دربارهی کتاب «تاریخچه گروه منشعب» (نگاهی از درون به سازمان چریکهای فدایی خلق ایران)
نوشتهی بهمن تقیزاده
تاریخچهی گروه منشعب کتابی دیگر است در زمینهی تاریخ جنبش «چپ» ایران (نشر نی، چاپ اول، تهران ۱۴۰۰) که جایش خالی بود. نویسنده بهخوبی و بهدرستی نشان میدهد که بسیاری از نویسندگان تاریخچهی جنبش «چپ» ایران، و بهویژه تاریخچهی سازمان چریکهای فدایی خلق ایران، همواره جریان این انشعاب از سازمان را، که یکی از معدود گروههای سالممانده پس از ضربهی مرگبار ساواک به سازمان در تیرماه ۱۳۵۵ بود (شاخهی اصفهان هم سالم ماندهبود)، دور زدهاند و از کنار آن با سکوت گذشتهاند. تقیزاده مینویسد که «تقریباً تمامی کسانی که با پیشینهی چریک فدایی یا بدون آن به دلیلی به تاریخ سازمان پرداختهاند، هر چند بهظاهر از روی بیاطلاعی، یا «گروه منشعب از سازمان چریکهای فدایی خلق» را بهکلی نادیده گرفتهاند یا کمیت آن را کمتر از واقع اعلام کردهاند یا آن را در انشعاب مقصر جلوه دادهاند یا در اعلام انشعاب عجول دانستهاند، یا انشعاب را ناشی از «ضربات و فشارهای»ی رژیم یا منشعبین را مترصد «پذیرش مشی حزب توده» اعلام کردهاند، اما هیچیک به تحولات فکری که به پیدایش آن منجر شد و جزیی ناگسستنی از تاریخ تحولات سازمان چریکهای فدایی خلق است نپرداختهاند.»[ص ۱۶]
نویسنده میگوید که حتی خاطرات پرویز ثابتی و دیگر بازجویان سازمان امنیت «نیز هر آنچه را به آن دسته از چریکهای فدایی خلق مربوط است که بعداً به «گروه منشعب» پیوستند، جدا کرده و دور ریخته»اند[پانویس ص ۱۵]، و محمود نادری نویسندهی کتاب وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی («چریکهای فدایی خلق، از نخستین کنشها تا بهمن ۱۳۵۷»، مؤسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی، تهران ۱۳۸۷) نیز «اعتراف» کردهاست که از انشعاب اطلاعاتی ندارد، و علی رهنما نویسندهی یکی از تازهترین تاریخچهها با عنوان «فراخوان نبرد: انقلابیون مارکسیست ایران – شکلگیری و تحول فداییها، ۱۹۷۶-۱۹۶۴» از آن «تحول» موضوع کتابش «تاریخزدایی» کرده و در آن کتاب مفصل تنها چند سطر دربارهی تورج حیدری بیگوند از پیشتازان تحول فکری درون سازمان و «گروه منشعب» نوشتهاست، و آن نیز با استناد به محمود نادری، که خود اعتراف کرده هیچ از آن نمیداند![پانویس ص ۱۶]
پس تقیزاده با این نگرانی دست بهکار میشود که «تاریخ را اگر روایت و از آن دفاع نکنی، و علفهای هرز تحریف را که ممکن است انبوه شوند و آن را بهطور کامل بپوشانند و خفه کنند پاک نکنی، ممکن است بمیرد [... در آن صورت] در بهترین حالت تاریخ به دست «سکوت» رها خواهد شد، و این [تازه] در شرایطی است که «دروغ» تاریخ را ننویسد که از هر مورخی فعالتر و پرطرفدارتر و پرکارتر است و به منافع بسیاری گره خوردهاست و بهویژه با «سکوت» جریتر میشود.»[ص ۱۷]
انصاف باید داشت و باید گفت که بهمن تقیزاده اسلیمی زیبایی با هندسهای متوازن و دقتی مهندسی بر آن لکهی سپید نقش زدهاست. چه خوب که او ماندهاست و بودهاست و همت کردهاست و این تاریخچه را نوشتهاست.
کتاب بسیار خوشخوان است، با نثری روان و بخشبندیهای مناسب و متناسب: داستان جوانانی فداکار و ازخودگذشته، که اغلب از طبقهی متوسط بهبالا با سرمایهی فرهنگی غنی و سنتهای عدالتخواهی، و از ممتازترین دانشجویان بهترین دانشگاهها و رشتهها هستند و در پی یافتن راهی برای از میان بردن بیعدالتیهای اجتماعی که سخت آزارشان میدهد، به راهی میافتند که لازمهی رهسپردن در آن گرفتن شیشهی عمرشان (کپسول دستساز سیانور) زیر دندانشان است؛ جوانانی که از آن عدالت اجتماعی که میخواهند، تنها چیزهایی شنیدهاند، و حتی نخواندهاند که آن جامعهی سوسیالیستی که مارکس و لنین وعده دادهاند چگونه جامعهایست و چگونه برای رسیدن به آن باید مبارزه کرد. آنان در طول همین راه بهتدریج پی میبرند که بیراهه میروند: اسلحه نمیخواهند؛ کتاب میخواهند؛ باید بخوانند. و آنگاه امنیت درونسازمانی خود را به خطر میاندازند، خطر طردشدن از سوی رفقا و همراهان را به جان میخرند، به «کارگری» فرستاده میشوند تا از «ذهنیگری روشنفکریشان» رها شوند، اما آنان از جستن راه درست باز نمیایستند، و حتی در همین هنگام تلفاتی خونبار میدهند.
نویسنده نشانههای جالبی از سر زدن جوانههای احساس نیاز به کتاب و خواندن تئوری در دیگر اعضای سازمان بیرون از «گروه منشعب» نیز، ازجمله حتی در اندیشههای حمید اشرف بهدست میدهد.
یک نکتهی مهم در کتاب یادآوری فضای پر ستم و پر تناقض آخرین سالهای سلطنت پهلویست، بی آن که نویسنده بخواهد تحلیل جامعهشناسانه بکند. همان تصاویری که او به قلم میآورد خود به اندازهی کافی گویا و لازم است، برای کسانی که شاید یادشان رفته: گودهای جنوب تهران و فقر استخوانسوز در چند کیلومتری غوطه زدن در ثروت در شمال تهران، درندهخویی ساواک شاهنشاهی و جویبار خون در خیابانهای پایتخت، بهرهگیری جنسی کارفرمایان کارگاههای کوچک از کودکان کار، اعتصاب بزرگ چیتسازی تهران و دیگر کارخانهها، خشم و درماندگی این جوانان از کشتهشدن عزیزترین رفقایشان که حتی نمیخواهند برای نجات جانشان مردم بیگناه پیرامون خود را تهدید کنند یا به خطر اندازند.
من بسیاری از افراد نامبرده در کتاب را که در راه آرمانهایشان جان دادند و دیگر نیستند (و آنهایی را که هنوز هستند)، میشناختم (و میشناسم). هنگام خواندن کتاب بارها پیش آمد که نتوانستم خواندن را ادامه دهم و کتاب را کنار گذاشتم: دلم سخت تنگ شد برای لبخند شیرین فرزاد دادگر، برای سیمای آرام و دلپذیر فریبرز صالحی، برای جدیت حسین قلمبر، حسین پرورش، و ابوالحسن خطیب؛ برای تماشای دوندگیهای مسعود پرورش پیرامون اتاق کوه دانشگاه صنعتی آریامهر...
روایت من
این کتاب، خواه و ناخواه، بر لکهای سپید از تاریخچهی دانشجویی دانشگاه صنعتی آریامهر نیز نقشی زیبا ترسیم کرده است، چه، تعدادی از دانشجویان آن به سازمان چریکهای فدایی خلق پیوستند، و در نتیجه از افراد «گروه منشعب» هم بودند. من نیز در همان دوران پر تبوتاب دانشجوی همان دانشگاه و ساکن خوابگاه دانشجویی خیابان زنجان، یا اتاقهای کرایهای نزدیکیهای دانشگاه بودم، و بنابراین از نزدیک شاهد و ناظر فضا و رویدادهایی بودهام که نویسنده توصیف کرده است. منصفانه باید بگویم که بهمن تقیزاده در این مورد سنگ تمام گذاشته و دربارهی دانشگاه صنعتی، در این چارچوب ویژه، چیزی را ناگفته نگذاشته است. اما کتاب بهمن تقیزاده بهمنی از خاطرات تلخ و شیرین آن دوران را بر سرم آوار کرد و من نیز میخواهم تنها از زاویهی دید خودم چیزهایی را بگویم تا شاید بر مجموع تصویر جورچین یا پازلی که نویسنده بارها از آن سخن میگوید، شاید در بعد هندسی دیگری، یا به شکل شاخهای کوچک و فرعی از «اسلیمی» او بیافزایم. همهی نامهایی که در این بخش میآیند در کتاب نیز آمدهاند:
محمدتقی مخنفی، سومین عضو «ارتش آزادیبخش اردبیل» که اباذر از او نام میبرد، که در دانشگاه صنعتی آریامهر پذیرفته شد (دوره ۵ مهندسی شیمی)[۱]، و نشریهی «نوید» را در اردبیل پخش میکرد [تقیزاده، ص ۵۹۲]، در مجموع بیش از سه سال در خوابگاه خیابان زنجان هماتاقی، و بیرون از خوابگاه هممنزل من بود [قطران در عسل، بخش ۲][۲]. او چند سال پیش از جهان رفت. جایگزین او در تیم اباذر، یعنی جمشید لطفی، در دبیرستان کسرای اردبیل همکلاسی من بود و در کلاس یازدهم شاید در نخستین «اعتصاب» دانشآموزی اردبیل بر ضد دبیری که دشنام زشتی خطاب به همهی کلاس دادهبود، شرکت کردیم. سالها بعد در خانهی حسین اسدپور پیرانفر، که جمشید لطفی از آن سخن میگوید [تقیزاده، ص ۶۷۱] بارها جمشید را دیدم و یکی دو بار با هم به کوهنوردی رفتیم.
در دانشگاه یک گروه غیر رسمی آذربایجانیان وجود داشت که در فضایی که بهمن تقیزاده بهخوبی توصیف کرده [صص ۴۵ و ۶۷]، روی چمن میان ساختمان مجتهدی و بوفه تشکیل میشد و ساعتی بعد از هم میپاشید. در این «گروه» من با ابراهیم پوررضا خلیق [تقیزاده، ص ۳۷ و ۸۱] (دوره اول مکانیک)، یار جداییناپذیراش اسماعیل خاکپور (دوره ۴ مکانیک، که نامش در این کتاب نیست، ساکن ایران)، که همچون دو اسب ناهمساز درشکه بودند (ابراهیم بلندبالا بود، و اسماعیل به شانهی او هم نمیرسد)، نریمان رحیمی بالو (دوره ۳ مکانیک، که نامش در این کتاب نیست، ساکن سوئد)، بهروز عبدی [تقیزاده، ص ۳۷ و ۸۱] (دوره ۵ صنایع)، و... که همه به سازمان چریکهای فدایی خلق پیوستند، آشنا و با برخیشان دوست شدم. ابراهیم پوررضا و اسماعیل خاکپور بهزودی مخفی شدند، و آنگاه نوبت بهروز عبدی بود که به اتاق ما در خوابگاه آمد تا «مخفی» شود! او روزها که همه به دانشگاه میرفتیم در اتاق میماند و کتاب میخواند، و شب به گمانم به «اتاق تکی»اش میرفت [قطران در عسل، بخش ۱۰]. من و یک هماتاقی دیگر را در هفتم تیرماه ۱۳۵۱ به «جرم» شرکت در تظاهرات ضد جنگ ویتنام و اعتراض به سفر نیکسون و کیسینجر، جلادان ویتنام، به تهران، گرفتند، بهروز عبدی احساس خطر کرد، و او و نریمان رحیمی مخفی شدند.[۳]
سالها بعد در گفتوگو با دردآشنایانی به این نتیجه رسیدیم که کشتهشدن بهروز با پوران یداللهی در حادثهی انفجار خانهی تیمی در مشهد (۳ بهمن ۱۳۵۱) ساخته و پرداختهی ساواک است [نادری، صص ۴۶۵، ۴۶۶ و ۴۷۰] و بهروز را زیر شکنجه کشتهاند. کشتهشدن بهروز عبدی در انفجار مشهد را هم ساواک تازه نزدیک دو سال پس از آن انفجار گزارش داده است [نادری، ص ۴۶۶].
روزی، نمیدانم چه هنگامی از سال ۱۳۵۲ شخصی از همخوابگاهیان که نسبت دوری با بهروز عبدی داشت، سراسیمه آمد و گفت که ساواک دستگیرش کرده و اکنون او را آوردهاند تا عکس بهروز را از آلبوم خانوادگیاش بردارد و به آنها بدهد. من و یک هماتاقی کوشیدیم او را قانع کنیم که بردن عکس بهروز عبدی کار درستی نیست و بهتر است برود و بگوید که عکسی از او پیدا نکرده، اما او آنقدر ترسیده بود و دستوپایش میلرزید و سراسیمه بود که نمیشنید و نمیفهمید ما چه میگوییم. میگفت که به صندلی ماشین ساواک برق وصل کردهبودند و او نشسته بر آن سر تا پا میلرزیده! نمیدانم چه عکسی برداشت و رفت. مدت کوتاهی در زندان بود و سپس به دانشگاه بازگشت و تحصیلش را ادامه داد. او بعدها داستانی باورنکردنی تعریف کرد و گفت که هنگام دستگیری خود را بهجای بهروز عبدی جا زده و نام او را بهجای نام خود گفتهاست. گمان نمیکنم میشد ساواک را به این شکل گول زد. ساواک از هنگام دستگیری نریمان رحیمی در آبان ۱۳۵۱ نیز سر در پی بهروز عبدی داشت [نادری، ص ۴۶۶].
عکس بهروز عبدی نیز در کتاب نادری عوضیست، که خیلی وقت پیش در این نشانی نوشتم. مقایسه کنید با عکس درست بهروز در خبرنامهی شماره ۳۴ انجمن فارغالتحصیلان دانشگاه صنعتی شریف (آریامهر) که عکس و مشخصات دانشآموختگان دورهی پنجم، و حتی دانشجویان با تحصیلات ناقص و درگذشتگان را در خود دارد [ص ۶۸][۴].
حسین پرورش را (دوره ۳ مهندسی شیمی)، آنگاه که هنوز فارغالتحصیل نشدهبود، در خوابگاه خیابان زنجان میدیدم، و برادرش مسعود را (دوره ۶ مکانیک) و همچنین حسین قلمبر را (دوره ۶ برق) که هر دو همدورهی من بودند، در دوندگیهایشان پیرامون اتاق کوه دانشگاه.
سالها بعد یکی از همدانشگاهیان گفت که به دلیل آشنایی من با موسیقی کلاسیک خیلیها خیال میکردند که من از خانوادهای ثروتمند هستم که پدر و مادرم هر دو مثلاً پزشک هستند! اما من ِ شهرستانی در واقع آنقدر فقیر بودم که برابر تابلوی اعلانات اتاق کوه میایستادم و میخواندم که برنامهای چندروزه دارند، و برای آن کفش کوهنوردی، کولهپشتی، گتر، کلنگ، بادگیر، و چه میدانم چه چیزهای دیگری لازم است، و بدتر از همه پرداخت مبلغی، که هیچ نداشتم، چه، هنوز کمکهزینهی تحصیلی نمیگرفتم، پول از خانواده میرسید، و بودجهی بخور و نمیری برای زندگی دانشجویی داشتم. پس آهی میکشیدم و میرفتم. هرگز در هیچیک از برنامههای اتاق کوهنوردی دانشگاه نتوانستم شرکت کنم. در واقع افسوس میخوردم که چرا اتاق کوهنوردی آمد و جای اتاق شطرنج را گرفت که تا پیش از آن و تا چند ماه پس از ورود ما در مهر ۱۳۵۰ و آنگاه که خسرو هرندی (دوره ۳ برق، قهرمان شطرنج ایران و آسیا و...) دانشگاه را ترک میکرد، آنجا وجود داشت و پس از آن در واقع ناپدید شد. شطرنج بود ورزش من، که وسیلهای نمیخواست و هزینهای نداشت.
دکان من (اتاق موسیقی) روبهروی دکان اتاق کوه بود. موسیقی کلاسیک را تنها با گوش دادن به رادیوی باکو و مسکو و رشت از طریق رادیو گوشی بی برق و باتری ساخت خودم، و سپس یک رادیوی ترانزیستوری جیبی عاریه در بند ۳ زندان قصر، و سپس شرکت در کلاس «شناخت موسیقی» دکتر هرمز فرهت در همان اتاق شمارهی ۳ ساختمان مجتهدی آموختهبودم.
شاید اگر در آن سالها پول میداشتم و در برنامههای اتاق کوه شرکت میکردم، من نیز بهزودی از خانهی تیمی سر در میآوردم؟ اما تنها کسی که بهصراحت خواست مرا برای «سازمان رهاییبخش خلقهای ایران» سمپاتگیری کند، همکلاسی سال دوم دبستانم [!] جمالالدین سعیدی [تقیزاده، ص ۴۲۴] (دوره ۷ مکانیک) بود [قطران در عسل، بخش ۴]. در مصاحبهای، در پاسخ به این پرسش که هنگامی که همه چریک فدایی میشدند، چرا من چریک نشدم، گفتم: «هرگز نفهمیدم چرا باید فعالیت فرهنگی – صنفی مفیدم را رها کنم، اسلحه بردارم، در خانهی تیمی مخفی شوم، و هیچ کاری نکنم».
«سوپر چریکها» و دختران
تقیزاده فضای آن دوران دانشگاه صنعتی را بهخوبی تصویر کردهاست [صص ۳۵ تا ۶۹]. او همچنین مینویسد: «مدتی بوفه را برای تعمیر و توسعه تعطیل کردند. میان پسرها شایع شد که رژیم میخواهد فضای بوفه را برای «عیش و عشرت» آماده کند. [...] بوفه را با خدمات جدید، و میز و صندلیهای نویی که روی آنها گلدانهایی قرار دادهبودند، افتتاح کردند. پسرها در بوفه منتظر بودند تا دخترانی را که به خود اجازه میدهند وارد آن شوند هو کنند. [...] اولین مقصر که جرئت کرده و ساندویچی خریدهبود به همراه دوستانش با گریه بوفه را ترک کرد. گلدانها نیز، بهمثابه مظاهر زشت فرهنگ فریبندهای که قرار بود انقلاب را از درون تهی کند، بهسرعت از روی میزها ناپدید شدند!»[ص ۴۰۴] و من اضافه میکنم که پیرامون من نیز کسانی خیال میکردند که قرار است بوفه را با فضای کافهتریاهای نیمهتاریک شمال شهر بسازند برای بوسوکنار دختران و پسران!
در چنین فضایی، پس از آماده شدن بوفه، و تا مدتها پس از واکنش پسران و برچیده شدن گلدانها، مسئول فعالیتهای دانشجویی پیوسته زیر گوش من میخواند که در بوفه هم وسایل صوتی نصب کنیم و آنجا هم موسیقی پخش کنیم. من بدم نمیآمد این کار را بکنم، اما از سویی در میان دانشجویان بودم و جو فکری آنان دستم بود، و میدانستم که پخش موسیقی در بوفه را به همان خیال کافهتریاهای نیمهتاریک وصل خواهند کرد، و از سوی دیگر غلامعلی حداد عادل که پس از کنار رفتن دکتر مرتضی انواری همهکارهی «مرکز تعلیمات عمومی» دانشگاه شدهبود و امور اداری و مالی «اتاق موسیقی» زیر دست او بود، پیوسته زیر گوشم غر میزد که بچههای نمازخانه که در طبقهی چهارم ساختمان مجتهدی بود، از صدای بلند «اتاق موسیقی» در عذاباند و گله میکنند. پس چارهای نداشتم جز آن که دستکم پخش موسیقی در بوفه را پیوسته پشت گوش بیاندازم.
نویسنده جایی از دانشجویان «چریکنما»ی مطابق مد روز سخن میگوید [ص ۴۹] و جایی دیگر از کتک خوردن برخی دانشجویان از دست دانشجویان دیگر به علت شک ساواکی بودنشان [صص ۶۵ و ۶۶]. چند سطر پیش هو شدن دخترانی را که وارد بوفهی «آنچنانی» شدهبودند نقل کردم. سالها بعد در محفلی در کنار یکی از همان سوپر «چریکنما»های سابق اتاق کوه که آن هنگام بسیار «خشن» بود و «چپ»، و با شرکت دختران در برنامههای کوهنوردی هم مخالفت داشت، نشستهبودم. یکیدو پیاله باده پیمودهبودیم و سرها گرم بود. او سربهزیر و آرام، گویی با خود حرف میزند، بیمقدمه زیر لب گفت:
- زدمش...
با تعجب نگاهش کردم. ادامه داد:
- خیلی زدمش...
کنجکاو پرسیدم:
- کی رو؟
- [یک دختر دانشجوی دوره ۷] رو...
- اِه، چرا؟
- یه گوشهی خلوت دانشگاه گیرش انداختم و بدجوری زدمش...
- آخه چرا؟
- برای این که خوشگل بود!
نزدیک بود شاخ درآورم. پرسیم:
- چون خوشگل بود، باید میزدیش؟
- خب، جوّ اون موقع دانشگاه همین بود دیگه...، خیلی خوشگل بود... بدجوری زدمش...
در حزب توده ایران
این نیز شگفتانگیز نیست که بدون بودن در خانههای تیمی، من نیز با اعضای «گروه منشعب» از یک جا، از حزب توده ایران سر در آوردم. هنگامی که کسانی از آنان هنوز مذهبی و نمازخوان بودند و دنبال اثبات متافیزیک از راه فیزیک مدرن (کامیابی)، من از نوجوانی با برنامههای فضایی و ورزشکاران معروف و موسیقی شوروی طرفدار آن کشور شدهبودم و کمی بعد موسیقی روسی و آذربایجان شوروی در دانشگاه پخش میکردم. همچنین من نیز در هالهای بر گرد همین افراد و اتاق کوه دانشگاه و کسانی که اتاق کوه را ترک کردند حضور داشتم، و با دوستان و هواداران افراد «گروه منشعب» دوست بودم که با انقلاب، ستاد گارد دانشگاه صنعتی را تصرف کردند و آنجا نشریات حزب توده ایران و همان جزوهها و کتابهای «چاپ ریز» را میفروختند. «دوستان بد» حاضر در همان هاله بودند که مرا از هواداری سادهی شوروی به عضویت فعال حزب توده ایران کشاندند!
رحمت (ابوالحسن خطیب) در آغاز ضبط و تکثیر «پرسش و پاسخ» کیانوری نوارها را گوش میداد، جاهایی را پاک میکرد، و بعد آنها را به من میداد تا از رویشان تکثیر کنم. اما سکوت گاه طولانی در جاهایی از نوار باعث اعتراض خیلیها شد، و پس از دو یا سه جلسه، رحمت در برابر اعتراضها تسلیم شد و کار را به خود من سپرد تا اگر حرف خیلی ناجوری در صحبت کیانوری بود، با این استدلال که او تازه به ایران آمده و حساسیت بعضی موضوعها را تشخیص نمیدهد، من خود آنها را پاک کنم و صدا را طوری وصله بزنم که کسی نفهمد. من در طول نزدیک سه سال البته هرگز چیزی از سخنان کیانوری را سانسور نکردم، و فقط سرفه یا جملههای نامفهوم یا سکوتهای طولانی او را هنگام خواندن سؤالها حذف میکردم، برای گنجاندنشان در دو کاست یکساعته.
رحمت را آخرین بار در پاییز ۱۳۶۰، پس از آن که فریبرز صالحی را گرفتهبودند، سر قراری در کوچهی رشت (تهران) دیدم. گزارشی نوشتهبودم که به دست او رسیدهبود، و اطلاعات بیشتری میخواست. دربارهی این دیدار جای دیگری هم نوشتهام [با گامهای فاجعه، ص ۴۳][۵].
فرزاد دادگر را آخرین بار در بهار ۱۳۶۱ سر قراری در میدان کاج تهران دیدم. پیش احسان طبری از فشار انبوه کارها و دوندگیهای شبانهروزی حزبی که بر گردنم بود گله کردم، و او گفت که «این روش رفیق کیانوریست. او معتقد است که آنقدر کار بر سر کادرهای حزب باید ریخت که وقت فکر کردن نداشتهباشند، وگرنه فاسد میشوند!»(نقل به معنی). سپس هنگامی که در حوزهی حزبی هم خواستند کارهایی به گردنم بگذارند، خواستار دیدار مسئول بالاتر شدم، قراری به من دادند، و نخست سر قرار بود که دیدم فرزاد به دیدارم آمده، و از دیدارش بسیار شاد شدم. او اکنون مسئول حوزههای «دبیرخانه» بود. با همان لبخند شیرین پیشوازم کرد. ماشینش را دادهبود که ماشینشویان کنار جوی آب بشویند. همانجا کمی قدم زدیم، و او بی آنکه چیزی از کارهایم بکاهد، قدری روحیه به من داد، و جدا شدیم.
حسین قلمبر را واپسین بار در شهریور ۱۳۶۱ دیدم. قراری به من دادند که به خانهای بروم و صحبتهای کیانوری را خارج از نوبت «پرسش و پاسخ» ضبط کنم. همواره دقایقی پیش از قرار برای ضبط «پرسش و پاسخ» به محل میرفتم و پس از آماده کردن میکروفون و ضبطصوت کیانوری وارد میشد. اما این بار او هم زودتر آمد، و هنگام نزدیک شدن به خانهی محل قرار دیدم که کیانوری و حسین قلمبر از روبهرو میآیند. بعد دانستم که این جلسهی ویژهایست و تعدادی از اعضای کمیته مرکزی حزب در آن شرکت دارند. برای همین بود که حسین قلمبر با دیدن من شگفتزده پرسید: «تو چرا آمدی؟!» گفتم: «قراره ضبط کنم!»، و با هم وارد شدیم [با گامهای فاجعه، ص ۴۹].
نادر زرکاری در شعبهی تبلیغات حزب توده ایران در کار توزیع نوارهای «پرسش و پاسخ» نورالدین کیانوری کمک میکرد. بارها برای سامان دادن به همین کارها به خانهاش در ساختمان اشغالی گوشهی میدان فاطمی رفتم. چند ماه پیش از آن که اتحاد شوروی را ترک کنم، نادر و خانوادهاش به مینسک، جایی که من بودم، منتقل شدند، و آخرین بار هنگامی که برای کاری از سوئد به برلین غربی (پیش از فروریختن دیوار) رفتهبودم، نادر را در میانهی شهریور ۱۳۶۷ در منزا (Mensa ناهارخوری دانشگاه برلین) سر راهش از شوروی به کانادا دیدم. او «نامهی سرگشاده»ای در اعتراض به رهبری حزب نوشتهبود و به من نیز داد که بخوانمش و نظر بدهم. چه میگفتم؟ او و خیلیهای دیگر دیر بیدار شدهبودند. من و بسیاری دیگر چند سال پیش از آن به نتایج مشابهی رسیدهبودیم. اما او و دیگرانی صبر کردهبودند و پس از شرکت در «کنفرانس ملی»، گویی تازه با مشاهدهی آثار و نتایج پلنوم بیستم کمیته مرکزی حزب توده ایران (دیماه ۱۳۶۶) بیدار شدهبودند. او ضمن نقلقولهای فراوان از لنین مینوشت:
«[...] از سال ۵۱ به صفوف مخفی سازمان چریکهای فدایی خلق پیوستم و تا اوایل سال ۵۷، که پس از یک درگیری مسلحانه در اصفهان دستگیر شدم، به مدت ۶ سال در خانههای تیمی زندگی میکردم. در این سالهای سخت و پر خفقان و دهشتزا همرزمان فداکار، قهرمان و ارجمند و شرافتمندی، که یادشان را همواره گرامی میدارم، چون نزهت روحی آهنگران، نسترن آلآقا، احمد زیبنده [زیبرم؟]، حسن نوروزی و... را که از نزدیک با هم در نبرد شرکت داشتیم از دست دادم و ضربههای سراسری سال ۵۵ و آخرین گفتوگوهایم با رفیق قهرمان حمید اشرف، زمینههای ذهنی جدایی از مشی چریکی را برایم فراهم ساخت [...] در تاریخ حزب تودهای ما چنین حجمی از زیر پا گذاردن اصول لنینی و سازمانشکنی و پایمال ساختن حقوق اعضا و کادرها سابقه ندارد. [...] هیئت سیاسی که مهاجرنشینان نمونهای قدرت اصلی را در آن در دست دارند، در پاسخ به خواستهای برحق و قانونی رفقای حزبی چهار نفر از اعضای رهبری را و چند نفر از کادرها را تعلیق و یا اخراج کرد. [...] نام من نیز در میان اخراجشدگان به چشم میخورد. [...] تأسف من از این است که سرنوشت رزمندگان تودهای را لاهرودی و صفریها رقم میزنند، کسانی که در مکتب جنایتکاران بهنامی چون باقروف و بریا تعلیم گرفتهاند.» [نامهی سرگشاده خطاب به اعضای کمیته مرکزی و کادرها و اعضای حزب توده ایران، و کمیته مرکزی، کادرها و اعضای سازمان فداییان خلق ایران (اکثریت)، نادر زرکاری، ۱۹۸۸/۹/۲]
با بهروز مطلبزاده حشر و نشر، یا به قول خود او «دعوا»های بیشتری داشتهام، از تهران و دفتر حزب و سپس رسیدگی به امور احسان طبری [قطران در عسل، بخشهای ۴۷، ۵۷، ۸۴، ۸۵، ۸۷، ۸۸]، تا زاگولبا و مینسک، و پس از آن، به استثنای افغانستان. و «دعوا» داشتن البته نشانهی دوستی ماست! او نیز اردیبهشت امسال در فیسبوک فاش کرد که سی سال پیش، پس از اختلاف اصولی با علی خاوری در «پلنوم فروردین ۱۳۶۹»، از مشاورت کمیته مرکزی حزب توده ایران استعفا کرده و از آن پس هیچگونه رابطهی تشکیلاتی با سازمانی به نام حزب توده ایران یا سازمان دیگری نداشتهاست (هرچند که هنوز به «اهداف، آرمان، و تاریخ پربار» آن حزب باور دارد).
با آنچه تعریف کردم، میخواهم پلی بزنم به نکاتی که بر سر آنها با نویسندهی کتاب بحث دارم.
چرا انشعاب؟
با همهی استدلالهایی که تقیزاده کرده، قانع نشدم که انشعاب از سازمان چرا لازم بوده. او مینویسد: «رهبری جدید [پس از کشتهشدن حمید اشرف] انعطافناپذیر بود [...] آن رفقا عرصه را از همه سو بر ما تنگ کردند. بایست در برابر روشها و تفکری سکوت کنیم که آن را ویرانگر سازمان میدانستیم و ادامهاش را فاجعه.»[ص ۲۶۲] و «جدایی به ما تحمیل شد.»[همان] و جمعبندی نهایی او از دلایل انشعاب چنین است:
«بستن دهان ما از سوی مرکزیت وقت سازمان، خودداری از طرح نظرات ما و بهویژه کتاب تورج در میان اعضای سازمان، تبلیغات یکطرفه علیه ما در میان رفقای سازمان مبنی بر این که چند نفر به دنبال ضربات وارده بر سازمان و از بین رفتن رهبری فرصت را غنیمت شمرده و مشی سازمان را زیر سؤال بردهاند... و تلاش برای دست زدن به اقداماتی («عملیات») بود که ما بهشدت با آنها مخالف بودیم و در بهترین حالت جز تظاهری بیمعنی برای سر پا نشان دادن سازمانی نبود که به اعتراف همهی رفقا از پا افتادهبود.»[ص ۲۷۳]
من هیچیک از مطالبی را که رفقای سابق نویسنده در انتقاد از انشعاب آن گروه نوشتهاند نخواندهام و تنها با تکیه بر نوشتهی خود او و در سراسر نوشتهاش، نشانههایی میبینم حاکی از آن که کارد به استخوان نرسیدهبود:
- یثربی بود که کتابهای ریزچاپ لنین را برای آنان آورد، و خواست «چه باید کرد» را رونویسی کنند.[ص ۱۵۰ و ۱۵۱]
- مشکل مالی برای اینان ایجاد نشدهبود.[صص ۲۱۱ و ۲۷۱]
- حسین پرورش کتاب بیگوند را برای رفقای بالاتر برد.[ص ۲۳۰]
- حسین قلمبر، عضو مرکزیت، نظرات اینان را به بالا منعکس میکرد.[ص ۲۵۵] او حمایت گروه بزرگی را پشت سرش داشت، طوری که حتی در شدیدترین بحثها جرئت نکردند اسلحه رویش بکشند.[ص ۲۶۵]
- مناسبات درون سازمان با اینان دوستانه بود. محسن صیرفینژاد میگوید که خود سازمان (از طریق «هاشم») با شنیدن نظراتش دربارهی غلط بودن مشی چریکی در اواخر تابستان ۵۶، او را به قلمبر وصل کرد، و تنها هنگامی ارتباطش را قطع کردند که «گروه» اعلام کرد که به حزب توده ایران پیوستهاست.[صص ۵۸۲ و ۵۸۳]
- اباذر با حسین چوخاچی بحثهای مفصلی داشت در فضایی دوستانه، بی آن که «بایکوت» شود، و میگوید: «اواخر ۵۵ بچهها میدانستند که من دیگر مشی سازمان را قبول ندارم و میخواهم از سازمان جدا شوم.»[ص ۵۹۸] حسن فرجودی به حرفهای او گوش میدهد و دوستانه میگوید: «شاخهی یثربی، که بزرگترین دستهی سازمان است، از سازمان جدا شدهاست و بیشترشان بچههای دانشگاه صنعتی آریامهر هستند، اگر بخواهی میتوانیم تو را معرفی و تأیید کنیم». او از فرجودی سیانور میگیرد و به خواست خود اسلحهاش را تحویل میدهد. او همچنین نشانههای دیگری از مناسبات صمیمانهی سازمان و منشعبین حتی پس از انشعاب تعریف میکند.[ص ۵۹۹]
آیا بهراستی افراد «گروه منشعب» نمیتوانستند در سازمان بمانند و تلاش خود را برای تأثیر نهادن ادامه دهند؟
چرا حزب توده ایران؟
همچنین برای من روشن نشد که اعضای این گروه چگونه به این نتیجه رسیدند که راهی جز پیوستن به حزب توده ایران وجود نداشت. تقیزاده یک جا مینویسد که «رادیو پیک ایران» را میشنیدهاند، و حزب «بهرغم لغزشهای نادر، از همهی نیروهای دیگر به دنبال کردن پیگیر مشی لنینی نزدیکتر» بود.[ص ۲۶۷] سپس بهظاهر برخورد تصادفی عسکر آهنین با رحیم شیخزاده و امیر معزز در خیابان [ص ۲۸۱] سرنوشت گروه را رقم میزند و ارتباطشان با «سازمان نوید» و از آن راه با حزب برقرار میشود.
اما در همان هنگامی که این دوستان کاسهی «چه کنم» به دست گرفتهبودند، دوستان من در همان دانشگاه، احمد حسینی آرانی و سعید نستار (هر دو دوره ۴ مکانیک) «راه سوم» را، که «مائوئیستی» هم نبود یافتند، و با همراهی ماهمینو نوربخش (دوره ۳ ریاضی)، و سپس محمدجواد قائدی (دوره ۵ برق)، و کمی دیرتر با جوانترها از قبیل مجتبی احمدزاده (برادر احمدزادهها، دوره ۹ صنایع)، داریوش کایدپور (دوره ۶ فیزیک)، محمد محمدی (دوره ۱۰ صنایع)، فهیمه مرزبان (دوره ۱۱ شیمی)، و... پایههای سازمان «اتحاد مبارزه در راه آرمان طبقه کارگر» را نهادند، و دیرتر به «رزمندگان» رسیدند. خود دوستان منشعب در مکاتباتشان با «مرکز حزب» به انتشار کتابی از سوی گروه نامبرده در خارج اشاره کردهاند.[ص ۶۹۴] همهی نامبردگان، و بسیاری دیگر، بهجز سعید نستار و مینو نوربخش، در راه انتخابیشان جان دادند.
چرا دوستان «گروه منشعب» با افراد اهل مطالعهای که داشتند نتوانستند راه دیگری پیدا کنند؟ آیا تنها احساس دین و دلبستگی به نشریات «چاپ ریز» حزب توده ایران آنان را به آغوش حزب انداخت، یا عوامل دیگری هم دخالت داشت که گذشته از «گروه منشعب» بعدها باعث شد سازمان فداییان خلق (اکثریت) هم سر بر شانهی حزب توده ایران بگذارد؟
با خواندن مکاتبات گروه منشعب با «مرکز حزب» از خیال آرمانی آنان دربارهی «مرکز حزب»، که در واقع تنها نورالدین کیانوری است، و مقایسهی آن با واقعیت کشتی بهگلنشستهی رهبری حزب توده ایران در مهاجرت، و وضع زندگی در کشورهای سوسیالیستی «واقعاً موجود» دلم به درد میآید؛ آنجا که «مرکز حزب» مشکلات فعالیت اینان را در داخل درک نمیکند [صص ۶۸۹ و ۶۹۰]، یا آنجا که میپرسند «آیا در حزب اختلاف وجود دارد، اگر هست، در چه حدود؟»[ص ۶۹۴]، یا تصویر زیبایی که در خیال از وضع «رادیو پیک ایران» دارند، و...
حسین قلمبر، که به برلین شرقی رفته و نزدیک یک سال آنجا زندگی کرده و واقعیتها را به چشم خود دیده، در نامهای برایشان به زبان بیزبانی مینویسد که «امکانات حزب محدود است»[ص ۶۹۲] و «در اینجا محدودیتهایی هست که ما قبلاً نمیتوانستیم به آنها فکر کنیم.»[ص ۶۹۳] اما درک این واقعیتها برای این دوستان دشوار است. میخواهند بدانند چرا؟ چرا «کشورهای سوسیالیستی برادر قادر به کمک به ما نیستند (و یا کم کمک میکنند)؟»[ص ۶۹۲] و برای «محدودیت»ها از او توضیح میخواهند.[ص ۶۹۳]
امیدوارم کتابم «وحدت نافرجام – کشمکشهای حزب توده ایران و فرقه دموکرات آذربایجان» به سرانجام برسد و منتشر شود تا شاید آنجا بتوانم گوشهای از واقعیتهای آن کشتی بهگلنشسته را نشان دهم. همچنین نباید فراموش کرد که رهبران مهاجر حزب بر شانههای افراد منشعب به تهران وارد شدند و همین منشعبان بودند که آنان را سر پا نگه داشتند و حزب را در عمل برایشان ساختند. نویسنده خود بهروشنی نشان داده که «سازمان نوید» عددی نبود و میزان توزیع نشریهی نوید در تهران و شهرستانها به دست خود آنان دهها برابر چیزی بود که نویدیها از عهدهاش بر میآمدند.
انتقاد سخت از سازمان چریکها
بهمن تقیزاده در سراسر کتاب از درون سازمان چریکهای فدایی خلق و مشی آنان انتقاد میکند و بد میگوید، از نادانی و بیسوادیشان میگوید و از «بیعملی»شان و نداشتن نشریات تئوریک و ... اما هیچ سخنی نمیگوید از این که پس چرا و چگونه در آستانهی انقلاب موجهای صد هزار نفری از جوانان به سوی آن هجوم آوردند، در آن و برای آن صف بستند، و در خیابانها شعار دادند «ایران را سراسر سیاهکل میکنیم»؟ حال آن که حزب توده ایران، اگر آماری را که کیانوری به رفقای آلمان دموکراتیک گزارش داده باور کنیم، در اوج درخشش خود تیراژ «نامه مردم»اش ۴۰هزار نسخه بود؟ [اسناد اشتازی در «سالهای مهاجرت – حزب توده ایران در آلمان شرقی»، قاسم شفیع نورمحمدی، چاپ دوم، جهان کتاب، تهران ۱۳۹۵]. آنگاه که رقیه دانشگری نامزد سازمان چریکهای فدایی خلق ایران در انتخابات نخستین مجلس شورای (هنوز) ملی ۲۲۰۷۳۷ رأی آورد، مریم فیروز کمتر از یکهفتم او یا ۲۹۶۹۴ رأی داشت. بالاترین رأی نامزدهای حزب توده ایران ۵۸۸۰۲ رأی برای کیانوری و ۵۵۳۹۲ رأی برای احسان طبری بود. در برابر ۱۵۶۷۴۰ رأی که سعید سلطانپور آورد، سیاوش کسرایی کمتر از یکچهارم او، یا ۳۷۹۵۹ رأی داشت [روزنامه کیهان ۱۶ فروردین ۱۳۵۹]. چرا آن همه مردم، اغلب جوان، در حضور حزب توده ایران، آن «راه غلط» و آن «سازمان بد» را برگزیدند و دنبال سازمان چریکهای فدایی خلق ایران رفتند؟
انتقادهای تقیزاده از سازمان و رفقای اسبقاش آنچنان است که کسی را که nostalgic را «نوستالوژیک» میخواند و مینویسد، و tragic را «تراژدیک»، آنقدر به وجد میآورد که در رسانههای داخلی بهبه و چهچهاش به آسمان میرود، و در تعریف از کتاب تقیزاده فقط انتقادهای او از سازمان چریکهای فدایی خلق ایران را نقل میکند. خوب است که خود تقیزاده جملهی معروف اگوست ببل را نقل کرده [ص ۴۳۳] که به خود نهیب میزد: پیر خرفت، باز چه گفتی که آنطرفیها برایت کف میزنند؟!
خرده گیری
بی آنکه با قصد ایرادگیری کتاب را خواندهباشم، چند ایراد خرد و ریز به چشمم خورد، که شاید در چاپهای بعدی بتوان اصلاحشان کرد:
- نام محمدتقی مخنفی [ص ۵۹۲] در نمایه نیست.
- نام جمال سعیدی در نمایه با ارجاع به صفحاتی با نام مادر سعیدی و آقای سعیدی آموزگار پرویز هدایی مخلوط شده.
- تقیزاده تنها از یک شماره نشریهی گروه دانشجویی نویسندگان در دانشگاه صنعتی آریامهر یاد میکند.[ص ۴۳ و ۴۴] تا جایی که یادم میآید، شمارهی دوم و سوم همان نشریه هم منتشر شد. همچنین از سال ۱۳۵۶ گروه نویسندگی تازهای شروع به فعالیت کرد و نشریهی آن با نام «تا طلوع» در تابستان ۱۳۵۷ منتشر شد. این نشانی را بنگرید. در همان هنگام نشریهی اتاق موسیقی با نام «گاهنامهی موسیقی» (نشر پیمان، ۱۳۵۷) نیز منتشر شد. انتشار این هر دو به برکت «باز شدن فضای سیاسی» در آستانهی انقلاب بود.
- در صفحهی ۵۶ دو بار از «دکتر نیایش» یاد شدهاست. تا جایی که میدانم او مهندس بود و نه دکتر.
- قربانعلی مؤذنیپور دوره دوم مهندسی شیمی نبود، دوره هفتم شیمی بود.[ص ۶۳]
- رشتهی ادنا ثابت را مهندسی مکانیک نوشته [ص ۴۳۹]. رشتهی ورودی او ریاضی بود.[روزنامهی اطلاعات، ۲۵ تیر ۱۳۵۲]
- در نام آهنگساز جمهوری آذربایجان هم در صفحهی ۶۸ و هم در نمایه یک «عسکر» اضافه است. نام او سلیمان علیعسکروف است Süleyman Ələskərov.
- فهرست ۲۴نفرهی دانشجویان دانشگاه صنعتی آریامهر در پانویس صفحهی ۸۱ با قید «زندگی مخفی اختیار کردند» محدود شده، که اگر این محدودیت نمیبود، عدهی بیشتری در آن میگنجیدند. اما حتی با همین قید دستکم جای دو نفر در آن خالیست: هوشنگ اسماعیلی (دوره ۳ ریاضی)، و قربانعلی مؤذنیپور (دوره ۷ شیمی)، که به نوشتهی خود کتاب [ص ۶۳] خانهی تیمی داشته. او در عضویت سازمان فداییان (اکثریت) در سال ۶۵ بازجویانش را راضی کرد که او را سر قراری ببرند، و آنجا از پل روگذری خود را به اتوبان پرت کرد و کشتهشد.
- نام «کهن» در صفحهی ۵۵۵ آمده که همکلاسی دبیرستان و همدانشگاهی محسن صیرفینژاد بوده. نام او نیز در نمایه نیست. او گوئل کاهن (کهن) است، دانشآموختهی دوره ۶ شیمی دانشگاه صنعتی آریامهر که در همان دوران دانشجویی چندین کتاب شیمی و واژهنامهی تخصصی شیمی نوشت. او ویراستار کتاب خاطرات دکتر فریدون هژبری معاون آموزشی اسبق دانشگاه است، با نام «بر آب و آتش» (بدون ناشر، امریکا ۱۳۹۱).
- نام ولدخانی [ص ۱۸۲] در نمایه نیست.
- و سرانجام تقیزاده در پانویس صفحهی ۴۶ مینویسد: «آبراهامیان ظرفیت کامل محل برگزاری مراسم (سالن ورزش دانشگاه صنعتی) را حدود همان ۱۰۰۰۰ نفر میداند که در ۲۸ آبان ۱۳۵۶ برای شرکت در جلسهی دهم شبهای شعر کانون نویسندگان به دانشگاه رفتند. (آبراهامیان (۱۳۸۴) ایران بین دو انقلاب، ص ۶۲۳)».
با همهی احترام و ارج نهادن به یرواند آبراهامیان و زحمتهایی که کشیده، باید بگویم که ایشان متأسفانه بسیار بیدقت مینویسند. نخست آن که، اگر تقیزاده این «قصهی خسن و خسین سه خواهران مغاویه» را درست نقل کردهباشد، آن جلسهی سالن ورزش دانشگاه صنعتی آریامهر، که به تحصنی بزرگ انجامید، نه در ۲۸ آبان، که در ۲۴ آبان ۱۳۵۶ بود، «جلسهی دهم» شبهای شعر کانون نویسندگان نبود، و ربطی به کانون نویسندگان ایران هم نداشت. «ده شب» کانون در مهرماه در انستیتو گوته برگزار شدهبود. جلسهی ۲۴ آبان را گروه دانشجویی «پژوهشهای فرهنگی» دانشگاه صنعتی برگزار کرد. دو دیگر آن که مگر آن که شکنجهگران امنیتی جمهوری اسلامی بتوانند ۱۰هزار نفر را در آن فضا بتپانند!
تقیزاده خود میتوانست سری به دانشگاه بزند، طول و عرض آن سالن را بسنجد و به حساب سرانگشتی گنجایش آن را برآورد کند. من از روی نقشه و عکس هوایی و با احتساب مقیاس، ابعاد بیرونی آن را ۵۶ در ۴۰ متر میبینم، یعنی ۲۲۴۰ متر مربع، که حتی اگر مساحت سن و پلههای برای نشستن در ضلع جنوبی را سطح صاف حساب کنیم، و مردم در همهی مساحت آن تنگ هم بایستند، با حساب ۳ نفر در هر متر مربع، ۶۷۲۰ نفر بهدست میآید.
من خود از گردانندگان فرعی آن تحصن بودم، مشروح ماجراهای آن شب را نوشتهام [قطران در عسل، بخش ۲۵] و شهادت میدهم که مردم نایستاده بودند و همه روی کف سالن و پلههای ضلع جنوبی نشستهبودند، که دیگر سه نفر در متر مربع صدق نمیکند، و بخشهایی از سطح کف سالن هم خالی بود. پس از تصمیم تحصن، کسانی دراز کشیده بودند و عدهی زیادی در ضلع غربی سالن قدم میزدند. بنابراین تازه همان ۵۰۰۰ نفر هم که کسانی دیگر (شاید خود من هم) نوشتهاند، اغراقآمیز است. مقامات دانشگاه با تجربه از جلسات قبلی در همان چارچوب، از جمله سخنرانی منوچهر هزارخانی هفتهی پیش از ماجرا که سالن پر شدهبود، به لحاظ اقدامی برای ایمنی جمعیت در صورت آتشسوزی و... این بار برای سخنرانی سعید سلطانپور از طریق گروه «پژوهشهای فرهنگی» ۴۰۰۰ کارت ورود توزیع کردهبودند، نگهبانان دروازهی دانشگاه از ورود کسانی که کارت نداشتند جلوگیری کردند، و از همانجا بود که درگیری شروع شد و به دستگیری عدهای و به تحصن انجامید، و به احتمال زیاد پس از درگیری حتی کسانی را که کارت داشتند دیگر راه ندادند.
دستکم کار ارقام و محاسبات را به تاریخنویسان مسپاریم! چه خوب که «گروه منشعب» از شک کردن و پرسیدن آغاز کردند. اما ایکاش همان شیوه را ادامه میدادند: این که آبراهامیان نوشته، یا لنین یا حتی مارکس نوشته، یا رفیق طبری یا کیانوری گفته، به خودیخود و تنها به اعتبار نام آنان، که، حتماً درست نیست؟ این نوشتهی بهمن زبردست (مجلهی نگاه نو، شماره ۱۱۴) را ببینید که تنها در چند صفحه از «ایران بین دو انقلاب» یرواند آبراهامیان چندین غلط پیدا کردهاست.
هر چه هست، درود بر بهمن تقیزاده برای کتاب خوب و خواندنیاش، که مرا واداشت پیرامون آن پرچانگی کنم!
استکهلم، ۱۲ ژانویه ۲۰۲۱
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
[۱] دانشگاه صنعتی آریامهر در سال ۱۳۴۵ تأسیس شد. در گذشته ورودیهای سالهای گوناگون با «دوره» مشخص میشدند: دوره ۱ ورودی سال ۱۳۴۵ بودند، و... اما پس از «انقلاب فرهنگی» برای دانشجویان دانشگاه با نام جدید «شریف» بهجای آریامهر، لفظ «دوره» به کار نمیرود و سال ورود دانشجویان را میگویند، که در واقع روشنتر است.
[۲] دریافت کتاب «قطران در عسل»
[۳] ابراهیم پوررضا خلیق هنگام دستگیری در مشهد به تاریخ ۲۴ اسفند ۱۳۵۲ با جویدن کپسول سیانور خواست خود را بکشد، اما نجاتش دادند. با این حال او زیر شکنجه با استفاده از فرصتی سرش را به دیوار یا شوفاژ کوبید و با خونریزی مغزی جان داد. برای فهرست کشتگان دانشگاه صنعتی این نشانی را بنگرید.
[۴] هفت شماره از خبرنامهی انجمن فارغالتحصیلان دانشگاه صنعتی شریف، حاوی عکس و مشخصات دانشجویان ورودی هفت دورهی نخست در این نشانی موجود است.
[۵] دریافت کتاب «با گامهای فاجعه»
نوشتهی بهمن تقیزاده
تاریخچهی گروه منشعب کتابی دیگر است در زمینهی تاریخ جنبش «چپ» ایران (نشر نی، چاپ اول، تهران ۱۴۰۰) که جایش خالی بود. نویسنده بهخوبی و بهدرستی نشان میدهد که بسیاری از نویسندگان تاریخچهی جنبش «چپ» ایران، و بهویژه تاریخچهی سازمان چریکهای فدایی خلق ایران، همواره جریان این انشعاب از سازمان را، که یکی از معدود گروههای سالممانده پس از ضربهی مرگبار ساواک به سازمان در تیرماه ۱۳۵۵ بود (شاخهی اصفهان هم سالم ماندهبود)، دور زدهاند و از کنار آن با سکوت گذشتهاند. تقیزاده مینویسد که «تقریباً تمامی کسانی که با پیشینهی چریک فدایی یا بدون آن به دلیلی به تاریخ سازمان پرداختهاند، هر چند بهظاهر از روی بیاطلاعی، یا «گروه منشعب از سازمان چریکهای فدایی خلق» را بهکلی نادیده گرفتهاند یا کمیت آن را کمتر از واقع اعلام کردهاند یا آن را در انشعاب مقصر جلوه دادهاند یا در اعلام انشعاب عجول دانستهاند، یا انشعاب را ناشی از «ضربات و فشارهای»ی رژیم یا منشعبین را مترصد «پذیرش مشی حزب توده» اعلام کردهاند، اما هیچیک به تحولات فکری که به پیدایش آن منجر شد و جزیی ناگسستنی از تاریخ تحولات سازمان چریکهای فدایی خلق است نپرداختهاند.»[ص ۱۶]
نویسنده میگوید که حتی خاطرات پرویز ثابتی و دیگر بازجویان سازمان امنیت «نیز هر آنچه را به آن دسته از چریکهای فدایی خلق مربوط است که بعداً به «گروه منشعب» پیوستند، جدا کرده و دور ریخته»اند[پانویس ص ۱۵]، و محمود نادری نویسندهی کتاب وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی («چریکهای فدایی خلق، از نخستین کنشها تا بهمن ۱۳۵۷»، مؤسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی، تهران ۱۳۸۷) نیز «اعتراف» کردهاست که از انشعاب اطلاعاتی ندارد، و علی رهنما نویسندهی یکی از تازهترین تاریخچهها با عنوان «فراخوان نبرد: انقلابیون مارکسیست ایران – شکلگیری و تحول فداییها، ۱۹۷۶-۱۹۶۴» از آن «تحول» موضوع کتابش «تاریخزدایی» کرده و در آن کتاب مفصل تنها چند سطر دربارهی تورج حیدری بیگوند از پیشتازان تحول فکری درون سازمان و «گروه منشعب» نوشتهاست، و آن نیز با استناد به محمود نادری، که خود اعتراف کرده هیچ از آن نمیداند![پانویس ص ۱۶]
پس تقیزاده با این نگرانی دست بهکار میشود که «تاریخ را اگر روایت و از آن دفاع نکنی، و علفهای هرز تحریف را که ممکن است انبوه شوند و آن را بهطور کامل بپوشانند و خفه کنند پاک نکنی، ممکن است بمیرد [... در آن صورت] در بهترین حالت تاریخ به دست «سکوت» رها خواهد شد، و این [تازه] در شرایطی است که «دروغ» تاریخ را ننویسد که از هر مورخی فعالتر و پرطرفدارتر و پرکارتر است و به منافع بسیاری گره خوردهاست و بهویژه با «سکوت» جریتر میشود.»[ص ۱۷]
انصاف باید داشت و باید گفت که بهمن تقیزاده اسلیمی زیبایی با هندسهای متوازن و دقتی مهندسی بر آن لکهی سپید نقش زدهاست. چه خوب که او ماندهاست و بودهاست و همت کردهاست و این تاریخچه را نوشتهاست.
کتاب بسیار خوشخوان است، با نثری روان و بخشبندیهای مناسب و متناسب: داستان جوانانی فداکار و ازخودگذشته، که اغلب از طبقهی متوسط بهبالا با سرمایهی فرهنگی غنی و سنتهای عدالتخواهی، و از ممتازترین دانشجویان بهترین دانشگاهها و رشتهها هستند و در پی یافتن راهی برای از میان بردن بیعدالتیهای اجتماعی که سخت آزارشان میدهد، به راهی میافتند که لازمهی رهسپردن در آن گرفتن شیشهی عمرشان (کپسول دستساز سیانور) زیر دندانشان است؛ جوانانی که از آن عدالت اجتماعی که میخواهند، تنها چیزهایی شنیدهاند، و حتی نخواندهاند که آن جامعهی سوسیالیستی که مارکس و لنین وعده دادهاند چگونه جامعهایست و چگونه برای رسیدن به آن باید مبارزه کرد. آنان در طول همین راه بهتدریج پی میبرند که بیراهه میروند: اسلحه نمیخواهند؛ کتاب میخواهند؛ باید بخوانند. و آنگاه امنیت درونسازمانی خود را به خطر میاندازند، خطر طردشدن از سوی رفقا و همراهان را به جان میخرند، به «کارگری» فرستاده میشوند تا از «ذهنیگری روشنفکریشان» رها شوند، اما آنان از جستن راه درست باز نمیایستند، و حتی در همین هنگام تلفاتی خونبار میدهند.
نویسنده نشانههای جالبی از سر زدن جوانههای احساس نیاز به کتاب و خواندن تئوری در دیگر اعضای سازمان بیرون از «گروه منشعب» نیز، ازجمله حتی در اندیشههای حمید اشرف بهدست میدهد.
یک نکتهی مهم در کتاب یادآوری فضای پر ستم و پر تناقض آخرین سالهای سلطنت پهلویست، بی آن که نویسنده بخواهد تحلیل جامعهشناسانه بکند. همان تصاویری که او به قلم میآورد خود به اندازهی کافی گویا و لازم است، برای کسانی که شاید یادشان رفته: گودهای جنوب تهران و فقر استخوانسوز در چند کیلومتری غوطه زدن در ثروت در شمال تهران، درندهخویی ساواک شاهنشاهی و جویبار خون در خیابانهای پایتخت، بهرهگیری جنسی کارفرمایان کارگاههای کوچک از کودکان کار، اعتصاب بزرگ چیتسازی تهران و دیگر کارخانهها، خشم و درماندگی این جوانان از کشتهشدن عزیزترین رفقایشان که حتی نمیخواهند برای نجات جانشان مردم بیگناه پیرامون خود را تهدید کنند یا به خطر اندازند.
من بسیاری از افراد نامبرده در کتاب را که در راه آرمانهایشان جان دادند و دیگر نیستند (و آنهایی را که هنوز هستند)، میشناختم (و میشناسم). هنگام خواندن کتاب بارها پیش آمد که نتوانستم خواندن را ادامه دهم و کتاب را کنار گذاشتم: دلم سخت تنگ شد برای لبخند شیرین فرزاد دادگر، برای سیمای آرام و دلپذیر فریبرز صالحی، برای جدیت حسین قلمبر، حسین پرورش، و ابوالحسن خطیب؛ برای تماشای دوندگیهای مسعود پرورش پیرامون اتاق کوه دانشگاه صنعتی آریامهر...
روایت من
این کتاب، خواه و ناخواه، بر لکهای سپید از تاریخچهی دانشجویی دانشگاه صنعتی آریامهر نیز نقشی زیبا ترسیم کرده است، چه، تعدادی از دانشجویان آن به سازمان چریکهای فدایی خلق پیوستند، و در نتیجه از افراد «گروه منشعب» هم بودند. من نیز در همان دوران پر تبوتاب دانشجوی همان دانشگاه و ساکن خوابگاه دانشجویی خیابان زنجان، یا اتاقهای کرایهای نزدیکیهای دانشگاه بودم، و بنابراین از نزدیک شاهد و ناظر فضا و رویدادهایی بودهام که نویسنده توصیف کرده است. منصفانه باید بگویم که بهمن تقیزاده در این مورد سنگ تمام گذاشته و دربارهی دانشگاه صنعتی، در این چارچوب ویژه، چیزی را ناگفته نگذاشته است. اما کتاب بهمن تقیزاده بهمنی از خاطرات تلخ و شیرین آن دوران را بر سرم آوار کرد و من نیز میخواهم تنها از زاویهی دید خودم چیزهایی را بگویم تا شاید بر مجموع تصویر جورچین یا پازلی که نویسنده بارها از آن سخن میگوید، شاید در بعد هندسی دیگری، یا به شکل شاخهای کوچک و فرعی از «اسلیمی» او بیافزایم. همهی نامهایی که در این بخش میآیند در کتاب نیز آمدهاند:
محمدتقی مخنفی، سومین عضو «ارتش آزادیبخش اردبیل» که اباذر از او نام میبرد، که در دانشگاه صنعتی آریامهر پذیرفته شد (دوره ۵ مهندسی شیمی)[۱]، و نشریهی «نوید» را در اردبیل پخش میکرد [تقیزاده، ص ۵۹۲]، در مجموع بیش از سه سال در خوابگاه خیابان زنجان هماتاقی، و بیرون از خوابگاه هممنزل من بود [قطران در عسل، بخش ۲][۲]. او چند سال پیش از جهان رفت. جایگزین او در تیم اباذر، یعنی جمشید لطفی، در دبیرستان کسرای اردبیل همکلاسی من بود و در کلاس یازدهم شاید در نخستین «اعتصاب» دانشآموزی اردبیل بر ضد دبیری که دشنام زشتی خطاب به همهی کلاس دادهبود، شرکت کردیم. سالها بعد در خانهی حسین اسدپور پیرانفر، که جمشید لطفی از آن سخن میگوید [تقیزاده، ص ۶۷۱] بارها جمشید را دیدم و یکی دو بار با هم به کوهنوردی رفتیم.
در دانشگاه یک گروه غیر رسمی آذربایجانیان وجود داشت که در فضایی که بهمن تقیزاده بهخوبی توصیف کرده [صص ۴۵ و ۶۷]، روی چمن میان ساختمان مجتهدی و بوفه تشکیل میشد و ساعتی بعد از هم میپاشید. در این «گروه» من با ابراهیم پوررضا خلیق [تقیزاده، ص ۳۷ و ۸۱] (دوره اول مکانیک)، یار جداییناپذیراش اسماعیل خاکپور (دوره ۴ مکانیک، که نامش در این کتاب نیست، ساکن ایران)، که همچون دو اسب ناهمساز درشکه بودند (ابراهیم بلندبالا بود، و اسماعیل به شانهی او هم نمیرسد)، نریمان رحیمی بالو (دوره ۳ مکانیک، که نامش در این کتاب نیست، ساکن سوئد)، بهروز عبدی [تقیزاده، ص ۳۷ و ۸۱] (دوره ۵ صنایع)، و... که همه به سازمان چریکهای فدایی خلق پیوستند، آشنا و با برخیشان دوست شدم. ابراهیم پوررضا و اسماعیل خاکپور بهزودی مخفی شدند، و آنگاه نوبت بهروز عبدی بود که به اتاق ما در خوابگاه آمد تا «مخفی» شود! او روزها که همه به دانشگاه میرفتیم در اتاق میماند و کتاب میخواند، و شب به گمانم به «اتاق تکی»اش میرفت [قطران در عسل، بخش ۱۰]. من و یک هماتاقی دیگر را در هفتم تیرماه ۱۳۵۱ به «جرم» شرکت در تظاهرات ضد جنگ ویتنام و اعتراض به سفر نیکسون و کیسینجر، جلادان ویتنام، به تهران، گرفتند، بهروز عبدی احساس خطر کرد، و او و نریمان رحیمی مخفی شدند.[۳]
سالها بعد در گفتوگو با دردآشنایانی به این نتیجه رسیدیم که کشتهشدن بهروز با پوران یداللهی در حادثهی انفجار خانهی تیمی در مشهد (۳ بهمن ۱۳۵۱) ساخته و پرداختهی ساواک است [نادری، صص ۴۶۵، ۴۶۶ و ۴۷۰] و بهروز را زیر شکنجه کشتهاند. کشتهشدن بهروز عبدی در انفجار مشهد را هم ساواک تازه نزدیک دو سال پس از آن انفجار گزارش داده است [نادری، ص ۴۶۶].
روزی، نمیدانم چه هنگامی از سال ۱۳۵۲ شخصی از همخوابگاهیان که نسبت دوری با بهروز عبدی داشت، سراسیمه آمد و گفت که ساواک دستگیرش کرده و اکنون او را آوردهاند تا عکس بهروز را از آلبوم خانوادگیاش بردارد و به آنها بدهد. من و یک هماتاقی کوشیدیم او را قانع کنیم که بردن عکس بهروز عبدی کار درستی نیست و بهتر است برود و بگوید که عکسی از او پیدا نکرده، اما او آنقدر ترسیده بود و دستوپایش میلرزید و سراسیمه بود که نمیشنید و نمیفهمید ما چه میگوییم. میگفت که به صندلی ماشین ساواک برق وصل کردهبودند و او نشسته بر آن سر تا پا میلرزیده! نمیدانم چه عکسی برداشت و رفت. مدت کوتاهی در زندان بود و سپس به دانشگاه بازگشت و تحصیلش را ادامه داد. او بعدها داستانی باورنکردنی تعریف کرد و گفت که هنگام دستگیری خود را بهجای بهروز عبدی جا زده و نام او را بهجای نام خود گفتهاست. گمان نمیکنم میشد ساواک را به این شکل گول زد. ساواک از هنگام دستگیری نریمان رحیمی در آبان ۱۳۵۱ نیز سر در پی بهروز عبدی داشت [نادری، ص ۴۶۶].
عکس بهروز عبدی نیز در کتاب نادری عوضیست، که خیلی وقت پیش در این نشانی نوشتم. مقایسه کنید با عکس درست بهروز در خبرنامهی شماره ۳۴ انجمن فارغالتحصیلان دانشگاه صنعتی شریف (آریامهر) که عکس و مشخصات دانشآموختگان دورهی پنجم، و حتی دانشجویان با تحصیلات ناقص و درگذشتگان را در خود دارد [ص ۶۸][۴].
حسین پرورش را (دوره ۳ مهندسی شیمی)، آنگاه که هنوز فارغالتحصیل نشدهبود، در خوابگاه خیابان زنجان میدیدم، و برادرش مسعود را (دوره ۶ مکانیک) و همچنین حسین قلمبر را (دوره ۶ برق) که هر دو همدورهی من بودند، در دوندگیهایشان پیرامون اتاق کوه دانشگاه.
سالها بعد یکی از همدانشگاهیان گفت که به دلیل آشنایی من با موسیقی کلاسیک خیلیها خیال میکردند که من از خانوادهای ثروتمند هستم که پدر و مادرم هر دو مثلاً پزشک هستند! اما من ِ شهرستانی در واقع آنقدر فقیر بودم که برابر تابلوی اعلانات اتاق کوه میایستادم و میخواندم که برنامهای چندروزه دارند، و برای آن کفش کوهنوردی، کولهپشتی، گتر، کلنگ، بادگیر، و چه میدانم چه چیزهای دیگری لازم است، و بدتر از همه پرداخت مبلغی، که هیچ نداشتم، چه، هنوز کمکهزینهی تحصیلی نمیگرفتم، پول از خانواده میرسید، و بودجهی بخور و نمیری برای زندگی دانشجویی داشتم. پس آهی میکشیدم و میرفتم. هرگز در هیچیک از برنامههای اتاق کوهنوردی دانشگاه نتوانستم شرکت کنم. در واقع افسوس میخوردم که چرا اتاق کوهنوردی آمد و جای اتاق شطرنج را گرفت که تا پیش از آن و تا چند ماه پس از ورود ما در مهر ۱۳۵۰ و آنگاه که خسرو هرندی (دوره ۳ برق، قهرمان شطرنج ایران و آسیا و...) دانشگاه را ترک میکرد، آنجا وجود داشت و پس از آن در واقع ناپدید شد. شطرنج بود ورزش من، که وسیلهای نمیخواست و هزینهای نداشت.
دکان من (اتاق موسیقی) روبهروی دکان اتاق کوه بود. موسیقی کلاسیک را تنها با گوش دادن به رادیوی باکو و مسکو و رشت از طریق رادیو گوشی بی برق و باتری ساخت خودم، و سپس یک رادیوی ترانزیستوری جیبی عاریه در بند ۳ زندان قصر، و سپس شرکت در کلاس «شناخت موسیقی» دکتر هرمز فرهت در همان اتاق شمارهی ۳ ساختمان مجتهدی آموختهبودم.
شاید اگر در آن سالها پول میداشتم و در برنامههای اتاق کوه شرکت میکردم، من نیز بهزودی از خانهی تیمی سر در میآوردم؟ اما تنها کسی که بهصراحت خواست مرا برای «سازمان رهاییبخش خلقهای ایران» سمپاتگیری کند، همکلاسی سال دوم دبستانم [!] جمالالدین سعیدی [تقیزاده، ص ۴۲۴] (دوره ۷ مکانیک) بود [قطران در عسل، بخش ۴]. در مصاحبهای، در پاسخ به این پرسش که هنگامی که همه چریک فدایی میشدند، چرا من چریک نشدم، گفتم: «هرگز نفهمیدم چرا باید فعالیت فرهنگی – صنفی مفیدم را رها کنم، اسلحه بردارم، در خانهی تیمی مخفی شوم، و هیچ کاری نکنم».
«سوپر چریکها» و دختران
تقیزاده فضای آن دوران دانشگاه صنعتی را بهخوبی تصویر کردهاست [صص ۳۵ تا ۶۹]. او همچنین مینویسد: «مدتی بوفه را برای تعمیر و توسعه تعطیل کردند. میان پسرها شایع شد که رژیم میخواهد فضای بوفه را برای «عیش و عشرت» آماده کند. [...] بوفه را با خدمات جدید، و میز و صندلیهای نویی که روی آنها گلدانهایی قرار دادهبودند، افتتاح کردند. پسرها در بوفه منتظر بودند تا دخترانی را که به خود اجازه میدهند وارد آن شوند هو کنند. [...] اولین مقصر که جرئت کرده و ساندویچی خریدهبود به همراه دوستانش با گریه بوفه را ترک کرد. گلدانها نیز، بهمثابه مظاهر زشت فرهنگ فریبندهای که قرار بود انقلاب را از درون تهی کند، بهسرعت از روی میزها ناپدید شدند!»[ص ۴۰۴] و من اضافه میکنم که پیرامون من نیز کسانی خیال میکردند که قرار است بوفه را با فضای کافهتریاهای نیمهتاریک شمال شهر بسازند برای بوسوکنار دختران و پسران!
در چنین فضایی، پس از آماده شدن بوفه، و تا مدتها پس از واکنش پسران و برچیده شدن گلدانها، مسئول فعالیتهای دانشجویی پیوسته زیر گوش من میخواند که در بوفه هم وسایل صوتی نصب کنیم و آنجا هم موسیقی پخش کنیم. من بدم نمیآمد این کار را بکنم، اما از سویی در میان دانشجویان بودم و جو فکری آنان دستم بود، و میدانستم که پخش موسیقی در بوفه را به همان خیال کافهتریاهای نیمهتاریک وصل خواهند کرد، و از سوی دیگر غلامعلی حداد عادل که پس از کنار رفتن دکتر مرتضی انواری همهکارهی «مرکز تعلیمات عمومی» دانشگاه شدهبود و امور اداری و مالی «اتاق موسیقی» زیر دست او بود، پیوسته زیر گوشم غر میزد که بچههای نمازخانه که در طبقهی چهارم ساختمان مجتهدی بود، از صدای بلند «اتاق موسیقی» در عذاباند و گله میکنند. پس چارهای نداشتم جز آن که دستکم پخش موسیقی در بوفه را پیوسته پشت گوش بیاندازم.
نویسنده جایی از دانشجویان «چریکنما»ی مطابق مد روز سخن میگوید [ص ۴۹] و جایی دیگر از کتک خوردن برخی دانشجویان از دست دانشجویان دیگر به علت شک ساواکی بودنشان [صص ۶۵ و ۶۶]. چند سطر پیش هو شدن دخترانی را که وارد بوفهی «آنچنانی» شدهبودند نقل کردم. سالها بعد در محفلی در کنار یکی از همان سوپر «چریکنما»های سابق اتاق کوه که آن هنگام بسیار «خشن» بود و «چپ»، و با شرکت دختران در برنامههای کوهنوردی هم مخالفت داشت، نشستهبودم. یکیدو پیاله باده پیمودهبودیم و سرها گرم بود. او سربهزیر و آرام، گویی با خود حرف میزند، بیمقدمه زیر لب گفت:
- زدمش...
با تعجب نگاهش کردم. ادامه داد:
- خیلی زدمش...
کنجکاو پرسیدم:
- کی رو؟
- [یک دختر دانشجوی دوره ۷] رو...
- اِه، چرا؟
- یه گوشهی خلوت دانشگاه گیرش انداختم و بدجوری زدمش...
- آخه چرا؟
- برای این که خوشگل بود!
نزدیک بود شاخ درآورم. پرسیم:
- چون خوشگل بود، باید میزدیش؟
- خب، جوّ اون موقع دانشگاه همین بود دیگه...، خیلی خوشگل بود... بدجوری زدمش...
در حزب توده ایران
این نیز شگفتانگیز نیست که بدون بودن در خانههای تیمی، من نیز با اعضای «گروه منشعب» از یک جا، از حزب توده ایران سر در آوردم. هنگامی که کسانی از آنان هنوز مذهبی و نمازخوان بودند و دنبال اثبات متافیزیک از راه فیزیک مدرن (کامیابی)، من از نوجوانی با برنامههای فضایی و ورزشکاران معروف و موسیقی شوروی طرفدار آن کشور شدهبودم و کمی بعد موسیقی روسی و آذربایجان شوروی در دانشگاه پخش میکردم. همچنین من نیز در هالهای بر گرد همین افراد و اتاق کوه دانشگاه و کسانی که اتاق کوه را ترک کردند حضور داشتم، و با دوستان و هواداران افراد «گروه منشعب» دوست بودم که با انقلاب، ستاد گارد دانشگاه صنعتی را تصرف کردند و آنجا نشریات حزب توده ایران و همان جزوهها و کتابهای «چاپ ریز» را میفروختند. «دوستان بد» حاضر در همان هاله بودند که مرا از هواداری سادهی شوروی به عضویت فعال حزب توده ایران کشاندند!
رحمت (ابوالحسن خطیب) در آغاز ضبط و تکثیر «پرسش و پاسخ» کیانوری نوارها را گوش میداد، جاهایی را پاک میکرد، و بعد آنها را به من میداد تا از رویشان تکثیر کنم. اما سکوت گاه طولانی در جاهایی از نوار باعث اعتراض خیلیها شد، و پس از دو یا سه جلسه، رحمت در برابر اعتراضها تسلیم شد و کار را به خود من سپرد تا اگر حرف خیلی ناجوری در صحبت کیانوری بود، با این استدلال که او تازه به ایران آمده و حساسیت بعضی موضوعها را تشخیص نمیدهد، من خود آنها را پاک کنم و صدا را طوری وصله بزنم که کسی نفهمد. من در طول نزدیک سه سال البته هرگز چیزی از سخنان کیانوری را سانسور نکردم، و فقط سرفه یا جملههای نامفهوم یا سکوتهای طولانی او را هنگام خواندن سؤالها حذف میکردم، برای گنجاندنشان در دو کاست یکساعته.
رحمت را آخرین بار در پاییز ۱۳۶۰، پس از آن که فریبرز صالحی را گرفتهبودند، سر قراری در کوچهی رشت (تهران) دیدم. گزارشی نوشتهبودم که به دست او رسیدهبود، و اطلاعات بیشتری میخواست. دربارهی این دیدار جای دیگری هم نوشتهام [با گامهای فاجعه، ص ۴۳][۵].
فرزاد دادگر را آخرین بار در بهار ۱۳۶۱ سر قراری در میدان کاج تهران دیدم. پیش احسان طبری از فشار انبوه کارها و دوندگیهای شبانهروزی حزبی که بر گردنم بود گله کردم، و او گفت که «این روش رفیق کیانوریست. او معتقد است که آنقدر کار بر سر کادرهای حزب باید ریخت که وقت فکر کردن نداشتهباشند، وگرنه فاسد میشوند!»(نقل به معنی). سپس هنگامی که در حوزهی حزبی هم خواستند کارهایی به گردنم بگذارند، خواستار دیدار مسئول بالاتر شدم، قراری به من دادند، و نخست سر قرار بود که دیدم فرزاد به دیدارم آمده، و از دیدارش بسیار شاد شدم. او اکنون مسئول حوزههای «دبیرخانه» بود. با همان لبخند شیرین پیشوازم کرد. ماشینش را دادهبود که ماشینشویان کنار جوی آب بشویند. همانجا کمی قدم زدیم، و او بی آنکه چیزی از کارهایم بکاهد، قدری روحیه به من داد، و جدا شدیم.
حسین قلمبر را واپسین بار در شهریور ۱۳۶۱ دیدم. قراری به من دادند که به خانهای بروم و صحبتهای کیانوری را خارج از نوبت «پرسش و پاسخ» ضبط کنم. همواره دقایقی پیش از قرار برای ضبط «پرسش و پاسخ» به محل میرفتم و پس از آماده کردن میکروفون و ضبطصوت کیانوری وارد میشد. اما این بار او هم زودتر آمد، و هنگام نزدیک شدن به خانهی محل قرار دیدم که کیانوری و حسین قلمبر از روبهرو میآیند. بعد دانستم که این جلسهی ویژهایست و تعدادی از اعضای کمیته مرکزی حزب در آن شرکت دارند. برای همین بود که حسین قلمبر با دیدن من شگفتزده پرسید: «تو چرا آمدی؟!» گفتم: «قراره ضبط کنم!»، و با هم وارد شدیم [با گامهای فاجعه، ص ۴۹].
نادر زرکاری در شعبهی تبلیغات حزب توده ایران در کار توزیع نوارهای «پرسش و پاسخ» نورالدین کیانوری کمک میکرد. بارها برای سامان دادن به همین کارها به خانهاش در ساختمان اشغالی گوشهی میدان فاطمی رفتم. چند ماه پیش از آن که اتحاد شوروی را ترک کنم، نادر و خانوادهاش به مینسک، جایی که من بودم، منتقل شدند، و آخرین بار هنگامی که برای کاری از سوئد به برلین غربی (پیش از فروریختن دیوار) رفتهبودم، نادر را در میانهی شهریور ۱۳۶۷ در منزا (Mensa ناهارخوری دانشگاه برلین) سر راهش از شوروی به کانادا دیدم. او «نامهی سرگشاده»ای در اعتراض به رهبری حزب نوشتهبود و به من نیز داد که بخوانمش و نظر بدهم. چه میگفتم؟ او و خیلیهای دیگر دیر بیدار شدهبودند. من و بسیاری دیگر چند سال پیش از آن به نتایج مشابهی رسیدهبودیم. اما او و دیگرانی صبر کردهبودند و پس از شرکت در «کنفرانس ملی»، گویی تازه با مشاهدهی آثار و نتایج پلنوم بیستم کمیته مرکزی حزب توده ایران (دیماه ۱۳۶۶) بیدار شدهبودند. او ضمن نقلقولهای فراوان از لنین مینوشت:
«[...] از سال ۵۱ به صفوف مخفی سازمان چریکهای فدایی خلق پیوستم و تا اوایل سال ۵۷، که پس از یک درگیری مسلحانه در اصفهان دستگیر شدم، به مدت ۶ سال در خانههای تیمی زندگی میکردم. در این سالهای سخت و پر خفقان و دهشتزا همرزمان فداکار، قهرمان و ارجمند و شرافتمندی، که یادشان را همواره گرامی میدارم، چون نزهت روحی آهنگران، نسترن آلآقا، احمد زیبنده [زیبرم؟]، حسن نوروزی و... را که از نزدیک با هم در نبرد شرکت داشتیم از دست دادم و ضربههای سراسری سال ۵۵ و آخرین گفتوگوهایم با رفیق قهرمان حمید اشرف، زمینههای ذهنی جدایی از مشی چریکی را برایم فراهم ساخت [...] در تاریخ حزب تودهای ما چنین حجمی از زیر پا گذاردن اصول لنینی و سازمانشکنی و پایمال ساختن حقوق اعضا و کادرها سابقه ندارد. [...] هیئت سیاسی که مهاجرنشینان نمونهای قدرت اصلی را در آن در دست دارند، در پاسخ به خواستهای برحق و قانونی رفقای حزبی چهار نفر از اعضای رهبری را و چند نفر از کادرها را تعلیق و یا اخراج کرد. [...] نام من نیز در میان اخراجشدگان به چشم میخورد. [...] تأسف من از این است که سرنوشت رزمندگان تودهای را لاهرودی و صفریها رقم میزنند، کسانی که در مکتب جنایتکاران بهنامی چون باقروف و بریا تعلیم گرفتهاند.» [نامهی سرگشاده خطاب به اعضای کمیته مرکزی و کادرها و اعضای حزب توده ایران، و کمیته مرکزی، کادرها و اعضای سازمان فداییان خلق ایران (اکثریت)، نادر زرکاری، ۱۹۸۸/۹/۲]
با بهروز مطلبزاده حشر و نشر، یا به قول خود او «دعوا»های بیشتری داشتهام، از تهران و دفتر حزب و سپس رسیدگی به امور احسان طبری [قطران در عسل، بخشهای ۴۷، ۵۷، ۸۴، ۸۵، ۸۷، ۸۸]، تا زاگولبا و مینسک، و پس از آن، به استثنای افغانستان. و «دعوا» داشتن البته نشانهی دوستی ماست! او نیز اردیبهشت امسال در فیسبوک فاش کرد که سی سال پیش، پس از اختلاف اصولی با علی خاوری در «پلنوم فروردین ۱۳۶۹»، از مشاورت کمیته مرکزی حزب توده ایران استعفا کرده و از آن پس هیچگونه رابطهی تشکیلاتی با سازمانی به نام حزب توده ایران یا سازمان دیگری نداشتهاست (هرچند که هنوز به «اهداف، آرمان، و تاریخ پربار» آن حزب باور دارد).
با آنچه تعریف کردم، میخواهم پلی بزنم به نکاتی که بر سر آنها با نویسندهی کتاب بحث دارم.
چرا انشعاب؟
با همهی استدلالهایی که تقیزاده کرده، قانع نشدم که انشعاب از سازمان چرا لازم بوده. او مینویسد: «رهبری جدید [پس از کشتهشدن حمید اشرف] انعطافناپذیر بود [...] آن رفقا عرصه را از همه سو بر ما تنگ کردند. بایست در برابر روشها و تفکری سکوت کنیم که آن را ویرانگر سازمان میدانستیم و ادامهاش را فاجعه.»[ص ۲۶۲] و «جدایی به ما تحمیل شد.»[همان] و جمعبندی نهایی او از دلایل انشعاب چنین است:
«بستن دهان ما از سوی مرکزیت وقت سازمان، خودداری از طرح نظرات ما و بهویژه کتاب تورج در میان اعضای سازمان، تبلیغات یکطرفه علیه ما در میان رفقای سازمان مبنی بر این که چند نفر به دنبال ضربات وارده بر سازمان و از بین رفتن رهبری فرصت را غنیمت شمرده و مشی سازمان را زیر سؤال بردهاند... و تلاش برای دست زدن به اقداماتی («عملیات») بود که ما بهشدت با آنها مخالف بودیم و در بهترین حالت جز تظاهری بیمعنی برای سر پا نشان دادن سازمانی نبود که به اعتراف همهی رفقا از پا افتادهبود.»[ص ۲۷۳]
من هیچیک از مطالبی را که رفقای سابق نویسنده در انتقاد از انشعاب آن گروه نوشتهاند نخواندهام و تنها با تکیه بر نوشتهی خود او و در سراسر نوشتهاش، نشانههایی میبینم حاکی از آن که کارد به استخوان نرسیدهبود:
- یثربی بود که کتابهای ریزچاپ لنین را برای آنان آورد، و خواست «چه باید کرد» را رونویسی کنند.[ص ۱۵۰ و ۱۵۱]
- مشکل مالی برای اینان ایجاد نشدهبود.[صص ۲۱۱ و ۲۷۱]
- حسین پرورش کتاب بیگوند را برای رفقای بالاتر برد.[ص ۲۳۰]
- حسین قلمبر، عضو مرکزیت، نظرات اینان را به بالا منعکس میکرد.[ص ۲۵۵] او حمایت گروه بزرگی را پشت سرش داشت، طوری که حتی در شدیدترین بحثها جرئت نکردند اسلحه رویش بکشند.[ص ۲۶۵]
- مناسبات درون سازمان با اینان دوستانه بود. محسن صیرفینژاد میگوید که خود سازمان (از طریق «هاشم») با شنیدن نظراتش دربارهی غلط بودن مشی چریکی در اواخر تابستان ۵۶، او را به قلمبر وصل کرد، و تنها هنگامی ارتباطش را قطع کردند که «گروه» اعلام کرد که به حزب توده ایران پیوستهاست.[صص ۵۸۲ و ۵۸۳]
- اباذر با حسین چوخاچی بحثهای مفصلی داشت در فضایی دوستانه، بی آن که «بایکوت» شود، و میگوید: «اواخر ۵۵ بچهها میدانستند که من دیگر مشی سازمان را قبول ندارم و میخواهم از سازمان جدا شوم.»[ص ۵۹۸] حسن فرجودی به حرفهای او گوش میدهد و دوستانه میگوید: «شاخهی یثربی، که بزرگترین دستهی سازمان است، از سازمان جدا شدهاست و بیشترشان بچههای دانشگاه صنعتی آریامهر هستند، اگر بخواهی میتوانیم تو را معرفی و تأیید کنیم». او از فرجودی سیانور میگیرد و به خواست خود اسلحهاش را تحویل میدهد. او همچنین نشانههای دیگری از مناسبات صمیمانهی سازمان و منشعبین حتی پس از انشعاب تعریف میکند.[ص ۵۹۹]
آیا بهراستی افراد «گروه منشعب» نمیتوانستند در سازمان بمانند و تلاش خود را برای تأثیر نهادن ادامه دهند؟
چرا حزب توده ایران؟
همچنین برای من روشن نشد که اعضای این گروه چگونه به این نتیجه رسیدند که راهی جز پیوستن به حزب توده ایران وجود نداشت. تقیزاده یک جا مینویسد که «رادیو پیک ایران» را میشنیدهاند، و حزب «بهرغم لغزشهای نادر، از همهی نیروهای دیگر به دنبال کردن پیگیر مشی لنینی نزدیکتر» بود.[ص ۲۶۷] سپس بهظاهر برخورد تصادفی عسکر آهنین با رحیم شیخزاده و امیر معزز در خیابان [ص ۲۸۱] سرنوشت گروه را رقم میزند و ارتباطشان با «سازمان نوید» و از آن راه با حزب برقرار میشود.
اما در همان هنگامی که این دوستان کاسهی «چه کنم» به دست گرفتهبودند، دوستان من در همان دانشگاه، احمد حسینی آرانی و سعید نستار (هر دو دوره ۴ مکانیک) «راه سوم» را، که «مائوئیستی» هم نبود یافتند، و با همراهی ماهمینو نوربخش (دوره ۳ ریاضی)، و سپس محمدجواد قائدی (دوره ۵ برق)، و کمی دیرتر با جوانترها از قبیل مجتبی احمدزاده (برادر احمدزادهها، دوره ۹ صنایع)، داریوش کایدپور (دوره ۶ فیزیک)، محمد محمدی (دوره ۱۰ صنایع)، فهیمه مرزبان (دوره ۱۱ شیمی)، و... پایههای سازمان «اتحاد مبارزه در راه آرمان طبقه کارگر» را نهادند، و دیرتر به «رزمندگان» رسیدند. خود دوستان منشعب در مکاتباتشان با «مرکز حزب» به انتشار کتابی از سوی گروه نامبرده در خارج اشاره کردهاند.[ص ۶۹۴] همهی نامبردگان، و بسیاری دیگر، بهجز سعید نستار و مینو نوربخش، در راه انتخابیشان جان دادند.
چرا دوستان «گروه منشعب» با افراد اهل مطالعهای که داشتند نتوانستند راه دیگری پیدا کنند؟ آیا تنها احساس دین و دلبستگی به نشریات «چاپ ریز» حزب توده ایران آنان را به آغوش حزب انداخت، یا عوامل دیگری هم دخالت داشت که گذشته از «گروه منشعب» بعدها باعث شد سازمان فداییان خلق (اکثریت) هم سر بر شانهی حزب توده ایران بگذارد؟
با خواندن مکاتبات گروه منشعب با «مرکز حزب» از خیال آرمانی آنان دربارهی «مرکز حزب»، که در واقع تنها نورالدین کیانوری است، و مقایسهی آن با واقعیت کشتی بهگلنشستهی رهبری حزب توده ایران در مهاجرت، و وضع زندگی در کشورهای سوسیالیستی «واقعاً موجود» دلم به درد میآید؛ آنجا که «مرکز حزب» مشکلات فعالیت اینان را در داخل درک نمیکند [صص ۶۸۹ و ۶۹۰]، یا آنجا که میپرسند «آیا در حزب اختلاف وجود دارد، اگر هست، در چه حدود؟»[ص ۶۹۴]، یا تصویر زیبایی که در خیال از وضع «رادیو پیک ایران» دارند، و...
حسین قلمبر، که به برلین شرقی رفته و نزدیک یک سال آنجا زندگی کرده و واقعیتها را به چشم خود دیده، در نامهای برایشان به زبان بیزبانی مینویسد که «امکانات حزب محدود است»[ص ۶۹۲] و «در اینجا محدودیتهایی هست که ما قبلاً نمیتوانستیم به آنها فکر کنیم.»[ص ۶۹۳] اما درک این واقعیتها برای این دوستان دشوار است. میخواهند بدانند چرا؟ چرا «کشورهای سوسیالیستی برادر قادر به کمک به ما نیستند (و یا کم کمک میکنند)؟»[ص ۶۹۲] و برای «محدودیت»ها از او توضیح میخواهند.[ص ۶۹۳]
امیدوارم کتابم «وحدت نافرجام – کشمکشهای حزب توده ایران و فرقه دموکرات آذربایجان» به سرانجام برسد و منتشر شود تا شاید آنجا بتوانم گوشهای از واقعیتهای آن کشتی بهگلنشسته را نشان دهم. همچنین نباید فراموش کرد که رهبران مهاجر حزب بر شانههای افراد منشعب به تهران وارد شدند و همین منشعبان بودند که آنان را سر پا نگه داشتند و حزب را در عمل برایشان ساختند. نویسنده خود بهروشنی نشان داده که «سازمان نوید» عددی نبود و میزان توزیع نشریهی نوید در تهران و شهرستانها به دست خود آنان دهها برابر چیزی بود که نویدیها از عهدهاش بر میآمدند.
انتقاد سخت از سازمان چریکها
بهمن تقیزاده در سراسر کتاب از درون سازمان چریکهای فدایی خلق و مشی آنان انتقاد میکند و بد میگوید، از نادانی و بیسوادیشان میگوید و از «بیعملی»شان و نداشتن نشریات تئوریک و ... اما هیچ سخنی نمیگوید از این که پس چرا و چگونه در آستانهی انقلاب موجهای صد هزار نفری از جوانان به سوی آن هجوم آوردند، در آن و برای آن صف بستند، و در خیابانها شعار دادند «ایران را سراسر سیاهکل میکنیم»؟ حال آن که حزب توده ایران، اگر آماری را که کیانوری به رفقای آلمان دموکراتیک گزارش داده باور کنیم، در اوج درخشش خود تیراژ «نامه مردم»اش ۴۰هزار نسخه بود؟ [اسناد اشتازی در «سالهای مهاجرت – حزب توده ایران در آلمان شرقی»، قاسم شفیع نورمحمدی، چاپ دوم، جهان کتاب، تهران ۱۳۹۵]. آنگاه که رقیه دانشگری نامزد سازمان چریکهای فدایی خلق ایران در انتخابات نخستین مجلس شورای (هنوز) ملی ۲۲۰۷۳۷ رأی آورد، مریم فیروز کمتر از یکهفتم او یا ۲۹۶۹۴ رأی داشت. بالاترین رأی نامزدهای حزب توده ایران ۵۸۸۰۲ رأی برای کیانوری و ۵۵۳۹۲ رأی برای احسان طبری بود. در برابر ۱۵۶۷۴۰ رأی که سعید سلطانپور آورد، سیاوش کسرایی کمتر از یکچهارم او، یا ۳۷۹۵۹ رأی داشت [روزنامه کیهان ۱۶ فروردین ۱۳۵۹]. چرا آن همه مردم، اغلب جوان، در حضور حزب توده ایران، آن «راه غلط» و آن «سازمان بد» را برگزیدند و دنبال سازمان چریکهای فدایی خلق ایران رفتند؟
انتقادهای تقیزاده از سازمان و رفقای اسبقاش آنچنان است که کسی را که nostalgic را «نوستالوژیک» میخواند و مینویسد، و tragic را «تراژدیک»، آنقدر به وجد میآورد که در رسانههای داخلی بهبه و چهچهاش به آسمان میرود، و در تعریف از کتاب تقیزاده فقط انتقادهای او از سازمان چریکهای فدایی خلق ایران را نقل میکند. خوب است که خود تقیزاده جملهی معروف اگوست ببل را نقل کرده [ص ۴۳۳] که به خود نهیب میزد: پیر خرفت، باز چه گفتی که آنطرفیها برایت کف میزنند؟!
خرده گیری
بی آنکه با قصد ایرادگیری کتاب را خواندهباشم، چند ایراد خرد و ریز به چشمم خورد، که شاید در چاپهای بعدی بتوان اصلاحشان کرد:
- نام محمدتقی مخنفی [ص ۵۹۲] در نمایه نیست.
- نام جمال سعیدی در نمایه با ارجاع به صفحاتی با نام مادر سعیدی و آقای سعیدی آموزگار پرویز هدایی مخلوط شده.
- تقیزاده تنها از یک شماره نشریهی گروه دانشجویی نویسندگان در دانشگاه صنعتی آریامهر یاد میکند.[ص ۴۳ و ۴۴] تا جایی که یادم میآید، شمارهی دوم و سوم همان نشریه هم منتشر شد. همچنین از سال ۱۳۵۶ گروه نویسندگی تازهای شروع به فعالیت کرد و نشریهی آن با نام «تا طلوع» در تابستان ۱۳۵۷ منتشر شد. این نشانی را بنگرید. در همان هنگام نشریهی اتاق موسیقی با نام «گاهنامهی موسیقی» (نشر پیمان، ۱۳۵۷) نیز منتشر شد. انتشار این هر دو به برکت «باز شدن فضای سیاسی» در آستانهی انقلاب بود.
- در صفحهی ۵۶ دو بار از «دکتر نیایش» یاد شدهاست. تا جایی که میدانم او مهندس بود و نه دکتر.
- قربانعلی مؤذنیپور دوره دوم مهندسی شیمی نبود، دوره هفتم شیمی بود.[ص ۶۳]
- رشتهی ادنا ثابت را مهندسی مکانیک نوشته [ص ۴۳۹]. رشتهی ورودی او ریاضی بود.[روزنامهی اطلاعات، ۲۵ تیر ۱۳۵۲]
- در نام آهنگساز جمهوری آذربایجان هم در صفحهی ۶۸ و هم در نمایه یک «عسکر» اضافه است. نام او سلیمان علیعسکروف است Süleyman Ələskərov.
- فهرست ۲۴نفرهی دانشجویان دانشگاه صنعتی آریامهر در پانویس صفحهی ۸۱ با قید «زندگی مخفی اختیار کردند» محدود شده، که اگر این محدودیت نمیبود، عدهی بیشتری در آن میگنجیدند. اما حتی با همین قید دستکم جای دو نفر در آن خالیست: هوشنگ اسماعیلی (دوره ۳ ریاضی)، و قربانعلی مؤذنیپور (دوره ۷ شیمی)، که به نوشتهی خود کتاب [ص ۶۳] خانهی تیمی داشته. او در عضویت سازمان فداییان (اکثریت) در سال ۶۵ بازجویانش را راضی کرد که او را سر قراری ببرند، و آنجا از پل روگذری خود را به اتوبان پرت کرد و کشتهشد.
- نام «کهن» در صفحهی ۵۵۵ آمده که همکلاسی دبیرستان و همدانشگاهی محسن صیرفینژاد بوده. نام او نیز در نمایه نیست. او گوئل کاهن (کهن) است، دانشآموختهی دوره ۶ شیمی دانشگاه صنعتی آریامهر که در همان دوران دانشجویی چندین کتاب شیمی و واژهنامهی تخصصی شیمی نوشت. او ویراستار کتاب خاطرات دکتر فریدون هژبری معاون آموزشی اسبق دانشگاه است، با نام «بر آب و آتش» (بدون ناشر، امریکا ۱۳۹۱).
- نام ولدخانی [ص ۱۸۲] در نمایه نیست.
- و سرانجام تقیزاده در پانویس صفحهی ۴۶ مینویسد: «آبراهامیان ظرفیت کامل محل برگزاری مراسم (سالن ورزش دانشگاه صنعتی) را حدود همان ۱۰۰۰۰ نفر میداند که در ۲۸ آبان ۱۳۵۶ برای شرکت در جلسهی دهم شبهای شعر کانون نویسندگان به دانشگاه رفتند. (آبراهامیان (۱۳۸۴) ایران بین دو انقلاب، ص ۶۲۳)».
با همهی احترام و ارج نهادن به یرواند آبراهامیان و زحمتهایی که کشیده، باید بگویم که ایشان متأسفانه بسیار بیدقت مینویسند. نخست آن که، اگر تقیزاده این «قصهی خسن و خسین سه خواهران مغاویه» را درست نقل کردهباشد، آن جلسهی سالن ورزش دانشگاه صنعتی آریامهر، که به تحصنی بزرگ انجامید، نه در ۲۸ آبان، که در ۲۴ آبان ۱۳۵۶ بود، «جلسهی دهم» شبهای شعر کانون نویسندگان نبود، و ربطی به کانون نویسندگان ایران هم نداشت. «ده شب» کانون در مهرماه در انستیتو گوته برگزار شدهبود. جلسهی ۲۴ آبان را گروه دانشجویی «پژوهشهای فرهنگی» دانشگاه صنعتی برگزار کرد. دو دیگر آن که مگر آن که شکنجهگران امنیتی جمهوری اسلامی بتوانند ۱۰هزار نفر را در آن فضا بتپانند!
تقیزاده خود میتوانست سری به دانشگاه بزند، طول و عرض آن سالن را بسنجد و به حساب سرانگشتی گنجایش آن را برآورد کند. من از روی نقشه و عکس هوایی و با احتساب مقیاس، ابعاد بیرونی آن را ۵۶ در ۴۰ متر میبینم، یعنی ۲۲۴۰ متر مربع، که حتی اگر مساحت سن و پلههای برای نشستن در ضلع جنوبی را سطح صاف حساب کنیم، و مردم در همهی مساحت آن تنگ هم بایستند، با حساب ۳ نفر در هر متر مربع، ۶۷۲۰ نفر بهدست میآید.
من خود از گردانندگان فرعی آن تحصن بودم، مشروح ماجراهای آن شب را نوشتهام [قطران در عسل، بخش ۲۵] و شهادت میدهم که مردم نایستاده بودند و همه روی کف سالن و پلههای ضلع جنوبی نشستهبودند، که دیگر سه نفر در متر مربع صدق نمیکند، و بخشهایی از سطح کف سالن هم خالی بود. پس از تصمیم تحصن، کسانی دراز کشیده بودند و عدهی زیادی در ضلع غربی سالن قدم میزدند. بنابراین تازه همان ۵۰۰۰ نفر هم که کسانی دیگر (شاید خود من هم) نوشتهاند، اغراقآمیز است. مقامات دانشگاه با تجربه از جلسات قبلی در همان چارچوب، از جمله سخنرانی منوچهر هزارخانی هفتهی پیش از ماجرا که سالن پر شدهبود، به لحاظ اقدامی برای ایمنی جمعیت در صورت آتشسوزی و... این بار برای سخنرانی سعید سلطانپور از طریق گروه «پژوهشهای فرهنگی» ۴۰۰۰ کارت ورود توزیع کردهبودند، نگهبانان دروازهی دانشگاه از ورود کسانی که کارت نداشتند جلوگیری کردند، و از همانجا بود که درگیری شروع شد و به دستگیری عدهای و به تحصن انجامید، و به احتمال زیاد پس از درگیری حتی کسانی را که کارت داشتند دیگر راه ندادند.
دستکم کار ارقام و محاسبات را به تاریخنویسان مسپاریم! چه خوب که «گروه منشعب» از شک کردن و پرسیدن آغاز کردند. اما ایکاش همان شیوه را ادامه میدادند: این که آبراهامیان نوشته، یا لنین یا حتی مارکس نوشته، یا رفیق طبری یا کیانوری گفته، به خودیخود و تنها به اعتبار نام آنان، که، حتماً درست نیست؟ این نوشتهی بهمن زبردست (مجلهی نگاه نو، شماره ۱۱۴) را ببینید که تنها در چند صفحه از «ایران بین دو انقلاب» یرواند آبراهامیان چندین غلط پیدا کردهاست.
هر چه هست، درود بر بهمن تقیزاده برای کتاب خوب و خواندنیاش، که مرا واداشت پیرامون آن پرچانگی کنم!
استکهلم، ۱۲ ژانویه ۲۰۲۱
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
[۱] دانشگاه صنعتی آریامهر در سال ۱۳۴۵ تأسیس شد. در گذشته ورودیهای سالهای گوناگون با «دوره» مشخص میشدند: دوره ۱ ورودی سال ۱۳۴۵ بودند، و... اما پس از «انقلاب فرهنگی» برای دانشجویان دانشگاه با نام جدید «شریف» بهجای آریامهر، لفظ «دوره» به کار نمیرود و سال ورود دانشجویان را میگویند، که در واقع روشنتر است.
[۲] دریافت کتاب «قطران در عسل»
[۳] ابراهیم پوررضا خلیق هنگام دستگیری در مشهد به تاریخ ۲۴ اسفند ۱۳۵۲ با جویدن کپسول سیانور خواست خود را بکشد، اما نجاتش دادند. با این حال او زیر شکنجه با استفاده از فرصتی سرش را به دیوار یا شوفاژ کوبید و با خونریزی مغزی جان داد. برای فهرست کشتگان دانشگاه صنعتی این نشانی را بنگرید.
[۴] هفت شماره از خبرنامهی انجمن فارغالتحصیلان دانشگاه صنعتی شریف، حاوی عکس و مشخصات دانشجویان ورودی هفت دورهی نخست در این نشانی موجود است.
[۵] دریافت کتاب «با گامهای فاجعه»