با فزون بر 22 سال کار در این جایی که بودهام، اکنون یکی از ریشسفیدان شرکتمان بهشمار میروم، اما نه ریشسفیدترین، زیرا پنج شش نفر سالهای طولانی بیش از من اینجا بودهاند. این روزها یکی از این همکاران گیسسفید، یکی از منشیهای شرکتمان به نام آنماری بازنشسته میشود و برای مراسم تودیع او همکاران از من خواستند که از آلبومهای شرکت عکسهای او را از آغاز تا امروز در آورم و آلبومی برای هدیه به او تهیه کنم.
آنماری چهل و شش سال در این شرکت کار کردهاست. آری، چهل... و... شش... سال! یعنی این که او دختربچهای نوزده ساله بود که در اینجا آغاز بهکار کرد، و اکنون در شصت و پنج سالگی بازنشسته میشود. ورق زدن این آلبومها برایم بسیار دردناک بود، و بهویژه هنگامی که نخستین عکس او را در یک جشن باشگاه همکاران در سال 1966 یافتم، دقایقی بهتزده و حلقهای اشک در چشمان نمیدانستم چه کنم: عکس دختری جوان و موطلایی را نشان میدهد، با لبخندی وه چه شیرین و شاد و از صمیم قلب، که دل سنگ را هم آب میکند. و اکنون آنماری خانمیست با وزنی دستکم دو برابر آن دخترک، با گیسوانی یکدست سپید، با عینکی تهاستکانی، و سمعکی در گوش.
در آلبومها عکسی از خودم نیز یافتم، مربوط به بیست سال پیش، هنگامی که تازه دو سال بود در اینجا کار میکردم. یک کنفرانس بزرگ جهانی دربارهی تازهترین دستاوردهای طراحی و محاسبات کمپرسورهای مارپیچی در شرکتمان برگزار کردهبودیم، و در این صحنه دارم کاری غیر ممکن را که ممکناش کردهام توضیح میدهم: برنامهای با عملیات موازی multitasking را از سیستم "مکسیم" به "پیسی" منتقل کردهام و به برنامهای با عملیات زنجیرهای sequential تبدیل کردهام که سیگنالهای ارسالی از کمپرسور در حال آزمایش را دریافت میکند، دما و فشار و دور موتور و غیره را روی صفحه نشان میدهد و همزمان راندمان و دیگر موارد لازم را نیز محاسبه میکند و نشان میدهد.
این نخستین سخنرانی من در طول زندگی به زبان انگلیسیست. سخت عصبی و هیجانزدهام. در یکی دو سال پیش از آن هر بار دهان باز کردهام که چیزی به انگلیسی بگویم، چیزی قاطی با روسی گفتهام. اینجا نزدیک بیست نفر از بزرگترین متخصصان کمپرسورسازی از بزرگترین شرکتها در سراسر جهان دارند با چشمانی گردشده و دهانی نیمهباز تماشایم میکنند و به حرفهایم گوش میدهند: نکند دارم روسی قاطی میکنم؟ نکند دارم چرت و پرت میگویم؟ همسر یکی از مهندسان امریکایی در سکوت سنگین اتاق زیر گوش شوهرش پچپچ میکند. بیگمان دارد میگوید که من لهجهی بریتانیایی را با لهجهی امریکایی قاطی میکنم! ناگهان یکی از مهندسان بی مقدمه میپرسد: این برنامه را میفروشید؟ و دستپاچه و عصبی که من هستم، بسیار خشن و قاطعانه پاسخ میدهم: خیر! مدیر پروژه که در کنارم ایستاده منومنی میکند و به آن مهندس میگوید که بعد میتوانیم در این باره صحبت کنیم.
بعدها فهمیدم که سکوت و شگفتی آن مهندسان از آن رو بود که هیچ کدام هنوز سیستم آزمایشگاهی کامپیوتری نداشتند و این سیستم برایشان بهکلی تازگی داشت.
... و من خود نیز در آن هنگام هنوز "تازه" بودم. هنوز چند فاجعه را از سر نگذراندهبودم. هنوز نپوسیده بودم. این عکس، و آن عکس آنماری جوان با آن لبخند شیرین مرا به یاد جملهی خردمندانهی آن مرد در فیلم "برگشتناپذیر" میاندازد که گفت: "زمان همه چیز را میپوساند".
برگشتناپذیر Irreversible فیلمیست با بازی محبوب من مونیکا بللوچی و شوهرش. داستان این فیلم از پایان به آغاز جریان مییابد و صحنههای بسیار فجیعی دارد. مصاحبهای با مونیکا دیدهام که در یوتیوب وجود داشت، اما اکنون پیدایش نمیکنم. در آن مصاحبه مونیکا میگوید که به هنگام نخستین نمایش فیلم شوهرش که در سالن سینما کنار او نشسته بود، با دیدن صحنهای که در آن مونیکا را با سر و روی خونین و مالین روی برانکار میبرند، هایهای میگریست. فیلم برگشتناپذیر با حرکت دوربین روی پوستر فیلم "راز کیهان" پایان مییابد (یا با داستان معکوس، آغاز میشود؟) و در اینجا یکی از بزرگترین شاهکارهای موسیقی همهی زمانها و همهی جهانها، بخش دوم از سنفونی هفتم بیتهوفن نواخته میشود.
برگشتناپذیر یا همان ایررورسیبل یک اصطلاح ترمودینامیکیست و میگوید که روندهای جاری در جهان پیرامون ما و در سراسر کیهان همه روندهایی یکسویه و برگشتناپذیراند. یک مثال ساده این است: هنگامی که شما چوب کبریتی را به لبهی قوطی کبریت میمالید و کبریت را میافروزید، هرگز نمیتوانید سیر این روند را برگردانید: هرگز نمیتوانید با جمع کردن دود و نور و گرما و زغال چوب کبریت و بقایای چوب و هر چیز دیگری که در این میان تولید شده، چوب کبریت نسوختهی اولیه را احیا کنید. و اینچنین است که همهی روندهای پیرامون ما برگشتناپذیراند و اینچنین است که "زمان همه چیز را میپوساند". من دیگر آن مرد سیونه ساله نیستم که در آن عکس دیده میشود. حسابی پوسیدهام و هر روز بیشتر میپوسم؛ و آنماری هم دیگر دخترک نوجوان صاحب آن لبخند شیرین نیست – حسابی پوسیدهاست.
روندهای برگشتناپذیر به افزایش کمیتی بهنام انتروپی Entropy میانجامند. انتروپی ِ هستی پیوسته در حال افزایش است. همهی کیهان بهسوی تعادل گرمایی پیش میرود: خورشیدها و ستارگان و همهی سیارات در روندی طولانی سردتر میشوند و فضای بیپایان بین ستارگان و کهکشانها در پایان اندکی گرمتر خواهد شد. روزی، در آیندهای بسیار دور، همهی هستی، در سراسر کیهان، به دمای یکسانی خواهد رسید: به "مرگ حرارتی" هستی خواهیم رسید. و همین پدیده بود که به ناظم حکمت الهام داد تا شعر معروفش خطاب به کمال طاهر را بسراید (پست پیشین من).
اما مفهوم انتروپی و این مبحث از ترمودینامیک در دوران استالین از مباحث ممنوعهی علوم در اتحاد شوروی سابق بود، زیرا فیلسوفان شوروی مصداق و توجیهی برای "مرگ حرارتی" محتوم هستی در ماتریالیسم دیالکتیک و ماتریالیسم تاریخی نمییافتند. گویا در اواخر دوران خروشف بود که برخی از فیلسوفان، از جمله بونیفاتی کدروف Bonifati Kedrov (آموزگار احسان طبری) فرضیههای تازهای مطرح کردند و گفتند که پهنهی کیهان همگن نیست و در طول زمان میتوان قلهها و درههای انتروپی در آن یافت، و بنابراین هیچ معلوم نیست که روزی به مرگ حرارتی هستی برسیم. و این چنین بود که هم فلسفهی ماتریالیستی نجات یافت و هم انتروپی در شوروی از ممنوعیت در آمد!
قلهها و درههای انتروپی در طبیعت و زندگی پیرامون ما هرگز مشاهده نشده: همه چیز بهسوی فرسایش و خرابی بیشتر میرود: آری، زندگی پیوسته نو میشود؛ کودکان تازهای هر روز پا به هستی مینهند؛ درختان در هر بهار بار دیگر زنده میشوند. اما همین درخت پشت پنجرهی من و شما چند سال بعد پیر و کهنسال شده است، با بادی تند بر زمین میافتد، و میآیند و جمعش میکنند و میبرند. مرا هم روزی جمع خواهند کرد و خواهند برد، همچنان که خبر میرسد که یکی از اسطورههای پایداری، دکتر عطا صفوی، که چندین سال کار اجباری در خوفناکترین اردوگاههای کار اجباری سیبری را از سر گذراند و زنده ماند، دیروز در 86 سالگی در کانادا از پا افتاده و از میان ما رفتهاست. کتاب خاطرات او از آن اردوگاهها با نام "در ماگادان کسی پیر نمیشود" به گمانم به چاپ چهارم و پنجم هم رسید. عکس روی جلد آن را در پایینهای این نشانی مییابید.
آری، زمان همهچیز را میپوساند.
آنماری چهل و شش سال در این شرکت کار کردهاست. آری، چهل... و... شش... سال! یعنی این که او دختربچهای نوزده ساله بود که در اینجا آغاز بهکار کرد، و اکنون در شصت و پنج سالگی بازنشسته میشود. ورق زدن این آلبومها برایم بسیار دردناک بود، و بهویژه هنگامی که نخستین عکس او را در یک جشن باشگاه همکاران در سال 1966 یافتم، دقایقی بهتزده و حلقهای اشک در چشمان نمیدانستم چه کنم: عکس دختری جوان و موطلایی را نشان میدهد، با لبخندی وه چه شیرین و شاد و از صمیم قلب، که دل سنگ را هم آب میکند. و اکنون آنماری خانمیست با وزنی دستکم دو برابر آن دخترک، با گیسوانی یکدست سپید، با عینکی تهاستکانی، و سمعکی در گوش.
در آلبومها عکسی از خودم نیز یافتم، مربوط به بیست سال پیش، هنگامی که تازه دو سال بود در اینجا کار میکردم. یک کنفرانس بزرگ جهانی دربارهی تازهترین دستاوردهای طراحی و محاسبات کمپرسورهای مارپیچی در شرکتمان برگزار کردهبودیم، و در این صحنه دارم کاری غیر ممکن را که ممکناش کردهام توضیح میدهم: برنامهای با عملیات موازی multitasking را از سیستم "مکسیم" به "پیسی" منتقل کردهام و به برنامهای با عملیات زنجیرهای sequential تبدیل کردهام که سیگنالهای ارسالی از کمپرسور در حال آزمایش را دریافت میکند، دما و فشار و دور موتور و غیره را روی صفحه نشان میدهد و همزمان راندمان و دیگر موارد لازم را نیز محاسبه میکند و نشان میدهد.
این نخستین سخنرانی من در طول زندگی به زبان انگلیسیست. سخت عصبی و هیجانزدهام. در یکی دو سال پیش از آن هر بار دهان باز کردهام که چیزی به انگلیسی بگویم، چیزی قاطی با روسی گفتهام. اینجا نزدیک بیست نفر از بزرگترین متخصصان کمپرسورسازی از بزرگترین شرکتها در سراسر جهان دارند با چشمانی گردشده و دهانی نیمهباز تماشایم میکنند و به حرفهایم گوش میدهند: نکند دارم روسی قاطی میکنم؟ نکند دارم چرت و پرت میگویم؟ همسر یکی از مهندسان امریکایی در سکوت سنگین اتاق زیر گوش شوهرش پچپچ میکند. بیگمان دارد میگوید که من لهجهی بریتانیایی را با لهجهی امریکایی قاطی میکنم! ناگهان یکی از مهندسان بی مقدمه میپرسد: این برنامه را میفروشید؟ و دستپاچه و عصبی که من هستم، بسیار خشن و قاطعانه پاسخ میدهم: خیر! مدیر پروژه که در کنارم ایستاده منومنی میکند و به آن مهندس میگوید که بعد میتوانیم در این باره صحبت کنیم.
بعدها فهمیدم که سکوت و شگفتی آن مهندسان از آن رو بود که هیچ کدام هنوز سیستم آزمایشگاهی کامپیوتری نداشتند و این سیستم برایشان بهکلی تازگی داشت.
... و من خود نیز در آن هنگام هنوز "تازه" بودم. هنوز چند فاجعه را از سر نگذراندهبودم. هنوز نپوسیده بودم. این عکس، و آن عکس آنماری جوان با آن لبخند شیرین مرا به یاد جملهی خردمندانهی آن مرد در فیلم "برگشتناپذیر" میاندازد که گفت: "زمان همه چیز را میپوساند".
برگشتناپذیر Irreversible فیلمیست با بازی محبوب من مونیکا بللوچی و شوهرش. داستان این فیلم از پایان به آغاز جریان مییابد و صحنههای بسیار فجیعی دارد. مصاحبهای با مونیکا دیدهام که در یوتیوب وجود داشت، اما اکنون پیدایش نمیکنم. در آن مصاحبه مونیکا میگوید که به هنگام نخستین نمایش فیلم شوهرش که در سالن سینما کنار او نشسته بود، با دیدن صحنهای که در آن مونیکا را با سر و روی خونین و مالین روی برانکار میبرند، هایهای میگریست. فیلم برگشتناپذیر با حرکت دوربین روی پوستر فیلم "راز کیهان" پایان مییابد (یا با داستان معکوس، آغاز میشود؟) و در اینجا یکی از بزرگترین شاهکارهای موسیقی همهی زمانها و همهی جهانها، بخش دوم از سنفونی هفتم بیتهوفن نواخته میشود.
برگشتناپذیر یا همان ایررورسیبل یک اصطلاح ترمودینامیکیست و میگوید که روندهای جاری در جهان پیرامون ما و در سراسر کیهان همه روندهایی یکسویه و برگشتناپذیراند. یک مثال ساده این است: هنگامی که شما چوب کبریتی را به لبهی قوطی کبریت میمالید و کبریت را میافروزید، هرگز نمیتوانید سیر این روند را برگردانید: هرگز نمیتوانید با جمع کردن دود و نور و گرما و زغال چوب کبریت و بقایای چوب و هر چیز دیگری که در این میان تولید شده، چوب کبریت نسوختهی اولیه را احیا کنید. و اینچنین است که همهی روندهای پیرامون ما برگشتناپذیراند و اینچنین است که "زمان همه چیز را میپوساند". من دیگر آن مرد سیونه ساله نیستم که در آن عکس دیده میشود. حسابی پوسیدهام و هر روز بیشتر میپوسم؛ و آنماری هم دیگر دخترک نوجوان صاحب آن لبخند شیرین نیست – حسابی پوسیدهاست.
روندهای برگشتناپذیر به افزایش کمیتی بهنام انتروپی Entropy میانجامند. انتروپی ِ هستی پیوسته در حال افزایش است. همهی کیهان بهسوی تعادل گرمایی پیش میرود: خورشیدها و ستارگان و همهی سیارات در روندی طولانی سردتر میشوند و فضای بیپایان بین ستارگان و کهکشانها در پایان اندکی گرمتر خواهد شد. روزی، در آیندهای بسیار دور، همهی هستی، در سراسر کیهان، به دمای یکسانی خواهد رسید: به "مرگ حرارتی" هستی خواهیم رسید. و همین پدیده بود که به ناظم حکمت الهام داد تا شعر معروفش خطاب به کمال طاهر را بسراید (پست پیشین من).
اما مفهوم انتروپی و این مبحث از ترمودینامیک در دوران استالین از مباحث ممنوعهی علوم در اتحاد شوروی سابق بود، زیرا فیلسوفان شوروی مصداق و توجیهی برای "مرگ حرارتی" محتوم هستی در ماتریالیسم دیالکتیک و ماتریالیسم تاریخی نمییافتند. گویا در اواخر دوران خروشف بود که برخی از فیلسوفان، از جمله بونیفاتی کدروف Bonifati Kedrov (آموزگار احسان طبری) فرضیههای تازهای مطرح کردند و گفتند که پهنهی کیهان همگن نیست و در طول زمان میتوان قلهها و درههای انتروپی در آن یافت، و بنابراین هیچ معلوم نیست که روزی به مرگ حرارتی هستی برسیم. و این چنین بود که هم فلسفهی ماتریالیستی نجات یافت و هم انتروپی در شوروی از ممنوعیت در آمد!
قلهها و درههای انتروپی در طبیعت و زندگی پیرامون ما هرگز مشاهده نشده: همه چیز بهسوی فرسایش و خرابی بیشتر میرود: آری، زندگی پیوسته نو میشود؛ کودکان تازهای هر روز پا به هستی مینهند؛ درختان در هر بهار بار دیگر زنده میشوند. اما همین درخت پشت پنجرهی من و شما چند سال بعد پیر و کهنسال شده است، با بادی تند بر زمین میافتد، و میآیند و جمعش میکنند و میبرند. مرا هم روزی جمع خواهند کرد و خواهند برد، همچنان که خبر میرسد که یکی از اسطورههای پایداری، دکتر عطا صفوی، که چندین سال کار اجباری در خوفناکترین اردوگاههای کار اجباری سیبری را از سر گذراند و زنده ماند، دیروز در 86 سالگی در کانادا از پا افتاده و از میان ما رفتهاست. کتاب خاطرات او از آن اردوگاهها با نام "در ماگادان کسی پیر نمیشود" به گمانم به چاپ چهارم و پنجم هم رسید. عکس روی جلد آن را در پایینهای این نشانی مییابید.
آری، زمان همهچیز را میپوساند.