یکی از خوانندگان گرامی این وبلاگ زیر نوشتهی قبلی من "از جهان خاکستری – 100" نظری نوشتهاند و "دوستدار شیوا" امضا کردهاند. متن نظر این است:
«شیوا مرز واقعیت و تخیل در روایت هایت خیلی شکننده است. من به عنوان خوانندهای که کم و بیش در جریان فعالیتهای تو قبل از سرکوب و مهاجرت بودهام گاه حیرت زده میشوم. آخر عزیز من تو کجا و حیدر مهرگان کجا. تو کجا و عبدالله شهبازی کجا. تو هم به اندازه خودت بزرگی و دور شدن از واقعیت خودت به وجههات لطمه میزند. تو برای دوستانت عزیز بودهای و نیازی نیست بزرگنمایی کنی. آن وقت دیگر شیوا نیستی و این من خواننده دوستدار تو را اذیت می کند.
موفق باشی»
"دوستدار" گرامی ِ من، سپاسگزارم از مهر شما. راست میگویید که "نیازی نیست بزرگنمایی" کنم، و من هرگز این کار را نکردهام و نخواهم کرد، حتی اگر "به اندازهی خودم بزرگ" نشمارندم. هرگز نیازی به "بزرگی" و بزرگنمایی احساس نکردهام، و شما اگر بهراستی مرا شناختهباشید، این را باید دریافته باشید.
همچنین راست میگویید که در آن زمینهی ویژه همپای مهرگان و شهبازی، بهویژه اولی نبودم. اما موضوع خیلی سادهتر از این حرفهاست: مسعود اخگر (رفعت محمدزاده) مسئول شعبههای آموزش و پژوهش کل، و نیز احسان طبری در ردهای بالاتر مسئول چهار شعبهی آموزش، پژوهش، تبلیغات، و انتشارات، هر دو علاقهای به من داشتند و میخواستند مرا بپرورانند. بنابراین هنگامی که قرار شد حیدر مهرگان علنی شود، هنگامی که او عضو مشاور (و سپس عضو اصلی) هیئت سیاسی حزب شد، و در فاصلهای که نمیدانستند او را بر چه کاری بگمارند، قرار شد یک کمیتهی آموزش تشکیلات تهران ایجاد شود، و اخگر و طبری با توافق هم، با هدف پروراندن من، مرا نیز به آن کمیته فرستادند.
من دستکم در دو جلسهی کمیتهی آموزش تشکیلات تهران در منزل عبدالله ارگانی همراه با حیدر مهرگان و عبدالله شهبازی حضور داشتم. ارگانی که اهل دانش و شیمیست بود و کتابهایی در زمینهی دانش همگانی Popular science نوشته یا ترجمه کردهبود، هنگامی که دانست که من مهندس هستم، در همان نخستین جلسه پس از رفتن شرکتکنندگان جلسه مرا نگه داشت و ساعتی از دانش و سوابق و علاقههایم پرسید، و او بود که نوشتن درسنامهای برای نوآموزان را به من پیشنهاد کرد.
روزها که در دفتر شعبهی پژوهش مینشستم، هجده – نوزده صفحه از آن درسنامه را هم نوشتم، که بهگمانم روز 17 بهمن 1361 با دو بار حملهی پاسداران به آن دفتر، به یغما رفت. آنچه در سر داشتم و میکوشیدم بنویسم، چیزی بود که سالها دیرتر دیدم که ریچارد داوکینز در کتابش "ساعتساز نابینا" با ژرفا و گسترش بینظیری نوشتهاست، و خجالت کشیدم، زیرا آن نوشتهی کوچک من بیگمان کاریکاتوری بیش از این کتاب در نمیآمد. اما خب، از من خواستهبودند، و زور خودم را میزدم.
کار کمیتهی آموزش تشکیلات تهران خیلی زود تعطیل شد و من هرگز ندانستم چرا. به گمانم در "کتابچهی حقیقت" یا در "سیاست و سازمان حزب توده" چیزهایی دربارهی این کمیته و آن سرگردانی حیدر مهرگان و تعطیلی کمیته نوشتهاند که باید بگردم و پیدا کنم.
اما چه خوب که بهجز شهبازی، دستکم یک نفر دیگر از شاهدان عضویت من در آن کمیته هنوز زندهاست، و زندگانیش دراز باد!
حالا راضی شدید؟!
Read More...دنباله (کلیک کنید)
Summary only...