سنفونی دوم مالر "رستاخیز" نام دارد و بخش نخست آن بسیار با شکوه است. اما دنبالهی این سنفونی همواره مرا خسته میکرد و حوصله نمیکردم بنشینم و تا پایان به آن گوش فرا دهم. یکی دو اثر دیگر مالر هم که در آن سالهای آغازین شنیدم چنگی به دلم نزد. اندکی بعد، فیلم مرگ در ونیز ساختهی لوکینو ویسکونتی Luchino Visconti کارگردان و نمایشنامهنویس بزرگ ایتالیایی را در سینماهای تهران نمایش دادند. این فیلم که در صحنههایی از آن بخش چهارم سنفونی پنجم مالر به عنوان موسیقی متن بهکار رفته، هیاهوی بسیاری در میان روشنفکران و دانشجویان بهپا کرد. دخترانی که در دانشگاه با ایشان گپوگفت داشتم، همه عاشق این فیلم و پسر نوجوان بازیگر آن بودند که نمادی از زیبایی و شادابی فردای بهتر بود.
من اما از این فیلم جز پوچی و بیهودگی زندگی ثروتمندان چیزی دستگیرم نشد! از دید من، پیرمرد فیلم از روی شکمسیری، بیدردی، بیغمی، و نداشتن هیچ عشق و انگیزهای در زندگی، سر به دنبال یافتن معنایی برای زندگی، در استراحتگاهی اشرافی به زیبایی ِ یک پسر نوجوان سوئدی دل باختهبود؛ همه جا دنبال او میرفت و از دور به تماشای او مینشست، و این چه معنایی جز نمایش فساد و پوچی زندگانی ثروتمندان میتوانست داشتهباشد؟
این فیلم باعث شد که من مالر و موسیقی او را نیز با همان چوب برانم: مالر برایم سرایندهی موسیقی پوچی و بیهودگی ِ زندگی اشرافی، موسیقی شکمهای سیر، موسیقی کسانی بود که از شدت سیری و کمبود انگیزه و بیدردی میخواهند بالا بیاورند و بمیرند!
سالی پس از انقلاب بخش نخست سنفونی پنجم او را به عنوان موسیقی متن شعرخوانی شاعران معاصر ایران شنیدم. این نوار کاست را هـ. الف. سایه موسیقیگذاری کردهبود، و آن تکه موسیقی را در ترکیب با شعر زیبایی که روی آن میخواندند، بسیار حماسی مییافتم. یک دل بهسوی آشتی با مالر میرفت، دلی دیگر اما هنوز آثار او را "موسیقی از روی شکمسیری" مییافت.
در سالهای 1360 و 61 در ایران، و سپس در سال 1366 در خارج، بحثهای تند و مفصلی با یک خانم هنرمند نقاش پیرامون مقایسه آثار مالر و شوستاکوویچ داشتم. او و شوهرش شیفتهی مالر بودند، و من شیفتهی شوستاکوویچ. برایشان استدلال میکردم که آثار مالر موسیقی بیدردی و بیغمی ِ اشرافیت ِ به پوچی رسیده است، در حالی که موسیقی شوستاکوویچ سراپا داستان درد و رنج محرومان و گرسنگان، موسیقی غم و رنج زندانیان، موسیقی خون و انقلاب، موسیقی تراژدی زندگی واقعی بیرون از سالنهای رقص و استراحتگاههای اشراف است، و همه به زبانی نو و با نوآوریهای شگفتانگیز: شوستاکوویچ کسیست که در مقابل سلیقهی "چوپانی" استالین و دستگاهش، و سطح فرهنگ و هنر فرمایشی "ژدانفی" ایستاد، حرفش را زد، و نتوانستند خفهاش کنند: این است هنر مبارز! این است هنری که از شدت سیری به پوچی و بیهودگی نرسیدهاست!
و البته یک پای استدلال من، از روی نادانی، حسابی میلنگید: از زندگی گوستاو مالر و تراژدیهای آن، هیچ نمیدانستم!
چندی بعد دانستم و آموختم که مالر نیز درد میکشید و رنج میبرد، و برای گریز از رنجهایش بود که شبانهروزاش را با کار، و کار، و سرودن، و سرودن پر کردهبود: دختر دلبند نوجوانش بیمار شد و ناگهان مرد؛ ناگهان خبرش کردند که قلب خود او عیبی دارد و همین امروز و فرداست که بمیرد؛ و کشف کرد که همسرش با مرد دیگری روی هم ریختهاست. با همسر به گونهای به توافق رسیدند که تا جایی که ممکن است با هم سر کنند، اما مرگ دختر، و عزرائیلی که داس مرگ را روی گردن مالر تکیه دادهبود: همه مرگ بود، و مرگ... – و چنین بود که اغلب آثار مالر، از همان سنفونی رستاخیز شماره 2، تا دهمین سنفونی ناتمام، همه از مرگ سخن میگویند.
بسیاری از موسیقیشناسان میگویند که فرم "سنفونی" (مقایسه کنید با قصیده در شعر فارسی) در حال مرگ بود و مالر بود که با نوآوریهای خود این قالب را نجات داد. برای من این حرفیست پذیرفتنی، و خواندهام که آهنگساز مورد علاقهی من شوستاکوویچ نیز با معرفی یکی از نزدیکترین دوستانش با موسیقی مالر آشنا شد، و از سنفونی چهارمش به بعد تأثیر مالر در آثار او بهروشنی پیداست. شوستاکوویچ آموختن از مالر را هیچ پنهان نمیکرد و منتقدانش این تأثیرپذیری را بر او خرده میگرفتند. با اینهمه، و با آنکه موسیقی شوستاکوویچ گویی همچون خون در رگان من جاریست، مالر اما برای من همچنان دستنایافتنی ماندهاست: میپذیرم که او نیز تراژدی میسرود، اما با برخی از منتقدان او موافقم که میگویند او خواسته که تراژدیهای شخصی خود را در موسیقی جا دهد و جاودانه کند، و باز با اغلب اینان موافقم که میگویند که با این همه، مالر نتوانسته با جهان شنوندگانش پیوند برقرار کند.
جاهایی از موسیقی او را میپسندم: بخش نخست سنفونی دوم؛ بخش نخست سنفونی سوم؛ بخش نخست و چهارم سنفونی پنجم،... – اما اگر از من بخواهند که از میان آثار مالر و دو آهنگسازی که او تقدیسشان میکرد، یعنی بیتهوفن و بروکنر چیزی برای آخرت برگزینم، بی هیچ تردیدی چیزی از مالر نمیگزینم: بیتهوفن که جای خود دارد، اما من همهی سنفونیهای آنتون بروکنر Anton Bruckner را، که از نظر طول و تفصیل و انتزاع هیچ دست کمی از آثار مالر ندارند و حتی برتری دارند، با عشقی توصیفناپذیر، با موهای سیخشده، با چشمانی تر، گوش میدهم – و آثار مالر در فاصلهای چند کیلومتری، ناشناس، بر جا میمانند. چرا؟ به قول معروف: "چه میدانم؟"، ”I don’t know"!
همهی این حرفها به یک سو، مالر اما اگر نبود، موسیقی سنفونیک بیگمان راهی دیگر پیموده بود!
***
سرانجام توانستم آن خانم نقاش را به آثار شوستاکوویچ علاقهمند کنم، اما او از میان همهی آثار شوستاکوویچ به عجیبترین آنها دل باخت: سنفونی چهاردهم! البته، بیشتر که فکر میکنم، میبینم که چندان هم عجیب نبود: سنفونی چهاردهم شوستاکوویچ نیز اثریست در توصیف و ستایش مرگ! امیدوارم این دوست هنرمندم اکنون هر جا که هست، از مرگدوستی دست شستهباشد.