25 August 2013

بدورد، ناشر خوش‌ذوق!‏

در خبرها آمد که محمد زهرایی یکی از خلاق‌ترین و خوش‌ذوق‌ترین ناشران ایران درگذشته‌است، و ‏داغی تازه بر دل‌های داغدار ما افزوده شد.‏

من با محمد زهرایی در دفتر انتشارات حزب توده ایران در خیابان ایرانشهر آشنا شدم. در آن هنگام ‏دفترهای رسمی و مرکزی حزب به تصرف "حزب‌الله" در آمده‌بود و اکنون کارهای حزب در مکان‌های ‏پراکنده و نیمه‌پنهان صورت می‌گرفت. دفتر ایرانشهر جایی بود به سرپرستی محمد پورهرمزان برای ‏انجام همه‌ی کارهای انتشاراتی حزب: از گردآوری نوشته‌ها، تایپ، غلط‌گیری، طراحی، صفحه‌بندی، ‏نمونه‌خوانی روزنامه‌ها، نشریات ادواری، و کتاب‌های حزب، و سرانجام تحویل آن‌ها به چاپخانه‌ها. ‏محمد زهرایی یکی از ناشرانی بود که زیر نظر محمد پورهرمزان کتاب‌های حزب را منتشر می‌کرد.‏

این‌جا بود که شنیدم که محمد زهرایی در انتشارات "نیل" کار می‌کرده است. نیل را و کتاب‌های ‏ارزشمند و پرخواننده‌ای را که منتشر می‌کرد اهل کتاب از پیش از انقلاب خوب می‌شناختند. اما ‏اکنون یکی از صاحبان آن به‌نام ناصر بناکننده بنای ناسازگاری با حزب را نهاده‌بود، محمد زهرایی با او ‏اختلاف داشت، و کارش را جدا کرده‌بود.‏

محمد زهرایی همواره با گام‌های بلند و مصمم در این دفتر رفت‌وآمد می‌کرد؛ همواره کاغذی و کتابی ‏را توی هوا گرفته‌بود و شتابان می‌رفت تا به کسی نشان دهد یا از کسی چیزی بپرسد؛ همواره ‏شادمان و لبخند بر لب. با دیدنش احساس می‌کردم که مهر و عشق و خوشبینی از وجودش ‏می‌تراود. با لهجه‌ی شیرین مشهدی‌اش به هر کسی که سر راهش بود چیزی پر مهر می‌گفت. ‏یکی از دغدغه‌های بزرگ او طراحی شکل روی جلد کتاب‌های حزب بود و ذوق و سلیقه‌ی زیباپسند ‏او در شکل‌گیری طرح عمومی روی جلد کتاب‌های حزب نقش بزرگی بازی کرد. نمونه‌هایی این‌جا ‏می‌آورم. برای تصویر بزرگ‌تر روی آن‌ها کلیک کنید. بارها شاهد چانه‌زدن‌های او درباره پهنا و فاصله‌ی ‏خط‌ها و مستطیل‌های این طرح بودم، و در آن هنگام به نظر من این یکی از زیباترین طرح‌های روی ‏جلد در میان همه‌ی کتاب‌ها بود.‏




‏9 تیرماه 1360، دو روز پس از انفجار دفتر حزب جمهوری اسلامی و کشته‌شدن نزدیک یکصد نفر در ‏آن، پاسدارانی به این دفتر ما ریختند و پس از یک روز کامل بازداشتمان در محل، رهایمان کردند ‏‏(شرح آن را آقای خسرو صدری نوشته‌است). از آن پس من به دفتر دیگری منتقل شدم و دیگر ‏محمد زهرایی را ندیدم. گویا او را نیز در اردیبهشت 1362 هنگام دستگیری گسترده‌ی اعضای حزب ‏گرفتند و چند سالی در زندان به‌سر برد. به نوشته‌ی دیگران، محمد زهرایی پس از رهایی از زندان ‏فعالیت خود را روی انتشار کتاب‌های ارزشمند و خوش‌قواره متمرکز کرد و در این کار دستاوردهای ‏شایانی داشت، مانند انتشار "کتاب مستطاب آشپزی، از سیر تا پیاز" نوشته‌ی نجف دریابندری، "حافظ ‏به سعی سایه"، و...‏

در نوروز 1384 و در سفر کوتاهی که پس از 22 سال به ایران کردم، دلتنگ بازیافتن یادهای کهن، در ‏برابر کتابفروشی‌های روبه‌روی دانشگاه تهران قدم زدم. در حوالی جایی که سی سال پیش ‏کتابفروشی نیل قرار داشت بی‌اختیار و از همان بیرون پشت پیشخوان همه‌ی کتابفروشی‌ها را نگاه ‏کردم: شاید محمد زهرایی هنوز این‌جا باشد؟ و او بود! خود او بود! ایستاده پشت پیشخوانی و سر ‏فروبرده در پوشه‌ای. کمی چاق‌تر، با سری که تاس شده‌بود و موهایی سپید بر شقیقه‌ها!‏

چه کنم؟ آیا بروم تو و چاق‌سلامتی کنم؟ آیا مرا به یاد می‌آورد؟ او چه می‌داند چه بر من رفته، ‏کجاها بوده‌ام و چه شدم. و من چه می‌دانم در زندان چه بر او رفت و بر چه راهی می‌رود. حتی اگر ‏به یادم بیاورد، از دیدارم شادمان می‌شود، یا می‌ترسد؟

دلم پر می‌زد برای خوش‌وبش کردن‌های گرم و پر مهر و پر شورش.‏ قدم کند کردم، با حلقه‌ی اشکی بر چشمان نگاهش کردم، و به راه خود رفتم. و چه خوب که پیشش نرفتم، زیرا در پایان روز مأموری به اصرار ‏شیرفهمم کرد که در تمام روز همه جا دنبالم می‌کرده‌است.‏

و اکنون محمد زهرایی دیگر با ما نیست، اما حاصل کارش را، و یادش را، برایمان باقی گذاشته‌است. ‏یادش گرامی باد!‏

عکس‌هایی از بدرقه‌ی پیکر محمد زهرایی.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

13 August 2013

یادی از احمد حسینی آرانی

1348
یازدهم مرداد، دوم اوت، سی سال از اعدام دوست هم‌دانشگاهیم احمد حسینی آرانی گذشت. ‏این روزها 25 سال از جنایت بزرگ جمهوری اسلامی و کشتار جمعی هزاران زندانی سیاسی در ‏تابستان 1367 نیز می‌گذرد. با یادنامه‌ای برای احمد، یاد همه‌ی قربانیان جمهوری اسلامی را گرامی ‏می‌دارم.‏

احمد، زاده‌ی 1330 (؟) در آران ِ کاشان، دو سال پیش از من، در سال 1348 وارد دانشگاه صنعتی ‏آریامهر (شریف) شد، در همان رشته‌ی من، مهندسی مکانیک. آغاز آشنایی‌مان را به‌یاد ‏نمی‌آورم. به‌گمانم در پاییز 1351 در محفلی از آشنایان مشترک در دانشگاه به هم برخوردیم. اما ‏خوب به‌یاد دارم که از همان نخستین برخوردها مانند دو آهنربا به‌سوی یک‌دیگر جذب شدیم. من تنها ‏چند دوست انگشت‌شمار در میان هم‌دوره‌ای‌هایم داشتم و گروه بزرگی از دوستانم همه بزرگ‌تر از ‏من و سال‌های بالاتر دانشگاه بودند. نمی‌دانم چرا.‏

احمد بی‌نهایت تیزهوش بود و من تیزهوشان را همواره دوست می‌داشته‌ام. او دانش علمی و ‏اجتماعی و سیاسی و هنری گسترده‌ای نیز داشت. به‌زودی همچون دو اسب درشکه همه‌جا با ‏هم بودیم. او به من و گروهی از دوستانم می‌پیوست، به اتاق محقر دانشجویی مشترک من با ‏تقی در خیابان هاشمی، یا به اتاق بعدی من در خیابان توس می‌آمد، می‌نشستیم، چیزی ‏می‌خوردیم و عرقی می‌نوشیدیم، و البته احمد هرگز لب به مشروب نمی‌زد، موسیقی آذربایجانی ‏گوش می‌دادیم، که احمد زبانش را هیچ نمی‌دانست، اما از موسیقی آن صمیمانه لذت می‌برد، و ‏شب چند پتو روی زمین پهن می‌کردیم و همه کنار هم روی آن می‌خوابیدیم. یک بار پولمان ‏نمی‌رسید که عرق بخریم. احمد هرچه پول داشت، سی و چند ریال، داد و عرق ما جور شد، و ‏احمد از شادی ما خوش بود.‏

با کار من برای دکتر هرمز فرهت، و "اتاق موسیقی"، و اطلاعاتی که میان دوستانم می‌پراکندم، ‏آشنایی احمد نیز با موسیقی کلاسیک بیشتر و بیشتر می‌شد. از چیزهایی که درباره‌ی دقت و ‏‏"مهندسی" یوهانس برامس در هارمونی برایش تعریف می‌کردم، و البته با شنیدن آثار برامس، ‏شیفته‌ی او شده‌بود. سنفونی‌های چهارگانه، کنسرتو پیانوی شماره 2، کنسرتو ویولون، و بیش از ‏همه رقص مجار شماره 1 او را بسیار دوست می‌داشت. در ‏اتاق دانشجوئیم در خیابان توس و از ‏ضبط صوت کاست کوچکی که دوستم انوشیروان به من ‏داده‌بود آثار برامس را گوش می‌دادیم و ‏احمد پیوسته می‌گفت: "وای... وای... ببین! ببین! چه می‌کنه! اَ.َ.َ. پسر! وای‎... ‎وای...". او در ‏جاهایی از رقص مجار شماره 1 بازوان و کف دستانش را تند تکان ‏می‌داد و می‌گفت: "ببین! ببین! ‏عین یه دسته گنجیشک که یهو از زمین بلند میشن!"‏

شیراز، نوروز 1352 (؟)
احمد "کردی افشاری" اثر فکرت امیروف را نیز دوست می‌داشت. با شنیدن آن اصرار می‌کرد که ‏ارکستری خیالی را رهبری کنم، با نیم‌خنده‌ای فروخورده غرق تماشای دگرگونی حالم و حرکت‌هایم ‏می‌شد و لذت می‌برد. حرکت بامزه‌ای را نمی‌دانم از کجا یاد گرفته‌بود: انگشت میانی دستش را زیر ‏چانه، و دو انگشت طرفین آن را روی چانه‌ی کسانی که دوستشان می‌داشت می‌گذاشت، هوا را با ‏سروصدا به دهان می‌کشید، و سپس با سُراندن و واپس کشیدن انگشتانش از چانه‌ی طرف، ‏صدایی با انگشتانش ایجاد می‌کرد و کیف می‌کرد.‏

هرگاه که در کوچه و خیابانی با هم می‌رفتیم، اصرار داشت که مسابقه‌ی تند راه رفتن بدهیم، بی ‏آن‌که بدویم: راه می‌افتادیم، و هنوز بیست قدم نرفته‌بودیم که شتاب شگفت‌انگیزی می‌گرفت و با آن ‏پاهای درازش چند متر از من جلو می‌افتاد. همیشه فکر می‌کردم که اگر در مسابقه‌ی تندروی ‏شرکت می‌کرد، بی‌گمان مقامی کشوری به‌دست می‌آورد.‏

احمد درس‌خوان بود و به‌گمانم با معدلی بالاتر از متوسط دانشگاه درسش را به پایان رساند. اما او ‏کتاب‌های غیر درسی نیز فراوان می‌خواند. او بود که نخستین بار مرا به کتابفروشی "پوروشسپ" ‏برد که کتاب‌های ارزشمند خارجی از جمله از انتشارات پنگوئن و دیگران می‌آورد. نام نوام چامسکی ‏را نخستین بار از احمد شنیدم و او مرا با تئوری چامسکی در زمینه‌ی "دستور زایا" در زمینه‌ی ‏زبان‌شناسی و ارتباط میان زبان‌ها آشنا کرد (‏Noam Chomsky: Generative Grammar‏) و کتاب او را ‏نشانم داد. احمد بود که کتاب م. ای. عیسی‌یف "مسائل زبان‌های ملی در اتحاد شوروی" را به من ‏معرفی کرد (‏M. I. Isayev: National Languages in the USSR, Problems and Solutions‏)، ‏خریدمش، بعدها ترجمه‌ای از آن کردم که در آستانه‌ی انتشار با یورش پاسداران به دفتر انتشارات ‏حزب توده ایران در خیابان نادری به یغما رفت.‏

احمد نیز مانند بسیاری از ما هنر، ادبیات، و فیلم‌های شوروی را دوست می‌داشت. با هم آلبوم‌های ‏نقاشان روس ایلیا رپین ‏Ilya Repin، آیوازوفسکی ‏Ayvazovsky، شیشکین ‏Shishkin‏ و دیگران را که ‏من داشتم تماشا می‌کردیم و غرق در لذت و شگفتی می‌شدیم. با هم به دیدن فیلم‌های ساخت ‏شوروی می‌رفتیم. با هم به دسته‌گل‌های ترجمه‌های فارسی "گامایون" (سیف‌الله همایون‌فرخ) چاپ ‏‏"پروگرس" مسکو غش غش می‌خندیدیم.‏

احمد خانواده‌ای سخت مذهبی و خشکه‌مقدس داشت. او دو بار مرا به خانه‌ی پدریش، خانه‌ای در ‏ضلع شمالی کوچه‌ای در نزدیکی "حسینیه ارشاد" در جاده‌ی قدیم شمیران برد. من پشت در حیاط ‏می‌ایستادم، احمد می‌رفت و تمام راه را بررسی می‌کرد که مادر یا خواهرش سر راه نباشند، زیرا ‏نمی‌خواستند چشم "نامحرم" بر آن‌ها بیافتد، و سپس می‌آمد و مرا با خود می‌برد: از حیاط و ایوان ‏می‌گذشتیم، از پله‌هایی با موکت سبزرنگ بالا می‌رفتیم، و درست روبه‌روی پله‌ها اتاق احمد بود. ‏ساعت‌ها در اتاق می‌نشستیم، آهسته و به نجوا حرف می‌زدیم، کتاب می‌خواندیم، شعرهای ‏شاملو را می‌خواندیم، آلبوم نقاشان روس را تماشا می‌کردیم، گپ می‌زدیم و گپ می‌زدیم. احمد ‏یک رادیوی بزرگ و لامپی قدیمی، و یک ضبط‌صوت کوچک کاست داشت. آثار برامس را که من ‏برایش ضبط کرده‌بودم روی این ضبط‌صوت می‌گذاشت تا با هم گوش دهیم. اما کسی در خانه ‏نمی‌باید می‌فهمید که آن‌جا موسیقی هست. پس صدا را آن‌قدر کم می‌کرد که از موسیقی ‏کلاسیک که باید با صدای بلند شنید به‌زحمت چیزی شنیده می‌شد، و تازه احمد باز و باز صدا را کم ‏می‌کرد، تا آن‌جا که در واقع هیچ چیزی شنیده نمی‌شد.‏

هر دو بار پیش از ظهر و ظهر در خانه‌ی احمد بودم. به‌گمانم احمد می‌خواست هنگامی آن‌جا باشیم ‏که پدرش در خانه نباشد. وقت ناهار تقه‌ای به در اتاق می‌خورد. احمد کمی صبر می‌کرد، سپس در ‏را می‌گشود و سینی بزرگی را از پشت در بر می‌داشت و به داخل می‌آورد. ناهار بسیار خوشمزه و ‏گوارایی بود. احمد بعدها برایم فاش کرد که خواهرش و محرم اسرارش بود که ناهار را می‌آورد. ‏احمد این خواهرش را عاشقانه دوست می‌داشت و نام او را همواره بر لب داشت.‏

یکی از نخستین دوستان احمد که با نامزد او آشنا شد، من بودم. در کتابخانه‌ی مرکزی دانشگاه ‏نشسته‌بودم که نامزدش را آورد، به سراغم آمد، از دور نشانم داد و پرسید:‏

‏- می‌پسندیش؟
‏- شما باید همدیگر را بپسندید، احمدجان، من چرا؟
‏- شکل روس‌ها نیست؟

ژانا بالوتووا
راست می‌گفت. نامزدش تیپ زیبارویان روس را داشت. در آن هنگام، دلخسته از ناز و ادای دختران ‏دانشگاه، تصویر بزرگی از ژانا بالوتووا ‏Zhanna Bolotova‏ ستاره‌ی زیبای فیلم‌های روسی را از ‏مجله‌ی "اخبار" چاپ مسکو بریده‌بودم و لای کلاسورم با خود می‌گرداندم و به دوستانم نشان ‏می‌دادم. معروف بودم که مشکل‌پسند و خوش‌سلیقه‌ام. شاید برای این بود که احمد از من نظر ‏می‌خواست؟

یکی از بستگانم در تهران به سفری شش‌ماهه می‌رفت و از من خواست که در این مدت در خانه‌ی ‏او بمانم و مواظب خانه باشم. احمد و چند دوست دیگر نام "حاج فلاحتی" را بر این توده‌ای قدیمی ‏نهاده‌بودند، آن‌جا را پاتوق خود کرده‌بودند، و بسیاری شب‌ها می‌آمدند و آن‌جا با من می‌ماندند.‏

در نیمه‌ی سال سوم دانشگاه بودم که احمد در بهمن 1352 درسش تمام شد. او قصد داشت برای ‏ادامه‌ی تحصیل به خارج برود، اما می‌خواست چیزی اجتماعی یا سیاسی بخواند. از رؤیاهایش برایم ‏می‌گفت. بروشورهای دانشگاه ساسکس ‏Sussex‏ انگلستان را گرفته‌بود. با هم ورقشان می‌زدیم و ‏از جمله طرح‌های قلم‌اندازی را که از اتاق‌های دانشجویی یک‌نفره‌ی آن در بروشورها کشیده‌بودند، با ‏حسرت تماشا می‌کردیم و گرچه من با خانواده‌ی فقیرم هرگز هیچ امکانی برای ادامه‌ی تحصیل در ‏خارج نداشتم و هیچ به فکرش هم نبودم، با این حال من نیز در رؤیاهای اقامت در چنان خوابگاهی ‏غرق می‌شدم.‏

به‌یاد ندارم که آیا احمد نخست به خارج رفت، و بعد به سربازی، یا بر عکس. برای خدمت سربازی او ‏را به کارخانه‌ی ذوب آهن اصفهان فرستادند. او در آن‌جا با یک مهندس روس که میل داشت فارسی ‏یاد بگیرد دوست شده‌بود و از دسته‌گل‌هایی که مهندس روس در فارسی حرف زدن به آب می‌داد ‏تعریف می‌کرد و از خنده روده‌بر می‌شدیم. یک نمونه به یادم مانده: او به‌جای "نویسنده‌ها" می‌گفت ‏‏"نسوینده‌ها"! اما چشم و گوش‌های ساواک این ارتباط را نپسندیدند و کمی بعد احمد را جابه‌جا ‏کردند.‏

جشن عقدکنان زوجی از دوستان
دانشگاهی، تابستان 54 (؟)
سفر و تحصیل احمد در خارج طولانی نبود. به‌گمانم کمی بیش از یک سال در خارج بود و بعد ‏برگشت. کارت پستال‌های جالبی از خارج برایم می‌فرستاد. هرگز پیش نیامد که بپرسم او در خارج ‏چه کرد و چه خواند. اما مانند بسیاری از دانشجویانی که در خارج در حلقه‌ی "کنفدراسیونی"های ‏‏"مائوئیست" می‌افتادند، او نیز پس از بازگشت دیگر شوروی را چندان دوست نداشت و از ‏‏"رویزیونیست" بودن رهبران شوروی پس از استالین دم می‌زد. در این هنگام، نیمه‌ی دوم سال 56 و ‏سال 57، من در سربازی و "سرباز صفر" بودم و هرگاه از پادگان چهل‌دختر شاهرود می‌گریختم و ‏به تهران می‌آمدم، یکی از پناهگاه‌هایم خانه‌ی احمد بود. اکنون او با نامزدش ازدواج کرده‌بود و در ‏آپارتمانی نزدیک انتهای خیابان گیشا زندگی می‌کرد. یکی از پاتوق‌های ما در آن هنگام خانه‌ی ‏دوستان هم‌دانشگاهیمان ن. ف. بود که در همان گیشا قرار داشت. با احمد به خانه‌ی ن. ف. ‏می‌رفتیم، گاه همسر احمد نیز همراهمان بود، ساعت‌ها می‌نشستیم و گپ‌های "روشنفکری" ‏می‌زدیم: از فیلم، رمان، شعر، تئاتر، موسیقی، نویسندگان و شاعران معروف ایرانی و خارجی، کانون ‏نویسندگان و حرکت‌های جالبی که در آن صورت می‌گرفت و... از هم و از هم‌نشینی و هم‌صحبتی با ‏هم سیر نمی‌شدیم. این محفل برای من، که یک‌راست از آسایشگاه پادگان و هم‌نشینی با سربازان ‏روستایی و بی‌سواد می‌آمدم، حکم آب حیات را داشت و عصر جمعه پر و پیمان و شارژ شده از ‏خبرها و تازه‌های جهان "روشنفکری" به‌سوی پادگان باز می‌گشتم.‏

احمد عاشق نجاری بود و نجار ماهری بود. بسیاری از مبلمان و قفسه‌بندی‌های خانه‌شان را ‏به‌دست خود ساخته‌بود. میز جالب و زیبایی ساخته‌بود که تنها یک پایه‌ی میانی داشت و این پایه ‏شکلی داشت که از بیرون چشم را گول می‌زد و هرگز فکر نمی‌کردید که توی آن فضایی خالی ‏جاسازی شده‌است. احمد با چند ضربه‌ی مشت، رویه‌ی میز را از پایه جدا کرد و جاسازی را نشانم ‏داد:‏

‏- ببین! این تو میشه حتی یک مسلسل "اوزی" قایم کرد!‏

احمد بود که در شب‌های انقلاب و حکومت نظامی و "الله اکبر"ها نخستین بار مرا روی بام همان ‏خانه‌ی گیشا برد و آن صحنه‌ی شگفت‌انگیز را نشانم داد. سربازان با کامیون‌ها و زره‌پوش‌ها در ‏کوچه‌ها و خیابان‌ها گشت می‌زدند و تیراندازی می‌کردند، اما دستشان به همه‌ی پس‌کوچه‌ها ‏نمی‌رسید. دستشان به بام‌ها نمی‌رسید. با احمد آن‌جا بر بام خانه‌اش ایستاده‌بودم و در تاریکی به ‏این هیاهوی شگفت‌انگیز گوش سپرده‌بودم. باورم نمی‌شد که احمد نیز فریاد "الله اکبر" می‌زند، اما ‏با او همراهی کرده‌بودم و خدایی را که باور نداشتم به صدای بلند، بزرگ خوانده‌بودم! سیل خواه و ‏ناخواه انسان را می‌کشید و با خود می‌برد.‏

احمد بود که احسان طبری را به من شناساند: در روزهای آتش و خون دی‌ماه 57، در آرامش ‏کوتاهی میان تظاهرات و تیراندازی‌ها با احمد در پیاده‌روی روبه‌روی دانشگاه تهران می‌رفتیم و ‏کتاب‌های "جلدسفید" را بر بساط دست‌فروشان کنار خیابان تماشا می‌کردیم. احمد خم شد و ‏کتابچه‌ای را از بساط یکی از اینان برداشت. روی آن نوشته‌بود "چند مقوله‌ی فلسفی" از احسان ‏طبری. این نام مرا به‌یاد احسان نراقی و "شورای اندیشمندان نظام شاهنشاهی" می‌انداخت. ‏پرسیدم: "احسان طبری دیگر کیست؟" احمد گفت: "نمی‌شناسی؟ تئوریسین حزب توده است." ‏من نیز نسخه‌ای از کتاب را خریدم، اما به‌زودی رویدادها شتاب شگفت‌انگیزی گرفت، و با آن‌که ‏گردبادی مرا در کنار احسان طبری قرار داد، هرگز وقت نکردم که این کتاب را بخوانم.‏

در همین دوران شبی احمد مرا به بیمارستانی برد و اعلامیه‌ای مفصل و چندبرگی را نشانم داد که ‏در راهروی ورودی ‏بیمارستان به دیوار چسبانده‌بودند. دیوارهای بیمارستان‌ها، دانشگاه‌ها، ‏دبیرستان‌ها، ادارات، همه‌جا پر از این قبیل ‏اعلامیه‌ها بود. احمد می‌خواست که آن را بخوانم و نظر ‏بدهم. اعلامیه متعلق به گروهی بود با نامی تازه که در ‏انتهای آن و پس از نام گروه، در پرانتز ‏نوشته‌بودند (م. ل.)، یعنی "مارکسیست – لنینیست". رفتار احمد نشانم می‌داد که او یا خود آن را ‏نوشته و یا اعلامیه متعلق به گروه اوست. زبان و انشای متن سنگین بود. به ‏پایان آن که رسیدم، ‏چیزی دستگیرم نشده‌بود! گفتم "خوب است! جالب است!" به‌سوی خانه‌اش به‌راه ‏افتادیم و توی ‏راه احمد برخی از نکات مهم اعلامیه را برایم شکافت.‏ اکنون دیگر شکی نداشتم که احمد در این ‏گروه تازه نقش مهمی دارد و شاید دارد مرا به گروه خود علاقمند می‌کند. نام گروه او را بسیار دیر ‏آموختم: اتحاد ِ مبارزه در راه آرمان طبقه کارگر.‏

اما زور گروه‌های دیگر و "دوستان ناباب" دیگر و علاقه‌ی نوجوانی به فرهنگ و هنر شوروی بر گروه ‏احمد و بسیاری گروه‌های دیگر چربید و به‌سوی حزب توده ایران کشیده شدم. و از همین‌جا بود، و از ‏کار و کار و کار و دوندگی‌های حزبی که ارتباطم با احمد قطع شد.‏

خانه‌ی ن. ف. 1356 (؟)
پس از انقلاب، روزی در سال 58 شیطنت گروهی از دوستان گل کرد و کسی گفت: "برویم خانه‌ی ‏احمد و کمی سربه‌سرش بگذاریم!" و من که خیلی دلم می‌خواست احمد را ببینم و از حال و روزش ‏خبر بگیرم همراهشان شدم. دو تن از اینان، کمال و کامران، از "خوره"های بحث و دفاع از حزب توده ‏ایران در بحث‌های داغ روبه‌روی دانشگاه تهران بودند. رفتیم به همان خانه‌ی خیابان گیشا. احمد در را ‏که گشود، بهت‌زده و با دهانی باز خشکش زد. آشکارا ناراضی بود از این که میهمانانی ناخوانده و ‏مزاحم دیر وقت شب به سراغش رفته‌اند. دوستان با پرروئی تمام کنارش زدند و با سروصدای فراوان ‏اتاق پذیرایی را پر کردند. همسر احمد سردرگم می‌رفت و می‌آمد و نمی‌دانست چای بیاورد یا نه. ‏احمد پس از آن‌که قصد این مزاحمان را به فراست دریافت، روی مبلی نشست، روزنامه‌ای را گشود ‏و مشغول خواندن آن شد. من در کنارش نشستم. دوستان از هر سو بابت توده‌ای نبودن و ‏‏"سه‌جهانی" بودن احمد و پیروزی‌های مشی توده‌ای در همین چند ماه از هر سو زخم زبان می‌زدند، ‏مزه می‌ریختند، متلک می‌گفتند و خود می‌خندیدند. سخت دلخور بودم از این دوستانم و کارشان را ‏هیچ نمی‌پسندیدم. احمد گوش به آنان نمی‌داد، یا حرف‌هایشان را ناشنیده می‌گرفت و پاسخی ‏نمی‌داد. تنها چند کلمه‌ی مهرآمیز با من رد و بدل کرد، و همین. سرانجام دوستان پس از آن‌که ‏‏"کرمشان را ریختند"، کوتاه آمدند و برخاستیم و رفتیم. این واپسین باری بود که احمد را دیدم.‏

در پائیز بد 1361، هنگامی که امنیت‌چی‌های جمهوری اسلامی بقایای گروه‌های دیگر را نابود ‏می‌کردند و حلقه‌ی محاصره را بر گرد حزب توده ایران تنگ‌تر و تنگ‌تر می‌کردند، روزی، آشنایی، که ‏دریغا به‌یاد ندارم که بود، برایم تعریف کرد:‏

‏- راستی، احمد را همین نزدیکی‌های خانه‌مان دیدم!‏
من که دلم پر می‌زد که خبری از احمد و حال و روز او بگیرم، شتابان پرسیدم:‏
‏- خب، خب، چطور بود؟ چه می‌کرد؟

‏- حال و روزش تعریفی نداشت. گفت که دنبال جایی می‌گردد برای پنهان شدن، و از من پناه ‏خواست. اما من گفتم که "احمد، درست است که یک روزی ما با هم دوست صمیمی بودیم، من و ‏تو نداشتیم، سفره یکی و خانه یکی بودیم، اما آن دوران دیگر گذشت. امروز من افتخار می‌کنم که ‏به راه توده‌ها می‌روم و قدم در راه پر افتخار حزب توده ایران گذاشته‌ام. می‌دانم که تو در این راه ‏نیستی. پس راه ما جداست و خب، چرا من باید به تو پناه بدهم؟"‏

این سخنان چون پتک‌هایی سنگین بر سرم فرود می‌آمد. دیگر چندان چیزی نمی‌شنیدم. در دلم ‏چون ابر بهاری می‌گریستم: وای بر من! وای بر من! آیا ایدئولوژی، تفکر و اعتقاد سیاسی، و حزبیت، ‏چنین بلایی بر سر آدمی می‌آورد؟ پس انسانیت و انسان‌دوستی کجا رفت؟ مگر پیوستن به گروه‌های ‏سیاسی برای خدمت به انسانیت و انسان‌ها نیست؟ چه بر سر این آشنای من آمده که ‏انسانی درمانده و بی‌پناه، نه هر انسانی، که دوستی قدیمی را این‌چنین از خود می‌راند؟ این شعارها از کجا بر زبان او افتاده‌؟ وای، وای ‏بر من! چه می‌گفتم؟ چه می‌کردم؟ آیا من نیز باید این آشنا را به‌تلافی رفتاری که با احمد کرده‌بود، ‏از خود می‌راندم؟ زبانم و دهانم قفل شده‌بود. مغزم از کار افتاده‌بود. هرگز فکر نمی‌کردم که تفکر ‏حزبی می‌تواند این‌قدر مخرب باشد. من خود سرگردان و پادرهوا بودم. اما ای‌کاش من به احمد بر می‌خوردم. ‏شاید راهی به عقلم می‌رسید و شاید کمکی می‌توانستم بکنم. یا دست کم احمد چنین رفتاری را ‏از یک مدعی توده‌ای بودن نمی‌دید. وای بر من!‏

سال‌ها دیرتر دانستم که احمد و همسرش را مدت کوتاهی پس از دیدارش با آن آشنای من، در ‏همان پاییز 61 در خانه‌ای که اجاره کرده‌بودند گرفتند و به زندان "کمیته مشترک" سابق بردند (چگونه لو رفتند؟). پس از ‏هفت ماه، هنگام دستگیری گسترده‌ی توده‌ای‌ها و کمبود جا در "کمیته"، هر دو را کم‌وبیش همزمان ‏به اوین منتقل کردند. احمد در "کمیته" هیچ ملاقاتی با خانواده‌ی خود یا همسرش نداشت، و پس از ‏انتقال به اوین نیز خانواده‌ی خشکه‌مقدسش حاضر نشدند به ملاقات این عضو کمونیست و "ناخلف" ‏خانواده بروند و تنها خانواده‌ی همسرش بودند که برای او پول و لباس می‌بردند. احمد را در مدتی که ‏در "کمیته" بود به "دادگاه" برده‌بودند و پس از انتقال به اوین، در 11 مرداد 62 او را همراه با 19 نفر ‏دیگر به جوخه‌ی اعدام سپردند.‏

با شنیدن این‌که خانواده‌ی احمد حاضر نشدند پس از اعدام او نیز لباس‌ها و یادگاری‌ها و ‏وصیت‌نامه‌اش را تحویل بگیرند، بار دیگر دلم سخت به‌درد آمد: پس دینداری نیز می‌تواند عشق به ‏انسان و انسانیت، عشق مادر و پدر به فرزند، و عشق خواهر به برادر را از دل‌ها بزداید. وای بر ‏انسان و انسانیت! ننگ بر دین‌ها و ایدئولوژی‌های انسان‌ستیز!‏

به جز احمد چند تن دیگر از پایه‌گذاران و رهبران گروه "اتحاد ِ مبارزه در راه آرمان طبقه کارگر" نیز از ‏دانشجویان و دانش‌آموختگان دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف) بودند و شگفت نیست که بهترین ‏جای سربازگیری این گروه، همان دانشگاه، و بیشترین تلفات این گروه نیز از میان دانشجویان آن ‏دانشگاه بود (این جدول را ببینید). این گروه بارها در گروه‌های دیگر ادغام شد، تغییر نام داد، ‏‏"رزمندگان" شد، و سرانجام بقایای اعضا و رهبران آن در گروه‌های گوناگون منشعب از "حزب ‏کمونیست ایران" و "حزب کمونیست کارگری ایران" پراکنده شدند.‏

یاد احمد حسینی آرانی و یاد همه‌ی قربانیان جمهوری اسلامی گرامی باد!‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏