28 November 2010

Dies Irae روز جزا

Jag vet inte när eller hur dessa 2 ord, Dies Irae, har etsats i mitt huvud. Det måste vara någon gång ‎under mina tidiga tonår då radioteater var det bästa vi hade att sitta och lyssna till under långa, ‎mörka och snöiga kvällar i Ardebil. Jag måste ha hört en musik som bakgrund till en dramatisk scen ‎och senare ha upptäckt att musiken heter Dies Irae, och ha etsat dessa ord i huvudet, utan att veta ‎vad det betyder, för att hitta musiken senare och lyssna mer.

Trots att jag har ”upplevt” många ”Vredens stora dag”ar i livet sedan dess och har hört många och ‎mycket musik i/med temat, så hade jag inte fått samma upplevelse och inte hade tänkt på det, tills fram ‎till för några dagar sedan då jag hörde ett stycke musik som plötsligt grävde fram ur minnets gömmor ‎det där stenblocket där dessa två ord stod etsat. Och vilken värdig musik för att lägga namnet i ‎minnet: Dies Irae ur Giuseppe Verdis Rekviem. De där stora pukorna och rädslan och ångesten i ‎körens skrik stjäl min själ och driver den med sig till musikens höjder. Jag förstår inte vad de säger ‎och desto bättre: musiken för mig är bara konsten om ljud och ljudkombination ‎och inte det ena eller det andra ords betydelse. Och jag vill inte befatta mig med någon religiös mening.‎

Man kan hitta många uppföranden av detta stycke på YouTube men jag gillar denna version bäst.‎ Den saknar rörlig bild och om ni vill se orkestern, se detta uppförande i stället. ‎

Det finns en lång lista över ‎många andra tonsättare och deras verk där Dies Irae förekommer, här. ‎Men missa inte en helt annorlunda Dies Irae på en filmklipp från Matix-trilogin.

Jag har tidigare skrivit vad jag tycker om ett annat verk av Verdi, här.‎ (متن فارسی در ادامه)

نمی‌دانم کی و چه‌گونه این دو واژه، دیه‌س ایره، بر ذهنم نقش بست. می‌باید در سال‌های آغازین نوجوانی ‏باشد و هنگامی که در شب‌های سرد و تاریک و پر برف اردبیل نمایشنامه‌های رادیویی بهترین سرگرمی ما بود. ‏حدس می‌زنم که آهنگی را در متن صحنه‌ای دراماتیک و تکان‌دهنده شنیدم و سپس کشف کردم که نام آهنگ ‏دیه‌س ایره است و آن را به‌خاطر سپردم تا دیرتر پیدایش کنم و بیشتر بشنوم.‏

با آن‌که در درازای سالیان دیه‌س ایره (روز جزا)های بسیاری در زندگی دیدم، از سر گذراندم، و شنیدم، آن یاد و ‏آن احساس به سراغم نیامد، تا همین چند روز پیش، که با شنیدن آهنگی، ناگهان آن تخته‌سنگی که دو واژه‌ی ‏دیه‌س ایره بر آن حک شده‌بود، از ژرفای ذهنم بیرون آمد و به یاد آوردم که خود روزی آن را حک کرده‌ام. و چه ‏سزاوار است این آهنگ برای آن‌که بر لوح ذهن‌ها نقش بندد: دیه‌س ایره از رکوئیم اثر جوزپه وردی (1901 – ‏‏1813) ‏Giuseppe Verdi‏ آهنگساز ایتالیایی. آه از آن طبل بزرگ، یا به گفته‌ی حافظ "رطل گران"، و هراس و ‏لابه‌ای که در فریاد گروه کر موج می‌زند، که سراپای وجودم را می‌لرزاند، روحم را می‌رباید، و با خود می‌بردم. ‏نمی‌فهمم چه می‌خوانند، و چه بهتر: با کلام موسیقی آوازی اغلب کاری ندارم: موسیقی برای من هنر ترکیب ‏صداهاست، نه معنای این یا آن کلمه. و کاری با دین و مذهب ندارم.‏

اجراهای فراوانی از این اثر در یوتیوب یافت می‌شود که هر یک رنگ و احساس ویژه‌ی خود را دارند. من این اجرا را ‏پسندیدم.‏ اما اگر می‌خواهید ارکستر و رهبر و گروه کر را ببینید، این یکی را ببینید.‏

موضوع و سرود دیه‌س ایره در کار آهنگسازان فراوان دیگری پیش و پس از وردی نیز آمده‌است.‏
نامدارترین آن‌ها:‏
رکوئیم موتسارت
سنفونی فانتاستیک هکتور برلیوز، از جمله در بخش چهارم
بخش نخست از سنفونی هفتم آنتونین دوورژاک
پرده‌ی چهارم از اپرای فائوست اثر شارل گونو‏
بالت اسپارتاکوس و نیز سنفونی شماره 2 آرام خاچاتوریان
بخش 1، 3، و 5 از سنفونی شماره 2 گوستاو مالر‏
شبی بر فراز کوه سنگی اثر مادست موسورگسکی
چندین اثر سرگئی راخمانینوف، از جمله در هر سه سنفونی او، راپسودی روی تمی از پاگانی‌نی، جزیره‌ی ‏مردگان، و رقص‌های سنفونیک
رقص مردگان و سنفونی شماره 3 کامی سن‌سان
موسیقی متن فیلم هاملت و سنفونی شماره 14 دیمیتری شوستاکوویچ
بالت پرستش بهار ایگور استراوینسکی
سنفونی مانفرد پیوتر چایکوفسکی
و سرانجام سنفونی شماره 3 آهنگساز خودمان لوریس چکناووریان

همچنین ببینید و بشنوید روایتی دیگرگونه روی بریده‌هایی از فیلم‌های ‏Matrix

فهرست کامل آن آثار و نیز متن شعر این‌جاست.‏

پیشتر نیز درباره‌ی تأثیر یکی دیگر از کارهای جوزپه وردی بر خود نوشته‌ام، البته به سوئدی (اوورتور از اپرای "دست سرنوشت"). آن جا اجرایی به رهبری نادر عباسی می‌یابید.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

21 November 2010

فیلسوف پرهیاهو

گزارش دیداری با ژیژک را به فارسی برگرداندم که در سایت ایران امروز، یا در این نشانی می‌یابیدش.‏

Översatte till persiska en intervju med Slavoj Žižek gjord av DN:s Sverker Lenas. Den finns här och ‎här.‎

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

14 November 2010

از جهان خاکستری - 48‏

بریده‌ای از نامه‌ی مادر به تاریخ 17 اردیبهشت 1366 (7 مه 1987):‏

‏«شیوا جان [...] چند روزی پس از عید مرد جوان و سیه‌چرده‌ای با موها و چشمان مشکی، سبیل کلفت و ریش ‏تراشیده به در خانه آمد و شما را می‌خواست. نشانی خانه را که به خط شما بود و خوب و تمیز هم نگهداری ‏کرده‌بود و با خودکار روی یک تکه کاغذ معمولی 5 در 12 سانتی‌متر نوشته شده‌بود، ارائه داد. ترکی را به لهجه‌ی ‏تبریزی حرف می‌زد و گفت که از روستاهای اطراف تبریز است و با شما سرباز بوده‌است. گفتیم که نیستید و ‏چند سال است که به خارج رفته‌اید. سخت تعجب کرد و باور نمی‌کرد. درست وقت ناهار بود و پدر تعارف کرد ‏و او را به خانه آورد. پس از ناهار و استراحت، خواست که به حمام برود. جنگ است و جیره‌بندی نفت، و آبگرمکن ‏ما همیشه روشن نیست. پدر او را به حمام عمومی برد و خود برگشت. او بعد از حمام به خانه آمد و مدعی ‏شد که 2800 تومان پولش را در حمام دزدیده‌اند. پدر به حمام رفت و داد و بی‌داد راه انداخت، که البته نتیجه‌ای ‏نداشت. گویا پول در جیب کتش بوده و کمد رختکن حمام را هم باز گذاشته بود (الله اعلم).

به‌هر حال دلمان سوخت، و شب هم او را نگه داشتیم، در حالی که تا صبح می‌ترسیدیم. این‌طور که دیرتر ‏دانستیم، او گویا پیش از زدن در ما از بچه‌های کوچه هم سراغ شما را گرفته‌بود و گفته بودند که این‌جا نیستید و ‏چند سال است که در خارج هستید، و او حرف آن‌ها را هم باور نکرده‌بود. می‌گفت زن و دختری به‌نام شهناز دارد، ‏پدرش حاجی مال‌دار است و گاو و گوسفند و گاومیش فراوان دارد و قول داد که دفعه‌ی بعد برایمان کره بیاورد. ‏گاه می‌گفت که پدرش برایش دکانی باز کرده، و گاه می‌گفت که دست‌فروش است. مرا مادر و ننه می‌نامید و ‏اصرار داشت که برود و با زن و بچه‌اش برگردد تا زن‌اش در خانه به "ننه" خدمت کند، و پدر بهانه می‌آورد که تا او ‏برگردد ما برای گردش به کنار دریا می‌رویم، و او را باز می‌داشت. می‌گفت که شما در سربازی به فرمان افسران ‏گردن نمی‌گذاشتید و زیاد بازداشت می‌شدید و او به ملاقات شما می‌آمد، و پیوسته تکرار می‌کرد که شما چنین ‏و چنان بودید و اگر این‌جا بودید، خیلی خوب می‌شد. هی می‌گفت "کاش آقا شیوا این‌جا بود" و می‌پرسید کی بر ‏می‌گردید. گفت: "هر وقت آقا شیوا آمد من باز هم می‌آیم" و من گفتم: "انشاءالله". می‌گفت که پس از پایان ‏سربازی، که نگفت پیش یا پس از انقلاب بوده، به سردشت رفته و با گروه کومله همکاری کرده، مدت دو سال در ‏آن‌جا بوده، سپس دستگیر شده و چهار سال در زندان تبریز بوده، و پس از رهایی از زندان نوشته‌ای به او داده‌اند ‏که هیچ‌کس و هیچ دایره‌ای کاری به او رجوع نکند.‏

از این که نشانی خانه‌ی اردبیل را به او داده‌بودید سر در نیاوردیم، زیرا شمایی که چندان تماسی با خانه ‏نداشتید و سالی ماهی به زور چند روزی به خانه می‌آمدید، دلیلی نداشت که نشانی این‌جا را به او بدهید. و تازه، هشت یا نه سال هم از سربازی شما گذشته بود. ‏نمی‌دانم آیا این‌قدر ساده و هالو بود، یا خود را به سادگی زده‌بود، زیرا از پدر پرسید که آیا برای شما نامه ‏می‌نویسیم و لابد پول زیادی برای ارسال نامه می‌پردازیم، و وقتی که جواب شنید که چندان پول زیادی لازم ‏نیست، سخت تعجب کرد و گفت که پس او هم باید بتواند برای شما نامه بنویسد، و نشانی‌تان را خواست، که ‏جواب شنید نشانی شما هنوز موقتی‌ست.‏

او موقع آمدن یک زنبیل پلاستیکی که یک بقچه تویش بود در دست داشت. به‌محض ورود آن را در ایوان گذاشت و ‏من که نمی‌دانستم چه چیز خطرناکی در آن هست یا نیست، و برای این که بعد ادعا نکند که چیزی از آن گم ‏شده، فوراً برش داشتم و در هال روبه‌روی خودش گذاشتم. عصر وقتی که به حمام می‌رفت بقچه را باز کرد، یک ‏حوله‌ی نیمدار و یک لیف با صابون و یک پیراهن و شورت تویش بود که برداشت و لای روزنامه پیچید و به حمام ‏رفت.‏

زیاد سیگار می‌کشید، به‌طوری‌که پس از رفتن او من چهار روز پنجره‌های اتاق را باز گذاشتم تا بوی سیگار بیرون ‏برود. او می‌گفت که شب گذشته از ده‌شان به تبریز رفته و شب را در هتل (!!) مانده و صبح راهی اردبیل شده و ‏موقع ظهر رسیده، و می‌گفت که فقط برای دیدن شما به اردبیل آمده، ولی ما فکر کردیم که شاید بی‌کار بوده و ‏آمده که کاری برایش پیدا کنید، ولی اصلاً نمی‌دانست که میزان سوادتان چه‌قدر است، و وقتی که پدر عکس ‏شما را که جایزه می‌گیرید به او نشان داد، تعجب کرده و گفته‌بود "پس دانشگاه هم رفته‌بود؟!" خلاصه همه‌ی ‏گفته‌هایش عجیب و غریب بود. گویا سواد درست و حسابی نداشت، و شاید اصلاً نداشت. شماره تلفن‌مان را ‏که می‌خواست، به پدر گفته‌بود: خودتان بنویسید. گاهی به نظر آدم هالویی می‌آمد، و گاهی هم نه. می‌گفت ‏که چندی پیش در تهران 4 هزار تومان از جیبش دزدیده‌اند و پدر گفت که او که یک ‌بار مزه‌ی دزد زدگی را چشیده، ‏چرا باز با خود پول به حمام برده و در کمدی با در باز رهایش کرده.‏

قدش از متوسط بلندتر بود و می‌شد بلندقد به حسابش آورد. لحن لاتی نداشت و نماز هم نمی‌خواند. به‌جای ‏همه چیز مرتب سیگار می‌کشید. صبح پدر او را به گاراژ مسافربری برد، برایش بلیت اتوبوس تبریز خرید و مقداری ‏هم پول به او داد و روانه‌اش کرد. او فوراً پیاده شد و با کمی از پولی که گرفته‌بود سیگار خرید. ادعا می‌کرد که در ‏خانه تلفن دارد و شماره‌ای هم داد، اما نتوانستیم آن شماره را بگیریم و از مخابرات که پرسیدیم، گفتند که ‏روستایی که او نام برد اصلاً تلفن ندارد. خلاصه از وقتی که رفته، مثل سنگی که به دریا انداخته‌شود، خبری از او ‏نداریم.»‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

07 November 2010

مردی که خلاصه‌ی خود بود

به‌تازگی بخشی از "دفترچه خاطرات و فراموشی" نوشته‌ی محمد قائد را خواندم. این بخش درباره‌ی احمد ‏شاملوست در دفتری به‌نام "آن‌سوی آستانه" و با عنوان "مردی که خلاصه‌ی خود بود". نوشته‌ای‌ست بسیار زیبا. ‏چندی بود که از خواندن نوشته‌ای این‌چنین لذت نبرده‌بودم. خواندن آن را به همه‌ی دوستداران و نیز دشمنان ‏شاملو صمیمانه توصیه می‌کنم. اگر سبک نوشته‌ی من درباره‌ی احسان طبری را پسندیده‌باشید، شاید از ‏خواندن این نوشته‌ی محمد قائد نیز لذت ببرید.‏

در ستون سمت راست سایت محمد قائد روی "کتاب" کلیک کنید، از آن میان "دفترچه‌ خاطرات و فراموشی" را ‏انتخاب کنید، و در پایین صفحه‌ی بعدی "مردی که خلاصه‌ی خود بود" را می‌یابید.‏

یکی از فرازهای جالب آن نوشته درباره‌ی "خود-ویرانگری" شاملوست، چنان که سرود:

میوه بر شاخه شدم
----------------------سنگ‌پاره در کف ِ کودک.‏
طلسم ِ معجزتی
مگر پناه دهد از گزند ِ خویشتن‌ام
چنین که ‏
----------دست ِ تطاول به خود گشاده‏
-----------------------------------------من‌ام!‏

در گفت‌وگویی با محمد قائد می‌خوانیم که او خواسته تصویری زمینی و انسانی از شاملو به‌دست دهد، و از ‏همان گفت‌وگو آگاه می‌شویم که محمد قائد نیز همچون من و بسیاری دیگر پرورده‌ی مکتب "کتاب هفته" است: ‏‏«‏‎كتاب هفته‎ ‎در مسير تجربيات زندگى من بسيار مهم بود و از نظر سليقه و‎ ‎جهت در خواندن، از عواملى بود كه ‏مرا از كودكى وارد نوجوانى كرد و سطح‎ ‎توقعم را بسيار بالا برد‎.‎‏»‏

در همان گفت‌وگو، آقای قائد از مرز میان جنبه‌های اجتماعی و خصوصی زندگی افراد سرشناس نیز سخن ‏می‌گوید، و این همان بحثی‌ست که یکی از خوانندگان پست قبلی درباره‌ی مولانا و شمس به میان کشید.‏

خیلی وقت پیش نوشته‌ای از من در نشریه‌ی آقای قائد "لوح" (شماره‌ی 11، شهریور 1380) منتشر شد.‏

با سپاس از سعید عزیز برای یادآوری "مردی که خلاصه‌ی خود بود".‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏