22 December 2025

از جهان خاکستری - ۱۳۳

در میان دست‌وپا زدن‌هایم با دیالیز و چند درد بی‌درمان دیگر برای زنده نگه‌داشتن خودم، هرگاه که ‏امواج بلا قدری تخفیف می‌دهند، آب‌ها آرام می‌گیرند و مجالی برای نفس کشیدن پیدا می‌کنم، ‏به‌ویژه وقتی که پروژهٔ بزرگ نوشتن کتابی را به پایان می‌رسانم، عشق و هوس و آرزوی کودکی‌هایم ‏برای پرداختن به سرگرمی‌های الکترونیک بار دیگر در وجودم سر برمی‌دارد.‏

این بار هم، بعد از پایان نوشتن کتاب «از بازگشت تا اعدام – حزب تودهٔ ایران و انقلاب بهمن ۱۳۵۷»، ‏که نزدیک چهار سال با وجود همهٔ مشکلات یک‌نفس رویش کار کردم، و انتشار آن، به هوس افتادم ‏که یکی از رادیوهای لامپی قدیمی را که از بیش از ۳۰ سال پیش دارم و کار می‌کرد اما خراب شده، ‏تعمیر کنم.‏

این رادیو را سی‌وچند سال پیش در کارگاه جوشکاری شرکت محل کارم پیدا کردم. این کارگاه و ‏جوشکاری که در آن کار می‌کرد، به‌نام گؤته ‏Göte، زمانی، پیش از آمدن من به این شرکت، بسیار ‏پرکار بودند. گؤته برای سرگرمی حین کار و شاید هم برای شنیدن اخبار، رادیوی بزرگی را از خانه ‏آورده‌بود و روی رفی چوبی نزدیک سقف کارگاه آن را نصب کرده بود. رادیو نمی‌دانم کی خراب شده بود، و ‏خود گؤته هم کم‌وبیش هم‌زمان با آمدن من بازنشسته شده بود.‏

به گمانم از هنگام جا گرفتن رادیو در آن رف، نه گؤته و نه هیچ کس دیگری، شامل نظافتچی، هرگز ‏دستی به سر و روی رادیو نکشیده بودند و آن را گردگیری نکرده بودند. گذشته از گرد زمان، دود ‏سیاه جوشکاری هم، که از قضا نزدیک سقف جمع می‌شود، رادیو را به‌کلی سیاه کرده بود.‏

من برای رفتن از بخش اداری شرکت در یک انتهای ساختمانی دراز، به آزمایشگاه‌های ترمودینامیک، ‏که در انتهای دیگر ساختمان‌ها قرار داشتند، به‌ویژه در زمستان‌های سخت، از راه‌های پر پیچ‌وخم ‏داخل ساختمان می‌رفتم، و راهم از جمله از کارگاه جوشکاری می‌گذشت. در یکی از این ‏رفت‌وآمدها، سال ۱۹۹۴ یا ۱۹۹۵، رادیو نظرم را جلب کرد. در میان همکاران سروگوش آب دادم، و ‏گفتند که آن رادیو خراب است و متعلق به گؤته بوده که لاشهٔ آن را رها کرده و رفته.‏

مدیریت شرکت در جشن‌های سنتی، کارمندان بازنشستهٔ خود را هم دعوت می‌کرد، و بعضی‌ها، از ‏جمله گؤته به این جشن‌ها می‌آمدند. در نخستین جشن بعدی به سراغ او رفتم. مردی سالخورده ‏بود با عینک ته‌استکانی و سمعک‌های درشت و قدیمی در هر دو گوشش. حرف رادیو را که زدم، ‏قدری خندید، و بعد گفت که رادیو سال‌ها پیش خراب شد و آن لاشه دیگر به درد نمی‌خورد. پرسیدم آیا ‏می‌توانم برش دارم؟ پاسخ داد که میراث باقی‌مانده از بازنشستگان را معمولاً باشگاه کارکنان شرکت ‏تصاحب می‌کند و اغلب در حراجی‌های داخلی به مزایده می‌گذارند.‏

مسئول حراجی‌های باشگاهِ کارکنان شگفت‌زده بود از این که من به آن لاشهٔ رادیو علاقه نشان ‏می‌دهم. گفت که گمان نمی‌کند که هیچ کس دیگری علاقه‌ای به آن داشته باشد، و همان لحظه، ‏دست‌به‌نقد می‌توانم پنجاه کرون (شش هفت دلار) بدهم و آن «آشغال» را با خودم ببرم.‏

در خانه کشف کردم که آن رادیو درست هم‌سن من است: ساخت سال ۱۹۵۳!‏‎Siemens Super H ‎‎53‎‏. بیرون و درون آن را گردگیری کردم و دوده‌ها را پاک کردم و بعضی جاهایش را شستم. بعد که آن ‏را به برق وصل کردم، به‌تدریج معلوم شد که یک فیوز برق، یک لامپ خلاء، و لامپ روشنایی پشت ‏صفحهٔ نشان‌دهندهٔ ایستگاه‌های آن سوخته‌اند. با تعویض آن قطعات، رادیو به کار افتاد، و صدای خوب ‏و صافی داشت. به‌به!‏

نزدیک ده سال بعد رادیو بار دیگر خراب شد. بازش که کردم، یک خازن کاغذی آن سیاه شده بود و ‏به‌روشنی معلوم بود که سوخته است. عوضش کردم، و درست شد. این بار کشف کردم که پیش از ‏من هم رادیو را تعمیر کرده‌اند، و به اصطلاح «دست رادیوساز» به آن خورده.‏

تا آن که نزدیک ده سال پیش رادیو باز خراب شد: همهٔ ایستگاه‌ها را قاطی با هم پخش می‌کرد. هر ‏چه توی آن را کاویدم، حتی با چراغ اضافه و ذرّه‌بین، هیچ قطعه‌ای که ظاهرش نشان از سوختن یا ‏شکستگی یا قطعی داشته باشد، پیدا نکردم. حتی همهٔ لامپ‌های خلاء آن را عوض کردم، اما ‏درست نشد.‏

پس از آن بارها در فواصل گوناگون، هرگاه که فرصتی یافتم، با فرضیه‌های تازه دربارهٔ خرابی این یا آن ‏قطعه، رادیوی سنگین و بزرگ را پایین آوردم، بازش کردم، و کندوکاو و اندازه‌گیری کردم و قطعه‌ای را ‏عوض کردم. اما درست نشد که نشد. قدری در اینترنت جست‌وجو کردم که ببینم چنین رادیویی را، ‏اگر کار کند، چند می‌خرند. اما اوضاع ناامیدکننده بود و قیمت آن در مزایده‌ها از حدود ۲۰۰ کرون بالاتر ‏نمی‌رفت. نتیجه می‌گرفتم که پس نمی‌ارزد که بیش از ارزشش خرجش کنم.‏

بعد از پایان کار کتابی که نام بردم، باز به سراغ رادیو رفتم. خجالت‌آور بود که آن‌جا افتاده‌بود، خراب، و ‏من نتوانسته بودم درستش کنم! در چند گروه فیسبوکی علاقمندان موضوع، خواندم که خازن‌های ‏کاغذی این همه (اکنون ۷۲ سال) دوام نمی‌آورند، به‌تدریج ظرفیت خود را از دست می‌دهند، و همه ‏را باید عوض کرد. در مورد این رادیو، یعنی کم‌وبیش ۳۰ خازن با ظرفیت‌های معمول در قدیم، که ‏اکنون رواج نداشتند و یدکی آن‌ها به آسانی یافت نمی‌شد.‏

تا پیش از آغاز حملهٔ روسیه به اوکرایین این قبیل قطعات آسان‌تر گیر می‌آمدند، زیرا که گویا در روسیه ‏بازار داشتند. اما اکنون با تحریم‌ها، نایاب بودند. با پرس‌وجو در همان گروه‌های فیسبوکی چند ‏فروشنده برای قطعات مورد نظر پیدا کردم.‏

ده خازن را که فکر می‌کردم احتمال خراب بودنشان بیشتر است، برای آزمایش سفارش دادم و با ‏هزینهٔ پست، نزدیک ۶۰۰ کرون (۷۰ دلار) آب خورد! با تعویض آن‌ها اگر رادیو درست می‌شد، غصه‌ای ‏نبود. اما درست نشد!‏

چه کنم؟ یعنی تسلیم شوم؟ باز خازن سفارش بدهم و باز همین وضع؟ تا کی؟ تا چه سقفی، برای ‏این رادیویی که ۲۰۰ کرون هم آن را نمی‌خرند؟

نه، تسلیم شدن «افت» داشت! به‌علاوه فکر کردم که لازم است زاویهٔ برخوردم به این مسئله را ‏تغییر بدهم: پرداختن به این رادیو تفریح است، نه کار! نباید فقط به فکر هر چه زودتر درست کردن آن ‏باشم. خود تلاش برای پیدا کردن عیب آن است که اهمیت دارد و بخش تفریحی این مشغولیت را ‏تشکیل می‌دهد؛ درست مثل تلاش برای حل یک معما، حل جدول، حل سودوکو، خواندن یا تماشای ‏فیلم معمای پلیسی...‏

کسانی برای انواع تفریحات سالم و ناسالم پول زیادی خرج می‌کنند: از سفرهای طولانی و پر ماجرا، ‏تا بازی‌های کامپیوتری، تا قمار و مواد مخدر؛ تا گردآوری کلکسیون، داشتن قایق تفریحی، ماشین‌های ‏مجلل و اسپورت، و... من هیچ‌کدام از این‌ها را ندارم و تازه برای شندرغاز هزینه برای مشغول شدن ‏با این رادیو هم به خودم ایراد می‌گیرم؟

پس جهنم ضرر! آن‌قدر قطعاتش را می‌خرم و عوض می‌کنم تا به قطعهٔ خراب برسم و درست شود. ‏تفریح است دیگر! پس سفارش دادم، خریدم، و عوض کردم...‏

در گروه‌های فیسبوکی یک نفر، و سپس یک نفر دیگر از اول گفتند که فلان خازن تنظیم‌شونده (با ‏پیچ‌گوشتی) ‏‎ Trimmerرا باید عوض کنم. حتی روی نقشهٔ مدار رادیو علامت زدند و عکسش را ‏فرستادند. همان موقع پیچ آن خازن را کمی به راست و به چپ پیچاندم، اما هیچ تأثیری نداشت. ‏همین می‌بایست به من می‌فهماند که آن قطعه به‌کلی خراب است. اما پشت نقشهٔ رادیو نوشته ‏شده بود که آن خازن در کارخانهٔ سازنده تنظیم شده و نباید به آن دست زد، من هم که خیلی ‏حرف‌گوش‌کن هستم، دیگر دستش نزدم.‏

در طول چند ماه نزدیک ۲۰۰۰ کرون خرج خرید قطعات و پول پست و مالیات شد. حتی خازن دوطبقهٔ ‏فیلتر برق،‌ و همچنین پل یک‌سوساز ‏Rectifier‏ برق را هم عوض کردم، و رادیو درست نشد. حالا دیگر ‏نوبت آن خازن تریمر بود و باید هشدار کارخانهٔ سازنده را نادیده می‌گرفتم. عوضش کردم. هیچ ‏صدایی از رادیو شنیده نمی‌شد! با کمی اندازه‌گیری معلوم شد که یکی از فیوزهای جریان برق آن را ‏سوزانده‌ام و برق به رادیو نمی‌رسد. فیوز را عوض کردم. صداهای آشفته‌ای شنیده شد. باید پیچ آن ‏خازن را می‌پیچاندم تا به حالت «تنظیم کارخانه» برگردد. پیچاندم... رادیو خر و خری کرد، و ناگهان ‏صدای صاف یک ایستگاه شنیده شد! به‌به! چه صدای صافی! گویی زنده در همین آشپزخانه اجرا ‏می‌شد.‏

این هم از تفریح و سرگرمی ما! البته باید اضافه کنم که در طول کار فهمیدم که دیر به این سرگرمی ‏برگشته‌ام: چشمانم دیگر نوشته‌ها و علامت‌های ریز را خوب نمی‌بیند، حتی با عدسی‌ها و چراغ ‏روی پیشانی؛ و بدتر از آن، دستم می‌لرزد. هنگام لحیم خازنی، یا سیمی به جایی، دستم آن‌قدر ‏می‌لرزد که می‌زنم و لحیم جای دیگری را آب می‌کنم، و هنگامی که دقت می‌کنید که دستتان نلرزد، ‏بدتر می‌لرزد.‏

مجلهٔ «رادیو و تلویزیون» ضمیمهٔ مجلهٔ
دانشمند، شماره ۳ (پی‌در‌پی ۱۰) سال ۱۳۵۱
با وجود چنین علاقه‌ای به الکترونیک، چگونه از مهندسی مکانیک سر در آوردم؟ پای ‏حساب‌وکتاب‌های امکان قبولی از کنکور این یا آن رشته در میان بود. در میان رشته‌های مهندسی، ‏آن موقع داوطلبان تحصیل در رشتهٔ برق خیلی بیشتر بودند و رقابت سختی برای پذیرش در آن رشته ‏جریان داشت. بعد رشتهٔ راه و ساختمان بود، و بعد مکانیک. مکانیک را انتخاب کردم، زیرا می‌ترسیدم ‏از برق قبول نشوم.‏

البته به مکانیک هم علاقه داشتم. منتها پرداختن به سرگرمی‌های مکانیک امکانات بیشتری ‏می‌خواست، که چندان نداشتم. با این حال با وسایلی ابتدایی، مثل قوطی خالی روغن زیتون، مغز ‏خالی خودکار، شمع، و غیره توانستم توربین بخار و موتور برقی و... بسازم. حیف که آن موقع ‏عکاسی به سادگی امروز نبود تا عکس و فیلم از آن‌ها بگیرم.‏

مطالب مربوط به رادیوی من در آن گروه فیسبوکی را در این نشانی می‌یابید.

همچنین این نوشتهٔ مرا ببینید.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏