بفرمایید آلبالو!
نزدیک سه هفته پیش عکسی از درخت پر از آلبالوی کنار در ورودی ساختمان محل زندگیم در فیسبوک منتشر کردم. محتوای کاسهی توی این عکس نزدیک یک کیلو از همان آلبالوهاست. آن یکی هم وسیلهی ساخت خودم است با دستهی بلند برای دسترسی به آلبالوهای جاهای دور از دسترس درخت.
این آلبالوها هنوز خوب نرسیدهاند اما چارهای نداشتم و دیگر باید میچیدمشان: از یک سو خطر گنجشکها بود که درست در روز معینی که آلبالوها به درجهی معینی از پختگی میرسند، گلهای حمله میکنند و حتی یک دانه آلبالو در دوردستترین جای درخت هم باقی نمیگذارند، و تازه بعضی از همسایهها هم هستند که نمیتوانند دندان روی جگر بگذارند و صبر کنند تا روزهای پیش از حملهی گنجشکها، که البته هیچکس نمیداند کی حمله میکنند!
من بیش از همه نگران یک زوج همسایهی یونانی بودم که هر بار هنگام رفتن و آمدن مشتی از آلبالوها میچیدند و میخوردند، اما همین یکشنبهی گذشته پشت پنجره ایستاده بودم و حیاط را تماشا میکردم که ... چشمتان روز بد نبیند: دو مرد با نردبان و چهارپایهی بلند و سطل و بند و بساط به جان آلبالوها افتادهبودند و میچیدند و میچیدند! ای داد! ای فغان! آلبالوهای مرا بردند!
رفتم روی بالکن مشرف به درخت تا شاید مرا ببینند و از رو بروند، اما خود را به کلی به آن راه زدند، انگار نه انگار که هیکل به این بزرگی بالای سرشان ایستاده و وسط روز روشن دارد «دزدی»شان را تماشا میکند. این دو مرد از همسایهها که هیچ، حتی از هممحلیها هم نبودند. دیرتر دیدم که با ماشین از جای بهکلی دیگری آمده بودند. چگونه این جا و این درخت را کشف کردهبودند؟ به یکی از زبانهای اسلاو با هم حرف میزدند و به گمانم از یکی از جمهوریهای بالکان (یوگوسلاوی سابق) بودند. تنها برخی از کلماتشان را که مشابه روسی بود میفهمیدم. لابد داشتند سوئدیها را مسخره میکردند که هیچ نمیفهمند آلبالو چیست و حقشان است که ما درختشان را برایشان لخت کنیم!
دقایقی طولانی با خود کلنجار رفتم که آیا فریاد بزنم: «آهای! شما توی این حیاط زندگی میکنید؟» تا شاید از رو بروند. اما دلم نیامد! سر و وضع درستی نداشتند. بی گمان آنها هم در حسرت دوری از وطن دلشان از جمله برای آلبالو خیلی تنگ شدهبود. بگذار هر چه میخواهند بچینند و ببرند. بهشرطی که درخت را بهکلی لخت نکنند!
خوشبختانه انصاف و مروت سرشان میشد و لازم نشد من با فریادم از غارت درخت بازشان دارم. هر یک «به اندازهی نیازشان» نصف سطلی چیدند، بساطشان را برچیدند، و رفتند.
اما من به وحشت افتادهبودم که آن دو یا دوستانشان هر لحظه میتوانند برگردند و هیچ آلبالویی بر درخت بر جا نگذارند. این بود که دیشب رفتم و با ابزار مربوطه این کاسه را پر کردم، و من نیز تنها به اندازهی نیازم. آخرهای کار یک خانم همسایهی سوئدی که از قضا خانهاش همان طبقهی همکف و کنار درخت است، از راه رسید. سلام و علیک کردیم و مقادیری دربارهی جالب بودن «اختراع» من حرف زدیم، و او گفت که او هم آلبالو دوست دارد و میچیند و کمپوت درست میکند. ابزارم را به او قرض دادم و آمدم خانه. راهنماییش کردم که یک چراغ روی پیشانی هم بردارد و تا دیر نشده، در این تاریکی، از آلبالوها بچیند. او بیش از یک ساعت با درخت مشغول بود و بعد مطابق قرار ابزار آلبالوچینی مرا آورد و پشت در آپارتمانم گذاشت.
صبح امروز هنگام رفتن به سر کار، دیدم که هنوز دو سه کاسه آلبالو در جاهای دوردست درخت باقیست! پیداست که خانم همسایه هم «به اندازهی نیازش» از آلبالوها چیده و نه بیشتر! چه میشد اگر ما همه حرص زدن را کنار میگذاشتیم و از همهی چیزهای در دسترس تنها به اندازهی نیازمان بر میداشتیم، و نه بیشتر، از جمله از طبیعت؟
نزدیک سه هفته پیش عکسی از درخت پر از آلبالوی کنار در ورودی ساختمان محل زندگیم در فیسبوک منتشر کردم. محتوای کاسهی توی این عکس نزدیک یک کیلو از همان آلبالوهاست. آن یکی هم وسیلهی ساخت خودم است با دستهی بلند برای دسترسی به آلبالوهای جاهای دور از دسترس درخت.
این آلبالوها هنوز خوب نرسیدهاند اما چارهای نداشتم و دیگر باید میچیدمشان: از یک سو خطر گنجشکها بود که درست در روز معینی که آلبالوها به درجهی معینی از پختگی میرسند، گلهای حمله میکنند و حتی یک دانه آلبالو در دوردستترین جای درخت هم باقی نمیگذارند، و تازه بعضی از همسایهها هم هستند که نمیتوانند دندان روی جگر بگذارند و صبر کنند تا روزهای پیش از حملهی گنجشکها، که البته هیچکس نمیداند کی حمله میکنند!
من بیش از همه نگران یک زوج همسایهی یونانی بودم که هر بار هنگام رفتن و آمدن مشتی از آلبالوها میچیدند و میخوردند، اما همین یکشنبهی گذشته پشت پنجره ایستاده بودم و حیاط را تماشا میکردم که ... چشمتان روز بد نبیند: دو مرد با نردبان و چهارپایهی بلند و سطل و بند و بساط به جان آلبالوها افتادهبودند و میچیدند و میچیدند! ای داد! ای فغان! آلبالوهای مرا بردند!
رفتم روی بالکن مشرف به درخت تا شاید مرا ببینند و از رو بروند، اما خود را به کلی به آن راه زدند، انگار نه انگار که هیکل به این بزرگی بالای سرشان ایستاده و وسط روز روشن دارد «دزدی»شان را تماشا میکند. این دو مرد از همسایهها که هیچ، حتی از هممحلیها هم نبودند. دیرتر دیدم که با ماشین از جای بهکلی دیگری آمده بودند. چگونه این جا و این درخت را کشف کردهبودند؟ به یکی از زبانهای اسلاو با هم حرف میزدند و به گمانم از یکی از جمهوریهای بالکان (یوگوسلاوی سابق) بودند. تنها برخی از کلماتشان را که مشابه روسی بود میفهمیدم. لابد داشتند سوئدیها را مسخره میکردند که هیچ نمیفهمند آلبالو چیست و حقشان است که ما درختشان را برایشان لخت کنیم!
دقایقی طولانی با خود کلنجار رفتم که آیا فریاد بزنم: «آهای! شما توی این حیاط زندگی میکنید؟» تا شاید از رو بروند. اما دلم نیامد! سر و وضع درستی نداشتند. بی گمان آنها هم در حسرت دوری از وطن دلشان از جمله برای آلبالو خیلی تنگ شدهبود. بگذار هر چه میخواهند بچینند و ببرند. بهشرطی که درخت را بهکلی لخت نکنند!
خوشبختانه انصاف و مروت سرشان میشد و لازم نشد من با فریادم از غارت درخت بازشان دارم. هر یک «به اندازهی نیازشان» نصف سطلی چیدند، بساطشان را برچیدند، و رفتند.
اما من به وحشت افتادهبودم که آن دو یا دوستانشان هر لحظه میتوانند برگردند و هیچ آلبالویی بر درخت بر جا نگذارند. این بود که دیشب رفتم و با ابزار مربوطه این کاسه را پر کردم، و من نیز تنها به اندازهی نیازم. آخرهای کار یک خانم همسایهی سوئدی که از قضا خانهاش همان طبقهی همکف و کنار درخت است، از راه رسید. سلام و علیک کردیم و مقادیری دربارهی جالب بودن «اختراع» من حرف زدیم، و او گفت که او هم آلبالو دوست دارد و میچیند و کمپوت درست میکند. ابزارم را به او قرض دادم و آمدم خانه. راهنماییش کردم که یک چراغ روی پیشانی هم بردارد و تا دیر نشده، در این تاریکی، از آلبالوها بچیند. او بیش از یک ساعت با درخت مشغول بود و بعد مطابق قرار ابزار آلبالوچینی مرا آورد و پشت در آپارتمانم گذاشت.
صبح امروز هنگام رفتن به سر کار، دیدم که هنوز دو سه کاسه آلبالو در جاهای دوردست درخت باقیست! پیداست که خانم همسایه هم «به اندازهی نیازش» از آلبالوها چیده و نه بیشتر! چه میشد اگر ما همه حرص زدن را کنار میگذاشتیم و از همهی چیزهای در دسترس تنها به اندازهی نیازمان بر میداشتیم، و نه بیشتر، از جمله از طبیعت؟