22 July 2008

پتل‌پورت، و سایر قضایا

روزگاری با قطار از سوئد به خاک اصلی اروپا رفته‌بودم. هنگام بازگشت در ایستگاه مرکزی روتردام به انتظار حرکت قطار در راهروی تنگ واگون ایستاده‌بودم و از پنجره‌ی باز بیرون را تماشا می‌کردم. مرد مهماندار واگون نزدیک شد و با انگلیسی ناقصی سر صحبت را گشود. طبق معمول یکی از نخستین پرسش‌ها این بود که کجایی هستم و کجا می‌روم. ایرانی بودنم برای او بسیار شگفت‌انگیز بود و می‌خواست بداند آن‌جا چه می‌کنم و در سوئد چه‌کار دارم. ساده‌دلانه پاسخ دادم که از ایران خمینی گریخته‌ام، زیرا در آن‌جا صدها تن از رفقایم را در بند کرده‌اند (که چند سال بعد بسیاری‌شان را قتل عام کردند)، و در سوئد پناه جسته‌ام. با شنیدن نام خمینی و این که از او گریخته‌ام، رگ‌های گردن مرد مهماندار ناگهان بیرون زد. حالتی تهدیدآمیز به خود گرفت. احساس کردم که اگر چاقویی در دست داشت تا دسته در دلم می‌نشاند و جسدم را از پنجره بیرون می‌انداخت. مسلمان متعصبی بود از اهالی آلبانی. خوشبختانه چاقویی دم دستش نبود و فقط فریاد برداشت که:

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

11 July 2008

پتل‌پورت

بعد از 22 سال به سن‌پترزبورگ (لنین‌گراد پیشین) سفر کردم و چهار روز آن‌جا بودم. پیش‌تر جایی نوشتم که در دوران شوروی این شهر چه‌قدر خاکستری بود و چه حال بدی داشتم. در آن دوران رودی از انسان‌هایی خسته و خاموش با چهره‌هایی بی‌لبخند در پیاده‌روی خیابان‌هایی بی ویترین به‌سوی کار یا خانه می‌رفتند. در خیابان اتوبوس‌ها بودند و تراموای‌ها و ترالیبوس‌ها، و تک و توک اتوموبیل‌های شخصی یا تاکسی به‌سرعت می‌گذشتند. این‌جا و آن‌جا دستگاه‌های خودکاری بود که می‌شد سه کوپک توی آن انداخت، لیوانی شیشه‌ای را که با زنجیری به آن بسته‌شده‌بود، شست، و سپس آن را با آب یا کواس پر کرد و نوشید. اگر قدم در رستورانی می‌نهادی، بانوی درشت‌اندامی بر سرت فریاد می‌زد:

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

09 July 2008

Resedrömmar?

Typiskt nog just den dagen som jag bytte prenumeration från DN till SVD (för att min dotter skriver i SVD nu!) så hade DN en fin artikel om en gammal god vän, Hassan Hosseini Kaladjahi. Missa inte artikeln som kom tisdagen den 8 juli och finns här.

Jag skrev följande meddelande till artikelns skribent Gert Svensson:

Hej och tack Gert för den fina artikeln om Hassan Hosseini Kaladjahi.

Ämnet ”Resedrömmar” vill kanske säga någonting annat men det är väldigt sällan man hittar någonting om MANLIGA förebilder från mellanöstern och den generationen i svensk press - om sådana som Hassan som trots alla motgångar har lyckats med att följa sina ambitioner och ta sig från sin lilla by till en respektabel position som han har strävat efter.

22 June 2008

قصه‌گوی جهان موسیقی

دیروز 21 ژوئن یکصدمین سالمرگ قصه‌گوی بزرگ جهان موسیقی نیکولای ریمسکی- کورساکوف (1908- 1844) بود. البته مطابق تقویم قدیمی روسی تاریخ درگذشت او را 8 ژوئن ثبت کرده‌اند.

بسیاری از آثار او روی قصه‌ها و افسانه‌های مشرق‌زمین و روسیه سروده‌شده و ایرانیان کورساکوف را با سوئیت سنفونیک "شهرزاد" می‌شناسند که او بر داستان‌های هزار و یک شب سروده‌است. اما برخی از دیگر آثار او هم در ایران آشنا بود و هست، از جمله "کاپریچیو اسپانیول" که آرم برنامه‌ی "داستان شب" رادیو بود، یا "زنبور عسل" از اپرای "تزار سلطان".

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

15 June 2008

عروج

ترجمه‌ی این اثر خود داستانی دارد که آن را این‌جا باز می‌گویم:

در سال‌های دانشجویی (و حتی پیش از آن) مانند بخشی از هم‌میهنانمان شیفته‌ی همه‌ی پدیده‌ها، آثار هنری و محصولاتی بودم که به گونه‌ای ربطی به اتحاد شوروی داشتند و یا از آن‌جا می‌آمدند. سانسور و خفقان شدید شاهنشاهی کاری کرده‌بود که ما جوانان آن دوران تشنه‌ی داشتن و حتی دیدن عکسی از مارکس و انگلس و لنین، میدان سرخ مسکو، چه‌ گوارا و از این قبیل بودیم، و البته اگر ساواک چنین چیزی را در خانه‌ی کسی می‌یافت، یک‌راست روانه‌ی شکنجه‌گاه‌اش می‌کردند.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

06 June 2008

‎”Annorlunda” svenskar‎

Under mina 22 år här i landet har jag läst och hört mycket om Palme hit och Palme dit men detta hans tidlösa radiotal från 1965 säger mycket om vem Olof Palme egentligen var:

”Vi blir mer och mer beroende av kontakt och impulser över gränserna. Vi kan inte bygga murar mot omvärlden, murar som betyder isolering och tillbakagång. Utvecklingen för människorna närmare och närmare varandra, i en kontakt som betyder stimulans men också nötning och svårigheter. Internationalismen får inte vara endast en känsla på distans. Den blir alltmer en del av vår vardag. Invandrarna i Sverige kan på sätt och vis sägas förebåda en ny tid. De vill bli en del av vår gemenskap och vi måste i vår tur söka oss ut i en vidare gemenskap över gränserna. Världen kommer till oss och vi måste komma ut i världen.”
Mycket passande just i dag, Sveriges nationaldag, tycker jag. Jag kommer att ha en permanent länk till talet i sin helhet här i sidokolumnen.

28 May 2008

بیگانه، اما خودی‌تر از خودی

این بانوی امریکایی اسبچه‌ی خزری را از نابودی نجات داد، پنجاه سال در ایران زندگی کرد، پرورش اسب را ترویج کرد، عاشق ترکمن‌صحرا بود، و خواست که همان‌جا به‌خاکش سپارند.

این‌چنین است که جهان و پدیده‌هایش خاکستری‌ست، نه سیاه، و نه سپید.

فراموش نکنید که زیر عکس کلیک کنید، فیلم را ببینید، و آواز بخشی ِ دوتارنواز ترکمن را، هرچند کوتاه، بشنوید. (اسبچه = ponny)

24 May 2008

Hurra! P2 kommer tillbaka!

Snart är eländet med kanalbyte för att kunna lyssna på musik i P2 slut för oss Stockholmare, lovar ‎Kerstin Brunnberg, vd för Sveriges Radio.

Jag var en av de missnöjda med att man fick hoppa mellan ‎P2 och P6 hela tiden för att kunna lyssna på musik, brevväxlade med Elle-Kari Höjeberg, ansvarig för P2 och ‎P6, och klagade om detta. Jag skrev här också. På hösten kommer vi att få tillbaka musiken på heltid i ‎P2. Detta visar att det lönar sig att gnälla, tjata, och klaga! Hurra!‎

14 May 2008

زندگی چریکی

در یک نوشته‌ی پیشین به "زندگی چریکی" اشاره‌ای گذرا کردم. "چریک‌مشربی" و "زندگی چریکی" رفتار ویژه‌ای بود در دانشگاه و میان دانشجویان. مطابق این الگوی رفتاری، شما می‌بایست لباس ساده و "خشن" می‌پوشیدید، نمی‌بایست آراسته می‌بودید، نمی‌بایست با جنس مخالف می‌گفتید و می‌خندیدید یا حتی با او راه می‌رفتید، می‌بایست "خشن" رفتار می‌کردید، در کوهنوردی می‌بایست ریاضت را می‌آموختید و تحمل می‌کردید، می‌بایست با یک خرما و مقدار هر چه کمتری آب خود را تا قله می‌رساندید، می‌بایست 20 کیلو سنگ را توی کوله‌پشتی‌تان تا قله حمل می‌کردید و بر می‌گرداندید، می‌بایست روی زمین خشک و خالی می‌خوابیدید و با دوش آب سرد و خودآزاری‌های دیگر تن‌تان را برای تحمل سختی و شکنجه آماده می‌کردید، کتاب‌های معینی را می‌بایست می‌خواندید، می‌بایست به زیر میز روزنامه‌های کتابخانه‌ی عمومی دانشگاه می‌خزیدید، آن‌جا می‌نشستید و اعلامیه‌های گروه‌های مسلح را پیش از آن‌که سرایدار جمعشان کند می‌خواندید، ...و برخی چیزهای دیگر.

اما "زندگی چریکی" در خانه‌های تیمی "زندگی" به‌کلی دیگری بود. هیچ برگی از توصیف گیرا (و گاه دردآور) مریم سطوت از این زندگی را از دست ندهید. هشت بخش از داستان را که تا امروز منتشر شده در این نشانی‌ها می‌یابید: 1، 2، 3، 4، 5، 6، 7، 8.

09 May 2008

از جهان خاکستری - 10

فشار کار دارد دیوانه‌ام می‌کند. گذشته از کارهای روزانه، یکی از مشتریان شرکتمان پرسیده که آیا می‌توان با پاشیدن مایع صنعتی معینی، کمپرسور را خنک کرد. محاسبات ترمودینامیکی مربوط به این مایع در نرم‌افزارهای تجارتی یا در نرم‌افزارهای اختصاصی شرکتمان موجود نیست و باید همه چیز را از آغاز محاسبه کنم و به نرم‌افزارهایمان بیافزایم تا بتوانیم پاسخ مشتری را بدهیم.

مشتق دوم معادله‌ی حالت ترمودینامیکی را حساب کرده‌ام و اکنون باید از آن انتگرال بگیرم تا بتوانم انتالپی مایع و گاز را حساب کنم. در میانه‌ی انتگرالی که دود از کله‌ی انسان بر می‌آورد، تلفن همراهم بوق آشنای دریافت اس‌ام‌اس را می‌زند. نیم‌نگاهی به تلفن می‌اندازم و می‌خواهم کارم را ادامه دهم، اما کنجکاوی نمی‌گذارد: نکند دخترم مشکلی و پرسشی دارد؟ تلفن را بر می‌دارم و پیام را می‌خوانم. به سوئدی‌ست، اما دو کلمه‌ی آن را به فارسی نوشته‌اند:

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏