سی سال پیش، روز جمعه 24 اسفند 1358 انتخابات نخستین مجلس شورای ملی ِ پس از انقلاب (آری، ملی! هنوز اسلامیش نکردهبودند) برگزار میشد. هنوز واپسین گلهای "بهار آزادی" لگدکوب نشدهبودند. هنوز گروهها و سازمانهای سیاسی گوناگون اجازهی فعالیت داشتند و اجازه یافتهبودند که نامزدهایی برای انتخابات مجلس معرفی کنند. هنوز شورای نگهبانی وجود نداشت. شرط پذیرفته شدن در فهرست نامزدهای انتخابات امضای بیست "معتمد محل" بود؛ و هنوز گروههای سیاسی به خون یکدیگر تشنه نبودند. هنوز انشعابی در سازمان چریکهای فدائی خلق رخ ندادهبود. حزب توده ایران رهنمود دادهبود که اعضاء و هوادارانش به مسعود رجوی از سازمان مجاهدین خلق، هیبتالله غفاری و علی کشتگر از سازمان چریکهای فدائی خلق؛ احمد حنیفنژاد (تبریز)، طاهر احمدزاده و منصور بازرگان (مشهد)؛ پروانه اسکندری (فروهر)، اعظم طالقانی، علی گلزاده غفوری و محمد مدیر شانهچی رأی بدهند. نامزد انتخابات حزب در اندیمشک به سود نامزد سازمان مجاهدین خلق کنار رفتهبود. "نامه مردم" آتش زدن انبار نشریه "مجاهد" و کشتار فجیع چهار عضو سازمان چریکهای فدائی خلق در ترکمنصحرا را محکوم میکرد.
سازمانها و گروههای سیاسی اجازه داشتند که ناظران و بازرسانی نیز به حوزههای رأیگیری انتخابات مجلس اعزام کنند. این ناظران میبایست از پیش به وزارت کشور معرفی میشدند و کارت شناسائی دریافت میکردند. اینان دو گروه بودند: ناظر ثابت، و بازرس سیار. ناظر ثابت در یک حوزهی رأیگیری میماند و بر کار رأیگیری نظارت میکرد، و بازرس سیار به چند حوزهی رأیگیری ِ معین محل مأموریتش سرکشی میکرد.
حزب توده ایران نیز گروهی از اعضای خود و از جمله مرا برای نظارت بر انتخابات به وزارت کشور معرفی کردهبود و وزارت کشور کارت بازرسی سیار چند روستای کوهپایههای شمال غربی تهران را به نام من صادر کردهبود. پرسوجوی من نشان دادهبود که برخی از این روستاها جادهی ماشینرو ندارند. بهناچار موتورسیکلت بزرگ دوست و رفیقم اصغر محبوب را به امانت گرفتهبودم و صبح زود با رفیقی که منطقه را خوب میشناخت، کار بازرسی را آغاز کردهبودم.
در همان نخستین روستا که "وردیج واریش" نام دارد و در کوهپایههای شمال بزرگراه تهران-کرج پنهان است، با ورود ما به حوزهی رأیگیری که در مسجد دهکده بود، ناگهان سکوت برقرار شدهبود و من صحنهای شگفتآور میدیدم: مسجد پر از جمعیت بود. همه مرد بودند. و روی فرشهای کف مسجد دختری نوجوان با چادر مشکی در میانه نشسته بود و ریشسفیدهای ده در دایرهای با فاصلهی یک متر گرد او حلقه زدهبودند. نگاهها همه در سکوت بر چهرهی من و بر کارت شناسائی روی سینهام لغزیدهبود و سپس در نگاه همه، و حتی دختر چادری، پرتوی از شادی میدیدم. نخست ریشسفیدان لب به شکوه گشودند که: "آقای بازرس، این خواهر ِ ناظر انتخابات نمیگذارد که اهل ده رأی بدهند"، و "خواهر ناظر انتخابات" که نمایندهی سازمان مجاهدین خلق بود در پاسخ نگاه پرسانم، ستون پشت سرم را نشان دادهبود: روی این ستون پوستری با عکس و مشخصات سی نامزد پیشنهادی حزب جمهوری اسلامی نصب شدهبود، پای ستون مردی پشت میزی با دفتر و دستک نشستهبود و پیدا بود که او برگهی رأی را برای مردم ده پر میکند.
تبلیغات انتخاباتی در روز انتخابات ممنوع بود و وجود این پوستر در مسجد دو بار تخلف شمرده میشد. سودجوئی از بیسوادی مردم و جا زدن فهرست انتخاباتی حزب جمهوری اسلامی در برگههای انتخاباتی آنان به عنوان فهرست مورد تأیید "امام" تقلب آشکار و کاری غیر انسانی بود. شهامت و دلاوری این شیردختر را در دل میستودم که یکتنه در برابر تاریخ عقبماندگی این سرزمین سوخته سینه سپر کردهبود. امیدوارانه نگاهم میکرد و مشتاقانه منتظر بود که جانب او را بگیرم. گفتم، و جانب او را گرفتم، اما از آنسو مردان، و ریشسفیدان میگفتند: "آخر آقای بازرس! این مردم که سواد ندارند. خودشان که نمیتوانند بنویسند. یک نفر باید بهجایشان بنویسد. آن یک نفر هم که نمیتواند نام نامزدها را از حفظ داشتهباشد و نام سی نفر را برای این و آن بنویسد و باید از روی یک چیزی بنویسد. پس ما چهکار کنیم؟ چهجوری رأی بدهیم؟"
وظیفهی آن شیردختر بهعنوان ناظر ثابت، اعتراض و دخالت بود، اما بازرس سیار حق دخالت نداشت و فقط میتوانست گزارش بدهد.
شامگاه آن روز، در مرکز بخش بر شمارش رأیها نظارت میکردیم و آنجا دو رأیی را که من و رفیقم برای نامزدهای حزب به صندوق ریختهبودیم در برابر چشمان ما یک رأی خواندند! از یک رأی ما هم نگذشتند.
"نامه مردم" بر پایهی گزارشهای بازرسان حزبی اعتراضی بر تقلبها و گزارشی فهرستوار از صدها تخلف منتشر کرد، اما نتیجهگیری گزارش من منتشر نشد: در یک جامعهی بیسواد نمیتوان دموکراسی راستین برقرار کرد.
گمان نمیکنم که از سی سال پیش تا کنون دگرگونی چشمگیری در نسبت بیسوادی جمعیت رأیدهندگان کشور ما رخ دادهباشد. بیگمان در روز 22 خرداد امسال نیز کسی در مسجد "وردیج واریش" خواهد نشست تا نام نامزد ریاست جمهوری مورد تأیید شخص معینی را در برگههای رأی اهالی بیسواد ده بنویسد. و به گمان من "وردیج واریش"ها درصد بزرگی از جامعهی کشور ما را تشکیل میدهند و آنجاست که سرنوشت رأیگیریها تعیین میشود. و من که همهی اینها را دیدهام و میدانم، پس چه انتخاباتی و چه رأی دادنی؟
اما دوستان و آشنایان از داخل ندا میدهند و از یک رأی من کمک میخواهند. رساترین فریادی که میشنوم میگوید که نباید گذاشت احمدینژاد بر سر کار بماند. و من از آن سه نفر باقی به کدامیک رأی بدهم؟ اینان اگر خود دستشان به خون آلوده نباشد، هیچکدام در برابر ظلمی که در درازای سی سال گذشته به "غیرخودیها" و دگراندیشان رفت و میرود هرگز فریاد اعتراض سر ندادند. اگر اینان نیز که هر سه در دستگاه قدرت سهم داشتند با همان نخستین تقلبهای انتخاباتی، با نخستین آتش زدن به انبار این و آن نشریه، با نخستین حملهی حزبالله به دفتر این و آن سازمان سیاسی، لب به اعتراض گشودهبودند، میتوان گمان کرد که امروز در این وضع نبودیم که هستیم.
اما آنگاه که اصغر محبوب را، همان را که موتورسیکلتاش را برای بازرسی حوزههای انتخاباتی امانت گرفتم، که در دانشکدهی هنرهای زیبای دانشگاه تهران جامعهشناسی هنر درس میداد و هرگز دست به اسلحه نزدهبود، هرگز در "توطئهی براندازی" و جاسوسی برای بیگانه شرکت نکردهبود، که جز هنر ورزیدن و اندیشه ورزیدن گناهی نداشت، در اردیبهشت 1362 همراه با چند صد تن دیگر گرفتند و به زندان بردند، اعتراضی از اینان شنیده نشد. آنگاه که این رفیق نازنین مرا همراه با چند هزار زندانی سیاسی دیگر از گروههای گوناگون در تابستان سیاه 1367 کشتند، هیچیک از اینان اعتراضی نکردند. آنگاه که کاظم سامی را کشتند، داریوش و پروانه فروهر را کشتند، مختاری و پوینده را کشتند، عزتالله سحابی را در "اتاق سفید" شکنجه کردند، یهودیان را و بهائیان را کشتند و آزار دادند، درویشان گناباد را و قم را کشتند و خانقاهشان را ویران کردند، برای سنیها تبعیض گذاشتند، مهاجران افغان را آزار دادند و به زور به کشورشان بازگرداندند، دفتر کار شیرین عبادی را ویران کردند، حقوق گروههای قومی را پایمال کردند، گور جمعی کشتگان 67 را در خاوران شخم زدند، و هزاران بلای دیگر بر سر هزاران "غیر خودی" و دگراندیش و دگرباش آوردند، هیچ صدای اعتراضی از هیچیک از اینان برنخاست. پس چهگونه ممکن است که اینان فردای انتخابشدن، آزادی "غیر خودی"ها را به رسمیت بشناسند و از آن دفاع کنند؟
اما نیاید آن روزی که نوبت به خود این آقایان برسد و مصداق آن شعر معروف کشیش آلمانی مارتین نیمؤلر Martin Niemöller شوند:
نخست کمونیستها را گرفتند،
هیچ نگفتم؛
چه، کمونیست نبودم.
سپس سوسیالدموکراتها را در بند کردند،
هیچ نگفتم؛
سوسیالدموکرات نبودم.
آنگاه که اعضای سندیکاها را گرفتند،
اعتراضی نکردم؛
عضو سندیکا نبودم.
یهودیان را گرفتند،
و من خاموش ماندم؛
که یهودی نبودم.
و سرانجام به سراغ من که آمدند،
دیگر کسی نماندهبود که اعتراض کند.
در آن روز سیاه داستان انسان و انسانیت در هر جامعهای به برگ پایانی خود میرسد. پس به امید آن که نیاید آن روز، در پاسخ به ندای کمک به جلوگیری از ماندن احمدینژاد، باشد، رأی میدهم، اما نه به این سه نفر که مرید و مرادشان همان است که پشیمان شد از این که فردای انقلاب حمام خون به پا نکرد، که به انسانی رأی میدهم که یک حنجره فریاد اعتراض بود، و پس از پیروزی، دشمنی نیافرید و انتقامجوئی نکرد: من به نلسون ماندلا رأی میدهم. اما هنور معتقدم که سرنوشت انتخابات در "وردیج واریش"ها تعیین میشود. هنوز معتقدم که در جامعهی بیسواد نمیتوان دموکراسی راستین بر پا کرد، و هنوز بسیار کسان در ایران سود میبرند از این که مردم را در بیسوادی و نادانی، و در پرستش "چاه جمکران"ها و "امامزاده سیار"ها نگاه دارند.
Read More...دنباله (کلیک کنید)
Summary only...