معبد و محرابم اتاق موسیقی بود. در اتاق دانشجوییم صفحه و نوار یا وسیلهی صوتی نداشتم. بامداد هر روز با ورود به دانشگاه ابتدا یک سر به اتاق موسیقی میرفتم. کتاب و کلاسورم را آنجا میگذاشتم و در طول روز و در کلاسهایی که شرکت میکردم، دیگر کتاب و کلاسوری بهدست نداشتم. آنجا، در اتاقک چوبی اتاق موسیقی، برای دستگاه صوتی سانسویی Sansui و ضبط صوت آکایی Akai سری فرود میآوردم، دستی به مهر و ستایش بر شیرازهی صفحههای موسیقی کلاسیک که در قفسهها چیده شدهبودند میکشیدم، و پیش از آنکه بهسوی نخستین کلاس درس بروم، گوشی را روی گوشم میگذاشتم، صفحهی آن موسیقی را که سراسر شب در گوش داشتم میگذاشتم، میشنیدمش، مینوشیدمش، میپرستیدمش، و تازه آنگاه بود که روزم آغاز میشد. تنها و غمانگیز؟ شاید. اما مگر همهی عبادتهای دیگر در تنهایی و غم صورت نمیگیرند؟
و یک روز، که نمیدانم چرا هماتاقی اردبیلیام محمد هم آنجا بود، همان که با من گرفتهبودندش، در اتاق باز شد و آزادهی زیبا و شاد آنجا ایستادهبود، با دوستش سودابه. آزاده همان نخستین عشق من در دانشگاه بود که بوی کشندهی جوراب شخص جنایتکاری مرا از او راندهبود. اکنون او به سراغ من آمدهبود و نمیدانستم که آیا یادی از آن بوی جوراب دارد یا نه. لال شدهبودم. فلج شدهبودم. نمیدانستم چه بگویم و چه کنم. او گفت: "میشه پاتتیک چایکوفسکی رو پخش کنین؟"
پاتتیک چایکوفسکی؟ این موسیقی را خوب میشناختم. یکی از نخستین آثار موسیقی کلاسیک جهانی بود که بارها و بارها شنیدهبودم و شاید از همان رو به موسیقی کلاسیک علاقهمند شدهبودم. رادیوی رشت، تنها فرستندهی داخلی که در سالهای نوجوانی من در اردبیل خوب شنیده میشد، نوار این موسیقی را در بایگانی داشت و شاید بیش از این چیزی نداشت، و من هر شب با رادیو گوشی دستساخت خودم و با نوای این موسیقی به خواب میرفتم. اما این موسیقی دست کم 45 دقیقه بود. با صدایی لرزان از آن موجود زیبا پرسیدم: کدام قسمتش؟ و او گفت: موومان چهارم!
موومان چهارم، یعنی غمبارترین بخش از غمبارترین سنفونی تاریخ موسیقی! چرا؟ چرا آزادهی زیبای شاد و بازیگوش که چنان که دیدهبودم با دوستش مهین همهی جهان را به مسخره میگرفت و به ریش همه و هر کسی میخندید، اکنون میخواست غمناکترین موسیقی جهان را بشنود؟ به درون اتاقک رفتم، صفحه را گذاشتم، و سوزن گراموفون را روی آغاز بخش چهارم سنفونی گذاشتم. محمد کنارم ایستادهبود و داشت با پوزخندی ادای آزاده را در میآورد: "میشه پا تهتیک و بذارین...؟" عصبانیام میکرد. ردش کردم.
آزاده ازدواج کرد و رفت. و بعد، روزی، هنگام ورود به دانشگاه، سودابه همراهم شد. نگاهی کاونده در صورتم کرد و گفت: "دلم میخواهد بدانم در این لحظه چه چیزی در ذهنت میگذرد". و من راستش را گفتم: "یک موسیقی که خیلی شبیه به پرواز است: جاهایی از کنسرتو برای ارکستر اثر آهنگساز آذربایجانی سلطان حاجیبیکوف"، و در پاسخ نگاه پرسشگر او گفتم: "بیا برویم تا برایت پخش کنم". سودابه وقت نداشت، باید به کلاسش میرسید، اما با من آمد، در حالی که این پا و آن پا میکرد منتظر ماند تا صفحه را پیدا کنم و سوزن را تا جای مورد نظر پیش ببرم و موسیقی را برایش پخش کنم. شنید، و رفت، و نگفت چرا جریان ذهن مرا پرسید و اکنون که پاسخ را دانست، چه فکر میکند.
و باز روزی در اتاق باز شد و مهناز و پری، دو تن از زیباترین دختران دانشگاه آنجا ایستادهبودند. مهناز پرسید: آداجیوی آلبینونی رو دارین؟ نمیدانستم. اثری با این نام به گوشم نخوردهبود. دستپاچه و با لکنت گفتم که نگاه میکنم. آن دو ایستادهبودند، عطر حضورشان سرمستم میکرد، دستهایم میلرزیدند، اما صفحه را زود پیدا کردم. لبخندی به رویشان زدم، و رفتند و روی صندلیهای چوبی اتاق نشستند. موسیقی را پخش کردم. نخستین بار بود که آن را میشنیدم. چه آهنگ غمانگیزی. چرا این دختران موسیقی غمانگیز را دوست داشتند؟ آداجیوی آلبینونی را در سوئد در مراسم سوگواری پخش میکنند.
***
محمد تا سالها پس از آن آزارم میداد: "میشه پا تهتیک و بذارین...؟"
آزاده و مهری و سودابه در امریکا و مهناز در ایران زندگی سعادتمندی دارند. از سرنوشت پری ِ زیبارویی که گفته میشد همشهری تبریزی من است، هیچ نمیدانم. برایش خوشبختی آرزو میکنم.
[عکس از منوچهر. آن اتاقک چوبی در اتاق شماره 3 ساختمان مجتهدی (ابن سینا) اکنون دیگر وجود ندارد.]
و یک روز، که نمیدانم چرا هماتاقی اردبیلیام محمد هم آنجا بود، همان که با من گرفتهبودندش، در اتاق باز شد و آزادهی زیبا و شاد آنجا ایستادهبود، با دوستش سودابه. آزاده همان نخستین عشق من در دانشگاه بود که بوی کشندهی جوراب شخص جنایتکاری مرا از او راندهبود. اکنون او به سراغ من آمدهبود و نمیدانستم که آیا یادی از آن بوی جوراب دارد یا نه. لال شدهبودم. فلج شدهبودم. نمیدانستم چه بگویم و چه کنم. او گفت: "میشه پاتتیک چایکوفسکی رو پخش کنین؟"
پاتتیک چایکوفسکی؟ این موسیقی را خوب میشناختم. یکی از نخستین آثار موسیقی کلاسیک جهانی بود که بارها و بارها شنیدهبودم و شاید از همان رو به موسیقی کلاسیک علاقهمند شدهبودم. رادیوی رشت، تنها فرستندهی داخلی که در سالهای نوجوانی من در اردبیل خوب شنیده میشد، نوار این موسیقی را در بایگانی داشت و شاید بیش از این چیزی نداشت، و من هر شب با رادیو گوشی دستساخت خودم و با نوای این موسیقی به خواب میرفتم. اما این موسیقی دست کم 45 دقیقه بود. با صدایی لرزان از آن موجود زیبا پرسیدم: کدام قسمتش؟ و او گفت: موومان چهارم!
موومان چهارم، یعنی غمبارترین بخش از غمبارترین سنفونی تاریخ موسیقی! چرا؟ چرا آزادهی زیبای شاد و بازیگوش که چنان که دیدهبودم با دوستش مهین همهی جهان را به مسخره میگرفت و به ریش همه و هر کسی میخندید، اکنون میخواست غمناکترین موسیقی جهان را بشنود؟ به درون اتاقک رفتم، صفحه را گذاشتم، و سوزن گراموفون را روی آغاز بخش چهارم سنفونی گذاشتم. محمد کنارم ایستادهبود و داشت با پوزخندی ادای آزاده را در میآورد: "میشه پا تهتیک و بذارین...؟" عصبانیام میکرد. ردش کردم.
آزاده ازدواج کرد و رفت. و بعد، روزی، هنگام ورود به دانشگاه، سودابه همراهم شد. نگاهی کاونده در صورتم کرد و گفت: "دلم میخواهد بدانم در این لحظه چه چیزی در ذهنت میگذرد". و من راستش را گفتم: "یک موسیقی که خیلی شبیه به پرواز است: جاهایی از کنسرتو برای ارکستر اثر آهنگساز آذربایجانی سلطان حاجیبیکوف"، و در پاسخ نگاه پرسشگر او گفتم: "بیا برویم تا برایت پخش کنم". سودابه وقت نداشت، باید به کلاسش میرسید، اما با من آمد، در حالی که این پا و آن پا میکرد منتظر ماند تا صفحه را پیدا کنم و سوزن را تا جای مورد نظر پیش ببرم و موسیقی را برایش پخش کنم. شنید، و رفت، و نگفت چرا جریان ذهن مرا پرسید و اکنون که پاسخ را دانست، چه فکر میکند.
و باز روزی در اتاق باز شد و مهناز و پری، دو تن از زیباترین دختران دانشگاه آنجا ایستادهبودند. مهناز پرسید: آداجیوی آلبینونی رو دارین؟ نمیدانستم. اثری با این نام به گوشم نخوردهبود. دستپاچه و با لکنت گفتم که نگاه میکنم. آن دو ایستادهبودند، عطر حضورشان سرمستم میکرد، دستهایم میلرزیدند، اما صفحه را زود پیدا کردم. لبخندی به رویشان زدم، و رفتند و روی صندلیهای چوبی اتاق نشستند. موسیقی را پخش کردم. نخستین بار بود که آن را میشنیدم. چه آهنگ غمانگیزی. چرا این دختران موسیقی غمانگیز را دوست داشتند؟ آداجیوی آلبینونی را در سوئد در مراسم سوگواری پخش میکنند.
***
محمد تا سالها پس از آن آزارم میداد: "میشه پا تهتیک و بذارین...؟"
آزاده و مهری و سودابه در امریکا و مهناز در ایران زندگی سعادتمندی دارند. از سرنوشت پری ِ زیبارویی که گفته میشد همشهری تبریزی من است، هیچ نمیدانم. برایش خوشبختی آرزو میکنم.
[عکس از منوچهر. آن اتاقک چوبی در اتاق شماره 3 ساختمان مجتهدی (ابن سینا) اکنون دیگر وجود ندارد.]