22 January 2012

از جهان خاکستری - 68‏

آن عکس روی جلد مجله همه را، و مرا، افسون کرده‌بود. گمان نمی‌کنم هیچ مرد ایرانی در آن دوران وجود ‏داشته‌باشد که آن عکس را دیده‌باشد و دلش تندتر نزده‌باشد: چشمان و نگاه کودکی معصوم، لبخند شرمگین ‏یک دختربچه، با چالی روی گونه‌ی راست و چالی بر چانه، در تضاد با پیکر هوس‌انگیز یک زن افسونگر (‏femme ‎fatale‏) با دامن کوتاه و ران‌های لخت و زیبا. – هورمون‌ها در تنم راه گم می‌کردند و خون در رگ‌هایم تندتر ‏می‌دوید.‏

می‌توانستم ساعت‌ها بنشینم و آن عکس را همین‌طور تماشا کنم. انگشتان و کف دستان می‌سوخت در ‏تشنگی لغزیدن بر آن ران‌های خوش‌تراش؛ بینی می‌خواست عطر آن بناگوش زیبا را ببوید؛ لبان می‌خواست آتش ‏خود را با بوسه‌ای بر لطافت آن گردن فرو نشاند. آه اما چه دست نایافتنی! چه دست نایافتنی! و دریغا که مردی ‏از راه رسید و این آیت زیبایی را به انحصار خود در آورد، او را به خانه‌اش برد، و دیگر نگذاشت او مانند گذشته خود ‏را نشان دهد: علی حاتمی بود که آمد و زری خوشکام را گرفت و برد!‏

‏***‏
نه یا ده سال دیرتر، تا خرخره غرق در کارهای حزبی، از بامداد تا دیر وقت شب یک نفس در حال دوندگی بودم؛ ‏زندگانیم با دور بسیار تند می‌چرخید. و شب که به خانه‌ی خالی از هر چیز، "کومه‌ای که ذره‌ای با آن نشاطی" ‏نبود، می‌رسیدم و در را پشت سرم می‌بستم، در خاموشی و تاریکی و سکون خانه ناگهان افسردگی به سراغم ‏می‌آمد و سرگشته می‌ماندم که حال چه کنم؟ یکی دو بار زیرلبی و با احتیاط گله کردم، و احسان طبری گفت: ‏‏"این روش رفیق کیا (کیانوری)ست. او معتقد است که کادرهای حزب را باید در کار غرق کرد، وگرنه افکار انحرافی ‏به سراغشان می‌آید و فاسد می‌شوند"! احسان طبری با نوشته‌هایش، و به‌ویژه پس از آن چهره‌ی متین و ‏دانشمندی که مردم در مناظره‌های تلویزیونی دیده‌بودند، محبوبیت فراوانی به‌دست آورده‌بود. همه می‌خواستند ‏او را از نزدیک ببینند. اما حزب و رهبرانش در شرایط نیمه‌پنهان به‌سر می‌بردند. دفترهای علنی حزب در تسخیر ‏افراد ناشناس بود، و حزب احسان طبری را به خانه‌ای دورافتاده و نیمه‌مخفی منتقل کرده‌بود. تنها ما پیک‌های ‏حزب اجازه‌ی رفت‌وآمد به خانه‌ی او را داشتیم و هنگام لزوم او را به دیدار اشخاص برگزیده‌ای می‌بردیم.‏

روزی خبر رسید که علی حاتمی کارگردان نامدار سینما خواستار دیدار احسان طبری شده‌است. زری خوشکام را ‏پس از آن‌که شوهرش از صحنه کنارش کشید، کم و بیش از یاد برده‌بودم. حتی یاد آن عکس هوس‌انگیز روی جلد ‏با رویدادهای پر تب‌وتاب سال‌های گذشته سائیده شده‌بود و از ذهنم پاک شده‌بود. زناشویی او با علی حاتمی را ‏هم فراموش کرده‌بودم و حاتمی را که دیدم، هیچ فکر نکردم که "این شوهر زری خوشکام است". قرار بود طبری ‏را به خانه‌ای در یک مجتمع آپارتمانی در کوچه‌ای پایین‌تر از فروشگاه بزرگ "کوروش" (رفاه - تصحیح: قدس) در خیابان مصدق ‏‏(پهلوی، ولی عصر) ببرم که از سوی یک رفیق حزبی برای این دیدار در اختیارمان قرار گرفته‌بود. همواره می‌کوشیدم طوری طبری را ‏به این‌جا و آن‌جا ببرم که در و همسایه و رهگذران او را ‏نبینند تا برای صاحب‌خانه و برای خود طبری و حزب دردسری فراهم نشود. این کوچه‌ی بن‌بست و پارکینگ زیر ‏این مجتمع جای ایده‌آلی از این نظرها نبود، اما بی آن‌که کسی ما را ببیند به آسانسور رسیدیم.‏

به طبقه‌ی مورد نظر که رسیدیم، آسانسور به درون خانه باز شد! عجب! نخستین بار بود که چنین پدیده‌ای ‏می‌دیدم. این تکه از مسیرمان از هر نظر ایمن بود! آپارتمانی کوچک و نقلی بود که با سلیقه‌ای عالی تزئین ‏شده‌بود: بالش‌هایی زیبا دور تا دور اتاق نشیمن چیده بودند. پرده‌ها، بالش‌ها، فرش‌ها، ترکیب رنگ و نور، همه ‏به گونه‌ای بود که برای نخستین بار پس از سال‌های طولانی احساس شگفت‌انگیز آسودگی در "خانه" به من ‏دست داد: "خانه" یعنی این! به یاد نمی‌آورم که پس از آن نیز در خانه‌ای آن‌همه احساس "خانه" و جایی برای ‏آسودگی کرده‌باشم.‏

علی حاتمی و خانم صاحب‌خانه در خانه بودند. خانم صاحب‌خانه ما را گذاشت و پی کار خود رفت، و من نیز پس ‏از سلام و دست دادن و آشنایی با علی حاتمی، به عادت همیشگی او را با طبری تنها گذاشتم تا بی دغدغه‌ی ‏حضور یک مزاحم حرف‌هایشان را بزنند، و خود را در آشپزخانه سرگرم کردم.‏

طبری که سی سال دور از میهن به‌سر برده‌بود، علی حاتمی را نمی‌شناخت و تنها چیزهای پراکنده‌ای درباره‌ی ‏او شنیده‌بود. من در طول راه از کارهای او برایش گفته‌بودم، از جمله از فیلم "ستارخان" او که به‌ویژه برای ‏سیمایی که از علی مسیو (پرویز صیاد) و حیدرخان (عزت‌الله انتظامی) در آن پرداخته‌بود، آن را پسندیده‌بودم. ‏اکنون در این آپارتمان کوچک، با فاصله‌ای چنین نزدیک، و در آشپزخانه‌ای که در نداشت، نمی‌توانستم گوش‌هایم ‏را ببندم، و می‌شنیدم که علی حاتمی از پروژه‌ی بزرگش، ساختن نمونه‌ی تهران قدیم در شهرکی سینمایی در ‏نزدیکی کرج سخن می‌گوید که چند سالی بود با آن مشغول بود (شهرک سینمایی غزالی، آغاز پروژه 1356، ‏آغاز ساختمان اسفند 1358) و از طبری نظر و ایده و منابعی برای مطالعه پیرامون تهران قدیم در پایان قاجاریه و ‏آغاز سلطنت پهلوی، زبان، اصطلاحات، پوشاک، خوراک، و مناسبات اجتماعی آن زمان می‌خواهد.‏

طبری دوست نداشت از او چیزهایی بپرسند که نمی‌دانست. من خود این را در عمل آموخته‌بودم: در آغاز ‏آشنایی‌مان پیوسته چیزهایی درباره‌ی اصطلاحات زبان‌شناسی از او می‌پرسیدم و او سرانجام فهمانده‌بود که ‏تخصص او در زبان‌شناسی نیست و کسانی بی‌جا انتظار دارند که او همه چیز بداند. گفته‌بودم که شایع است که ‏او زبان چینی هم می‌داند، و او سخت بر آشفته‌بود: "آخر این چه اخلاقی‌ست؟ چرا و از کجا این حرف‌ها را در ‏می‌آورند؟ من یک بار برای شرکت در جشن دهمین سال انقلاب چین یک ماه آن‌جا بودم که بیشتر آن هم در ‏دعواها و کشمکش‌های حوزه‌های حزبی خودمان گذشت، و تنها کوشیدم که چند کلمه‌ی روزمره را یاد بگیرم. ‏مگر به همین سادگی می‌توان زبان چینی یاد گرفت؟" و سپس در خاطراتش نوشت: "[...] کوشیدم خط چینی و ‏قریب 100 لغت را برای لمس این زبان فراگیرم که اینک فراموش کرده‌ام." [احسان طبری، از دیدار خویشتن ‏‏(یادنامه زندگی)، به کوشش ف. شیوا، چاپ دوم، نشر باران، سوئد 1379، ص 155]‏

طبری حاتمی را به کتابش "جامعه‌ی ایران در دوران رضاشاه" و خاطرات کودکیش "دهه‌ی نخستین" رجوع می‌داد ‏و چندان چیزی بیش از آن نداشت که بیافزاید، چه او خود در آن دوران کودکی پنج‌شش ساله بود. در این هنگام ‏برایشان چای بردم، و طبری دست به‌دامن من شد: شیواجان، تو کتابی درباره‌ی دوران گذار از قاجاریه به پهلوی ‏سراغ داری؟ – و من با زمینه‌ی ذهنی فیلم "ستارخان" حاتمی که در سر داشتم، بی‌اختیار کتاب‌های "تاریخ ‏حزب کمونیست ایران" نوشته‌ی تقی شاهین به ترجمه‌ی "ر. رادنیا" و "قهرمان آزادی" نوشته‌ی علی شمیده را ‏که به‌تازگی منتشر شده‌بودند نام بردم، و بی‌درنگ از فضل‌فروشیم شرمنده شدم: علی حاتمی آشکارا ناراضی ‏بود از این‌که احسان طبری او را به جوانکی "راننده" یا "پادو" یا "بادی گارد" یا "گوریل" با سینی چای در دست ‏حواله داده و بدین‌گونه دانش او را کم‌تر از این جوانک فرض کرده‌است. با آن‌که طبری یادآوری‌های من و آن ‏کتاب‌ها را مفید اعلام کرد، اما حاتمی با ابروانی در هم‌کشیده و زیرچشمی نگاهم می‌کرد. سر به زیر افکندم و ‏به آشپزخانه بازگشتم.‏

‏***‏
و چه می‌دانستم که لیلا حاتمی، ترکیب کاملی از زیبایی‌های زری خوشکام و علی حاتمی، که به هنگام آن ‏دیدار هشت‌نه ساله بود (زاده 1351)، روزی این‌چنین بر پرده خواهد درخشید و بر قله‌های افتخار خواهد ایستاد. ‏آیا هنر ارثی‌ست؟ آیا زیبایی ارثی‌ست؟

علی حاتمی پانزده سال پیش (14 آذر 1375) از میان ما رفت. یادش گرامی.‏

4 comments:

محمد ا said...

وقتی علی حاتمی از دنیا رفت، جایی درباره او خواندم که تسلط بی نظیری به معماری و دکوراسیون داخلی منازل ایران در دوران اواخر قاجار و اوایل پهلوی داشت. ظاهرا پیگیری هایش نتیجه داد. یاد هر دو گرامی. م

Anonymous said...

http://www.bbc.co.uk/persian/iran/2012/01/120117_l44_tudeh_party_tabari_ideologue.shtml

زیتون said...

آقای شیوای عزیز، چقدر قشنگ و شیوا نوشته‌اید...خیلی برام جالب بود که با آقای طبری تا این حد نزدیک آشنا بوده‌اید و در واقع با او همکاری می‌کردید.
راستی فروشگاه کوروش شده بود فروشگاه قدس و نه رفاه

Shiva said...

سپاسگزارم از مهر شما، زیتون گرامی. درباره فروشگاه کوروش حق با شماست. پیری‌ست و فراموشی! درباره زنده‌یاد احسان طبری و ‏رابطه‌ام با او، اگر دوست دارید، دو نوشته‌ی زیر را بخوانید:‏
http://shivaf.blogspot.com/2012/02/blog-post.html
http://web.comhem.se/shivaf/pdf/az-didar.pdf