22 July 2008
پتلپورت، و سایر قضایا
11 July 2008
پتلپورت
- چه میخواهی؟
- غذا...!
- نداریم!
- ... پس...، آن چند نفر آنجا نشستهاند، دارند میخورند...؟
- فقط کالباس آبپز داریم!
- باشد...، همان هم قبول است.
بعد تو و همراهان را میبرد، همهی میزهای خالی را رها میکرد و درست سر میز همان چند نفر دیگر مینشاندتان، و بشقاب را جلویتان روی میز میکوبید. مایهی زحمت و دردسرش بودید. اگر وارد نشدهبودید او سر ماه همان ماهانهی سوسیالیستیاش را میگرفت!
در فروشگاههای زنجیرهای و دولتی که همه محصولات مشابهی داشتند، اگر میخواستی لباسی جز چیزهای یکشکل و محدودی که وجود داشت بخری، باید "زیر میزی" پولی اضافه میپرداختی. مردم التماس میکردند که شلوار جینات را به بهای حقوق یک ماه کارمندی از پایت در آورند و بخرند، اگر در فرصتی مناسب آن را از تو نمیدزدیدند. یا زنی دندانگرد شلوار یا کتی خوشجنس و خوشدوخت را در کیسهای نشانت میداد، به گوشهای خلوت میکشاندت، آن را به بهایی "مناسب" به تو میفروخت و بهسرعت ناپدید میشد، و تو بعد کشف میکردی که از لحظهای غفلت تو سود برده و چیز بهکلی دیگری را به تو قالب کردهاست. برخی زنان برای یک جفت جوراب توری یا لوازم آرایش خارجی تن به بسیاری کارها میدادند. در خیابان هیچ کس هیچ زبان خارجی نمیدانست، و اگر میدانست جرأت نداشت بایستد و به پرسش یک خارجی پاسخ گوید.
نبود رنگ و تنوع و شادی در فضای اجتماعی "سوسیالیسم واقعاً موجود" شوروی داستانیست که خود کتابی میخواهد. خلاصه آن که لنینگراد شهر مهماننواز و مهربانی نبود.
این بار اما در سنپترزبورگ رنگ بود و آفتاب بود و شادی بود و شلوغی بود و جنبوجوش. همه جا کار ساختمانی در جریان است. همه جا دارند ساختمانهای قهوهای و خاکستری و دودزده و گردگرفتهی دوران شوروی را بازسازی و نوسازی میکنند. خیابانها پر از فروشگاهها و ویترینهای رنگارنگ است. هیچ دو نفری لباسشان یک شکل نیست. جوانان شاد و خندان در پیادهروها روانند. کم و بیش همهشان انگلیسی میدانند. در رستورانها پیشخدمت به پیشوازتان میدود، او هم انگلیسی میداند، بهترین جا مینشاندتان و حاضر به خدمت میایستد. در فروشگاهها، که اکنون خصوصی هستند، همه چیز و همهی مارکهای خارجی فراوان است.
وجود اجناس خارجی یعنی آن که راه بازار سرمایهداری غربی به اینجا گشوده شدهاست. مکدونالدز سر هر نبشی شعبهای دارد. "استارباکس" در هر پسکوچهای یک کافه دایر کرده که نام محلی آن "کافه خائوس (هاوس)" است. و البته راه برای رقابت محلی هم گشوده شده: زنجیرهای از رستورانها و کیوسکها با نام "تهرهموک" که غذاهای سادهی روسی مانند بلینی، بورش، سوپ ماهی و غیره میفروشند.
خیابانها اکنون پر از اتوموبیلهای خارجیست و ترافیک سنپترزبورگ شاید بدتر است از ترافیک تهران! همه جا راهبندان است. در اوج فصل گردشگری حتی مترو هم که هر یک یا دو دقیقه وارد ایستگاه میشود انباشته از جمعیت است. هجوم گردشگران داخلی و خارجی باعث میشود که صفهای طولانی در برابر موزهها و جاذبههای گردشگری این شهر تشکیل شود. راهنمایان آژانسهای گوناگون گردشگری با یکدیگر رقابت میکنند و با ارتباطی پنهانی که با دربانان و بلیتفروشها برقرار میکنند، از هم پیشی میگیرند. در موزهها، از جمله در ارمیتاژ، از شدت فشار جمعیت راهرفتن دشوار است. در اثر ارتعاش یا نزدیک شدن افراد، آژیر خطر تابلوها یکی بعد از دیگری به صدا در میآیند و نگهبانان اعتنائی نمیکنند. در چنین فضایی تمرکز و لذت بردن از زیبایی آثار هنری ممکن نیست.
موزهی ارمیتاژ (کاخ زمستانی)، کاخ تابستانی، تزارسکویه سلو (پوشکین، با تالار معروف عقیق) و بسیاری دیگر از کاخها و کلیساها را بههمراه راهنما دیدیم و به یک کنسرت رقص و آواز فولکلوریک روسی در کاخ نیکولایف هم رفتیم. و من هنوز در میان احساساتم سرگردانم: این کاخها و کلیساهای شاهان و اشراف بر ظلم استوار شدهاند، به بهای فقر مردم عادی و با رنج هزاران کارگر و هنرمندی که نامی از ایشان باقی نیست. کاخ تابستانی پتر کبیر هزار اتاق دارد. هزار اتاق به چه کارشان میآمد؟ در میدان کاخ زمستانی بود که در نهم ژانویهی 1905 صدها نفر از مردم گرسنه را پلیس تزاری با شمشیر و گلوله و سم اسبان کشت. اینجا همان صحنهی سنفونی یازدهم شوستاکوویچ است که در نوشتهای دیگر توصیفش کردم.
اما از سوی دیگر، مگر نه آن که همین اشرافیت همواره در طول سدهها و در همهی جهان راه را برای شکوفایی دانش و هنر میگشودهاست؟ اینها ثروت ملیاند. مردم این شهر 900 روز در محاصرهی ارتش هیتلر بهبهای خوردن لاشهی گربهها و مردههای خود از این شهر و همین بناها دفاع کردند. هیتلر شهر را بمباران نکرد، زیرا او نیز میخواست شهر و بناها را سالم بهچنگ آورد. از زیبایی و شکوه و جلال این کاخها و کلیساها لذت ببرم، یا بر ستمهای رفته خون بگریم؟ نمیدانم. هنوز ستم در کار است. در روسیهی امروز، به گفتهی کسی، طبقهی متوسط گستردهای وجود ندارد. کسانی آنقدر دارند که نمیدانند با آن چه کنند، و کسان بسیاری در فقر شدید دستوپا میزنند. من اما به آیندهی روسیه خوشبینم. دور افکندن "سوسیالیسم واقعاً موجود" جراحی لازمی بود. روسیه کشوریست با ذخایر باورنکردنی مادی و معنوی و مردمی توانمند که "سوسیالیسم" نیروی ابتکار و خلاقیتشان را کشتهبود.
سنپترزبورگ و مردمش گامهای بزرگی از دوران شوروی دور شدهاند، هنوز اما در میان دوران گذشته و تقلید از غرب سرگردانند: هنوز هویت ویژهی خود را نیافتهاند. سنپترزبورگ امروز کموبیش مهماننواز است زیرا مهماننوازی یکی از راههای پول درآوردن است. اما این شهر هنوز مهربان نیست! ما دو بار سوار تاکسی شدیم و با آنکه راه و روش آن را آموختهبودیم، هر دو بار راننده سرمان کلاه گذاشت و چند برابر کرایه را گرفت. بار دوم راننده خیلی ساده درها را قفل کردهبود، با زدن دگمهای پنهانی کرایهای را که تاکسیمتر نشان میداد تا نزدیک ده برابر بالا بردهبود و تا پول را نگرفت، پیادهمان نکرد! اگر الفبای روسی را بدانید و بتوانید نام ایستگاههای مترو را بخوانید، مترو راحتترین، سریعترین و ارزانترین وسیلهی رفتوآمد در سنپترزبورگ است. با 17 روبل (کمتر از نیم یورو) میتوانید تا هر مسافتی بروید. و در مترو یک چیز هنوز تغییر نکرده: مردم بر میخیزند و جایشان را به خانمها، کودکان، و سالمندان میدهند. حتی به من ِ جوان هم جا میدادند، و من البته نمیپذیرفتم!
آژانس مسافرتی ایونتوس در استکهلم متخصص سفرهای روسیه است، همهی کارها را میکند، برنامهها را تنظیم میکند، و حتی ویزا میگیرد. کارشان خوب است. راهنمای ما، خانم میانسالی بهنام "لوبا"، با آن که هرگز در سوئد زندگی نکرده، سوئدی خوبی حرف میزد و باسوادترین راهنمایی بود که تا امروز دیدهام. اما در اوج فصل گردشگری به آنجا نروید!
![]() |
عکس از جیران |
پتلپورت: نام پتربورگ در ایران دوران قاجار.
ادامهی بحث در این نوشته.
این کلیپ هم تقدیم شما!
09 July 2008
Resedrömmar?
Typiskt nog just den dagen som jag bytte prenumeration från DN till SVD (för att min dotter skriver i SVD nu!) så hade DN en fin artikel om en gammal god vän, Hassan Hosseini Kaladjahi. Missa inte artikeln som kom tisdagen den 8 juli och finns här.
Jag skrev följande meddelande till artikelns skribent Gert Svensson:
Hej och tack Gert för den fina artikeln om Hassan Hosseini Kaladjahi.
Ämnet ”Resedrömmar” vill kanske säga någonting annat men det är väldigt sällan man hittar någonting om MANLIGA förebilder från mellanöstern och den generationen i svensk press - om sådana som Hassan som trots alla motgångar har lyckats med att följa sina ambitioner och ta sig från sin lilla by till en respektabel position som han har strävat efter.
22 June 2008
قصهگوی جهان موسیقی
بسیاری از آثار او روی قصهها و افسانههای مشرقزمین و روسیه سرودهشده و ایرانیان کورساکوف را با سوئیت سنفونیک "شهرزاد" میشناسند که او بر داستانهای هزار و یک شب سرودهاست. اما برخی از دیگر آثار او هم در ایران آشنا بود و هست، از جمله "کاپریچیو اسپانیول" که آرم برنامهی "داستان شب" رادیو بود، یا "زنبور عسل" از اپرای "تزار سلطان".
کورساکوف پرکارترین عضو گروه "پنجهی نیرومند" بود. اینان پنج آهنگساز همپیمان بودند (میلی بالاکیرف، الکساندر بورودین، سزار کوئی، مادست موسورگسکی، و کورساکوف) که میخواستند مکتب موسیقی کلاسیک روسی را غنیتر کنند و گسترش دهند. کورساکوف بسیاری از آثار ناتمام همپیمانانش را تکمیل و یا برای ارکستر تنظیم کرد. او در جهان موسیقی بهعنوان یکی از ماهرترین استادان "صوتآمیزی" (یا رنگآمیزی صوتی) نامآور است و کتابهای او هنوز در آموزش هارمونی و ارکسترنویسی بهکار میروند.
در دههی 1350 نیز سرود سازمان چریکهای فدائی خلق ایران روی بخشی از "شهرزاد" کورساکوف سروده شد و بر معروفیت این اثر در میان دانشجویان افزود:
من چریک فدائی خلقم
جان من فدای خلقم
جان بهکف خون خود میفشانم
هر زمان برای خلقم
در پیکار خلق ایران همرزماند و همنوایند
ایران ای کنام شیران وقت رزم تو شد
...
(متأسفانه متن کامل شعر را جایی نیافتم)
پخش شهرزاد و کاپریچیو اسپانیول از برنامههای ثابت و همهسالهی "اتاق موسیقی" دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف) بود.
زیستنامهی کورساکوف
سایت کورساکوف
متن کامل کتاب "اصول ارکسترنویسی" به انگلیسی
زنبور عسل
بخشی از بالتی که روی شهرزاد تنظیم شده
بخشی از کاپریچیو اسپانیول که با داستان شب پخش میشد
بخش دوم شهرزاد، "داستان شاهزاده قلندر" (سرود بالا روی این بخش سروده شده)
15 June 2008
عروج

در سالهای دانشجویی (و حتی پیش از آن) مانند بخشی از هممیهنانمان شیفتهی همهی پدیدهها، آثار هنری و محصولاتی بودم که به گونهای ربطی به اتحاد شوروی داشتند و یا از آنجا میآمدند. سانسور و خفقان شدید شاهنشاهی کاری کردهبود که ما جوانان آن دوران تشنهی داشتن و حتی دیدن عکسی از مارکس و انگلس و لنین، میدان سرخ مسکو، چه گوارا و از این قبیل بودیم، و البته اگر ساواک چنین چیزی را در خانهی کسی مییافت، یکراست روانهی شکنجهگاهاش میکردند.
در پاییز ۱۳۵۵ هنگامیکه برنامهی جشنوارهی فیلم تهران اعلام شد، من و یک همکلاسی، که او هم در همین "خط" بود، با شگفتی دیدیم که یک فیلم ساخت شوروی هم در برنامهی جشنواره گنجانده شدهاست. با شوق فراوان بلیط برنامهی آن روز را خریدیم و با آرزوهای بزرگی برای دیدن صحنههایی از قهرمانیهای سربازان ارتش سرخ شوروی و رژهی پیروزمندانهی آنان در میدان سرخ مسکو و ... به سینما رفتیم.
با شروع فیلم سرخوردگی ما حد و مرزی نمیشناخت. فیلم سیاهوسفید بود، به زبان اصلی (روسی) بود و زیرنویس آن به فرانسوی بود! هیچیک از ما هیچیک از این زبانها را نمیدانستیم. با اینهمه دندان روی جگر گذاشتیم و تا پایان فیلم در سالن نشستیم، به امید آنکه شاید سرانجام صحنهای رؤیایی ببینیم. اما هیچ صحنهی قهرمانانهای از جنگ و هیچ تصویری از لنین یا میدان سرخ مسکو ندیدیم. هیچ چیزی، هیچ، هیچ، از فیلم دستگیرمان نشد. من همچنان تشنهی دریافتن این فیلم و کنجکاو ماندم، و بعد که در جایی خواندم این فیلم برندهی "خرس طلائی" جشنوارهی فیلم برلین شده، کنجکاویم شدیدتر شد.
در سالهای جنگ عراق با ایران این فیلم بارها از تلویزیون ایران نمایش دادهشد، اما تا پیش از خروجم از ایران آنچنان غرق در دوندگیهای حزبی بودم که هرگز فرصتی برای دیدن نسخهی دوبلهشدهی آن از تلویزیون نیافتم.
در دورهی زندگی در شوروی یک بار دیگر فیلم را به زبان اصلی از تلویزیون کرایهای قراضهای که داشتیم دیدم، اما این بار نیز هنوز آنقدر زبان روسی را نیاموختهبودم که از داستان فیلم سر در آورم. تا آنکه سرانجام ترجمهی آذربایجانی رمان "سوتنیکوف" که فیلم "عروج" روی آن ساختهشده در دو شمارهی پیدرپی ماهنامهی "آذربایجان" ارگان اتحادیهی نویسندگان جمهوری آذربایجان شوروی منتشر شد و من که مشترک این ماهنامه بودم، توانستم برای نخستین بار داستان فیلم "عروج" را بخوانم. داستانیست تکاندهنده. تصمیم گرفتم که در نخستین فرصت آن را به فارسی ترجمه کنم.
سرنوشت اما با من سر جنگ داشت: مهاجرت دگرباره، بیماری سخت، غم نان، ناپایداری خانواده... ترجمهی آذربایجانی "سوتنیکوف" را از ماهنامهها بریدهبودم و با خود به سوئد آوردهبودم. در فرصتی نشستهبودم و چند صفحه از آن را ترجمه کردهبودم، و کار چند سال خوابیدهبود، تا آنکه "حقیقت ساده" خاطرات صمیمانه و تکاندهندهی منیره برادران از شکنجهگاههای جمهوری اسلامی را خواندم. او در جایی از رنجنامهاش از شبی در پای تلویزیون و تماشای فیلم "عروج" و شباهت یکی از همزنجیران با یکی از قهرمانان فیلم سخن میگوید (دفتر دوم، صفحهی 181، چاپ اول به همت تشکل مستقل دموکراتیک زنان ایرانی در هانوفر آلمان، 1373). برداشت ایشان از فیلم در آن لحظه غلط است. و در واقع گناه از ایشان نیست: برداشت کارگردان فیلم از داستان چیزی نیست که نویسنده میخواهد بگوید. در صحنهای از فیلم سوتنیکوف شعار میدهد. چنین چیزی در کتاب وجود ندارد. نویسنده از شعار دادن بیزار است. احساس همدردی با منیره برادران و همزنجیرانش، و احساس تعهد برای رساندن پیام واقعی نویسنده به ایشان و دیگران، انگیزهای بسیار نیرومند در من ایجاد کرد که به هر زحمتی شده، و همزمان با جدال با بحرانهای روحی، این رمان را به فارسی ترجمه کنم. تصمیم گرفتم که هر شب دست کم یک ساعت در خانه پای کامپیوتر بنشینم و "سوتنیکوف" را ترجمه کنم.
بسیاری از شبها، اما، هرگز ساعت فراغتی پیش نیامد که حتی کامپیوتر را روشن کنم، و شبهایی بود که بعد از ترجمهی تنها یک جمله میبایست به کارهای دیگری بپردازم. در اوایل کار به این نتیجه رسیدم که کار مترجم آذربایجانی تعریفی ندارد. متن روسی کتاب را در کتابخانهی مرکزی استکهلم یافتم و با اندکی مقایسه دریافتم که تشخیصم درست است. بنابراین ترجمهی آذربایجانی را کنار گذاشتم و جز در موارد انگشتشماری به آن مراجعه نکردم. و اینچنین بود که سه سال گذشت! و خوب، اکنون که کتاب آماده شده، چهکارش باید کرد؟ در نوشتهی دیگری به دشواری انتشار کتاب در ایران اشارهای کردهام. خلاصه آنکه انتشار کتاب سه سال به طول انجامید. و دستمزد من از انتشار آن چه بود؟ 20 نسخه از خود کتاب که 5 نسخه از آن به دوستانی رسید که زحمت کشیدند و آنها را دستبهدست دادند و به من رساندند! آیا نویسنده برای نوشتن و انتشار کتابش بیش از این رنج برد؟ نمیدانم.
آشنایانی که کتاب را خواندند، نظرهای گوناگونی داشتند: یک نفر پس از تعریف بسیار از ترجمهی درخشان، گفت که "اما هنوز در سطح فکری قهرمان و ضد قهرمان ماندهای". یک نفر گفت که نثر بسیار بدی دارم و بعد از خواندن چند صفحه کتاب را به سویی افکندهاست. یک نفر گفت که سالها تشنهی خواندن داستانی پر کشش و نثری روان بوده و سالهاست که از خواندن چیزی اینچنین روان و راحت، مانند "راحتالحلقوم"، اینچنین لذت نبردهاست. یک نفر نوشت: "کتاب عروج را یک شبه خواندم و به دنیای "دور از میهن" و "چگونه پولاد آبدیده شد" و ... پرتاب شدم. البته این کتاب مقامش بالاتر است". یک نفر نوشت: "سرانجام خواندمش. ولی آخر چرا اینهمه درد، اینهمه رنج؟". چند نفر تنها گفتند که کار خوبی کردهام و زحمت کشیدهام. و همین. و اینها همه کسانی بودند که کتاب را به ایشان اهدا کردهبودم. کتاب در ایران نایاب شد، اما از کسانی که کتاب را خریدند (به استثنای برادرم) هرگز هیچ نشنیدم.
منیره برادران، بی آن که من اشارهای به برداشت پیشین او بکنم، نوشت: "وقتی کتاب را میخواندم نکاتی را جای تأمل دیدم که آن زمان در فیلم ندیدهبودم. [...] فیلمی که بر اساس رمانی تهیه میشود معمولاً قادر به بازسازی همهی زوایای آن نیست". آفرین بر تیزهوشی او که تفاوت را دریافت. اما برای کسانی که داستان را به شکل رویارویی قهرمان و ضد قهرمان در مییابند، باید روز زیبایی بنشینم و تحلیل مبسوطی بنویسم و نشان دهم که داستان از چه قرار است. روی کلمه به کلمهی کتاب به سه زبان اندیشیدهام و کار کردهام.
در این نشانی چند عکس و نوشتهی کوتاه به فارسی دربارهی فیلم، نویسندهی کتاب و کارگردان زیبای فیلم مییابید.
سپاسگزارم از سیروس عزیز که نوار ویدئوی فیلم را با زیرنویس سوئدی نشانم داد. "عروج" (به روسی Voskhozhdeniye) در سوئد با نام Starkare än döden نمایش دادهشده و نام انگلیسی آن The Ascent است.
06 June 2008
”Annorlunda” svenskar
Under mina 22 år här i landet har jag läst och hört mycket om Palme hit och Palme dit men detta hans tidlösa radiotal från 1965 säger mycket om vem Olof Palme egentligen var:
”Vi blir mer och mer beroende av kontakt och impulser över gränserna. Vi kan inte bygga murar mot omvärlden, murar som betyder isolering och tillbakagång. Utvecklingen för människorna närmare och närmare varandra, i en kontakt som betyder stimulans men också nötning och svårigheter. Internationalismen får inte vara endast en känsla på distans. Den blir alltmer en del av vår vardag. Invandrarna i Sverige kan på sätt och vis sägas förebåda en ny tid. De vill bli en del av vår gemenskap och vi måste i vår tur söka oss ut i en vidare gemenskap över gränserna. Världen kommer till oss och vi måste komma ut i världen.”Mycket passande just i dag, Sveriges nationaldag, tycker jag. Jag kommer att ha en permanent länk till talet i sin helhet här i sidokolumnen.
28 May 2008
بیگانه، اما خودیتر از خودی
اینچنین است که جهان و پدیدههایش خاکستریست، نه سیاه، و نه سپید.
فراموش نکنید که زیر عکس کلیک کنید، فیلم را ببینید، و آواز بخشی ِ دوتارنواز ترکمن را، هرچند کوتاه، بشنوید. (اسبچه = ponny)
24 May 2008
Hurra! P2 kommer tillbaka!
Snart är eländet med kanalbyte för att kunna lyssna på musik i P2 slut för oss Stockholmare, lovar Kerstin Brunnberg, vd för Sveriges Radio.
Jag var en av de missnöjda med att man fick hoppa mellan P2 och P6 hela tiden för att kunna lyssna på musik, brevväxlade med Elle-Kari Höjeberg, ansvarig för P2 och P6, och klagade om detta. Jag skrev här också. På hösten kommer vi att få tillbaka musiken på heltid i P2. Detta visar att det lönar sig att gnälla, tjata, och klaga! Hurra!
14 May 2008
زندگی چریکی
اما "زندگی چریکی" در خانههای تیمی "زندگی" بهکلی دیگری بود. هیچ برگی از توصیف گیرا (و گاه دردآور) مریم سطوت از این زندگی را از دست ندهید. هشت بخش از داستان را که تا امروز منتشر شده در این نشانیها مییابید: 1، 2، 3، 4، 5، 6، 7، 8.
09 May 2008
از جهان خاکستری - 10
مشتق دوم معادلهی حالت ترمودینامیکی را حساب کردهام و اکنون باید از آن انتگرال بگیرم تا بتوانم انتالپی مایع و گاز را حساب کنم. در میانهی انتگرالی که دود از کلهی انسان بر میآورد، تلفن همراهم بوق آشنای دریافت اساماس را میزند. نیمنگاهی به تلفن میاندازم و میخواهم کارم را ادامه دهم، اما کنجکاوی نمیگذارد: نکند دخترم مشکلی و پرسشی دارد؟ تلفن را بر میدارم و پیام را میخوانم. به سوئدیست، اما دو کلمهی آن را به فارسی نوشتهاند:
«غروب طلائیرنگ ِ روبهرو و قرص کامل ماه مرا بهیاد "شبهای عاشقی" میاندازد»!
"شبهای عاشقی" بهفارسیست. عجب! این کیست؟ شرکت تلفن همراه گاه آگهیهای بازرگانی میفرستد. آیا ایرانیان در شرکت نفوذ کردهاند و این گونهای تبلیغ سفر به تایلند یا جزایر قناریست؟ وقت ندارم فکر کنم. همینقدر که بدانم دخترم مشکلی ندارد کافیست، و کارم را ادامه میدهم.
دو روز طول میکشد تا سرم اندکی خلوتتر شود و بهیاد بیاورم که دو روز پیش اساماس غریبی دریافت کردم. بازش میکنم و باز میخوانم. چیز تازهای دستگیرم نمیشود. شمارهی فرستنده ناشناس است. اما امان از کنجکاوی! بر میدارم و پاسخ مینویسم: «کجاست این "غروب طلائی" و "قرص کامل ماه"؟»
دقیقهای بعد پاسخ میرسد: «جائی میان زمین و آسمان، خودم و خودت».
نخیر، مشکل حل نشد! پس این یا مردیست که نام و شمارهی مرا در کتاب تلفن اینترنتی و یا جایی دیگر پیدا کرده، نامم گولش زده، و خیال میکند که من دختر تودلبرویی هستم، مانند آن سپاهی دانش بیچارهی روستایی در اطراف اراک که با دیدن نامم در روزنامه و در میان پذیرفتهشدگان کنکور یک دل نه صد دل عاشقم شدهبود، و یا کسی از آشنایان است که دارد سربهسرم میگذارد. مینویسم: «عجب! اما من حتی نمیدانم شما کی هستید!»
پس از نیم ساعت پاسخ میرسد: «مگر زنهای دیگری هم غیر از من توی زندگی تو هست؟ فتانه»
آخ، آخ، قضیه جدی شد! فکر میکنم که این نام "فتانه" بیگمان ساختگیست. ولی آخر او کیست؟ تلفن را میگذارم و با همکارانم میروم و ناهار میخورم. هنگامیکه باز میگردم، پیام دیگری فرستادهاست: «ایوای، غزاله خانم، شما هستید؟ ببخشید، اشتباه شد. من داشتم سربهسر یک دوستم میگذاشتم و عجله داشتم به قطار برسم، اشتباهی شمارهی شما رو زدم!»
غزالهخانم را میشناسم و تازه دستگیرم میشود که نام فتانهخانم هم واقعیست. در پاسخ مینویسم: «غزالهخانم خیلی وقت پیش توی یک مهمانی تلفن مرا قرض گرفتند و به شما زنگ زدند. شاید شمارهی من را از همان موقع اشتباهی بهجای شمارهی غزالهخانم ثبت کردید؟ من فلانی هستم!»
لحظهای بعد پاسخ میرسد: «آخ، آخ، اگر میدانستم که این شمارهی شماست و نه غزالهخانم، نمینوشتم که اشتباه شده»!!
عجب! کمترین وجه اشتراکی میان من و این فتانهخانم وجود ندارد و ایشان، خدا را شکر، هماکنون با شوهر چهارم خود شاد و خرسند بهسر میبرند و نیازی به جلب توجه امثال من ندارند.
حالا هی بپرسید چرا دوتا شاخ روی سرم سبز شده!
14 دسامبر 2003