27 April 2008

از جهان خاکستری - 9

درد، درد. دلم می‌خواهد ناله کنم، اما نیروئی که نمی‌دانم از کجا سرچشمه می‌گیرد ناله‌ها را در دلم خفه می‌کند. مایع گرمی بر سمت راست صورتم جاری‌ست. انگشتان لرزانم را در جست‌وجوی سرچشمه‌ی این جوی خون پیش می‌برم و می‌فهمم که شاخ راستم از ته کنده شده‌است. این هم از دستاوردهای نبرد امروز! (منبع عکس)

هه! می‌گویم امروز! این‌جا روز معنائی ندارد. روزی در کار نیست تا بتوان از امروز و دیروز حرف زد. هیچ تناوبی نیست که بتوان واحد زمان‌اش کرد. نمی‌دانم از کجا سر درآورده‌ام و این کدام سیاره است. همیشه شب است. همیشه تاریک است. تاریکی و سیاهی پیوسته. نابینا نشده‌ام. گاه و بی‌گاه در دوردست افق سمت چپم خط باریک و درخشانی را می‌بینم. خطی سفید و آبی روشن، و کبود. زیر آن زمین در سیاهی فرو رفته و بالای آن ابرهای سیاه، سیاه ِ سیاه، سراسر آسمان را پوشانده‌اند. لابه‌لای این ابرها، در آن دور دست‌ها، گاه برقی می‌درخشد و لختی بعد غرش گنگ و خفه‌ی رعد را می‌شنوم. این منظره مرا به یاد تصویر یک تابلوی نقاشی می‌اندازد که در سال‌های دور از مجله‌ی «اخبار»، نشریه‌ی فارسی انجمن ایران و شوروی بریده‌ام و به دیوار اتاق دانشجوئیم چسبانده‌ام. تابلو از یک نقاش اوکرایینی‌ست به‌نام «میخائیل بوژی» با عنوان «آه، افکار من...» و مرد میانسال و تنومند و نیمه تاسی را نشان می‌دهد که در فضائی تیره و تار روی صخره‌های کنار دریا سر در گریبان رو به تماشاگر می‌آید. باد بقایای موهای او، دامن بالاپوش و کراواتش را به بازی گرفته و افکار پریشان او به شکل موج‌های خروشان دریا، افق تیره، ابرهای سیاه، کلاغی تنها و غمگین که روی شاخه‌ی خشکیده‌ی درختی نشسته، و چیزهای دیگر نقاشی شده‌است. شاید هم افکار تیره و تار میخائیل لرمانتوف شاعر نام‌آور روس است که شعری با مصرع "آه، افکار من، افکار نهان‌خانه‌ی دل من..." سروده‌است؟

این‌جا اما حتی از باد و دریا و کلاغ هم نشانی نیست. چند بار به فکر افتاده‌ام که راهم را بکشم و به سوی خط افق بروم، اما به تصادف کشف کرده‌ام که پرتگاهی سر راه است. در این تاریکی نتوانسته‌ام ابعاد پرتگاه را بسنجم و جرأت نکرده‌ام نزدیک‌تر بروم. چند قلوه سنگ و تخته سنگ در آن انداخته‌ام، اما هیچ صدائی از برخورد آن‌ها با کف پرتگاه نشنیده‌ام. چند بار کوشیده‌ام که پرتگاه را دور بزنم، اما بعد از مدتی خط روشن افق هم در سیاهی غرق شده و دیگر نتوانسته‌ام جهت را تشخیص دهم. این غول، این بختک هم دست از سرم بر نمی‌دارد. ناگهان و بی‌صدا پیدایش می‌شود، دورم می‌چرخد و از همه سو حمله می‌کند. فقط ضربه‌هایش را احساس می‌کنم. حتی نمی‌غرد. چنگال‌های تیزی دارد. پوست و گوشتم را می‌درد. مشت می‌زند. بلندم می‌کند و به صخره‌ها می‌کوبد. روی سینه‌ام می‌نشیند. شاخ‌هایم را، که حالا فقط یکیش مانده، می‌گیرد و گردنم را می‌پیچاند و سرم را به زمین می‌کوبد. هیچ کاری برای دفاع از خود نمی‌توانم بکنم. نمی‌بینمش. مشت و لگد به اطراف پرتاب می‌کنم، اما هیچ‌کدام به او نمی‌خورد. نمی‌دانم چه دشمنی با من دارد و از جان من چه می‌خواهد. و بعد، همان طور که ناگهان پیدایش شده، ناگهان ناپدید می‌شود و مرا زخمی و خونین و مالین بر جا می‌گذارد.

اینک باز پیدایش شده. چیزی مانند نوک چوب یا لوله را به پشت شانه‌ی چپم می‌کوبد. دردم می‌آید. می‌خواهم فریاد بزنم اما دهانم پر از چیزی چسبناک و غلیظ مثل قیر است. دست به دهان می‌برم و می‌خواهم این قیر را بیرون بکشم. کش می‌آید و دراز می‌شود. تمامی ندارد. با هر دو دست تکه‌تکه قیر چسبناک از دهانم بیرون می‌کشم. دارم خفه می‌شوم. ضربه‌ها به شانه‌ام ادامه دارد. دردم می‌آید. رو بر می‌گردانم که ببینم این چیست. ناگهان تاریکی ناپدید می‌شود و روشنائی تندی چشمانم را می‌آزارد. موجود غریبی رویم خم شده‌است. کلاه‌خود فضانوردی به سر دارد. از پشت شیشه‌ای که صورتش را پوشانده با فریاد چیزی را تکرار می‌کند: پاشو! پاشو!

غلت می‌زنم که برخیزم. موجود خود را کنار می‌کشد. بر می‌خیزم و او عقب‌تر می‌رود. تفنگی به‌دست دارد و به‌سوی من نشانه رفته‌است. اکنون دارد فریاد می‌زند: بشین! بشین! دستم را به‌سوی صورتم و سرم می‌برم. فریاد می‌زند: تکان نخور! بشین! از خون بر صورتم و جای شاخ شکسته بر سرم اثری نیست. صدای دیگری می‌گوید: اوتور! اوتور! نگاه می‌کنم. تقی‌ست. روی کف اتاق کنار تخت‌خوابش نشسته و دست‌هایش را روی سرش گذاشته‌است:
- بشین! بشین!

روی پتوی کف اتاق می‌نشینم. در اتاق باز است. موجود فضایی در آستانه‌ی در ایستاده و تفنگش را به‌سوی من نشانه رفته‌است. فریاد می‌زند: پشتت را برگردان! همان‌طور نشسته می‌چرخم و پشت به او می‌کنم. فقط یک شورت به تن دارم. فریاد می‌زند: دست‌هات رو بگذار روی سرت! تکان نخور! دست‌ها را روی سرم می‌گذارم. نخیر! از آن‌یکی شاخ هم اثری نیست!

از راهرو صداهای درهمی از شکستن درها و فریاد و دشنام شنیده می‌شود. پشت پنجره تاریک است. نیمه‌شب میان شانزدهم و هفدهم خردادماه 1351 است، و این "سیاره" خوابگاه دانشجوئی دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف) در خیابان زنجان است. باورم نمی‌شود اما این واقعیتی‌ست که در برابر چشمانم دارد اتفاق می‌افتد: "مریخی‌ها" یا همان "گارد دانشگاه" با آن کلاه‌خود ها و تجهیزات ضد اغتشاش، خوابگاه را تسخیر کرده‌اند و مأموران ساواک دارند همه‌ی اتاق‌ها را تفتیش می‌کنند.

از اهالی اتاق 312 فقط من و تقی حضور داریم. محمد امشب در خانه‌ی بستگانش مانده و سیاوش مدتی‌ست که به‌ندرت به خوابگاه می‌آید. سردم شده. دست دراز می‌کنم و ملافه‌ای را که کنار تخت‌خواب افتاده بر می‌دارم. "مریخی" فریاد می‌زند: تکان نخور! می‌گویم: اِه...، سردمه! و ملافه را روی شانه‌هایم می‌اندازم.

***
هفته‌ای پیش، روز نهم خرداد 1351 پرزیدنت ریچارد نیکسون و وزیر امور خارجه‌اش هنری کیسینجر در راه بازگشت از سفر رسمی به مسکو، وارد تهران شدند. روز بعد، در راه بازگشت به فرودگاه، هنگام عبور اتوموبیل نیکسون و کاروان همراه از پارک‌وی، دانشجویان خوابگاه دانشگاه تهران از بالای تپه‌های امیرآباد این کاروان را سنگ‌باران کردند. گفته می‌شد که نیکسون هنگام ترک آسمان ایران از هواپیمایش پیامی فرستاده و از شاه خواسته که این دانشجویان را به‌شدت تنبیه کند.

از کتاب "آخرین سفر شاه" نوشته‌ی ویلیام شوکراس، ترجمه‌ی عبدالرضا هوشنگ مهدوی، چاپ چهارم، نشر البرز، تهران 1369، صفحه‌ی ‏‏304:
"[... نیکسون] با اسکورت موتورسوار خود عازم فرودگاه شد. اسکورت ریاست جمهوری به‌منظور پرهیز از تظاهرات، تهران را دور ‏زد و از طریق تپه‌های خالی از سکنه‌ی شمال شهر به فرودگاه رفت. اما حتی در آن‌جا دانشجویان در انتظارش بودند. اتوموبیل‌های رسمی ‏زیر باران سنگ قرار گرفت. به‌دنبال این واقعه صدها دانشجو طبق توصیه‌ی نیکسون جمع‌آوری و بازداشت شدند."‏
دو روز پیش از ورود نیکسون، در هفتم خرداد، تظاهرات بزرگی در دانشگاه صنعتی آریامهر در اعتراض به سفر او به ایران برگزار شد. در این تظاهرات گروهی از دانشجویان برای نخستین بار با سنگ و چوب و آجرپاره به مینی‌بوس گارد دانشگاه حمله کردند و شیشه‌های آن را خرد کردند.

***
کمی بعد یک مأمور ساواک برای بازرسی وسائلمان وارد اتاق می‌شود و اجازه می‌دهد که لباس بپوشم. تقی چیز زیادی در کمدش ندارد. اما در کمد من همه جور چیزی یافت می‌شود. مقدار زیادی مجله‌های "دانشمند" و "رادیو و تلویزیون" دارم که از سال‌های دبیرستان جمع‌شان کرده‌ام. چند قوطی کفش پر از تکه‌های رادیوهای شکسته و خازن و مقاومت و سیم‌پیچ و غیره دارم. مأمور ساواک کیسه‌ی کوچکی را که تکه‌های زرد و قهوه‌ای پرکلرات آهن در آن است بر می‌دارد و می‌پرسد: این چیست؟ توضیح می‌دهم که برای پاک کردن لایه‌ی مس از شاسی مدارهای الکترونیکی به‌کار می‌رود. با ناباوری در چشمانم می‌نگرد. نمونه‌ی کاری را که در کارگاه تراشکاری دانشگاه تراشیده‌ام بر می‌دارد و می‌پرسد: می‌خواستی نارنجک بسازی؟ توضیح می‌هم که این تکلیف درسی‌مان است. به سراغ آلبوم عکس‌هایم می‌رود. این دیگر تجاوز آشکار به حریم خصوصی من است. کدام قانون اجازه می‌دهد که او عکس‌های خانوادگی مرا تماشا کند؟ عکس‌هایی آن‌جا هست که هیچ دلم نمی‌خواهد کسی جز خودم آن‌ها را ببیند. آلبوم را ورق می‌زند. نام چند نفر را می‌پرسد. به عکس یک افسر شهربانی می‌رسد. می‌پرسد:
- این کیست؟
- برادرم.
- اما فامیلی او که مثل تو نیست!
عجب! او را از کجا می‌شناسد؟ می‌گویم: - ناتنی هستیم.

به نظر می‌آید که کمی نرم شده‌است. کلاسورم را بر می‌دارد و بازش می‌کند. از شدت شرم خون به چهره‌ام می‌دود. لعنت بر من! توی جلد آن پاکت دربسته‌ای هست که روی آن به شکل مورب و با خط درشت نوشته‌ام: "سرکار خانم آزاده"! نامه‌ایست که در آن با "آزاده"ی بی‌وفا درددل عاشقانه کرده‌ام و روزهاست که آن را با خود می‌گرداندم تا شاید هنگامی جرأت کنم و آن را روی میز نامه‌های دانشکده‌ی فیزیک بگذارم تا "آزاده" آن را بردارد و بخواند. و حالا این نامه‌ی عاشقانه و خصوصی من به دست این ساواکی افتاده. لعنت بر من! چه فکرهای بچه‌گانه‌ای کرده‌ام! هنوز چه‌قدر بچه‌ام و چه‌قدر شهرستانی!

می‌ترسم بازش کند و بخواند. می‌ترسم تقی آن را ببیند و آبرویم برود. مأمور می‌پرسد: این کیست؟ شرم‌زده سر به‌زیر می‌اندازم و هیچ نمی‌گویم. با نجوایی که فقط من می‌شنوم می‌پرسد: دوست‌اته؟ بی‌درنگ با سر پاسخ مثبت می‌دهم. پیداست که بوئی از انسانیت برده‌است. خیال ندارد آبروی مرا بریزد! نفس راحتی می‌کشم. کلاسور را اندکی ورق می‌زند. یادداشت‌های کلاس‌های درس است. کلاسور را و مرا رها می‌کند و از اتاق می‌رود.

اندکی بعد دو مأمور دیگر می‌آیند و سراغ دو هم‌اتاقی غایب را می‌گیرند. می‌گوییم که امشب نیامده‌اند. از من کمک می‌خواهند که کمدهای آن‌ها را نشانشان دهم و مشخصات‌شان را بگویم. در کمدهای لباسمان مقدار زیادی کتاب‌های کمک‌درسی داریم که همه به انگلیسی و همه چاپ شوروی‌اند، پر از فرمول‌ها و نقشه‌ها و شکل‌های فنی. اما کمتر کسی بهره‌ای از این کتاب‌ها برده‌است. هیچ همخوانی با درس‌های ما و مطالب و موضوع کتاب‌های دانشگاه ما ندارند. خریدن این کتاب‌ها از کتابفروشی گوتنبرگ کم‌وبیش برای "کمک به سوسیالیسم" و برای همبستگی با اتحاد شوروی صورت می‌گیرد! همه‌ی کتاب‌ها را روی میز وسط اتاق می‌ریزند.

اکنون نوبت می‌رسد به خطرناک‌ترین چیزی که در اتاقمان داریم: یک ساک پر از کتاب‌های "ناجور" که متعلق به "بابا"ست و او چون فکر می‌کند که شاید همین روزها بگیرندش، آن را آورده و بالای کمدهای لباس اتاق ما گذاشته‌است. ساک را پائین می‌آورند، بازش می‌کنند و یک یک کتاب‌ها را بررسی می‌کنند. مقدار زیادی کتاب‌های فارسی چاپ پروگرس مسکوست، و بعد "ریشه‌ها"ی الکس هیلی، چند کتاب درباره‌ی امریکای لاتین، "جنگ شکر در کوبا"، کتابی درباره‌ی فلسطین، چند کتاب از صمد بهرنگی، نمایشنامه‌ای از ساعدی، و خطرناک‌تر از همه "مادر" ماکسیم گورکی، که نمی‌بینندش. تلی از کتاب روی میز درست شده‌است.

یکی‌شان عکسی پیدا می‌کند و می‌پرسد که او کیست. نسنجیده پاسخ می‌دهم و خطا می‌کنم. به‌جای آن‌که بگویم پدر یکی‌مان است، راستش را می‌گویم: نریمان نریمانوف! و دست بر قضا آن‌یکی رمان "دور از میهن" را به‌دست دارد که در صفحه‌ی نخست تقدیم شده‌است به "خاطره‌ی فرزند قهرمان خلق آذربایجان، نریمان نریمانوف"! پیدا کرده‌اند! چشمانشان برق می‌زند! می‌پرسند که عکس و کتاب مال کیست. عکس مال محمد است و کتاب مال من است، اما به من آموخته‌اند که در "زندگی چریکی" همواره باید "چیزهای ناجور" را به کسی که حضور ندارد نسبت داد، زیرا او فرصت فرار دارد. هیچ‌کدام از ما چریک نیستیم، اما فضای پلیسی کشور ما را هم واداشته که کم‌وبیش رفتار "چریکی" در پیش گیریم. پس پاسخ می‌دهم که این دو و همه‌ی محتوای آن ساک متعلق به سیاوش است.

می‌روند و می‌آیند و چیزهایی روی کاغذهایی می‌نویسند. سرانجام به من مأموریت می‌دهند که ساک را بردارم و کتاب‌ها را توی آن بچینم تا با خود ببرند. این کوه کتاب توی ساک جا نمی‌گیرد. می‌پرسم: کتاب‌های درسی را هم بگذارم؟ یکی‌شان پوزخندی می‌زند و پاسخ می‌دهد: "نه، فقط اون خوب-خوب‌هاش رو بگذار"! هر دو می‌دانیم منظور از "خوب-خوب‌ها" چیست، اما همین به من امکان دستچین کردن می‌دهد: کتاب‌های ناجور و "خطرناک" را درسی وانمود می‌کنم و روی تخت‌خواب سیاوش پرتاب می‌کنم، و کتاب‌های "خوب-خوب ِ" درسی انگلیسی را توی ساک فرو می‌کنم. هر بار که نگاهم می‌کنند، یکی از کتاب‌های فارسی و بی‌خطر چاپ مسکو را با حرکاتی خودنمایانه نشانشان می دهم و توی ساک می‌گذارم. لبخند رضایت می‌زنند.

نشانشان می‌دهم که ساک پر شده‌است. یکی شان عکس نریمان نریمانوف و رمان "دور از میهن" را به عنوان گران‌بهاترین کشف از اتاق ما می‌دهد که توی ساک بگذارم. عکس را که هیچ نامی روی آن نوشته نشده توی ساک می‌گذارم و رمان را جایی روی صندلی که آن‌ها نمی‌بینند جا می‌گذارم. ساک را و صورت مجلس را بر می‌دارند و از اتاق می‌روند. اخطار می‌کنند که تا صبح هیچ‌کس حق ندارد از اتاق‌ها بیرون برود. همراه با "مریخی"ها بساط‌شان را جمع می‌کنند، ویرانه‌ای برجا می‌گذارند و می‌روند.

دقایقی بعد همه می‌فهمند که نظارتی در کار نیست و رفت‌وآمدها آغاز می‌شود. هوا گرگ و میش است و هنوز سپیده نزده‌است. خیلی‌ها را با خود برده‌اند. فیروز می‌آید. نگران محمد است. بدری را برده‌اند. "امام" می‌آید. جوانی دوست‌داشتنی و اهل مطالعه و کتاب است، سوخته از آفتاب ِ کویر ِ خور و بیابانک. همه دوستش دارند و خیلی‌ها به نامش سوگند می‌خورند. شب‌هایی طولانی با او و محمد و دشتی تا صبح نشسته‌ایم و "روک" بازی کرده‌ایم. خوشحالم از این که او را نبرده‌اند. دربان مهربان خوابگاه، مش قربان را که نمی‌خواسته راهشان بدهد کتک زده‌اند.

"بابا" می‌آید، با نیش باز. می‌خواهد بداند بر سر ساک کتاب‌هایش چه آمده. تعریف می‌کنم و خوشحال است. چند صفحه‌ی موسیقی آذربایجانی از باکو دارم که اهالی اتاق‌های دیگر به امانت برده‌اند. یکی‌شان آواز حاجی‌بابا حسینوف است که می‌خواند "جان وئرمه غم عشقه کی عشق آفت جان دیر!" و چه راست می‌گوید! نامه‌ی "آزاده" را باید نابود کنم! صفحه پیش حسن است و حسن را با خود برده‌اند. سال‌ها بعد حسن تعریف می‌کند که ساکی پر از کتاب و چیزهای دیگر، از جمله این صفحه را به‌دستش داده‌اند، با صورت مجلس مربوط به خود او. در تاریکی پشت کامیون نفربر و تا حرکت و رسیدن به زندان ِ "کمیته‌ی مشترک ضد خرابکاری" او صورت مجلس را تکه تکه جویده و بلعیده و در نتیجه در بازجویی‌های بعدی در "کمیته" هیچکس نمی‌داند او را برای چه با خود آورده‌اند و پس‌از هفته‌ای رهایش می‌کنند. اما صفحه‌ی حاجی‌بابا برای همیشه از دست رفته‌است.

سیاوش فردا در دانشگاه ماجرا را می‌شنود. از دست "بابا" به‌شدت خشمگین است و هرچه دشنام بلد است نثار او می‌کند. سیاوش را چندی بعد به اداره‌ی ساواک در خیابان میکده احضار می‌کنند، اما کتاب‌های مهمی توی ساکی که به نام او برده‌اند نیست، و به خوبی و خوشی رهایش می‌کنند.

***
بهروز عبدی دانشجوی دانشگاه ما و یکی از اعضای سازمان چریک‌های فدایی خلق ایران چندی‌ست که در اتاق ما "پنهان" است. شبانه‌روز آن‌جاست و بیرون نمی‌رود. یکی از سرگرمی‌های او خواندن رمان "دور از میهن" نوشته‌ی عمران قاسموف و حسن سعید‌بیلی‌ست که از دستبرد ساواک نجاتش داده‌ام. این رمان داستان قهرمانی‌های سرباز آذربایجانی مهدی حسین‌زاده است که در کشاکش جنگ جهانی دوم از اسارت آلمانی‌ها می‌گریزد و به رهبری گروهی از پارتیزان‌های ایتالیایی می‌رسد. بهروز در باره‌ی رمان با من بحث می‌کند و معتقد است که فیلم ایتالیایی "کورباری" با بازیگری "فرانکو نرو" روی این رمان ساخته‌شده، و راست می‌گوید [این نوشته را ببینید]. فیلم را دیده‌ام و تأیید می‌کنم. هفتم تیرماه که محمد و مرا می‌گیرند، بهروز احساس خطر می‌کند و از اتاق ما می‌رود، و چند ماه بعد در درگیری مسلحانه با ساواک کشته می‌شود.

***
سال‌ها بعد، بعد از انقلاب، محمد از شورای کارکنان کارخانه‌ای سر در می‌آورد و می‌شنود که شورا مشغول اخراج یکی از مهندسان است که مطابق اسناد به‌دست‌آمده عضو و خبرچین فعال ساواک بوده‌است. نام او برای محمد آشناست: همان "امام" خودمان از خور و بیابانک است.

***
شاخ راست من که از ته کنده شده‌بود، دارد از نو می‌روید، و یکی از کابوس‌های دائمی من هنوز بیرون کشیدن قیر از دهانم است.

4 comments:

عمو اروند said...

به این نوشته‌ات در بلاگ نیوز لینک دادم

Shiva said...

بارها و واپسین بار نزدیک به یک سال پیش اینترنت را و مووی دیتابیس را برای یافتن فیلم کورباری زیر و رو کرده‌بودم و نیافته‌بودمش، شاید به این علت که همراه با نام فرانکو نرو دنبالش می‌گشتم. امروز یافتمش!ء

نخست آن‌که فرانکو نرو در این فیلم بازی نمی‌کند و "جولیانو جما"ست که نقش سیلویو کورباری را دارد. و دوم آن‌که انتظار داشتم نامی از رمان "دور از میهن" یا نویسندگان آن در معرفی فیلم آمده‌باشد، اما نویسنده و سناریست فیلم رناتو نیکولایی و والنتینو اورسینی هستند

شباهت‌های بسیاری میان کورباری و رمان دور از میهن وجود دارد. در یکی بودن مایه‌های اصلی این دو داستان تردیدی ندارم. مهدی حسین‌زاده از شخصیت‌های نامدار جنگ جهانی دوم در جمهوری آذربایجان (شوروی سابق) است و حتی مجسمه‌ای به‌نام او در باکو وجود داشت (دارد؟). می‌ماند کشف این که چه کسی از روی دست چه کسی رونویسی کرده‌است. در اطلاعات موجود در سایت کتابخانه‌ی ملی ایران تاریخ نخستین انتشار رمان داده نشده‌است

درباره‌ی فیلم کورباری
http://www.imdb.com/title/tt0167085
سایت کتابخانه‌ی ملی ایران
http://www.nlai.ir

Anonymous said...

The first boy throw his card and it's been cut immediately by another one... A big "ash tray", the best description of the Northern yard... Throwing bottles down after a bad mid-night drink, very common thing in Southern yard during night ...
This is what I could remember from Zanjan dormitory. At each end of every corridor, two rooms belong to Basij members; these are the only idealists among new generation! There are big differences between Zanjan's of 50's you have lived in and of 80's in which I had to live...

Shiva said...

خواننده‌ی عزیز خوابگاهی زنجانی سی سال بعد از من!‏

بی‌نهایت خوشحالم از این‌که شما از نسل‌های بعدی خوابگاه نوشته‌ام را خواندید، که هیچ، یادداشتی هم ‏نوشتید. تصور فضایی که توصیف می‌کنید شاید همان‌قدر برای من دشوار است که تصور فضای سی سال پیش ‏برای شما. فقط برای این‌که اندکی شما را (یا شاید خودم را؟!) دلداری بدهم، می‌توانم بگویم که در آن سی سال ‏پیش هم پیش می‌آمد که در تابستان و فصل امتحانات و هنگامی که عده‌ای روی چمن‌های حیاط جنوبی پتو پهن ‏کرده‌بودند و درس می‌خواندند، کسی بعد از زیاده‌روی در باده‌پیمایی از بالکن طبقه‌ی سوم بالا می‌آورد و ‏بالکن‌های پایینی و چمن را "مزین و معطر" می‌کرد. حال کار نداریم که این شخص من بودم یا کسی دیگر بود!‏

همه جوان بودیم و بودید و هستند. و چه کسی می‌تواند با قاطعیت حکم صادر کند و بگوید کداممان، کدامتان، و ‏کدامشان درست‌ترین راه را پیمودیم؟ من پاسخی ندارم. به نام وبلاگم نگاه کنید!‏

امیدوارم باز هم به این‌جا سر بزنید و باز هم نظر بدهید.