03 January 2009

وطن کجاست؟

نوشته‌ای با همین عنوان دارم که در سایت ایران امروز منتشر شده‌است. مطلبی‌ست درباره‌ی فیلم "سرزمین گمشده" ساخته‌ی وحید موسائیان و کتاب "اجاق سرد همسایه" گردآوری و نگارش اتابک فتح‌الله‌زاده. فیلم سرزمین گمشده در ساعت 19 روز 10 ژانویه در ABF Sundbyberg استکهلم، در ساعت 18 روز 17 ژانویه در Folkets Hus Hammarkullen گوتنبرگ، و در ساعت 17 روز 18 ژانویه در محل انجمن فرهنگی ایران و سوئد در مالمو نمایش داده می‌شود و هر بار پس از نمایش فیلم بحث و گفت‌وگویی با سازنده‌ی فیلم نیز صورت خواهد گرفت.

فیلم و کتاب هردو درباره‌ی سرنوشت ایرانیانی‌ست که پس از شکست جنبش آذربایجان در سال 1325 به اتحاد شوروی پناهنده شدند. نوشته را در این یا این نشانی می‌یابید.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

02 January 2009

آن‌چه یک فعال... – نظرها‏

سپاسگزارم از همه‌ی شما خوانندگانی که زحمت کشیدید و نظرتان را درباره‌ی مقاله‌ام از راه‌های گوناگون به آگاهیم رساندید.

دوستی نوشت که ممکن است کسانی گمان کنند که نویسنده در توصیف خطرها بزرگنمایی می‌کند و باعث می‌شود که ما در زندگی روزمره از آن‌چه لازم است محتاط‌تر شویم. راست آن است که من کوشیدم نوشته‌ام حالت "سناریوی وحشت" نداشته‌باشد و در سطح یک هشدار باقی بماند. وگرنه خطرات و امکانات شنود و کنترل که بر شمردم بخش کوچکی‌ست از آن‌چه خوانده و شنیده‌ام، و بخش کوچک‌تری‌ست از آن‌چه سرّی‌ست و نخوانده‌ام و نشنیده‌ام! به‌ناگزیر نمونه‌های دیگری می‌آورم تا روشن‌تر شود که به کدام سو می‌رویم.

شاید توجه کرده‌باشید که سیاستمداران و دیپلمات‌های بلند‌پایه هنگام شرکت در کنفرانس‌های مطبوعاتی اگر بخواهند با همکار کنار دست خود سخنی بگویند، پشت به دوربین می‌کنند، یا دهانشان را از چشم دوربین‌ها می‌پوشانند. چرا؟ زیرا اگر از حرکت لبان آنان فیلم‌برداری شود، حتی اگر صدایی هم ضبط نشود، نرم‌افزارهایی هست که لبان آنان را می‌خواند و فاش می‌کند که آنان چه گفتند. یعنی حتی میکروفون تلسکوپی هم لازم نیست. کافیست از گفت‌گوی بنده و شما در خیابان یا پارک از زاویه‌ی درستی از دور فیلم‌برداری کنند و حتی اگر نرم‌افزار پیشرفته‌ی این کار را هم نداشته‌باشند، با کمک یک لب‌خوان ماهر (که در میان ناشنوایان فراوان است)، گفت‌وگوی ما را "بشنوند".

در ماه گذشته دادگاهی در سوئد تشکیل شد تا درباره‌ی قانونی بودن یا نبودن استفاده از اطلاعات مربوط به مشتریان رأی دهد. ماجرا چنین است که برخی از فروشگاه‌های زنجیره‌ای برای مشتریان دائمی خود کارت عضویت صادر می‌کنند و اگر مشتری هنگام خرید این کارت را نشان دهد، تخفیف می‌گیرد. اما کمتر سرمایه‌داری هست که بخواهد پول مفت به کسی بدهد. با ارائه‌ی این کارت در واقع همه‌ی ریز خرید مشتری به نام خود او در بانک اطلاعاتی ذخیره می‌شود تا فروشنده آن‌ها را برای سیاست‌های عرضه‌ی کالا و قیمت‌گذاری تجزیه و تحلیل کند. یکی از این فروشگاه‌ها (ICA) گامی فراتر نهاد و آگهی‌هایی با نام و نشانی برای این مشتریان فرستاد و نوشت: "آقا یا خانم فلانی، شما که اغلب این جنس و کالای معین را می‌خرید، امروز همین جنس در شعبه‌ی فلان حراج شده‌است"! این آگهی با نام و نشان که چنین عریان نشان می‌داد که فروشگاه مربوطه خریدهای مشتریان را کنترل کرده‌است، بر کسانی گران آمد و شکایت کردند. اما دادگاه سرانجام رأی به برائت این فروشگاه داد!

مورد بالا مشابه کاری‌ست که گوگل در جی‌میل انجام می‌دهد و در مقاله‌ام درباره‌ی آن نوشتم، اما نگفتم که به نوشته‌ی مجله‌ی "مهندس Ingenjören" ارگان اتحادیه‌ی مهندسان سوئد (شماره‌ی ژانویه 2008)، امروزه اقتصاددانان، روانشناسان و پژوهشگران مغز همکاری می‌کنند و رشته‌ای پدید آورده‌اند که "نورواکونومی Neuroeconomy" نامیده می‌شود (ترجمه‌ی فارسی جالبی برای آن نمی‌یابم). بانک‌های اطلاعاتی عظیمی شیوه‌ی زندگی ما، عقاید ما، علاقمندی‌های ما، نام و شبکه‌ی دوستان ما، مکان‌های جغرافیایی ما و محله‌های ما، خریدهای ما و غیره را ثبت می‌کنند، به هم ربط می‌دهند، تجزیه و تحلیل می‌کنند، تا از طرز کار مغز هنگام انتخاب کالا و خدمات سر در آورند، البته برای آن‌که آن را به خدمت خود در آورند، و هیچ مرز و نهایتی برای این فضولی‌ها متصور نیست. نمونه‌ای از زیانی که به بنده و شما می‌رسد این است که اگر در میان خرید‌های ما داروهای معینی وجود داشته‌باشد، یا اگر مشروبات الکلی را هم با کارت بانکی خریده‌باشیم و خریدمان ثبت شده‌باشد، ممکن است این اطلاعات روزی به دست شرکت‌های بیمه یا بانک‌ها بیافتد و آن‌گاه ممکن است ما را بیمه‌ی بیماری و بیمه‌ی عمر نکنند، یا مبلغ حق بیمه‌ی بیماری و عمر و منزل و اتوموبیل ما را افزایش دهند، و ممکن است بانک‌ها نخواهند به ما وام بدهند. نمونه‌هایی از این پدیده در امریکا دیده شده‌است.

من مواردی را در نوشته‌ام نیاوردم تا مبادا "سرود یاد مستان" بدهم. اما حقیقت این است که آن "مستان" بهتر از بنده و شما "سرود" می‌دانند! چند سال پیش مشتریان یکی از بانک‌های سوئد ای‌میلی دریافت کردند که همه چیز آن درست بود: از نشانی بانک آمده‌بود، آرم بانک در پیام وجود داشت، و هیچ چیز نشان نمی‌داد که پیام از کسی جز خود بانک آمده است. در پیام گفته می‌شد که بانک برای کنترل ایمنی سیستم اینترنتی از مشتریان می‌خواهد که رمز ورود خود را وارد کنند، و اشکال کار همین‌جا بود. صدها مشتری خوش‌باور رمز خود را وارد کردند و کلاهبرداران با خالی کردن حساب آنان میلیون‌ها کرون به بانک مربوطه زیان رساندند. گویا مشابه این اتفاق برای یکی از بانک‌های ایران هم افتاده‌است.

سطل آشغال صندوق جی‌میل من پر از هرزنامه spam هایی‌ست که از نشانی من برای خودم فرستاده شده، البته بی آن‌که من آن‌ها را فرستاده‌باشم! یکی از ایرادهای ای‌میل آن است که می‌توان نام و نشانی فرستنده را به دلخواه تغییر داد. همین‌جا باید از فرصت استفاده کنم و به همه‌ی آشنایانم هشدار بدهم که همه‌ی ای‌میل‌هایی که با نام و نشانی من به دستتان می‌رسد، از من نیست! اگر عنوان پیام به نظرتان عجیب است، بهتر است پیام را اصلاً باز نکنید، و اگر باز کردید، دقت کنید که پیام از شما چه می‌خواهد. آیا ممکن است من چنین چیزی از شما بخواهم؟! و در نهایت، می‌توان کشف کرد که پیام در واقع از کجا آمده‌است:

* در آوت‌لوک و آوت‌لوک اکسپرس، در Inbox روی نامه راست- کلیک کنید و Options را انتخاب کنید. در پنجره‌ای که گشوده می‌شود در بخش پایین Internet headers یا Message header را می‌بینید؛
* در جی‌میل پیام را باز کنید و در گوشه‌ی سمت راست بالای پیام، در کنار Reply روی مثلث کوچک کلیک کنید و Show Original را انتخاب کنید؛
* در یاهو پیام را باز کنید و در گوشه‌ی پایین سمت راست روی Full Headers کلیک کنید؛

در هر سه حالت متنی شبیه به متن زیر در بالای متن اصلی پیام خواهید یافت:

Delivered-To: Neshanie_man@gmail.com
Received: by 10.142.240.2 with SMTP id n2cs83825wfh; Thu, 1 Jan 2009 05:34:13 -0800 (PST)
Received: by 10.210.16.10 with SMTP id 10mr18572119ebp.131.1230816852304; Thu, 01 Jan 2009 05:34:12 -0800 (PST)
Return-Path: neshanie_man@gmail.com
Received: from akira.jp ([118.219.244.252]) by mx.google.com with SMTP id 5si64167614nfv.18.2009.01.01.05.34.09; Thu, 01 Jan 2009 05:34:12 -0800 (PST)
Received-SPF: neutral (google.com: 118.219.244.252 is neither permitted nor denied by domain of Neshanie_man@gmail.com) client-ip=118.219.244.252;
Authentication-Results: mx.google.com; spf=neutral (google.com: 118.219.244.252 is neither permitted nor denied by domain of Neshanie_man@gmail.com) smtp.mail=Neshanie_man@gmail.com
Date: Thu, 01 Jan 2009 05:34:12 -0800 (PST)
Message-Id: 495cc654.0516300a.7d95.ffffa3a3smtpin_added@mx.google.com
To: neshanie_man@gmail.com
Subject: Greater Joys For U...
From: neshanie_man@gmail.com
MIME-Version: 1.0
Importance: High
Content-Type: text/html

این Header مربوط به هرزنامه‌ای‌ست که به نام من برای خودم فرستاده شده (البته نشانی واقعیم را این‌جا به Neshanie_man تغییر داده‌ام)! اما در این متن اگر آخرین Received: from را پیدا کنید (ممکن است چند بار تکرار شده‌باشد، اما آخرین آن‌ها فرستنده‌ی اصلی‌ست)، در برابر آن نام و IP فرستنده‌ی اصلی دیده می‌شود. در این مورد پیام از یک نشانی ژاپنی فرستاده شده است. اما ابزارهایی برای یافتن جزئیات بیشتری از فرستنده وجود دارد. شماره‌ی IP را می‌توان در یکی از پنج نشانی زیر (بسته به منطقه‌ی جغرافیایی فرستنده) وارد کرد و اطلاعات لازم را به‌دست آورد:

APNIC فاش می‌کند که شماره‌ی 118.219.244.252 در واقع متعلق به یک شرکت ISP در سئول پایتخت کره جنوبی‌ست! من به عمرم پا به خاک کره (چه شمالی و چه جنوبی) نگذاشته‌ام که از آن‌جا برای خودم هرزنامه بفرستم! پس نشانی من چه‌گونه از سئول سر در آورده؟ خیلی ساده، به یکی از روش‌هایی که در مقاله‌ام نوشتم، یا به علت وجود "کرم" wurm یا ترویان در کامپیوتر یکی از آشنایانم، نشانی من لو رفته، پخش شده، به فروش رسیده، دست‌به‌دست شده، و سرانجام (سرانجامی بر آن متصور نیست!) از سئول سر در آورده‌است.

دوستی در گفت‌وگویی تلفنی می‌گفت: "تو که درباره‌ی مخفی‌کاری نوشتی، خوب بود اشاره‌ای هم به مخفی‌بازی می‌کردی!" و منظور از مخفی‌بازی رفتار کسانی از ما ایرانیان است که این‌جا در خارج با آن‌که همه‌ی سازمان‌های اطلاعاتی جهان همه‌چیزمان را می‌دانند، هنوز نام مستعار داریم، عینک دودی می‌زنیم، کلاهمان را تا روی ابروها پایین می‌کشیم، یقه‌ی پالتو را بالا می‌زنیم، تا مبادا "شناسایی" شویم، اما همه‌ی آشنایان ایرانی هم می‌دانند و ما را می‌شناسند، و اگر نام مستعارمان را به‌کار ببرند و کسی بپرسد "کدام حمید؟" می‌گویند "بابا، همان حسین دیگه!"

مقاله‌ای را که نوشتم نزدیک دو سال در سر داشتم، می‌نوشتم و پاک می‌کردم، می‌پروراندم، و نمی‌دانستم از کجا شروع کنم، چه بنویسم و چه ننویسم، و هنوز دلم می‌خواهد در آن دست ببرم و حک و اصلاحش کنم. آن‌چه باعث تبلور آن شد در واقع بحث‌های مربوط به قانون تازه‌ای بود که همین روزها در سوئد "اجرایی" می‌شود و مطابق آن "نهاد رادیوئی وزارت دفاع سوئد FRA" اجازه می‌یابد که همه‌ی ارتباط‌های تلفنی و اینترنتی را در کابل‌هایی که از مرز سوئد عبور می‌کنند، گوش دهد. این قانون با نام FRA law معروف شده‌است و بحث‌های بی‌پایانی را بر انگیخته‌است. و تفاوت همین‌جاست: در برخی نظام‌ها و کشورها نهادهای اطلاعاتی و امنیتی هر طور که می‌خواهند با جان و مال و هستی و حریم شخصی انسان‌ها بازی می‌کنند، "پرونده‌ی اخلاقی" می‌سازند، "نقطه‌ی ضعف" پیدا می‌کنند، و با "رو کردن" شنودهایشان در بازجویی‌ها انسان‌ها را خرد می‌کنند. این‌جا اما بحث می‌شود، بحث‌ها را به پارلمان می‌برند، لایحه‌ی قانونی می‌نویسند، به رأی می‌گذارند، و متعهد می‌شوند که کوچکترین تعرضی به حریم شخصی افراد صورت نگیرد. تفاوت این‌جاست. مقامات وزارت دفاع سوئد می‌گویند که این‌کار برای کشف اقدامات تروریستی‌ست، و بخش بزرگی از شهروندان سوئد می‌گویند که حتی این را هم نمی‌خواهند. آیا برای مردم جمهوری اسلامی راهی برای ابراز مخالفت با شنودها و کنترل‌ها وجود دارد؟

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

27 December 2008

آن‌چه یک فعال سیاسی- اجتماعی باید بداند‏

مطلبی با عنوان بالا نوشتم درباره‌ی این‌که در جهان امروز چه‌گونه دستگاه‌های دولتی و پلیس همه جا اعمال و رفتار ما را زیر نظر دارند و خیلی‌ها که لازم است این را بدانند، نمی‌دانند. نوشته در سایت ایران امروز منتشر شده‌است و آن را در این یا این نشانی می‌یابید.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

10 December 2008

اتاق موسیقی

دوست خواننده‌ای که نام و نشانی از خود به‌جا نگذاشته و میل ندارد پیامش منتشر شود، می‌خواهد که من "به‌شکلی" پاسخ دهم که آیا مسئول اتاق موسیقی دانشگاه صنعتی در دهه‌ی پنجاه و مسئول تکثیر نوار در اواخر دهه‌ی پنجاه و اوائل شصت بودم؟

با سپاس از این دوست خواننده، شکلی بهتر از این به عقلم نرسید! پاسخ کوتاه این است که: آری، من اتاق موسیقی دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف) را در سال 1351 پایه ‌گذاشتم. اما در سال 1356 پس از پایان تحصیل از دانشگاه رفتم و کار را به یک گروه سپردم.

و پاسخ مفصل‌تر: اگر در همین ستون سمت راست روی "سایت شخصی" کلیک کنید، آن‌جا پیوند به داستان "کار در اتاق موسیقی" و نیز بیوگرافی مصور مرا می‌یابید. نیز، در اواخر دهه‌ی پنجاه و اوائل شصت مسئول تکثیر نوار بودم، اما نه در "اتاق موسیقی". در این نوشته بخوانید کجا!

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

06 December 2008

خروار خروار "من"‏

دیشب "کانون نویسندگان ایران در تبعید" واحد استکهلم مراسمی برای بزرگداشت قربانیان "قتل‌های زنجیره‌ای" و به مناسبت دهمین سالگرد این جنایت بی‌مانند در یکی از سالن‌های استکهلم برگزار می‌کرد. شاید نزدیک دو سال بود که در سخنرانی‌ها و مراسم اعتراض و همبستگی و ... که گروه‌های گوناگون در استکهلم برگزار می‌کنند شرکت نکرده‌بودم و به اعصابم که از شنیدن شعارهای توخالی و افکار فسیل‌شده هاشور می‌خورد، استراحت داده‌بودم. اما این جنایت آن‌قدر بزرگ است و تکان‌دهنده، که تصمیم گرفتم برای بزرگداشت یاد همه‌ی قربانیان جهل و نادانی و کوردلی در میهن‌مان دل به دریا بزنم و در این مراسم شرکت کنم.

و چه بگویم که آش همان آش است و کاسه همان کاسه: سخنرانان و شعرخوانان یکی پس‌از دیگری آن‌چنان از "من" و "من" و "خود" و "خود" داد سخن دادند، که نام قربانیان و سر ِ ما حاضران در سالن زیر این خروارها "من" له شد و زیر شعارهای "طبقه‌ی کارگر" و "طبقه"های دیگر مانند کودکان و زنان و دانشجویان و "خلق‌های تحت ستم" مدفون شد! تا آن‌جا پیش رفتند که کم‌وبیش ادعا کنند "اصلاً من این ها را تربیت کردم!"، "اصلاً من برای مختاری به خواستگاری رفتم!" در آن میان دشنامی هم به عرب و تازی دادند!

منصور کوشان که برای شرکت در این مراسم از نروژ آمده‌بود، به‌درستی بر سر اینان فریاد زد و یادشان آورد که هیچ کدامشان، حتی یک نفرشان، به خود زحمت نداده‌بود که کارهای آن کشتگان را بخواند و بیاندیشد که چرا؟ آنان چه می‌گفتند و چه می‌نوشتند و چرا، چرا کوردلان درست آنان را دست‌چین کردند و کشتند؟ همه آن‌قدر در "من" غرق بودند که هیچ‌کس گزارشی از شخصیت و آثار هیچ‌کدام از قربانیان قتل‌ها نداد. همه را به کتابچه‌ای حواله دادند که "کانون نویسندگان ایران در تبعید" در معرفی کشتگان منتشر کرده‌است، و آن نیز هیچ در خور نیست.

دو استثنا را نمی‌توانم ناگفته بگذارم: یک فیلم مستند دردآور پانزده دقیقه‌ای از مراسم خاکسپاری محمد مختاری، که نگفتند ساخته‌ی کیست، و داستانی زیبا نوشته‌ی سهراب مختاری از ناپدید شدن پدرش و یافتن جسدش، که سهراب خود خواند، و زایش قلم‌زنی را که پا جای پای پدرش خواهد نهاد، نوید داد. سهراب همچنین خبر داد که دیروز کلانتری مهرشهر کرج و مأموران امنیتی از برگزاری مراسم بزرگداشت قربانیان قتل‌های زنجیره‌ای در امامزاده طاهر جلوگیری کردند.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

22 November 2008

تماس با من

برخی از دوستان می‌گویند که با کلیک کردن روی ای‌میل... Contact me در ستون سمت چپ هیچ اتفاقی نمی‌افتد و نمی‌توانند برایم ای‌میل بفرستند. برای آن که آن لینک کار کند، باید Outlook یا Outlook Express را به عنوان برنامه‌ی نامه‌نگاری‌تان انتخاب کرده‌باشید. نشانی ای‌میلم را به شکل معمول آن نمی‌نویسم، زیرا روبات‌هایی هست که تمامی اینترنت را در جست‌وجوی نشانی‌های ای‌میل جارو می‌کنند تا این نشانی‌ها را به شرکت‌های آگهی تبلیغاتی بفروشند، و آن‌وقت سیلی از آگهی‌ها و هرزنامه‌ها به صندوق مربوطه سرازیر می‌شود.

اگر از این دو برنامه برای ارتباط ای‌میلی استفاده نمی‌کنید، با حرکت دادن موشواره روی ای‌میل... Contact me نشانی مرا به شکل : mailto در گوشه‌ی پایین سمت چپ صفحه‌تصویر ملاحظه می‌کنید. نشانی را یادداشت کنید (بدون : mailto) و برایم ای‌میل بفرستید. اگر چنین چیزی دیده نمی‌شود، نشانی من عبارت است از otaghe_mousighi که در سمت راست آن علامت at و بعد yahoo.com باید نوشته شود.

یک راه دیگر این است که زیر هر نوشته روی Comments کلیک کنید، پیامتان را بنویسید، و اگر می‌خواهید پیامتان خصوصی باشد و منتشر نشود، این را در متن پیام تذکر دهید. پیامتان پیش از انتشار به دست من می‌رسد و اگر نخواهید، منتشرش نمی‌کنم.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

18 November 2008

چریک آلمانی، و چریک ایرانی

اگر یک ماشین را آتش بزنید جرمی مرتکب شده‌اید. اما اگر یکصد ماشین را آتش بزنید، کار سیاسی انجام داده‌اید!
این جمله‌ای‌ست معروف از اولریکه ماینهوف Ulrike Meinhof یکی از اعضای رهبری "گردان ارتش سرخ" آلمان RAF.

مطلبی با عنوان بالا نوشته‌ام که در سایت "ایران امروز" منتشر شده‌است. آن را در این و یا این نشانی می‌یابید.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

08 November 2008

از جهان خاکستری - 19

نمی‌دانم چرا هر اتفاق غریب در این مملکت هست، برای من یکی می‌افتد!

یک ماشین قراضه داشتم، نیسان بلوبرد مدل 1986. البته اسمش 86 بود و نخستین باری که لازم شد به نمایندگی نیسان بروم و لوازم یدکی سفارش بدهم، کلی کامپیوترها را زیر و رو کردند و سرانجام لازم شد شماره‌ی شاسی و موتور را ببینند تا کشف کنند که این مدل بسیار ویژه‌ای‌ست که در پایان سال 85 سرهم‌بندی شده و به نام مدل 86 بیرون داده شده، و از سال بعد مدل بلوبرد Bluebird را به‌کلی از رده خارج کرده‌اند!

ماشین 8 ساله بود که از همکار یک آشنا خریدمش. تر و تمیز و شیک بود و ایرادی نداشت. فروشنده گفت که پخش صوت آن را خودش برداشته و یک رادیو‌ضبط ارزان‌تر تویش گذاشته که فقط سیم آنتن آن وصل نیست و او به‌زودی قطعه‌ی لازم را برایم می‌فرستد که سیم را وصل کنم. ماه‌ها گذشت و از این قطعه خبری نشد. سرانجام خودم رفتم به نمایندگی رادیوضبط و قطعه را خریدم. اما معلوم شد که راه انداختن رادیو یک کد لازم دارد. فروشنده‌ی ماشین کد را نمی‌دانست و معلوم شد که این پخش صوت مال دزدی بوده، به او انداخته‌اندش و از کد و صاحب کد اثری نیست!

ماشین را نزدیک ده سال داشتمش. دیگر فرسوده شده‌بود و مایه‌ی زحمت و دردسر بود. مدام این‌جا و آن‌جایش خراب می‌شد، و البته همه را با دست‌های خودم تعمیر می‌کردم: تعویض لوله و انبار اگزوز، تعویض زغال‌های استارت، تعمیر پمپ هیدرولیک فرمان، تعویض سگ‌دست، تنظیم میل دلکو بدون داشتن استروبوسکوپ، تعویض لوله‌های روغن ترمز و لنت ترمز، و ... کم‌کم بین همکاران معروف شده‌بودم که همیشه توی گاراژ شرکت‌مان زیر این ماشین هستم. دیگر وقتش رسیده‌بود که خود را از شر آن خلاص کنم. پس تصمیم گرفتم که به معاینه‌ی فنی اجباری سالانه ببرمش، و سپس آگهی فروش بدهم.

برای معاینه‌ی فنی وقت روزو کردم و هفته‌ای پیش از معاینه، فکر کردم که بهتر است خودم همه‌جای ماشین را بازرسی کنم که مبادا هنگام معاینه ایرادی در آن پیدا کنند. همه‌ی چراغ‌ها، ترمز، آینه‌ها، همه‌چیز درست بود. اما هنگامی که زیر ماشین رفتم، کشف کردم که لوله‌ی اگزوز آن پر از سوراخ‌های ریز و درشت است که زنگ روی آن‌ها را پوشانده. ای‌که بخشکی شانس! حالا هم وقت پوسیدن اگزوز بود؟ توی این مملکت اگر در فاصله‌های کوتاه رانندگی کنید، بخار آب توی لوله و انبار اگزوز می‌ماند و از درون این‌ها را می‌پوساند، و اگر در فاصله‌های طولانی برانید، نمک و ماسه‌ای که برای پیش‌گیری از لغزندگی جاده‌ها و خیابان‌ها می‌پاشند، از بیرون لوله و انبار اگزوز را می‌فرسایند. قاعده این است که هر سه سال یک‌بار تمامی سیستم اگزوز را باید عوض کرد، مگر این که نوع ضد زنگ و گران‌بهای آن را بخرید.

هیچ میل نداشتم در آستانه‌ی فروختن این ابوقراضه نزدیک دو هزار کرون خرج کنم و لوله اگزوز تازه برایش بخرم. مقداری بانداژ مخصوص آب‌بندی اگزوز خریدم و سوراخ‌های لوله‌ی اگزوز را باندپیچی کردم. شنیده‌بودم که این‌طوری هم قبول است.

اما، ما که شانس نداریم! صبح روزی که وقت معاینه‌ی فنی داشتم، به گاراژ که رفتم با صحنه‌ای غم‌انگیز روبه‌رو شدم: شیشه‌ی مثلثی در عقب ماشین را شکسته‌بودند، همه‌جای ماشین را زیر و رو کرده‌بودند، و چیزهایی را، نمی‌دانم چه چیزهایی را، از داشبورد برداشته‌بودند! آخر، توی این گاراژ پنج طبقه، با این همه ماشین‌های مدل بالای شیک، چرا عدل آمده‌بودند سراغ این ابوقراضه؟ دفعه‌ی اولم نبود. ماشین قبلیم را یک بار دزد زده‌بود و یک بار در یکی از شهرستان‌های سوئد ابتدا افرادی از تبار کولی باک بنزین‌اش را خالی کرده‌بودند و بعد گروهی نژادپرست سوئدی با چوب‌های بیس‌بال به جان همه‌ی ماشین‌های آن گاراژ و از جمله ماشین تیره‌روز من افتاده‌بودند و خرد و خمیراش کرده‌بودند. و بار دوم بود که این ماشین را هم دزد می‌زد. ولی آخر چرا درست امروز که وقت معاینه‌ی فنی داشتم؟ با شیشه‌ی شکسته که نمی‌شد ماشین را برای معاینه برد! تا یک ماه دیگر اگر گواهی معاینه نمی‌گرفتم، رانندگی با این ماشین ممنوع می‌شد.

به این در و آن در زدم و پیش شیشه‌گری برای روز بعد وقت گرفتم. بیمه پول تعویض شیشه را می‌داد، اما خودم می‌باید هزار و پانصد کرونش را می‌پرداختم. و پرداختم.

سرانجام نوبت معاینه رسید. و امان از بازرسان جوان و تازه‌کار! بازرسان سالخورده و جا‌افتاده می‌دانند کجاهای ماشین را معاینه کنند، چه چیزهایی مهم است و چه‌طور باید با مردم تا کنند. بازرسی که نصیب من شد یکی از این جوانان تازه‌کار بود. به‌جای معاینه‌ای چند دقیقه‌ای، نیم ساعتی سراپای ماشین را زیر و رو کرد و با چکشی نک‌تیز به جان شاسی و لوله‌های ترمز آن افتاد. اگر نک چکش جایی فرو می‌رفت، یعنی آن‌که زنگ‌زده و پوسیده است. نگران بودم که باندپیچی لوله‌ی اگزوز را نپسندد. اما هیچ اعتنایی به لوله‌ی اگزوز نکرد. چکش او جایی فرو نرفت، اما گفت که محل اتصال کمک‌فنر سمت راست عقب به بدنه‌ی ماشین پوسیده، و اگر این محل در حال حرکت بشکند خیلی خطرناک است! در یک کلام یعنی این که مردود شدیم! اکنون اجازه داشتم که ماشین را فقط تا تعمیرگاه برانم و تا یک ماه دوباره برای معاینه بیاورمش، وگرنه باید بخوابانمش! دست شما درد نکند! می‌خواستم ماشین را بفروشم!

آهنگری پیدا کردم و ماشین را بردم پیشش. می‌گفت که تا کنون این‌طور مته به خشخاش‌گذاشتن ندیده‌است. هفته‌ای طول کشید تا جوشکاری و قیرکاری‌اش کند و ماشین را بردم برای معاینه‌ی مجدد. از شش خط معاینه، باز همان جوان نصیب من شد! آمد، رفت زیر ماشین، نگاه کرد، و کار آهنگر را نپسندید! ماشین هنوز ایراد داشت!

برگشتم پیش آهنگر. داشت از تعجب شاخ در می‌آورد. گفت که درستش خواهد کرد. گویا دلش برایم سوخت و شاگردش را فرستاد که این بار مرا تا نزدیک‌ترین ایستگاه اتوبوس برساند.

بار سوم رفتم برای معاینه. و چه فکر کردید؟ باز همان جوان به من رسید! رفت زیر ماشین، نگاه کرد، من‌ومنی کرد، و سرانجام گفت: ببین، لاستیک‌هایت هم سابیده است، ولی دیگر نمی‌خواهم اذیتت کنم. بیا، قبولی!

این قبولی از معاینه، اگر خرج شیشه شکسته و دستمزد آهنگر و کارمزد معاینه‌ها را جمع بزنیم، شش هزار و پانصد کرون برایم آب خورد. اگر به‌جای همه‌ی این تعمیرات ماشین را برده‌بودم به گورستان، هزار و پانصد کرون به من می‌دادند! همان روز آگهی فروش ماشین به قیمت شش هزار و پانصد کرون را در اینترنت منتشر کردم. با آب و تاب و عکس و تفصیلات نوشتم که ماشین تازه معاینه فنی شده و بی عیب است، چرخ‌های زمستانی هم دارد و چه‌قدر تر و تمیز است.

چند روز گذشت و کسی تماس نگرفت. یک سال دیگر نگه‌اش دارم و بعد ببرمش گورستان؟ نه! حسابی از آن دل‌زده شده‌بودم و می‌ترسیدم که باز هم خرج روی دستم بگذارد. پس قیمت را پایین آوردم: پنج هزار کرون، یعنی هزار و پانصد کرون ضرر! از قدیم گفته‌اند جلوی ضرر را هر جا بگیری منفعت است!

همان روز یک خانم با لهجه‌ی فنلاندی زنگ زد و گفت بعد از ظهر می‌آید که ماشین را ببیند. ساعتی پیش از قرارم با او، خانم دیگری زنگ زد. از تبار کردهای ترکیه بود. با سوئدی شکسته‌بسته‌ای داستان غریبی که ربطی به من نداشت تعریف کرد. می‌گفت سال‌هاست که می‌خواهد رانندگی بیاموزد، اما شوهرش که چند رستوران کبابی دارد نمی‌گذارد که زنش با ماشین گران‌قیمت او تمرین کند و حاضر نیست ماشینی گران‌تر از پنج هزار کرون برای تمرین‌های او بخرد! می‌گفت که آگهی مرا به شوهرش نشان داده، این ماشین با این مشخصات ایده‌آل است، و برادر شوهرش که نزدیکی‌های من زندگی می‌کند دقایقی بعد زنگ می‌زند که بیاید و ماشین را ببیند. خواهش و التماس می‌کرد که سخت نگیرم و ماشین را به برادر شوهرش بفروشم! جل‌الخالق!

حال و حوصله‌ی درگیری در حساب و کتاب زن و شوهرها از نوع کبابی کردی- ترکی را نداشتم و ترجیح می‌دادم که زن فنلاندی بیاید و ماشین را ببرد. اما توی همین فکر بودم که زن فنلاندی زنگ زد و گفت که منصرف شده و سر قرار نمی‌آید. باز خدا امواتش را بیامرزد که خبر داد! پس حالا فقط یک مشتری پا در هوا داشتم: برادر شوهر این زن کرد، که هنوز زنگ هم نزده‌بود. اما دیری نگذشت که زنگ زد و یکراست آمد. او هنوز در راه بود که زن کرد باز زنگ زد و التماس کرد که ماشین را به کس دیگری نفروشم!

مرد جوان آمد. ماشین را دید، راند، وارسی کرد، و پسندید. فقط مانده‌بود که موافقت برادرش را جلب کند. تلفن زد و با او مشورت کرد. برادر بزرگ‌تر مدام دستور می‌داد که این‌جا و آن‌جای ماشین را وارسی کند، و برادر کوچک‌تر به توصیه‌ی او عمل می‌کرد و به او اطمینان می‌داد که ماشین تر و تمیز و سالم است. اما معامله با مردمانی از خودمان و پیرامون مگر بی چانه‌زدن ممکن است؟ و من فکر این‌جای کار را نکرده‌بودم. خیال می‌کردم که با مشتری‌های سوئدی طرف خواهم بود. و چانه زدن، که من هیچ در آن مهارت ندارم و اغلب فرار را به حقارت دعوا بر سر چند پاره اسکناس ترجیح می‌دهم، آغاز شد. برادر بزرگ‌تر دستور داده‌بود که برادر کوچک‌تر بیش‌تر از چهار هزار کرون نپردازد و من از یک سو مشتری دست‌به‌نقد دیگری نداشتم، و از سوی دیگر صدای آرزومند زن برادر این خریدار در گوشم زنگ می‌زد.

دو هزار و پانصد کرون ضرر؟ به جهنم! این هم هدیه‌ای از من برای این خواهر کرد نادیده. باشد تا رانندگی یاد بگیرد و پر پرواز بگیرد. با برادر شوهرش دست دادم. پول را گرفتم، امضای زن برادرش را زیر کاغذ تغییر مالکیت ماشین جعل کرد، سویچ را تحویلش دادم و رفتم.

چند گامی دور شده‌بودم که تلفنم زنگ زد. مشتری تازه‌ای بود. گفتم که ماشین فروش رفته‌است. خانمی ایرانی بود و افسوس می‌خورد که دیر جنبیده وگرنه حتماً این ماشین را می‌خواست. گفتم: دیر گفتید!

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

31 October 2008

بو جهنم بیزیم، بو جنت بیزیم!‏

این روزها با یک موسیقیدان تازه آشنا شدم. داشتم آشپزخانه را مرتب می‌کردم. از شبکه‌ی دوم رادیوی سوئد موسیقی پخش می‌شد. ناگهان با شنیدن کلمه‌ی "مملکتیم" با صدای سوگوار زن خواننده گوش‌هایم تیز شد. گوش دادم. خودش بود: شعر زیبای شاعر ترک ناظم حکمت بود که ترجمه‌ای از آن را به بزرگداشت یکصدمین زادروزش در "نگاه نو" منتشر کردم، و این‌جا هم آوردمش- "وطنم! نه کلاهم باقی ماند که دوخت آن‌جا بود...". برنامه که تمام شد گوینده گفت "اوراتوریوی ناظم" Oratorio اثر فاضل سای Fazil Say آهنگساز جوان ترک بود که پخش شد.

در نخستین فرصت به آرشیو برنامه در اینترنت رفتم و همه‌ی برنامه را گوش سپردم. عجب اثر زیبایی‌ست! به‌ویژه آن که درست شعرهایی که من دوست دارم از میان شعرهای ناظم حکمت دست‌چین شده و در این اوراتوریو گنجانده شده‌اند. نخست گنجو ارکال Genco Erkal شعر "ناظم حکمت خیانت به وطن را ادامه می‌دهد" را به شکل رسیتاتیف دکلمه می‌کند، سپس گروه کر شعرهای معروف دیگری، از جمله "از ماست این دیار،... این دوزخ، این بهشت" را می‌خواند، و سپس زُحل اولجای Zuhal Olcay سوگواره‌ی "وطنم" را می‌خواند.

"از ماست این دیار" همان شعری‌ست که به ترکی با "دؤردنالا گلیب اوزاق آسیادان" آغاز می‌شود و نقشه‌ی جغرافیای ترکیه را به سر اسبی تشبیه می‌کند که به تاخت از آسیای دور می‌آید. این شعر را در خانه‌ی خیابان مشتاق با آواز و "ساز" یک آشیق ترک، که نامش را فراموش کرده‌ام، گوش می‌دادیم. "داداشم" مورتوض آن را خیلی دوست داشت و پیوسته تکرار می‌کرد: "دؤردنالا گلیب اوزاق آسیادان". ای‌کاش مورتوض هنوز بتواند چیزهایی از این دست را یاد کند!

"اوراتوریوی ناظم" اثری بزرگ و طولانی‌ست که فاضل سای آن را به سفارش دولت ترکیه سرود و قرار بود که امسال در حاشیه‌ی نمایشگاه کتاب فرانکفورت اجرا شود، اما به علت سخنانی که فاضل سای در مصاحبه‌ای در انتقاد از سیاست دولت ترکیه برای دینی‌کردن جامعه بر زبان آورد، دولت اجرای این اثر را از برنامه حذف کرد و فاضل سای به دادگاه احضار شد!

بخش‌هایی از ویدئوی این اثر نیز، که در بزرگداشت یکصدوپنجمین زادروز ناظم حکمت ضبط شده، در یوتیوب یافت می‌شود: سرآغاز و "خیانت به وطن"، "من که افتادم هلفدونی..."، "همچون کَرَم (من اگر نسوزم)"، و "وطنم". این رقص کوهستانی و بخش پایانی "زنده ماندم که بگویم" را از دست ندهید. بخش‌های دیگری هم هست که خود یوتیوب در کنار این بخش‌ها پیشنهاد می‌کند.

و اما فاضل سای خود اعجوبه‌ای‌ست در نواختن پیانو و بسیاری از آثار بزرگترین آهنگسازان را اجرا و ضبط کرده است. از جمله ببینید چگونه یکی از دشوارترین کنسرتوهای پیانو را که ساخته‌ی آهنگساز فرانسوی کامی سن‌سانس است، به بازی می‌گیرد. این فیلم در یک شوی تلویزیونی برای سوفی مارسو Sophie Marceau بازیگر زیبای فرانسوی نشان داده می‌شود. سوفی مارسو همان است که در فیلم جیمزباندی "دنیا کافی نیست" نقش دختری آذربایجانی را بازی می‌کند.

تکه‌های ناقصی از دو شعر از این اوراتوریو، "از ماست این دیار" و "زندگی (زنده ماندم که بگویم)" با برگردان احمد شاملو در این وبلاگ موجود است. در شگفتم که احمد شاملو که از ترک‌تبار بودنش در رنج بود و بی‌گمان ترکی نمی‌دانست، چرا و چگونه این شعرها را به فارسی برگردانده. به‌گمانم ترجمه‌ی او از زبان فرانسه است و اکنون که متن اصلی شعرها را با صدای گنجو ارکال می‌شنوم، می‌بینم که برگردان شاملو از اصل ترکی دور شده‌است.

ترجمه‌ی من از "همچون کرم" را این‌جا و "خیانت به وطن" را در این مقاله pdf می‌یابید.

آن‌چه از رادیوی سوئد پخش شد چند قطعه و در مجموع 20 دقیقه از اثر بود که تا 28 نوامبر در آرشیو سی‌روزه‌ی رادیو می‌توان شنیدشان. در این نشانی ابتدا "نوار" را تا چند ثانیه مانده به آخر جلو بکشید و بگذارید بخش نخست برنامه به پایان برسد و بخش دیگر، خودکار آغاز شود. سپس باز نوار را تا دقیقه‌ی 8:57 جلو بکشید و تا پایان گوش بدهید.

راستی، به‌یاد ندارم شعری در وصف "گربه"‌ی خودمان (جز "بچه‌ها، این نقشه‌ی جغرافیاست...") خوانده یا ‏شنیده باشم، چه رسد به اوراتوریویی چندصدایی.

و بخش پایانی، "زنده ماندم که بگویم" را که می‌شنوم بی‌اختیار به ایرج مصداقی و اثر بزرگ چهارجلدی او "نه زیستن نه مرگ" می‌اندیشم.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

22 October 2008

First we take Manhattan...

** Lite försenat vill jag berätta att förra veckan var jag i Globen och såg Leonard Cohens ”show”. Det var tack vare en god vän som hade en biljett över, annars trivs jag inte i konsertlokaler när jag är ensam!

Själva konserten, eller showen, var en upplevelse: Den 73-ariga veteranen LC imponerade med sin glöd, precision, timing, och inte minst med den välbehållna rösten. Han sjöng med mycket inlevelse i hela 3 timmar och inte bara för att leverera någonting mer och mindre acceptabel och gå sin väg. Han återvände minst tre gånger (om jag minns rätt) till scenen och bjöd på minst 6 extranummer, och däribland just ”First we take Manhattan”.

Förutom hans röst blev jag imponerad av hans minne som klarade så mycket text helt utantill, och av hans ödmjukhet gentemot både oss åskådare och även sina musiker och tjejer i vokalgruppen.

Det var en fantastisk kväll. Tack gode vännen som dessutom bjöd på biljetten!

** OCH, som ambassadör för ”Önska i P2” måste jag berätta att på fredag är det internationella FN-dagen och då tänker detta program spela klassisk musik från världens olika hörn enligt lyssnarnas önskemål. Och, pssst…, jag har fått höra att de KANSKE spelar någonting av Amirov, och KANSKE rentav delar av hans ”Shur”! Så, missa inte Önska i P2 kl. 9:00 på fredag den 24! Annars går det att höra den i 30-dagars arkivet. (متن فارسی را در ادامه بخوانید)

** هفته‌ی پیش همراه با دوستی که بلیت اضافه داشت رفتیم به کنسرت لئونارد کوهن، خواننده‌ی 73 ساله‌ی کانادائی، که سه ساعت با شور و علاقه و اشتیاق خواند و خواند، نه همین‌طور سرسری و با بی‌میلی! صدای او، که همچنان باقی‌ست، و حافظه‌ی او که از عهده‌ی این همه شعر ترانه‌هایش بر می‌آید، و فروتنی چنین هنرمند بزرگی در برابر تماشاگران و در برابر نوازندگان، برایم شگفت‌انگیز بود. بسیاری از اهل هنر و فرهنگ خودمان هنگامی که چند پله در کار خود پیشرفت می‌کنند و آوازه‌شان بالا می‌گیرد، اغلب فروتنی را پیش از هر چیز دیگری فراموش می‌کنند.

به یکی از ترانه‌های معروف او در متن سوئدی بالا لینک داده‌ام. شبی فراموش‌نشدنی بود و سپاسگزارم از دوستم که مرا با خود برد و پول بلیت گرانبها را هم نپذیرفت!

** جمعه روز جهانی سازمان ملل متحد است و برنامه‌ی موسیقی کلاسیک درخواستی رادیوی سوئد می‌خواهد موسیقی کلاسیک از گوشه و کنار جهان به درخواست شنوندگان پخش کند. به‌عنوان سفیر این برنامه به گوشم رسیده که احتمال دارد اثری از امیروف آهنگساز نامدار جمهوری آذربایجان، و شاید بخشی از اثر معروف او "شور" را (که "مقام سنفونیک" است و نه "سنفونی") پخش کنند. نام امیروف و "شور" او برای دانشجویان و روشنفکران ایرانی نسل من و نیم نسل پیش‌تر و نیم نسل بعدی نام و اثری بسیار آشناست. ساعت 9 صبح روز جمعه در کانال 2 رادیوی سراسری سوئد، و یا پس از آن در آرشیو 30‌روزه‌ی این برنامه در اینترنت می‌توان شنید که آیا اطلاعات من درست بوده، یا نه!

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏