24 July 2009

دابلینی‌ها – 2

نمای خانه‌ی پدری جرج برنارد شاو George Bernard Shaw را که همان پشت هتل‌مان بود تماشا کردیم و به‌سوی کلیسای جامع سن پاتریک رفتیم که یادبودی برای جاناتان سویفت Jonathan Swift نویسنده‌ی بلندآوازه‌ی "سفرهای گالیور" هم آن‌جاست.

کمی دورتر قلعه‌ی دابلین است که انگلیسی‌ها پس از تسخیر ایرلند سنگ بنای آن را در سال 1204 نهادند. امروز که تعطیل آخر هفته بود، نمی‌شد از آن بازدید کرد. با این‌حال یک گروه بزرگ گردشگران در برابر آن ایستاده‌بودند و جوانی شاد و شنگول از تاریخچه‌ی قلعه برایشان می‌گفت. یک رهگذر جوان سیاه‌پوست ایرلندی گوش‌هایش تیز شد، قدم سست کرد، به‌سوی راهنما آمد و گفت: "انگلیسی هستی، نه؟" راهنما با خنده‌ای بلند پاسخ مثبت داد. جوان ایرلندی رو به گردشگران گفت: "امان از دست این انگلیسی‌ها! می‌بینید چه‌طور تاریخ ما را تحریف می‌کنند؟"، سپس چند ضربه به پشت راهنما زد و گفت: "بگو! ادامه بده! هر قدر دروغ بلدی، بگو!" و رفت. اما ده قدم که دور شد، برگشت و فریاد زد: "این‌ها برای پول این دروغ‌ها را می‌بافند!"، و باز ده قدم دورتر ایستاد، سکه‌ای از جیبش در آورد و به‌سوی راهنما پرتاب کرد: "بیا، بگیر، گدای بدبخت بیچاره! بیا، من بهت پول می‌دهم!" و رفت. اما همچنان که می‌رفت، بر می‌گشت و راهنما و گردشگرانش را می‌نگریست. راهنمای شرم‌زده که خون به چهره‌اش دویده‌بود، خود را از تک‌وتا نیانداخت، داستانش را ادامه داد، و در آن میان فقط گفت: "خب، سلیقه‌ها متفاوت است."

ایرلندی‌ها نمادهای جالبی در پیرامون این قلعه ساخته‌اند، از جمله یک مجسمه‌ی فرشته‌ی عدالت که چشمانش باز است، شمشیر یا صلیبی به‌دست ندارد و ترازوی میزان عدالت را نه در پناه پیکرش، که دورتر نگاه داشته‌است و به این شکل، هنگام ریزش باران، اغلب یک کفه‌ی ترازو سنگین‌تر است. این‌ها همه کنایه از عدالت انگلیسی‌ها در حق ایرلندیان است.

از آن‌جا به کتابخانه‌ی چستر بتی Chester Beatty رفتیم. چستر بتی میلیونری صاحب معادن مس در امریکا بود که کتاب‌های غریبی از آسیا و خاور میانه گرد می‌آورد، و عاشق ایرلند بود. او همه‌ی این گنجینه‌ی کتاب‌هایش را به دابلین بخشید و گویا تنها کسی‌ست که شهروندی افتخاری ایرلند را به او داده‌اند. کتابخانه‌ای از گنجینه‌ی او در دابلین هست که به گفته‌ی راهنما دومین مجموعه‌ی بزرگ قرآن‌های قدیمی جهان را دارد.

ساعتی در میان ویترین‌هایی با کتاب‌های اسرارآمیز چینی و هندی و ترکی عثمانی و عربی و فارسی گام زدیم و تماشا کردیم: برگ‌هایی زرین و زیبا با مینیاتورهای شگفت‌آور. این‌جا گذشته از قرآن‌ها، برگی از شاهنامه، نسخه‌های متعددی از خمسه‌ی نظامی گنجوی، نسخه‌ی 450 ساله‌ای از کلیات سعدی، چند نسخه از بوستان سعدی که قدیمی‌ترین‌شان 450‌ساله‌است، و بسیاری عتیقه‌های دیگر یافت می‌شود، و این تازه بخشی‌ست که در ویترین‌ها گذاشته‌اند. نسخه‌ای از "تعلیم در معرفت تقویم" از حسیب طبری از 1498 میلادی (903 هجری) آن‌جاست که پیش‌تر چیزی از آن نشنیده‌بودم. البته آن‌چه دیدم بیش‌تر درباره‌ی "قمر در عقرب" و از این صحبت‌ها بود.

در کافه‌ی "جاده ابریشم" کتابخانه سوپ روز را خوردیم، ساعتی استراحت کردیم و به راه خود رفتیم.

دابلین شهر آبجوی سیاه گینس Guinness است و حیف است که آدم به این شهر برود و از این آبجوسازی بازدید نکند. پس نیم دیگر روز را صرف دیدار از آن کردیم. تفاوت عمده‌ی آن با آبجوسازی‌های دیگر آن است که جو را پیش از تخمیر تا اندازه‌ی معینی بو می‌دهند (سرخ می‌کنند)، و البته ادعا می‌کنند که مخمر ویژه‌ای دارند که از چند صد سال پیش نسل به نسل از آن حفاظت شده‌است. شاید هم راست می‌گویند.

آن‌چه نشان می‌دهند محوطه‌ی امروزی آبجوسازی نیست: قدیمی‌ترین بخش کارخانه را به شکلی نمایشی، با جلوه‌های نوری و ویدئویی و اشیای عتیقه بازسازی کرده‌اند، بلیت می‌فروشند و این‌ها را به هزاران گردشگر نشان می‌دهند. سیل جمعیت تمامی ندارد. و در انتهای بازدید، در بالای برج بلند ساختمان که از دیواره‌ی شیشه‌ای گرداگرد آن همه‌ی شهر را زیر پا دارید، بلیت را پس می‌گیرند و یک لیوان بزرگ آبجوی خنک و خوشمزه مهمانتان می‌کنند. دو بلیت را به خانم مهربانی که پشت میز بار ایستاده‌بود نشان دادم، او دو لیوان بزرگ آبجو را با لبخندی مهرآمیز داد، اما بلیت‌ها را نگرفت! با دوستم در آن هنگامه‌ی جمعیت جایی در کنار دیواره‌ی شیشه‌ای یافتیم، رو به چشم‌انداز شهر نشستیم، و با مشتی بادام برزیلی که دوستم در جیب داشت این دو لیوان، و دو لیوان بعدی را آرام و بی‌شتاب نوشیدیم.

مرغی دریایی آن‌جا، دو طبقه پایین‌تر، بدتر از ما بی‌حال روی شیروانی سقفی افتاده‌بود و گویی نای برخاستن و پرواز نداشت. حدس می‌زدیم که او نیز از بخارهای الکل کارخانه گیج و منگ است و مانند ما دلش خوش است که اکنون دمی فقط چشم‌انداز را تماشا کند. از آن دوردست‌ها ابرهای باران‌زا برق‌زنان پیش می‌آمدند.

خواستیم از راهی تازه به هتل بازگردیم، اما زیر باران، پس از یک ساعت و نیم دایره‌وار رفتن و نرسیدن، خیس، زیر سرپناه بیرون یک بقالی ایستادیم و نقشه‌ها را گشودیم. هنوز سر و ته نقشه را هم نیاورده‌بودیم که فرشته‌ای، دختری جوان، ناخوانده، زیر گوشمان خواند: "راه گم کرده‌اید، نه؟" شرمسارانه پاسخ مثبت دادیم. نقشه را از دستمان گرفت، پرسید: "دنبال کارخانه‌ی گینس می‌گردید؟" با خنده‌ای پاسخ دادیم: "راستش داریم از آن‌جا می‌آییم!" مادرانه نگاهمان کرد، و پوزشگرانه سری تکان داد، یعنی که: "ای پسرهای بازی‌گوش! حالا عیبی ندارد!" و راه را نشانمان داد.

‏(عکس‌ها از م.)‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

22 July 2009

دابلینی‌ها – 1‏

دابلینی‌ها یا به‌قول قدیمی‌ترها "دوبلینی‌ها"، به وام از نام اثر نویسنده‌ی بزرگ ایرلندی جیمز جویس James Joyce پاره‌هایی‌ست از تأثیری که سفر ده روزه‌ام به دابلین، لیورپول، و بلفاست بر من نهاد.

ایرلندی‌ها مردمانی مهربان‌اند. در همان نخستین برخورد، توی اتوبوس فرودگاه دابلین به شهر، مرد جوانی از دو ردیف دورتر با دیدن جست‌وجوی من و دوست همسفرم در نقشه‌ها، پرسید کجا می‌رویم و نام نزدیک‌ترین ایستگاه به هتل‌مان را گفت. او حتی در فرصتی که راننده پایین رفته‌بود تا چمدان‌های کسانی را که پیاده می‌شدند تحویل دهد، پایین رفت، برای اطمینان از راننده پرسید، به جای خود بازگشت و نام ایستگاه را تکرار کرد. اما کمی بعد در مشورت با راننده تغییر رأی داد و ما را در ایستگاه دیگری پیاده کردند که گویا نزدیک‌تر بود.

روزهای بعد نیز بارها پیش آمد که مردم، به‌ویژه زنان و دختران جوان با دیدن نقشه به دست ما، به‌سویمان می‌آمدند و با لبخندی مهرآمیز می‌پرسیدند که آیا می‌توانیم راهمان را پیدا کنیم و یا کمک می‌خواهیم؟ ما تنها دو تن از هزاران گردشگر این شهر بودیم و لابد به دیگران نیز همین‌گونه کمک می‌کنند. وگرنه این علاقمندی‌شان را باید به حساب خوش‌تیپ بودن همسفرم بگذارم. یا شاید هم با دیدن دو مرد سپیدموی نقشه به‌دست دلشان می‌سوخت و فکر می‌کردند "این‌ها که از نقشه سر در نمی‌آورند!"

هر چه بود، چنین چیزی در سوئد، آلمان، انگلستان و بسیاری کشورهای اروپا دیده نمی‌شود: در سوئد برای خجالتی بودن مردم، و در کشورهای بزرگ‌تر برای بی‌اعتنائی مردم.

از کشفیات روز نخست شهرگردیمان، رستوران‌های زنجیره‌ای "زیتون" بود که چندین شعبه در دابلین دارد. نمی‌دانم در شهرهای دیگر ایرلند هم شعبه‌هایی دارد، یا نه. انواع چلوکباب برگ و کوبیده، مخلوط، سفیدسیاه، معمولی یا با گوجه و غیره، یا با نان، در آن‌ها سرو می‌شود، و البته بدون نوشیدنی‌های الکلی، و لذا به درد ما نمی‌خوردند! با این حال با یاد وبلاگ‌نویس معروف "زیتون" عکسی از آن گرفتم، هر چند که املایشان فرق دارد.

پس از دیدار از پارک سیصدوپنجاه‌ساله‌ی سن استفان St. Stephen’s Green، بانک سیصدساله‌ی ایرلند، دانشگاه چهارصدساله‌ی ترینیتی Trinity College، و پارک دویست‌وپنجاه‌ساله‌ی ماریون Marrion Square که یادبود اسکار وایلد Oscar Wilde در آن قرار دارد، شامگاه در راسته‌ی معروف تمپل بار Tempel Bar که پر است از انواع بارها و رستوران‌ها قدم زدیم. جمعه شب بود. این‌جا سنگ‌فرش است و راه اتوموبیل‌ها بر آن بسته‌است. سیلی از جمعیت، گردشگر و بومی، به هر سو روان است. مردان و زنان ایرلندی همه با لباس کامل جشن و میهمانی، بسیار آراسته، از گردشگران غربتی تمیز داده می‌شدند. همین خود جالب بود، زیرا سوئدی‌ها حتی در بزرگ‌ترین ضیافت‌ها هم این‌قدر به‌خود نمی‌رسند و سر کار و در رستوران‌ها با لباس جین یا چیزی نه‌چندان متفاوت و چشمگیر ظاهر می‌شوند.

این‌جا و آن‌جا به زنانی کولی برخوردیم که لیوانی کاغذی در دست، پول خرد گدائی می‌کردند. و در نبش کوچه‌ای گروهی از جوانان ایرلندی موسیقی زیبایی می‌نواختند. گروه کاملی بود: گیتار باس (یا به‌قول امروزی‌ترها "بیس")، گیتار برقی، گیتار آکوستیک، سازهای بادی (ساکسوفون آلتو و فلوت)، سازهای کوبی برقی، و تمپو. گروه بزرگی از مردم گردشان حلقه زده‌بودند و من و دوستم، که او نیز چون من عاشق موسیقی‌ست، جادوشده، ایستادیم. قطعات رقص سنتی اروپایی با رنگ‌آمیزی امروزی می‌نواختند: بی‌نهایت زیبا. در بایگانی بزرگ اما به‌شدت ناقص موسیقی مغزم این قطعات را نیافتم. آیا ساخت خودشان بود؟ جعبه‌ی یکی از گیتارها را برای گردآوری پول پیش خود گسترده‌بودند.

مرد مستی در آن میانه می‌کوشید برقصد، اما حرکاتش، و آن کلاه کجی که بر سر داشت، مایه‌ی خنده‌ی جمعیت بود. با این حال کسی او را نمی‌راند. من و دوستم که از آبجوهای طول روز منگ بودیم، موسیقی اثری ژرف‌تر بر روانمان می‌نهاد. دلم نمی‌خواست از جایی که ایستاده‌بودم تکان بخورم. و در این میان گروه نوازنده قطعه‌ی رقصی را نواختند که مرده را هم به رقص می‌آورد: زن و مردی از این سو وارد میدان شدند؛ مرد مست زنی را از آن سو به میان کشید؛ یک دختر نوجوان زیبا و موطلائی در آن سو به خود تکانی داد، و یک پسر کولی ژولیده، که نصف دخترک هم نبود، از این سو به خود جرأت داد، به‌سوی او دوید و به رقص خواندش. دختر نخست کنارش زد، اما با ضربان بعدی موسیقی دیگر تاب نیاورد و بازو در بازوی پسرک کولی حلقه کرد. آه چه رقصی، چه رقص زیبایی! شگفت آن که این رقص به هیچ جای دنیا بر نمی‌خورد: هیچ طاقی ترک بر نداشت؛ هیچ آسمانی به زمین نیامد؛ هیچ آسیبی به عمود خیمه‌ی هیچ دینی وارد نیامد؛ هیچ بی‌ناموسی صورت نگرفت؛ هیچ کسی به هیچ کسی تجاوز نکرد؛ هیچ کسی اقدامی علیه امنیت کشوری انجام نمی‌داد.

دختر موطلائی و پسر کولی غوغا می‌کردند. چه خوب حرکات یکدیگر را دنبال می‌کردند! آیا این رقص آشنایی‌ست که در تلویزیون یا فیلمی دیده‌اند؟ آیا اینان نیز با دیدن رقص‌های لس‌آنجلسی در مهمانی‌های ما چنین توازنی می‌بینند؟ مرد مست اکنون داشت با دختری کولی می‌رقصید. دختر موطلائی رفت، و مرد مست دختر کولی را به پسرک کولی تحویل داد. اکنون دختر جوان کولی و پسرک کولی بودند که با هم غوغا می‌کردند. دختر سینه‌بند نداشت و پستان‌های خوش‌ترکیبش زیر پیراهن نازکش تابی دلکش داشتند. چه زیبا می‌رقصید. اما او نیز نتوانست آسیبی بر دین و ایمانی برساند. رودی از زیبایی بود که مردم می‌دیدند و می‌شنیدند و غرق لذت بودند. همه‌ این رقصندگان داوطلب و نوازندگان ماهر را می‌ستودند. از چپ و راست می‌شنیدم که به زبان‌های گوناگون می‌گویند که اینان چه خوب می‌رقصند و آنان چه خوب و حرفه‌ای و با کیفیت می‌نوازند.

من نیز در درون و در آسمان‌ها می‌رقصیدم، اما یاد جوانان کشورمان رنجم می‌داد که از این یک ذره هم محروم‌شان کرده‌اند. و چه حیف که موسیقی به پایان رسید. همه کف می‌زدند. پسرک کولی شصت هر دو دستش را به نشانه‌ی سپاس و ستایش برای رهبر نوازندگان، نوازنده‌ی گیتار باس، بالا برد، تعظیم کرد، کوله پشتی‌اش را برداشت، راهش را کشید و رفت. رهبر گروه لبخندی مهرآمیز تحویلش داد و برایش دست تکان داد.

چند گام آن‌سوترک، گروه دیگری موسیقی کانتری امریکایی می‌نواختند، و کمی دورتر گروهی دیگر رقص‌های تند برزیلی اجرا می‌کردند. این‌جا نیز جوانان ایرلندی، دختر و پسر، پا پیش می‌گذاشتند، رقصی زیبا می‌کردند، و سپس به راه خود می‌رفتند.

در رستورانی که چند صد نوع شراب داشت، راگوی ایرلندی و شراب سفید نیوزیلندی خوردیم. چسبید!

و آخر شب که از همین راه باز می‌گشتیم، دخترکان کم‌سالی ایستاده‌بودند که با تابلوهایی با تصویر رقصندگان برهنه راه بر ما می‌بستند و دعوتمان می‌کردند که به آن بارها برویم، اما جز نگاهی خونسرد پاسخی از ما نگرفتند.

(عکس دوم از م.)

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

20 July 2009

کمی غیبت

منظورم "غیبت" از نوع حرف‌زدن پشت سر این و آن نیست! یک سفر ده روزه به ایرلند (جمهوری ایرلند، و ایرلند شمالی) کردم و نیمه‌شب همین دیشب به خانه رسیدم. سفری "اکتشافی" بود برای دیدن، و نه سفری تفریحی. دست‌رسی چندانی به اینترنت نداشتم و از رویدادهای ایران کم و بیش بی‌خبر مانده‌ام. باید خودم را برسانم؛ و همین امروز و فردا در باره‌ی سفرم می‌نویسم.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

08 July 2009

نگذارید خورشید بمیرد!‏

در این یک ماه گذشته هر جا که نشسته‌ام و با هر که سخن گفته‌ام، به‌ویژه با جوانان، هر چه خوانده‌ام و دیده‌ام و شنیده‌ام، همه و همه یک‌صدا یک چیز را می‌گویند: جوانان میهن ما گام‌های بلندی به پیش برداشته‌اند؛ اینان نسلی بسیار آگاه، هوشیار، تیزهوش، پر ابتکار، بلند‌نظر، دانا و بینا، و آزاد از خشک‌اندیشی‌های گروهی و ایدئولوژیک هستند. با تیزبینی شگرفی راه را از چاه باز می‌شناسند و به آسانی در دام دکان‌های خوش آب و رنگ سیاسی یا ایدئولوژیک نمی‌افتند و خوب می‌دانند چه می‌کنند و رو به کدام سو می‌روند. دانش اجتماعی و فرهنگی‌شان فرسنگ‌ها پیش‌رفته‌تر از نسل پیش از خودشان است.

درود بر شما جوانان! پیش بروید! من دل به گام‌های شما می‌بندم و پیروزی برایتان آرزو می‌کنم. هر چه بخواهید، حق شماست، از آن ِ شماست: «همه‌ی کوه‌ها، دریاها، بهمن‌ها، به‌تمامی...؛ کمتر را» نپذیرید! [نقل به معنی از شعری از شاعر روس یه‌وگه‌نی یفتوشنکو Yevgeny Yevtushenko].

و به‌ناگزیر دو پرسش به ذهنم می‌آید: آیا نسل من نیز که انقلاب 1357 را بر پا کرد همین قدر پیش‌رفته‌تر و موفق‌تر از نسل پیش از خود بود که در کودتای 28 مرداد 1332 شکست خورد؟ و آیا نسل کودتای 32 نیز همین‌قدر به نسل من افتخار می‌کرد و امید می‌بست؟

پاسخ هیچ‌یک از این دو پرسش را نمی‌دانم. پاسخ پرسش نخست از برخی جنبه‌ها شاید مثبت باشد، زیرا نسل من توانست رژیمی را که نسل پیش از ما را سلاخی کرده‌بود به زانو در آورد و به زیر کشد. اما این همه‌ی جنبه‌ها نیست. و پاسخ پرسش دوم به‌گمانم منفی‌ست، زیرا نسل پیش از ما پیوسته در گوش‌مان می‌خواند که همه کاری کرده و همه راهی را رفته‌است و این کارها آخر و عاقبتی ندارد!

پس بار دیگر درود بر نسل جوان! پیروزی از آن شماست و آرزو می‌کنم که در راهتان هرگز گذارتان به مرداب دلسردی و ناامیدی نیافتد، چه، آن‌گاه خورشید می‌میرد؛ چه، آن‌جا مرداب ِ مرگ‌زای پس از 28 مرداد 1332 است که فروغ فرخزاد در «آیه‌های زمینی» در توصیف‌اش سرود:

آن‌گاه
خورشید سرد شد
و برکت از زمین‌ها رفت

و سبزه‌ها به صحراها خشکیدند
و ماهیان به دریاها خشکیدند
و خاک مردگانش را
زان پس به خود نپذیرفت

شب در تمام پنجره‌های پریده رنگ
مانند یک تصور مشکوک
پیوسته در تراکم و طغیان بود
و راه‌ها ادامه‌ی خود را
در تیرگی رها کردند

دیگر کسی به عشق نیاندیشید
دیگر کسی به فتح نیاندیشید
و هیچ‌کس
دیگر به هیچ چیز نیاندیشید

در غارهای تنهائی
بیهودگی به دنیا آمد
خون بوی بنگ و افیون می‌داد
زن‌های باردار
نوزادهای بی‌سر زائیدند
و گاهواره‌ها از شرم
به گورها پناه آوردند

چه روزگار تلخ و سیاهی!
نان، نیروی شگفت رسالت را
مغلوب کرده‌بود
پیغمبران گرسنه و مفلوک
از وعده‌گاه‌های الهی گریختند
و بره‌های گمشده‌ی عیسی
دیگر صدای هی‌هی چوپانی را
در بهت دشت‌ها نشنیدند

در دیدگان آینه‌ها گوئی
حرکات و رنگ‌ها و تصاویر
وارونه منعکس می‌گشت
و بر فراز سر دلقکان پست
و چهره‌ی وقیح فواحش
یک هاله‌ی مقدس نورانی
مانند چتر مشتعلی می‌سوخت

مرداب‌های الکل
با آن بخارهای گس مسموم
انبوه بی‌تحرک روشنفکران را
به ژرفنای خویش کشیدند
و موش‌های موذی
اوراق زرنگار کتب را
در گنجه‌های کهنه جویدند

خورشید مرده بود
خورشید مرده بود، و فردا
در ذهن کودکان
مفهوم گنگ گمشده‌ای داشت

آن‌ها غرابت این لفظ کهنه را
در مشق‌های خود
بالکه‌ی درشت سیاهی
تصویر می‌نمودند

بیچاره مردم،
دل‌مرده و تکیده و مبهوت
در زیر بار شوم جسدهاشان
از غربتی به غربت دیگر می‌رفتند
و میل دردناک جنایت
در دست‌هایشان متورم می‌شد

گاهی جرقه‌ای، جرقه‌ی ناچیزی
این اجتماع ساکت بی‌جان را
یک‌باره از درون متلاشی می‌کرد
آن‌ها به هم هجوم می‌آوردند:
مردی گلوی زنش را
با کارد می‌برید
و مادری یکایک اطفالش را
در آتش تنور می‌افکند

آن ها غریق وحشت خود بودند
و حس ترسناک گنهکاری
ارواح کور و کودن‌شان را
مفلوج کرده‌بود

پیوسته در مراسم اعدام
وقتی طناب دار
چشمان پر تشنج محکومی را
از کاسه با فشار به بیرون می‌ریخت
آن‌ها به خود فرو می‌رفتند
و از تصور شهوتناکی
اعصاب پیر و خسته‌ی‌شان تیر می‌کشید

اما همیشه در حواشی میدان‌ها
این جانیان کوچک را می‌دیدی
که ایستاده‌اند
و خیره گشته‌اند
به ریزش مداوم فواره‌های آب

شاید هنوز هم
در پشت چشم‌های له‌شده، در عمق انجماد
یک چیز نیم‌زنده‌ی مغشوش
بر جای مانده‌بود
که در تلاش بی‌رمق‌اش می‌خواست
باور کند صداقت آواز آب را

شاید،
شاید، ولی چه خالی ِ بی پایانی:
خورشید مرده‌بود
و هیچ‌کس نمی‌دانست
که نام آن کبوتر غمگین
کز قلب‌ها گریخته، ایمان است

آه، ای صدای زندانی!
آیا شکوه یأس تو هرگز
از هیچ سوی این شب منفور
نقبی به‌سوی نور نخواهد زد؟
آه، ای صدای زندانی!
ای آخرین صدای صداها...

با اجرای بی‌نظیر خود فروغ بشنوید، و نگذارید خورشید بمیرد! نسل من چاره‌ای نداشت جز آن‌که با جرقه‌ی نارنجک و گلوله، و با هیزم کردن ِ هستی خویش، آن خورشید مرده را بار دیگر بیافروزد و آن مرداب ترسناک را بخشکاند.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

28 June 2009

Tillbaka till Revolutionen بازگشت به‌سوی انقلاب

نوشته‌ای با عنوان بالا از اسلاووی ژیژک Slavoj Žižek فیلسوف نامدار اهل اسلوونی به فارسی برگرداندم که در سایت ایران امروز منتشر شده‌است. آن را در این نشانی نیز می‌یابید.

انقلاب ایران در سال 1357 پدیده‌ای شگرف بود که هنوز شگفتی می‌آفریند. در سی سالی که از انقلاب می‌گذرد فرزانگانی بارها گفتند که این انقلاب هنوز واپسین سخن خود را نگفته‌است. اینک، اسلاووی ژیژک نیز همین را می‌گوید. او می‌نویسد:

"جنبش اعتراضی این روزها در ایران زورآزمایی میان تندروهای اسلامی و اصلاح‌طلبان غرب‌گرا نیست، چیزی بسیار بزرگ‌تر از آن است: یک خیزش ناب مردمی‌ست که پژواک نیرومندی از انقلاب سال 1357 در خود دارد؛ انقلابی که تند در سراشیب فساد غلتید."
Jag har översatt en essä av Slavoj Žižek om vad som pågår i Iran. Persiska översättningen återfinns i ovan angivna adresser. Svenska texten finns här. Missa inte den!

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

21 June 2009

آن شادی گران‌بها

در جمعی نشسته‌ایم. زنی زیبا از نسل من داستان روزهای انقلاب ِ ما را برای زنی زیبا از نسل بعدی که این روزها آتش به جانش افتاده، از کارش مرخصی گرفته و پیوسته پای کامپیوتر خبر مبادله می‌کند، تعریف می‌کند. می‌گوید: «من پیشمرگه بودم» و زن دوم شگفت‌زده می‌پرسد: «پیشمرگه یعنی چی؟» و من تازه معنای جای پای دردی را که از همان لحظه‌ی دیدار بر سیمای زن پیشمرگه می‌دیدم، در می‌یابم. درد را و جای پای آن را خوب می‌شناسم: دو چین از کنار پره‌های بینی تا دو سوی لبان؛ سایه‌ای تیره بر پلک‌های زیرین، و غمی توصیف ناپذیر در نگاه.

برای کسانی که روی‌دادهای سال‌های 1356 و 57 را لمس کرده‌اند، این روزها دو بار سنگین و غم‌بار است. چه‌گونه می‌توان خبرهای این روزها را دنبال کرد و روزهای آتش و خون آن سال‌ها را به‌یاد نیاورد؟ چه‌گونه می‌توانم این صدای بغض‌آلود را بر آن متن بشنوم و به یاد نیاورم شب‌هایی را که با دوستم مهندس احمد حسینی آرانی بر بام می‌رفتیم و منی که جز یک ماه ِ رمضان در سیزده‌سالگی وجود "الله" را باور نداشتم و ندارم، فریاد "الله اکبر" سر می‌دادم؟ چه نیرویی، چرا و چه‌گونه مرا بر بام می‌کشاند و نام "خدای بزرگ"ی را که نمی‌شناختم از حنجره‌ام فریاد می‌زد؟

این فریادها، خواندن "خدای بزرگ"، و فریادهای دیگر سرانجام به بار نشست و "شادی بزرگ" به ارمغان آورد. پیش‌تر هم نوشتم که روزی که شاه از ایران رفت، 26 دی‌ماه 1357، شادترین روز سراسر زندگانی من بود و هست.

این عکس را دوستم درست برای آن از من گرفت که تا آن روز هرگز مرا چنین شاد ندیده‌بود. دوست دیگری از روی این عکس نقاشی کشید، باز برای آن که این شادی را تکرار کند. امریکای شعار من، امریکایی‌ست که ایران را نیمه‌مستعمره کرده‌بود، که شصت هزار مستشار نظامی در ایران داشت، که استوارهایش بر سرهنگان ما فرمان می‌راندند. این‌جا روبه‌روی دانشگاه تهران است. دقایقی بعد آن شعار را با نوار چسب بر پیشانیم چسباندم و شاید از نخستین کسانی بودم که نوشته‌های بر پیشانی را اختراع کردم. داشتیم می‌رفتیم که بقایای زندانیان سیاسی را از زندان قصر برهانیم. اما دهان‌به‌دهان خبر دادند که آیت‌الله طالقانی گفته که به آن سو نرویم. نرفتم و در شگفت بودم که چرا حرف یک رهبر دینی را گوش کرده‌ام. اهمیتی نداشت. در آن قله‌ی شادی اهمیتی نداشت. مزه‌ی تند شادی ِ پیروزی هر چیز دیگری را به سایه می‌برد.

اما زندگانی به ما آموخت که هیچ چیزی رایگان به دست نمی‌آید. این شادی رایگان نبود. تا آن روز بهای سنگینی برای آن پرداخته‌بودیم و چه می‌دانستم که تا عمر دارم باید هزینه‌ی آن را بپردازم؟

[...]
با ما گفته‌بودند:
-------------«آن کلام ِ مقدس را
-------------با شما خواهیم آموخت،
-------------لیکن به خاطر ِ آن
-------------عقوبتی جان‌فرسای را
-------------تحمل می‌بایدتان کرد.»

عقوبت ِ جان‌کاه را چندان تاب آوردیم
-----------------------------------------آری
که کلام مقدس ِ‌مان
-----------------------باری
از خاطر
گریخت!
[احمد شاملو، 1349]

"بهار آزادی"مان به‌زودی به خزان و سپس به زمستانی استخوان‌سوز گرایید. احمد عزیز مرا، همان را که با هم بر بام می‌رفتیم و "الله اکبر" می‌گفتیم، در 11 مرداد 1362 همین جمهوری اسلامی اعدام کرد. و من هنوز هزینه‌ی آن شادی را می‌پردازم، وگرنه در این تنهایی قطبی سوئد چه می‌کردم؟ وگرنه دردی که از دیدن تصویر کشته‌ها و زخمی‌های این‌روزها در جانم می‌دود، چه معنایی دارد؟ "ندا" برای چشیدن مزه‌ی تند آزادی، برای رسیدن به همان شادی ِ گران‌بها، آن‌جا جان می‌بازد، آسفالت سیاه کف خیابان گرمای تن او را می‌رباید و داغ‌تر می‌شود، چشمان باز و نگاه ِ تا ابد پرسان "ندا" می‌پرسد: «آخر چرا؟»، نگاهش آتش به جانم می‌زند، و کیست که پاسخ آن نگاه را بدهد؟

و این دخترک دوست‌داشتنی، با آن نگاه آرزومند و امیدوار، آیا هیچ می‌داند چه بهایی برای رسیدن به آن پیروزی که با ‏انگشتان کوچک‌اش نشان می‌دهد باید بپردازد؟

آیا می‌داند که برای رسیدن به آن شادی بزرگ ممکن است ‏ستون استواری که او بر آن نشسته، پیکر افراشته‌ی پدرش، با آن دو انگشت پیروزی و حلقه‌ی سبز بر انگشت، ‏شاید بر خاک افتد و دیگر نباشد؟ که شاید سال‌ها او را از پشت میله‌های زندان ببیند و آرزوی بار دیگر نشستن ‏بر گردنش را داشته‌باشد؟ که شاید ناچار از ترک وطن شوند و چنان غم و دردی در نگاه پدر بنشیند که او دیگر باز ‏نشناسدش؟ نیاید آن روز. مبادا!‏

خانه‌ام این‌جا بامی ندارد که بتوان بر آن ایستاد. آیا بروم روی بالکن و آن "الله"ی را که نمی‌شناسم و باورش ‏ندارم به بزرگی بنامم و زاری کنم که این بلا را از سرزمینم و مردمانش دور کند؟ تا کی باید مردم ما برای رسیدن ‏به آزادی بهایی چنین سنگین بپردازند؟

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

13 June 2009

پاکستانی کردن انتخابات

هنگام گریستن است آیا: آشکارا، یا در دل؟ شاید هم نه: حقمان همین نبود؟ اکنون همه‌ی کسانی که از پیش نظری داده بودند و چیزی گفته‌بودند، با تفسیری از دیدگاه خود می‌گویند: «دیدید گفتم؟» و من بیزارم از این «دیدید گفتم». نمی‌دانم آیا همان «وردیج واریش»ها بودند که چنین رأی دادند، یا تقلبی بزرگ‌تر از «وردیج واریش» سی سال پیش رخ داد. اما شواهد بسیاری حکایت از تقلب یا حتی کودتا دارند. و اگر چنین باشد، و چون حرکت اعتراضی مردم را آن‌چنان بزرگ و سازمان‌یافته نمی‌بینم که امید تأثیری از آن داشته‌باشم، نخست به یاد همان شعر مارتین نیه‌مؤلر می‌افتم و دریغ و دردم می‌آید که دیگر کسی نمانده که اعتراضی جدی بکند، و سپس به قرینه و قیاس می‌بینم که حضرت رهبر از تاریخچه‌ی انتخابات همسایه‌مان پاکستان خوب درس گرفته‌است: هر بار به هنگام انتخابات ریاست جمهوری در پاکستان تظاهرات خونین بر پا می‌شود، زد و خورد می‌شود، کشت و کشتار می‌شود، دویست سیصد نفری کشته می‌شوند، اما همواره رئیس جمهوری که با تقلب‌های بزرگ انتخاب شده، بر سر کارش می‌ماند، و مردم پس از چند روز به خانه‌هایشان می‌روند و کشته‌ها را به فراموشی می‌سپارند. اینک، دارند ایران را پاکستان می‌کنند. این دستپخت سی‌ساله‌ی خود موسوی‌ها و کروبی‌هاست که امروز به خودشان سرو می‌شود.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

08 June 2009

چه انتخاباتی؟

سی سال پیش، روز جمعه 24 اسفند 1358 انتخابات نخستین مجلس شورای ملی ِ پس از انقلاب (آری، ملی! هنوز اسلامیش نکرده‌بودند) برگزار می‌شد. هنوز واپسین گل‌های "بهار آزادی" لگدکوب نشده‌بودند. هنوز گروه‌ها و سازمان‌های سیاسی گوناگون اجازه‌ی فعالیت داشتند و اجازه یافته‌بودند که نامزدهایی برای انتخابات مجلس معرفی کنند. هنوز شورای نگهبانی وجود نداشت. شرط پذیرفته شدن در فهرست نامزدهای انتخابات امضای بیست "معتمد محل" بود؛ و هنوز گروه‌های سیاسی به خون یک‌دیگر تشنه نبودند. هنوز انشعابی در سازمان چریک‌های فدائی خلق رخ نداده‌بود. حزب توده ایران رهنمود داده‌بود که اعضاء و هوادارانش به مسعود رجوی از سازمان مجاهدین خلق، هیبت‌الله غفاری و علی کشتگر از سازمان چریک‌های فدائی خلق؛ احمد حنیف‌نژاد (تبریز)، طاهر احمدزاده و منصور بازرگان (مشهد)؛ پروانه اسکندری (فروهر)، اعظم طالقانی، علی گلزاده غفوری و محمد مدیر شانه‌چی رأی بدهند. نامزد انتخابات حزب در اندیمشک به سود نامزد سازمان مجاهدین خلق کنار رفته‌بود. "نامه مردم" آتش زدن انبار نشریه "مجاهد" و کشتار فجیع چهار عضو سازمان چریک‌های فدائی خلق در ترکمن‌صحرا را محکوم می‌کرد.

سازمان‌ها و گروه‌های سیاسی اجازه داشتند که ناظران و بازرسانی نیز به حوزه‌های رأی‌گیری انتخابات مجلس اعزام کنند. این ناظران می‌بایست از پیش به وزارت کشور معرفی می‌شدند و کارت شناسائی دریافت می‌کردند. اینان دو گروه بودند: ناظر ثابت، و بازرس سیار. ناظر ثابت در یک حوزه‌ی رأی‌گیری می‌ماند و بر کار رأی‌گیری نظارت می‌کرد، و بازرس سیار به چند حوزه‌ی رأی‌گیری ِ معین محل مأموریتش سرکشی می‌کرد.

حزب توده ایران نیز گروهی از اعضای خود و از جمله مرا برای نظارت بر انتخابات به وزارت کشور معرفی کرده‌بود و وزارت کشور کارت بازرسی سیار چند روستای کوهپایه‌های شمال غربی تهران را به نام من صادر کرده‌بود. پرس‌وجوی من نشان داده‌بود که برخی از این روستاها جاده‌ی ماشین‌رو ندارند. به‌ناچار موتورسیکلت بزرگ دوست و رفیقم اصغر محبوب را به امانت گرفته‌بودم و صبح زود با رفیقی که منطقه را خوب می‌شناخت، کار بازرسی را آغاز کرده‌بودم.

در همان نخستین روستا که "وردیج واریش" نام دارد و در کوهپایه‌های شمال بزرگراه تهران-کرج پنهان است، با ورود ما به حوزه‌ی رأی‌گیری که در مسجد دهکده بود، ناگهان سکوت برقرار شده‌بود و من صحنه‌ای شگفت‌آور می‌دیدم: مسجد پر از جمعیت بود. همه مرد بودند. و روی فرش‌های کف مسجد دختری نوجوان با چادر مشکی در میانه نشسته بود و ریش‌سفیدهای ده در دایره‌ای با فاصله‌ی یک متر گرد او حلقه زده‌بودند. نگاه‌ها همه در سکوت بر چهره‌ی من و بر کارت شناسائی روی سینه‌ام لغزیده‌بود و سپس در نگاه همه، و حتی دختر چادری، پرتوی از شادی می‌دیدم. نخست ریش‌سفیدان لب به شکوه گشودند که: "آقای بازرس، این خواهر ِ ناظر انتخابات نمی‌گذارد که اهل ده رأی بدهند"، و "خواهر ناظر انتخابات" که نماینده‌ی سازمان مجاهدین خلق بود در پاسخ نگاه پرسانم، ستون پشت سرم را نشان داده‌بود: روی این ستون پوستری با عکس و مشخصات سی نامزد پیشنهادی حزب جمهوری اسلامی نصب شده‌بود، پای ستون مردی پشت میزی با دفتر و دستک نشسته‌بود و پیدا بود که او برگه‌ی رأی را برای مردم ده پر می‌کند.

تبلیغات انتخاباتی در روز انتخابات ممنوع بود و وجود این پوستر در مسجد دو بار تخلف شمرده می‌شد. سودجوئی از بی‌سوادی مردم و جا زدن فهرست انتخاباتی حزب جمهوری اسلامی در برگه‌های انتخاباتی آنان به عنوان فهرست مورد تأیید "امام" تقلب آشکار و کاری غیر انسانی بود. شهامت و دلاوری این شیردختر را در دل می‌ستودم که یک‌تنه در برابر تاریخ عقب‌ماندگی این سرزمین سوخته سینه سپر کرده‌بود. امیدوارانه نگاهم می‌کرد و مشتاقانه منتظر بود که جانب او را بگیرم. گفتم، و جانب او را گرفتم، اما از آن‌سو مردان، و ریش‌سفیدان می‌گفتند: "آخر آقای بازرس! این مردم که سواد ندارند. خودشان که نمی‌توانند بنویسند. یک نفر باید به‌جایشان بنویسد. آن یک نفر هم که نمی‌تواند نام‌ نامزدها را از حفظ داشته‌باشد و نام سی نفر را برای این و آن بنویسد و باید از روی یک چیزی بنویسد. پس ما چه‌کار کنیم؟ چه‌جوری رأی بدهیم؟"

وظیفه‌ی آن شیردختر به‌عنوان ناظر ثابت، اعتراض و دخالت بود، اما بازرس سیار حق دخالت نداشت و فقط می‌توانست گزارش بدهد.

شامگاه آن روز، در مرکز بخش بر شمارش رأی‌ها نظارت می‌کردیم و آن‌جا دو رأیی را که من و رفیقم برای نامزد‌های حزب به صندوق ریخته‌بودیم در برابر چشمان ما یک رأی خواندند! از یک رأی ما هم نگذشتند.

"نامه مردم" بر پایه‌ی گزارش‌های بازرسان حزبی اعتراضی بر تقلب‌ها و گزارشی فهرست‌وار از صد‌ها تخلف منتشر کرد، اما نتیجه‌گیری گزارش من منتشر نشد: در یک جامعه‌ی بی‌سواد نمی‌توان دموکراسی راستین برقرار کرد.

گمان نمی‌کنم که از سی سال پیش تا کنون دگرگونی چشمگیری در نسبت بی‌سوادی جمعیت رأی‌دهندگان کشور ما رخ داده‌باشد. بی‌گمان در روز 22 خرداد امسال نیز کسی در مسجد "وردیج واریش" خواهد نشست تا نام نامزد ریاست جمهوری مورد تأیید شخص معینی را در برگه‌های رأی اهالی بی‌سواد ده بنویسد. و به گمان من "وردیج واریش"‌ها درصد بزرگی از جامعه‌ی کشور ما را تشکیل می‌دهند و آن‌جاست که سرنوشت رأی‌گیری‌ها تعیین می‌شود. و من که همه‌ی این‌ها را دیده‌ام و می‌دانم، پس چه انتخاباتی و چه رأی دادنی؟

اما دوستان و آشنایان از داخل ندا می‌دهند و از یک رأی من کمک می‌خواهند. رساترین فریادی که می‌شنوم می‌گوید که نباید گذاشت احمدی‌نژاد بر سر کار بماند. و من از آن سه نفر باقی به کدام‌یک رأی بدهم؟ اینان اگر خود دستشان به خون آلوده نباشد، هیچ‌کدام در برابر ظلمی که در درازای سی سال گذشته به "غیرخودی‌ها" و دگراندیشان رفت و می‌رود هرگز فریاد اعتراض سر ندادند. اگر اینان نیز که هر سه در دستگاه قدرت سهم داشتند با همان نخستین تقلب‌های انتخاباتی، با نخستین آتش زدن به انبار این و آن نشریه، با نخستین حمله‌ی حزب‌الله به دفتر این و آن سازمان سیاسی، لب به اعتراض گشوده‌بودند، می‌توان گمان کرد که امروز در این وضع نبودیم که هستیم.

اما آن‌گاه که اصغر محبوب را، همان را که موتورسیکلت‌اش را برای بازرسی حوزه‌های انتخاباتی امانت گرفتم، که در دانشکده‌ی هنرهای زیبای دانشگاه تهران جامعه‌شناسی هنر درس می‌داد و هرگز دست به اسلحه نزده‌بود، هرگز در "توطئه‌ی براندازی" و جاسوسی برای بیگانه شرکت نکرده‌بود، که جز هنر ورزیدن و اندیشه ورزیدن گناهی نداشت، در اردیبهشت 1362 همراه با چند صد تن دیگر گرفتند و به زندان بردند، اعتراضی از اینان شنیده نشد. آن‌گاه که این رفیق نازنین مرا همراه با چند هزار زندانی سیاسی دیگر از گروه‌های گوناگون در تابستان سیاه 1367 کشتند، هیچ‌یک از اینان اعتراضی نکردند. آن‌گاه که کاظم سامی را کشتند، داریوش و پروانه فروهر را کشتند، مختاری و پوینده را کشتند، عزت‌الله سحابی را در "اتاق سفید" شکنجه کردند، یهودیان را و بهائیان را کشتند و آزار دادند، درویشان گناباد را و قم را کشتند و خانقاهشان را ویران کردند، برای سنی‌ها تبعیض گذاشتند، مهاجران افغان را آزار دادند و به زور به کشورشان بازگرداندند، دفتر کار شیرین عبادی را ویران کردند، حقوق گروه‌های قومی را پایمال کردند، گور جمعی کشتگان 67 را در خاوران شخم زدند، و هزاران بلای دیگر بر سر هزاران "غیر خودی" و دگراندیش و دگرباش آوردند، هیچ صدای اعتراضی از هیچ‌یک از اینان برنخاست. پس چه‌گونه ممکن است که اینان فردای انتخاب‌شدن، آزادی "غیر خودی"ها را به رسمیت بشناسند و از آن دفاع کنند؟

اما نیاید آن روزی که نوبت به خود این آقایان برسد و مصداق آن شعر معروف کشیش آلمانی مارتین نی‌مؤلر Martin Niemöller شوند:

نخست کمونیست‌ها را گرفتند،
هیچ نگفتم؛
چه، کمونیست نبودم.

سپس سوسیال‌دموکرات‌ها را در بند کردند،
هیچ نگفتم؛
سوسیال‌دموکرات نبودم.

آن‌گاه که اعضای سندیکاها را گرفتند،
اعتراضی نکردم؛
عضو سندیکا نبودم.

یهودیان را گرفتند،
و من خاموش ماندم؛
که یهودی نبودم.

و سرانجام به سراغ من که آمدند،
دیگر کسی نمانده‌بود که اعتراض کند.

در آن روز سیاه داستان انسان و انسانیت در هر جامعه‌ای به برگ پایانی خود می‌رسد. پس به امید آن که نیاید آن روز، در پاسخ به ندای کمک به جلوگیری از ماندن احمدی‌نژاد، باشد، رأی می‌دهم، اما نه به این سه نفر که مرید و مرادشان همان است که پشیمان شد از این که فردای انقلاب حمام خون به ‌پا نکرد، که به انسانی رأی می‌دهم که یک حنجره فریاد اعتراض بود، و پس از پیروزی، دشمنی نیافرید و انتقامجوئی نکرد: من به نلسون ماندلا رأی می‌دهم. اما هنور معتقدم که سرنوشت انتخابات در "وردیج واریش"ها تعیین می‌شود. هنوز معتقدم که در جامعه‌ی بی‌سواد نمی‌توان دموکراسی راستین بر پا کرد، و هنوز بسیار کسان در ایران سود می‌برند از این که مردم را در بی‌سوادی و نادانی، و در پرستش "چاه جمکران"ها و "امامزاده سیار"ها نگاه دارند.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

21 May 2009

اکسیژن، اکسیژن!‏

33 سال پیش، 2 سال پیش از انقلاب، در اوج فعالیت‌هایم در اتاق موسیقی دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف)، در هنگامه‌ی کشتن و کشته‌شدن چریک‌ها و مجاهدین در خیابان‌ها، در اوج موسیقی "مبتذل" خواننده‌هایی که هر روز مانند قارچ در شوهای تلویزیونی می‌روئیدند و من خود را همچون سربازی در سنگر حفاظت از اصالت موسیقی این مرز و بوم و منادی موسیقی جدی و غیر بازاری خیال می‌کردم، روزی، دو تن از دانشجویانی که به‌تازگی به همکاری با اتاق موسیقی جلب‌شان کرده‌بودم، جهانگیر و جمشید، از گرد و خاک و دود باروت سنگرها بیرونم کشیدند و پرسیدند:

- نمی‌شود در برنامه‌های اتاق موسیقی چیزهایی از قبیل اکسیژن هم پخش کنیم؟

من ِ جوان ِ بی‌پول ِ شهرستانی نه رادیوئی داشتم و نه تلویزیون می‌دیدم و نه از تازه‌های موسیقی روز چیزی می‌دانستم. نام اکسیژن به گوشم خورده‌بود، اما آن را در خیال در قفسه‌ی موسیقی‌های "مبتذل" و کنار قفسه‌ی مواد مخدر، و "قرتی‌بازی" جا داده‌بودم. در آن خاک و خل و دود ِ سنگر مجالی برای وارسی آن نیافته‌بودم. این دوستانم هنوز نمی‌دانستند که در طول چهار – پنج سال فعالیت در اتاق موسیقی چه خون دلی خورده‌بودم، چه‌گونه "نازک‌آرای تن" این "ساق گل" را "به‌جانش کشته" بودم و "به‌جان" آبش داده‌بودم، و چه‌گونه آموخته بودم که هر گام خطا چه خطرهایی دارد:

روزگار به‌شدت سیاسی بود. روبه‌روی ما اتاق کوهنوردی بود که بسیاری از چریک‌ها - حسینعلی و مسعود پرورش، تورج حیدری بیگوند، طاهره خرم، فرزاد دادگر، فریبرز صالحی، سیامک قلم‌بر و دیگران – از آن در آمدند. آن‌جا برخی "چپ"های چریک‌مشرب هم بودند، از قبیل محمد ی.، که بدتر از هر آخوندی، حتی با شرکت دختران دانشجو در برنامه‌های کوهنوردی مخالف بودند و گوش‌به‌زنگ بودند که خطائی از ما سر بزند تا مهر باطل بر اتاق موسیقی بزنند. یک بار دانشجوئی کلید را از من گرفت و آثاری را در اتاق موسیقی برای دوستانش پخش کرد. چند دختر دانشجو با والس گل‌ها از بالت فندق‌شکن چایکوفسکی روی صندلی بالاتنه‌شان را به چپ و راست رقصاندند، و در روزهای بعد زمزمه برخاست که "این‌جا رقاص‌خانه باز کرده‌اند"!

دو طبقه بالاتر، نمازخانه‌ی دانشگاه بود و دانشجویان نمازخوان پیوسته به غلامعلی حدادعادل شکایت می‌بردند که صدای اتاق موسیقی بلند است؛ مقامات دانشگاه می‌پائیدند که از اموال دانشگاه چه استفاده‌ای می‌کنم؛ و ساواک مراقب بود که در اتاق موسیقی چه فعالیت‌های سیاسی صورت می‌گیرد.

و من در این میان بر لبه‌ی تیغ راه می‌رفتم و پیوسته در حال عقب راندن مرزها بودم: متن کامل اپرای کوراوغلو به آذربایجانی (اوورتور، آریای کوراوغلو از پرده‌ی دوم، رامشگر ایرانی، چون‌کی اولدون ده‌ییرمانچی، پرده‌ی پنجم، تکه‌های منتخب 1 و 2)، همراه با ترجمه‌ی فارسی که منتشر کردم، در دانشگاه‌ها و محافل دانشجوئی غوغایی به‌پا کرده بود. کوراوغلو نماد چریک بود، پایگاهش چنلی‌بئل نمادی از سیاهکل بود، حسن خان نمادی از شاه ستمگر بود و در بسیاری از محافل دانشجوئی اکنون به‌جای "شاه" حسن خان می‌گفتند. حتی به سنفونی پنجم بیتهوفن رنگ و لعاب سیاسی می‌بخشیدیم. فینلاندیای ژان سیبلیوس را سرود آزادی کرده‌بودیم. شور امیروف و شهرزاد ریمسکی کورساکوف سرود چریک‌ها بودند که پخش می‌کردیم. آلبوم گروه شیلیائی اینتی ایلیمانی با "سرود اتحاد"شان ترانه‌ی انقلاب بود که برای نخستین بار پخش کردیم و سه سال بعد شعر "بر پا خیز، از جا کن..." را روی آن گذاشتند. "مرا ببوس"، "الهه‌ی ناز"، "مرغ سحر"، "خروسخوان"، "ئه‌ولری وار خانا خانا"، همه معنا و بار سیاسی داشتند. آشیق اصلان که "ساز"اش را مانند مسلسل زیر بغل می‌زد و روی صحنه می‌آمد، کار سیاسی می‌کرد...

و اینک، جهانگیر و جمشید اکسیژن را پیشنهاد می‌کردند! پیشنهاد را رد کردم.

نزدیک به بیست سال پس از آن اکسیژن را و سازنده‌اش ژان میشل ژار را کشف کردم. تازه دانستم که تکه‌هایی از این موسیقی را بارها شنیده‌ام و از آن لذت برده‌ام، بی آن‌که نامش را بدانم.

***
پنجشنبه‌ی گذشته، 14 مه، ژان میشل ژار در استکهلم نمایش "نور و صدا" داشت و بسیاری از آثار به‌یادماندنیش از این سی سال را اجرا کرد. با دو تن از دوستان به این کنسرت رفتم و، جای همگی خالی، برای نخستین بار اجرای زنده‌ی ژان میشل ژار را دیدم و از هنر او لذت بردم. او از جمله اکسیژن 2 و 4 را اجرا کرد، اما حیف که اکسیژن 8 را، که مونیکا با آن از عکس‌اش بیرون می‌آید و برایم می‌رقصد، و نیز اکسیژن 13 را، که من با آن به درون عکس می‌روم و با مونیکا می‌رقصم، اجرا نکرد!

سپاسگزارم از دوست جوانم که نگذاشت رفتن به این کنسرت را فراموش کنم. او در سالن کنسرت پرسید: چرا ژان میشل از پدرش موریس که دو ماه پیش درگذشت یاد نمی‌کند؟ چه می‌دانم. لابد رابطه‌ی خوبی با هم نداشتند.

در این نشانی و پیوندهایی که همان‌جا می‌یابید بخش‌هایی از کنسرت هفته‌ی گذشته را گذاشته‌اند.

***
و به اتاق موسیقی که می‌اندیشم، به گمانم تصمیم درستی گرفتم – در آن دور و زمانه نمی‌شد آلبوم اکسیژن را در اتاق موسیقی پخش کرد.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

15 May 2009

جاسوسی که طرد شد

به‌تازگی در اینترنت به نام لئونید شبارشین Leonid Shebarshin برخوردم، و نیز دوستی از کودتای "دارودسته‌ی هشت‌نفره" در اتحاد شوروی پیشین بر ضد میخائیل گارباچوف یاد کرد. این دو نکته به‌یادم آورد که هفده سال پیش مطلبی درباره‌ی لئونید شبارشین، کار او در ایران، و آن کودتای نافرجام ترجمه و تألیف کردم که جائی منتشر نشده‌است. البته در همان هنگام نوشته را برای نشریه‌ی چشم‌انداز که به سردبیری ناصر پاکدامن در پاریس منتشر می‌شود فرستادم، اما چاپش نکردند. اکنون دستی بر سر و روی آن نوشته کشیده‌ام و کوتاه‌ترش کرده‌ام که در پی می‌آید. هنگام ویرایش آن، گشتی دیگر در اینترنت زدم و مطالب تازه‌تری یافتم، از جمله درباره‌ی کوزیچکین و توطئه‌ی قتل او به‌دست جوانان توده‌ای، که در پایان از آن‌ها نیز یاد می‌کنم.

ولادیمیر کوزیچکین Vladimir Kuzichkin کنسولیار دوم سفارت شوروی در تهران در دوم ژوئن 1982 به انگلستان گریخت و اطلاعاتی را در اختیار ام‌آی6 انگلیس و سیای امریکا گذاشت. این اطلاعات کمی بعد در پاکستان به جواد مادرشاهی و حبیب‌الله بی‌طرف تحویل داده‌شد و گفته می‌شود که همین اطلاعات بهانه‌ای شد برای دستگیری رهبران و اعضای حزب توده ایران و سپس اعدام آنان. در بسیاری از نوشته‌ها از نقش کوزیچکین سخن رفته‌است و من نیز در با گام‌های فاجعه اشاره‌هایی به آن کرده‌ام. او در سال 1990 کتاب خاطرات خود را با عنوان Inside the KGB: My life in Soviet espionage منتشر کرد که من بی‌درنگ ترجمه‌اش کردم. این ترجمه به شکل دنباله‌دار در نشریه‌ی راه آزادی منتشر می‌شد، اما با انتشار ترجمه‌ی کامل کتاب در ایران ("کاگ‌ب در ایران"، ترجمه اسمعیل زند و حسین ابوترابیان، چاپ چهارم، نشر حکایت، تهران 1376) انتشار ترجمه‌ی من در راه آزادی متوقف شد. بخش نخست ترجمه‌ی مرا در این نشانی می‌یابید.

***
در تاریخ 19 تا 21 اوت 1991 در اتحاد شوروی پیشین کودتای نافرجامی بر ضد رهبر کشور میخائیل گارباچوف صورت گرفت. یکی از اعضاء رهبری هشت‌نفره‌ی کودتا ولادیمیر کریوچکوف Kryuchkov رئیس کا‌گ‌ب بود که با شکست کودتا دستگیر و زندانی شد، در سال 1994 بخشوده شد، و در سال 2007 درگذشت. معاون اول کریوچکوف در کاگ‌ب و رئیس اداره‌ی کل یکم (اداره‌ی اطلاعات و جاسوسی) لئونید شبارشین بود که بی‌درنگ پس از شکست کودتا به دستور گارباچوف به ریاست کل کاگ‌ب رسید. اما این ریاست شبارشین بیش از یک شبانروز دوام نیاورد. یلتسین و دیگران ساده‌انگاری گارباچوف را بر او خرده گرفتند، او را وا داشتند که شبارشین را از ریاست کاگ‌ب برکنار کند، و وادیم باکاتین Vadim Bakatin به این مقام گمارده شد.

شبارشین از ماه مه 1979 (اردیبهشت 1358) عهده‌دار ریاست دفتر نمایندگی کاگ‌ب در سفارت شوروی در تهران بود و پس از افتضاح فرار کوزیچکین، از تهران منتقل شد.

پس از برکناری شبارشین از ریاست یک‌روزه‌ی کاگ‌ب، یک مأمور ناشناس کاگ‌ب به نشریه‌ی اخبار مسکو Moscow News مراجعه کرد و مطالبی درباره‌ی شبارشین و کاگ‌ب بیان کرد. چند روز پس از آن نیز روزنامه‌ی ایزوستیا Izvestia با خود شبارشین گفت‌وگو کرد تا او بتواند به اتهام‌ها پاسخ گوید. در هر دوی این گفت‌وگوها مطالبی در باره‌ی دوران فعالیت شبارشین در ایران و نیز پاره‌ای مطالب جالب دیگر به میان آمده‌است. در زیر خلاصه‌ای از این دو گفت‌وگو آورده می‌شود.

1 [نسخه‌ی انگلیسی اخبار مسکو، شماره 41، اکتبر 1991]
ناتالیا گئوورکیان: به‌نظر می‌رسد که دستگاه اطلاعاتی ما از حوادث ماه اوت رو سفید در آمد. آیا همین‌طور است؟

مأمور ناشناس: من با اطمینان می‌توانم بگویم که این سازمان هیچ‌گونه سهم عملی در این ماجرا نداشت. اما از سوی دیگر تردیدی ندارم که همه‌ی معاونان کریوچکوف و از جمله شبارشین و بسیاری از دستیاران شبارشین در سازمان اطلاعات می‌بایست از حوادثی که در شرف وقوع بود، آگاه باشند. من می‌ترسم که با ریاست 24‌ساعته‌ی شبارشین بر کاگ‌ب بسیاری از اسناد ناپدید شده‌باشند.

ن. گ.: پیداست که شما چندان علاقه‌ای به شبارشین ندارید...

مأمور ناشناس: مسأله علاقه یا بی‌علاقگی نیست. از شبارشین در شگفتم. البته در طول همه‌ی این سال‌ها می‌بایست می‌فهمیدم که بسیاری از زیردستان کریوچکوف در حال طراحی عملیات و بررسی و نقشه کشیدن هستند.

ن. گ.: اما در ایزوستیای دو روز پیش یکی از سرکردگان دستگاه اطلاعاتی از شبارشین بسیار تعریف کرده‌است.

مأمور ناشناس: او و شبارشین از سال‌های دانشجوئی و از هنگامی که هر دو خبرچین کاگ‌ب بودند، با هم آشنا بودند. [...] سیاست کریوچکوف در گزینش کارکنان بسیاری از همکاران مرا شگفت‌زده می‌کرد. پیرامون او افرادی گرد آمده‌بودند که هر یک در عملیات شکست‌خورده‌ای شرکت داشتند.

ن. گ.: یعنی شبارشین را متهم می‌کنید که در کار خود خطائی کرده‌است؟

مأمور ناشناس: شبارشین کار خود را از وزارت امور خارجه آغاز کرد و دبیر سفارت ما در پاکستان بود. او هنگامی‌که دستیار رهبری شبکه‌ی جاسوسان مستقر در هندوستان بود، توجه کریوچکوف را جلب کرد. در آن هنگام اوضاع سیاسی این کشور بغرنج بود و رهبری شبکه‌ی جاسوسان ثابت ما در آن‌جا قادر نبود این اوضاع را به‌درستی تجزیه و تحلیل کند. در نتیجه رهبران ما به خطا رفتند. با توصیه‌ی همان مأموران، ما ایندیرا گاندی را پس از نخستین کناره‌گیریش رها کردیم و پشتیبانی از او را به سود خود ندانستیم، او را نادیده گرفتیم، به سفارت دعوتش نکردیم و از پشتیبانی او خودداری کردیم. رئیس شبارشین در هندوستان ژنرال یاکوف پراکوپی‌یویچ Yakov Prokopyevich [یاکوف پارفیریه‌ویچ مدیانیک Pofiryevich Medyanik درست است - مترجم] یکی از مغزهای متفکر قماری بود که اعزام نیرو به افغانستان و لشگرکشی گسترده و همه‌جانبه‌ی کاگ‌ب به این کشور را به‌دنبال آورد. بعد هم شبارشین پسر خود را که هیچ سابقه‌ی درخشانی نداشت با اعمال نفوذ در مقامی نشاند که اغلب ژنرال‌ها را بر آن می‌گماشتند. حتی پیش از آن نیز همه‌ی کارکنان اطلاعات از مشاهده‌ی آن‌که اتاق کار پدر و پسر در یک راهرو قرار دارد، در شگفت بودند. به پیشنهاد همان یاکوف پراکوپی‌یویچ [کذا]، شبارشین را برای کار با شبکه‌ی جاسوسی به ایران اعزام کردند. اکنون او فرصتی طلائی داشت تا مهارت خود را، که انکار ناپذیر است، در شرایط بغرنج این کشور به‌کار بندد. اما درست هنگامی که او در آن‌جا بود یکی از بزرگ‌ترین افتضاح‌های تاریخ معاصر اطلاعات کشور ما رخ داد. یکی از زیردستان او به‌نام کوزیچکین به خدمت دستگاه اطلاعاتی بریتانیا در آمد. با وجود همه‌ی شواهد روشن، شبارشین همچنان مأموریت‌های پر مسئولیتی به او می‌داد و از این‌جا بود که مأموران ارزشمندی لو رفتند و پس از یک رشته حوادث، ایرانیان بسیاری کشته شدند و بسیاری افراد بی‌گناه اعدام شدند.

ماجرا از این قرار بود: کوزیچکین که به خدمت بیگانگان در آمده‌بود، شبکه‌ی پر ارزشی از منابع اطلاعاتی محلی را لو داد. بریتانیائی‌ها که از تیره کردن مناسبات میان ایران و اتحاد شوروی سود می‌بردند، این اطلاعات را پنهانی به ایرانیان رساندند، و حاصل آن تار و مار شدن حزب توده ایران بود. گفته می‌شود که شبارشین با رفتار پر نخوت و نابخردانه‌اش کوزیچکین را به‌سوی خودفروشی رانده‌است. خواه به این علت یا هر علت دیگری، کوزیچکین ناگهان ناپدید شد. همه می‌دانند که شبارشین واکنش سریعی نشان نداد، همه‌ی توان خود را در دفاع از کوزیچکین به‌کار برد و احتمال همکاری او با بریتانیائی‌ها را رد کرد. شبارشین همچنین اطلاعات غلط به رهبری داد و کوشید به آنان بقبولاند که کوزیچکین به احتمال زیاد به قتل رسیده‌است. کمی بعد کوزیچکین سُر و مُر و گنده از بریتانیا سر در آورد [کوزیچکین در خاطراتش نوشته‌است که پس از فرار او مقامات کاگ‌ب شایع کردند که تروریست‌های افغان او را ربوده‌اند. نیز به نوشته‌ی دمیتری پراخوروف Dmitri Prokhorov در کتاب "وطن‌فروشی، به چه بهایی" (چاپ 2005، به روسی Сколько стоит продать родину) تا ماه‌ها کسی نمی‌دانست چه بر سر کوزیچکین آمده، تا آن‌که در نوامبر 1982 (آبان 1361) بریتانیائی‌ها اعلامیه‌ی رسمی منتشر کردند که به او پناهندگی سیاسی داده‌اند.- مترجم]. سازمان ما از همه‌ی این ماجرا به‌خوبی آگاه است. شبارشین به‌خاطر یک مأمور خطاهای نابخشودنی بسیاری مرتکب شد.

حتی پیش از این نیز او لغزش‌های جدی در کار نشان داده‌بود. از همان ابتدا هم در یک مأموریت جاسوسی در پاکستان نتوانسته‌بود اطلاعات لازم را درباره‌ی منبع اطلاعاتی و شرایط تماس خود کسب کند. در نتیجه، برای پرهیز از دستگیری شبارشین، لازم شد که او را به‌سرعت و به شکل اضطراری به شوروی بر گردانند. پس از آن مدتی در ستاد مرکزی ماند و کارهای پیش‌پاافتاده به او می‌سپردند...

ن. گ.: و هیچ‌کدام از این خطاها مانع از بالا رفتن او تا حلقه‌ی پیرامون کریوچکوف نشد.

2 [ایزوستیا Известия، تاریخ 11 اکتبر 1991، به روسی]
ایزوستیا: روزنامه‌ها می‌نویسند که شما در مقام معاون کل کاگ‌ب نمی‌توانستید از تدارک کودتا بی‌خبر بوده‌باشید. شاید علت برکناری شما از مقام تازه‌تان این بود که روابط خیلی نزدیکی با کریوچکوف داشتید؟

شبارشین: پیش‌تر درباره‌ی این موضوع توضیح داده‌ام. من هیچ اطلاعی از تدارک کودتا نداشتم. کریوچکوف در سخنرانی‌های خود به‌عنوان رئیس کاگ‌ب و در گفت‌وگوهایش با همکارانش، همواره به پایبندی خود به قانون تأکید می‌ورزید و ما را نصیحت می‌کرد که باید پیگیرانه روح و کلام قانون را دنبال کنیم. ما گمان می‌کردیم که موضع حقیقی کریوچکوف همین است. نمی‌دانم چرا برخی‌ها نمی‌توانند باور کنند که شعبه‌ی اطلاعات در کودتا شرکت نداشت.

چرا کریوچکوف افکار خود را با برخی از معاونانش در میان گذاشت، اما به رئیس اطلاعات چیزی نگفت؟ تنها با حدس و گمان می‌توان پاسخی به این پرسش داد. گمان می‌کنم که من در این کار به دلیلی مورد اعتماد کامل او نبودم. میان ما اختلاف نظرهایی در ارزیابی اوضاع داخلی اتحاد شوروی و نقش و چشم‌انداز آینده‌ی حزب کمونیست بروز می‌کرد و در ماه‌های پایانی این اختلاف شدت یافته‌بود. شاید کریوچکوف همه‌ی این‌ها را در محاسبات خود می‌گنجانید. به گمانم برخی از گفته‌های من در جلسات سران کاگ‌ب با افکار و معتقدات کریوچکوف همخوانی نداشت. شاید این‌ها توضیحی باشد بر این که چرا من در جریان قرار نگرفتم. البته از خود کریوچکوف هم می‌توان پرسید.

ایزوستیا: این‌طور که روزنامه‌ها می‌نویسند، در بعضی کشورها بخش بزرگی از کارکنان سفارتخانه‌‌های ما در خدمت دستگاه‌های اطلاعاتی ما بوده‌اند. آیا فکر نمی‌کنید که این شیوه به معنی بها دادن به کمیت و به زیان کیفیت است؟

شبارشین: به‌نظر من این‌طور نیست. شمار فراوان مأموران اطلاعاتی ما در خارج کشور ناشی از نظام و شیوه‌های فرماندهی فئودالی ماست. هر یک از ادارات می‌کوشید محدوده‌ای را به تصرف خود در آورد، دور آن دیوار بکشد، و پیوسته آن را گسترش دهد. همین وضع در کاگ‌ب هم وجود داشت. بزرگی محدوده‌ی هر کسی بستگی به میزان نفوذ اشغال‌کنندگان آن محدوده داشت. اما رهبری حزب کمونیست، یعنی رهبری دولت ما، فقط نظارت می‌کرد که کسی از مقررات بازی تخطی نکند و به‌نظر من حتی این تفرقه و رقابت میان سازمان‌ها و ادارات را تشویق هم می‌کرد.

ایزوستیا: تجربه نشان می‌دهد که هرگاه دگرگونی‌های اساسی در دستگاه دولتی ما روی داده، از قبیل برکناری رهبران ارگان‌های امنیتی، افرادی که در خارج کشور با انگیزه‌های آرمانی به اتحاد شوروی یاری می‌کرده‌اند، ما را ترک کرده‌اند. آیا احساس خطر نمی‌کنید که باز این وضع تکرار شود؟

شبارشین: چرا، همین‌طور است. چنین وضعی برای کار اطلاعاتی بسیار نامطلوب است. یاری‌کنندگان ما در خارج کشور، یا افرادی که سرنوشت خود را با ما پیوند زده‌اند، هنگامی‌که می بینند که خود سازمان زیر ضربه رفته، کل سازمان بیمار و تب‌زده است، و ترکیب کارکنان آن و به‌ویژه اعضاء رهبری آن پیوسته در حال تغییر است، طبیعی‌ست که احساس خطر می‌کنند.

ایزوستیا: در مطبوعات غربی می‌نویسند که دستگاه‌های اطلاعاتی ما به پیروی از سیاست "مبارزه با امپریالیسم" تا همین تازگی‌ها با دستگاه‌های اطلاعاتی رژیم‌های دیکتاتوری ارتباط بر قرار می‌کرده‌اند. برای نمونه، عراق. دستگاه اطلاعاتی ما، همچنان که دیگر ادارات ما، پشتیبان رژیم‌های دیکتاتوری بوده‌است. آیا این سیاست هنوز هم ادامه دارد؟

شبارشین: ارتباط با سازمان‌های اطلاعاتی خارجی جنبه‌ی حرفه‌ای ناب دارد. همکاران خارجی در حل برخی از معضلات به ما کمک می‌کنند و ما نیز در برابر در حل مسائل آنان یاری‌شان می‌کنیم.

ایزوستیا: اما آیا فکر نمی‌کنید که داشتن ارتباط با دستگاه‌های اطلاعاتی رژیم‌های منفور مانند عراق و لیبی که متهم به تروریسم هستند، وجهه‌ی ما را لکه‌دار می‌کند؟

شبارشین: آخر همین عراق برای نمونه، در تمام مدت هم‌پیمان ما بود. ما که مناسبات خود را با آنان قطع نکردیم، بلکه در تلاش بودیم که راه حل مسالمت‌آمیزی برای بحران خلیج فارس پیدا کنیم. به‌نظر من نباید این را پشتیبانی از رژیم نامید. مناسبات ما در سطح دولت و میان سازمان‌های اطلاعاتی بسیار عادی‌ست. در امور داخلی یک‌دیگر دخالتی نمی‌کنیم. ادامه‌ی منطقی حرف شما به این‌جا می‌انجامد که ما باید در کشورهای دیگر دموکراسی را ترویج و پیاده کنیم. در این صورت باید صدام حسین و قذافی را سرنگون کنیم، یعنی به زور وارد خانه‌ی دیگران شویم. آیا این کار درستی‌ست؟

ایزوستیا: در هفته‌نامه‌ی اخبار مسکو اتهام سنگینی به شما می زنند. از جمله این که هنگام کار در ایران گویا با همکار خود کوزیچکین رفتار درستی نداشته‌اید و این رفتار به فرار او و در نتیجه به تار و مار شدن شبکه‌ی منابع اطلاعاتی ما و نابودی حزب کمونیست توده منجر شده‌است.

شبارشین: این‌ها سراپا یاوه‌هایی‌ست که از کتاب کوزیچکین خائن اقتباس شده‌است. کوزیچکین بسیار پیش از فرار از ایران با دستگاه‌های اطلاعاتی بریتانیا ارتباط بر قرار کرده‌بود. حزب توده رفتنی بود. کوزیچکین نمی‌توانست تغییری چه مثبت و چه منفی در سرنوشت این حزب بدهد. البته این نیز درست است که او در واقع برخی اطلاعات درباره‌ی این حزب داشت.

اما درباره‌ی مطلب اخبار مسکو باید بگویم که آن را بر پایه‌ی گفت‌وگو با یک ناشناس تهیه کرده‌اند. من می‌دانم چرا این شخص می‌ترسد نام خود را اعلام کند. در گذشته‌ای نه‌چندان دور بحثی با این شخص داشتم و پس از این بحث او تصمیم گرفت که از اداره‌ی کل یکم برود. تهمت‌های بی‌پایه از سوی یک ناشناس که در چند سال اخیر مشغول یادداشت کردن خطاهای همکاران خود بوده، به‌نظر من کار ناشایستی‌ست. در شگفتم که این نشریه‌ی وزین چه‌گونه به خدمت یک ناشناس در آمده‌است.

ایزوستیا: در شرایط نوین مناسباتمان با ایالات متحده، آیا باید از شیوه‌های نفوذ تبلیغاتی دست برداریم؟

شبارشین: به‌نظر شخصی من از هیچ شیوه‌ی خاصی در زمینه‌های نفوذ تبلیغاتی در افکار عمومی دیگر کشورها و به‌سود کشور خودمان نباید دست برداریم. مهم آن است که این کار جنبه‌ی دسیسه‌چینی و خرابکاری در کشورهای دیگر نداشته‌باشد. فعالیت بی سروصدا و بدون جلب نظر روی این یا آن هم‌پیمان‌مان به‌نظر من اشکالی ندارد. مگر ایالات متحده از این‌گونه نهادها و فعالیت‌ها ندارد؟ آنان هم کار تبلیغی می‌کنند و از این طریق بخش‌هایی از کار ضد اطلاعاتی خود را انجام می‌دهند. برای نمونه رادیوی آزادی را در نظر بگیرید. من اطمینان دارم که شدت یافتن بسیاری از درگیری‌های داخلی‌مان را مدیون این ایستگاه رادیوئی هستیم.

ایزوستیا: شما پیش از کودتا هم همین موضع را داشتید. اما در آن روزهای بحرانی، اطلاعاتی که از این رادیو پخش می‌شد به تقویت روحیه‌ی مردم، و به گارباچوف کمک می‌کرد.

شبارشین: در جای دیگری هم پرسیدند که نظر من چیست که گزارشگران رادیوی آزادی در سنگربندی‌های پیرامون کاخ سفید ما حضور داشتند. در پاسخ مثالی می‌زنم: فرض کنید که شما، روزنامه‌نگار شوروی، در ماه مه 1989 در میدان تیان‌آن‌من حضور می‌داشتید و به تبلیغات بر ضد دولت چین می‌پرداختید. چینی‌ها چه واکنشی در برابر شما نشان می‌دادند؟ بی‌گمان شما را از کشورشان بیرون می انداختند. چرا باید افرادی که از سوی دولت‌های خارجی پشتبانی می‌شوند در کشمکش‌های داخلی ما شرکت داشته‌باشند؟ چه کسی چنین حقی به آنان داده‌است؟

ایزوستیا: حال که در 56 سالگی برکنار شده‌اید، آیا جا افتادن در نقش بازنشستگی برایتان آسان است؟

شبارشین: به هیچ وجه! اما بی‌کار هم نیستم. نوشتن خاطراتم را آغاز کرده‌ام.

***
***
کتاب خاطرات شبارشین با نام "بازوی مسکو - یادداشت‌های رئیس اطلاعات شوروی" در سال 1993 منتشر شد. 62 صفحه از این کتاب 300 صفحه‌ای درباره‌ی ایران است، اما او در این بخش، و در سراسر کتاب، داستان‌گوئی می‌کند و چندان حرف تازه‌ای ندارد. یک ادعای تازه‌ی او این است که انگلیس‌ها با همکاری بقایای ساواک در ایران توطئه چیدند تا معاونش را، که او "ولادیمیر گ." می‌نامد، از سر راه بردارند تا راه برای رسیدن کوزیچکین "خائن" به مقام بالاتر و نزدیک‌تر به خود شبارشین گشوده‌شود. منظور او ولادیمیر گالووانوف Golovanov است که در اثر تعقیب و آزار مضاعف خود و خانواده‌اش و زیر و رو کردن آپارتمانش، به‌ناگزیر ایران را ترک کرد. این ماجرا را کوزیچکین نیز در خاطراتش نقل کرده‌است.

یک نکته‌ی تازه‌ی دیگر در کتاب خاطرات شبارشین آن است که کوزیچکین در دوم ژوئن 1982 (12 خرداد 1361) ناپدید شد و چندی بعد [در نوامبر، آبان] آشکار شد که [در 13 خرداد] با یک گذرنامه‌ی بریتانیائی با نام مایکل رود Rod از مرز بازرگان و از راه ترکیه به انگلستان رفته‌است. شبارشین به حماقت "مرکز" لعنت می‌فرستد که تا مدت‌ها به او دستور می‌دادند که به اصرار از سفارت بریتانیا در تهران بپرسد که چرا و چه‌گونه چنین گذرنامه‌ای به کوزیچکین دادند، و البته نیکولاس بارینگتون، همتای او در سفارت بریتانیا در تهران، با ابراز همدردی، پیوسته قول می‌داد که با لندن تماس خواهد گرفت و اطلاعات لازم را به او خواهد داد!

متن کامل کتاب شبارشین به‌ روسی در چند نشانی اینترنتی، و از جمله این‌جا در دسترس است. ترجمه‌ی فارسی تکه‌هایی از آن نیز کمی بعد از انتشار کتاب، در کیهان لندن منتشر شد. این نیز تارنمای شخصی شبارشین است.

شبارشین اکنون در یک شرکت خصوصی به‌نام خدمات امنیت اقتصادی روسیه مشغول به‌کار است. این شرکت را او با همکاری نیکالای لئونوف، یکی دیگر از سران پیشین کاگ‌ب و از دوستان نزدیک ولادیمیر پوتین نخست وزیر کنونی روسیه، پایه‌گذاری کرده‌است. رسانه‌های روسیه گفت‌وگوهای بسیاری در موضوع‌های گوناگون با شبارشین انجام داده‌اند که برخی از آن‌ها را در اینترنت می‌توان یافت. از آن میان این گفت‌وگو با عنوان "تهران مخوف" جالب است که ترجمه‌ی فارسی ناقص و تحریف‌شده‌ای از آن در این نشانی هست.

شبارشین در این گفت‌وگو از کتاب خاطرات کیانوری تعریف می‌کند، به روان او درود می‌فرستد، و می‌گوید که او چیزی را تحریف نکرده و همه چیز را همان‌گونه که بوده نوشته و از دیدارهای پنهانی که با او داشته نیز چیزی کم و زیاد نکرده‌است. شبارشین می‌گوید که کیانوری حتی نام خانوادگی او را نمی‌دانست و نخست در زندان آن را دانست، و می‌افزاید که کمیته‌ی مرکزی حزب کمونیست شوروی از او و همتایانش می‌خواست که اگر خطری در میان بود، در دیدار با کمونیست‌هایی که تحت پیگرد بودند، پول بپردازند! و بی‌درنگ می‌افزاید که البته «تا جائی که به‌یاد می‌آورم، هیچ‌کدام از توده‌ای‌ها اعدام نشدند، هر چند که همگی به زندان افتادند. از سرنوشت آنان اطلاع دیگری ندارم، زیرا در سال 1991 از خدمت کنار رفتم».

می‌توان از شبارشین پرسید چه‌گونه نمی‌داند که ده‌ها نفر از همان توده‌ای‌ها نیز در تابستان 1367، یعنی سه سال پیش از ترک خدمت او اعدام شدند؟

در گفت‌وگوی دیگری در سال 2001، از او درباره‌ی سرنوشت کوزیچکین می‌پرسند. شبارشین می‌گوید که در سال 1993 در سفری به انگلستان، همتایان انگلیسی جنتلمن‌بودن را از یاد بردند و کوشیدند خود او را به خدمت بگیرند. در جریان همین گفت‌وگوها او حال کوزیچکین را پرسید و انگلیسی‌ها پاسخ دادند که او سخت به مشروب‌خواری افتاده‌است، و می‌افزاید: «اکنون هشت سال گذشته، و امیدوارم که تا کنون سقط شده‌باشد»!

او البته از توطئه‌ی قتل کوزیچکین سخنی نمی‌گوید. خود کوزیچکین در پیشگفتار کتابش از توطئه‌ی قتل‌اش با شرکت کمونیست‌های بلغار سخن می‌گوید، اما یک توطئه‌ی دیگر نیز اکنون در چند سایت اینترنتی، از جمله در این نشانی، فاش شده‌است. در این‌جا گفته می‌شود که مأمور ام‌آی6 که کوزیچکین را فریب داد و به خدمت انگلیس در آورد رینگو جیمز نام داشت. در این‌جا نیز از توطئه‌ی بقایای ساواک شاهنشاهی برای از میان برداشتن گالووانوف برای بالا رفتن مقام کوزیچکین سخن می‌رود. و سپس گفته می‌شود که در آموزشگاه ویژه‌ی سازمان جوانان کمونیست در مسکو چند تن از اعضاء جوان حزب توده ایران را آموزش دادند و در ماه مه 1986 به آنان مأموریت داده‌شد که در برادفورد (یورکشایر) ولادیمیر کوزیچکین را با سمٌ به قتل برسانند. حساب کرده‌بودند که ایرانیان را خیلی ساده می‌توان فدا کرد و کسی جای پای شوروی را در این توطئه نخواهد دید (کیانوری در خاطراتش گله می‌کند که "این یک اشتباه بزرگ حزب کمونیست اتحاد شوروی بود که از دبیر کل یک حزب کمونیست، آن‌هم حزبی با 40 سال سابقه" اطلاعات نظامی بخواهد. – ص 545).

روزنامه‌ی یورکشایر پست در خبر کوتاهی نوشت که یک مهاجر روس در گذشته‌است، و گردانندگان توطئه که تردیدی در موفقیت نقشه‌شان نداشتند، خبر مرگ کوزیچکین را با نامه‌ای رسمی برای همسر بیمار او در مسکو فرستادند. اما آشکار شد که ام‌آی5 از همان آغاز همه‌ی عملیات جوانان توده‌ای را زیر نظر داشته، و البته آسیبی به کوزیچکین نرسید.

و اما کوزیچکین که به جان آمده‌بود، در سال 1988 در نامه‌ای از گارباچوف تقاضای بخشش کرد، و سپس در نامه‌ای دیگر در سال 1991 دست به‌دامن یلتسین شد. هیچ پاسخی به نامه‌های او داده نشد.

نیز بخوانید: بازگشت به سردسیر
شبارشین در 29 مارس 2012 خودکشی کرد:‏ جاسوس مطرود خود را کشت

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏