Onsdagen den 20 juni råkade jag höra två godbitar i programmet Ström i P2: Den ena skapad av Jonsson/Alter, två svenska konstnärer som bor i Berlin, och den andra av polska konstnären Jacaszek. Missa inte dessa om ni tycker om elektronisk musik. De första har skapat en ny typ av ”house”, och den andra gör elektronisk musik i barock stil.
Gå hit, starta programmet från den 20 juni, och lyssna från 3:40 till 23:40 och från 39:40 till slutet. Programmet finns tillgängligt tom den 20 juli. Men annars finns många verk av dessa konstnärer även i You Tube. Sök bara deras namn. متن فارسی را در ادامه بخوانید
24 June 2012
En bra Ström "جریان" خوب
17 June 2012
از جهان خاکستری - 73
آزادهجان، سلام!
اجازه بده دیگر زهر مار نگویم، زیرا بهفرض اگر هم که تو سلام گفتهبودی، من بودم که میباید میگفتم "سلام و زهر مار"! ولی حالا، کار نداریم. تو سلامی و کلامی نگفتهای. من همینطور نامه نوشتهام و جواب که هیچ، یک کلمه احوالپرسی هم از سوی تو نیامده. ولی من هنوز گوش شنوایی برای درد دلهایم ندارم و چارهای ندارم جز آنکه بنویسم و برای تو بفرستم. برای دیوار که نمیتوانم بنویسم! بگذریم از این که تو سالهاست که دیگر فرقی با دیوار برایم نداشتهای. ولی، حالا، فرض میکنیم که تو دیوار نیستی و یک جو احساس هنوز در وجودت هست.
خلاصه، این را میخواستم بگویم که دیروز به دعوت دوستی رفتهبودم به یک مهمانی در کلبهای توی دوردستهای جنگل. آنجا، جایت خالی نباشد، توی این ناف تابستان سوئد، بارانی میآمد که به قول رشتیها "ایتا بیگیر بوشو به آسمان!" [یکی رو بگیر برو تا آسمون] و چارهای برایمان نماند جز آنکه بهجای گردش در دامان طبیعت، بنشینیم توی کلبه و ورقبازی بکنیم. حریفان من از جمله دو دختر نوجوان بودند که مغزشان بسیار بهتر از مغز "پوسیده"ی من و همدستم کار میکرد. در این میان آرایش یکی از این دو دختر نگاه مرا به خود کشید: دختری با نامی ارمنی، اما با رگههایی از بندر انزلی (پهلوی) – صورتی زیبا، چشمانی روشن، و آبشار موهای فرفری و بلند که همه را از سوی راست سرش جاری کردهبود. چه منظرهی آشنایی!
همهی چند دستی که بازی کردیم، همه را به تیم مقابل، یعنی تیمی که این دختر نیز عضوش بود، باختیم، ولی میخواهم ادعا کنم که باختمان هیچ تقصیر من نبود! با همهی احوال حواسم جمع بود. ولی عجب شبیه عظیمه بود! عجیب مرا یاد او میانداخت: عظیمه حکیمزاده. حسودیت نشود آزادهجان! من باید بهتدریج دربارهی دختران زیبای شهرم برایت بنویسم.
... و شهرم! این شهرم را جوانترین عمویم "شهرستانی توز تورپاق" مینامید [شهرستان گرد و خاک]، و من که شهری میخواستم که به آن افتخار کنم، گیج و گول میماندم که به چه چیز این شهر افتخار کنم؟ راست میگفت عمویم. شهرمان، اگر اشتباه نکنم، تا اواسط دهه 1340 حتی یک خیابان آسفالته نداشت. حتی خیابان اصلی شهر که از دروازهی آستارا شروع میشد و به دروازهی سراب و تبریز ختم میشد، آسفالته نبود. برای آنکه توز تورپاق [گرد و خاک] نشود، بر کف خاکی این خیابان نفت سیاه میپاشیدند. تنها یک تقاطع بهسوی مسجد عالیقاپو و مقبرهی شیخ صفیالدین در طول این خیابان وجود داشت و اسم خاص "چهار راه" را بر آن نهاده بودند. "چهار راه" که میگفتی، معلوم بود منظورت کجاست. اما همین موقعها بود که دکتر احمد نائبی به شهرداری اردبیل انتخاب شد. او شخصیتی درستکار و "انقلابی" بود و از این هنگام بود که هم صفت و هم وجود "توز تورپاق" کمکم از شهرستان من رخت بر بست.
(از راست: آقای یزدانی؟ آقای فرخی، پدرم صالح فرهمند، احمد نائبی شهردار اردبیل، ناشناس، یکی از خاندان متیقنیها؟)
ولی، چه داشتم میگفتم: آها، عظیمه! در این شهرستانی که هنگامی بزرگترین نقش را در تاریخ ایران و در تاریخ دین و مذهب بازی کردهبود، شهرستانی که شاه عباس صفوی در سفر به آن از شش فرسنگی موزههایش را میکند و برهنهپا آن شش فرسنگ را میپیمود، شهرستانی که خاستگاه جنگهای حیدری و نعمتی بود، چه، شیخ حیدر نوادهی صفیالدین از آنجا برخاستهبود و هنوز در آنجا مدفوناست – آری در همین شهرستان نیز نمیشد دختران زیبا نباشند. مگر میشود جلوی انتخاب انواع را گرفت؟! و اکنون، در سالهایی که من دانشآموز دبیرستانی بودم، تنی چند از این دختران در این شهر، در این شهری که تعداد مسجدهایش بیش از تعداد بقالیهایش بود، بیچادر میرفتند به مدرسه!
آزاده جان، حالا بگذریم از این که من چهقدر با تو قهرم! کار نداریم! ولی نمیدانی، نمیدانی که همین خود بیچادر بودن در آن شهر چه معنی داشت. حالا من هیچ از زمان حرف نزدم ها! یعنی کار نداریم که زمان "تمدن بزرگ" شاهنشاه بود! همان زمان، همان زمان ِ "تمدن بزرگ" شاهنشاه زنان و دختران بیچادر اردبیل را میشد با انگشتان دست شمرد: بیشتر نبودند. و یکی از آنان همین عظیمه بود. من هیچ از ایل و تبار و خانواده و تاریخچهشان نمیدانم. از "مهاجران" استالینی بودند که در اردبیل "چروون" مینامیدندشان؟ از شهر دیگری به اردبیل "تبعید" شدهبودند؟ نمیدانم. هیچ نمیدانم. همینقدر میدانم که همه – آری "همه"ی پسران دبیرستانی اردبیل دل به او باخته بودند. چرا تعارف کنیم؟ در شهرستان "توز تورپاق" با زنان و دختران چادری، وقتی که دختری دبیرستانی در کوچه و خیابان میخرامد، همهی خرمن گیسوانش را از یکسوی سرش آویختهاست، سرش را به عشوهای دلانگیز به سویی خم کردهاست، با چشمانی خمار از زیر چتری روی پیشانیاش نیمنگاهی بهسویت میافکند، و بی اعتنا راهش را میرود، من نه، تو، آزاده جان، تو هم اگر بودی، راستش را بگو، ته دلت چیزی نمیجنبید؟
حالا همهی اینها را گفتم، آزاده جان، اما با همهی اینکه شکوه و زیبایی عظیمه را میستودم، از بچگی طرفدار موهای صاف و لخت و سنگین بودم، و نه موهای فرفری از نوع او و بنابراین خوشحالم از اینکه، با همهی ستایش زیبایی عظیمه، دل در سوداهای دیگری داشتم و دل به او نباختم. چرا؟ زیرا تراژدی بعدی برایم سنگین میبود: در سال پایانی دبیرستان بودم که عظیمه از شهرمان غیبش زد، و در آستانهی انقلاب بهمن 1357 اخبار شگفتانگیزی در روزنامهها منتشر شد: در خانهای در خیابان امیرآباد تهران تیراندازی شدهبود، کسانی کشته شدهبودند، و یکیشان، زنی بود به نام عظیمه حکیمزاده. آن موقع اوج درگیریهای تیمهای چریکی با ساواک بود، اما در این مورد ویژه هیچ اشارهای به تعلق عظیمه و همخانهایهایش به گروههای سیاسی و چریکی نبود. در داستانهای روزنامهها اشارههایی به ماجراهای جاسوسی مینوشتند. داستان چه بود؟ جریان چه بود؟ هرگز ندانستم، و هنوز نمیدانم. این داستان در شلوغی داستانهای انقلاب ماستمالی شد و گم و گور شد. گمان نمیکنم کسی جز عاشقان دلخستهی عظیمه به آن فکر کرده باشد. پرویز ثابتی در خاطراتش میگوید که بسیاری از این داستانها ساختهی ساواک بود برای برخی دامگستریها. من از این مسایل سر در نمیآورم. فقط میخواهم بپرسم: چه شدی عظیمه جان؟ چه شدی عظیمه حکیمزادهی زیباروی عشق همهی نسلی از پسران اردبیل!
آزاده جان، حریفان نوجوانم هوشمندانه بازی میکردند و میبردندم. عیبی نداشت. بگذار ببرند! نه آن دخترک نوجوان و نه هیچیک از حاضران داستان عظیمه را نمیدانستند و هیچ نمیدانستند چه آشوبیست در دلم و چگونه راه گم کردهام در چین و شکن آبشار گیسوان دخترک همبازی نوجوانم، با خیال عظیمه حکیمزادهی زیبا و با شکوه، هر چند که عاشق دختران دیگری بودم، که داستانشان را...
حالا برو، آزادهجان! دیوار هم که باشی، شاید باز برایت بنویسم!
اجازه بده دیگر زهر مار نگویم، زیرا بهفرض اگر هم که تو سلام گفتهبودی، من بودم که میباید میگفتم "سلام و زهر مار"! ولی حالا، کار نداریم. تو سلامی و کلامی نگفتهای. من همینطور نامه نوشتهام و جواب که هیچ، یک کلمه احوالپرسی هم از سوی تو نیامده. ولی من هنوز گوش شنوایی برای درد دلهایم ندارم و چارهای ندارم جز آنکه بنویسم و برای تو بفرستم. برای دیوار که نمیتوانم بنویسم! بگذریم از این که تو سالهاست که دیگر فرقی با دیوار برایم نداشتهای. ولی، حالا، فرض میکنیم که تو دیوار نیستی و یک جو احساس هنوز در وجودت هست.
خلاصه، این را میخواستم بگویم که دیروز به دعوت دوستی رفتهبودم به یک مهمانی در کلبهای توی دوردستهای جنگل. آنجا، جایت خالی نباشد، توی این ناف تابستان سوئد، بارانی میآمد که به قول رشتیها "ایتا بیگیر بوشو به آسمان!" [یکی رو بگیر برو تا آسمون] و چارهای برایمان نماند جز آنکه بهجای گردش در دامان طبیعت، بنشینیم توی کلبه و ورقبازی بکنیم. حریفان من از جمله دو دختر نوجوان بودند که مغزشان بسیار بهتر از مغز "پوسیده"ی من و همدستم کار میکرد. در این میان آرایش یکی از این دو دختر نگاه مرا به خود کشید: دختری با نامی ارمنی، اما با رگههایی از بندر انزلی (پهلوی) – صورتی زیبا، چشمانی روشن، و آبشار موهای فرفری و بلند که همه را از سوی راست سرش جاری کردهبود. چه منظرهی آشنایی!
همهی چند دستی که بازی کردیم، همه را به تیم مقابل، یعنی تیمی که این دختر نیز عضوش بود، باختیم، ولی میخواهم ادعا کنم که باختمان هیچ تقصیر من نبود! با همهی احوال حواسم جمع بود. ولی عجب شبیه عظیمه بود! عجیب مرا یاد او میانداخت: عظیمه حکیمزاده. حسودیت نشود آزادهجان! من باید بهتدریج دربارهی دختران زیبای شهرم برایت بنویسم.
... و شهرم! این شهرم را جوانترین عمویم "شهرستانی توز تورپاق" مینامید [شهرستان گرد و خاک]، و من که شهری میخواستم که به آن افتخار کنم، گیج و گول میماندم که به چه چیز این شهر افتخار کنم؟ راست میگفت عمویم. شهرمان، اگر اشتباه نکنم، تا اواسط دهه 1340 حتی یک خیابان آسفالته نداشت. حتی خیابان اصلی شهر که از دروازهی آستارا شروع میشد و به دروازهی سراب و تبریز ختم میشد، آسفالته نبود. برای آنکه توز تورپاق [گرد و خاک] نشود، بر کف خاکی این خیابان نفت سیاه میپاشیدند. تنها یک تقاطع بهسوی مسجد عالیقاپو و مقبرهی شیخ صفیالدین در طول این خیابان وجود داشت و اسم خاص "چهار راه" را بر آن نهاده بودند. "چهار راه" که میگفتی، معلوم بود منظورت کجاست. اما همین موقعها بود که دکتر احمد نائبی به شهرداری اردبیل انتخاب شد. او شخصیتی درستکار و "انقلابی" بود و از این هنگام بود که هم صفت و هم وجود "توز تورپاق" کمکم از شهرستان من رخت بر بست.
(از راست: آقای یزدانی؟ آقای فرخی، پدرم صالح فرهمند، احمد نائبی شهردار اردبیل، ناشناس، یکی از خاندان متیقنیها؟)
ولی، چه داشتم میگفتم: آها، عظیمه! در این شهرستانی که هنگامی بزرگترین نقش را در تاریخ ایران و در تاریخ دین و مذهب بازی کردهبود، شهرستانی که شاه عباس صفوی در سفر به آن از شش فرسنگی موزههایش را میکند و برهنهپا آن شش فرسنگ را میپیمود، شهرستانی که خاستگاه جنگهای حیدری و نعمتی بود، چه، شیخ حیدر نوادهی صفیالدین از آنجا برخاستهبود و هنوز در آنجا مدفوناست – آری در همین شهرستان نیز نمیشد دختران زیبا نباشند. مگر میشود جلوی انتخاب انواع را گرفت؟! و اکنون، در سالهایی که من دانشآموز دبیرستانی بودم، تنی چند از این دختران در این شهر، در این شهری که تعداد مسجدهایش بیش از تعداد بقالیهایش بود، بیچادر میرفتند به مدرسه!
آزاده جان، حالا بگذریم از این که من چهقدر با تو قهرم! کار نداریم! ولی نمیدانی، نمیدانی که همین خود بیچادر بودن در آن شهر چه معنی داشت. حالا من هیچ از زمان حرف نزدم ها! یعنی کار نداریم که زمان "تمدن بزرگ" شاهنشاه بود! همان زمان، همان زمان ِ "تمدن بزرگ" شاهنشاه زنان و دختران بیچادر اردبیل را میشد با انگشتان دست شمرد: بیشتر نبودند. و یکی از آنان همین عظیمه بود. من هیچ از ایل و تبار و خانواده و تاریخچهشان نمیدانم. از "مهاجران" استالینی بودند که در اردبیل "چروون" مینامیدندشان؟ از شهر دیگری به اردبیل "تبعید" شدهبودند؟ نمیدانم. هیچ نمیدانم. همینقدر میدانم که همه – آری "همه"ی پسران دبیرستانی اردبیل دل به او باخته بودند. چرا تعارف کنیم؟ در شهرستان "توز تورپاق" با زنان و دختران چادری، وقتی که دختری دبیرستانی در کوچه و خیابان میخرامد، همهی خرمن گیسوانش را از یکسوی سرش آویختهاست، سرش را به عشوهای دلانگیز به سویی خم کردهاست، با چشمانی خمار از زیر چتری روی پیشانیاش نیمنگاهی بهسویت میافکند، و بی اعتنا راهش را میرود، من نه، تو، آزاده جان، تو هم اگر بودی، راستش را بگو، ته دلت چیزی نمیجنبید؟
حالا همهی اینها را گفتم، آزاده جان، اما با همهی اینکه شکوه و زیبایی عظیمه را میستودم، از بچگی طرفدار موهای صاف و لخت و سنگین بودم، و نه موهای فرفری از نوع او و بنابراین خوشحالم از اینکه، با همهی ستایش زیبایی عظیمه، دل در سوداهای دیگری داشتم و دل به او نباختم. چرا؟ زیرا تراژدی بعدی برایم سنگین میبود: در سال پایانی دبیرستان بودم که عظیمه از شهرمان غیبش زد، و در آستانهی انقلاب بهمن 1357 اخبار شگفتانگیزی در روزنامهها منتشر شد: در خانهای در خیابان امیرآباد تهران تیراندازی شدهبود، کسانی کشته شدهبودند، و یکیشان، زنی بود به نام عظیمه حکیمزاده. آن موقع اوج درگیریهای تیمهای چریکی با ساواک بود، اما در این مورد ویژه هیچ اشارهای به تعلق عظیمه و همخانهایهایش به گروههای سیاسی و چریکی نبود. در داستانهای روزنامهها اشارههایی به ماجراهای جاسوسی مینوشتند. داستان چه بود؟ جریان چه بود؟ هرگز ندانستم، و هنوز نمیدانم. این داستان در شلوغی داستانهای انقلاب ماستمالی شد و گم و گور شد. گمان نمیکنم کسی جز عاشقان دلخستهی عظیمه به آن فکر کرده باشد. پرویز ثابتی در خاطراتش میگوید که بسیاری از این داستانها ساختهی ساواک بود برای برخی دامگستریها. من از این مسایل سر در نمیآورم. فقط میخواهم بپرسم: چه شدی عظیمه جان؟ چه شدی عظیمه حکیمزادهی زیباروی عشق همهی نسلی از پسران اردبیل!
آزاده جان، حریفان نوجوانم هوشمندانه بازی میکردند و میبردندم. عیبی نداشت. بگذار ببرند! نه آن دخترک نوجوان و نه هیچیک از حاضران داستان عظیمه را نمیدانستند و هیچ نمیدانستند چه آشوبیست در دلم و چگونه راه گم کردهام در چین و شکن آبشار گیسوان دخترک همبازی نوجوانم، با خیال عظیمه حکیمزادهی زیبا و با شکوه، هر چند که عاشق دختران دیگری بودم، که داستانشان را...
حالا برو، آزادهجان! دیوار هم که باشی، شاید باز برایت بنویسم!
11 June 2012
میدونی؟
تقدیم به ممی
چند وقتی بود که شایعات خیلی قوی شدهبود که میخوان گروه بزرگی رو آزاد کنن. بعد از اومدن و رفتن بازرسهای صلیب سرخ جهانی و عفو بینالمللی هم که دیگه اوضاع زندانها حسابی شل و ول شدهبود: روزنامه میدادن، ورود همه جور کتاب آزاد شدهبود، میوه میدادن، ملاقات آزاد شدهبود، داخل بندها و توی حیاط دیگه هیچ پاسبونی نبود، گروههای توی زندان هی با هم جلسه میذاشتن، توی حیاط هم که راه میرفتن مدام با هم پچپچ میکردن... خلاصه، همه چیز یهو عوض شدهبود.
دنباله (کلیک کنید) Read more…
چند وقتی بود که شایعات خیلی قوی شدهبود که میخوان گروه بزرگی رو آزاد کنن. بعد از اومدن و رفتن بازرسهای صلیب سرخ جهانی و عفو بینالمللی هم که دیگه اوضاع زندانها حسابی شل و ول شدهبود: روزنامه میدادن، ورود همه جور کتاب آزاد شدهبود، میوه میدادن، ملاقات آزاد شدهبود، داخل بندها و توی حیاط دیگه هیچ پاسبونی نبود، گروههای توی زندان هی با هم جلسه میذاشتن، توی حیاط هم که راه میرفتن مدام با هم پچپچ میکردن... خلاصه، همه چیز یهو عوض شدهبود.
دنباله (کلیک کنید) Read more…
03 June 2012
ناظم حکمت 110
سرانجام فرصتی یافتم، نوشتهی قدیمیم "ابعاد جهانی یک شاعر" را بازنگری و ویرایش کامل کردم و غلطهایش را درست کردم. آن نوشته با توضیحی تازه در این نشانی منتشر شدهاست.
Subscribe to:
Posts (Atom)