موزه- خانهی جیمز جویس را دیدهبودیم و اینک در تقاطع خیابانهای هنری و اوکانل در کنار مجسمهی او ایستادهبودم. شرمنده بودم که اثری از او و مطلبی جز در بارهی آثار او نخواندهام. اما او بیگمان مرا میبخشد، چه خود دربارهی بزرگترین اثرش اولیس گفتهاست که "این میتوانست شروع خوبی باشد"!
در خیابان اوکانل مجسمهای از جیم لارکین Jim Larkin، یا جیم بزرگ هست. او سازمانگر بزرگ جنبشهای کارگری ایرلند، پایهگذار سندیکاهای کارگری و حزب کار (سوسیالیست) ایرلند است و خدمتهای بزرگی به کارگران ایرلند و اروپا انجام دادهاست و اعتصابی بزرگ و تاریخی را در سال 1913 رهبری کرد. پای مجسمهاش شعاری را حک کردهاند که او در سخنرانیهای آتشیناش تکرار میکرد و در اصل از انقلاب فرانسه گرفته شدهاست: "دشمن بزرگ دیده میشود، برای آن که ما به زانو در آمدهایم: بهپا خیزید!" The great appear great because we are on our knees: Let us rise
در دو سوی دیگر مجسمه تکهای از ترانهای مردمی برای جیم بزرگ و جملهای از "طبلهای دم پنجره" از نمایشنامهنویس بزرگ ایرلندی شون اوکیسی Seán O'Casey را حک کردهاند. او همان است که نمایشنامهی "در پوست شیر" را نوشت. به یاد سال 1355 و ناصر و عباس و اسکندر و دیگران افتادم که با هم این نمایشنامه را در دانشگاه تمرین میکردیم و من موسیقی روی آن میگذاشتم. عباس با شنیدن موسیقی، بخش دوم از کنسرتو برای ارکستر از آهنگساز لهستانی ویتولد لوتوسلاوسکی Witold Lutoslawski، خندهاش میگرفت و نمیتوانست درست بازی کند. این نمایشنامه خورد به حوادث پیش از انقلاب و هرگز روی صحنه نیامد.
در پیادهرویهای بیپایانمان بارها از خیابان گرافتون Grafton Street گذشتیم که پر است از فروشگاههای مد و لباس. جایی در این خیابان مجسمهی زنی هست که روی یک گاری دستی چندین سبد دارد. نام او مالی مالون است Molly Malloon و در دیدهی من نمادیست از زن سربلند ایرلندی که بر پای خود ایستادهاست و از پس هزینهی زندگی خود و خانوادهای بر میآید. زیباست و پر غرور. گاه زنی که خود را به شکل او میآراید و لباسی شبیه او میپوشد کنار مجسمه میایستد، چیزی برای فروش بر بساطش دارد، به رهگذران چشمک میزند، بوسهای میفرستد، و دلبری و بازارگرمی میکند. از کسانی هم که عکسی با او میاندازند، پولی میگیرد. نمیدانم که آیا مالی هم چنین روشهایی بهکار میبرد یا نه. به من هم چشمکی زد، بوسهای فرستاد، و از کنارش که میگذشتم زیر گوشم به ایتالیایی گفت: "خوشگله!" گردنم داغ شد! شیطانی در دلم میگفت که بازگردم، در کنارش بایستم و عکسی بگیرم، اما این منطق ریاضی و ذهن تحلیلگر مزاحم، تا پایان ماجرا را تحلیل کردهبود و آیندهی روشنی را نوید نمیداد! او که حتی مرا با یک ایتالیایی عوضی گرفتهبود، فقط پولم را میخواست و بس!
موزهی نویسندگان ایرلند تعطیل بود. همان نزدیکیها به "باغ یادبود" Garden of Remembrance رفتیم. اینجا را برای "همهی آنانی که برای آزادی ایرلند جان دادند" ساختهاند. درون باغ حوض بزرگیست که بر کاشیهای کف آن شمشیر و سپر و نیزه نقش شدهاست. گویا پدران ایرلندیها در پایان جنگها سلاحهایشان را در رود میانداختند. و در انتهای باغ مجسمهای زیبا و پر معنا هست که با تماشایش، از پس غبار و دود و آتش و خون سی سال گذشته اندکاندک بهیادش میآورم: در سالهای دانشجویی آن را در یک آلبوم عکس چاپ شوروی سابق که از کتابفروشی ساکو در تهران خریدم، دیدهبودم. نام آلبوم را گذاشتهبودند "جوانان محکوم میکنند" The Youth Accuses و در آن صحنههایی از جنایتهای "سرمایهداری و امپریالیسم" در طول تاریخ و در سراسر جهان را گرد آوردهبودند؛ از بمب اتمی هیروشما تا جنگ ویتنام و لینچ سیاهان بهدست اعضای کو کلوکس کلان. عکسی از این مجسمه هم در آن آلبوم بود.
شعر زیبایی هم آنجا به زبانهای ایرلندی، انگلیسی، و فرانسه بر دیوار حک کردهاند:
در خیابان اوکانل مجسمهای از جیم لارکین Jim Larkin، یا جیم بزرگ هست. او سازمانگر بزرگ جنبشهای کارگری ایرلند، پایهگذار سندیکاهای کارگری و حزب کار (سوسیالیست) ایرلند است و خدمتهای بزرگی به کارگران ایرلند و اروپا انجام دادهاست و اعتصابی بزرگ و تاریخی را در سال 1913 رهبری کرد. پای مجسمهاش شعاری را حک کردهاند که او در سخنرانیهای آتشیناش تکرار میکرد و در اصل از انقلاب فرانسه گرفته شدهاست: "دشمن بزرگ دیده میشود، برای آن که ما به زانو در آمدهایم: بهپا خیزید!" The great appear great because we are on our knees: Let us rise
در دو سوی دیگر مجسمه تکهای از ترانهای مردمی برای جیم بزرگ و جملهای از "طبلهای دم پنجره" از نمایشنامهنویس بزرگ ایرلندی شون اوکیسی Seán O'Casey را حک کردهاند. او همان است که نمایشنامهی "در پوست شیر" را نوشت. به یاد سال 1355 و ناصر و عباس و اسکندر و دیگران افتادم که با هم این نمایشنامه را در دانشگاه تمرین میکردیم و من موسیقی روی آن میگذاشتم. عباس با شنیدن موسیقی، بخش دوم از کنسرتو برای ارکستر از آهنگساز لهستانی ویتولد لوتوسلاوسکی Witold Lutoslawski، خندهاش میگرفت و نمیتوانست درست بازی کند. این نمایشنامه خورد به حوادث پیش از انقلاب و هرگز روی صحنه نیامد.
در پیادهرویهای بیپایانمان بارها از خیابان گرافتون Grafton Street گذشتیم که پر است از فروشگاههای مد و لباس. جایی در این خیابان مجسمهی زنی هست که روی یک گاری دستی چندین سبد دارد. نام او مالی مالون است Molly Malloon و در دیدهی من نمادیست از زن سربلند ایرلندی که بر پای خود ایستادهاست و از پس هزینهی زندگی خود و خانوادهای بر میآید. زیباست و پر غرور. گاه زنی که خود را به شکل او میآراید و لباسی شبیه او میپوشد کنار مجسمه میایستد، چیزی برای فروش بر بساطش دارد، به رهگذران چشمک میزند، بوسهای میفرستد، و دلبری و بازارگرمی میکند. از کسانی هم که عکسی با او میاندازند، پولی میگیرد. نمیدانم که آیا مالی هم چنین روشهایی بهکار میبرد یا نه. به من هم چشمکی زد، بوسهای فرستاد، و از کنارش که میگذشتم زیر گوشم به ایتالیایی گفت: "خوشگله!" گردنم داغ شد! شیطانی در دلم میگفت که بازگردم، در کنارش بایستم و عکسی بگیرم، اما این منطق ریاضی و ذهن تحلیلگر مزاحم، تا پایان ماجرا را تحلیل کردهبود و آیندهی روشنی را نوید نمیداد! او که حتی مرا با یک ایتالیایی عوضی گرفتهبود، فقط پولم را میخواست و بس!
موزهی نویسندگان ایرلند تعطیل بود. همان نزدیکیها به "باغ یادبود" Garden of Remembrance رفتیم. اینجا را برای "همهی آنانی که برای آزادی ایرلند جان دادند" ساختهاند. درون باغ حوض بزرگیست که بر کاشیهای کف آن شمشیر و سپر و نیزه نقش شدهاست. گویا پدران ایرلندیها در پایان جنگها سلاحهایشان را در رود میانداختند. و در انتهای باغ مجسمهای زیبا و پر معنا هست که با تماشایش، از پس غبار و دود و آتش و خون سی سال گذشته اندکاندک بهیادش میآورم: در سالهای دانشجویی آن را در یک آلبوم عکس چاپ شوروی سابق که از کتابفروشی ساکو در تهران خریدم، دیدهبودم. نام آلبوم را گذاشتهبودند "جوانان محکوم میکنند" The Youth Accuses و در آن صحنههایی از جنایتهای "سرمایهداری و امپریالیسم" در طول تاریخ و در سراسر جهان را گرد آوردهبودند؛ از بمب اتمی هیروشما تا جنگ ویتنام و لینچ سیاهان بهدست اعضای کو کلوکس کلان. عکسی از این مجسمه هم در آن آلبوم بود.
شعر زیبایی هم آنجا به زبانهای ایرلندی، انگلیسی، و فرانسه بر دیوار حک کردهاند:
In the darkness of despair we saw a vision, We lit the light of hope, And it was not extinguished, In the desert of discouragement we saw a vision, We planted the tree of valour, And it blossomed.
In the winter of bondage we saw a vision, We melted the snow of lethargy, And the river of resurrection flowed from it.
We sent our vision aswim like a swan on the river, The vision became a reality, Winter became summer, Bondage became freedom, And this we left to you as your inheritance.
O generation of freedom remember us, The generation of the vision.
In the winter of bondage we saw a vision, We melted the snow of lethargy, And the river of resurrection flowed from it.
We sent our vision aswim like a swan on the river, The vision became a reality, Winter became summer, Bondage became freedom, And this we left to you as your inheritance.
O generation of freedom remember us, The generation of the vision.
در سیاهی نومیدیها ما رؤیایی دیدیم؛ چراغ امید را برافروختیم و چراغ فرو نفسرد؛ در کویر دلسردیها ما رؤیایی دیدیم، نهال دلاوری نشاندیم، و نهال به بار نشست.
در زمستان بندگی ما رؤیایی دیدیم؛ برف خمودگی را آب کردیم، و رود رستاخیز از آن جاری شد.
ما رؤیایمان را چون قویی شناور بر رود رها کردیم؛ رؤیا واقعیت یافت، زمستان تابستان شد، از بندگی به آزادی رسیدیم، و آن را برای شما به یادگار نهادیم.
آه ای نسل آزاد، یاد آر ما را، نسل رؤیاها را.
(عکسها از م. بهجز عکس آخری)
4 comments:
ممنون از شعر زیبا و ترجمه دلپذیر. شاد باشید، محمد
يادتان مي آمد به خواننده ائي كه دلش مي خواست از سوئد بگوئيد چه گفتيد؟
تعداد كامنت ها در دو پست اخير شما بيانگر چيست؟
گفتن از مترقي ترين كشور اروپا تائيد و يا تمجيد از آنان نيست بلكه دريچه ايست براي نسلي كه بسياري از واقعيت ها را از اينترنت جستجو مي كند و شما نخواستيد در حاليكه در همين وبلاگ شما دستور آشپزي هم منتشر كرده ايد
از پليس سوئد هم تعريف كرده ايد
حسن عزیز، من تحلیلگر این یا آن جامعه نیستم. فکر میکنم که نوشتن دربارهی چیزهای تازهای که یک گردشگر (توریست) در یک جای تازه میبیند، با نوشتن دربارهی جایی که او بیست و چند سال در آن زندگی کرده، فرق دارد. من مشاهداتم را مینویسم و آن چیزی را مینویسم که بر قلمم جاری میشود. از سفارشینویسی بیزارم و یکی دو کار سفارشی که نوشتهام، مانند انشاهای مدرسه با موضوعهای از پیش تعیینشده در آمدهاند و هیچ موفق نبودهاند. نمیتوانم چیزی را به زور بر قلمم جاری کنم. ممکن است روزی در حال و هوایی باشم که تحلیل یا تعریف یا بدگویی از سوئد هم بنویسم، اما آن روز به خواست خود این کار را میکنم. بگذاریم همه آزاد باشند که هر چه خودشان میخواهند بنویسند. وبلاگ یعنی جایی که نویسنده برای دل خود مینویسد. من مطالب عام را برای انتشار به سایتهای عمومی میفرستم. و باید اعتراف کنم که گاه جوگیر میشوم و مطالبی برای غیر دلم را هم اینجا میگذارم!
بهعلاوه، در آن موقع از پرسشهای پیدرپی و توضیحات آن دوست خواننده بهنظرم میرسید، درست یا غلط، که ایشان قصد خروج از ایران را دارند و تأیید مرا میخواهند که به سوئد بیایند. من هرگر چنین مسئولیتی را نمیتوانم بپذیرم.
عمو اروند که نشانیشان را در همین ستون سمت چپ میبینید مطالب زیادی دربارهی سوئد نوشتهاند و مینویسند. تازهترین نوشتهشان دربارهی طرز کار رادیو و تلویزیون مستقل سوئد است.
حق با شما است
سفارشي نوشتن خوب نيست
تشويق كردن انسان به مهاجرت از وطن به هر دليلي شايسته نيست
مهاجرت شبيه به مجازات اعدامي است كه با يك درجه تخفيف به حبس ابد در غربت مي انجامد
مي دانم آنها كه ترك وطن مي كند فقط زشتي وطن خود و خوبي هاي جائي را كه مي خواهند يروند را مي بينند و درست فرداي مهاجرت همه چيز بر عكس مي شود
دوست عزيز مشاهدات خود را بنويس
و قلمت را به نواي دل خود بسپار
گاهي احساس مي كنم كه منظور خودم را نمي توانم بيان كنم
پوزش مي طلبم آداب وبلاگ خواني و كامنت نويسي من متاثر از شرايط روحي خودم و جامعه است
و ممنون از پاسخ شما
Post a Comment