19 April 2017

درباره‌ی دو نام مستعار احسان طبری

پیشتر در نوشته‌هایی اشاره‌ای گذرا کرده‌ام بر این که احسان طبری در سال‌های ۱۳۶۰ و ۶۱ در دو ‏مجله‌ی غیر حزبی نوشته‌هایی منتشر کرده‌است. امروز در بسته‌ای از کاغذهای به‌جا مانده از ‏خانه‌ی پدری دو دست‌نوشته از احسان طبری یافتم در اثبات آن ادعا.‏

پس از توقیف «نامه مردم» در ۱۷ خرداد ۱۳۶۰، اعمال محدودیت بر نشریات حزب توده ایران بیشتر و ‏بیشتر شد، آن‌چنان که در پاییز ۱۳۶۱ حتی انتشار جزوه‌ی «پرسش و پاسخ» کیانوری را نیز، که تنها ‏نشریه‌ی بیرونی حزب بود که باقی مانده‌بود، ممنوع کردند. در چنین شرایطی، احسان طبری در ‏خانه‌ای کم‌وبیش بریده از جهان پیرامون می‌زیست و بهترین سرگرمیش خواندن و نوشتن بود و باز ‏نوشتن. اما این نوشته‌ها را کجا باید منتشر کرد؟ او خود هم مستقیم و هم از طریق آشنایانی با ‏پرویز شهریاری و مجله‌ی او «چیستا» آشنایی داشت، و من نیز مجله‌ی «هدهد» به سردبیری ‏غلامحسین صدری افشار را معرفی کردم. آقای صدری افشار مهر سرشاری نسبت به من داشتند و ‏ترجمه‌هایی از من بی‌مقدار را در نشریه‌ی پر ارجشان منتشر کرده‌بودند.‏

نوشته‌های طبری را ویرایش می‌کردم، به رفیقمان «شهین» در دفتر شعبه‌ی پژوهش کل حزب ‏می‌دادم تا تایپشان کند، متن تایپ‌شده را تصحیح می‌کردم، و سپس نسخه‌ای از آن را می‌بردم به ‏دفتر یکی از این دو مجله. پرویز شهریاری، آموزگار بزرگ، همواره با فروتنی بر می‌خاست، دست ‏می‌داد، نگاهی به عنوان و حجم مقاله می‌انداخت، و مرخصم می‌کرد. با آقای صدری افشار ‏خودمانی‌تر بودیم.‏

از آن میان دریغا که پرویز شهریاری دیگر در میان ما نیست و من اطمینان ندارم که آیا جز من و آقای ‏صدری افشار، که تنها شاهد یکی از نام‌ها بوده‌اند، و عمرشان دراز باد، شاهد دیگری بر این دو نام ‏مستعار طبری وجود دارد، یا نه. بنابراین شاید به‌جاست که این‌جا و این‌چنین شهادت بدهم.‏

در مجله‌ی «هدهد» نوشته‌های طبری با نام مستعار «ا. طباطبایی» منتشر می‌شد. به برکت ‏اینترنت اکنون این سه مقاله را می‌یابم:‏

‏۱- اراسم و کالون، دو چهره از نوزایی شمالی، نوشته ا. طباطبایی، هدهد شماره ۳۳، تیر ۱۳۶۱، ‏‏۱۱ صفحه.‏
‏۲- سرود ئوئرتا، نوشته ا. طباطبایی، هدهد شماره ۳۴، شهریور ۱۳۶۱، ۳ صفحه.‏
‏۳- اندیشه‌هایی درباره شناخت اسلوب‌های واقعیت عینی، نوشته ا. طباطبایی، هدهد شماره ۳۵، ‏مهر ۱۳۶۱، ۴ صفحه.‏

حافظه‌ی خیانت‌پیشه‌ام یاری نمی‌کند که به‌یاد بیاورم آیا نوشته‌های دیگری هم در هدهد منتشر ‏شد یا نه. انتشار این مجله نیز در پاییز ۱۳۶۱ ممنوع شد. ‏

در مجله‌ی چیستا طبری با نام کاوس صداقت می‌نوشت. از آن میان نوشته‌های زیر را می‌یابم:‏

‏۱- زیستن انسان و بهزیستی او، چیستا شماره ۳، آبان ۱۳۶۰، ۵ صفحه.‏
‏۲- برگی در گردباد، چیستا شماره ۴، آذر ۱۳۶۰، ۶ صفحه.‏
‏۳- چشم‌انداز تاریخ، چیستا، شماره ۵، دی ۱۳۶۰، ۴ صفحه.‏
‏۴- شمه‌ای درباره تجربه به‌عنوان منبع اساسی شناخت، چیستا شماره ۶، بهمن ۱۳۶۰، ۶ صفحه.‏
‏۵- چه می‌خواست و چه شد! (گوشه‌ای از تاریخ)، چیستا شماره ۷، اسفند ۱۳۶۰، ۹ صفحه.‏
‏۶- نوروز، چیستا شماره ۸، فروردین ۱۳۶۱، ۶ صفحه.‏
‏۷- تمدن یونانی و سیر بعدی تمدن در اروپا، چیستا شماره ۹، اردیبهشت ۱۳۶۱، ۴ صفحه.‏
‏۸- میانگین زرین، چیستا شماره ۱۰، خرداد ۱۳۶۱، ۵ صفحه.‏
‏۹- در بن‌بست تنهایی (گوشه‌ای عبرت‌انگیز از تاریخ: آخرین روزهای لوئی چهاردهم)، چیستا، شماره ‏‏۱۱، شهریور ۱۳۶۱، ۷ صفحه.‏
‏۱۰- عوامل طبیعی، اجتماعی و عقیدتی و احساس خوشبختی، چیستا شماره ۱۲، مهر ۱۳۶۱، ۸ ‏صفحه.‏
‏۱۱- نقد و معرفی کتاب، نوشته کاوس صداقت و دیگران، چیستا شماره ۱۳، آبان ۱۳۶۱.‏
‏۱۲- زیست‌نامه و تاریخ، چیستا شماره ۱۳، آبان ۱۳۶۱، ۶ صفحه.‏
‏۱۳- نقد و بررسی کتاب، نوشته کاوس صداقت و دیگران، چیستا شماره ۱۴، آذر ۱۳۶۱.‏
‏۱۴- بنیاد اساطیری حماسه ملی ایران، چیستا شماره ۱۵، دی ۱۳۶۱، ۶ صفحه.‏
‏۱۵- راز شخصیت، چیستا، شماره ۱۶، بهمن ۱۳۶۱، ۵ صفحه. [پس از دستگیری گروه بزرگی از ‏رهبران حزب]‏
‏۱۶- پادشاه خورشید (بررسی تاریخی)، چیستا شماره ۱۷ و ۱۸، فروردین ۱۳۶۲، ۱۰ صفحه.‏
‏۱۷- نقد و معرفی کتاب، نوشته کاوس صداقت و دیگران، چیستا شماره ۱۹، اردیبهشت ۱۳۶۲. [پس ‏از دستگیری طبری]‏

سبک و سیاق و انشا و واژگان، و حتی عنوان و موضوع این نوشته‌ها به روشنی نشان می‌دهند که ‏قلم، قلم طبری‌ست، اما برای محکم‌کاری، تصویر تکه‌ای از دست‌نوشته‌ی او را از «تمدن یونانی و ‏سیر بعدی تمدن در اروپا» (که با نام کاوس صداقت در چیستا منتشر شد) این‌جا می‌آورم. این تنها ‏نمونه‌ای‌ست که از آن‌چه در بالا برشمردم برایم مانده. همچنین یادداشتی را نقل می‌کنم با عنوان ‏‏«برخی خواهش‌ها...» که متن آن نشان می‌دهد که خطاب به «دوستان عزیز» بیرون از ارتباط ‏سازمانی و بیرون از حزب نوشته شده‌است.‏

احسان طبری در سال‌های زندگی و کار در مسکو و لایپزیگ نام‌های مستعار دیگری نیز داشته‌است، ‏مانند پرویز شاد، ا. سپهر، و...‏



«قابل توجه دوستان عزیز!‏
برخی خواهش‌ها در مورد چاپ این جزوه:‏

‏۱) حروف متن باید بزرگ‌تر از ۱۲ باشد تا دشواریِ نسبی‌ِ علمی و فلسفی متن را، روشنی خط ‏جبران کند؛

‏۲) حواشی باید با ۸ سیاه باشد؛

‏۳) نسبت به صحت چاپ کلمات به خط لاتین باید توجه شود چون تعدادشان از اسم و اصطلاح زیاد ‏است؛

‏۴) نقطه‌گذاری، گیومه، پارانتز، سرسطرها مراعات شود و اگر در مواردی می‌توان سرسطر نویی ‏ایجاد کرد و منطقی باشد، بهتر است؛

‏۵) نام مؤلف را از جهت کاستن از دشواری اگر صلاح ندانستید، نگذارید و به همان امضاء ط. در ‏مقدمه و نتیجه اکتفا شود. (البته بسته است به نظر دوست ما). اگر رساله با سرعت چاپ شود ‏قاعده «و فی‌التأخیرُ آفات» مراعات شده است، این دیگر بسته است به لطف دوستان و امکانات.‏

‏۶) البته من در امور اداری آن دوستان عزیز مداخلهٔ بی‌جا نمی‌کنم ولی اگر بتوان از دوست آورندهٔ ‏این اوراق [شیوا] خواستار شد که نسبت به تصحیح متون به دوستان دیگر مربوط به این کار، یاری ‏رساند، از لحاظ دادن متنی تهی از غلط و اشتباه، مفید خواهد بود.‏

‏۷) لطفاً در کادر امکان یک تکثیر اولیه انجام گیرد که این اوراق (که برای آن کار بسیاری رفته‌است) ‏دچار سرنوشت «گوشه‌های ادب فارسی» نشود.»‏
این یادداشت تاریخ ندارد، و متأسفانه به یاد نمی‌آورم که از کدام «جزوه» سخن می‌گوید و خطاب به ‏چه کسی‌ست.‏

‏«گوشه‌های ادب فارسی» مجموعه‌ای از نوشته‌های طبری بود که در حمله‌ی عوامل امنیتی ‏جمهوری اسلامی به یکی از دفترهای انتشارات حزب به یغما رفت.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

23 February 2017

تلفن از ویندوز

صبح زود امروز با صدای زنگ تلفن از خواب پریدم. صدای زنانه‌ای به انگلیسی و با لهجه‌ی خراب ‏گفت که از بخش فنی شرکت ویندوز زنگ می‌زند! او حالم را پرسید و سپس گفت که در آخرین ‏آپدیت ویندوز که در سوئد توزیع شده، متأسفانه یک ایراد خیلی بزرگ و خیلی جدی راه پیدا کرده که ‏می‌تواند کامپیوتر مرا خراب کند و همه‌ی محتویات آن را نابود کند!‏

خیلی وقت بود منتظر این تلفن بودم و فکر می‌کردم کی نوبت من می‌رسد. سال‌ها بود که این‌جا و آن‌جا درباره‌ی این کلاهبرداران ‏می‌خواندم، و همین دو سال پیش این بلا را بر سر یک دوست عزیز من هم آوردند. آنان روش‌های ‏گوناگونی دارند و حرف‌های گوناگونی می‌زنند، اما هدفشان یک چیز است: وارد کامپیوتر شما شوند، ‏و سپس با تهدید پاک کردن فایل‌هایتان، اخاذی کنند.‏

به دوستم گفته‌بودند که تنها راه برطرف کردن ایراد ویندوز آن است که او اجازه دهد وارد کامپیوترش ‏شوند، و برای این کار قدم به قدم راهنمایی‌اش کرده‌بودند: یک نشانی اینترنتی داده بودند که از ‏آن‌جا فایلی را دانلود کند، آن را براند، این‌جا و آن‌جا کلیک کند، "آری" بگوید، و راه را برای ورود آنان به ‏کامپیوترش باز کند. دوست من خواب‌آلود و دست‌پاچه و شتابان برای آن‌که به کارش برسد، هر چه ‏گفته‌بودند عمل کرده‌بود. آنان وارد کامپیوتر شده‌بودند، ادعا کرده‌بودند که "ایراد" را پیدا کرده‌اند، ‏اما...، اما... برای درست کردنش باید فلانقدر پول، نه زیاد، همین الان به حساب "شرکت ویندوز" ‏بریزد!‏

این‌جا به قول معروف "دوزاری" دوستم افتاد و گفت که پولی نمی‌دهد، و تهدید شروع شد که اگر ‏پول را ندهد فایل‌هایش پاک می‌شود. دوستم گوشی را گذاشت و دست برد که سیم ارتباط اینترنت ‏را از کامپیوتر بکشد بیرون، اما کامپیوتر با ارتباط بی‌سیم وصل بود، و تا کامپیوتر را خاموش کند، دیگر ‏دیر شده‌بود و کلاهبرداران که در طول گفت‌وگو همه چیز را آماده کرده‌بودند، رسیدند که هزاران ‏عکس و نوشته و فایل‌های دیگر را از کامپیوتر او پاک کنند و یک "در پشتی" برای ورود به آن در ‏آینده هم کار بگذارند! من سه روز تمام کار کردم تا بتوانم نزدیک 90 درصد از محتوای کامپیوتر دوستم ‏را "ریکاور" کنم.‏

به این خانمی که امروز زنگ زده‌بود نگفتم «برو این دام بر مرغ دگر نه!»، گفتم «حنای شما پیش من ‏رنگی ندارد!»، و گوشی را گذاشتم.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

20 February 2017

برای روز زبان مادری

با گوش دادن به ترانه‌های ترکی آذربایجانی با صدای زیبای موسیقی‌شناس و خواننده‌ی زیبای لبنانی ‏عبیر نعمة ‏Abeer Nehme‏ یک دریا درددل از سرم گذشت. فکر می‌کردم که شاید چند جمله‌ای از آن ‏درددل‌ها را بنویسم، اما دلم آن‌قدر پر است که نوشتنم نمی‌آید! بگذار عبیر خود همه چیز را بگوید.‏

این دو برنامه‌ی یک‌ساعته است از سفر موزیکال عبیر به جمهوری آذربایجان. در یک بخش او در باکو ‏به موسیقی مقامی می‌پردازد، و در بخش دیگر به روستاها و شهرهای دیگر آذربایجان می‌رود و با ‏آشیق‌ها می‌خواند. گفتار و زیرنویس فیلم‌ها به عربی‌ست، و من برای چندمین بار با دریغ فکر ‏می‌کنم چگونه ساعت‌های کلاس درس عربی دبیرستان با آموزگاران ناتوان، و بیزاری از دین (که با زبان عربی ‏درآمیخته بود) به بطالت گذشت و چیزی به‌دردبخور از این زبان عظیم و زیبا نیاموختم.‏

اما گفتار به ترکی و موسیقی و دیدنی‌های دیگر در این فیلم‌ها فراوان است و با وجود ندانستن ‏عربی به‌راحتی می‌توان تماشایشان کرد.‏

https://youtu.be/D7wIDrpjlE4‎
https://youtu.be/5EZyz9LaBjI

اگر خواستید فقط ترکی خواندن عبیر را ببینید، روی لینک‌های زیر کلیک کنید و با پایان هر ترانه فیلم ‏را قطع کنید و به سراغ لینک بعدی بروید:‏

گئتمه گئتمه، گل، گؤزل یار: ‏https://youtu.be/D7wIDrpjlE4?t=26m42s
توت آغاجی بویونجا: ‏https://youtu.be/D7wIDrpjlE4?t=32m55s
ساری گلین: ‏https://youtu.be/D7wIDrpjlE4?t=39m8s
آرازی آییردیلار (آی لاچین): ‏https://youtu.be/5EZyz9LaBjI?t=45m28s
کوچه‌لره سو سپ‌میشم: ‏https://youtu.be/N0IYx_hRkxU

ای‌کاش، ای‌کاش، ای‌کاش "قو"ی زیبای خودمان "قو قوش" هم گام‌های بیشتری در این راه بردارد. من به‌جز ‏‏"سکینه دایی‌قیزی" و آیریلیق و "آی ایشیقیندا" و "سنه ده قالماز" چیزی به ترکی از او نشنیده‌ام. (رمزگشایی از نام گوگوش، در این ‏نشانی).‏ آی ایشیقیندا در این نشانی: https://youtu.be/JLYY_3uIt8o

تازه کشف کردم که داریوش هم ترک است، و این جا برای "آنا" می خواند: https://youtu.be/oCkus1XDoJ4

عبیر نعمة سفرنامه‌های موزیکال از یونان و هند و چند جای دیگر هم دارد و در ایران هم بوده و با ‏گروه رستاک کار کرده‌است، در این نشانی. در پایان این سفر او در تهران با آشیق عیمران همخوانی ‏می‌کند، این‌جا: ‏https://youtu.be/DpOHUS_m0_M?t=23m19s

و نمی‌شود از آن‌یکی زبان مادریم یاد نکنم! این هم ترانه‌ای به گیلکی: ‏https://youtu.be/40rhRFrQzzc

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

14 February 2017

دستگیر نشدن احسان طبری در 17 بهمن 1361‏

به‌تازگی فرصتی یافتم تا مصاحبه‌ی محمدمهدی پرتوی را در شماره 38 مجله‌ی ”اندیشه پویا“ بخوانم. ‏بگذریم از بحث در ماهیت این مجله، و بگذریم از بحث پیرامون بسیاری از گفته‌های پرتوی. اما او یک ‏نکته را دانسته یا به خطا دیگرگونه می‌گوید و مرا دروغگو می‌کند. این نکته به‌خودی خود اهمیتی ‏ندارد، فقط لازم می‌دانم نشان دهم که من دروغ نگفته‌ام.‏

علی ملیحی درباره‌ی چگونگی دستگیری رهبران حزب توده ایران در 17 بهمن 1361 می‌پرسد، و پرتوی ‏می‌گوید که احسان طبری آن روز دستگیر نشد، زیرا «برای یک جلسه تئوریک نزد فداییان اکثریت ‏رفته‌بود و همان‌جا مانده‌بود. او را به خانه‌ای در سیدخندان منتقل کردم.»

این ادعای پرتوی حتی از لحاظ منطقی هم درست نیست، زیرا گروه بزرگی از رهبران حزب را ‏نیمه‌شب شانزدهم به هفدهم بهمن، و بسیاری دیگر را در طول روز هفدهم و تا پیش از شامگاه ‏گرفتند. معلوم نیست این ‏”‏جلسه تئوریک‏‏“‏ در چه روز و چه ساعتی برگزار شده‌است. تا نیمه‌شب ‏شانزدهم به هفدهم هیچ‌کس از رهبران حزب بر برنامه‌ی یورش و دستگیری آگاهی نداشت. پس ‏اگر جلسه‌ی تئوریک در شانزدهم یا پیش از آن بوده، طبری می‌بایست با پایان جلسه به خانه برگشته‌باشد و دلیلی نداشت که "همان‌جا مانده" باشد. اما ‏اگر جلسه در روز هفدهم یا پس از آن بوده، در ساعت‌هایی که گروه بزرگی از رهبران حزب را گرفته‌بودند و همه ‏جا توده‌ای‌ها را شکار می‌کردند، چگونه طبری به ‏”‏جلسه تئوریک‏‏“‏ رفته‌بود؟

همچنین، برخی از رهبران سازمان فداییان خلق ایران (اکثریت) گفته‌اند و نوشته‌اند که در آغاز ‏زمستان 1361 کارهای موازی و مشترک با حزب توده ایران را تعطیل کرده‌بودند. از جمله فرخ نگهدار ‏می‌نویسد: «از مهر 61 به بعد از کیانوری و عمویی، رابطین حزب با ما، مدام ‏می‌شنیدیم که اوضاع ‏خوب نیست و ناجور تحت تعقیب‌اند. ارتباط با ما و جلسات هفتگی مشترک به ‏همین دلیل معلق ‏بود. آخرین جلسه مشترک با حزب درست چند روز قبل از این [آغاز بهمن] رد خورده و به هم ‏‏خورده‌بود و ما همه فرار کرده و ردها را پاک کرده‌بودیم.» [در این نشانی، و نیز قطران در عسل، ص ‏‏472]. در چنین شرایطی، چگونه طبری «برای یک جلسه تئوریک نزد فداییان اکثریت رفته‌بود.»؟

من اصل ماجرا را نزدیک سی سال پیش در کتابچه‌ی ‏”‏با گام‌های فاجعه‏‏“‏ نوشتم. فایل پی‌دی‌اف آن ‏نوشته سال‌هاست که در اینترنت، از جمله در این نشانی در دسترس همگان است. چند سال پیش ‏بار دیگر ماجرا را در کتاب ‏”‏قطران در عسل‏‏“‏ نوشتم. این کتاب را نیز در داخل کپی کرده‌اند و ‏دستفروشی‌های روبه‌روی دانشگاه تهران آن را زیر میزی می‌فروشند. تکه‌هایی از ‏”‏قطران در عسل‏‏“‏ ‏را این‌جا نقل می‌کنم و برای همه‌ی این سخنان نیز چند شاهد زنده دارم:‏
‏17 بهمن 1361 نوبت جلسه‌ی هیئت دبیران حزب بود و رحیم قرار بود طبری را از خانه‌اش بردارد و ‏به محل جلسه ببرد. اما رحیم را سحرگاهان گرفته‌اند. «من رابط طبری با شعبه‌های زیر ‏سرپرستیش (تبلیغات، انتشارات، آموزش، و پژوهش) هستم. او چندی پیش به خانه‌ای دورافتاده ‏منتقل شده که تلفن هم ندارد. آیا ممکن است که ردی از او نیافته‌باشند؟ آیا می‌توانم نجاتش دهم؟ ‏باید تلاش خود را بکنم، هر چند که هیچ مأموریت حزبی در این زمینه ندارم.‏

خانه‌ی طبری در پای کوه و در انتهای یک کوچه‌ی بن‌بست قرار دارد. اگر تا در خانه‌ی او بروم و آن‌جا ‏کشف کنم که دامی در آن گسترده‌اند، دیگر دیر است و راه فراری ندارم. پس، از مسیری دیگر خود ‏را به کوچه‌ای بالاتر از خانه‌ی او می‌رسانم و از آن بالا خانه‌ی او و پیرامون آن را می‌پایم. همه چیز ‏به‌ظاهر عادی و آرام است. از کوره‌راهی و تکه زمین بایری پایین می‌روم، خود را به در خانه ‏می‌رسانم، و انگشتم را به‌سوی دگمه‌ی زنگ دراز می‌کنم. لحظه‌ای بعد، با فشردن این دگمه، ‏ممکن است سرنوشتم رقم بخورد. عقل و منطق می‌گوید که ممکن است در آن خانه دامی ‏گسترده‌باشند، اما احساس و وظیفه حکم می‌کند که برای نجات طبری، این چشم و چراغ حزب، ‏خود را به آب و آتش بزنم. دگمه را فشار می‌دهم. صدای خود طبری از بلندگو به‌گوش می‌رسد:‏

‏- آمدی رحیم جان؟ بیایم پایین، یا می‌آیی بالا؟

نفسی به راحتی می‌کشم، از ته دل شاد می‌شوم، نام خود را می‌گویم، و او در را می‌گشاید. بالا ‏می‌روم. لباس پوشیده و آماده است تا رحیم بیاید و او را به جلسه‌ی هیئت دبیران ببرد. با عباراتی ‏سر و دم بریده و غیر مستقیم به او می‌فهمانم که رحیم را و خیلی‌های دیگر را گرفته‌اند.‏

طبری روی یک صندلی فرو می‌نشیند، زیر لب می‌گوید ‏”‏پس شروع کردند؟‏‏“‏ و آشکارا غمگین ‏می‌شود. او دلش نمی‌خواهد که برای پنهان شدن از خانه به جایی دیگر برود. اما به کمک ‏همسرش راضیش می‌کنم که او را ببرم و در جایی پنهانش کنم. در طول راه او برایم حکایت می‌کند ‏که هنگام حادثه‌ی تیراندازی به شاه در 15 بهمن 1327 و هنگامی که همه‌ی رهبران حزب را به ‏اتهام شرکت در آن توطئه دستگیر می‌کردند، او بی‌خبر از همه جا در خانه نشسته‌بود که فریدون ‏کشاورز به خانه‌اش آمد و او را فراری داد. او کمی بعد در همان سال 1327 به‌ناگزیر از کشور خارج ‏شد، در غیابش او را دو بار به اعدام محکوم کردند، و بیش از سی سال بعد، چند ماه پس از انقلاب ‏توانست به میهن باز گردد. سخت دلش می‌خواهد که کیانوری را نگرفته‌باشند، زیرا همه‌ی امیدش، ‏در همه‌ی زمینه‌ها، به اوست. برای بار چندم پندم می‌دهد که مواظب خود باشم و دم به تله ندهم، ‏و اگر مجبور شدم و از کشور خارج شدم، صاحب فرزند نشوم، زیرا دیدن رنجی که فرزندان به گناه ‏مهاجرت پدر و مادر در جامعه‌ی بیگانه و پر تبعیض می‌برند، بی‌نهایت دردآور است.» [ص 487 – ‏‏486].‏

‏«[...] مسئولیتی بزرگ‌تر از امکانات شخصی و توانایی‌هایم بر دوش گرفته‌ام. بخش ‏بزرگی از رهبران ‏حزب ‏را گرفته‌اند، شبکه‌ی ارتباط‌های حزبی از هم گسیخته است، و من ‏بی هیچ مأموریت یا دستور ‏حزبی، ‏تنها به حکم وجدانم رفته‌ام و احسان طبری را از ‏خانه‌اش فراری داده‌ام و برده‌امش به ‏خانه‌ای که ‏برای موارد ‏”‏هشدار زرد‏‏“‏ برایش تعیین ‏شده. وضعیت بسیار خراب‌تر از ‏”‏هشدار زرد‏‏“‏ ‏است، اما خبر از ‏امکان دیگری ندارم و خود ‏طبری نیز این خانه را ترجیح می‌دهد. او نیز مانند اخگر از ‏رنج میزبانان ‏مخفی‌گاهش در ‏رنج است. می‌گوید که دیدن این‌که انسان با وجود و حضور خود چگونه ‏هستی و ‏زندگی ‏انسان‌های دیگری را به خطر می‌اندازد، دردناک و طاقت‌فرساست.‏

من خود زندگانی پادرهوایی دارم و نمی‌دانم این روزها وجود و حضور خود را به ‏کدام انسان‌ها ‏تحمیل ‏کنم. گذشته از سرنوشت خودم، اکنون سرنوشت و آینده‌ی این ‏رهبر بزرگ حزب و چهره‌ی ‏‏شناخته‌شده و بلندآوازه در سطح جهان نیز به منی که خود ‏تکیه‌گاهی ندارم وابسته است. چه ‏‏کنم؟ اگر مرا، که در این سال‌ها همواره فعالیت علنی ‏داشته‌ام بگیرند و شکنجه‌ام کنند و جای ‏‏طبری را از من بیرون بکشند، یا نه، بدتر، بی ‏آن‌که بگیرندم دنبالم کنند و جای او را پیدا کنند، آن‌وقت ‏‏تا پایان تاریخ، تا ابد، داغ ‏ننگ لو رفتن و دستگیری طبری بر پیشانی من می‌ماند؛ یهودای ‏‏نفرین‌شده‌ی همه‌ی ‏جنبش چپ می‌شوم. چه کنم؟ چه کنم؟

طبری نیز نگران من است و آشکارا می‌گوید که اگر مرا بگیرند، تنها رشته‌ای که ‏در این لحظه او را به ‏‏بقایای حزب وصل می‌کند، می‌گسلد. او توصیه‌هایی برای ‏مخفی‌کاری می‌کند که نمی‌پسندم. ‏‏می‌گوید که عینک بزنم، سبیل‌هایم را بتراشم و ‏مدل موهایم را تغییر دهم. ترس در او نمی‌بینم، اما ‏‏احوالش نامیزان است؛ پایین و بالا ‏دارد. تا لحظه‌ای که امیدوار است که کیانوری را نگرفته‌باشند، ‏‏مصمم به پایداری‌ست، اما ‏خبر روزنامه را که می‌خواند، خبری که می‌گوید که کیانوری و دیگر رهبران ‏‏حزب ‏دستگیر شده‌اند، می‌گوید: «اگر بازداشت این‌طور رسمی بوده و اگر مثلاً برگ احضار ‏برای ‏‏کیانوری و دیگران فرستاده‌اند، پس من هم باید تسلیم شوم و خودم را معرفی کنم. ‏من که ‏‏نمی‌توانم راهی جدا از آن‌ها انتخاب کنم.»‏

قانعش می‌کنم که هنوز زود است برای چنین تصمیمی، و باید صبر کنیم و ببینیم ‏چه می‌شود. او ‏‏می‌خواهد که هر چه زودتر ارتباطش را با باقی‌مانده‌ی رهبری حزب برقرار ‏کنم، و من خود هنوز ‏‏نتوانسته‌ام به شبکه‌ی از هم‌گسیخته‌ی حزب وصل شوم. می‌گوید ‏که حوصله‌اش سر می‌رود و ‏‏می‌خواهد که چیزهایی برای خواندن برایش ببرم. یک بغل ‏کتاب و روزنامه و مجله برایش می‌برم، و ‏‏پیشنهاد می‌کنم که ارتباطم با او غیر مستقیم ‏شود که اگر مرا گرفتند، احتمال لو رفتن او کم‌تر شود. ‏‏می‌پذیرد، و یکی از بستگانش، ‏آقای ناصر [...] رابط ما می‌شود.‏

‏[...] سرگردان در خیابان‌ها می‌روم که به‌تصادف به بهروز بر می‌خورم. او از نهانگاهش ‏به تهران ‏‏بازگشته‌است. از او سراغ سر نخی را برای رسیدن به حیدر مهرگان می‌گیرم. ‏بهروز مرا به جمشید ‏‏وصل می‌کند. جمشید و دوستانش از بقایای سازمان مخفی نوید ‏هستند که پیش از انقلاب فعال ‏‏بود و حیدر مهرگان یکی از رهبران آن بود. جمشید با ‏حیدر ارتباط دارد، و قرار می‌شود که بعد از ظهر ‏‏‏22 بهمن طبری را به او تحویل دهم تا ‏به حیدر وصلش کند.‏

روز 22 بهمن قرار است که من در پیاده‌روی شرقی خیابان فردوسی از میدان ‏توپخانه‌ی سابق رو به ‏‏شمال بروم، و جمشید از تقاطع اسلامبول (جمهوری) رو به جنوب ‏بیاید. قرار است که بار نخست ‏‏آشنایی ندهیم، از کنار هم عبور کنیم و راهمان را ادامه ‏دهیم و دقت کنیم که آیا کسی طرف مقابل ‏‏را دنبال می‌کند یا نه، و سپس باز گردیم و ‏اگر خطری نبود با هم به یک باجه‌ی تلفن عمومی برویم، ‏‏من به ناصر زنگ بزنم، ‏جمشید را به او وصل کنم، و جمشید با او قرار بگذارد و طبری را تحویل بگیرد.‏

‏[...] جمشید از کنارم می‌گذرد. می‌رویم و باز می‌گردیم، و به هم می‌رسیم. پیداست ‏که جمشید ‏کسی را در تعقیب من ندیده‌است. به باجه‌ای می‌رویم و تلفن می‌زنم. ناصر گوشی را ‏که بر ‏می‌دارد، بی درنگ می‌گوید که خود حیدر امروز توانسته رد طبری را پیدا کند، و او را تحویل ‏گرفته و ‏برده‌است. گوشی را می‌گذارم و ارتباطم با ناصر برای همیشه قطع می‌شود. جمشید به ‏جایی زنگ ‏می‌زند و برایش تأیید می‌کنند که طبری پیش حیدر مهرگان و در پناه آشنایان اوست. ‏نفسی ‏به‌راحتی می‌کشم، و جدا می‌شویم.‏

باری بسیار گران از دوشم برداشته‌شده [...]» [ص 489 تا 492].‏
البته احسان طبری را چند ماه دیرتر در شب ششم به هفتم اردیبهشت 1362 گرفتند. «سال‌ها ‏دیرتر یکی از باقی‌ماندگان سازمان نوید می‌گوید: «من همیشه فکر می‌کنم که ای‌کاش ما ‏طبری را ‏از تو تحویل نگرفته‌بودیم. در آن صورت شاید او جان به‌در می‌برد و سرنوشت دیگری ‏می‌یافت؟»‏

نمی‌دانم. من امکانی برای نگهداری او نداشتم. تنها کاری که شاید از دستم بر می‌آمد آن بود که ‏‏اگر به من می‌گفتند، یا اگر خود او می‌خواست، با همان پیکان می‌بردمش و از جنگل‌های گردنه‌ی ‏‏حیران به شوروی ردش می‌کردم. اما طبری خود پیشتر به من گفته‌بود که دیگر هرگز نمی‌خواهد به ‏‏مهاجرت برود.»
[ص 495]‏

‏***‏
طبری البته تا پیش از شدت گرفتن تعقیب و مراقبت اطلاعات سپاه پاسداران و اطلاعات ‏نخست‌وزیری در جلسه‌های تئوریک رهبران سازمان فداییان خلق ایران (اکثریت) شرکت می‌کرد. ‏دست‌کم یک بار من خود او را به یکی از این جلسات بردم. یک نشانی روی تکه‌ای کاغذ به من داده ‏بودند تا در روز و ساعت معینی طبری را به آن‌جا ببرم. مطابق عادت، ساعتی پیش از قرار خود را به ‏محل رساندم تا نشانی را پیدا کنم، و پیرامون را شناسایی کنم. اما هر چه گشتم، ساختمان و ‏شماره‌ی پلاک را نیافتم. محله‌ی نوسازی بود که هنوز بر کوچه‌هایش و روی ساختمان‌‌هایشان پلاک ‏نزده‌بودند. این‌جا انتهای خیابانی بود که می‌خواستند ‏”‏بزرگراه جلال آل احمد‏‏“‏ را در آن امتداد دهند. ‏همه‌جا را کنده‌بودند و بولدوزرها و بیل‌های مکانیکی در ساعت‌های بعد از کار در گل و لای انبوهی ‏رها شده‌بودند. هیچ رهگذری نبود. چرخیدم و چرخیدم، و نشانی را پیدا نکردم که نکردم. داشت دیر ‏می‌شد. طبری منتظرم بود. تصمیم گرفتم که جست‌وجو را رها کنم، بروم و طبری را بردارم، و سپس ‏باز دنبال نشانی بگردم.‏

با طبری نشسته در کنارم بازگشتم و در راه‌های گلین به دنبال نشانی گشتم. نه! نشانی وجود ‏نداشت! سخت کلافه بودم، در عذاب بودم. طبری هم ناراضی بود، پیوسته غر می‌زد و برایم از ‏راننده‌ای به‌نام ‏”‏هرست فورستر‏‏“‏ که در سال‌های زندگی در جمهوری دموکراتیک آلمان و شهر ‏لایپزیک داشت، تعریف می‌کرد، که چه نظم آهنینی داشت: او و دیگر افراد حزب را تا برلین می‌برد و ‏بر می‌گرداند؛ سر ساعت می‌آمد، سر ساعت می‌رساند، با سرعت ثابت می‌راند، حتی سر ‏ساعت‌های معینی سیگار می‌کشید؛ در هتل چمدان‌هایشان را جابه‌جا می‌کرد، در فروشگاه‌های ‏بزرگ کیسه‌های خریدشان را می‌برد و می‌آورد... [بنگرید به فصل ‏”‏هرست فورستر‏‏“‏ در کتاب ‏”‏از ‏دیدار خویشتن‏‏“‏، نوشته‌ی احسان طبری، به کوشش ف. شیوا، چاپ دوم، نشر باران، استکهلم ‏‏1379]. ساکت بودم و هیچ نمی‌گفتم، اما دلم می‌خواست فریاد بزنم که رفیق! من همه‌ی تلاش ‏خودم را می‌کنم که به چنان نظمی برسم اما محیط ما، جامعه‌ی ما، زیرساخت‌های شهری ما، ‏پیرامونیان ما، هنوز به گرد آن چنانی نظمی هم نرسیده‌اند و بخش بزرگی از تلاش من نقش بر آب ‏می‌شود. مگر آلمان شرقی این همه ماشین و ترافیک و راه‌بندان داشت؟ مگر شما در شهری ‏ده‌میلیونی زندگی می‌کردید؟ مگر هرست شما را به محله‌ای نوساز و بی‌پلاک می‌برد؟ مگر آن‌جا ‏پاسدار و بسیجی سر هر چهارراهی را بسته‌بودند و ماشین‌ها را تفتیش می‌کردند تا هرست مجبور ‏شود به بیراهه بزند تا شما گیر نیافتید؟ تازه، رانندگی برای طبری، شغل هرست بود. رانندگی برای ‏طبری البته شغل شریفی‌ست. اما آیا شغل من رانندگی برای طبری‌ست؟ من کتاب‌ها و ‏مقاله‌هایش را برایش ویرایش می‌کنم؛ در تحریریه‌ی مجله‌ی دنیا کار می‌کنم؛ نوارهای پرسش و ‏پاسخ کیانوری را تهیه می‌کنم، و چندین کار و مسئولیت دیگر دارم. آیا هرست هم از این کارها ‏می‌کرد؟ نه! همان بهتر که هیچ نگویم.‏

سرانجام یک باجه تلفن عمومی یافتم، به رحیم زنگ زدم، و او نشانی داد: چندمین کوچه دست ‏راست، چندمین در از چپ، طبقه چندم... ساعتی از قرار جلسه گذشته بود که طبری را دم در ‏خانه‌ی میزبان تحویل دادم.‏

سه ساعت بعد برای بردن طبری برگشتم. خانم میزبان از اف‌اف گفت که میهمان برای رفتن آماده ‏نیست، و اصرار کرد که بالا بروم. نفهمیدم اصرار برای چیست. اغلب توی ماشین می‌نشستم تا ‏مسافرم بیاید. با اخگر (رفعت محمدزاده) قرار گذاشته‌بودیم که همیشه او را کوچه‌ای مانده به محل ‏قرارش پیاده کنم تا محل قرار او را نبینم و یاد نگیرم، و همان‌جا منتظر باشم تا برگردد. و او پیوسته ‏اعتراض می‌کرد که تا بازگشت او چرا کتاب و روزنامه‌ای نمی‌خوانم. به او هم نمی‌گفتم که آخر ‏رفیق، هیچ نمونه‌ی دیگری دیده‌اید که این‌جا در این شهر و مملکت، در شرایط امروز، کسی توی ‏کوچه در ماشین نشسته‌باشد و کتاب و روزنامه بخواند؟ چنین صحنه‌ای در جا توجه مردم و رهگذران ‏را جلب می‌کند و انواع شک‌ها را به او می‌کنند. در این مملکت در عوض باید خود را با ماشین ‏مشغول کرد: باید شیشه‌ها را دستمال کشید، باید در موتور را بالا زد، آب و روغن آن را کنترل کرد، ‏سر در موتور فرو برد و خود را مشغول نشان داد، و در ضمن حرکت‌های مشکوک پیرامون را پایید... ‏اما طبری را نمی‌شد دورتر پیاده کرد. او را باید تا ورود به محل قرارش همراهی می‌کردم. و اکنون ‏می‌گفتند که بروم بالا. رفتم. در آپارتمان باز بود. وارد شدم و در را پشت سرم بستم. هال بزرگ و ‏مبله‌ای بود. آن‌سوتر در اتاقی نیمه‌باز بود و پاهایی را می‌دیدم که چهارزانو روی فرش کف اتاق ‏نشسته‌اند. صدای حرف زدن طبری می‌آمد. پشت به اتاق و همه‌ی خانه، و رو به در خروجی ‏آپارتمان نشستم. نمی‌خواستم صورت هیچ‌یک از اهالی خانه یا میهمانان را ببینم، یا آن‌ها صورت مرا ببینند. ‏غریزه‌ای در مغز استخوانم به من می‌گفت که جماعت دینداری که به حاکمیت رسیده‌اند، سرانجام ‏تیغ بر ما خواهند کشید، مرا خواهند گرفت، شکنجه‌ام خواهند کرد، و آن روز هر چه کم‌تر بدانم، هر ‏چه کم‌تر دیده‌باشم، بهتر است. خانم خانه ساکت و آرام پشت سرم می‌آمد و می‌رفت. به‌گمانم ‏چای هم برایم آورد اما حتی در آن لحظه هم سر بلند نکردم که نگاهش کنم. سر به‌زیر سپاسگزاری ‏کردم، و خود را با روزنامه‌هایی که روی میز بود سرگرم کردم تا کار طبری تمام شود و برویم. او تنها از ‏اتاق بیرون آمد و همچنان هیچ کس دیگری را ندیدم. می‌خواستم به او بگویم که رفیق، این است ‏انظباط ما! این است دیسیپلین ما در این جامعه و در این شرایط! وظیفه‌ی من آن است که هر چه ‏کم‌تر ببینم و بدانم، و شما را سالم ببرم و بیاورم.‏

و تا آخرین دیدارم هم احسان طبری را سالم تحویل دادم...‏

‏***‏
جا دارد که یک نکته‌ی دیگر را هم بگویم: دوست من آقای ایرج مصداقی بارها در جاهای گوناگون (از ‏جمله در این نشانی) نوشته‌اند که احسان طبری کم‌تر از ده روز بعد از دستگیری در اردیبهشت ‏‏1362، بر صفحه‌ی تلویزیون ظاهر شد و اعتراف کرد که با خواندن کتاب‌های علامه طباطبایی ‏مسلمان شده‌است. حال آن که در روزنامه‌ها و کتاب‌هایی که از ”اعترافات“ سران حزب منتشر ‏شده، نخستین بار در زمستان 1362 از صحبت‌های طبری سخن می‌رود. اکبر هاشمی رفسنجانی ‏نیز در کتاب خاطراتش، در اردیبهشت از تماشای ”اعترافات“ کیانوری، عمویی، و به‌آذین سخن ‏می‌گوید و نخست در یادداشت روز 21 دی می‌نویسد که «بعد از شام فیلم مصاحبه‌ی احسان ‏طبری را دیدم. جالب است.»‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

27 November 2016

قطران در عسل، در گوتنبورگ

شنبه دهم دسامبر، ساعت 18، در شهر گوتنبورگ (سوئد) به دیدار و گفت‌وگو با دوستداران کتاب ‏‏"قطران در عسل" می‌روم. این دیدار را دوستان "شبکه پشتیبانان مدرنیته" تدارک دیده‌اند. سپاس ‏فراوان برای همتشان.‏

تا امروز، تا جایی که آگاهی یافته‌ام، هشت نقد و معرفی بر کتابم منتشر شده، به ترتیب انتشار:‏

‏1- روایت «آرمان‌خواهان چپ سال‌های پنجاه شمسی» از علیرضا بهتویی، در این، و این ‏نشانی‌ها؛
‏2- «سرگذشت نسل انقلاب در گذار از زندان و شکنجه تا تبعید و پریشانی»، نوشته‌ی علی امینی ‏نجفی در این نشانی؛
‏3- «چرا نسل ما انقلاب کرد؟»، گزارش فرح طاهری از جلسه‌ی معرفی کتاب در کانون کتاب تورونتو، ‏در این نشانی؛
‏4- طعم «قطران در عسل»، نوشته‌ی علیرضا اردبیلی، در این، و این، و این، نشانی‌ها؛
‏5- عشق داند که در این دایره سرگردانند، به قلم رقیه کبیری، در این، این، این، و این نشانی‌ها؛
‏6- «قطران در عسل»، تلخی جاری در زندگی یک نسل، نوشته‌ی میترا شجاعی، در این نشانی؛
‏7- معرفی کتاب در فصلنامه‌ی باران، نوشته‌ی ابراهیم آریانی، در این نشانی؛
‏8- «قطران در عسل: نقدی بر خاطرات شیوا فرهمند راد و نگاهی به تاریخ‌نگاری حزب توده ‏‏[ایران] و ‏خاطرات توده‌ای‌ها»، نوشته‌ی بهمن زبردست، در این نشانی.‏

دوستان ارجمندی نیز پیام دادند که هوس داشته‌اند چیزی در معرفی کتاب بنویسند، اما چون دیده‌اند ‏دیگران نوشته‌اند، منصرف شده‌اند! ای‌کاش آن دوستان نیز می‌نوشتند.‏

همچنین چند گفت‌وگوی رادیویی و تلویزیونی درباره‌ی کتاب از رسانه‌های همگانی پخش ‏شده‌است، به ترتیب:‏
‏1- گفت‌وگو درباره‌ی کتاب در استودیوی "رادیو همبستگی" استکهلم، در این نشانی؛
‏2- مصاحبه با میترا شجاعی در "دویچه وله"، در این نشانی؛
‏3- گفت‌وگو با عنایت فانی در برنامه‌ی "به عبارت دیگر" تلویزیون بی‌بی‌سی، در این نشانی.‏

جلسه‌های دیدار با دوستداران کتاب:‏
‏1- کانون کتاب تورونتو، کانادا، آگهی در این نشانی؛
‏2- کتابخانه‌ی عمومی شرهولمن، استکهلم، آگهی در این نشانی؛
‏3- نشر فروغ، کلن، آلمان، آگهی در این نشانی؛
‏4- کتابخانه‌ی عمومی هالون‌برگن، استکهلم، آگهی در این نشانی؛
‏5- و اکنون، گوتنبورگ، سوئد، آگهی در این نشانی.‏

کتاب را چگونه تهیه کنیم؟ در این نشانی.

به امید دیدار در گوتنبورگ!‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

12 November 2016

بوخارین و استالین

سی سال و چند ماه پیش شوروی را ترک کردم و به سوئد آمدم. از دو سالی پیش از آن ترک‌هایی ‏در دیوارهای آن ساختمان معوج دیده می‌شد، و این‌جا که رسیدم هر روز خبرهایی از ترک‌های تازه‌تر ‏و فروریختن‌ها درست پشت پای من می‌آمد، و من با آمیزه‌ای از ترس و هیجان همه را، هم از ‏رسانه‌های کاغذی روسی که از یک کتابفروشی نماینده‌ی مطبوعات شوروی در خیابان "فلمینگ" ‏استکهلم می‌خریدم، و هم از رسانه‌های دیگر دنبال می‌کردم. آن ساختمان ریخت و ریخت، و نابود ‏شد. تشنگان آزادی از میان ویرانه‌ها هر روز انبوهی از اسناد سری دوران هفتادساله‌ی ‏‏"سوسیالیسم واقعاً موجود" بیرون می‌کشیدند. با هر یک از این سندها داستان‌هایی تکان‌دهنده ‏فاش می‌شد. و ناگهان شخصی روی صحنه ظاهر شد که به سختی می‌شد باور کرد: آنا لارینا ‏بوخارینا بیوه‌ی نیکالای بوخارین! عجب! او زنده است؟ چه خوب، چه خوب! او اکنون می‌تواند شهادت ‏دهد از آن‌چه در دوران استالین بر سرشان آمد.‏

و آنا لارینا شهادت داد. ترجمه‌ی سوئدی خاطرات او در سال 1991 منتشر شد و یکی از نخستین ‏کتاب‌های سوئدی بود که خریدم و با ولع خواندم. دو سال پیش از آن خبر انتشار خاطرات او را به ‏روسی داشتم و همان هنگام نوشته‌ای کوتاه درباره آنا لارینا و آن‌چه استالین بر سر او و شوهرش ‏آورد نوشتم و منتشر کردم. آنا از جمله تعریف می‌کرد که بوخارین لحظاتی پیش از رفتن به سوی ‏بازداشت و زندان بی بازگشت نامه‌ای را بارها برای او خواند و خواست که او حفظش کند و در ‏آینده‌ای نامعلوم آن را برای نسل نوین رهبران حزب بازگوید. این است آن نوشته‌ی کوتاه من که ‏به‌روزش کرده‌ام.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

31 October 2016

از جهان خاکستری - 113‏

عشق من، رادیو

دوازده سالم بود، 1343، سال آخر دبستان. آموزگاری که علاقه‌ی مرا به کارهای فنی می‌دید، ‏پیشنهاد کرد که "رادیو گوشی" بسازم. تصورم از این نام یک رادیوی معمولی بود که به جای بلندگو ‏با گوشی کار می‌کرد. در آن هنگام ما در خانه رادیوی بزرگ برقی داشتیم که یک طاقچه را پر ‏می‌کرد. رادیوی ترانزیستوری تازه به بازار آمده‌بود و پدرم یکی از آن‌ها به بزرگی یک آجر خریده‌بود. این ‏رادیو در یک کیف چرمی گوشی یدکی هم داشت که می‌شد وصل کرد و بدون ایجاد مزاحمت برای ‏دیگران به برنامه‌های رادیو گوش داد. خب، این‌ها که وجود داشت، پس من چه بسازم؟

آموزگار توضیح داد که "رادیو گوشی" را با وسایلی ساده در خانه می‌توان ساخت، و بدون برق و ‏باتری کار می‌کند! عجب! بدون برق و باتری؟ چگونه؟ او خود نمی‌دانست اما گفت که یک خیاط ‏هست که "روبه‌روی شهربانی" دکان دارد، این رادیو را ساخته‌است، و مرا حواله داد به او که ‏راهنماییم کند.‏

سخت کنجکاو شده‌بودم و دلم می‌خواست هر طور شده از راز و رمز این دستگاه عجیب سر در آورم ‏و خود نیز آن را بسازم. با محدودیتی که پدر برایم وضع کرده‌بود جز در راه خانه و مدرسه ‏نمی‌توانستم بیرون از خانه باشم. ماه‌ها طول کشید تا فرصت‌های کوتاهی به‌دست آورم و به ‏‏"روبه‌روی شهربانی" بروم. اما آن‌جا هیچ خیاطی با آن مشخصات وجود نداشت. سرانجام معلوم شد ‏که منظور آموزگار "کلانتری" بوده و به اشتباه گفته است "شهربانی". در آن هنگام به گمانم اردبیل ‏یک یا دو کلانتری بیشتر نداشت. به هر کلکی بود دور از چشم پدر فرصتی یافتم و آن خیاط "مخترع" ‏روبه‌روی کلانتری را یافتم.‏

خودش بود: سیم‌های بلند، سیم‌پیچ‌ها و گوشی بر دیوار پشت سرش آویزان بود، و خود داشت ‏پارچه‌ای کت‌وشلواری را برش می‌داد. گفتم که فلانی مرا فرستاده، او با مهربانی مرا پذیرفت، ‏رادیویش را نشانم داد، و طرز ساختن آن را توضیح داد. گوشی را داد که به گوشم بگذارم. صدای ‏ضعیف رادیوی باکو شنیده می‌شد. او خود نمی‌دانست و نتوانست توضیح دهد که این رادیو با چه ‏نیرویی کار می‌کند. در عوض مرا به یک شماره از ماهنامه‌ی "مکتب اسلام" رجوع داد که طرح این ‏رادیو در آن چاپ شده‌بود. با آن‌که "اسلام" و "مکتب" آن را دوست نداشتم و از دست زدن به چنین ‏مجله‌ای اکراه داشتم، آن شماره را یافتم و ورق زدم. آن‌جا تنها نقشه و طرز ساختن رادیو گوشی ‏چاپ شده‌بود و توضیح علمی درباره‌ی چگونگی کار آن وجود نداشت. راهنمایی‌های عملی خیاط ‏سودمندتر بود، و به دنبال ساختن این رادیو رفتم.‏

باید "سیم لاکی" می‌خریدم و تعداد دور معینی روی یک لوله‌ی مقوایی می‌پیچیدم؛ باید یک "دیود ‏کریستالی" و یک "گوشی کریستالی" می‌خریدم؛ باید یک آنتن بلند روی بام خانه می‌ساختم. اما ‏همان نخستین گام هم برای من دشوار بود: لوله‌ی مقوایی به قطر چهار پنج سانتی‌متر از کجا ‏بیاورم؟! خیاط گفته‌بود که او از لوله‌هایی که درون توپ پارچه‌های پارچه‌فروشی‌ها هست استفاده ‏می‌کند. با ممنوعیت بیرون بودن از خانه، مدت‌ها طول کشید تا با پرسه زدن در راسته‌ی ‏پارچه‌فروشان بازار اردبیل تکه‌ای لوله‌ی مقوایی به چنگ آورم.‏

سیم لاکی را به راهنمایی خیاط از دکانی که به تعمیرکاران "دینام و استارت ِ" ماشین‌ها، سیم ‏می‌فروخت یافتم و خریدم. این سیم را باید "سیصد و سی دور"، با نظم و دقت، در یک ردیف، روی ‏لوله‌ی مقوایی می‌پیچیدم، در انتهای سیصد و سی دور سوراخی در مقوا ایجاد می‌کردم، سر سیم ‏را از آن‌جا به درون لوله می‌فرستادم و از انتهای لوله بیرون می‌کشیدم، و بعد باز با همان نظم ‏دویست دور دیگر می‌پیچیدم، و باز سوراخی و محکم کردن انتهای سیم، تا آن‌چه پیچیده‌ام باز نشود.‏

این کار دقت و تمرکز فراوانی لازم داشت: گم نکردن تعداد دورها؛ کشیده و منظم ماندن ردیف ‏سیم‌ها؛ سوراخ کردن لوله در حالی که سیمی را که پیچیده‌ای نباید رها کنی، و... بارها پیش آمد ‏که سیم را زیادی کشیدم و پاره شد: خیاط گفته‌بود که نمی‌شود سیم را وصله زد و باید یک تکه ‏باشد. باید می‌رفتم و با پول توجیبی ناچیزم بار دیگر 22 متر سیم لاکی می‌خریدم و پیچیدن را از نو ‏آغاز می‌کردم. چشمانم خسته می‌شد، و کمرم و گردنم درد می‌گرفت، اما با این‌همه کار لذتبخشی ‏بود. داشتم به دست خود چیزی می‌آفریدم!‏

اما گوشی کریستالی و دیود کریستالی در اردبیل یافت نمی‌شد. خیاط گفته‌بود که دیود را شاید ‏بتوانم در دکان رادیوسازهای اردبیل پیدا کنم، اما گوشی را فقط در تهران می‌شود خرید. با همه‌ی ‏محدودیت‌هایی که داشتم به تک‌تک پنج – شش رادیوسازی شهر سر زدم. یکی دو تا از آن‌ها به ‏محض آن‌که دهان باز کردم، کم‌وبیش گفتند «بزن به چاک، بچه!» و بیرونم کردند. یکی دو تا از آن‌ها ‏بی آن‌که سر بلند کنند گفتند «یوخدی» [نداریم]! یکی دو تا پرسیدند برای چه می‌خواهم، و ‏نداشتند.‏

در آخرین دکان رادیوسازی، جایی نیمه‌تاریک و گرد گرفته، که ویترین جالبی نداشت و رادیوهایی ‏قدیمی‌تر از دیگران بر طاقچه‌هایش چیده‌بود، و من هیچ امیدی نداشتم که حتی تصوری از آن‌چه ‏می‌خواهم داشته‌باشد، مردی سالمند با عینکی ته‌استکانی سرش را از زیر چراغ رومیزی بلند کرد، ‏به حرفم گوش داد، کشویی را کشید، قدری در آن کاوید، و سپس چیزی را که بعد فهمیدم دیود ‏است که از یک رادیوی خراب قدیمی در آورده به سویم دراز کرد، و با مهربانی گفت: «شاید این به ‏دردت بخورد»! از شادی پر در آوردم. یک تومان (ده ریال) دادم و ذوق‌زده دیود جادویی را گرفتم.‏

اکنون تنها یک گوشی کریستالی کم داشتم. یک‌بند به پدرم التماس می‌کردم که به تهران برود و ‏گوشی را برایم بخرد. اما در آن سال‌ها سفر از اردبیل به تهران تنها با اتوبوس‌های مسافربری صورت ‏می‌گرفت و راهی 12 ساعته بود. مردم اغلب برای کارهای اداری یا دیدار بستگان به رنج چنین ‏سفری تن می‌دادند. به گمانم به پایان سال اول دبیرستان رسیده‌بودم که همه‌ی قطعات لازم برای ‏ساختن رادیو گوشی فراهم شد، و پس از بارها و بارها آزمایش ناموفق، و تسلیم نشدن، ‏آن را ساختم. کار می‌کرد! کار می‌کرد! صدای رادیوی باکو به ‏خوبی از آن شنیده می‌شد، و گاه صدای رادیوی رشت را نیز می‌شد شنید. چندی بعد یک ایستگاه ‏هزار کیلو واتی تقویت صدای تهران در دشت قزوین ساختند، که صدای آن را هم می‌گرفتم.‏

این صداها اغلب روی هم می‌افتادند و بنابراین به فکر تکمیل این رادیو افتادم. اکنون مجله‌ی ‏‏"دانشمند" را کشف کرده‌بودم که مدارهای الکترونیک برای ساختن چاپ می‌کرد، مانند رادیوی دو ‏ترانزیستوری و از این قبیل. اما قطعات این مدارها در اردبیل یافت نمی‌شد، پاسخ رادیوسازها همان ‏‏"بزن به‌چاک، بچه" و "نداریم" بود، و من می‌باید با ساده‌ترین طرح‌ها کلنجار می‌رفتم. چندین کتاب ‏درباره‌ی رادیو نیز یافته‌بودم و خریده‌بودم. چندین رادیوی لامپی و ترانزیستوری خراب و شکسته از ‏این‌جا و آن‌جا پیدا کرده‌بودم، اوراقشان کرده‌بودم و فهرستی از قطعات به‌دست آمده نوشته‌بودم.‏

طرح‌های ساده‌تری هم برای رادیوی بی برق و باتری یافته بودم. یکی از آن‌ها "رادیوی سنگری" نام ‏داشت و گویا سربازان در سنگرهای جنگ جهانی آن را می‌ساختند و به موسیقی گوش می‌دادند. ‏در این طرح به‌جای دیود از یک تیغ صورت‌تراشی و یک سنجاق قفلی که نک مداد مشکی به آن ‏می‌بستند و روی تیغ تکیه می‌دادند، و از گوشی دستگاه ارتباطی واحدشان، استفاده می‌کردند. ‏طرح دیگری هست با "سنگ گالن" (بلورهای معدنی سولفید سرب) به‌جای دیود. این‌ها را هم ‏ساختم، اما این‌ها تنها در جایی که فرستنده‌ی رادیویی محلی داشته‌باشد کار می‌کنند، و اردبیل در ‏آن زمان ایستگاه رادیو نداشت. سنگ گالن را نیز همان رادیوساز مهربان با عینک ته‌استکانی از ‏اعماق کشوی اسرارآمیزش برایم بیرون کشید.‏

برای تکمیل رادیویی که ساخته‌بودم آن قدر نشسته‌بودم و سیم پیچیده‌بودم که سیم، انتهای ‏انگشت شست دست راستم را شیار زده‌بود. به‌تدریج آموختم که سیم‌پیچ حتماً لازم نیست روی ‏لوله‌ی مقوایی باشد و می‌توان روی لوله‌های پلاستیکی باریک با قطر یک سانتی‌متر هم حتی به ‏شکل نامنظم سیم‌پیچی کرد و همان نتیجه را یه‌دست آورد. در این حالت باید سیم لاکی نازک‌تر ‏به‌کار می‌رفت، با تعداد دوری که با آزمون و خطا باید پیدا می‌کردم. چنین بود که در سال سوم ‏دبیرستان رادیوی سه‌موج "شیوا" را ساختم ‏(نخستین عکس این نوشته)‏. در آن هنگام یکی از غصه‌هایم این بود که چرا هیچ ‏چیز به‌دردبخوری وجود ندارد که روی آن نوشته‌باشند ‏Made in Iran، و بنابراین پشت رادیوی ساخت ‏خودم نوشتم ‏Made in Iran, Ardebil‏!‏

علاقه به خود دستگاه رادیو از آن هنگام در وجود من ماند، به‌ویژه رادیوهای لامپی قدیمی، با چراغ ‏پشت صفحه‌ی نام ایستگاه‌ها، و لامپ "چشم گربه" که لایه‌های سبزرنگ آن با میزان تنظیم بودن ‏ایستگاه‌ها پهن و باریک می‌شوند. اکنون دو دستگاه از این رادیوها در خانه دارم که ساخت بیش از ‏‏60 سال پیش‌اند، و هنوز سالم‌اند و کار می‌کنند!‏

‏***‏
از آن آموزگار یادگار دیگری نیز دارم. چهار سال پیش از پیشنهاد ساختن رادیوگوشی، در آغاز سال ‏دوم دبستان، روزی پس از زنگ رفتن به خانه، شاد و سبکبال، کودکی در میان ده‌ها کودک دیگر، در ‏ازدحام راهروی تنگ دبستان داشتم به‌سوی دروازه‌ی دبستان می‌رفتم که ناگهان گویی صاعقه‌ای ‏فرود آمد: دست سنگینی از پشت سر سیلی سخت و دردناکی به گوش و گونه‌ی چپم زد. برق از ‏چشم چپم پرید و صدای زنگ در گوشم پیچید. نزدیک بود غش کنم و پخش زمین شوم. شگفت‌زده ‏سر برگرداندم. همین آموزگار بود که ربطی به کلاس من هم نداشت. بی آن‌که چیزی بگوید دست ‏دراز کرد و تکه گچ بسیار کوچکی را از دست راستم گرفت و به گوشه‌ای پرتاب کرد. ازدحام راهرو ‏داشت مرا با خود می‌برد و من تا دقایقی طولانی هیچ نمی‌فهمیدم چرا او مرا زد. پس از رسیدن به ‏هوای آزاد کوچه و آنگاه که گیجی از سرم پرید، به خطایم پی بردم: آن تکه گچ را از کف راهرو پیدا ‏کرده‌بودم، هم‌چنان که راه می‌رفتم آن را به دیوار گرفته‌بودم و من نیز خطی تازه در کنار خط‌های ‏بی‌شمار روی دیوار می‌کشیدم.‏

این تنها سیلی بود که در طول زندگی تا امروز از کسی جز پدر و مادر و مأموران ساواک خورده‌ام، و ‏سخت‌ترین و دردناک‌ترین سیلی هم بود. سال‌ها دیرتر، بیست سال پیش، تینیتوس در همان گوش چپم ‏پدیدار شد. در این گوش پیوسته، شب و روز، در خواب و بیداری، صدای آزارنده‌ای شبیه صدای ‏جوشکاری، یا جرقه‌ی برق، یا مچاله شدن کاغذ آلومینیومی می‌شنوم، و چاره‌ای برای آن وجود ‏ندارد.‏

زمانی از سروصدای گوشم برای یک نویسنده‌ی معروف درد دل کردم. او دو پیشنهاد داشت: تریاک را ‏امتحان کنم؛ و کاغذ آلومینیومی بی‌صدا اختراع شود! در هفت ماه گذشته که یک پایم در بیمارستان ‏بود و در مجموع سه ماه خوابیدم، مورفین فراوان به نافم بستند. البته مؤثر بود و گوشم بعضی روزها ‏به‌کلی ساکت بود. اما مورفین هیچ به من نساخت و همواره حال خیلی بدی داشتم. پس تنها ‏می‌ماند اختراع کاغذ آلومینیومی بی‌صدا!‏

رادیوهای من:‏


Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

16 October 2016

ماوایل

داستان کوتاه و زیبایی نوشته‌ی خانم رقیه کبیری ترجمه کردم، با عنوان بالا، که در وبگاه‌های "اخبار ‏روز" و انجمن قلم آذربایجان منتشر شده‌است. طبیعی‌ست که خواندن آن را به‌شدت توصیه می‌کنم.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

10 October 2016

دفاع از آلبوم‌های بی سانسور

انتشار عکس و مشخصات مریم قجر عضدانلو، همسر سوم مسعود رجوی در تازه‌ترین آلبوم دانش‌آموختگان دانشگاه صنعتی شریف جنجالی به‌پا کرده و انجمن فارغ‌التحصیلان این دانشگاه را با خطر تعطیلی روبه‌رو کرده‌است. همچنین کسانی تهدید می‌کنند که دست‌اندرکاران انجمن و تهیه‌کنندگان آلبوم‌ها را مجازات کنند. نوشته‌ی بسیار کوتاهی به پشتیبانی از انتشار بی سانسور آلبوم‌های دانش آموختگان این دانشگاه (که خود نیز از آنان هستم) ‏نوشتم که تا این لحظه در بی‌بی‌سی فارسی و به نقل از آن در وبگاه "راهک" منتشر شده است.‏

آلبوم جنجالی شماره 7 را که همین هفته‌ای پیش در جشن چهلمین سال فارغ‌التحصیلی دانشجویان ورودی سال 1351 توزیع شد، جمع‌آوری ‏کرده‌اند و احتمال می‌رود که خلاصه‌ی آلبوم‌های این هفت دوره را در وبگاه انجمن فارغ‌التحصیلان نیز از دسترس خارج کنند. ‏از همین رو من آن هفت آلبوم را در این نشانی به اشتراک همگانی می‌گذارم. جدولی از کشتگان دانشگاه نیز در این نشانی ‏هست.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

17 September 2016

شوستاکوویچ - ۱۱۰

شوستاکوویچ و المیرا نظیرووا

با آن‌که این همه درباره‌ی شوستاکوویچ خوانده‌ام و شنیده‌ام و دیده‌ام، و حتی خود جزوه‌ای مفصل ‏درباره‌ی او و آثارش نوشته‌ام، باید اعتراف کنم که یک نکته‌ی مهم از زندگانی او تا همین چند سال ‏پیش یا از نگاهم گریخته، و یا توجهی به آن نکرده‌ام: عشق او به پیانیست و آهنگساز بی‌نظیر ‏آذربایجانی المیرا نظیرووا، و نقش شگفت‌انگیز المیرا در سنفونی دهم شوستاکوویچ! اکنون به ‏مناسبت یکصد و دهمین زادروز شوستاکوویچ (زاده ۲۵ سپتامبر ۱۹۰۶) می‌خواهم درباره‌ی آن دو و ‏رابطه‌شان بنویسم. اما نخست یک درآمد و دو خاطره:‏

درآمد

محمدرضا شاه پهلوی در اوج جنون عظمت‌طلبانه‌اش در پایان دهه‌ی ۱۳۴۰ و نیمه‌ی نخست دهه‌ی ‏‏۱۳۵۰ می‌خواست صنایع سنگین و زرادخانه‌ای هر چه بزرگ‌تر از پیشرفته‌ترین سلاح‌ها داشته باشد ‏و "ژاندارم منطقه" شود اما امریکا در فروش سلاح‌های پیشرفته به شاه تردید و تعلل می‌کرد. شاه ‏تهدید کرد که سلاح‌ها را می‌تواند «از هر جای دیگری» تهیه کند، و به تهدیدش عمل کرد. این‌چنین ‏بود که راه داد و ستدهایی همه‌جانبه با اتحاد شوروی (سابق) گشوده شد: شاه صدها جیپ و نفربر ‏‏"اوآز" ‏УАЗ‏ (‏UAZ‏) به رنگ سیاه و سفید برای پلیس شهربانی ایران، و آتشبارهای ضدهوایی برای ‏پدافند هوایی ارتش ایران خرید؛ ساختمان ذوب آهن اصفهان و کشیدن خط لوله‌ی گاز از جنوب به ‏شمال ایران به شوروی‌ها سپرده‌شد؛ راه حمل و نقل کالا از بندرهای خلیج فارس تا شمال ایران به ‏روی شوروی گشوده شد و ناوگان تریلرهای شرکت شوروی "ساوترانس آفتو" ‏Совтансавто‏ ‏‏(‏Sovtransavto‏) جاده‌های ایران را پر کرد، و...‏

در این قرارداد بزرگ البته جایی هم برای داد و ستدهای فرهنگی و هنری گذاشته بودند و پای ‏هنرمندان بزرگ شوروی نیز به ایران گشوده شد. از آن رویدادها، گذشته از روی پرده رفتن فیلم‌های ‏ساخت شوروی، چندتا را به یاد دارم: برنامه گروه صدنفره‌ی رقص روی یخ شوروی در سالن بزرگ ‏ورزشگاه "شهیاد" (آزادی)؛ برنامه‌ی یکی از بزرگ‌ترین پیانیست‌های جهان، سویاتاسلاو ریختر ‏Sviatoslav Richter‏ در تهران؛ و دو رویداد دیگر مربوط به شوستاکوویچ و المیرا نظیرووا (و البته قارا قارایف) که در ادامه ‏می‌نویسم.‏

دو خاطره

‏1- به گمانم در سال ۱۳۵۵ بود که آگهی تالار رودکی خبر داد که ارکستر فیلارمونیک مسکو (یا ‏شاید ارکستر دیگری بود از شوروی؟) به رهبری خانم ورانیکا دوداراوا ‏Veronika Dudarova‏ قرار است ‏که سنفونی پنجم شوستاکوویچ و نیز چند قطعه از بالت "هفت پیکر" آهنگساز بزرگ آذربایجانی قارا ‏قارایف را اجرا کند. این برای من رویدادی بی‌نهایت ارزشمند بود: نخستین و تنها زن رهبر ارکستر که تا ‏آن هنگام می‌شناختم، قرار بود هم سنفونی پنجم شوستاکوویچ را که بخش سوم آن از همان ‏هنگام «تنها دوست ِ تنهاترین تنهایی‌هایم» بود ("قطران در عسل"، صفحه ۵۲۷)، و هم قطعاتی از ‏بالت قارایف را که آن همه دوستش داشتم اجرا کند! دوداراوا سنفونی پنجم را بسیار خوب اجرا ‏کرد، اما با آن‌که در بروشور برنامه، نام قارایف و "هفت پیکر" را نوشته‌بودند، دوداراوا به جای آن اثر ‏به‌کلی دیگری از آهنگساز بی‌ربطی را اجرا کرد. با پایان برنامه هر چه کف زدم (و خیلی‌ها همراهی ‏کردند) که دوداراوا بازگردد و اثر قارایف را اجرا کند، سودی نداشت. او بازگشت، اما چیز دیگری اجرا ‏کرد. چه حیف! لابد "وزارت اطلاعات و جهانگردی" (ارشاد آن موقع) یا چه می‌دانم چه مرجع دیگری ‏نخواسته‌بود نامی و اثری از آذربایجان آن جا شنیده شود.‏

‏2- اندک زمانی دیرتر خبردار شدیم که خانم المیرا نظیرووا پیانیست سرشناس آذربایجانی یک ‏رسیتال پیانو در تالار بزرگ دانشگاه تهران برگزار خواهد کرد. در این برنامه نیز اجرای آثاری از قارا ‏قارایف گنجانده شده‌بود. اما آن شب نیز نظیرووا آثاری از باخ، بیتهوفن، پراکوفی‌یف، و راخمانینوف ‏اجرا کرد، و سپس برخاست و رفت! پس قارایف چه شد؟! نه، گویا قرار نبود نوای موسیقی ‏پیشرفته‌ی آذربایجان در این تالار نیز پژواک افکند. کف زدیم و کف زدیم تا آن‌که او به صحنه بازگشت، ‏پشت پیانو نشست، و او که تا آن لحظه سخنی نگفته‌بود، رو کرد به جمعیت و گفت: «کوچه‌لره سو ‏سپ‌میشم»!‏

آه، چه زیبا گفت! چه زیبا گفت! می‌خواستم پر در آورم و بروم و بوسه‌ای بر آن لبانی که این‌ها را ‏گفت بنشانم. بی‌اختیار کف زدم، و جمعیت نیز! صدای هورا برخاست، و هنگامی که صداها خوابید، ‏المیرا نظیرووا این ترانه‌ی زیبای فولکلوریک آذربایجانی را که آن همه با صدای رشید بهبودوف شنیده ‏بودیم، با پیانوی تنها نواخت. چه قدر و چند بار این ترانه‌ی زیبا را از صفحه‌ای کمیاب روی نوارهای ‏کاست ضبط کرده بودم و به این و آن داده بودم. حتی دوستانی که کلمه‌ای ترکی نمی‌دانستند ‏عاشق این ترانه بودند و کاست آن را از من گرفته بودند. اشک بر گونه‌های من و به‌گمانم خیلی‌های ‏دیگر جاری بود.‏

و چه می‌دانستم که المیرا نظیرووا شاگرد آهنگسازی شوستاکوویچ بوده و در دل او جای داشته. آن ‏روز شاید هیچ کس دیگری جز خود المیرا و شوستاکوویچ نیز نمی‌دانستند که شوستاکوویچ ‏نامه‌هایی پر از عشق برای المیرا می‌نوشته.‏

‏[بی‌انصافی‌ست اگر نگویم که در همان زمان‌ها در تالار تئاتر شهر، حشمت سنجری "سنفونی برای ‏ارکستر زهی، به یاد نظامی گنجوی" اثر فیکرت امیروف را رهبری و اجرا کرد، و آساطور صفریان با ‏ارکستر خود از تبریز آمد و چندین قطعه موسیقی آذربایجانی در آن‌جا اجرا کرد. شاید تئاتر شهر ‏مدیریت ویژه‌ای داشت؟ و شاید برنامه‌های آذربایجانی دیگری هم اجرا شد که من به‌یاد نمی‌آورم؟]‏

شوستاکوویچ و المیرا

در سال ۱۹۴۷ المیرای نوزده ساله (۲۰۱۴ – ۱۹۲۸) که از ۱۴ سالگی به عنوان نوازنده‌ای ‏چیره‌دست در باکو آوازه‌ای داشت، به تشویق عزیر حاجی‌بیکوف به کنسرواتوار مسکو رفت تا هم ‏آموختن پیانو را ادامه دهد و هم در کلاس آهنگسازی دیمیتری شوستاکوویچ (۱۹۷۵ – ۱۹۰۶) ‏شرکت کند. در این کلاس بود که استاد و شاگرد ۲۲ سال جوان‌تر با یکدیگر آشنا شدند.‏

در آن هنگام شوستاکوویچ با بحرانی همه‌جانبه در زندگانیش دست به گریبان بود: چند ماه از آغاز ‏این کلاس نگذشته بود که حزب کمونیست اتحاد شوروی اعلامیه‌ای صادر کرد و در آن از ‏شوستاکوویچ و چندین آهنگساز دیگر به دلیل ساختن آثار سنفونیک «بدون ملودی» و دارای ‏هارمونی «نتراشیده» انتقاد کردند و خواستار آن بودند که اینان آثاری آوازی در ستایش از میهن، و ‏رهبر (استالین)، و قهرمانان جنگ بسرایند. شوستاکوویچ سنفونی بزرگ چهارمش را که ارکستر ‏برای اجرای آن تمرین می‌کرد، پس گرفت و از فهرست آثار خود حذفش کرد (این اثر نخستین بار در ‏سال ۱۹۶۱ اجرا شد). روزنامه‌ی پراودا و تیخون خرن‌نیکوف ‏Tikhon Khrennikov‏ رئیس "مادام‌العمر" ‏اتحادیه‌ی آهنگسازان شوروی مقالاتی در محکوم کردن شیوه‌ی آهنگسازی شوستاکوویچ و دیگران ‏نوشتند. کار به‌جایی رسید که شوستاکوویچ را از کار تدریس در کنسرواتوار مسکو اخراج کردند. ‏بسیاری از آشنایان پیشین از ترسشان از او دوری می‌گزیدند. المیرا نظیرووا تعریف کرده‌است که در ‏جریان کنسرتی در تالار بزرگ کنسرواتوار مسکو، او بر روی یک صندلی در "خلاء"ی که پیرامون ‏شوستاکوویچ بود نشست. همه در صندلی‌های دورتر نشسته بودند. شوستاکوویچ متوجه حضور ‏المیرا در نزدیکیش شد، رو کرد به او و پرسید: «شما نمی‌ترسید؟»! همسر نخست شوستاکوویچ و مادر دو ‏فرزندش نیز در آن هنگام بیمار بود و هفت سال دیرتر درگذشت.‏

از چپ: ایرینا سوپینسکایا همسر سوم شوستاکوویچ، دیمیتری شوستاکوویچ، قارا قارایف
المیرا در سال ۱۹۴۸ ازدواج کرد و به باکو بازگشت، و دل شوستاکوویچ را نیز با خود برد. اما ‏شوستاکوویچ دو شاگرد فعال به نام‌های قارا قارایف و جؤودت حاجی‌یف در باکو داشت و برای ‏پشتیبانی از آنان و شنیدن آثارشان، مرتب به باکو سفر می‌کرد. او از جمله دو بار در سال ۱۹۵۲ در ‏باکو بود: بار نخست برای شرکت در کنسرتی از آثار خودش، و بار دوم برای تماشای بالت "هفت ‏پیکر" اثر قارا قارایف. المیرا نیز بارها برای شرکت در رویدادهای هنری و از جمله رسیتال‌های پیانو و ‏اجرای آثار خودش به مسکو سفر می‌کرد. در این سفرهای دوجانبه استاد و شاگرد به دیدار هم ‏می‌رفتند، با هم قدم می‌زدند، به آثار بیتهوفن و مالر گوش می‌دادند، درباره‌ی مسائل گوناگون ‏موسیقی و زندگی با هم بحث می‌کردند. شوستاکوویچ همواره المیرا را برای ادامه‌ی کار ‏آهنگسازی تشویق و راهنمایی می‌کرد، و از طرح‌های آثار خودش برای المیرا می‌گفت.‏

پس از مرگ استالین در پنجم مارس ۱۹۵۳، نخستین نامه‌ی شوستاکوویچ به المیرا در آوریل ۱۹۵۳ ‏نوشته شد. این نامه‌نگاری تا سال ۱۹۵۶ ادامه داشت. شوستاکوویچ در این نامه‌ها از درونی‌ترین ‏افکار و نگرانی‌هایش و از دغدغه‌های فلسفی‌اش برای المیرا می‌نوشت. در همه‌ی نامه‌ها علاقه و ‏ستایشی که شوستاکوویچ نسبت به المیرا احساس می‌کرد، همراه با احترام عمیق و قدردانی او ‏از توانایی‌های حرفه‌ای و موفقیت‌های المیرا موج می‌زند. او به شیوه‌ی خود می‌کوشید که عشق ‏خود را نسبت به المیرا ابراز کند. از جمله در نامه‌ای به تاریخ ۲۱ ژوئن ۱۹۵۳ تکه‌ای از اپرای ‏‏"یه‌وگه‌نی آنه‌گین" اثر چایکوفسکی را برای المیرا نقل می‌کند که خواننده در آن می‌گوید «دوستت ‏دارم»!‏

المیرا در سنفونی دهم

دهمین سنفونی شوستاکوویچ نخستین بار در دسامبر ۱۹۵۳ در لنینگراد و مسکو اجرا شد و با ‏استقبال گرم و پرشور شنوندگان رو به رو شد. از بخش دوم این سنفونی که بسیار هیجان‌انگیز ‏است و خود به‌تنهایی در برنامه‌های سالن‌های کنسرت سراسر جهان گنجانده می‌شود، ‏موسیقی‌شناسان تفسیرهای گوناگونی کرده‌اند و از جمله به نقل از سالومون وولکوف ‏Solomon ‎Volkov‏ نویسنده‌ی خاطرات شوستاکوویچ با عنوان «شهادت» ‏Testimony، نقل می‌کنند که ‏شوستاکوویچ گفته است که این بخش توصیف سیمای "استالین مخوف" است.‏

اما آن‌چه هیچ جای شک ندارد این است که شوستاکوویچ در ماه اوت ۱۹۵۳ در دو نامه برای المیرا ‏فاش کرد که در طول سرودن بخش سوم سنفونی دهمش همواره به فکر او بوده و حروف نام او ‏را به شکل نوت‌های موسیقی در آن گنجانده‌است. او در واقع هم حروف اول نام خودش را به شکل ‏نوت‌های ‏D-Es-C-H، و هم نام المیرا را با ترکیبی از نام‌های آلمانی و فرانسوی نوت‌ها به شکل ‏E-A-‎E-D-A، (یعنی ‏E - La=A – Mi=E – Re=D - A‏) در بخش سوم سنفونی بارها تکرار می‌کند. "المیرا" ‏به روشنی نخست با هورن تنها و دیرتر با گروه سازهای برنجی نواخته می‌شود. این رمز را ‏موسیقی‌شناسان تا پیش از آن که المیرا نظیرووا نامه‌های شوستاکوویچ را علنی کند، کشف نکرده ‏بودند.‏

با آن که استالین ماه‌ها پیش از نخستین اجرای سنفونی دهم مرده‌بود، اما تیخون خرن‌نیکوف پس از ‏شنیدن این اثر بار دیگر مقاله‌ای در انتقاد از "فورمالیسم" شوستاکوویچ نوشت.‏

با وجود نامه‌ها و ابراز مهر شوستاکوویچ، المیرا نظیرووا تأکید کرده‌است که او همواره احترام عمیقی ‏نسبت به استادش احساس می‌کرده و هرگز این فکر را به ذهن خود راه نداده‌است که رابطه‌ی ‏شوستاکوویچ با او چیزی فراتر از رابطه‌ی استاد و شاگردی بوده‌است، از جمله به این دلیل که ‏شوستاکوویچ هرگز به صراحت سخنی از عشق نگفت.‏

المیرا نظیرووا پس از فروپاشی شوروی به اسرائیل مهاجرت کرد و تا پایان زندگانیش (۲۳ ژانویه ‏‏۲۰۱۴) در آن‌جا ماند. او شاگردان فراوانی تربیت کرد و آثاری از خود به‌جا گذاشت، از جمله اوورتور ‏برای ارکستر سنفونیک، سه کنسرتو برای پیانو و ارکستر، پره‌لودها و واریاسیون‌هایی برای پیانو، ‏سونات برای ویولون، ویولونسل، و پیانو، تنظیم چندین ترانه‌ی فولکلوریک آذربایجانی، و کنسرتوی پیانو ‏روی تم‌های عربی با همکاری فیکرت امیروف. نامه‌های شوستاکوویچ به او، به خانواده شوستاکوویچ ‏که در امریکا به‌سر می‌برند سپرده شده‌است.‏

نوشته‌ی من ِ جوان درباره‌ی شوستاکوویچ و آثار او را نخست "اتاق موسیقی دانشگاه صنعتی ‏آریامهر" در سال ۱۳۵۵ به شکل جزوه‌ی پلی‌کپی به قطع آ۴ و در ۲۸ صفحه منتشر کرد، و سپس، ‏در "فضای باز" آستانه‌ی انقلاب در تابستان ۱۳۵۷ همکاران "اتاق موسیقی دانشجویان دانشگاه ‏صنعتی تهران" نشریه‌ای به‌نام "گاهنامه موسیقی" منتشر کردند (انتشارات پیمان) و همین ‏نوشته‌ی مرا نیز در آن گنجاندند.‏

‏***‏
شنیدنی و خواندنی:‏

پیش از هر چیز، "کوچه‌لره سو سپ‌میشم" [کوچه‌ها را آب‌پاشی کرده‌ام / تا یار که می‌آید گرد و ‏خاک نباشد!]: با صدای رشید بهبودوف ‏https://youtu.be/jLzrdogPDqg
و با پیانوی تنها: ‏https://youtu.be/m3Iy7rR4GBg

شوستاکوویچ:‏
درباره‌ی او: ‏https://en.wikipedia.org/wiki/Dmitri_Shostakovich‏
بخش دوم از سنفونی دهم ("استالین مخوف"): ‏https://youtu.be/1U7ljZhzNsc
بخش سوم از سنفونی دهم ("المیرا"): (اجرای خوب) ‏https://youtu.be/h3Xh92ItYnU
‏(اجرای کمی "چکشی"، اما با تصویر ارکستر، که دو تکه شده‌است) ‏https://youtu.be/2LTGNZrkcDQ
اثری بسیار زیبا، والس از موسیقی متن فیلم "خرمگس": ‏https://youtu.be/LKtA3XoIx2Y‏
قطعه‌ای به‌نسبت شاد، بخش سوم از کوارتت زهی شماره 8 که برای ارکستر زهی تنظیم ‏شده‌است: ‏https://youtu.be/evtvQ34DQwQ

درباره‌ی نامه‌های شوستاکوویچ به المیرا، به انگلیسی: ‏http://www.azer.com/aiweb/categories/magazine/ai111_folder/111_articles/111_shostokovich_elmira.html

المیرا نظیرووا:‏
درباره‌ی او (فقط به ترکی آذربایجانی): ‏https://az.wikipedia.org/wiki/Elmira_N%C9%99zirova‏ ‏
دو پره‌لود: ‏https://youtu.be/C5CRs4-SwDs
چند ماه پیش از مرگ اثری از خود را می‌نوازد: ‏https://youtu.be/1daw6IdJApo
سونات برای ویولونسل و پیانو: ‏https://youtu.be/Hj-IGG5_Uxc
کنسرتوی پیانو روی تم‌های عربی (با امیروف): ‏https://youtu.be/Vwj2N4AYaLg

قارا قارایف:‏
درباره‌ی او: ‏https://en.wikipedia.org/wiki/Gara_Garayev‏
رقص عایشه از بالت "هفت پیکر": ‏https://youtu.be/7g9bi6GfFcw‏
سوئیت از بالت "هفت پیکر": ‏https://youtu.be/VTgkq7WcHJg

درباره‌ی جؤودت حاجی‌یف: ‏https://en.wikipedia.org/wiki/Jovdat_Hajiyev

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏