07 March 2008

از جهان خاکستری - 6

همه رفته‌بودند. در آن خوابگاه پانصد نفری خیابان زنجان، پشت دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف)، من مانده‌بودم و چهار یا پنج دانشجوی دیگر که از شهرهای دورافتاده‌ی سیستان و بلوچستان یا کرمان و خراسان بودند. این را، از دور که می‌آمدی، از چراغ اتاق‌ها هم می‌شد فهمید. همه‌ی اتاق‌ها خاموش و تاریک بودند، جز سه یا چهار اتاق. اتاق 312 هم، اگر من نبودم، خاموش بود.

نوروز 1353 بود. هر سه هم‌اتاقیم به شهرستان‌های خود رفته‌بودند. تنها مانده‌بودم. نخواسته‌بودم من هم به شهرستان و پیش خانواده بروم. "درس زیاد" را بهانه کرده‌بودم. فراری بودم از خانه و خانواده: نصیحت، سرزنش، نصیحت، سرزنش... تازه، چندی بود که سیگار هم می‌کشیدم و این را پدر و مادر نمی‌دانستند، و می‌دانستم که این در نظر پدر گناهی نابخشودنی‌ست. و گذشته از همه‌ی این‌ها، چگونه می‌توانستم تهران را، شهری را که دلدارم، دختری که عاشق‌اش بودم، در آن زندگی می‌کرد ترک کنم و به شهرستان بروم؟! – دختری که حتی یک کلمه هم با او حرف نزده‌بودم و همین‌طور از دور عاشق‌اش بودم! شاید بخت یاری می‌‌کرد و یکی از همین روزها جائی، توی خیابان می‌دیدمش...، توی تهران به این بزرگی...!

اما چند روز گذشته‌بود، در خیابان‌گردی‌‌هایم "آزاده" را ندیده‌بودم، از تنهائی به‌جان آمده‌بودم، سکوت و خلوت خوابگاه افسرده و غمگینم کرده‌بود، کم‌وبیش پشیمان بودم از این که نرفته‌ام و تنها مانده‌ام، و نمی‌دانستم چه کنم. حال‌وهوای نوروزی زندگی بیرون خوابگاه نیز بر احساس تنهائیم می‌افزود.

شبی، تنها و غمگین و افسرده، در سکوت جان‌فرسای خوابگاه، به این نتیجه رسیدم که باید بزنم بیرون و تفریح و سرگرمی پیدا کنم. چیزی در حدود سیزده تومان (صد و سی ریال) ته جیبم داشتم. با این پول نمی‌شد عرق‌خوری حسابی کرد و چیزی هم برای روزهای آینده ذخیره کرد. اما می‌شد به سینما رفت. برنامه‌ی نوروزی تعدادی از سینماها و از جمله سینما سانترال در میدان 24 اسفند (انقلاب) نمایش فیلم جیمزباندی "الماس‌ها ابدی‌اند" بود.

با یک بلیط دو ریالی و اتوبوس واحد خود را به میدان 24 اسفند رساندم، به‌موقع به سئانس آخر رسیده‌بودم. بلیط خریدم و توی سالن رفتم. حتی چهار ردیف از سالن بزرگ سینما هم پر نبود. بوی تند تخمه‌ی آفتابگردان در هوای سالن شناور بود، و فیلم آغاز شد...

تیتراژ فیلم
"پیش‌پرده"ی فیلم.
صحنه‌هائی از فیلم که برای شوخی موسیقی دیگری بر آن گذاشته‌اند.

و هنگامی که فیلم به پایان رسید، من انسان دیگری بودم! گوئی تازه به دنیا آمده‌بودم. سبکبال، شاد، بی‌دغدغه، سرحال... گوئی بار همه‌ی دنیا را از دوشم برداشته‌بودند. گوئی دیگر هیچ نگرانی و غصه و افسردگی نداشتم. دیگر هیچ چیز اهمیت نداشت! شگفت‌انگیز بود. این حالت و این احساس به‌کلی برایم تازگی داشت. هرگز آن را تجربه نکرده‌بودم. علت آن را نمی‌دانستم و نمی‌فهمیدم. آیا برای تماشای پیکر و رخسار زیبای جیل سن‌جان Jill St. John بود که شباهت شگفت‌انگیزی به دلدارم داشت؟

آیا برای یک‌سره غرق شدن در فیلم، فراموش کردن جهان و هر چه در آن هست و نیست، و دو ساعت زندگی در دنیای خیال‌انگیز جیمز باند بود که دنیا به کامش می‌گشت، همه کاری از دستش بر می‌آمد، از هر مهلکه‌ای به‌آسانی جان به‌در می‌برد، و زنان به پایش می‌افتادند؟ آیا برای آن بود که پس از بازی‌ها و شیطنت‌های بی دغدغه‌ی دوران کودکی نخستین بار بود که به انتخاب خود، بی اندیشیدن به تعهد و وظیفه و مسئولیت و "انقلابی" و "ارتجاعی" و "بورژوائی" و "پرولتری"، بی اندیشیدن به بایدها و نبایدها تفریحی را، فیلمی را، خود انتخاب کرده‌بودم و از تماشای آن لذت برده‌بودم؟

هنوز نمی‌دانم. از آن شب یک نتیجه گرفتم: تفریح! تفریح لازم است! باید تفریح کرد! من هم تفریح لازم دارم!

(پیداست که لئونید برژنف رهبر سابق شوروی سابق هم چشمش دنبال جیل سن‌جان بوده! - ضیافت پرزیدنت نیکسون در کنار استخری در کالیفورنیا، 1973. عکس از Wally McNamee)

اما، راستی، در طول زندگی چند بار پیش می‌آید که انسان دو ساعت آن‌چنان در کاری تفریحی غرق شود که خود و جهان پیرامون را، گرسنگی و تشنگی را، درس و تکلیف و مدرسه را، غم پول و نان را، نگرانی و غصه‌ی بستگان دور و نزدیک را، ترس و نگرانی فردا را، جنگ‌ها را در گوشه و کنار جهان، غم وطن و مصیبت هم‌وطنان را، بیماری و درد تن را، درد روح را، تعهد و وظیفه و مسئولیت را، همه‌ی دغدغه‌های جهان را، به‌کلی فراموش کند؟

به‌یاد خنده‌ی مستانه‌ی سوزنبان پیر در پایان "طبیعت بی‌جان" ساخته‌ی زنده‌یاد سهراب شهیدثالث می‌افتم (و این یکی از بزرگ‌ترین شاهکارهای سینمائی‌ست که دیده‌ام).

هنوز هر بار "الماس‌ها ابدی‌اند" را با صدای شرلی بسی Shirley Bassey می‌شنوم، سایه‌هایی از همان سبکبالی در وجودم جان می‌گیرد، بوی تند تخمه‌ی آفتابگردان به مشامم می‌رسد و نور سرخ چراغ‌های نئون آستانه‌ی ورودی سینما سانترال پیش چشمم می‌آید که پس از بیرون آمدن از سالن سینما دقایقی آن‌جا ایستاده‌بودم و عکس‌ها و پوسترهای فیلم را بار دیگر تماشا کرده‌بودم.

گام‌زنان بر ابرها، پیاده تا خوابگاه بازگشتم.

2 comments:

Anonymous said...

Hamvatan gerami,
bandeh in Matlab ra beray Peyknet ve Akhbar rouz ferestadam ve entezar dashtam, yeki az AnhA An rA darj konad. Ama motaasefaneh ta konoun nashodeh, aknoun beray shoma miferestam ke in Zan bozorg ra mishenakhti. Qorbanet Maiyar Mazdaki

مریم فیروز فرمانفرما یکی از زنان
مبارز ایران
چشم از جهان فروبست

39 سال پیش هنگامی که تازه به اروپاه آمده بودم و مانند همه دیگر دانشجویان با کنفدراسیون جهانی و بویژه با دانشجویان ایرانی فعالیت می کردم، از طرف یکی ازهمان دانشجویان فعال هموطن که داشت پزشکی را تمام می کرد و خود بسیار فعال بود، ترتیب آشنائی من با برخی از رهبران سیاسی احزاب مخالف رژیم و از جمله باشادروان دکتر کیانوری و شادروان مریم فیروز و شادروان منوچهر بهزادی داده شد. من سالهای 1971 تا 1978 میلادی با آن شخصیتهای، در خارج فعال سیاسی، درتماس نزدیک بودم. هرگاه رهنمودی برای تکثیر و پخش روزنامه و اعلامیه ای علیه رژیم حاکم بر ایران ویا دیداری برای این کارها داشتم، ترتیب و رهنمود آن ازطریق تلفن انجام می گرفت وطرف تلفن من خانم مریم فیروز این زن مبارز و بزرگوار بودند. اگر ما خط مشی حزبی را کنار بگذاریم که همه اعضا و هوا داران هر حزبی تابع مطلق آن اند و اگر اکثریت رهبری آن حزب به حتا یکی از تصمیمات و سیاست غلط هم رأی دهد، باید آن را اجرا نمود، من تجربه دیگری از ملاقاتها و تلفنهای انجام گرفته با آن شخصیتهای نامی دارم که حکایت از بزرگ منشی، صداقت، راستگوئی، متانت، بردباری و اعتقاد به دفاع از توده های محروم و نهایتا باور به پیروزی خلقهای ایران و غلبه بر جباران تاریخ می کرد. حالا اگر بعدها برخی از آنان خمینی را جبار تاریخ ندانستند، دیگر جای خود دارد و بحثش در اینجا نیست. من فقیر زاده و وابسته به یکی از ملیتهای ستم دیده ایران به همآن دلایل پیشین، شیفته آن رفتار، طرزفکر و قلم شده بودم. در واقع من هر آنچه را که از آگاهی به حقوق خویش یاد گرفته و به دست آورده ام، خود را مدیون آن مبارزان و بویژه مدیون نوشته ها و آثار برجسته احسان طبری، آن گالیله زمان، می دانم.

متأسفانه درجه پیشداوریها در جامعه ما خیلی بالا است. یعنی کوشش شده و می شود، کوچکتیرین لغزش مخالفان خودرا اشتباه جبران ناپذیر بحساب آوریم و اشتباه را خیانت و حتا وطن فروشی و غیره بنامیم و بدین وسیله تصور می شود رقیب سیاسی را زود تر از میدان به در خواهیم کرد. حالا امکان دارد بعضی ها اعتراض کنند که حمایت بی قید و شرط حزب توده ایران از خط خمینی نه اینکه لغزش نبوده، بلکه حتا از اشتباه و خیانت هم بالا تر است. بنظرم این نوع قضاوت بر می گردد به همان پیش داوری های از نظر تاریخی عجولانه. من هنگامی که اطراف خودم را نگاه می کنم و مثلا برخی از سیاست مداران آلمانی مانند یورگن تریتین وزیر سابق محیط زیست و راینهارد بیوتیکوفر رهبر فعلی سبزها را می بینم که یک زمانی شعارهای ضد شوروی "سوسیال امپریالیسم" می دادند و خودرا ماوراء چپ انقلابی می دانستند و به نیروهائی که مانند آنها به شوروی فحش نمی دادند، خائن به جنبش می نامیدند و امروزه همانها از شاخه راست امپریالیستها حمایت می کنند، بیاد آن جمله معروف دکتر کیانوری می افتم که به ماوراء چپهای وطنی می گفت: ترپچه های پوک که از بیرون سرخ هستند و از داخل سفید. البته بنده اکنون به آن باصطلاح ترپچه های پوک، اگر چه از نظر سیاسی نیز عوض شده اند، احترام می گذارم و سرزنششان نمی کنم. زیرا آنها را نیز انسان می دانم و انسانها هم جایزالاخطا هستند و هم اشتباه می کنند و هم می توانند عوض شوند. این شرح را نوشتم، زیرا افسوس می خورم که بیشتر روزنامه ها چه داخل و چه خارج از کشور، احتمالا از ترس برچسب خوردن جرأت نکردند چند سطری در باره مرگ این بانوی بزرگ که بیش از شصت یا هفتاد سال از عمر نودو چهار ساله خودرا به سبک خود و با ییروی از ایدئولوژی خزبش در خدمت توده ها بود، بنویسند. در اینجا قصد دفاع از سیاست حزب توده ایران نیست، اگر چه این حزب واژه ها و ادبیات سیاسی را وارد جامعه ایران کرد و نخبگان جامعه را حول یک محور برای مبارزه با دیکتاتوری بسیج نمود، با این وصف مرتکب خطاهائی هم شد. اما می گویند اگر می خواهی در باره یک فرد یا یک تشکل سیاسی قضاوت کنید و خوبی و بدی آن را بسنجید، درجه دشمنی مخالفان ایدئولوژی آنها را بر رسی کنید. آنگاه انسان متوجه خواهد شد که یک سازمان سیاسی فقط مملو از اشتباه نبوده، بلکه نکات مثبت هم داشته است. یکی از خطاها و اشتباهات حزب توده ایران حمایت از خط خمینی بود و بیشتر مخالفان این حزب فقط این را می بینند، اما اگر ما به قبل از انقلاب بر گردیم، خواهیم دید که امپریالیستها و سازمانهای امنیتی اش تنها دشمن خودرا درحزب توده ایران در آن کشور می دیدند. بدون اغراق آنها کمتر توجهی به دیگر نیروهای سیاسی می کردند. پس حزب توده ایران در کنار اشتباهاتش نکات بسیار مثبت هم بسود توده های رنج و زحمت داشته است. در هر صورت من آرزو می کنم در آینده دیالوگ جای فحش و ناسزا و یا سکوت را بگیرد و زحمات مبارزان بخاطر یک خطا نادیده گرفته نشوند.
در اواخر سال گذشته من نامه ای برای شادروان خانم مریم فیروز، این زن مبارز در تاریخ ایران، نوشتم و توسط یکی از آشنایان که با ایشان در تماس نزدیک بود، ارسال داشتم، زیرا او در این سالهای آخر عمر بعد از مرگ شوهر و هم رزمش در انزوا بسر می برد و حیفم آمد از آن همه نیکی او در زمان حیاتش، قدر دانی بعمل نیاید. اکنون که او دیگر در این جهان نیست و کمتر خطری متوجه کسی می شود،خواستم که هموطنان ارجمند از گوشه هائی از قدر دانی یکی از فعالان سیاسی از این زن بزرگ بی اطلاع نباشند. بهمین دلیل در اینجا بخشی از آن نامه را می آورم.
"نامه ای برای یک شخصیت والا مقام و مبارز و با ایمان راسخ به پیروزی توده ها و وفادار به آرمان عالی خانواده، و همرزم همه ی عدالت خواهان و الگوئی بس برجسته برای همه ی زنان و دختران وطنمان. قدر دانی کردن از مبارزات چنین شخصیتی که برای رسیدن به آرمان والای عدالت جویان، به طبقه ی خود پشت کرد و بیش از شصت سال از عمر پر بار خودرا همراه همسر و هم رزم خویش که یکی از راد مرادان تاریخ سیاسی ایران بود تا آخرین رمق و نیرو برای گشودن راه به سوی آن اهداف عالی، مقاومت و مبارزه نمود، لازم دیده شد. من شکی در آن ندارم، روزی خواهد رسید که تاریخ ما، به نیکی از این از خود گذشتگی ها یاد خواهد کرد. به قول یکی از فیلسوفان نامدار: "سراسر تاریخ یادگار آدمیزاد چشم به راه است. یادگار آدمیزادهای خدمتگر و بی توقع. ... ." بدون شک همه رزمندگان آرمانخواه ازاین قماش بوده اند، یعنی ازخدمت گذاران بدون توقع. جامعه ایران هرگز از یاد نخواهد برد، آن کسانی را که ارتجاع از پای سفره عقدشان به میدان تیر روانه کرد و آن قهرمانان برای دفاع از حق توده ها جان دادند.
در هر صورت این بار که این امکان استثنائی و تاریخی دست داده و من هنوز زنده و به نگارش این نامه مشغولم، و امانده ام که یک شخصیت برازنده و بزرگ را چگونه خطاب کنم و چگونه بنامم اش؟ مقام "شاه زاده خانم قاجار"، بسیار کوچک بنظرم می آید. چون نمی خواهم درجه بزرگی اورا بسطح نوه، نوکر خود، پائین بیاورم. لقب "خانم محترم مریم فیروز فرمانفرما" خیلی بیوروکراتیک است و آن را بسی عادی می بینم، برای آغاز نامه به یک مادر قهرمان، نامه به رابعه و طاهره قرت العین و کلارا ثتکین زمان. چنین شخصیتی لایق صفاتی بس بالاتر است. پس تقاضا دارم خودت اجازه بده، به پاس نیکی هایت برای طبقه محروم جامعه، به پاس رزمندگیهایت برای غلبه عدالت بر نابرابری، به پاس همه نگرانی هایت برای آینده خلقهای ستم دیده ی ایران، آن گونه که من از شما شنیدم، تو را بزرگوارم و مادر معنوی همه ی ایرانیان مبارز و روشن ضمیر، با واژه "تو رفیق گرامی" خطاب کنم و قدر نهم مبارزه بس طولانی و خستگی نا پذیرت را.

بزرگوار و رفیق گرامی. من خودم را مدیون آن عزیزانی می دانم که عمری را بی گناه و فقط بخاطر دفاع از طبقه ستمکش جامعه و دفاع از حقیقت در سیاه چالها بسر برده و شکنجه دیده اند و حتا جان خودرا داده اند. البته، درست است و تو استاد بزرگوار آگاهید که در جامعه انسانی، بطور کلی، همه نوع آدم وجود دارد. دسته اندکی هستند که قدر و منزلت ناشناس، نا سپاس، فرصت طلب، نان به نرخ روز خور، کینه جو، دغل باز و دست بگیر روی کلاهت باد نبرد و غیره اند، و دسته ای هم ساده، اما مهربان اند، با عاطفه اند، جانباز و قهرمان اند، و در نهایت دسته سومی هستند، آگاه به حق وحقوق انسانی، عدالت خواه و برابری طلب اند و با ایمان به رسیدن به جامعه آرمانی گام نهاده و می نهند. متأسفانه در برخی جوامع، از افراد دسته سوم بسیار کم یافت می شوند و چه بسا این افراد اندک با اعتقاد کامل، تمام عمر شان در خدمت به توده های رنج سپری می شود، ولی عاقبت مسیح وار و حلاج وار به دارشان می کشند و شبلی ها بطرفشان کلوخ بجای سنگ پرت می کنند و برخی از همان مردم نا آگاه نظاره گر صحنه می شوند و مهربانان و با عاطفه ها در مزارستانها پرسه می زنند و دورا دور جسد بی جان عزیزان خودرا می نگرند و جرأت و شهامت نزدیک شدن را ندارند و با ترس و وحشت از غداران فقط هق هق گریه می کنند و قهرمانان انگشت شماری هستند که برای دفاع از حق، جان می دهند. در اینجا نقش مخرب نا آگاهی که بر سر بی تفاوتان کشیده شده، به روشنی عیان است. اگر درجامعه خیل بی تفاوتان کم می بود، بدون شک غداران قادر نمی بودند و امکان نمی یافتند که بقیه مبارزان را سرکوب کنند و بسکوت وا دارند و یا در سیاه چالها محبوس کرده و آگاهان را خوار کنند، بطوری که آب هم از آب تکان نخورد. هنگامی که من شرح خاکسپاری جنازه رادمرد تاریخ سیاسی ایران بعد از شصت سال مبارزه خستگی ناپذیر را در روزنامه ها می خواندم که روزگاری افتخار هم رزمی و همنشینی با اورا داشتم و الف بای انسان بودن را در مکتب ایشان فرا گرفتم، در اطاقم نشسته بودم و نفرتم نسبت به نادانی و نا آگاهی پروری، فزون و فزون تر می شد. در آن لحظه بیاد این قطعه از سروده های فیلسوف نامدار ایران و یکی از همسنگران تو رفیق گرامی و بزرگوارم، افتادم که می گوید:
"بدان منگر که سرد و زرد در تابوتم. من سراپای قبیله ام. من سراپای کاروانم و رسن پرندینم از میخ ازل تا میخ ابد. جهان توده کاه و من در آن اخگرم. بشکیب تا خورشیدها را فرو بلعم و پویائی زیستن را در فضاهای مرده بپراکنم. در زهدان انتظار دیری زایش را بیوسیده ام. از رگ رگم آتش می گذرد. از بسیاری شیفتگی، از نصیب خویش بیزاری جستم. فریاد زدم: "به بیراهه نرویم!" کمتر کسانی آنرا جدی می پنداشتند. در سایه زبان گنجشکی نشستم. کبوتری فراپرید و گفت: "ورد خود را هزار بار تکرار کن تا زبانت چوبینه شود، روده ها بخشکند، قلبت چون اسفنجی مرده بچروکد. چشمانت را بر کن و چون وزغی کور جستن کنان به دنبالشان برو و آنها را از طلسم شیطان بر حذر دار!"
و من نیز چنین کردم.
و همرهان بسیار با من بودند".

بله بزرگوارم، این طلسم شیطان بود که برخی از نیروهای مترقی در آن گرفتار آمدند و نتوانستند از آن رهائی یابند. پس در این باره قضاوت عجولانه جایز نبوده و نیست. اگرچه برخی از ما از جنبش بریده و می بریم، اما همرهان بسیار به مبارزان و قدرشناسان خواهند پیوست و تاریخ به ما یاد خواهد داد که این راه هموار نبوده و ما که دراین جاده آسفالته آسانتر گام بر می داریم و می رویم، گرچه هنوز به مقصد نرسیده ایم، روزگاری سنگلاخ و همانند کوه دماوند صعب العبور بوده است و بقول رادمرد تاریخ سیاسی ایران: برای تسخیر این قله دماوند و هموار کردن این جاده سنگلاخ، خیلی ها در نیمه راه به نفس افتادند و باز گشتند و از میان ادامه دهندگان راه پر مخاطره، خونها ریخته شده و جانها بر سر دار رفته است. بابکها و نسیمی ها و حلاجها و طاهره ها و ارانی ها و وارطانها و سیامک ها و روزبه ها و سعید سلطان پورها و افضلی ها و دیگر راد مردان تاریخ ایران برایش جان داده اند تا راه ما رهوار شود. باز هم فیلسوف بزرگ ایران گفته است: "و بر دیوار این کوچه دراز و بی سر و بن، انسانها یادگار خود را نوشته اند. یادگارهای زدوده بسیار است و یادگارهای مانده اندک است. و این باران نرم پائیزی چینه های گلی را فرو می پاشد".
بقول شاعر، همه یادگارها نمی مانند و چینه های گلی لایق از هم پاشیدن هستند. کسی ازاوناسیسها یا راکیفلرها به نیکی یاد نمی کند، اما یادپرومته ها که آتش را برای نجات جان انسانها آوردند، جاوید و همیشه زنده است. بی تردید من نوعی و هم رزمان گله مند نیستیم و اگر این راه را انتخاب کرده ایم، پشیمان هم نیستیم، گرچه عزیزان خودرا در این راه ازدست داده ایم، اما پرچم آنان در احتزاز خواهد ماند. لذا تو رفیق گرامی خودت بدرستی به خبر نگار لو موند گفتی که: دویست سال طول کشید و شمار زیادی از انقلابیون واقعی جان خود را بر سر آرمان والای خویش دادند، تا انقلاب کبیر فرانسه ثمره اش را داد. پس ما نباید عجله کنیم و هنوز امیدی هست که همه انسانهای محروم روزی به نوائی برسند و قدر دانی کنند از آن راد مردان و قهرمانانی که برای مبارزه به خاطر رسیدن به آن روز ثمر بخش، خوار شان کردند، رفیقان نیمه راه درهمان نیمه راه رهایشان ساختند، ازطرف دشمن تهمتها و توهینها نثارشان کردند، محرومیت ها کشیدند، خائنشان خواندند و عاقبت جان دادند، بدون آنکه ثمره کار را ببینند.
بزرگوارم، نام نیک تو و قهرمانان جاوید خلقها، نه فقط در صفحات زرین تاریخ حک خواهد شد، بلکه در لابلای سلولهای مغز انسانهای عدالت پرور خواهد ماند.
اجازه بده نامه را با یک سروده از ژاله اصفهانی بیاد افسران در بند و یک پند از فیلسوف و ادیب توده ها به پایان ببرم. نخست شعر ژاله صفهانی:

متهم
زجنگ عدل و ستم، پر غوغاست
میان کهنه و نو، رزم بی امان بر پاست
نشسته متهم آرام و بردبار و متین
بود دو مشعل چشمش زکینه خشم آگین
شکوه چهره ی مردانه اش، شگفت آور
نشسته آنطرف میز، افسر دیگر
خزد دو دستش چون مار روی پرونده
به متهم نظر افکنده می زند خنده:
- "بیا و پند شنو افسر جوان هستی
"تو از نژاد جهانگیر آریان هستی
"یقین تو هم چو من از دوده ی شهان هستی
"چه فخر برتر از این؟

متهم:
- "نام من مکن ننگین
"که مفتخوار نیم، اهل زحمت و هنرم
"زخانواده ی بی خانمان رنجبرم.
- "ز تیر باران یاد آر و مرگ یارانت
"مکن چنان که نمائیم تیربارانت
"مخواه مادر پیرت سیاه پوش شود
"به روی نعش تو، شیون زنان ز هوش رود
"دریغم آید از آن چشم مست و موی سیاه
دریغم آید از آن قد سرو و روی چو ماه
"که صبح فردا در خاک و خون فرو غلتد
"ز اشتباه گذشته بیا و پوزش خواه
"مگر که گردی مشمول عفو شاهنشاه

متهم:
- "هزار مرتبه بهتر برای من مردن
"که پیش دشمن غدار خم کنم گردن.
- "کتابهای تو حاکی است از خیانت تو
"که هست هر ورقش برگه ی جنایت تو
"کن اعتراف که هستی مبلغ آنها.

متهم:
- "در اولین ورق هر یک اش کنم امضاء.
- "درون دسته ی اشرار، گو چه می خواهی؟"

متهم:
- نجات مردم ایران ز ظلمت شاهی"

- "علیه سلطنت اقرار می کنی به قیام
"جزای جرم و قیام تو کم بود اعدام
"ز شرم سرخ شدی؟"

متهم:
"سرخ گشتم از شادی
"که سربلند دهم جان به راه آزادی.
هنوز منظر صبح است سایه و روشن
ز دور، باد سحرگاه می زند شیون
چو دیو های سیاه اند تیرهای کهن
ستاده بر سر آن تپه، پشت یکدیگر
طناب پیچ به هر تیر، گشته یک پیکر
ز پشت بسته به زنجیر دست آن دسته
به امر تیره ی جلاد، چشمشان بسته
ولی دهان همه باز با نوای سرود
سرود زلزله آور، سرود خشم آلود
سرود زان سر و زین سر، صدای غرش تیر
شوند خامش و خونین دلاوران اسیر
میان آن صف خونین افسران دلیر
هنوز متهم استاده بردبار و متین
بسان پیکره ی عزم – پولادین
به نعره گوید:
"خورده است تیرتان به خطا
"هنوز زنده ام و زندگی بود از ما
"زنید تیر دگر
"باد جاودان ایران!"
خموش گشت صدایش که سر زند توفان ....

قطعه سروده از رفیق احسان طبری همیشه زند:
"درآستان اطلسین سحرگاه من مسافر شب پیما چون تندیسی فسردم، ایستادم، خم شدم، نشستم، خفتم، جان دادم، خاک شدم، بادم افشاند و بدست چرخش جاوید سپرد تا به لبخند پیروزی انسانی تو بنگرم. ای نبیره من!
نصیب من آسیب بود و توشه من نبرد. در گلزاره ای رامش خود بر خاراگینی من تمسخر مزن! سرنوشت نیای تو و نیاکان تو آسان نبود. دیری است می گفتم. دیری است می دانستم."

11 نوامبر 2007 میلادی یکی از شاگردان شما"
-----------------------------------
15 ماه مارس 2008 مازیار مزدکی

Keyhan Hadjari said...

Nice story.

There is always this quest for finding tranquility and happiness. Nice to find it once in a while.