این مورد ویژه هیچ اشارهای به تعلق عظیمه و همخانهایهایش به گروههای سیاسی و چریکی نبود. در داستانهای روزنامهها اشارههایی به ماجراهای جاسوسی مینوشتند. داستان چه بود؟ جریان چه بود؟ هرگز ندانستم، و هنوز نمیدانم. این داستان در شلوغی داستانهای انقلاب ماستمالی شد و گم و گور شد. گمان نمیکنم کسی جز عاشقان دلخستهی عظیمه به آن فکر کرده باشد. پرویز ثابتی در خاطراتش میگوید که بسیاری از این داستانها ساختهی ساواک بود برای برخی دامگستریها. من از این مسایل سر در نمیآورم. فقط میخواهم بپرسم: چه شدی عظیمه جان؟ چه شدی عظیمه حکیمزادهی زیباروی عشق همهی نسلی از پسران اردبیل!
آزاده جان، حریفان نوجوانم هوشمندانه بازی میکردند و میبردندم. عیبی نداشت. بگذار ببرند! نه آن دخترک نوجوان و نه هیچیک از حاضران داستان عظیمه را نمیدانستند و هیچ نمیدانستند چه آشوبیست در دلم و چگونه راه گم کردهام در چین و شکن آبشار گیسوان دخترک همبازی نوجوانم، با خیال عظیمه حکیمزادهی زیبا و با شکوه، هر چند که عاشق دختران دیگری بودم، که داستانشان را...
حالا برو، آزادهجان! دیوار هم که باشی، شاید باز برایت بنویسم!
اجازه بده دیگر زهر مار نگویم، زیرا بهفرض اگر هم که تو سلام گفتهبودی، من بودم که میباید میگفتم "سلام و زهر مار"! ولی حالا، کار نداریم. تو سلامی و کلامی نگفتهای. من همینطور نامه نوشتهام و جواب که هیچ، یک کلمه احوالپرسی هم از سوی تو نیامده. ولی من هنوز گوش شنوایی برای درد دلهایم ندارم و چارهای ندارم جز آنکه بنویسم و برای تو بفرستم. برای دیوار که نمیتوانم بنویسم! بگذریم از این که تو سالهاست که دیگر فرقی با دیوار برایم نداشتهای. ولی، حالا، فرض میکنیم که تو دیوار نیستی و یک جو احساس هنوز در وجودت هست.
خلاصه، این را میخواستم بگویم که دیروز به دعوت دوستی رفتهبودم به یک مهمانی در کلبهای توی دوردستهای جنگل. آنجا، جایت خالی نباشد، توی این ناف تابستان سوئد، بارانی میآمد که به قول رشتیها "ایتا بیگیر بوشو به آسمان!" [یکی رو بگیر برو تا آسمون] و چارهای برایمان نماند جز آنکه بهجای گردش در دامان طبیعت، بنشینیم توی کلبه و ورقبازی بکنیم. حریفان من از جمله دو دختر نوجوان بودند که مغزشان بسیار بهتر از مغز "پوسیده"ی من و همدستم کار میکرد. در این میان آرایش یکی از این دو دختر نگاه مرا به خود کشید: دختری با نامی ارمنی، اما با رگههایی از بندر انزلی (پهلوی) – صورتی زیبا، چشمانی روشن، و آبشار موهای فرفری و بلند که همه را از سوی راست سرش جاری کردهبود. چه منظرهی آشنایی!
همهی چند دستی که بازی کردیم، همه را به تیم مقابل، یعنی تیمی که این دختر نیز عضوش بود، باختیم، ولی میخواهم ادعا کنم که باختمان هیچ تقصیر من نبود! با همهی احوال حواسم جمع بود. ولی عجب شبیه عظیمه بود! عجیب مرا یاد او میانداخت: عظیمه حکیمزاده. حسودیت نشود آزادهجان! من باید بهتدریج دربارهی دختران زیبای شهرم برایت بنویسم.
... و شهرم! این شهرم را جوانترین عمویم "شهرستانی توز تورپاق" مینامید [شهرستان گرد و خاک]، و من که شهری میخواستم که به آن افتخار کنم، گیج و گول میماندم که به چه چیز این شهر افتخار کنم؟ راست میگفت عمویم. شهرمان، اگر اشتباه نکنم، تا اواسط دهه 1340 حتی یک خیابان آسفالته نداشت. حتی خیابان اصلی شهر که از دروازهی آستارا شروع میشد و به دروازهی سراب و تبریز ختم میشد، آسفالته نبود. برای آنکه توز تورپاق [گرد و خاک] نشود، بر کف خاکی این خیابان نفت سیاه میپاشیدند. تنها یک تقاطع بهسوی مسجد عالیقاپو و مقبرهی شیخ صفیالدین در طول این خیابان وجود داشت و اسم خاص "چهار راه" را بر آن نهاده بودند. "چهار راه" که میگفتی، معلوم بود منظورت کجاست. اما همین موقعها بود که دکتر احمد نائبی به شهرداری اردبیل انتخاب شد. او شخصیتی درستکار و "انقلابی" بود و از این هنگام بود که هم صفت و هم وجود "توز تورپاق" کمکم از شهرستان من رخت بر بست.
(از راست: آقای یزدانی؟ آقای فرخی، پدرم صالح فرهمند، احمد نائبی شهردار اردبیل، ناشناس، یکی از خاندان متیقنیها؟)
ولی، چه داشتم میگفتم: آها، عظیمه! در این شهرستانی که هنگامی بزرگترین نقش را در تاریخ ایران و در تاریخ دین و مذهب بازی کردهبود، شهرستانی که شاه عباس صفوی در سفر به آن از شش فرسنگی موزههایش را میکند و برهنهپا آن شش فرسنگ را میپیمود، شهرستانی که خاستگاه جنگهای حیدری و نعمتی بود، چه، شیخ حیدر نوادهی صفیالدین از آنجا برخاستهبود و هنوز در آنجا مدفوناست – آری در همین شهرستان نیز نمیشد دختران زیبا نباشند. مگر میشود جلوی انتخاب انواع را گرفت؟! و اکنون، در سالهایی که من دانشآموز دبیرستانی بودم، تنی چند از این دختران در این شهر، در این شهری که تعداد مسجدهایش بیش از تعداد بقالیهایش بود، بیچادر میرفتند به مدرسه!
آزاده جان، حالا بگذریم از این که من چهقدر با تو قهرم! کار نداریم! ولی نمیدانی، نمیدانی که همین خود بیچادر بودن در آن شهر چه معنی داشت. حالا من هیچ از زمان حرف نزدم ها! یعنی کار نداریم که زمان "تمدن بزرگ" شاهنشاه بود! همان زمان، همان زمان ِ "تمدن بزرگ" شاهنشاه زنان و دختران بیچادر اردبیل را میشد با انگشتان دست شمرد: بیشتر نبودند. و یکی از آنان همین عظیمه بود. من هیچ از ایل و تبار و خانواده و تاریخچهشان نمیدانم. از "مهاجران" استالینی بودند که در اردبیل "چروون" مینامیدندشان؟ از شهر دیگری به اردبیل "تبعید" شدهبودند؟ نمیدانم. هیچ نمیدانم. همینقدر میدانم که همه – آری "همه"ی پسران دبیرستانی اردبیل دل به او باخته بودند. چرا تعارف کنیم؟ در شهرستان "توز تورپاق" با زنان و دختران چادری، وقتی که دختری دبیرستانی در کوچه و خیابان میخرامد، همهی خرمن گیسوانش را از یکسوی سرش آویختهاست، سرش را به عشوهای دلانگیز به سویی خم کردهاست، با چشمانی خمار از زیر چتری روی پیشانیاش نیمنگاهی بهسویت میافکند، و بی اعتنا راهش را میرود، من نه، تو، آزاده جان، تو هم اگر بودی، راستش را بگو، ته دلت چیزی نمیجنبید؟
حالا همهی اینها را گفتم، آزاده جان، اما با همهی اینکه شکوه و زیبایی عظیمه را میستودم، از بچگی طرفدار موهای صاف و لخت و سنگین بودم، و نه موهای فرفری از نوع او و بنابراین خوشحالم از اینکه، با همهی ستایش زیبایی عظیمه، دل در سوداهای دیگری داشتم و دل به او نباختم. چرا؟ زیرا تراژدی بعدی برایم سنگین میبود: در سال پایانی دبیرستان بودم که عظیمه از شهرمان غیبش زد، و در آستانهی انقلاب بهمن 1357 اخبار شگفتانگیزی در روزنامهها منتشر شد: در خانهای در خیابان امیرآباد تهران تیراندازی شدهبود، کسانی کشته شدهبودند، و یکیشان، زنی بود به نام عظیمه حکیمزاده. آن موقع اوج درگیریهای تیمهای چریکی با ساواک بود، اما در این مورد ویژه هیچ اشارهای به تعلق عظیمه و همخانهایهایش به گروههای سیاسی و چریکی نبود. در داستانهای روزنامهها اشارههایی به ماجراهای جاسوسی مینوشتند. داستان چه بود؟ جریان چه بود؟ هرگز ندانستم، و هنوز نمیدانم. این داستان در شلوغی داستانهای انقلاب ماستمالی شد و گم و گور شد. گمان نمیکنم کسی جز عاشقان دلخستهی عظیمه به آن فکر کرده باشد. پرویز ثابتی در خاطراتش میگوید که بسیاری از این داستانها ساختهی ساواک بود برای برخی دامگستریها. من از این مسایل سر در نمیآورم. فقط میخواهم بپرسم: چه شدی عظیمه جان؟ چه شدی عظیمه حکیمزادهی زیباروی عشق همهی نسلی از پسران اردبیل!
آزاده جان، حریفان نوجوانم هوشمندانه بازی میکردند و میبردندم. عیبی نداشت. بگذار ببرند! نه آن دخترک نوجوان و نه هیچیک از حاضران داستان عظیمه را نمیدانستند و هیچ نمیدانستند چه آشوبیست در دلم و چگونه راه گم کردهام در چین و شکن آبشار گیسوان دخترک همبازی نوجوانم، با خیال عظیمه حکیمزادهی زیبا و با شکوه، هر چند که عاشق دختران دیگری بودم، که داستانشان را...
حالا برو، آزادهجان! دیوار هم که باشی، شاید باز برایت بنویسم!
5 comments:
چند روز پيش رمان "گتسبی بزرگ" اسکات فيتزجرالد را خواندم که محورش، عشق بی پايان "جی گتسبی" به دختری به نام "ديزیDaisy" بود که از طبقه ای مرفه بود و نهايتاً به ازدواج مردی ثروتمند درآمده بود که اين مرد هم به ديزی خيانت می کرد. جی گتسبی فقير هم در اين مدت با روشهای نا معلوم و مشکوک خودش را ثروتمند کرده ... تا برازنده ديزی باشد... اينجا بود اينقدر بگويم که عشق جی به ديزی برايم تازگی نداشت و نماد عشقهايي بود که به خاطر شهرستانی بودن، به خاطر پايين شهری بودن، و به خاطر خاورميانه ای بودن،از من دور بودند و به نوعی جای مجسمه آزادی را در"رويای آمريکايي" من گرفته بودند.
مهدی ع.
در شهری که تا سال ۴۷ یه خیابون آسفالته نداشت مردمش اینجوری فکل کراواتی و تر تمیز بودند ..!!ا
صبح که آمدم سر کار طبق معمول با بیحوصلگی اول لباسهای تمرینم را انداختم تو لباس شویی و یک راست رفتم قهوه را ردیف کردم بعد هم کارهای پختن غذا که برایم از حالت کار درامده شده مثل رانندگی درست مثل وقتی میشینی پشت ماشین و وقتی میرسی مقصد، اون وسط نه به دنده عوض کردن فکر میکنی نه به راه نما و و چیزهای دیگر ، آره شیوا جان این غذا پختن من هم اینطوره آنقدر این کار را کردم که پختن دست کم ۳ جور غذا برای ۱۵۰-۲۰۰ نفر اونم در عرض ۲ساعت و نیم ۳ ساعت شده (سؤ کیمین) اما به ندرت موقع کار سرزنده هستم بیشتر جدی و عبوسم یا اینطور به نظر میام و از آنجا که معتاد گوش کردم به رادیو هستم بعضی وقتها با اون جر و بحث میکنم این وقتیه که کفرم از یه صحبت دار میاد ، جالب اینجاست که ادویه غذا هم با شدت این جور جر و بحثها کم و زیاد میشه چون من هیچ وقت از روی دستور، غذا درست نمیکنم این برای یک آشپز قدیمی و با سابقه افت داره ، اما پیش میاد که سرحال هم هستم و کمتر به رادیو محل میذارم تو افکار خودم معمولا میرم به گذشتهها و هزار و یک خاطره بد و خوب البته بیشتر خوب اونم وقتیه که یک مطالب جدید از تو میخونم اره داشتم میگفتم صبح که آمدم سر کار بیش از روزهای دیگه آرام و تو خودم بودم یک خرده هم تشویش داشتم چون فردا باید برم برای گواهینامه موتور سیکلت امتحان رانندگی بدم اونم با یه موتور که بالای ۳۰۰ کیلو وزن داره حالا تو این وسط دخترهای کارمندم افتادن به حرف زدن اونم با اون صدای گوش خراش تایلندی صداشون که در میاد انگار میخ تو سرم میکنند به خصوص که بی خوابی تماشای فوتبال و جنگ من و سارا که به غیر از سوئد هیچ وقت طرفدار یک تیم مشترک نیستیم امروز دیگه امانم رو بریده بود تا این که نشستم و سلام و علیک تو را با آزاده خواندم آقا جان روزم ساخته شد اصلا حالی کردم که نگو ،ای کاش بنشینی و یک رمان از مسیر زندگیت بنویسی خیلی جالب و خوب خواهد شد ، یه کتاب تو ردیف دون آرام من مطمئن هستم بهتر هم در میاد و واقعیتر هم خواهد بود
مخلصم بهروز
شیوای عزیز!
ممنونم که برایمان مینویسید. نوشتههایتان بسیار صمیمی است، خیلی به دل مینشیند. من هم اردبیلی هستم، ولی خانوادهی ما خیلی زود به تهران کوچیده است، در نتیجه ما فقط تابستانها به اردبیل میرفتیم، به خانهی پدربزرگم اینها در پیرتملیک. نوشتهی نهچندان قدیمی شما دربارهی آن چتد زن در اردبیل اشک به چشمهایم آورد (متأسفم که اسم دقیق مقاله یادم رفته و نمیدانم هم چطور باید دنبالش گشت!) بارها خواستهام منباب تشکر هم که شده چند سطر بنویسم، ولی همیشه سنبهی تنبلی پرزورتر بوده! حالا اما چیزی در نوشتهی اخیرتان دیدم که حیفم آمد ازتان نخواهم که دقیقتر دنبالش بگردید، چون اشتباه بهنظر خیلی فاحش میآید. موضوع سر خاکی بودن خیابانهای اردبیل تا سال 1347 است. من در تابستان سال 1340 در اردبیل بودم و هرچند بچه بودم اما یادم میآید که خیابان پهلوی آسفالت بود. من پس از آن تلفنی با یکی دو تن از خویشان هم که آنوقتها ساکن اردبیل بودند حرف زدم (خودم سالهاست که در ایران نیستم) آنها هم خیلی تعجب کردند. توی اینترنت که میگشتم به یک صورتجلسهی مجلس شواری ملی برخوردم که در آن هدی (نمایندهی تقریباً دائمالعمر شهر در مجلس) گله میکند که چون سازمان برنامه پول نداده شهرداری ناچار شده خودش دست به آسفالت خیابانها بزند، اما سازمان برنامه برای آن که پول ندهد از کیفیت کار ایراد میگیرد. سخنرانی مربوط است به دورهی 18 مجلس که از سال 1332 تا سال 1335 طول کشیده؛ تاریخ دقیقتر را پیدا نکردم. با دوستی، کمال
کمال گرامی، سپاسگزارم از مهر و توجه شما. راستش را بخواهید خودم هم شک داشتم دربارهی تاریخ آسفالت شدن خیابان پهلوی اردبیل و مرسی که شما هم در این موضوع دقت کردید. چیزی که یادم میآید این است که تا حوالی ده سالگیم توز تورپاق این خیابان را با پاشیدن نفت سیاه میخواباندند و من هنوز تصویر چاله چوله های کف خیابان را در ذهنم دارم. من متولد اواخر اسفند 1331 هستم و بنابراین در سالهای 32 تا 35 (یک تا چهار سالگی من) خیابان پهلوی نمی تواند آسفالت بوده باشد. و بعد، یادم هست که سالی که شاه به اردبیل آمد (چه سالی بود؟)، خیابان "نادری"، یا هر چه اسمش بود، که دبیرستان پهلوی در آن بود، خاکی بود: جمعیت دنبال کاروان حامل شاه میدویدند، و توز تورپاقی بر پا شده بود که من هیچ از آن میان نمیدیدم و شاه که هیچ، حتی دنباله های کاروان او را هم در میان توز تورپاق ندیدیم!
داستان آن سه زن همسایهها نام دارد و در این نشانی موجود است.
http://web.comhem.se/shivaf/Hamsaye-ha.htm
پیروز باشید.
Post a Comment