در میان دستوپا زدنهایم با دیالیز و چند درد بیدرمان دیگر برای زنده نگهداشتن خودم، هرگاه که امواج بلا قدری تخفیف میدهند، آبها آرام میگیرند و مجالی برای نفس کشیدن پیدا میکنم، بهویژه وقتی که پروژهٔ بزرگ نوشتن کتابی را به پایان میرسانم، عشق و هوس و آرزوی کودکیهایم برای پرداختن به سرگرمیهای الکترونیک بار دیگر در وجودم سر برمیدارد.
این بار هم، بعد از پایان نوشتن کتاب «از بازگشت تا اعدام – حزب تودهٔ ایران و انقلاب بهمن ۱۳۵۷»، که نزدیک چهار سال با وجود همهٔ مشکلات یکنفس رویش کار کردم، و انتشار آن، به هوس افتادم که یکی از رادیوهای لامپی قدیمی را که از بیش از ۳۰ سال پیش دارم و کار میکرد اما خراب شده، تعمیر کنم.
این رادیو را سیوچند سال پیش در کارگاه جوشکاری شرکت محل کارم پیدا کردم. این کارگاه و جوشکاری که در آن کار میکرد، بهنام گؤته Göte، زمانی، پیش از آمدن من به این شرکت، بسیار پرکار بودند. گؤته برای سرگرمی حین کار و شاید هم برای شنیدن اخبار، رادیوی بزرگی را از خانه آوردهبود و روی رفی چوبی نزدیک سقف کارگاه آن را نصب کرده بود. رادیو نمیدانم کی خراب شده بود، و خود گؤته هم کموبیش همزمان با آمدن من بازنشسته شده بود.
به گمانم از هنگام جا گرفتن رادیو در آن رف، نه گؤته و نه هیچ کس دیگری، شامل نظافتچی، هرگز دستی به سر و روی رادیو نکشیده بودند و آن را گردگیری نکرده بودند. گذشته از گرد زمان، دود سیاه جوشکاری هم، که از قضا نزدیک سقف جمع میشود، رادیو را بهکلی سیاه کرده بود.
من برای رفتن از بخش اداری شرکت در یک انتهای ساختمانی دراز، به آزمایشگاههای ترمودینامیک، که در انتهای دیگر ساختمانها قرار داشتند، بهویژه در زمستانهای سخت، از راههای پر پیچوخم داخل ساختمان میرفتم، و راهم از جمله از کارگاه جوشکاری میگذشت. در یکی از این رفتوآمدها، سال ۱۹۹۴ یا ۱۹۹۵، رادیو نظرم را جلب کرد. در میان همکاران سروگوش آب دادم، و گفتند که آن رادیو خراب است و متعلق به گؤته بوده که لاشهٔ آن را رها کرده و رفته.
مدیریت شرکت در جشنهای سنتی، کارمندان بازنشستهٔ خود را هم دعوت میکرد، و بعضیها، از جمله گؤته به این جشنها میآمدند. در نخستین جشن بعدی به سراغ او رفتم. مردی سالخورده بود با عینک تهاستکانی و سمعکهای درشت و قدیمی در هر دو گوشش. حرف رادیو را که زدم، قدری خندید، و بعد گفت که رادیو سالها پیش خراب شد و آن لاشه دیگر به درد نمیخورد. پرسیدم آیا میتوانم برش دارم؟ پاسخ داد که میراث باقیمانده از بازنشستگان را معمولاً باشگاه کارکنان شرکت تصاحب میکند و اغلب در حراجیهای داخلی به مزایده میگذارند.
مسئول حراجیهای باشگاهِ کارکنان شگفتزده بود از این که من به آن لاشهٔ رادیو علاقه نشان میدهم. گفت که گمان نمیکند که هیچ کس دیگری علاقهای به آن داشته باشد، و همان لحظه، دستبهنقد میتوانم پنجاه کرون (شش هفت دلار) بدهم و آن «آشغال» را با خودم ببرم.
در خانه کشف کردم که آن رادیو درست همسن من است: ساخت سال ۱۹۵۳!Siemens Super H 53. بیرون و درون آن را گردگیری کردم و دودهها را پاک کردم و بعضی جاهایش را شستم. بعد که آن را به برق وصل کردم، بهتدریج معلوم شد که یک فیوز برق، یک لامپ خلاء، و لامپ روشنایی پشت صفحهٔ نشاندهندهٔ ایستگاههای آن سوختهاند. با تعویض آن قطعات، رادیو به کار افتاد، و صدای خوب و صافی داشت. بهبه!
نزدیک ده سال بعد رادیو بار دیگر خراب شد. بازش که کردم، یک خازن کاغذی آن سیاه شده بود و بهروشنی معلوم بود که سوخته است. عوضش کردم، و درست شد. این بار کشف کردم که پیش از من هم رادیو را تعمیر کردهاند، و به اصطلاح «دست رادیوساز» به آن خورده.
تا آن که نزدیک ده سال پیش رادیو باز خراب شد: همهٔ ایستگاهها را قاطی با هم پخش میکرد. هر چه توی آن را کاویدم، حتی با چراغ اضافه و ذرّهبین، هیچ قطعهای که ظاهرش نشان از سوختن یا شکستگی یا قطعی داشته باشد، پیدا نکردم. حتی همهٔ لامپهای خلاء آن را عوض کردم، اما درست نشد.
پس از آن بارها در فواصل گوناگون، هرگاه که فرصتی یافتم، با فرضیههای تازه دربارهٔ خرابی این یا آن قطعه، رادیوی سنگین و بزرگ را پایین آوردم، بازش کردم، و کندوکاو و اندازهگیری کردم و قطعهای را عوض کردم. اما درست نشد که نشد. قدری در اینترنت جستوجو کردم که ببینم چنین رادیویی را، اگر کار کند، چند میخرند. اما اوضاع ناامیدکننده بود و قیمت آن در مزایدهها از حدود ۲۰۰ کرون بالاتر نمیرفت. نتیجه میگرفتم که پس نمیارزد که بیش از ارزشش خرجش کنم.
بعد از پایان کار کتابی که نام بردم، باز به سراغ رادیو رفتم. خجالتآور بود که آنجا افتادهبود، خراب، و من نتوانسته بودم درستش کنم! در چند گروه فیسبوکی علاقمندان موضوع، خواندم که خازنهای کاغذی این همه (اکنون ۷۲ سال) دوام نمیآورند، بهتدریج ظرفیت خود را از دست میدهند، و همه را باید عوض کرد. در مورد این رادیو، یعنی کموبیش ۳۰ خازن با ظرفیتهای معمول در قدیم، که اکنون رواج نداشتند و یدکی آنها به آسانی یافت نمیشد.
تا پیش از آغاز حملهٔ روسیه به اوکرایین این قبیل قطعات آسانتر گیر میآمدند، زیرا که گویا در روسیه بازار داشتند. اما اکنون با تحریمها، نایاب بودند. با پرسوجو در همان گروههای فیسبوکی چند فروشنده برای قطعات مورد نظر پیدا کردم.
ده خازن را که فکر میکردم احتمال خراب بودنشان بیشتر است، برای آزمایش سفارش دادم و با هزینهٔ پست، نزدیک ۶۰۰ کرون (۷۰ دلار) آب خورد! با تعویض آنها اگر رادیو درست میشد، غصهای نبود. اما درست نشد!
چه کنم؟ یعنی تسلیم شوم؟ باز خازن سفارش بدهم و باز همین وضع؟ تا کی؟ تا چه سقفی، برای این رادیویی که ۲۰۰ کرون هم آن را نمیخرند؟
نه، تسلیم شدن «افت» داشت! بهعلاوه فکر کردم که لازم است زاویهٔ برخوردم به این مسئله را تغییر بدهم: پرداختن به این رادیو تفریح است، نه کار! نباید فقط به فکر هر چه زودتر درست کردن آن باشم. خود تلاش برای پیدا کردن عیب آن است که اهمیت دارد و بخش تفریحی این مشغولیت را تشکیل میدهد؛ درست مثل تلاش برای حل یک معما، حل جدول، حل سودوکو، خواندن یا تماشای فیلم معمای پلیسی...
کسانی برای انواع تفریحات سالم و ناسالم پول زیادی خرج میکنند: از سفرهای طولانی و پر ماجرا، تا بازیهای کامپیوتری، تا قمار و مواد مخدر؛ تا گردآوری کلکسیون، داشتن قایق تفریحی، ماشینهای مجلل و اسپورت، و... من هیچکدام از اینها را ندارم و تازه برای شندرغاز هزینه برای مشغول شدن با این رادیو هم به خودم ایراد میگیرم؟
پس جهنم ضرر! آنقدر قطعاتش را میخرم و عوض میکنم تا به قطعهٔ خراب برسم و درست شود. تفریح است دیگر! پس سفارش دادم، خریدم، و عوض کردم...
در گروههای فیسبوکی یک نفر، و سپس یک نفر دیگر از اول گفتند که فلان خازن تنظیمشونده (با پیچگوشتی) Trimmerرا باید عوض کنم. حتی روی نقشهٔ مدار رادیو علامت زدند و عکسش را فرستادند. همان موقع پیچ آن خازن را کمی به راست و به چپ پیچاندم، اما هیچ تأثیری نداشت. همین میبایست به من میفهماند که آن قطعه بهکلی خراب است. اما پشت نقشهٔ رادیو نوشته شده بود که آن خازن در کارخانهٔ سازنده تنظیم شده و نباید به آن دست زد، من هم که خیلی حرفگوشکن هستم، دیگر دستش نزدم.
در طول چند ماه نزدیک ۲۰۰۰ کرون خرج خرید قطعات و پول پست و مالیات شد. حتی خازن دوطبقهٔ فیلتر برق، و همچنین پل یکسوساز Rectifier برق را هم عوض کردم، و رادیو درست نشد. حالا دیگر نوبت آن خازن تریمر بود و باید هشدار کارخانهٔ سازنده را نادیده میگرفتم. عوضش کردم. هیچ صدایی از رادیو شنیده نمیشد! با کمی اندازهگیری معلوم شد که یکی از فیوزهای جریان برق آن را سوزاندهام و برق به رادیو نمیرسد. فیوز را عوض کردم. صداهای آشفتهای شنیده شد. باید پیچ آن خازن را میپیچاندم تا به حالت «تنظیم کارخانه» برگردد. پیچاندم... رادیو خر و خری کرد، و ناگهان صدای صاف یک ایستگاه شنیده شد! بهبه! چه صدای صافی! گویی زنده در همین آشپزخانه اجرا میشد.
این هم از تفریح و سرگرمی ما! البته باید اضافه کنم که در طول کار فهمیدم که دیر به این سرگرمی برگشتهام: چشمانم دیگر نوشتهها و علامتهای ریز را خوب نمیبیند، حتی با عدسیها و چراغ روی پیشانی؛ و بدتر از آن، دستم میلرزد. هنگام لحیم خازنی، یا سیمی به جایی، دستم آنقدر میلرزد که میزنم و لحیم جای دیگری را آب میکنم، و هنگامی که دقت میکنید که دستتان نلرزد، بدتر میلرزد.
با وجود چنین علاقهای به الکترونیک، چگونه از مهندسی مکانیک سر در آوردم؟ پای حسابوکتابهای امکان قبولی از کنکور این یا آن رشته در میان بود. در میان رشتههای مهندسی، آن موقع داوطلبان تحصیل در رشتهٔ برق خیلی بیشتر بودند و رقابت سختی برای پذیرش در آن رشته جریان داشت. بعد رشتهٔ راه و ساختمان بود، و بعد مکانیک. مکانیک را انتخاب کردم، زیرا میترسیدم از برق قبول نشوم.
البته به مکانیک هم علاقه داشتم. منتها پرداختن به سرگرمیهای مکانیک امکانات بیشتری میخواست، که چندان نداشتم. با این حال با وسایلی ابتدایی، مثل قوطی خالی روغن زیتون، مغز خالی خودکار، شمع، و غیره توانستم توربین بخار و موتور برقی و... بسازم. حیف که آن موقع عکاسی به سادگی امروز نبود تا عکس و فیلم از آنها بگیرم.
مطالب مربوط به رادیوی من در آن گروه فیسبوکی را در این نشانی مییابید.
همچنین این نوشتهٔ مرا ببینید.
این بار هم، بعد از پایان نوشتن کتاب «از بازگشت تا اعدام – حزب تودهٔ ایران و انقلاب بهمن ۱۳۵۷»، که نزدیک چهار سال با وجود همهٔ مشکلات یکنفس رویش کار کردم، و انتشار آن، به هوس افتادم که یکی از رادیوهای لامپی قدیمی را که از بیش از ۳۰ سال پیش دارم و کار میکرد اما خراب شده، تعمیر کنم.
این رادیو را سیوچند سال پیش در کارگاه جوشکاری شرکت محل کارم پیدا کردم. این کارگاه و جوشکاری که در آن کار میکرد، بهنام گؤته Göte، زمانی، پیش از آمدن من به این شرکت، بسیار پرکار بودند. گؤته برای سرگرمی حین کار و شاید هم برای شنیدن اخبار، رادیوی بزرگی را از خانه آوردهبود و روی رفی چوبی نزدیک سقف کارگاه آن را نصب کرده بود. رادیو نمیدانم کی خراب شده بود، و خود گؤته هم کموبیش همزمان با آمدن من بازنشسته شده بود.
به گمانم از هنگام جا گرفتن رادیو در آن رف، نه گؤته و نه هیچ کس دیگری، شامل نظافتچی، هرگز دستی به سر و روی رادیو نکشیده بودند و آن را گردگیری نکرده بودند. گذشته از گرد زمان، دود سیاه جوشکاری هم، که از قضا نزدیک سقف جمع میشود، رادیو را بهکلی سیاه کرده بود.
من برای رفتن از بخش اداری شرکت در یک انتهای ساختمانی دراز، به آزمایشگاههای ترمودینامیک، که در انتهای دیگر ساختمانها قرار داشتند، بهویژه در زمستانهای سخت، از راههای پر پیچوخم داخل ساختمان میرفتم، و راهم از جمله از کارگاه جوشکاری میگذشت. در یکی از این رفتوآمدها، سال ۱۹۹۴ یا ۱۹۹۵، رادیو نظرم را جلب کرد. در میان همکاران سروگوش آب دادم، و گفتند که آن رادیو خراب است و متعلق به گؤته بوده که لاشهٔ آن را رها کرده و رفته.
مدیریت شرکت در جشنهای سنتی، کارمندان بازنشستهٔ خود را هم دعوت میکرد، و بعضیها، از جمله گؤته به این جشنها میآمدند. در نخستین جشن بعدی به سراغ او رفتم. مردی سالخورده بود با عینک تهاستکانی و سمعکهای درشت و قدیمی در هر دو گوشش. حرف رادیو را که زدم، قدری خندید، و بعد گفت که رادیو سالها پیش خراب شد و آن لاشه دیگر به درد نمیخورد. پرسیدم آیا میتوانم برش دارم؟ پاسخ داد که میراث باقیمانده از بازنشستگان را معمولاً باشگاه کارکنان شرکت تصاحب میکند و اغلب در حراجیهای داخلی به مزایده میگذارند.
مسئول حراجیهای باشگاهِ کارکنان شگفتزده بود از این که من به آن لاشهٔ رادیو علاقه نشان میدهم. گفت که گمان نمیکند که هیچ کس دیگری علاقهای به آن داشته باشد، و همان لحظه، دستبهنقد میتوانم پنجاه کرون (شش هفت دلار) بدهم و آن «آشغال» را با خودم ببرم.
در خانه کشف کردم که آن رادیو درست همسن من است: ساخت سال ۱۹۵۳!Siemens Super H 53. بیرون و درون آن را گردگیری کردم و دودهها را پاک کردم و بعضی جاهایش را شستم. بعد که آن را به برق وصل کردم، بهتدریج معلوم شد که یک فیوز برق، یک لامپ خلاء، و لامپ روشنایی پشت صفحهٔ نشاندهندهٔ ایستگاههای آن سوختهاند. با تعویض آن قطعات، رادیو به کار افتاد، و صدای خوب و صافی داشت. بهبه!
نزدیک ده سال بعد رادیو بار دیگر خراب شد. بازش که کردم، یک خازن کاغذی آن سیاه شده بود و بهروشنی معلوم بود که سوخته است. عوضش کردم، و درست شد. این بار کشف کردم که پیش از من هم رادیو را تعمیر کردهاند، و به اصطلاح «دست رادیوساز» به آن خورده.
تا آن که نزدیک ده سال پیش رادیو باز خراب شد: همهٔ ایستگاهها را قاطی با هم پخش میکرد. هر چه توی آن را کاویدم، حتی با چراغ اضافه و ذرّهبین، هیچ قطعهای که ظاهرش نشان از سوختن یا شکستگی یا قطعی داشته باشد، پیدا نکردم. حتی همهٔ لامپهای خلاء آن را عوض کردم، اما درست نشد.
پس از آن بارها در فواصل گوناگون، هرگاه که فرصتی یافتم، با فرضیههای تازه دربارهٔ خرابی این یا آن قطعه، رادیوی سنگین و بزرگ را پایین آوردم، بازش کردم، و کندوکاو و اندازهگیری کردم و قطعهای را عوض کردم. اما درست نشد که نشد. قدری در اینترنت جستوجو کردم که ببینم چنین رادیویی را، اگر کار کند، چند میخرند. اما اوضاع ناامیدکننده بود و قیمت آن در مزایدهها از حدود ۲۰۰ کرون بالاتر نمیرفت. نتیجه میگرفتم که پس نمیارزد که بیش از ارزشش خرجش کنم.
بعد از پایان کار کتابی که نام بردم، باز به سراغ رادیو رفتم. خجالتآور بود که آنجا افتادهبود، خراب، و من نتوانسته بودم درستش کنم! در چند گروه فیسبوکی علاقمندان موضوع، خواندم که خازنهای کاغذی این همه (اکنون ۷۲ سال) دوام نمیآورند، بهتدریج ظرفیت خود را از دست میدهند، و همه را باید عوض کرد. در مورد این رادیو، یعنی کموبیش ۳۰ خازن با ظرفیتهای معمول در قدیم، که اکنون رواج نداشتند و یدکی آنها به آسانی یافت نمیشد.
تا پیش از آغاز حملهٔ روسیه به اوکرایین این قبیل قطعات آسانتر گیر میآمدند، زیرا که گویا در روسیه بازار داشتند. اما اکنون با تحریمها، نایاب بودند. با پرسوجو در همان گروههای فیسبوکی چند فروشنده برای قطعات مورد نظر پیدا کردم.
ده خازن را که فکر میکردم احتمال خراب بودنشان بیشتر است، برای آزمایش سفارش دادم و با هزینهٔ پست، نزدیک ۶۰۰ کرون (۷۰ دلار) آب خورد! با تعویض آنها اگر رادیو درست میشد، غصهای نبود. اما درست نشد!
چه کنم؟ یعنی تسلیم شوم؟ باز خازن سفارش بدهم و باز همین وضع؟ تا کی؟ تا چه سقفی، برای این رادیویی که ۲۰۰ کرون هم آن را نمیخرند؟
نه، تسلیم شدن «افت» داشت! بهعلاوه فکر کردم که لازم است زاویهٔ برخوردم به این مسئله را تغییر بدهم: پرداختن به این رادیو تفریح است، نه کار! نباید فقط به فکر هر چه زودتر درست کردن آن باشم. خود تلاش برای پیدا کردن عیب آن است که اهمیت دارد و بخش تفریحی این مشغولیت را تشکیل میدهد؛ درست مثل تلاش برای حل یک معما، حل جدول، حل سودوکو، خواندن یا تماشای فیلم معمای پلیسی...
کسانی برای انواع تفریحات سالم و ناسالم پول زیادی خرج میکنند: از سفرهای طولانی و پر ماجرا، تا بازیهای کامپیوتری، تا قمار و مواد مخدر؛ تا گردآوری کلکسیون، داشتن قایق تفریحی، ماشینهای مجلل و اسپورت، و... من هیچکدام از اینها را ندارم و تازه برای شندرغاز هزینه برای مشغول شدن با این رادیو هم به خودم ایراد میگیرم؟
پس جهنم ضرر! آنقدر قطعاتش را میخرم و عوض میکنم تا به قطعهٔ خراب برسم و درست شود. تفریح است دیگر! پس سفارش دادم، خریدم، و عوض کردم...
در گروههای فیسبوکی یک نفر، و سپس یک نفر دیگر از اول گفتند که فلان خازن تنظیمشونده (با پیچگوشتی) Trimmerرا باید عوض کنم. حتی روی نقشهٔ مدار رادیو علامت زدند و عکسش را فرستادند. همان موقع پیچ آن خازن را کمی به راست و به چپ پیچاندم، اما هیچ تأثیری نداشت. همین میبایست به من میفهماند که آن قطعه بهکلی خراب است. اما پشت نقشهٔ رادیو نوشته شده بود که آن خازن در کارخانهٔ سازنده تنظیم شده و نباید به آن دست زد، من هم که خیلی حرفگوشکن هستم، دیگر دستش نزدم.
در طول چند ماه نزدیک ۲۰۰۰ کرون خرج خرید قطعات و پول پست و مالیات شد. حتی خازن دوطبقهٔ فیلتر برق، و همچنین پل یکسوساز Rectifier برق را هم عوض کردم، و رادیو درست نشد. حالا دیگر نوبت آن خازن تریمر بود و باید هشدار کارخانهٔ سازنده را نادیده میگرفتم. عوضش کردم. هیچ صدایی از رادیو شنیده نمیشد! با کمی اندازهگیری معلوم شد که یکی از فیوزهای جریان برق آن را سوزاندهام و برق به رادیو نمیرسد. فیوز را عوض کردم. صداهای آشفتهای شنیده شد. باید پیچ آن خازن را میپیچاندم تا به حالت «تنظیم کارخانه» برگردد. پیچاندم... رادیو خر و خری کرد، و ناگهان صدای صاف یک ایستگاه شنیده شد! بهبه! چه صدای صافی! گویی زنده در همین آشپزخانه اجرا میشد.
این هم از تفریح و سرگرمی ما! البته باید اضافه کنم که در طول کار فهمیدم که دیر به این سرگرمی برگشتهام: چشمانم دیگر نوشتهها و علامتهای ریز را خوب نمیبیند، حتی با عدسیها و چراغ روی پیشانی؛ و بدتر از آن، دستم میلرزد. هنگام لحیم خازنی، یا سیمی به جایی، دستم آنقدر میلرزد که میزنم و لحیم جای دیگری را آب میکنم، و هنگامی که دقت میکنید که دستتان نلرزد، بدتر میلرزد.
| مجلهٔ «رادیو و تلویزیون» ضمیمهٔ مجلهٔ دانشمند، شماره ۳ (پیدرپی ۱۰) سال ۱۳۵۱ |
البته به مکانیک هم علاقه داشتم. منتها پرداختن به سرگرمیهای مکانیک امکانات بیشتری میخواست، که چندان نداشتم. با این حال با وسایلی ابتدایی، مثل قوطی خالی روغن زیتون، مغز خالی خودکار، شمع، و غیره توانستم توربین بخار و موتور برقی و... بسازم. حیف که آن موقع عکاسی به سادگی امروز نبود تا عکس و فیلم از آنها بگیرم.
مطالب مربوط به رادیوی من در آن گروه فیسبوکی را در این نشانی مییابید.
همچنین این نوشتهٔ مرا ببینید.


