پشت میزی ایستادهام. پیش میآید و میگوید: «سلام! بهنام هستم. منو یادت میاد؟»
نگاه میکنم. از پس پردهی غبار و مه و بارانها و طوفانهای بیش از سیوپنج سال، سایههایی پیش چشمانم میآیند و میروند. چهها بر ما گذشته در اینهمه سال... چهها... از چه دامهایی جستهایم و هنوز ایستادهایم، و اینجا، در این گوشه از جهان که هرگز گمان نمیکردیم گذرگاهمان باشد، بار دیگر به هم رسیدهایم. نگاه میکنم، اما حافظهی خائن یاریم نمیکند.
میگوید: «پس بذار عکس اون موقعمو نشونت بدم!»
عکسی بیرون میکشد و نشان میدهد. حافظهام "اتصال کوتاه" میکند، جرقه میزند، و نزدیک است که فیوزاش بپرد! بیاختیار میگویم: ا ِا ِا ِ...، پسر تویی؟ چهقدر عوض شدهای؟ قاهقاه میخندد و میگوید: «برای همین عکس اون موقع رو آوردم که نشون بدم. میدونستم که بدون عکس هیچکی منو نمیشناسه»!
ناگهان 35 سال جوانتر میشوم. این یک ماشین زمان است: با دیدن و بهجا آوردن کسی که 35 سال است که ندیدهای، به گذشته سفر میکنی. سفریست شگفتانگیز. احساس جوانی میکنی؛ بار دیگر در کلاس درس در کنار او مینشینی؛ بار دیگر خندهها و شوخیهای آن سالها غلغلکات میدهد. باید باشی؛ باید لمساش کنی تا بدانی چه میگویم. دست میدهیم، همدیگر را در آغوش میکشیم و روبوسی میکنیم. هنوز دو جمله نگفتهایم که آشنای دیگری از راه میرسد، و دیگری، و دیگری، و دیگری. در این شلوغی و ازدحام، در هر گوشهای آغوشهای باز است و روبوسیها؛ از هر گوشهای همین است که به گوش میرسد:
- دختر، بزنم به تخته، تو که ماشاالله جوونتر شدهای!
- اَ اَ اَ...، پسر تو کجا بودییی...؟
- صفاتو! ما پکیدیم از غصه بسکه پیات گشتیم و گیرت نیاوردیم!
- مخلصیییییم...!
در فضای لابی هتلی در گوتنبورگ Göteborg سوئد، مهر است و صفا و دوستی. همه شاداند از دیدار همدانشگاهیها و همکلاسیهای سالهای دور، از اینکه از پس سالیان دراز و از پس طوفانها یکدیگر را بازیافتهاند، از این که دوست، هنوز هست، و از این که توانستهاند خود را به این دیدار برسانند. اینجا محل گردهمایی سراسری "انجمن دانشگاه صنعتی شریف" SUTA است. نزدیک پانصد نفر از گوشه و کنار جهان، و اغلب از خود ایران آمدهاند، با خانوادهها و کودکان – از "جوانانی" که چهل و چهار سال پیش وارد دانشگاه شدند، تا جوانانی که چهار سال پیش وارد شدند. این ششمین گردهمایی سراسری انجمن است، و با این دیدار، انجمن ده ساله میشود. کیک است و شمع و سپاسگزاری از بنیانگذار انجمن، دکتر فریدون هژبری، استاد و معاون آموزشی و دانشجویی پیشین دانشگاه.
پیشتر خبر برگزاری گردهمایی را همینجا دادهبودم. سه روز پر و پیمان با برنامههای فشردهی سخنرانیست، و دیدار، نمایشگاه، گردش در شهر و پیرامون، و موسیقی و پایکوبی و شادی شبانگاهی. کسی با اندیشهها و معتقدات دیگری کاری ندارد، چه سیاسی، چه دینی، چه اجتماعی. خوشا با هم بودن! خوشا در کنار هم بودن! خوشا احساس یگانگی، این بار به این بهانه که همه بخت تحصیل در یک دانشگاه را داشتهایم. همه نشانی رد و بدل میکنند، شمارهی تلفنهای یکدیگر را میگیرند، قول و قرار ارتباط و دیدارها و همکاریهای بعدی را میگذارند. اینجا جهان زیباتر میشود. اینجا شکوفههای تازهای میشکفد. چه زیبا! چه زیبا!
همین دیشب از این دیدار شادیبخش و امیدبخش بازگشتهام، و هنوز سرشارم از نیرویی که این دیدار به من دادهاست.
***
برای آشنایی با انجمن، این گفتوگوی قدیمی مرا بخوانید.
سایت مرکزی انجمن: http://suta.org/
سایت گردهمایی 2010 سوئد: http://www.suta.se/
نگاه میکنم. از پس پردهی غبار و مه و بارانها و طوفانهای بیش از سیوپنج سال، سایههایی پیش چشمانم میآیند و میروند. چهها بر ما گذشته در اینهمه سال... چهها... از چه دامهایی جستهایم و هنوز ایستادهایم، و اینجا، در این گوشه از جهان که هرگز گمان نمیکردیم گذرگاهمان باشد، بار دیگر به هم رسیدهایم. نگاه میکنم، اما حافظهی خائن یاریم نمیکند.
میگوید: «پس بذار عکس اون موقعمو نشونت بدم!»
عکسی بیرون میکشد و نشان میدهد. حافظهام "اتصال کوتاه" میکند، جرقه میزند، و نزدیک است که فیوزاش بپرد! بیاختیار میگویم: ا ِا ِا ِ...، پسر تویی؟ چهقدر عوض شدهای؟ قاهقاه میخندد و میگوید: «برای همین عکس اون موقع رو آوردم که نشون بدم. میدونستم که بدون عکس هیچکی منو نمیشناسه»!
ناگهان 35 سال جوانتر میشوم. این یک ماشین زمان است: با دیدن و بهجا آوردن کسی که 35 سال است که ندیدهای، به گذشته سفر میکنی. سفریست شگفتانگیز. احساس جوانی میکنی؛ بار دیگر در کلاس درس در کنار او مینشینی؛ بار دیگر خندهها و شوخیهای آن سالها غلغلکات میدهد. باید باشی؛ باید لمساش کنی تا بدانی چه میگویم. دست میدهیم، همدیگر را در آغوش میکشیم و روبوسی میکنیم. هنوز دو جمله نگفتهایم که آشنای دیگری از راه میرسد، و دیگری، و دیگری، و دیگری. در این شلوغی و ازدحام، در هر گوشهای آغوشهای باز است و روبوسیها؛ از هر گوشهای همین است که به گوش میرسد:
- دختر، بزنم به تخته، تو که ماشاالله جوونتر شدهای!
- اَ اَ اَ...، پسر تو کجا بودییی...؟
- صفاتو! ما پکیدیم از غصه بسکه پیات گشتیم و گیرت نیاوردیم!
- مخلصیییییم...!
در فضای لابی هتلی در گوتنبورگ Göteborg سوئد، مهر است و صفا و دوستی. همه شاداند از دیدار همدانشگاهیها و همکلاسیهای سالهای دور، از اینکه از پس سالیان دراز و از پس طوفانها یکدیگر را بازیافتهاند، از این که دوست، هنوز هست، و از این که توانستهاند خود را به این دیدار برسانند. اینجا محل گردهمایی سراسری "انجمن دانشگاه صنعتی شریف" SUTA است. نزدیک پانصد نفر از گوشه و کنار جهان، و اغلب از خود ایران آمدهاند، با خانوادهها و کودکان – از "جوانانی" که چهل و چهار سال پیش وارد دانشگاه شدند، تا جوانانی که چهار سال پیش وارد شدند. این ششمین گردهمایی سراسری انجمن است، و با این دیدار، انجمن ده ساله میشود. کیک است و شمع و سپاسگزاری از بنیانگذار انجمن، دکتر فریدون هژبری، استاد و معاون آموزشی و دانشجویی پیشین دانشگاه.
پیشتر خبر برگزاری گردهمایی را همینجا دادهبودم. سه روز پر و پیمان با برنامههای فشردهی سخنرانیست، و دیدار، نمایشگاه، گردش در شهر و پیرامون، و موسیقی و پایکوبی و شادی شبانگاهی. کسی با اندیشهها و معتقدات دیگری کاری ندارد، چه سیاسی، چه دینی، چه اجتماعی. خوشا با هم بودن! خوشا در کنار هم بودن! خوشا احساس یگانگی، این بار به این بهانه که همه بخت تحصیل در یک دانشگاه را داشتهایم. همه نشانی رد و بدل میکنند، شمارهی تلفنهای یکدیگر را میگیرند، قول و قرار ارتباط و دیدارها و همکاریهای بعدی را میگذارند. اینجا جهان زیباتر میشود. اینجا شکوفههای تازهای میشکفد. چه زیبا! چه زیبا!
همین دیشب از این دیدار شادیبخش و امیدبخش بازگشتهام، و هنوز سرشارم از نیرویی که این دیدار به من دادهاست.
***
برای آشنایی با انجمن، این گفتوگوی قدیمی مرا بخوانید.
سایت مرکزی انجمن: http://suta.org/
سایت گردهمایی 2010 سوئد: http://www.suta.se/