در میزدند. نیمهشب بود. خواب و بیدار بودم. گویی من نیز در انتظار بودم: در انتظار زادهشدن این فرزند موعود. همسایهی طبقهی بالایم سیمین پا به ماه بود. همان سیمین که نیمروی هنری مرا خراب کردهبود! شوهرش در دوردست خرمدره آموزگاری میکرد تا بخشی از نان خانواده را درآورد و من ارجاش مینهادم، چه، آموزگاری در دورافتادههای کشور برای من همواره از قهرمانانهترین کارها بود و هست.
دیشب بالا پیش سیمین و مهمانش بودم. خانم اورانوس آنجا بود و قرار بود شب پیش سیمین بماند. اورانوس پرستار ماهری بود و تشخیص دادهبود که امشب وقتش است. هشدارم دادهبودند که گوشبهزنگ باشم تا اگر لازم شد به زایشگاه برسانیمشان. و اینک، این در زدن معنایی جز تولدی نزدیک نداشت. برخاستم. وقتش بود.
سیمین اهل فریاد و جنجال نبود. دندان بر هم میفشرد، لب بر هم میدوخت، و تنها از نفسزدنش میشد فهمید که درد میکشد. اورانوس او را در صندلی عقب پیکان سبز پستهای متعلق به شوهرش نشاند، خود در کنارش نشست، سوار شدیم و راندیم.
پردهی سنگینی از تاریکی بر همهجا گستردهبود. چراغهای شهر همه خاموش بودند. جنگ بود. هواپیماهای عراقی پیوسته تهران را بمباران میکردند. همهی چراغهای شهر را خاموش کردهبودند و ماشینها اجازه نداشتند با چراغ روشن حرکت کنند. چندی بعد اجازه دادند که مردم روی چراغ ماشینها کاغذ کاربن آبیرنگ بچسبانند و روشناش کنند. اکنون اما روشن کردن چراغ مجاز نبود. یکی مان دستش را از پنجره بیرون بردهبود و گاه به خواست راننده چراغقوهای را که به دست داشت روشن میکرد تا راه دیده شود.
به هر زحمتی بود، به زایشگاه ابوریحان رسیدیم. اورانوس زیر بازوی سیمین را که بلند نفسنفس میزد گرفت و او را به درون برد، و ما بیرون، در اتاق انتظار ماندیم.
ساعتی بعد اورانوس آمد و گفت که نشستن ما در آنجا معنایی ندارد و میتوانیم برویم و صبح من برگردم و خبر بگیرم. رفتیم. اما دیگر خوابی در کار نبود. خود را جای مرتضی پدر کودک و شوهر سیمین میگذاشتم. او بیگمان همانجا در زایشگاه مینشست.
بامداد با سری ورمکرده از بیخوابی به زایشگاه رفتم: "حیدر" به دنیا آمدهبود. یکراست بهسوی میدان توپحانه و مرکز مخابرات رفتم. پس از ساعتی معطلی نوبت به من رسید و توانستم تلگرافی برای مرتضی بفرستم: "سیمین پسر فارغ هیچ نگرانی مژدگانی فراموش نشود"!
تلگراف را سر کلاس درس در خرمدره به دست مرتضی دادند، بازش کرد، خواند، و از لبخند بزرگی که بر لبانش نشست شاگردان کلاس نیز لبخند زدند.
مرتضی یک ساعت مچی سیکو 5 اتوماتیک با متن آبی تیره به من مژدگانی داد. آن ساعت را که با حرکت دست کوک میشد سالها داشتم و همانیبود که ساشا گفت بازش کنم و توی کشو بگذارم. اما دوستان هنوز هم برای متن آن تلگراف سربهسرم میگذارند: همهی پیام تلگرافی بود جز یادآوری مژدگانی!
و چنین بود که "دههی شصتیها"ی ما بهدنیا آمدند.
دیشب بالا پیش سیمین و مهمانش بودم. خانم اورانوس آنجا بود و قرار بود شب پیش سیمین بماند. اورانوس پرستار ماهری بود و تشخیص دادهبود که امشب وقتش است. هشدارم دادهبودند که گوشبهزنگ باشم تا اگر لازم شد به زایشگاه برسانیمشان. و اینک، این در زدن معنایی جز تولدی نزدیک نداشت. برخاستم. وقتش بود.
سیمین اهل فریاد و جنجال نبود. دندان بر هم میفشرد، لب بر هم میدوخت، و تنها از نفسزدنش میشد فهمید که درد میکشد. اورانوس او را در صندلی عقب پیکان سبز پستهای متعلق به شوهرش نشاند، خود در کنارش نشست، سوار شدیم و راندیم.
پردهی سنگینی از تاریکی بر همهجا گستردهبود. چراغهای شهر همه خاموش بودند. جنگ بود. هواپیماهای عراقی پیوسته تهران را بمباران میکردند. همهی چراغهای شهر را خاموش کردهبودند و ماشینها اجازه نداشتند با چراغ روشن حرکت کنند. چندی بعد اجازه دادند که مردم روی چراغ ماشینها کاغذ کاربن آبیرنگ بچسبانند و روشناش کنند. اکنون اما روشن کردن چراغ مجاز نبود. یکی مان دستش را از پنجره بیرون بردهبود و گاه به خواست راننده چراغقوهای را که به دست داشت روشن میکرد تا راه دیده شود.
به هر زحمتی بود، به زایشگاه ابوریحان رسیدیم. اورانوس زیر بازوی سیمین را که بلند نفسنفس میزد گرفت و او را به درون برد، و ما بیرون، در اتاق انتظار ماندیم.
ساعتی بعد اورانوس آمد و گفت که نشستن ما در آنجا معنایی ندارد و میتوانیم برویم و صبح من برگردم و خبر بگیرم. رفتیم. اما دیگر خوابی در کار نبود. خود را جای مرتضی پدر کودک و شوهر سیمین میگذاشتم. او بیگمان همانجا در زایشگاه مینشست.
بامداد با سری ورمکرده از بیخوابی به زایشگاه رفتم: "حیدر" به دنیا آمدهبود. یکراست بهسوی میدان توپحانه و مرکز مخابرات رفتم. پس از ساعتی معطلی نوبت به من رسید و توانستم تلگرافی برای مرتضی بفرستم: "سیمین پسر فارغ هیچ نگرانی مژدگانی فراموش نشود"!
تلگراف را سر کلاس درس در خرمدره به دست مرتضی دادند، بازش کرد، خواند، و از لبخند بزرگی که بر لبانش نشست شاگردان کلاس نیز لبخند زدند.
مرتضی یک ساعت مچی سیکو 5 اتوماتیک با متن آبی تیره به من مژدگانی داد. آن ساعت را که با حرکت دست کوک میشد سالها داشتم و همانیبود که ساشا گفت بازش کنم و توی کشو بگذارم. اما دوستان هنوز هم برای متن آن تلگراف سربهسرم میگذارند: همهی پیام تلگرافی بود جز یادآوری مژدگانی!
و چنین بود که "دههی شصتیها"ی ما بهدنیا آمدند.
9 comments:
amoooo Shivaaa kheili khooob bood :)
مشتلق مشتی گرتفید، کمی نیش زبان را می شود تحمل کرد. شاد باشید، محمد
خواندن مقاله زیر را به شما توصیه میکنم البته اگر قبلا ندیده باشید. توصیه میکنم زیرا در این مورد قبلا هیچگاه ننوشته اید
http://tabnak.ir/fa/pages/?cid=97098
گودرز
نزديك به 3000 روز در ايران جنگ بود-مي توانم بگويم تمام زيرساخت هاي كشور در جنوب و غرب كشور نابود شد آمار شهدا و كشته شده گان اعلام مي شود ولي به آنها اطمينان نيست - به گمانم رقمي حدود سه مليون كشته داده ايم كه در اين ميان سهم تهران و استان اصفهان از همه بيشتر است سه مليون خانواده ضربدر اشك و غم و افسر ده گي و از همه بدتر زايشگاه ابوريحان!
سال 1366 بود من در دبيرستان هدف درس مي خواندم كه در تقاطع خيابان پهلوي(وليعصر فعلي)-جامي بود پشت مدرسه خياباني بود به نام شيخ هادي در اين خيابان روبروي هم 2 بيمارستان بود اسم يكي را مطمئن ام باهر بود كه قديمي تر و كوچك تر بودو ديگري به گمانم ابوريحان بود
عراق به محض اينكه توانست با موشك اسكاد دستكاري شده به ارمغان رسيده از همان كمونيست هاي شوروي تهران را هدف قرار داد و يك شب تا صبح به گمان 70 محله را كوبيد يكي از شاهكار هايش هم همين زايشگاه بود كه موشك درست خورده بود وسط حياط بيمارستان و دو بيمارستان مملو از مريض و زن زائو و نوزاد را در نظر بگيرد كه موشك اسكاد در 15 متري اش منفجر شده باشد
قيامتي بود زبانم قاصر است
قابل توجه مجاهدين خلق كه براي كمك به خلق ما در عراق به ارتش صدام خدمت مي كردند و براي ارتش عراق گراي اهداف را نيز راپورت مي كردند تا مادران و خواهرانشان را در بيمارستان مورد هدف قرار دهند
خیلی جالب بود، جایتان خالی که ببینید من چطور حین خواندن مطلب میخندیدم و همسر من که زبان فارسی نمیداند متعجب نگاهم میکرد. بهش گفتم که : چندین سال وقت داشتی فارسی یاد بگیری و نگرفتی حالا نصف شبی من چطور اینهمه را به تو توضیح بدهم.
یک سوال: من چندین سال پیش مطلبی را خواندم که فکر میکنم شما آنرا نوشتید. در باره آخرین جلسهٔ کمیته مرکزی حزب بود اگر شما آنرا نوشتید ممکن است بگوید کجا میتونم آنرا دوباره پیدا کنم من آدرس ایمیلم را مینویسم که اگر محبت میکنید جواب را به آن آدرس بفرستید.
همیشه سبز باشید/ دخت مینا
دخت مینای عزیزم،
اگر نمی خواستید نشانی ای میلتان دیده شود، بگویید تا پاکش کنم.
به گمانم منظور شما تکه کوچکی از کتاب کوچک من "با گامهای فاجعه" است. آن کتابچه را در نشانی زیر مییابید.
http://www.iran-archive.com/hezbe_dmokratik/motafrreghe/gamhaye_fajee.pdf
AKHEY!!!!!! cheghadr ghashang bood :D
حسن عزیز، رقم کشته شده های جنگ ایران و عراق را هیچ کس درست نمی داند. اما در تحیقیقی که من در این زمینه کرده ام در هیچ اثر مرجعی رقمی بالاتر از یک میلیون کشته برای هر دو کشور ندیده ام. رقم کشته شده های ایران در بیشتر آثار بین 300 هزار تا 700 هزار ذکر شده، که البته به هیچ وجه کم نیست. به هر حال جنگ بیهوده و فاجعه باری بود که همان طور که شما به درستی گفته اید خانواده های بسیاری را داغدار کرد. جالب این است که امروز همه سعی می کنند گناه تداوم جنگ را به گردن دیگری بیندازند. م
گودرز گرامی سپاسگزارم برای لینک ارسالی. خیلی کوتاه میتوانم بگویم که: سوئد بهشت نیست، و سوئدیها فرشته نیستند. اما آن نوشته متأسفانه سراپا مزخرفات و جعلیات بیپایه است. در بیپایگی آن همینقدر بس که حتی به یک منبع نیمهموثق هم ارجاع ندادهاست.
شاد و پیروز باشید
Post a Comment