عشق من، رادیو
دوازده سالم بود، 1343، سال آخر دبستان. آموزگاری که علاقهی مرا به کارهای فنی میدید، پیشنهاد کرد که "رادیو گوشی" بسازم. تصورم از این نام یک رادیوی معمولی بود که به جای بلندگو با گوشی کار میکرد. در آن هنگام ما در خانه رادیوی بزرگ برقی داشتیم که یک طاقچه را پر میکرد. رادیوی ترانزیستوری تازه به بازار آمدهبود و پدرم یکی از آنها به بزرگی یک آجر خریدهبود. این رادیو در یک کیف چرمی گوشی یدکی هم داشت که میشد وصل کرد و بدون ایجاد مزاحمت برای دیگران به برنامههای رادیو گوش داد. خب، اینها که وجود داشت، پس من چه بسازم؟
آموزگار توضیح داد که "رادیو گوشی" را با وسایلی ساده در خانه میتوان ساخت، و بدون برق و باتری کار میکند! عجب! بدون برق و باتری؟ چگونه؟ او خود نمیدانست اما گفت که یک خیاط هست که "روبهروی شهربانی" دکان دارد، این رادیو را ساختهاست، و مرا حواله داد به او که راهنماییم کند.
سخت کنجکاو شدهبودم و دلم میخواست هر طور شده از راز و رمز این دستگاه عجیب سر در آورم و خود نیز آن را بسازم. با محدودیتی که پدر برایم وضع کردهبود جز در راه خانه و مدرسه نمیتوانستم بیرون از خانه باشم. ماهها طول کشید تا فرصتهای کوتاهی بهدست آورم و به "روبهروی شهربانی" بروم. اما آنجا هیچ خیاطی با آن مشخصات وجود نداشت. سرانجام معلوم شد که منظور آموزگار "کلانتری" بوده و به اشتباه گفته است "شهربانی". در آن هنگام به گمانم اردبیل یک یا دو کلانتری بیشتر نداشت. به هر کلکی بود دور از چشم پدر فرصتی یافتم و آن خیاط "مخترع" روبهروی کلانتری را یافتم.
خودش بود: سیمهای بلند، سیمپیچها و گوشی بر دیوار پشت سرش آویزان بود، و خود داشت پارچهای کتوشلواری را برش میداد. گفتم که فلانی مرا فرستاده، او با مهربانی مرا پذیرفت، رادیویش را نشانم داد، و طرز ساختن آن را توضیح داد. گوشی را داد که به گوشم بگذارم. صدای ضعیف رادیوی باکو شنیده میشد. او خود نمیدانست و نتوانست توضیح دهد که این رادیو با چه نیرویی کار میکند. در عوض مرا به یک شماره از ماهنامهی "مکتب اسلام" رجوع داد که طرح این رادیو در آن چاپ شدهبود. با آنکه "اسلام" و "مکتب" آن را دوست نداشتم و از دست زدن به چنین مجلهای اکراه داشتم، آن شماره را یافتم و ورق زدم. آنجا تنها نقشه و طرز ساختن رادیو گوشی چاپ شدهبود و توضیح علمی دربارهی چگونگی کار آن وجود نداشت. راهنماییهای عملی خیاط سودمندتر بود، و به دنبال ساختن این رادیو رفتم.
باید "سیم لاکی" میخریدم و تعداد دور معینی روی یک لولهی مقوایی میپیچیدم؛ باید یک "دیود کریستالی" و یک "گوشی کریستالی" میخریدم؛ باید یک آنتن بلند روی بام خانه میساختم. اما همان نخستین گام هم برای من دشوار بود: لولهی مقوایی به قطر چهار پنج سانتیمتر از کجا بیاورم؟! خیاط گفتهبود که او از لولههایی که درون توپ پارچههای پارچهفروشیها هست استفاده میکند. با ممنوعیت بیرون بودن از خانه، مدتها طول کشید تا با پرسه زدن در راستهی پارچهفروشان بازار اردبیل تکهای لولهی مقوایی به چنگ آورم.
سیم لاکی را به راهنمایی خیاط از دکانی که به تعمیرکاران "دینام و استارت ِ" ماشینها، سیم میفروخت یافتم و خریدم. این سیم را باید "سیصد و سی دور"، با نظم و دقت، در یک ردیف، روی لولهی مقوایی میپیچیدم، در انتهای سیصد و سی دور سوراخی در مقوا ایجاد میکردم، سر سیم را از آنجا به درون لوله میفرستادم و از انتهای لوله بیرون میکشیدم، و بعد باز با همان نظم دویست دور دیگر میپیچیدم، و باز سوراخی و محکم کردن انتهای سیم، تا آنچه پیچیدهام باز نشود.
این کار دقت و تمرکز فراوانی لازم داشت: گم نکردن تعداد دورها؛ کشیده و منظم ماندن ردیف سیمها؛ سوراخ کردن لوله در حالی که سیمی را که پیچیدهای نباید رها کنی، و... بارها پیش آمد که سیم را زیادی کشیدم و پاره شد: خیاط گفتهبود که نمیشود سیم را وصله زد و باید یک تکه باشد. باید میرفتم و با پول توجیبی ناچیزم بار دیگر 22 متر سیم لاکی میخریدم و پیچیدن را از نو آغاز میکردم. چشمانم خسته میشد، و کمرم و گردنم درد میگرفت، اما با اینهمه کار لذتبخشی بود. داشتم به دست خود چیزی میآفریدم!
اما گوشی کریستالی و دیود کریستالی در اردبیل یافت نمیشد. خیاط گفتهبود که دیود را شاید بتوانم در دکان رادیوسازهای اردبیل پیدا کنم، اما گوشی را فقط در تهران میشود خرید. با همهی محدودیتهایی که داشتم به تکتک پنج – شش رادیوسازی شهر سر زدم. یکی دو تا از آنها به محض آنکه دهان باز کردم، کموبیش گفتند «بزن به چاک، بچه!» و بیرونم کردند. یکی دو تا از آنها بی آنکه سر بلند کنند گفتند «یوخدی» [نداریم]! یکی دو تا پرسیدند برای چه میخواهم، و نداشتند.
در آخرین دکان رادیوسازی، جایی نیمهتاریک و گرد گرفته، که ویترین جالبی نداشت و رادیوهایی قدیمیتر از دیگران بر طاقچههایش چیدهبود، و من هیچ امیدی نداشتم که حتی تصوری از آنچه میخواهم داشتهباشد، مردی سالمند با عینکی تهاستکانی سرش را از زیر چراغ رومیزی بلند کرد، به حرفم گوش داد، کشویی را کشید، قدری در آن کاوید، و سپس چیزی را که بعد فهمیدم دیود است که از یک رادیوی خراب قدیمی در آورده به سویم دراز کرد، و با مهربانی گفت: «شاید این به دردت بخورد»! از شادی پر در آوردم. یک تومان (ده ریال) دادم و ذوقزده دیود جادویی را گرفتم.
اکنون تنها یک گوشی کریستالی کم داشتم. یکبند به پدرم التماس میکردم که به تهران برود و گوشی را برایم بخرد. اما در آن سالها سفر از اردبیل به تهران تنها با اتوبوسهای مسافربری صورت میگرفت و راهی 12 ساعته بود. مردم اغلب برای کارهای اداری یا دیدار بستگان به رنج چنین سفری تن میدادند. به گمانم به پایان سال اول دبیرستان رسیدهبودم که همهی قطعات لازم برای ساختن رادیو گوشی فراهم شد، و پس از بارها و بارها آزمایش ناموفق، و تسلیم نشدن، آن را ساختم. کار میکرد! کار میکرد! صدای رادیوی باکو به خوبی از آن شنیده میشد، و گاه صدای رادیوی رشت را نیز میشد شنید. چندی بعد یک ایستگاه هزار کیلو واتی تقویت صدای تهران در دشت قزوین ساختند، که صدای آن را هم میگرفتم.
این صداها اغلب روی هم میافتادند و بنابراین به فکر تکمیل این رادیو افتادم. اکنون مجلهی "دانشمند" را کشف کردهبودم که مدارهای الکترونیک برای ساختن چاپ میکرد، مانند رادیوی دو ترانزیستوری و از این قبیل. اما قطعات این مدارها در اردبیل یافت نمیشد، پاسخ رادیوسازها همان "بزن بهچاک، بچه" و "نداریم" بود، و من میباید با سادهترین طرحها کلنجار میرفتم. چندین کتاب دربارهی رادیو نیز یافتهبودم و خریدهبودم. چندین رادیوی لامپی و ترانزیستوری خراب و شکسته از اینجا و آنجا پیدا کردهبودم، اوراقشان کردهبودم و فهرستی از قطعات بهدست آمده نوشتهبودم.
طرحهای سادهتری هم برای رادیوی بی برق و باتری یافته بودم. یکی از آنها "رادیوی سنگری" نام داشت و گویا سربازان در سنگرهای جنگ جهانی آن را میساختند و به موسیقی گوش میدادند. در این طرح بهجای دیود از یک تیغ صورتتراشی و یک سنجاق قفلی که نک مداد مشکی به آن میبستند و روی تیغ تکیه میدادند، و از گوشی دستگاه ارتباطی واحدشان، استفاده میکردند. طرح دیگری هست با "سنگ گالن" (بلورهای معدنی سولفید سرب) بهجای دیود. اینها را هم ساختم، اما اینها تنها در جایی که فرستندهی رادیویی محلی داشتهباشد کار میکنند، و اردبیل در آن زمان ایستگاه رادیو نداشت. سنگ گالن را نیز همان رادیوساز مهربان با عینک تهاستکانی از اعماق کشوی اسرارآمیزش برایم بیرون کشید.
برای تکمیل رادیویی که ساختهبودم آن قدر نشستهبودم و سیم پیچیدهبودم که سیم، انتهای انگشت شست دست راستم را شیار زدهبود. بهتدریج آموختم که سیمپیچ حتماً لازم نیست روی لولهی مقوایی باشد و میتوان روی لولههای پلاستیکی باریک با قطر یک سانتیمتر هم حتی به شکل نامنظم سیمپیچی کرد و همان نتیجه را یهدست آورد. در این حالت باید سیم لاکی نازکتر بهکار میرفت، با تعداد دوری که با آزمون و خطا باید پیدا میکردم. چنین بود که در سال سوم دبیرستان رادیوی سهموج "شیوا" را ساختم (نخستین عکس این نوشته). در آن هنگام یکی از غصههایم این بود که چرا هیچ چیز بهدردبخوری وجود ندارد که روی آن نوشتهباشند Made in Iran، و بنابراین پشت رادیوی ساخت خودم نوشتم Made in Iran, Ardebil!
علاقه به خود دستگاه رادیو از آن هنگام در وجود من ماند، بهویژه رادیوهای لامپی قدیمی، با چراغ پشت صفحهی نام ایستگاهها، و لامپ "چشم گربه" که لایههای سبزرنگ آن با میزان تنظیم بودن ایستگاهها پهن و باریک میشوند. اکنون دو دستگاه از این رادیوها در خانه دارم که ساخت بیش از 60 سال پیشاند، و هنوز سالماند و کار میکنند!
***
از آن آموزگار یادگار دیگری نیز دارم. چهار سال پیش از پیشنهاد ساختن رادیوگوشی، در آغاز سال دوم دبستان، روزی پس از زنگ رفتن به خانه، شاد و سبکبال، کودکی در میان دهها کودک دیگر، در ازدحام راهروی تنگ دبستان داشتم بهسوی دروازهی دبستان میرفتم که ناگهان گویی صاعقهای فرود آمد: دست سنگینی از پشت سر سیلی سخت و دردناکی به گوش و گونهی چپم زد. برق از چشم چپم پرید و صدای زنگ در گوشم پیچید. نزدیک بود غش کنم و پخش زمین شوم. شگفتزده سر برگرداندم. همین آموزگار بود که ربطی به کلاس من هم نداشت. بی آنکه چیزی بگوید دست دراز کرد و تکه گچ بسیار کوچکی را از دست راستم گرفت و به گوشهای پرتاب کرد. ازدحام راهرو داشت مرا با خود میبرد و من تا دقایقی طولانی هیچ نمیفهمیدم چرا او مرا زد. پس از رسیدن به هوای آزاد کوچه و آنگاه که گیجی از سرم پرید، به خطایم پی بردم: آن تکه گچ را از کف راهرو پیدا کردهبودم، همچنان که راه میرفتم آن را به دیوار گرفتهبودم و من نیز خطی تازه در کنار خطهای بیشمار روی دیوار میکشیدم.
این تنها سیلی بود که در طول زندگی تا امروز از کسی جز پدر و مادر و مأموران ساواک خوردهام، و سختترین و دردناکترین سیلی هم بود. سالها دیرتر، بیست سال پیش، تینیتوس در همان گوش چپم پدیدار شد. در این گوش پیوسته، شب و روز، در خواب و بیداری، صدای آزارندهای شبیه صدای جوشکاری، یا جرقهی برق، یا مچاله شدن کاغذ آلومینیومی میشنوم، و چارهای برای آن وجود ندارد.
زمانی از سروصدای گوشم برای یک نویسندهی معروف درد دل کردم. او دو پیشنهاد داشت: تریاک را امتحان کنم؛ و کاغذ آلومینیومی بیصدا اختراع شود! در هفت ماه گذشته که یک پایم در بیمارستان بود و در مجموع سه ماه خوابیدم، مورفین فراوان به نافم بستند. البته مؤثر بود و گوشم بعضی روزها بهکلی ساکت بود. اما مورفین هیچ به من نساخت و همواره حال خیلی بدی داشتم. پس تنها میماند اختراع کاغذ آلومینیومی بیصدا!
رادیوهای من:
دوازده سالم بود، 1343، سال آخر دبستان. آموزگاری که علاقهی مرا به کارهای فنی میدید، پیشنهاد کرد که "رادیو گوشی" بسازم. تصورم از این نام یک رادیوی معمولی بود که به جای بلندگو با گوشی کار میکرد. در آن هنگام ما در خانه رادیوی بزرگ برقی داشتیم که یک طاقچه را پر میکرد. رادیوی ترانزیستوری تازه به بازار آمدهبود و پدرم یکی از آنها به بزرگی یک آجر خریدهبود. این رادیو در یک کیف چرمی گوشی یدکی هم داشت که میشد وصل کرد و بدون ایجاد مزاحمت برای دیگران به برنامههای رادیو گوش داد. خب، اینها که وجود داشت، پس من چه بسازم؟
آموزگار توضیح داد که "رادیو گوشی" را با وسایلی ساده در خانه میتوان ساخت، و بدون برق و باتری کار میکند! عجب! بدون برق و باتری؟ چگونه؟ او خود نمیدانست اما گفت که یک خیاط هست که "روبهروی شهربانی" دکان دارد، این رادیو را ساختهاست، و مرا حواله داد به او که راهنماییم کند.
سخت کنجکاو شدهبودم و دلم میخواست هر طور شده از راز و رمز این دستگاه عجیب سر در آورم و خود نیز آن را بسازم. با محدودیتی که پدر برایم وضع کردهبود جز در راه خانه و مدرسه نمیتوانستم بیرون از خانه باشم. ماهها طول کشید تا فرصتهای کوتاهی بهدست آورم و به "روبهروی شهربانی" بروم. اما آنجا هیچ خیاطی با آن مشخصات وجود نداشت. سرانجام معلوم شد که منظور آموزگار "کلانتری" بوده و به اشتباه گفته است "شهربانی". در آن هنگام به گمانم اردبیل یک یا دو کلانتری بیشتر نداشت. به هر کلکی بود دور از چشم پدر فرصتی یافتم و آن خیاط "مخترع" روبهروی کلانتری را یافتم.
خودش بود: سیمهای بلند، سیمپیچها و گوشی بر دیوار پشت سرش آویزان بود، و خود داشت پارچهای کتوشلواری را برش میداد. گفتم که فلانی مرا فرستاده، او با مهربانی مرا پذیرفت، رادیویش را نشانم داد، و طرز ساختن آن را توضیح داد. گوشی را داد که به گوشم بگذارم. صدای ضعیف رادیوی باکو شنیده میشد. او خود نمیدانست و نتوانست توضیح دهد که این رادیو با چه نیرویی کار میکند. در عوض مرا به یک شماره از ماهنامهی "مکتب اسلام" رجوع داد که طرح این رادیو در آن چاپ شدهبود. با آنکه "اسلام" و "مکتب" آن را دوست نداشتم و از دست زدن به چنین مجلهای اکراه داشتم، آن شماره را یافتم و ورق زدم. آنجا تنها نقشه و طرز ساختن رادیو گوشی چاپ شدهبود و توضیح علمی دربارهی چگونگی کار آن وجود نداشت. راهنماییهای عملی خیاط سودمندتر بود، و به دنبال ساختن این رادیو رفتم.
باید "سیم لاکی" میخریدم و تعداد دور معینی روی یک لولهی مقوایی میپیچیدم؛ باید یک "دیود کریستالی" و یک "گوشی کریستالی" میخریدم؛ باید یک آنتن بلند روی بام خانه میساختم. اما همان نخستین گام هم برای من دشوار بود: لولهی مقوایی به قطر چهار پنج سانتیمتر از کجا بیاورم؟! خیاط گفتهبود که او از لولههایی که درون توپ پارچههای پارچهفروشیها هست استفاده میکند. با ممنوعیت بیرون بودن از خانه، مدتها طول کشید تا با پرسه زدن در راستهی پارچهفروشان بازار اردبیل تکهای لولهی مقوایی به چنگ آورم.
سیم لاکی را به راهنمایی خیاط از دکانی که به تعمیرکاران "دینام و استارت ِ" ماشینها، سیم میفروخت یافتم و خریدم. این سیم را باید "سیصد و سی دور"، با نظم و دقت، در یک ردیف، روی لولهی مقوایی میپیچیدم، در انتهای سیصد و سی دور سوراخی در مقوا ایجاد میکردم، سر سیم را از آنجا به درون لوله میفرستادم و از انتهای لوله بیرون میکشیدم، و بعد باز با همان نظم دویست دور دیگر میپیچیدم، و باز سوراخی و محکم کردن انتهای سیم، تا آنچه پیچیدهام باز نشود.
این کار دقت و تمرکز فراوانی لازم داشت: گم نکردن تعداد دورها؛ کشیده و منظم ماندن ردیف سیمها؛ سوراخ کردن لوله در حالی که سیمی را که پیچیدهای نباید رها کنی، و... بارها پیش آمد که سیم را زیادی کشیدم و پاره شد: خیاط گفتهبود که نمیشود سیم را وصله زد و باید یک تکه باشد. باید میرفتم و با پول توجیبی ناچیزم بار دیگر 22 متر سیم لاکی میخریدم و پیچیدن را از نو آغاز میکردم. چشمانم خسته میشد، و کمرم و گردنم درد میگرفت، اما با اینهمه کار لذتبخشی بود. داشتم به دست خود چیزی میآفریدم!
اما گوشی کریستالی و دیود کریستالی در اردبیل یافت نمیشد. خیاط گفتهبود که دیود را شاید بتوانم در دکان رادیوسازهای اردبیل پیدا کنم، اما گوشی را فقط در تهران میشود خرید. با همهی محدودیتهایی که داشتم به تکتک پنج – شش رادیوسازی شهر سر زدم. یکی دو تا از آنها به محض آنکه دهان باز کردم، کموبیش گفتند «بزن به چاک، بچه!» و بیرونم کردند. یکی دو تا از آنها بی آنکه سر بلند کنند گفتند «یوخدی» [نداریم]! یکی دو تا پرسیدند برای چه میخواهم، و نداشتند.
در آخرین دکان رادیوسازی، جایی نیمهتاریک و گرد گرفته، که ویترین جالبی نداشت و رادیوهایی قدیمیتر از دیگران بر طاقچههایش چیدهبود، و من هیچ امیدی نداشتم که حتی تصوری از آنچه میخواهم داشتهباشد، مردی سالمند با عینکی تهاستکانی سرش را از زیر چراغ رومیزی بلند کرد، به حرفم گوش داد، کشویی را کشید، قدری در آن کاوید، و سپس چیزی را که بعد فهمیدم دیود است که از یک رادیوی خراب قدیمی در آورده به سویم دراز کرد، و با مهربانی گفت: «شاید این به دردت بخورد»! از شادی پر در آوردم. یک تومان (ده ریال) دادم و ذوقزده دیود جادویی را گرفتم.
اکنون تنها یک گوشی کریستالی کم داشتم. یکبند به پدرم التماس میکردم که به تهران برود و گوشی را برایم بخرد. اما در آن سالها سفر از اردبیل به تهران تنها با اتوبوسهای مسافربری صورت میگرفت و راهی 12 ساعته بود. مردم اغلب برای کارهای اداری یا دیدار بستگان به رنج چنین سفری تن میدادند. به گمانم به پایان سال اول دبیرستان رسیدهبودم که همهی قطعات لازم برای ساختن رادیو گوشی فراهم شد، و پس از بارها و بارها آزمایش ناموفق، و تسلیم نشدن، آن را ساختم. کار میکرد! کار میکرد! صدای رادیوی باکو به خوبی از آن شنیده میشد، و گاه صدای رادیوی رشت را نیز میشد شنید. چندی بعد یک ایستگاه هزار کیلو واتی تقویت صدای تهران در دشت قزوین ساختند، که صدای آن را هم میگرفتم.
این صداها اغلب روی هم میافتادند و بنابراین به فکر تکمیل این رادیو افتادم. اکنون مجلهی "دانشمند" را کشف کردهبودم که مدارهای الکترونیک برای ساختن چاپ میکرد، مانند رادیوی دو ترانزیستوری و از این قبیل. اما قطعات این مدارها در اردبیل یافت نمیشد، پاسخ رادیوسازها همان "بزن بهچاک، بچه" و "نداریم" بود، و من میباید با سادهترین طرحها کلنجار میرفتم. چندین کتاب دربارهی رادیو نیز یافتهبودم و خریدهبودم. چندین رادیوی لامپی و ترانزیستوری خراب و شکسته از اینجا و آنجا پیدا کردهبودم، اوراقشان کردهبودم و فهرستی از قطعات بهدست آمده نوشتهبودم.
طرحهای سادهتری هم برای رادیوی بی برق و باتری یافته بودم. یکی از آنها "رادیوی سنگری" نام داشت و گویا سربازان در سنگرهای جنگ جهانی آن را میساختند و به موسیقی گوش میدادند. در این طرح بهجای دیود از یک تیغ صورتتراشی و یک سنجاق قفلی که نک مداد مشکی به آن میبستند و روی تیغ تکیه میدادند، و از گوشی دستگاه ارتباطی واحدشان، استفاده میکردند. طرح دیگری هست با "سنگ گالن" (بلورهای معدنی سولفید سرب) بهجای دیود. اینها را هم ساختم، اما اینها تنها در جایی که فرستندهی رادیویی محلی داشتهباشد کار میکنند، و اردبیل در آن زمان ایستگاه رادیو نداشت. سنگ گالن را نیز همان رادیوساز مهربان با عینک تهاستکانی از اعماق کشوی اسرارآمیزش برایم بیرون کشید.
برای تکمیل رادیویی که ساختهبودم آن قدر نشستهبودم و سیم پیچیدهبودم که سیم، انتهای انگشت شست دست راستم را شیار زدهبود. بهتدریج آموختم که سیمپیچ حتماً لازم نیست روی لولهی مقوایی باشد و میتوان روی لولههای پلاستیکی باریک با قطر یک سانتیمتر هم حتی به شکل نامنظم سیمپیچی کرد و همان نتیجه را یهدست آورد. در این حالت باید سیم لاکی نازکتر بهکار میرفت، با تعداد دوری که با آزمون و خطا باید پیدا میکردم. چنین بود که در سال سوم دبیرستان رادیوی سهموج "شیوا" را ساختم (نخستین عکس این نوشته). در آن هنگام یکی از غصههایم این بود که چرا هیچ چیز بهدردبخوری وجود ندارد که روی آن نوشتهباشند Made in Iran، و بنابراین پشت رادیوی ساخت خودم نوشتم Made in Iran, Ardebil!
علاقه به خود دستگاه رادیو از آن هنگام در وجود من ماند، بهویژه رادیوهای لامپی قدیمی، با چراغ پشت صفحهی نام ایستگاهها، و لامپ "چشم گربه" که لایههای سبزرنگ آن با میزان تنظیم بودن ایستگاهها پهن و باریک میشوند. اکنون دو دستگاه از این رادیوها در خانه دارم که ساخت بیش از 60 سال پیشاند، و هنوز سالماند و کار میکنند!
***
از آن آموزگار یادگار دیگری نیز دارم. چهار سال پیش از پیشنهاد ساختن رادیوگوشی، در آغاز سال دوم دبستان، روزی پس از زنگ رفتن به خانه، شاد و سبکبال، کودکی در میان دهها کودک دیگر، در ازدحام راهروی تنگ دبستان داشتم بهسوی دروازهی دبستان میرفتم که ناگهان گویی صاعقهای فرود آمد: دست سنگینی از پشت سر سیلی سخت و دردناکی به گوش و گونهی چپم زد. برق از چشم چپم پرید و صدای زنگ در گوشم پیچید. نزدیک بود غش کنم و پخش زمین شوم. شگفتزده سر برگرداندم. همین آموزگار بود که ربطی به کلاس من هم نداشت. بی آنکه چیزی بگوید دست دراز کرد و تکه گچ بسیار کوچکی را از دست راستم گرفت و به گوشهای پرتاب کرد. ازدحام راهرو داشت مرا با خود میبرد و من تا دقایقی طولانی هیچ نمیفهمیدم چرا او مرا زد. پس از رسیدن به هوای آزاد کوچه و آنگاه که گیجی از سرم پرید، به خطایم پی بردم: آن تکه گچ را از کف راهرو پیدا کردهبودم، همچنان که راه میرفتم آن را به دیوار گرفتهبودم و من نیز خطی تازه در کنار خطهای بیشمار روی دیوار میکشیدم.
این تنها سیلی بود که در طول زندگی تا امروز از کسی جز پدر و مادر و مأموران ساواک خوردهام، و سختترین و دردناکترین سیلی هم بود. سالها دیرتر، بیست سال پیش، تینیتوس در همان گوش چپم پدیدار شد. در این گوش پیوسته، شب و روز، در خواب و بیداری، صدای آزارندهای شبیه صدای جوشکاری، یا جرقهی برق، یا مچاله شدن کاغذ آلومینیومی میشنوم، و چارهای برای آن وجود ندارد.
زمانی از سروصدای گوشم برای یک نویسندهی معروف درد دل کردم. او دو پیشنهاد داشت: تریاک را امتحان کنم؛ و کاغذ آلومینیومی بیصدا اختراع شود! در هفت ماه گذشته که یک پایم در بیمارستان بود و در مجموع سه ماه خوابیدم، مورفین فراوان به نافم بستند. البته مؤثر بود و گوشم بعضی روزها بهکلی ساکت بود. اما مورفین هیچ به من نساخت و همواره حال خیلی بدی داشتم. پس تنها میماند اختراع کاغذ آلومینیومی بیصدا!
رادیوهای من: