چهارشنبهی گذشته هفتم ژوئیه صدوپنجاهمین زادروز آهنگساز بزرگ اتریشی گوستاو مالر Gustav Mahler بود. با او نیز هنگام کار در "اتاق موسیقی" دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف) آشنا شدم. هنگام ورود من، فقط صفحهی سنفونی شماره 2 او در آنجا موجود بود و من دیرتر چند اثر دیگر او را نیز به این مجموعه افزودم. یکی از دشواریهای دستیابی به آثار او آن بود که اغلب مفصل و طولانی هستند و در یک صفحه جا نمیگرفتند و قیمت صفحهی آثار او دوبرابر و بیشتر گرانتر از آثار دیگران بود!
سنفونی دوم مالر "رستاخیز" نام دارد و بخش نخست آن بسیار با شکوه است. اما دنبالهی این سنفونی همواره مرا خسته میکرد و حوصله نمیکردم بنشینم و تا پایان به آن گوش فرا دهم. یکی دو اثر دیگر مالر هم که در آن سالهای آغازین شنیدم چنگی به دلم نزد. اندکی بعد، فیلم مرگ در ونیز ساختهی لوکینو ویسکونتی Luchino Visconti کارگردان و نمایشنامهنویس بزرگ ایتالیایی را در سینماهای تهران نمایش دادند. این فیلم که در صحنههایی از آن بخش چهارم سنفونی پنجم مالر به عنوان موسیقی متن بهکار رفته، هیاهوی بسیاری در میان روشنفکران و دانشجویان بهپا کرد. دخترانی که در دانشگاه با ایشان گپوگفت داشتم، همه عاشق این فیلم و پسر نوجوان بازیگر آن بودند که نمادی از زیبایی و شادابی فردای بهتر بود.
من اما از این فیلم جز پوچی و بیهودگی زندگی ثروتمندان چیزی دستگیرم نشد! از دید من، پیرمرد فیلم از روی شکمسیری، بیدردی، بیغمی، و نداشتن هیچ عشق و انگیزهای در زندگی، سر به دنبال یافتن معنایی برای زندگی، در استراحتگاهی اشرافی به زیبایی ِ یک پسر نوجوان سوئدی دل باختهبود؛ همه جا دنبال او میرفت و از دور به تماشای او مینشست، و این چه معنایی جز نمایش فساد و پوچی زندگانی ثروتمندان میتوانست داشتهباشد؟
این فیلم باعث شد که من مالر و موسیقی او را نیز با همان چوب برانم: مالر برایم سرایندهی موسیقی پوچی و بیهودگی ِ زندگی اشرافی، موسیقی شکمهای سیر، موسیقی کسانی بود که از شدت سیری و کمبود انگیزه و بیدردی میخواهند بالا بیاورند و بمیرند!
سالی پس از انقلاب بخش نخست سنفونی پنجم او را به عنوان موسیقی متن شعرخوانی شاعران معاصر ایران شنیدم. این نوار کاست را هـ. الف. سایه موسیقیگذاری کردهبود، و آن تکه موسیقی را در ترکیب با شعر زیبایی که روی آن میخواندند، بسیار حماسی مییافتم. یک دل بهسوی آشتی با مالر میرفت، دلی دیگر اما هنوز آثار او را "موسیقی از روی شکمسیری" مییافت.
در سالهای 1360 و 61 در ایران، و سپس در سال 1366 در خارج، بحثهای تند و مفصلی با یک خانم هنرمند نقاش پیرامون مقایسه آثار مالر و شوستاکوویچ داشتم. او و شوهرش شیفتهی مالر بودند، و من شیفتهی شوستاکوویچ. برایشان استدلال میکردم که آثار مالر موسیقی بیدردی و بیغمی ِ اشرافیت ِ به پوچی رسیده است، در حالی که موسیقی شوستاکوویچ سراپا داستان درد و رنج محرومان و گرسنگان، موسیقی غم و رنج زندانیان، موسیقی خون و انقلاب، موسیقی تراژدی زندگی واقعی بیرون از سالنهای رقص و استراحتگاههای اشراف است، و همه به زبانی نو و با نوآوریهای شگفتانگیز: شوستاکوویچ کسیست که در مقابل سلیقهی "چوپانی" استالین و دستگاهش، و سطح فرهنگ و هنر فرمایشی "ژدانفی" ایستاد، حرفش را زد، و نتوانستند خفهاش کنند: این است هنر مبارز! این است هنری که از شدت سیری به پوچی و بیهودگی نرسیدهاست!
و البته یک پای استدلال من، از روی نادانی، حسابی میلنگید: از زندگی گوستاو مالر و تراژدیهای آن، هیچ نمیدانستم!
چندی بعد دانستم و آموختم که مالر نیز درد میکشید و رنج میبرد، و برای گریز از رنجهایش بود که شبانهروزاش را با کار، و کار، و سرودن، و سرودن پر کردهبود: دختر دلبند نوجوانش بیمار شد و ناگهان مرد؛ ناگهان خبرش کردند که قلب خود او عیبی دارد و همین امروز و فرداست که بمیرد؛ و کشف کرد که همسرش با مرد دیگری روی هم ریختهاست. با همسر به گونهای به توافق رسیدند که تا جایی که ممکن است با هم سر کنند، اما مرگ دختر، و عزرائیلی که داس مرگ را روی گردن مالر تکیه دادهبود: همه مرگ بود، و مرگ... – و چنین بود که اغلب آثار مالر، از همان سنفونی رستاخیز شماره 2، تا دهمین سنفونی ناتمام، همه از مرگ سخن میگویند.
بسیاری از موسیقیشناسان میگویند که فرم "سنفونی" (مقایسه کنید با قصیده در شعر فارسی) در حال مرگ بود و مالر بود که با نوآوریهای خود این قالب را نجات داد. برای من این حرفیست پذیرفتنی، و خواندهام که آهنگساز مورد علاقهی من شوستاکوویچ نیز با معرفی یکی از نزدیکترین دوستانش با موسیقی مالر آشنا شد، و از سنفونی چهارمش به بعد تأثیر مالر در آثار او بهروشنی پیداست. شوستاکوویچ آموختن از مالر را هیچ پنهان نمیکرد و منتقدانش این تأثیرپذیری را بر او خرده میگرفتند. با اینهمه، و با آنکه موسیقی شوستاکوویچ گویی همچون خون در رگان من جاریست، مالر اما برای من همچنان دستنایافتنی ماندهاست: میپذیرم که او نیز تراژدی میسرود، اما با برخی از منتقدان او موافقم که میگویند او خواسته که تراژدیهای شخصی خود را در موسیقی جا دهد و جاودانه کند، و باز با اغلب اینان موافقم که میگویند که با این همه، مالر نتوانسته با جهان شنوندگانش پیوند برقرار کند.
جاهایی از موسیقی او را میپسندم: بخش نخست سنفونی دوم؛ بخش نخست سنفونی سوم؛ بخش نخست و چهارم سنفونی پنجم،... – اما اگر از من بخواهند که از میان آثار مالر و دو آهنگسازی که او تقدیسشان میکرد، یعنی بیتهوفن و بروکنر چیزی برای آخرت برگزینم، بی هیچ تردیدی چیزی از مالر نمیگزینم: بیتهوفن که جای خود دارد، اما من همهی سنفونیهای آنتون بروکنر Anton Bruckner را، که از نظر طول و تفصیل و انتزاع هیچ دست کمی از آثار مالر ندارند و حتی برتری دارند، با عشقی توصیفناپذیر، با موهای سیخشده، با چشمانی تر، گوش میدهم – و آثار مالر در فاصلهای چند کیلومتری، ناشناس، بر جا میمانند. چرا؟ به قول معروف: "چه میدانم؟"، ”I don’t know"!
همهی این حرفها به یک سو، مالر اما اگر نبود، موسیقی سنفونیک بیگمان راهی دیگر پیموده بود!
***
سرانجام توانستم آن خانم نقاش را به آثار شوستاکوویچ علاقهمند کنم، اما او از میان همهی آثار شوستاکوویچ به عجیبترین آنها دل باخت: سنفونی چهاردهم! البته، بیشتر که فکر میکنم، میبینم که چندان هم عجیب نبود: سنفونی چهاردهم شوستاکوویچ نیز اثریست در توصیف و ستایش مرگ! امیدوارم این دوست هنرمندم اکنون هر جا که هست، از مرگدوستی دست شستهباشد.
سنفونی دوم مالر "رستاخیز" نام دارد و بخش نخست آن بسیار با شکوه است. اما دنبالهی این سنفونی همواره مرا خسته میکرد و حوصله نمیکردم بنشینم و تا پایان به آن گوش فرا دهم. یکی دو اثر دیگر مالر هم که در آن سالهای آغازین شنیدم چنگی به دلم نزد. اندکی بعد، فیلم مرگ در ونیز ساختهی لوکینو ویسکونتی Luchino Visconti کارگردان و نمایشنامهنویس بزرگ ایتالیایی را در سینماهای تهران نمایش دادند. این فیلم که در صحنههایی از آن بخش چهارم سنفونی پنجم مالر به عنوان موسیقی متن بهکار رفته، هیاهوی بسیاری در میان روشنفکران و دانشجویان بهپا کرد. دخترانی که در دانشگاه با ایشان گپوگفت داشتم، همه عاشق این فیلم و پسر نوجوان بازیگر آن بودند که نمادی از زیبایی و شادابی فردای بهتر بود.
من اما از این فیلم جز پوچی و بیهودگی زندگی ثروتمندان چیزی دستگیرم نشد! از دید من، پیرمرد فیلم از روی شکمسیری، بیدردی، بیغمی، و نداشتن هیچ عشق و انگیزهای در زندگی، سر به دنبال یافتن معنایی برای زندگی، در استراحتگاهی اشرافی به زیبایی ِ یک پسر نوجوان سوئدی دل باختهبود؛ همه جا دنبال او میرفت و از دور به تماشای او مینشست، و این چه معنایی جز نمایش فساد و پوچی زندگانی ثروتمندان میتوانست داشتهباشد؟
این فیلم باعث شد که من مالر و موسیقی او را نیز با همان چوب برانم: مالر برایم سرایندهی موسیقی پوچی و بیهودگی ِ زندگی اشرافی، موسیقی شکمهای سیر، موسیقی کسانی بود که از شدت سیری و کمبود انگیزه و بیدردی میخواهند بالا بیاورند و بمیرند!
سالی پس از انقلاب بخش نخست سنفونی پنجم او را به عنوان موسیقی متن شعرخوانی شاعران معاصر ایران شنیدم. این نوار کاست را هـ. الف. سایه موسیقیگذاری کردهبود، و آن تکه موسیقی را در ترکیب با شعر زیبایی که روی آن میخواندند، بسیار حماسی مییافتم. یک دل بهسوی آشتی با مالر میرفت، دلی دیگر اما هنوز آثار او را "موسیقی از روی شکمسیری" مییافت.
در سالهای 1360 و 61 در ایران، و سپس در سال 1366 در خارج، بحثهای تند و مفصلی با یک خانم هنرمند نقاش پیرامون مقایسه آثار مالر و شوستاکوویچ داشتم. او و شوهرش شیفتهی مالر بودند، و من شیفتهی شوستاکوویچ. برایشان استدلال میکردم که آثار مالر موسیقی بیدردی و بیغمی ِ اشرافیت ِ به پوچی رسیده است، در حالی که موسیقی شوستاکوویچ سراپا داستان درد و رنج محرومان و گرسنگان، موسیقی غم و رنج زندانیان، موسیقی خون و انقلاب، موسیقی تراژدی زندگی واقعی بیرون از سالنهای رقص و استراحتگاههای اشراف است، و همه به زبانی نو و با نوآوریهای شگفتانگیز: شوستاکوویچ کسیست که در مقابل سلیقهی "چوپانی" استالین و دستگاهش، و سطح فرهنگ و هنر فرمایشی "ژدانفی" ایستاد، حرفش را زد، و نتوانستند خفهاش کنند: این است هنر مبارز! این است هنری که از شدت سیری به پوچی و بیهودگی نرسیدهاست!
و البته یک پای استدلال من، از روی نادانی، حسابی میلنگید: از زندگی گوستاو مالر و تراژدیهای آن، هیچ نمیدانستم!
چندی بعد دانستم و آموختم که مالر نیز درد میکشید و رنج میبرد، و برای گریز از رنجهایش بود که شبانهروزاش را با کار، و کار، و سرودن، و سرودن پر کردهبود: دختر دلبند نوجوانش بیمار شد و ناگهان مرد؛ ناگهان خبرش کردند که قلب خود او عیبی دارد و همین امروز و فرداست که بمیرد؛ و کشف کرد که همسرش با مرد دیگری روی هم ریختهاست. با همسر به گونهای به توافق رسیدند که تا جایی که ممکن است با هم سر کنند، اما مرگ دختر، و عزرائیلی که داس مرگ را روی گردن مالر تکیه دادهبود: همه مرگ بود، و مرگ... – و چنین بود که اغلب آثار مالر، از همان سنفونی رستاخیز شماره 2، تا دهمین سنفونی ناتمام، همه از مرگ سخن میگویند.
بسیاری از موسیقیشناسان میگویند که فرم "سنفونی" (مقایسه کنید با قصیده در شعر فارسی) در حال مرگ بود و مالر بود که با نوآوریهای خود این قالب را نجات داد. برای من این حرفیست پذیرفتنی، و خواندهام که آهنگساز مورد علاقهی من شوستاکوویچ نیز با معرفی یکی از نزدیکترین دوستانش با موسیقی مالر آشنا شد، و از سنفونی چهارمش به بعد تأثیر مالر در آثار او بهروشنی پیداست. شوستاکوویچ آموختن از مالر را هیچ پنهان نمیکرد و منتقدانش این تأثیرپذیری را بر او خرده میگرفتند. با اینهمه، و با آنکه موسیقی شوستاکوویچ گویی همچون خون در رگان من جاریست، مالر اما برای من همچنان دستنایافتنی ماندهاست: میپذیرم که او نیز تراژدی میسرود، اما با برخی از منتقدان او موافقم که میگویند او خواسته که تراژدیهای شخصی خود را در موسیقی جا دهد و جاودانه کند، و باز با اغلب اینان موافقم که میگویند که با این همه، مالر نتوانسته با جهان شنوندگانش پیوند برقرار کند.
جاهایی از موسیقی او را میپسندم: بخش نخست سنفونی دوم؛ بخش نخست سنفونی سوم؛ بخش نخست و چهارم سنفونی پنجم،... – اما اگر از من بخواهند که از میان آثار مالر و دو آهنگسازی که او تقدیسشان میکرد، یعنی بیتهوفن و بروکنر چیزی برای آخرت برگزینم، بی هیچ تردیدی چیزی از مالر نمیگزینم: بیتهوفن که جای خود دارد، اما من همهی سنفونیهای آنتون بروکنر Anton Bruckner را، که از نظر طول و تفصیل و انتزاع هیچ دست کمی از آثار مالر ندارند و حتی برتری دارند، با عشقی توصیفناپذیر، با موهای سیخشده، با چشمانی تر، گوش میدهم – و آثار مالر در فاصلهای چند کیلومتری، ناشناس، بر جا میمانند. چرا؟ به قول معروف: "چه میدانم؟"، ”I don’t know"!
همهی این حرفها به یک سو، مالر اما اگر نبود، موسیقی سنفونیک بیگمان راهی دیگر پیموده بود!
***
سرانجام توانستم آن خانم نقاش را به آثار شوستاکوویچ علاقهمند کنم، اما او از میان همهی آثار شوستاکوویچ به عجیبترین آنها دل باخت: سنفونی چهاردهم! البته، بیشتر که فکر میکنم، میبینم که چندان هم عجیب نبود: سنفونی چهاردهم شوستاکوویچ نیز اثریست در توصیف و ستایش مرگ! امیدوارم این دوست هنرمندم اکنون هر جا که هست، از مرگدوستی دست شستهباشد.
7 comments:
جالب است که اطلاعات جنبی تا چه حد می تواند نگاه ما به هنر را تغییر دهد، یا تعدیل کند، یا توجیه کند. اما آیا اساسا درباره موسیقی، این انتزاعی ترین هنرها، به کار بردن تعبیرهایی نظیر پوچ یا مرگ اندیش موردی دارد؟ شاد باشید، محمد
راستی یادم آمد جان هیر، فیلسوف اخلاق بریتانیایی، در مصاحبه ای گفت من دیگر از بتهوون خوشم نمی آید چون دروغ گوست! کاش مصاحبه شونده می پرسید صدق و کذب در آثار هنری به چه معناست و شما چطور به کذب موسیقی بتهوون را پی بردید؟ مدت هاست مایلم کتابی درباره فلسفه موسیقی بخوانم ولی تنبلی نمی گذارد. م
محمد عزیز، اگر موسیقی تنها و خالص باشد، حق با شماست. اما مالر در اغلب سنفونیهایش شعر و آواز در ترکیبهای گوناگون با خواننده تنها یا گروه کر (در یک مورد پانصدنفره!) به کار میبرد، و در این شعرها و یا در نامگذاریهای او، یا از چیزهایی که خود او درباره آثارش گفته و نوشته، سخن مرگ یافت میشود. اگر علاقه دارید، دو مطلب کوتاه زیر را هم بخوانید:
http://www.bbc.co.uk/persian/arts/2010/07/100707_u01-mahler.shtml
http://www.bbc.co.uk/persian/arts/2010/07/100709_l50_mahler_khoshnam.shtml
در مورد دروغ و صفات دیگر از این دست در موسیقی، اگر نخواندهاید، پیشنهاد میکنم ژان کریستف را بخوانید.
ممنون از لینک ها، که البته دومی باز نشد. ژان کریستوف را در سال های دبیرستان خواندم. درست یادم نیست، ولی الان که اشاره کردید یادم آمد که او هم همین صفت دروغگویی را در نقدهایش به کار می برد. ** به هر حال این که اطلاعات جانبی همیشه در قضاوت ما نقش دارند که دیگر چندان محل تردید فلسفی نیست. همه از فلاسفه قاره ای تا تحلیلی این را می پذیرند. ولی این که قضاوت زیبایی شناختی، آن هم در حوزه موسیقی، تا چه حد می تواند از حد سلیقه شخصی فراتر رود و بین الاذهانی باشد جای تردید دارد. م
من تعجب میکنم از اینکه شما پس از سالیان دراز هنوز در شنیدن کار های مالر دچار مشکلاتی هستید. من تفاوت مالر و شوستاکویچ را هم غریب می بینم. تنها کسی که در آن دوره سیاه پرچم مالر را در کارهای خود منجمله س 5 بصورت نهفته نگاهمیداشت شوستاکویچ بود و او بود که حتی 65 سال پس از مرگ مالر پرچم سمفونی را برافراخته نگاهداشت که مالر از افتادن آن جلوگیری کرده بود.
من در سال 1353 برای اولین بار یک اثر از گوستاو مالر یعنی س9 را برهبری فرهاد مشکات با ارکستر سمفونی تهران مشاهده کردم و این کافی بود که او بماند. از شوستاکویچ فقط خبر مرگش را در سال 1975 در رادیو تهران شنیدم. در سال 1980 بود که پس از شنیدن س 11 دیگر او هم بود و هست. من تناقضی بین این دو نمی بینم. البته مالر سبک خود را داشت که اوج مکتب کلاسیک رمانتیک وین بود و انقلابی که او در تصنیف کارهای ارکستری ایجاد کرد. در اواخر حتی دریچه را بسوی موسیقی دوازده تنی باز کرد و چه بسا که او میبود و نه شونبرگ و دیگر شاگردانش که این موسیقی مکتب جدید وین را ایجاد میکرد. اگر زنده میماند. و شوستاکویچ بر عکس تولید زرادخانه تصنیف سنت پترزبورگ کمونیست بود که مکتب موسورگسکی و چایکوسکی را منقلب میکرد و بدون او شنیتکه و دنیسوف و گوبایدولینا و ترتریان و حتی کسانی مانند امیروف و کارایف و فرنگیس علیزاده شاید به راههای دیگر میرفتند. با این و جود در عین تحریم و تکفیر به نقش کارهای مالر در موسیقی جهان که اجازه اجرا هم نداشتند کاملا واقف بود. امروزه متخصصین شوستاکویچ و مالر را در یک کنتکست نام میبرند.
شاید مشکل این بود که ما بیشتر از جنبه جنبی به موسیقی مینگریستیم و بیش از حد به بیوگرافی هنرمند توجه میکردیم. مردم ایران اهل حرفند دیگر و اهل گفته و در مو سیقی و در باره موسیقی حرف زیاد نباید زد. اگر اینطور باشد که بروکنر حرفی برای زدن نمیداشت. او که شاید عظیمترین و کهکشانی ترین تفکر را در موسیقی آورد. او بیوگرافی جالبی نداشت.
حمید
حمید گرامی، سپاسگزار از نظرتان. این که میگوئید بیوگرافی آهنگساز در انتخاب ما تأثیر داشته، بیگمان درست است. اما به نظر من عوامل گوناگون دیگری هم در شکلگیری ذوق و سلیقهی شنوندگان موسیقی تأثیر دارد. بهطور کلی نیز نمیتوان کسی را به دلیل پسندیدن این یا آن آهنگساز نکوهش کرد، یا به زور وادار کرد که از موسیقی و آهنگساز معینی لذت ببرد.
شیوای عزیز
منهم با شما موافق هستم و حتی یک پله بالاتر میروم. امروزه حتی نمی توان توجه بسیاری افراد را به جانب یک نوع مو سیقی مثلا کلا سیک جلب کرد تا چه رسد به آهنگساز معینی. هر اندازه که امکانات شنیدن قطعات گوناگون زیادترشده مثلا یو تیوب به همان اندازه طرفداران موسیقی های گوناگون از هم فاصله گرفته اند. اصولا امروزه تنها میشود کوتاه با دیگران صحبت کرد چون امانسپاسیون آنقدر زیاد شده که بسیاری بهره گرفتن از نظریات دیگران را و حتی گوش دادن به حرف دیگرانرا هم نوعی اجبار یادرس اجباری تلقی میکنند. حالا من نمیدانم انتهای این راه کجاست. برگردیم به صحبت اصلی: به نظر من مهمترین فاکتور در کشش بسوی یک هنرمند گذشته از ذوق و استعداد شنونده همان اطلاعاتی است که به او میرسد و شما میدانید که این اطلاعات چقدر کمیاب بود که بهمین دلیل بناچار بیوگرافی به پیش کشیده میشد. لکن مهمترین نزدیکی بسوی یک هنرمند از طریق خود هنر ممکن است و قابلیت هائی را از شنونده میطلبد. مثلا همان آلان پتر شون را ملاحظه بفرمائید. شاید گاهی او بسیار ابستراکت بشما یک مجموعه صدا، ساوند، کلانگ تحویل میدهد که شما بایست یک موومان را یکساعت گوش بدهید و بپذیرید یا نپذیرید. مسلما کاری که شما در ایران کرده اید برای بسیاری شروع خوبی را هموار کرده بود و شروع همیشه کوچک ولی مهم است ومانند صفری است که بدون آن یک به ده و صد و هزار تبدیل نمی گردد
Post a Comment