21 August 2009

دابلینی‌ها - 4‏

ایرلند گذشته از آبجوی گینس، ویسکی جه‌ی‌می‌‌سون Jameson را هم دارد که از قدیمی‌ترین و معروف‌ترین ویسکی‌های جهان است. همچنین به هنگام بازدید از این کارخانه به ما ثابت کردند که این خوشمزه‌ترین ویسکی جهان هم هست! البته فقط دو ویسکی دیگر را برای مقایسه عرضه کردند: جانی واکر و جک دانیلز! دوست همسفرم تظاهر کرد که گولشان را خورده‌است و یک برگ دیپلم ویسکی‌شناسی جایزه گرفت.

یک رستوران و بار لوکس در دابلین هست که "کلیسا" The Church نام دارد. این‌جا کلیسای قدیمی نیمه‌مخروبه‌ای بوده که کسی آن را خریده، دستی به سر و رویش کشیده و با حفظ همان حالت کلیسایی و محراب و اُرگ و غیره آن را تبدیل به رستوران کرده‌است. نمی‌دانم چیزی شبیه به آن در جای دیگری از جهان هم هست یا نه.

جمهوری ایرلند را برای سفری دو روزه به شهر لیورپول در انگلستان ترک کردیم تا پس از آن به ایرلند شمالی برویم.

لیورپول شهر گروه موسیقی "بیتل‌ها"ست. فرودگاه شهر به یاد یکی از معروف‌ترین اعضای این گروه که در امریکا کشته‌شد، جان لنون نامیده می‌شود. جان لنون همان است که ترانه‌ی معروف "تصور کن" Imagine را خواند. مجسمه‌ی بزرگی از او در یکی از سالن‌های فرودگاه هست. بیرون فرودگاه هم نمونه‌ای از "زیردریایی زرد" Yellow Submarine را ساخته‌اند که باز یکی از ترانه‌های معروف این گروه بود.

گوشه و کنار شهر پر است از یادبودهای مربوط به "بیتل‌ها" و از جمله موزه‌ای هم برای آن‌ها ساخته‌اند. شعبه‌ای از موزه‌ی هنرهای مدرن "تیت" Tate لندن هم در لیورپول هست که ورود به آن رایگان است. با آن‌که هنرهای تجسمی مدرن را دوست دارم، تنها یک اثر زیبا در این موزه یافتم: سر زنی ساخته از تسمه‌های فلزی که به هم جوش داده‌اند. پیداست که سلیقه‌ام مدتی درجا زده‌است. نشانی از نام اثر و آفریننده‌ی آن در پیرامون آن نیافتم.

لیورپول چهارمین کلیسای بزرگ جهان را دارد. آن سه‌تای دیگر نمی‌دانم کجا هستند – لابد در واتیکان و رم و اسپانیا؟ بالای برج عظیم این کلیسا رفتیم و شهر را از آن بالا تماشا کردیم. این کلیسا بزرگترین و سنگین‌ترین مجموعه‌ی ناقوس‌‌ها را در میان کلیساهای جهان دارد و اُرگ آن با ده‌هزار لوله بزرگترین ارگ کلیساهای جهان است. داشتم فکر می‌کردم که آیا در جایی از جهان اسلام مسجدی به این بزرگی و عظمت و زیبایی هست؟ بهتر بود باشد، یا نبودنش بهتر است؟

این‌جا از آن مهربانی مردم ایرلند نشانی نیست و اغلب بی‌تفاوت‌اند. سرشان به کار خودشان است.

بار دیگر به فرودگاه جان لنون رفتیم و به بلفاست، پایتخت ایرلند شمالی پرواز کردیم. فرودگاه بلفاست را هم به یاد فوتبالیست بزرگشان جورج بست George Best نام گذاشته‌اند. پشت میز اطلاعات فرودگاه خانم جاافتاده‌ای نشسته‌بود که به همه‌ی پرسش‌های فراوان ما درباره‌ی سفر دو روزه‌مان به ایرلند شمالی با مهربانی و دقتی شگفت‌انگیز و بی هیچ مکث و من‌ومنی پاسخ داد، راهنمایی‌مان کرد و چندین بروشور و جدول حرکت اتوبوس‌ها و نقشه به دست‌مان داد.

بلفاست شهری به‌نسبت کوچک و خلوت و کم جنب‌وجوش است. ایرلند شمالی هنوز نتوانسته خود را از زنجیر انگلستان برهاند. به‌تدریج دریافتم که دو گونه اخلاق و رفتار میان مردم این‌جا وجود دارد: پروتستان‌ها اغلب اخلاق انگلیسی دارند، بی‌تفاوت و خشن‌اند؛ و کاتولیک‌ها اغلب مانند مردم جمهوری ایرلند خون‌گرم و مهمان‌نواز و مهربان‌اند. من به‌کلی عکس این را گمان می‌کردم. فکر می‌کردم کاتولیک‌ها خشک‌مغز و خشن‌اند و پروتستان‌ها به‌عکس. زهی خیال بی‌پایه!

در مرکز شهر چیزی در خور مقایسه با شهرهای بزرگ اروپا نیافتم. روز بعد با یک اتوبوس توریستی به‌سوی جاهای دیدنی شمال جزیره‌ی ایرلند رهسپار شدیم. یکی از جاذبه‌های گردشگری شمال ایرلند پل کاریک آ رد Carrick-a-Rede است که از طناب بافته شده و بر پرتگاهی میان خشکی اصلی و یک جزیره‌ی کوچک ماهیگیری کشیده شده‌است. مردم پول می‌دهند و به صف می‌ایستند تا گذشتن از این پرتگاه را بر روی طناب‌هایی لرزان تجربه کنند. ما هم رفتیم. کسانی با دودلی و ترس و لرز گام بر می‌داشتند، کودکانی دل گام نهادن بر پل را نداشتند، و کسانی برگشتند و پولشان را پس گرفتند. اما برای کسی که از کودکی از گردنه‌ی حیران در سال‌های خرابی‌های آن گذشته‌باشد، کسی که در کوهنوردی‌ها بارها از لبه‌ی پرتگاه‌هایی ترسناک‌تر از این گذشته‌‌باشد، و کسی که خطرهایی بزرگ‌تر از این را در زندگی از سر گذرانده‌باشد، رفتن به این‌جا فقط پول هدر دادن است! (عکس‌هایی از پل طنابی را این‌جا ببینید).

یکی دیگر از جاذبه‌های گردشگری شمال ایرلند ساحلی‌ست که طبیعت یکی از شگفتی‌های خود را در آن پدید آورده‌است. آن را "گدار غول‌ها" Giant’s Causeway می‌نامند. این‌جا گدازه‌ی آتشفشانی در برخورد با آب به شکل منشورهای چندوجهی طولانی در دل زمین و دریا نشسته است. دیدن این‌جا برای من به همه‌ی پول و وقت و زحمتش می‌ارزید. از دیدن این‌دست شاهکارهای طبیعت مو بر تنم راست می‌شود و در خاموشی و با چشمانی تر در جهانی فلسفی غرق می‌شوم. حیف که سیل گردشگران پر هیاهو از گوشه و کنار جهان نمی‌گذارد انسان چندی در این حال بماند. افسانه‌های گوناگونی درباره‌ی این پدیده بر سر زبان‌هاست. راننده‌ی اتوبوس که راهنمای ما هم بود، گفت که آن‌سوی آب، در اسکاتلند هم از این منشورها هست و داستان این است که غولی در ایرلند و غولی در اسکاتلند عاشق هم بودند و برای گذشتن از پهنه‌ی دریا و رسیدن به هم هر یک از سوی خود این سنگ‌ها را در دریا کاشتند، اما باز به هم نرسیدند. عکس‌های بیش‌تری از گدار غول‌ها را این‌جا ببینید.

ایرلند شمالی هم یک ویسکی قدیمی به‌نام بوش‌میلز Bushmills دارد که به آن افتخار می‌کند. در راه بازگشت به بلفاست از فروشگاه این کارخانه هم بازدید کردیم.

عصر همان روز در بلفاست به‌سوی دانشگاه کوئینز Queen’s University رفتیم که محل وقوع و فیلم‌‌برداری فیلم‌های هری‌پاتر است. هیچ‌یک از کتاب‌های هری‌پاتر را نخوانده‌ام و هیچ‌یک از فیلم‌هایش را ندیده‌ام. اما حال که آن‌جا بودیم، فضای این دانشگاه به دیدنش می‌ارزید، هرچند که دیروقت شامگاه بود و زوجی جشن عروسی خود را آن‌جا برگزار می‌کردند و بخش بزرگی از دانشگاه را نمی‌شد دید.

پیش از ظهر فردا دفتردار هتل رسم همه‌ی هتل‌های جهان را زیر پا گذاشت و نپذیرفت که چمدان‌های ما را در انبار بگذارد که هنگام ترک بلفاست آن‌ها را برداریم. هنوز تا تخلیه‌ی اتاق وقت داشتیم. پس چمدان‌ها را در اتاقمان گذاشتیم و برای گردش بیرون رفتیم. چند ساعت بعد، هنگام تحویل دادن اتاق دیدیم که دفتردارهای دیگر چمدان مسافران را برای نگهداری در انبار می‌پذیرند! اشکال از آن دفتردار نژادپرست بود که از قیافه‌ی ما خوشش نیامده‌بود.

می‌خواستم در چند ساعتی که تا حرکت اتوبوسمان به‌سوی دابلین وقت داشتیم، یادبود بابی ساندز Bobby Sands مبارز آزادی‌خواه ایرلند شمالی را در بلفاست پیدا کنم. اما دفتردارهای هتل گویی هرگز نام بابی ساندز به گوششان نخورده‌بود. در خیابان‌ها هم کسی نتوانست کمکمان کند. گویی در این شهر هرگز کسی برای آزادی از اسارت انگلیس نکوشیده‌بود. داشتیم نا امید می‌شدیم، تا این که از کسی که بلیت اتوبوس‌های گردش در شهر را می‌فروخت پرسیدیم. او با شنیدن نام بابی ساندز نخست رو ترش کرد، و سپس در حالی که پشت به ما می‌کرد نشانی مبهمی را زیر لب گفت. رفتیم و پس از آن کم‌کم دریافتیم که هتل ما در بخش پرونستان‌نشین شهر بود و همه‌ی دلاوری‌ها در بخش کاتولیک شهر روی داده‌است. در بخش کاتولیک مردم همه بابی را می‌شناختند، با گشاده‌رویی و شادی از این‌که خارجیانی سراغ فرزند برومند‌شان را می‌گیرند، راهنماییمان می‌کردند. این بخش شهر پر بود از نقاشی‌های بزرگ دیواری ضد انگلیسی و به یاد مبارزان ایرلند و جهان.

و سرانجام رسیدیم به ستاد شون فن Sinn Fein که تمامی یکی از دیوارهای آن را نقاشی چهره‌ی خندان بابی ساندز پوشانده‌است. و چه تضاد دردآوری‌ست میان این چهره‌ی خندانی که عشق به بودن، عشق به زندگی از آن می‌تراود و تو را هم عاشق زندگی می‌کند، با آن انتخاب ِ نبودن، انتخاب مرگ، آن "قطره قطره مردن چون شمع" در طول اعتصاب غذای 66 روزه در 27 سالگی. بر دو سوی چهره‌ی او جمله‌ای از او را نوشته‌اند: "هر کسی، چه جمهوری‌خواه یا غیر آن، نقشی [در مبارزه‌ی ما] دارد. ... انتقام ما روزی‌ست که کودکان ما لب به خنده بگشایند".

او همان است که فیلم "گرسنگی" Hunger را درباره‌ی اعتصاب غذایش ساخته‌اند که چند جایزه هم برده‌است. چند سال پیش آشنایی که با کارگردان فیلم آشنایی داشت برایم نوشت که کارگردان می‌خواهد بداند چرا کسانی بابی ساندز را در ایران می‌شناسند و حتی خیابانی را به نام او نامیده‌اند و خواست هرچه می‌دانم برایش بنویسم. پاسخ من این‌جا هست. و فیلم "گرسنگی" را پیدا کنید و ببینید.

با اتوبوس به دابلین بازگشتیم و ساعتی بعد به‌سوی استکهلم پرواز کردیم.

***
با دوستم ساعت‌ها در کوچه‌ها و خیابان‌های مناطق مسکونی دابلین و لیورپول و بلفاست گام زدیم. در برخی محله‌ها در هر چند ده متر تابلوهای بزرگی روی خانه‌ها زده‌اند که روی آن‌ها نوشته‌شده "برای فروش". ساعت‌ها در مرکز و مناطق تجاری این سه شهر گام زدیم، و این‌جا نیز بر بالای بسیاری از ساختمان‌ها تابلوی "واگذار می‌شود" و "به فروش می‌رسد" دیده می‌شد. این‌ها همه رد پای روشن بحران اقتصادی جهانی‌ست. اما در رستوران‌ها و آبجوخوری‌های دابلین همه‌ی روزهای هفته جا برای سوزن انداختن نبود. استکهلم هم هنوز چنین است. پس بار بحران اقتصادی را چه کسانی بر دوش می‌کشند؟

(عکس‌ها از م.)

7 comments:

صادق said...

شیوای عزیز با سلام و خسته نباشید. هنوز همه مطلبتان را نخوانده ام و گذاشتم سر فرصتی مناسب، که همچون یک فیلم مستند خوب آن را بقول معروف «مزه مزه» کنم. تنها این پاراگراف به چشمم خورد که کلیسایی را رستوران کرده اند. چه ایده وحشتناک جالبی! بینهایت دلم میخواد همچین جایی هم غذا بخورم و هم از آن ویسکی های «خوشمزه»ای که در اوایل مطلب مثل همیشه خوب و صمیمی تان بهشان اشاره کرده اید مزه کنم... مجدداً ممنون و با آرزوی شادی و پایداری همیشگی تان...

Shiva said...

من و همسفرم نیز این ایده را بسیار پسندیدیم، صادق عزیز! کی می‌رسد روزی که ما نیز مسجد را می‌خانه کنیم؟ اگر ‏می‌توانید، روی پیوندی که داده‌ام کلیک کنید و عکس‌های این رستوران را ببینید.‏

صادق said...

شیوای عزیز دل به دل راه داره؛ راستش اولین موضوعی که به فکرم رسید دقیقاً همانی بود که شما بهش اشاره کردید: تبدیل مساجدمان اگر نه به «میخانه»هایی باصفا؛ حداقل به مکانهایی کمی «انسانی»تر و بقول معروف مفرح تر و قابل تحمل تر از آنچه که تا حال بوده اند. ممنون از راهنماییتان؛ به لینک مورد نظر مراجعه کردم و با دیدن عکسهای زیبا تنها «آه» بود که از نهادم برآمد. بقول خمینی همچین جایی انسان مطمئناً میتواند «تزکیه» شود... همیشه شاد و پیروز بمانید...

Sirus said...

Atalar necə diyərlər, gəzdin dolandın, yeyip içdiklərin özünün olsun, gördüklərin biza de!
Shiva bəy,həmişə gəzmakdə, həmişə dolanmaxdə olasan! Yazdixlarini çox sevinclə və maraqla oxuyup və lazzət duyuram. İrlənd haqqinda "Yemişan ağaci altında" adli kitabda "under the hawthorn tree" yaziçı "Marita Conlon-McKenna" İrləndin 1800-ci illərdəki acliq və qıtliq illərin və onların ingilislilərla münasibətlərin öz qələmınə çəkipdir. gırünür bu əsər filmədə çakilipdir, bir qisa hissəsin mən youtube da tapdim, onun qaynaqin sizə də göndərirəm, burdan baxmaq olar:

http://www.youtube.com/watch?v=P8dc45cjU7I


Sağol, Sirus

Yemişan ağaci altında
Under the hawthorn tree
Marita Conlon-McKenna

Anonymous said...

دوست قدیم و ندیم اردبیلیم را سلام ‏گتیرمیشم. در چند مطلب قبلی که یادی از ‏یادمانده‌های دوران کمیته مشترک کردی و ‏در نوشته‌های اخیرت دیالوگ بازجوئی‌های ‏آن دوران را به مناسبت این روزها با قلمی ‏بسیار روان و شیوا به تصویر کشیدی و مرا ‏چه راحت بردی به فضای آن روزها، و تمام ‏حس و احساست را ریختی بر همه‌ی ‏وجودم، انگار جای تو نشسته بودم. چرا که ‏نظیر همین تجربه را در هر دو رژیم داشتم. ‏این جوانان اگر این روزها این قبیل نوشته ‏ها را بخوانند بی شک با ذهنیت بهتری با ‏مسئله روبه‌رو خواهند شد.‏

حیفم آمد که نقدی بر احوالت ننویسم. ‏عبور از صخره‌های صعب زمان بر جان و روح ‏تو و توهای دیگر آن‌چنان صیقلی کشانده ‏که شایسته‌ی تصویر آفرینی هائی از آن ‏دست است که در گوشه‌ی کوچکی از ‏خاطرات کمیته مشترک برای لحظات ‏کوتاهی نشان دادی. ضمن احترام به همه ‏نظراتت که از اکثر آن بی خبرم، پراکنده ‏نویسی‌ات را دوست ندارم. نه، از تو بیش از ‏سفر نامه‌نویسی انتظار است. شیوائی که ‏من می‌شناسم می‌تواند جلوی "دلش" را ‏بگیرد.‏

حسن said...

http://kourosh-notes.blogfa.com/post-15.aspx
در اين آدرس نيز اطلاعات جالبي از ايرلند هست

حسن said...

در مورد ميخانه و مسجد كه صحبت شد ياد يك سخن حكيمانه افتادم كه به گمانم از گوته باشد
" اگر تمام بت هاي عالم را شكسته باشي كاري نكرده ائي مهم اين است كه خوي بت پرستي را در اعماق قلبت شكسته باشي"

مشابه اين نظر را شيوا در صفحه 4 كتاب با گام هاي فاجعه به خوبي بيان كرده است
"بيماري فراگير ما چپ هاي ايران همواره آن بوده است كه پس از چپ شدن و ماترياليست شدن و ترك دين طرز نگرش و نحوه برخورد ديني به پديده ها را هرگز ترك نمي كنيم و در واقع دين تازه ائي اختيار مي كنيم"
ياد يك حرف خنده دار افتادم كه يك نفر ترك مثل من مي خواست ديگري را كمونيست كند به تركي مي گفت حضرت عاباس حاقي آلله يوخدي يعني اينكه به حضرت عباس قسم خدا وجود ندارد
در مورد ايده وحشتناك جالب كه آقا صادق اشاره كرده من فقط اين ترانه را زمزمه مي كنم
Не грусти, не плачь, хорошая моя
Всё изменится, исполнится, поверь