با سپاس از محمد ا. گرامی.
[کلیپ ویدئو دیگر موجود نیست]
پینوشت: با سپاس از شهره گرامی، این عکس [دیگر موجود نیست] بیهمتای برنده جایزه نخست در زمینهی هنرها را از دست ندهید. یکی از اعضای همین ارکستر است که دارد تمرین میکند.
Jag som tänkte skriva här på svenska för det mesta! Men av någon okänd (!) anledning blir det på persiska för det mesta! Klicka på "På svenska" i menyn nedan för att sortera fram inläggen som är på svenska.
دوست بسیار عزیز و نازنین [بهآذین]توضیح: یادداشت بالا در پاییز 1361 نوشته شدهاست. پیش از آنکه پیام و قصههای نامبرده را به بهآذین برسانم، طبری قصهای دیگر و پیامی تازه نوشت و این یادداشت نزد من باقی ماند. اینجا سخن از نشریهی شورای نویسندگان و هنرمندان ایران در میان است که شمارهی مورد بحث آن توقیف شد و شمارهی دیگری نیز هرگز در داخل ایران انتشار نیافت. همهی نوشتههای طبری که در اینجا نام بردهشدهاند، سرنوشت نامعلومی یافتند، بهجز «معجون سبز» که در مجموعهی «چشمان قهرمان باز است» منتشر شد. اینجا و همهجا همهی مطالب درون [ ] از من است.
مثل آنکه مطالب زیادی از من در نزد دوستان تلانبار شده: دو نقد و سه قصه (از «قصههای فیروزکوه») و اینک یک قصۀ تاریخی (بهنام «معجون سبز»). چون فصلنامۀ نو هنوز تدارک نشده، جای انتخاب باقی است. من تصور میکنم که نقدهای مربوط به «نبردی مشکوک» و «سرنوشت بشر» را بههمراه قصّۀ تاریخی «معجون سبز» بتوان در فصلنامۀ بعدی گنجاند و قصههای فیروزکوه را "انشاالله" برای فصلنامۀ دورتر گذاشت. (اینهمه دوراندیشی برای دوران ِ نااستوار و طوفانی ما علامت سبکسری است!) برای توضیح عرض میکنم:
A – نقد سرنوشت بشر بهوسیله دوست گرامی سیاوش [کسرایی] و نقد در نبردی مشکوک بهوسیلهی نازی خانم [عظیما] تقدیم شده.
[B] – قصّهها را دوست ما شیوا آوردهاست (روی هم 4 قصّه) است که اگر هیچکدام هم درج نشود، کمترین حرفی ندارم.
با اینحال هر طور که امکان اجازه دهد رفتار شود، مطیع هستم.
با سلام ارادتمندانۀ آذر و خود به خانم و آن دوست بزرگوار و کاوه عزیز.
نویسنده «شهر خورشید» کامپانلاست و من بهکلی از سر گیجی (چون قبلاً خودم در نوشتههای فلسفی ج 1 موضوع شهر خورشید کامپانلا را نوشتهام) آن را به جوردانو برونو نسبت دادم. یک جمله است که میتوان قیچی کرد. لطفاً آن را حذف کن!
Şiva
منتظر بودیم به زیارت موفق نشدیم. چیزهایی تهیه شده که اگر بشود آنها را گنجاند خوبست. مبادا ما را فراموش کنی.
Şiv.توضیح:
دوست گرامی
1) از بخت بد اینک که این یادداشت جوابی را مینویسم هرچه نامهی تو را جُستم، نیافتم. داستان کاشغر و دنغوز را روبهراه کردم چون تو خوشبختانه آنها را در پشت جلد یادداشت کردهبودی. ولی گویا چیزهای دیگر هم بود که خودت باید درستش کنی.
2) داستان تازهای میفرستم که کمی تکنیک "کافکائی" و شاید نوعی سبک خاص دیگری هم داشتهباشد ولی از جهت نوشتن چنان شلوغ است که تحویل دادن آن بدین شکل خجالت دارد اما حال که دوست ما [عبدالله شهبازی] فارغ است اگر این 8 داستان یکجا چاپ شود کتابی 200 صفحهای و شاید متنوع پدید [می]آورد.
3) بر همه داستانهای هشتگانه مقدّمهای نوشتهام تحت عنوان «یک روشنگری لازم برای خوانندگان» (لای: چشمان قهرمان باز است).
3[4]) داستان «زمین سوخته» را قبلاً گرفتهبودم و دربارهاش چیزکی هم نوشتم که گویا نزد تو است. اگر نزد تو است باید از داستان ناصر مؤذن (آخرین نگاه از پل خرمشهر) هم در سطور آغازین نام برد. با تشکر بسیار و اشتیاق دیدار.
نامه را آخرش پیدا کردم و اصلاحات انجام گرفت و زحمت از تو ساقط شد. متشکّر برای پیشنهادها.
4[5]) آیا «جستارهائی از تاریخ» نیز شانس چاپ دارد؟ و آیا درباره نقدهای ادبی که حالا یکی در مورد کتاب "خدایان تشنهاند" آناتول فرانس نیز بدانها اضافه شده با ناشر محترم [غلامحسین صدری افشار] صحبت شد.[؟]
5[6]) سیاوش [کسرایی] مایل بود نقدهای مالرو، آناتول فرانس، دیکنس (داستان دو شهر) و زمین سوخته، را در شماره آینده نشریۀ خود (که تکلیفش نامعلوم است) چاپ کند. من بهضمیمه نقد فرانس را میفرستم. گویا نقدتر است که این نقد را نزد آن دو دوست دیگر [غلامحسین صدری افشار و پرویز شهریاری] که گاه نوشتههائی به آنها میدهیم چاپ کنیم.
به هر جهت سیاوش خواستار دیدن آنهاست و اگر فرصت کردی با نقد فرانس به سراغش برو و اگر تکلیف نشریهاشان در بوتۀ اجمال است و آن دو دوست امکاناتشان باقی است، نقد فرانس را که ضمیمه همین یادداشت است از سیاوش به موقع خود لطفاً پس بگیر و به یکی از آن دو برسان (به سلیقۀ خودت) با تجدید ارادت آذر و خود.
قصّۀ تازه6
بیگانهای بهنام آقای سیاهپوش
شیوای عزیزم
این قصه بهواسطه آشفتگی در نگارش مسلّماً به پاکنویس نیازمند است ولی افسوس که من این توان را در خود نمیبینم. لذا امید است دوست مهربان ما شهین یا دوست دیگری رنج روبهراه کردن آنرا بر عهده گیرد یا اصلاً این کار بهدست دوستان مربوطه [شعبهی انتشارات] انجام پذیرد.
ضمناً قصّه باید بهوسیلۀ تو خوانده شود تا روح کافکائی آن بر روح دیگر (امکان انسان برای ایجاد سعادت واقعی و جمعی) چیره نشدهباشد. با افزودن این قصّه دفتر مربوطه بزرکتر خواهد شد ولی نام عمومی دفتر همان باشد که قرار بود. اینکه دفتر قطورتر شود گویا بهتر است.
شیوای عزیزم،7
* باز هم یک قصّه که اگر تو مصلحت دانستی بده به عبدالله.
* شعبههای انتشارات، پژوهش، آموزش، تبلیغات باید از این پس مرتب گزارش کتبی بدهند (تصمیم هـ.س. [هیئت سیاسی] برای همۀ شعب) لذا تمنی دارم طی 10 روز آینده این گزارشها را دریافت کن و یا خود و یا بهوسیله دوستمان بفرست: کوتاه – روشن – جامع.
* با اشتیاق منتظر دیدار، قربان تو.
شیوای عزیزمتوضیح: مایهی داستان «بهای یک چاپلوسی» را ع. هـ. در میهمانی خانهی عمهی طبری، که در آن اغلب فیلم تماشا میکردیم و داستان آن را در پیشگفتار "از دیدار خویشتن" نوشتهام، تعریف کرد.
A – اگر گستاخی نباشد این قصّۀ آخرین را هم به آخرین قصه مجموعه بدل کنیم. نام آن: «زمان – شتابانتر که امّید!». فلسفۀ آن فلسفه عِناد و لجاج در امید و شکیب است: گرچه این خود روندی است متناقض. زیرعنوان ِ «قصّههائی برای جوانان» در پشت جلد فراموش نشود. از عبدالله و تو و آمادهگران این اوراق بهجان سپاسگزارم. با درودهای گرم آذر و خود.
ضمیمه: قصه در 16 صفحه
B – PS. – روی خود را سفت کردم و باز هم قصهای که زمینهاش را با هم شنیدهبودیم درباره دورۀ طاغوت تحت عنوان «بهای یک چاپلوسی» نیز نوشتم (البته با تغییراتی) (قصه در 7 صفحه) تا در مجموعۀ ما از جهت قصههای رهآلیستی زمان معاصر نیز (که متأسّفانه کم میشناسم) نیز منعکس شدهباشد.
I tisdags den 20 mars var det dags igen att fira Nyår för alla dem som firar vårdagjämningen som nyår. Jag passade på och önskade ett stycke azerbajdzjansk musik som spelades på programmet Önska i P2. Mitt önskemål spelades igen även i går, lördag den 24 mars. Tack Önska i P2!
Ni som vill höra min önskade musik kan gå hit och sedan välja en av ovanstående dagarna, och lyssna. I tisdagens program dyker jag upp vid 4:43 och i lördagens program vid 52:10.
"در این چند روزی که از درگذشت ِ سیمین دانشور گذشت پیوسته در بسیاری وبسایتها دیدم که به غلط ایشان را نخستین زن ِ قصهنویس ِ معاصر به قلم دادهاند. اگر چه بحث ِ تقدم و تأخر اساساً ابلهانه است، اما دستکم این تلقی ِ جا افتاده دربارهی خانم دانشور، یاد ِ من آورد که ما پیش از "آتش خاموش" [سیمین دانشور]، "افسانه و افسر من" [نوشتهی مریم فیروز] را داریم. چاپ شده به سال 24، کتابی سخت پراهمیت. میشود راجع به ارزش ادبی اثر بحث کرد، در آینهی عصر و مثلاً سبک هدایت و علوی و چوبک آن زمان، یا ادبیات ِ تعلیمی/ تبلیغی رمانتیک سنجیدش و تازگی/کهنگی نثرش را بررسی کرد یا چههای دیگر. اما به هر حال اثر ِ دیده نشده و جفا دیدهای است که طبعاً از ارزش ِ زیاد ِ تاریخ ادبیاتی و تاریخی برخوردار است. همچنین اگر کسی علاقمند به تحقیق راجع به خانم مریم فیروز باشد، این اثر که گمان میکنم تنها اثر قصّوی به قلم ایشان باشد، بهترین راهگشا خواهد بود. باری در تمام آمریکا این نسخه که در کتابخانهی دانشگاه کلمبیاست، بهتحقیق تنها نسخه است. طرح جلد و هیچگونه مشخصات چاپ ندارد، سال 1961 در کتابخانه دوباره صحافی شده و جلد اصلی و صفحات اول وجین شده است. جنس کاغذش مرغوب به نظرم آمد اما بهخاطر پلیکپی کردن متن خیلی جاها جوهر پس داده شده اما کوشیدم به خواناترین نحو اسکن کنم. سخت دریغم میآید که دست ِ اهلش نرسد و دریافته نشود انسانیت ِ صاحبش."دستخط موجود در برگ نخست کتاب متعلق به مریم فیروز است. او در بالای برگ نوشتهاست "تقدیم به مادران بیحق ایران"، و در پایین کتاب را به سعید نفیسی تقدیم کردهاست: "تقدیم استاد بزرگوار و محترم آقای سعید نفیسی، و امیدوارم که با نظر لطف و محبت در نواقص این کتاب که یادداشتهای یک مادری است". او تقدیمنامه را به تاریخ 30 مرداد 1324با نام "مریم" امضا کرده، اما سپس مریم را خط زده و چیزی نوشته که من نتوانستم بخوانم.
نقل نوشتههای این وبلاگ با ذکر منبع و دادن لینک آزاد است.