معبد و محرابم اتاق موسیقی بود. در اتاق دانشجوییم صفحه و نوار یا وسیلهی صوتی نداشتم. بامداد هر روز با ورود به دانشگاه ابتدا یک سر به اتاق موسیقی میرفتم. کتاب و کلاسورم را آنجا میگذاشتم و در طول روز و در کلاسهایی که شرکت میکردم، دیگر کتاب و کلاسوری بهدست نداشتم. آنجا، در اتاقک چوبی اتاق موسیقی، برای دستگاه صوتی سانسویی Sansui و ضبط صوت آکایی Akai سری فرود میآوردم، دستی به مهر و ستایش بر شیرازهی صفحههای موسیقی کلاسیک که در قفسهها چیده شدهبودند میکشیدم، و پیش از آنکه بهسوی نخستین کلاس درس بروم، گوشی را روی گوشم میگذاشتم، صفحهی آن موسیقی را که سراسر شب در گوش داشتم میگذاشتم، میشنیدمش، مینوشیدمش، میپرستیدمش، و تازه آنگاه بود که روزم آغاز میشد. تنها و غمانگیز؟ شاید. اما مگر همهی عبادتهای دیگر در تنهایی و غم صورت نمیگیرند؟
26 September 2009
18 September 2009
سرگذشت یک همدانشگاهی
بسیاری از کسانی که در فاصلهی سالهای 1347 و 1354 دانشجوی دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف کنونی) بودهاند، زهرا ذوالفقاری، دانشجوی دانشکدهی شیمی را از دور و نزدیک میشناسند. او دختری بالابلند بود که همه جا دیده میشد و در بسیاری از فعالیتهای دانشجویی شرکت داشت. در آغاز دانشجوی ممتازی بود، اما بهتدریج به فعالیتهای سیاسی روی آورد و درس برای او، مانند بسیاری دیگر، در درجهی پایینتری از اهمیت قرار گرفت. با اینهمه او در سال 1354 فارغالتحصیل شد و من دیگر هیچ خبری از او نداشتم، تا آنکه دیشب، پس از 34 سال، او را در برگهای پر درد و رنج خاطرات زندان عفت ماهباز باز یافتم و سرگذشت غمانگیز او خواب از چشمانم ربود.
عفت ماهباز از نوروز 1363 تا مرداد 1369 به "جرم" عضویت در سازمان فدائیان خلق (اکثریت) در شکنجهگاههای جمهوری اسلامی بهسر برد و اکنون ساکن انگلستان است. کتاب او "فراموشم مکن" نام دارد که نشر باران (استکهلم) آن را در سال 2008 منتشر کردهاست. شاید بهزودی چیزی دربارهی این کتاب بنویسم، اکنون اما فقط سرگذشت زهرا ذوالفقاری را از آن نقل میکنم. عفت ماهباز مینویسد:
«زهرا ذوالفقاری از هواداران خط سه (حزب کمونیست، یا شاید سهند) [پیکار - شیوا] بود. دختر قدبلندی که معمولاً سرش در کار خودش بود و کمتر مایهی آزار و اذیت گروههای دیگر. آنچه زهرا را برایم جالب کردهبود، دوستی عمیق و عاطفی او با نوشین بود. آنها فاصلهی سنی زیادی با هم داشتند. شاید به همین دلیل دوستی این دو در آن جمع بیشتر بهچشم میخورد. آنها دور از هیاهوی بند، سرشان به هم گرم بود و ساعتها با هم حرف میزدند. زهرا جزو کسانی بود که از بند عمومی به اتاقهای در بسته، یعنی بند ملیکشها منتقل شدهبود.
در آنجا زندانیان سلولهای دربسته را طبق قرار روزی سه بار و گاهی هم در هنگام سحر به توالت میفرستادند. پیش از این که به بند ما منتقل شود، بند یکیها، روزهای متمادی بود که در تنبیه هواخوری بهسر میبردند و زندانبانان گاه آنها را بهجای سه بار، دو بار در روز به دستشوئی میفرستادند. به همین دلیل فشار زیادی روی زندانیان بود. یکی از روزها که نوبت دستشویی بچههای بند یک یا بند ملیکشها بوده، زندانبانان در را باز نمیکنند، اگرچه مدتها بوده که زندانیان پشت در اتاق فلش گذاشتهبودند. زهرا نیاز به توالت داشته و هرچه دوستانش به او میگویند از سطل اضطراری اتاق برای ادرار استفاده کند فایدهای نمیکند. زهرا شروع به در زدن میکند. مدتی طول میکشد و پاسخی نمیآید. او از پشت در فریاد میزند: "فاشیستا در رو باز کنین".
پاسدارها در را باز میکنند و میگویند: "چه کسی میخواد بره دستشویی؟" زهرا را از اتاق برای رفتن به توالت میبرند و دیگر او را به اتاق باز نمیگردانند. 20 روز بعد که زهرا را به بند دربسته باز میگردانند حالت او دگرگون شدهبوده و شعار میداده. ما در بند بالا شنیدیم که وضعیت روحی او بههم ریختهاست. زهرا میگفته: "بچهها مگه نشنیدین انقلاب شده، مردم جلوی اوین شعار آزادی میدن. مردم دارن میان که ما رو آزاد کنن. همه چیز تموم شده." بعد از مدتی هم با اینکه وضعیت روحی او بهتر نشدهبود او را دوباره به سلول باز میگردانند.
زهرا در زمان پهلوی هم در زندان بود و در دورهی حکومت اسلامی نیز از سال 1361 دستگیر شدهبود. او از جمله افراد تیزهوشی بود که در کنکور دانشگاه صنعتی اول شدهبود. بسیار مهربان و صادق هم بود. در سال 1367 زمانی که زندانیان را برای نماز خواندن شلاق میزدند همه صدای بلند او را میشنیدند که شعار آزادی میداد: "در را باز کنید. درها و پنجرهها را باز کنید." پاسدارها او را به زیر مشت و لگد میگرفتند. بعد از اعدام و شکنجههای سال 1367 او را آزاد کردند. او گاه در خیابان میایستاد و شعار آزادی میداد. دوباره دستگیرش میکردند و به اوین باز میگرداندند. هر بار برادرش میآمد و او را به خانه میبرد.
بعد از این که آزاد شدم، در واقع در دوران مرخصی در تابستان 1369 شنیدم که زهرا در تیمارستان است. به دیدارش رفتم. دیداری که درد و رنج مرا افزایش داد. زهرا در بخش ویژه با مراقبتهای ویژه بود. در اتاق کوچکی که میله داشت و روی میلهها توری کشیده شدهبود. جایی بدتر از سلولهای سیمانی آسایشگاه اوین. او با کمال تعجب مرا شناخت و از این که به دیدارش رفتهام تشکر کرد. من از دیدن این صحنه دلم ریش شدهبود. البته سعی میکردم نفهمد.
اولین حرفی که زد این بود: "منو شرمنده کردی. امیدوارم منو ببخشی که آزارتون میدادم، شما رو بایکوت میکردم. چه کار وحشتناکی بود..."
خندیدم و گفتم: "این چه حرفیه... به این موضوع اصلاً فکر نکن."
بعد از کمی صحبت، دوباره موضوع بایکوتهای زندان را به میان کشید، با صمیمیتی که انسان میتوانست بفهمد که دروغ نمیگوید.
در اواخر سال 1369، چند ماه بعد از آزادی از زندان، در یک شرکت تحقیقات شیمیایی در کرج مشغول به کار شدم. زهرا هم همانجا استخدام شد. او هر ساعتی که دلش میخواست میآمد. رئیس آن شرکت، دکتر جلیل مستشاری، از موقعیت زهرا کاملاً باخبر بود. او میخواست زهرا احساس کند که دارد مثل همه کار میکند، درآمد دارد و سربار کسی نیست. دکتر جلیل مستشاری، این انسان نیک روزگار ما، برای بسیاری از بچههایی که از زندان رها شدهبودند شغل پیدا کرد و آنها را بیمه کرد. او کمک کرد تا ما هرچه سریعتر به شرایط عادی و معمولی زندگی باز گردیم. او ستارهی شبهای تار زندگی ما شد و با ایجاد کار برای امثال من و زهرا ذوالفقاری کمک کرد تا به مداوای زخمهای درونمان بپردازیم. عموجلیل، بی آنکه به خط و خطوط فکر افراد توجه کند کمک زیادی به ما کرد؛ بی هیچ چشمداشتی. با کمکهایی اینچنین شاید اندک امنیتی برای ادامهی زندگی یافتیم وگرنه تلفات و خودکشیهای بیرون از زندان میتوانست افزایش پیدا کند.
با این وجود زهرا هر چند ماه یک بار دوباره حالش بد میشد. در سال 1370 و 71 در تیمارستان میدان امام حسین به دیدنش رفتم. او را هر بار در بخش تحتالحفظ تیمارستان بستری میکردند. یادم میآید حرفهایی میزد که خبر از وقوع انقلاب میداد. از انقلاب و تظاهرات مردم در خیابانها میگفت. او گاه در پایان حکومت پهلوی سیر میکرد و گاه در حکومت اسلامی. گاه میخواست حکومت پهلوی را سرنگون کند، گاه حکومت اسلامی را. دوران انقلاب و دوستانش را خوب بهخاطر داشت. گاه نیروهای ساواک بودند که او را تعقیب میکردند و گاه پاسداران خمینی. گاه در دانشگاه صنعتی، و گاه جلوی اوین برای آزادی زندانیان سیاسی شعار میداد. هر بار که مرا میدید به فضای زندان باز میگشت و از من دلجویی میکرد. گاه چون آدمهای عادی به سر کار میآمد و خلاصه در کشاکش سخت زندگی، برنده نبود. زهرا ذوالفقاری در سال 1377 به زندگی سختش پایان داد.» [صفحه 162 تا 164]
مهندس زهرا ذوالفقاری در میان خیل جانباختگان دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف) تنها نیست. عکس او را از آلبوم فارغالتحصیلان دورهی سوم دانشگاه برداشتم.
پینوشت:
بنا بر اطلاعات تازه (ژانویه 2010)، زهرا که در پی گرفتن ویزای سفر درمانی به خارج بود، پیش از خروج، در بیمارستانی "ایست قلبی" کرده شد.
نیز این نوشته را بخوانید.
پینوشت (مارس 2015): از فیسبوک نسیم یزدانی
«در راهرو، بالای پلههایی که به زیر زمین ختم میشوند، ایستادهایم. بار دوم است که ما را به زیر زمین میبرند، اینبار همه هستند، با کلیهی وسائل... امروز صبح وقتی گلها را در هواخوری تازیانه میزدند، ما به تماشا نرفتیم و در اتاقهایمان بست نشستیم... دوستانِ آزادی مان نه! گفتهبودند... ما ایستادهایم در سکوت و هوا سنگین و رعبآور است. کنارِ من، دوست بلند قامتم ز ذ [زهرا ذوالفقاری] ایستاده است. حضور مهربان و صمیمیاش برایمان دلگرمیست. او تجربهی هر دو دوره را با خود حمل میکند... صدایی یکهتازی میکند: "از این به بعد هوا نصف! غذا نصف! ملاقات بی ملاقات! دستشویی..." حرفش فرصت پایان نمییابد و در دهانش میماسد... ز ذ است که با صدای رسا، در دستمالِ سفید و تمیزش فین میکند... و ما با دهانِ بسته تمام قد میخندیم...»
عفت ماهباز از نوروز 1363 تا مرداد 1369 به "جرم" عضویت در سازمان فدائیان خلق (اکثریت) در شکنجهگاههای جمهوری اسلامی بهسر برد و اکنون ساکن انگلستان است. کتاب او "فراموشم مکن" نام دارد که نشر باران (استکهلم) آن را در سال 2008 منتشر کردهاست. شاید بهزودی چیزی دربارهی این کتاب بنویسم، اکنون اما فقط سرگذشت زهرا ذوالفقاری را از آن نقل میکنم. عفت ماهباز مینویسد:
«زهرا ذوالفقاری از هواداران خط سه (حزب کمونیست، یا شاید سهند) [پیکار - شیوا] بود. دختر قدبلندی که معمولاً سرش در کار خودش بود و کمتر مایهی آزار و اذیت گروههای دیگر. آنچه زهرا را برایم جالب کردهبود، دوستی عمیق و عاطفی او با نوشین بود. آنها فاصلهی سنی زیادی با هم داشتند. شاید به همین دلیل دوستی این دو در آن جمع بیشتر بهچشم میخورد. آنها دور از هیاهوی بند، سرشان به هم گرم بود و ساعتها با هم حرف میزدند. زهرا جزو کسانی بود که از بند عمومی به اتاقهای در بسته، یعنی بند ملیکشها منتقل شدهبود.
در آنجا زندانیان سلولهای دربسته را طبق قرار روزی سه بار و گاهی هم در هنگام سحر به توالت میفرستادند. پیش از این که به بند ما منتقل شود، بند یکیها، روزهای متمادی بود که در تنبیه هواخوری بهسر میبردند و زندانبانان گاه آنها را بهجای سه بار، دو بار در روز به دستشوئی میفرستادند. به همین دلیل فشار زیادی روی زندانیان بود. یکی از روزها که نوبت دستشویی بچههای بند یک یا بند ملیکشها بوده، زندانبانان در را باز نمیکنند، اگرچه مدتها بوده که زندانیان پشت در اتاق فلش گذاشتهبودند. زهرا نیاز به توالت داشته و هرچه دوستانش به او میگویند از سطل اضطراری اتاق برای ادرار استفاده کند فایدهای نمیکند. زهرا شروع به در زدن میکند. مدتی طول میکشد و پاسخی نمیآید. او از پشت در فریاد میزند: "فاشیستا در رو باز کنین".
پاسدارها در را باز میکنند و میگویند: "چه کسی میخواد بره دستشویی؟" زهرا را از اتاق برای رفتن به توالت میبرند و دیگر او را به اتاق باز نمیگردانند. 20 روز بعد که زهرا را به بند دربسته باز میگردانند حالت او دگرگون شدهبوده و شعار میداده. ما در بند بالا شنیدیم که وضعیت روحی او بههم ریختهاست. زهرا میگفته: "بچهها مگه نشنیدین انقلاب شده، مردم جلوی اوین شعار آزادی میدن. مردم دارن میان که ما رو آزاد کنن. همه چیز تموم شده." بعد از مدتی هم با اینکه وضعیت روحی او بهتر نشدهبود او را دوباره به سلول باز میگردانند.
زهرا در زمان پهلوی هم در زندان بود و در دورهی حکومت اسلامی نیز از سال 1361 دستگیر شدهبود. او از جمله افراد تیزهوشی بود که در کنکور دانشگاه صنعتی اول شدهبود. بسیار مهربان و صادق هم بود. در سال 1367 زمانی که زندانیان را برای نماز خواندن شلاق میزدند همه صدای بلند او را میشنیدند که شعار آزادی میداد: "در را باز کنید. درها و پنجرهها را باز کنید." پاسدارها او را به زیر مشت و لگد میگرفتند. بعد از اعدام و شکنجههای سال 1367 او را آزاد کردند. او گاه در خیابان میایستاد و شعار آزادی میداد. دوباره دستگیرش میکردند و به اوین باز میگرداندند. هر بار برادرش میآمد و او را به خانه میبرد.
بعد از این که آزاد شدم، در واقع در دوران مرخصی در تابستان 1369 شنیدم که زهرا در تیمارستان است. به دیدارش رفتم. دیداری که درد و رنج مرا افزایش داد. زهرا در بخش ویژه با مراقبتهای ویژه بود. در اتاق کوچکی که میله داشت و روی میلهها توری کشیده شدهبود. جایی بدتر از سلولهای سیمانی آسایشگاه اوین. او با کمال تعجب مرا شناخت و از این که به دیدارش رفتهام تشکر کرد. من از دیدن این صحنه دلم ریش شدهبود. البته سعی میکردم نفهمد.
اولین حرفی که زد این بود: "منو شرمنده کردی. امیدوارم منو ببخشی که آزارتون میدادم، شما رو بایکوت میکردم. چه کار وحشتناکی بود..."
خندیدم و گفتم: "این چه حرفیه... به این موضوع اصلاً فکر نکن."
بعد از کمی صحبت، دوباره موضوع بایکوتهای زندان را به میان کشید، با صمیمیتی که انسان میتوانست بفهمد که دروغ نمیگوید.
در اواخر سال 1369، چند ماه بعد از آزادی از زندان، در یک شرکت تحقیقات شیمیایی در کرج مشغول به کار شدم. زهرا هم همانجا استخدام شد. او هر ساعتی که دلش میخواست میآمد. رئیس آن شرکت، دکتر جلیل مستشاری، از موقعیت زهرا کاملاً باخبر بود. او میخواست زهرا احساس کند که دارد مثل همه کار میکند، درآمد دارد و سربار کسی نیست. دکتر جلیل مستشاری، این انسان نیک روزگار ما، برای بسیاری از بچههایی که از زندان رها شدهبودند شغل پیدا کرد و آنها را بیمه کرد. او کمک کرد تا ما هرچه سریعتر به شرایط عادی و معمولی زندگی باز گردیم. او ستارهی شبهای تار زندگی ما شد و با ایجاد کار برای امثال من و زهرا ذوالفقاری کمک کرد تا به مداوای زخمهای درونمان بپردازیم. عموجلیل، بی آنکه به خط و خطوط فکر افراد توجه کند کمک زیادی به ما کرد؛ بی هیچ چشمداشتی. با کمکهایی اینچنین شاید اندک امنیتی برای ادامهی زندگی یافتیم وگرنه تلفات و خودکشیهای بیرون از زندان میتوانست افزایش پیدا کند.
با این وجود زهرا هر چند ماه یک بار دوباره حالش بد میشد. در سال 1370 و 71 در تیمارستان میدان امام حسین به دیدنش رفتم. او را هر بار در بخش تحتالحفظ تیمارستان بستری میکردند. یادم میآید حرفهایی میزد که خبر از وقوع انقلاب میداد. از انقلاب و تظاهرات مردم در خیابانها میگفت. او گاه در پایان حکومت پهلوی سیر میکرد و گاه در حکومت اسلامی. گاه میخواست حکومت پهلوی را سرنگون کند، گاه حکومت اسلامی را. دوران انقلاب و دوستانش را خوب بهخاطر داشت. گاه نیروهای ساواک بودند که او را تعقیب میکردند و گاه پاسداران خمینی. گاه در دانشگاه صنعتی، و گاه جلوی اوین برای آزادی زندانیان سیاسی شعار میداد. هر بار که مرا میدید به فضای زندان باز میگشت و از من دلجویی میکرد. گاه چون آدمهای عادی به سر کار میآمد و خلاصه در کشاکش سخت زندگی، برنده نبود. زهرا ذوالفقاری در سال 1377 به زندگی سختش پایان داد.» [صفحه 162 تا 164]
مهندس زهرا ذوالفقاری در میان خیل جانباختگان دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف) تنها نیست. عکس او را از آلبوم فارغالتحصیلان دورهی سوم دانشگاه برداشتم.
پینوشت:
بنا بر اطلاعات تازه (ژانویه 2010)، زهرا که در پی گرفتن ویزای سفر درمانی به خارج بود، پیش از خروج، در بیمارستانی "ایست قلبی" کرده شد.
نیز این نوشته را بخوانید.
پینوشت (مارس 2015): از فیسبوک نسیم یزدانی
«در راهرو، بالای پلههایی که به زیر زمین ختم میشوند، ایستادهایم. بار دوم است که ما را به زیر زمین میبرند، اینبار همه هستند، با کلیهی وسائل... امروز صبح وقتی گلها را در هواخوری تازیانه میزدند، ما به تماشا نرفتیم و در اتاقهایمان بست نشستیم... دوستانِ آزادی مان نه! گفتهبودند... ما ایستادهایم در سکوت و هوا سنگین و رعبآور است. کنارِ من، دوست بلند قامتم ز ذ [زهرا ذوالفقاری] ایستاده است. حضور مهربان و صمیمیاش برایمان دلگرمیست. او تجربهی هر دو دوره را با خود حمل میکند... صدایی یکهتازی میکند: "از این به بعد هوا نصف! غذا نصف! ملاقات بی ملاقات! دستشویی..." حرفش فرصت پایان نمییابد و در دهانش میماسد... ز ذ است که با صدای رسا، در دستمالِ سفید و تمیزش فین میکند... و ما با دهانِ بسته تمام قد میخندیم...»
11 September 2009
Grön solidaritet همبستگی سبز
در رسانههای فارسی ندیدم کسی این خبر را پوشش دادهباشد. پس من نیز باید به خیل "خبرگزاریهای یکنفره" بپیوندم!
خانمی که در عکس نوار سبز بر مچ دستش دارد، مونا سالین Mona Sahlin رهبر بزرگترین حزب صحنهی سیاسی سوئد، حزب سوسیالدموکرات، وزیر پیشین در چند وزارتخانهی گوناگون، و معاون نخستوزیر پیشین سوئد است. آن دو تن دیگر نیز رهبران حزبهای "سبز" و "چپ" (کمونیست پیشین) هستند. این عکس روز یکشنبه 6 سپتامبر (15 شهریور) در "باغ شاه" استکهلم برداشته شدهاست و من آن را از روزنامهی سوئدی DN روز بعد اسکن کردهام. این سه حزب که اکنون در جبههی مخالف دولت سوئد هستند، در این روز کارزار خود را برای انتخابات بعدی سوئد آغاز کردند.
هفتهای پیش از آن (30 اوت، 8 شهریور) به ابتکار نسل دوم ایرانیان ساکن استکهلم مراسم دفاع از حقوق بشر در ایران در همین "باغ شاه" برگزار شد. آن روز خانم مونا سالین با کت سبزرنگ و همین نوار سبز بر مچ دستش روی صحنه آمد، از شرکت سفیر سوئد در ایران در مراسم تنفیذ احمدینژاد بهشدت انتقاد کرد، و در سخنرانی پرشور خود قول داد که تا روزی که جشن پیروزی مردم ایران در رسیدن به خواستهایشان در همین صحنه برگزار شود، این نوار سبز را همواره بر مچ خود خواهد داشت. او در پایان بهفارسی شعار داد "زندهباد آزادی!"
از آن مراسم تا برداشتن این عکس یک هفته میگذرد، و میبینیم که ایشان به عهد خود وفا کردهاست. حرکتهایی از اینگونه مایهی دلگرمیست. مردم ایران تنها نیستند. جهانی با آنان است. من اما هیچ کسی را، حتی در میان ایرانیان نمیشناسم که چنین قولی دادهباشد. باید امیدوار باشیم که برای این خانم هم که شده، انتظار ما برای آن جشن پیروزی چندان طولانی نباشد.
در مراسم آن روز اشخاص بلندپایهی دیگری هم شرکت داشتند و هنرمندان بلندآوازهای روی صحنه برنامه اجرا کردند، از جمله لاله.
خانمی که در عکس نوار سبز بر مچ دستش دارد، مونا سالین Mona Sahlin رهبر بزرگترین حزب صحنهی سیاسی سوئد، حزب سوسیالدموکرات، وزیر پیشین در چند وزارتخانهی گوناگون، و معاون نخستوزیر پیشین سوئد است. آن دو تن دیگر نیز رهبران حزبهای "سبز" و "چپ" (کمونیست پیشین) هستند. این عکس روز یکشنبه 6 سپتامبر (15 شهریور) در "باغ شاه" استکهلم برداشته شدهاست و من آن را از روزنامهی سوئدی DN روز بعد اسکن کردهام. این سه حزب که اکنون در جبههی مخالف دولت سوئد هستند، در این روز کارزار خود را برای انتخابات بعدی سوئد آغاز کردند.
هفتهای پیش از آن (30 اوت، 8 شهریور) به ابتکار نسل دوم ایرانیان ساکن استکهلم مراسم دفاع از حقوق بشر در ایران در همین "باغ شاه" برگزار شد. آن روز خانم مونا سالین با کت سبزرنگ و همین نوار سبز بر مچ دستش روی صحنه آمد، از شرکت سفیر سوئد در ایران در مراسم تنفیذ احمدینژاد بهشدت انتقاد کرد، و در سخنرانی پرشور خود قول داد که تا روزی که جشن پیروزی مردم ایران در رسیدن به خواستهایشان در همین صحنه برگزار شود، این نوار سبز را همواره بر مچ خود خواهد داشت. او در پایان بهفارسی شعار داد "زندهباد آزادی!"
از آن مراسم تا برداشتن این عکس یک هفته میگذرد، و میبینیم که ایشان به عهد خود وفا کردهاست. حرکتهایی از اینگونه مایهی دلگرمیست. مردم ایران تنها نیستند. جهانی با آنان است. من اما هیچ کسی را، حتی در میان ایرانیان نمیشناسم که چنین قولی دادهباشد. باید امیدوار باشیم که برای این خانم هم که شده، انتظار ما برای آن جشن پیروزی چندان طولانی نباشد.
در مراسم آن روز اشخاص بلندپایهی دیگری هم شرکت داشتند و هنرمندان بلندآوازهای روی صحنه برنامه اجرا کردند، از جمله لاله.
Ser ni det där gröna bandet runt Mona Sahlins arm? Bilden togs av Erich Stering i Kungsträdgården söndagen den 6 september när de tre oppositionspartierna ordnade ”familjedag”. Jag har skannat bilden ur DN den 7 september (och här). Veckan innan, söndagen den 30 augusti i Stödgalan för Mänskliga rättigheter i Iran i Kungsträdgården var Mona Sahlin en av talarna. Hon kritiserade skarpt Sveriges ambassadörs deltagande i ceremonin i Teheran när Ahmadinejad svors in som president. Hon visade upp det där gröna bandet runt sin handled som en symbol för solidaritet med iranska folket och lovade att bära det kring handleden tills den dagen då man festar och jublar för iranska folkets seger i dess kamp för allt vad det strävar efter.
Tack Mona Sahlin för solidariteten! Det värmer i hjärtat. Jag känner ingen annan ens bland själva iranierna som vågar lova någonting sådant. Vi får bara hoppas att väntan på segerfesten inte blir långvarig.
Tack Mona Sahlin för solidariteten! Det värmer i hjärtat. Jag känner ingen annan ens bland själva iranierna som vågar lova någonting sådant. Vi får bara hoppas att väntan på segerfesten inte blir långvarig.
06 September 2009
از جهان خاکستری - 28
در شهریور 1356 با پایان ترم تابستانی سرانجام درسم در دانشگاه به پایان رسیدهبود و اکنون در مهرماه سخت در حال دوندگی برای تسویهی حساب با دانشگاه و نیز در تلاش بودم که شاید بتوانم خدمت سربازی را در دانشگاه انجام دهم، زیرا حدس میزدم که در پادگان پروندهی فعالیتهای دانشجوئی و زندانم را بیرون خواهند کشید و سرباز صفرم خواهند کرد.
یک پا که هیچ، هر دو پایم هنوز در دانشگاه بود. دل نمیکندم. چه سخت بود دل کندن از این محیطی که بهترین، پرشور ترین و دوستداشتنیترین روزهای زندگیم را در آن گذراندهبودم. آنجا دل باخته بودم، آنجا به کام نرسیدهبودم، آنجا "اتاق موسیقی" را بر پا کردهبودم، هر گوشهای از دانشگاه برایم پر از خاطره بود. اکنون اما بهشدت احساس تنهایی میکردم. همهی دوستانم که اغلب بزرگتر از خودم بودند درسشان تمام شدهبود، پراکنده شدهبودند و چندتاییشان در سربازی بودند.
در مهرماه فضای روشنفکری کشور تکانی خوردهبود. از 18 مهرماه شبهای شعر کانون نویسندگان ایران در باشگاه ایران و آلمان برگزار میشد، اما با آن دوندگیها و این احساس تنهایی، شوقی برای شرکت در آن شبهای شعر نداشتم. گروه دانشجوئی "پژوهشهای فرهنگی" دانشگاه که من نیز در تشکیل آن نقش داشتم، دنبالهی آن شبها را در سالن ورزش دانشگاه ما، دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف) برگزار میکرد.
در دهم آبان محمدعلی مهمید در بارهی "انسانگرایی در ادبیات اساطیری ما" سخنرانی کرد. هفتهی پس از آن منوچهر هزارخانی دربارهی "انتقال تکنولوژی از غرب به شرق" سخن گفت. این بار سالن پر از جمعیت بود. روز سهشنبه 24 آبان نوبت سعید سلطانپور بود که در بارهی "تئاتر و آزادی" سخن بگوید. مقامات دانشگاه تصمیم گرفتند که بیش از چهار هزار نفر را برای شنیدن سخنرانی به دانشگاه راه ندهند و از این رو چهار هزار کارت چاپ کردند که در میان کسانی که از دروازهی دانشگاه عبور میکردند توزیع شد و سپس دروازه را بستند. جمعیت انبوهی که بیرون دروازه ماندهبود اعتراض کرد و کار به زد و خورد با گارد دانشگاه کشید. کسانی از میان مردم، و نیز دو پلیس زخمی شدند. مردم یک سرهنگ شهربانی را هم در میدان 24 اسفند (انقلاب) کتک زدند. پلیس سیوهفت پسر و دوازده دختر را دستگیر کرد و با خود برد.
من روی پلههای جایگاه تماشاگران سالن ورزش نشستهبودم. روی این پلهها و تمامی کف سالن جمعیت نشستهبود. با وجود آشنایان فراوانی که در میان این جمع داشتم، هیچکدام دوستی نزدیک با من نداشتند و تنها بودم. دل و دماغی نداشتم. نگاهم در میان جمعیت دنبال چهرههای آشنا میگشت. چندی از ساعت آغاز سخنرانی گذشتهبود که مهدی که از سوی گروه پژوهشهای فرهنگی به گردانندگی جلسه گمارده شدهبود پشت میکروفون ایستاد، خبر از درگیری و دستگیریهای بیرون دانشگاه داد و سعید سلطانپور را برای سخنرانی فراخواند. سلطانپور آمد، و گفت که در اعتراض به دستگیریها سخنرانی نخواهد کرد. دقایقی در بلاتکلیفی و همهمه سپری شد، تا آن که مهدی آمد و گفت که کسانی پیشنهاد میکنند که تا آزادی دستگیرشدگان همه همانجا بست بنشینیم، و از جمعیت نظر خواست.
من حاضر بودم تا قیامت همانجا بنشینم. نه آن شب، و نه شبهای پیش و پس از آن کسی چشمانتظارم نبود. اینک، اینجا تاریخ نوشتهمیشد و خواه و ناخواه اکنون در قلب تپندهی تاریخ قرار گرفتهبودم. چه جای رفتن به خانه و خوابیدن بود؟ این نخستین حرکت بزرگ و مردمی انقلاب بود.
تا ساعتی کسانی میآمدند پشت میکروفون و از سوی دانشجویان این و آن دانشگاه، کارکنان این و آن واحد آموزشی، کارگران، کارمندان، و دیگران، با تصمیم بست نشستن اعلام همبستگی میکردند. دیگر نیازی به رأی گیری نبود. کسی که میخواست برود، میرفت. تصمیم گرفته شدهبود، جمعیت نشستهبود. از هنگام پایان سخنرانی ساعتی گذشتهبود و خبر به نگهبانان و گارد دانشگاه رسیدهبود که این جمعیت چهار-پنج هزار نفری قصد ترک دانشگاه را ندارد. خبر و شایعه دهان به دهان میگشت و میچرخید. میگفتند که گارد سالن را در محاصره گرفتهاست. اما بسیاری میبایست به عزیزانشان، به خانههایشان تلفن میزدند و خبر میدادند که شب را اینجا میمانند. ساختمان سالن ورزش تلفن نداشت و اینان لازم بود تا ساختمان مجتهدی (ابنسینا) بروند تا از تلفنهای سکهای به خانهشان زنگ بزنند. مردم محاصرهی گارد را در آن بخش شکستهبودند. کسی گویا به رادیوی بیبیسی تلفن زدهبود و با او مصاحبه کردهبودند. مهدی پشت میکروفون آمد و گفت که بیبیسی خبر بستنشینی ما را در جهان پخش کردهاست. همه با شادی کف زدند.
نمیشد یکنفس نشست. در سمت چپ سالن میان جایگاه تماشاگران و صحنهی سخنرانی در میان جمعیت نشسته و ایستاده باریکهراهی گشوده شدهبود که کسانی در آن قدم میزدند. من نیز به خیل آنان پیوستم. در این رفتن و آمدن در طول سالن، آشنایان را میدیدم، همراهم میشدند، خبر میدادند، خبر میگرفتند، نظر میپرسیدند. کار گروه "پژوهشهای فرهنگی" را تا این هنگام میستودم، هر چند که با پیراهنهایی که بیشاز آنان پاره کردهبودم، فکر میکردم که شاید بهتر بود این مطلب را این طور میگفتند و آن کار را شاید بهتر بود به آن شکل انجام میدادند. اما یکی از بهانههای دستگاههای امنیتی و تبلیغاتی شاهنشاهی همواره آن بود که میگفتند "عوامل غیر دانشجو" و "کسانی از بیرون دانشگاه" در محیطهای دانشجویی آشوب ایجاد کردهاند، و از این رو، اکنون که دیگر درسم در دانشگاه تمام شدهبود، پرهیز داشتم از اینکه در کار گروهی که همهی اعضای آن را کم و بیش میشناختم، گروهی که من نیز در پا گرفتن آن سهم داشتم، دخالت کنم.
تنفس این چند هزار نفر در آن هوای بسته بس نبود، بسیاری سیگار هم میکشیدند! من نیز یکی از آنان بودم. خوراکی در کار نبود و میبایست شکم را با آب و با دود سیگار پر میکردیم. سیگارهای وینستونام را کشیدم، به این و آن دادم، و تمام شد. محمود در کنارم قدم میزد، و بستهای سیگار مور More داشت. یکی از خاطرههای آن شبم دود کردن همین سیگار مور است.
کسانی از میان جمعیت گاه آوازی میخواندند، و گروهی با آنان همصدا میشدند. "مرغ سحر". "دایه دایه وقت جنگه...". احساس تنهایی را اکنون به کناری نهادهبودم. این جمعیت را دوست داشتم. همه گویی از یک خمیره، از یک گوشت و خون بودیم. دریافتهبودم که این شب، شبیست تاریخی. سربلند بودم از اینکه من نیز ذرهای از این هزاران هستم.
به نیمههای شب رسیدهبودیم. کسی از گروه "پژوهشهای فرهنگی" به سراغم آمد. علیرضا، عباس، یا کسی دیگر؟ بهیاد ندارم. گفتند که برای مهدی احساس خطر میکنند و پیشنهاد شدهاست که چهرهی دیگری اجرای برنامه را ادامه دهد. میپرسیدند که آیا من حاضرم کمکشان کنم. کار از کار گذشتهبود. دیگر "دخالت عوامل غیر دانشجویی" معنایی نداشت. پس چه باک؟ به جمعشان پیوستم، اما خود را دور نگاه داشتم. روی پلههایی که در کنار دیوار به روی صحنه میرفت، عباس و علیرضا و مهدی و اسد و چند نفر دیگر سر در گوش هم بردهبودند و بحث میکردند و تصمیم میگرفتند. نمیشنیدم و نمیخواستم بشنوم. این یکی از آموزههای زندگی انقلابی آن دوران بود: هرچه کمتر بدانی، بهتر است. آنجا میایستادم، تصمیمشان را میگرفتند، میآمدند و دم گوشم میگفتند، و من میرفتم و پای میکروفون میگفتم. اسکندر، این جوان آرام، خاموش کنار دستگاه بلندگو نشستهبود. روی صحنه که میرفتم پیچ دستگاه را میچرخاند و صدا را بالا میبرد، و پایین که میآمدم، صدا را میبست.
کسانی در میان جمعیت دستگاههای ضبط صوت با خود داشتند و هر بار که چیزی از میکروفون اعلام میشد، اینان خود را به بلندگوها میرساندند، ضبطصوتشان را کنار بلندگو میگرفتند و صدای گوینده را ضبط میکردند.
با شکم گرسنه، با چشمانی خوابآلود، و خسته، میرفتم و در میان جمعیت قدم میزدم، و هر گاه که دوستان گرداننده صدایم میزدند، میرفتم، پیامشان را میگرفتم و پشت میکروفون میگفتم. کسانی در میان جمعیت زخم معده داشتند ونیاز به دارو و خوراک داشتند. بستگان بیرونی که از این بستنشستن خبر گرفتهبودند، با دیگ خوراک خود را به دانشگاه رساندهبودند، توانستهبودند از حلقهی محاصرهی گارد بگذرند و خوراک را به سالن برسانند. اما خبررسانی خوب کار نمیکرد. هنگامی که به من گفتند و اعلام کردم که زخممعدهایها میتوانند برای دریافت خوراک به زیر پلهها مراجعه کنند، لحظهای بعد کسانی آمدند و گفتند که من خبر را دیر اعلام کردهام و خوراک تمام شدهاست!
در طول شب بارها گفتند اعلام کنم که لطفاً آواز نخوانند، زیرا همه خستهاند و فضا پر تشنج است، و باز گفتند اعلام کنم که اکنون میتوان آواز خواند. سر در گم بودم از این "بخوانید و نخوانید"، و سالی طول کشید تا دریابم که اینها همه مربوط به کشمکش گروههای سیاسی بود که من حتی از وجودشان بیخبر بودم.
و صدای زنی در آن میان شگفتی آفریدهبود: به آوازی بینهایت زیبا میخواند. این شعر و آوازها را چه بسیار شنیده بودم و چه بسیار خود در کوهپیماییها خواندهبودمشان. این اما آواز دیگری بود. چند هزار نفر سراپا گوش بودند. مو بر تنم راست میشد. میدانم که در این احساس تنها نبودم و ایکاش آن زن و آوازش هنوز باشند. بیجا نیست که به یاد شعر نیما یوشیج میافتم:
یک شب درون قایق
دلتنگ خواندند آنچنان
که من هنوز هیبت دریا را
در خواب میبینم
میگفتند که چندین رسانهی خارجی دیگر نیز خبر بستنشستن ما را به گوش جهانیان رساندهاند. محمود اعتمادزاده (م.ا. بهآذین) دبیر کانون نویسندگان ایران و مترجم بلندآوازهی رمانهای "ژان کریستف" و "جان شیفته" از رومن رولان و "دُن آرام" و "زمین نوآباد" از میخائیل شولوخوف، مینویسد (کتاب "از هر دری..."، جلد دوم، انتشارات جامی، چاپ اول تهران 1372):
کنار رفتم و بهآذین پشت میکروفون ایستاد. با لهجهی گیلهمردیاش، که در رگ و پی من هم ریشه داشت، شمرده و سنگین و با مکث سخن گفت. یکیک کلماتی را که بهکار میبرد با ترازوی زرگری ماهر وزن میکرد و بعد ادا میکرد. "و" را به گیلکی و با کسره میگفت. هنوز بر لبهی صحنه ایستادهبودم تا اگر لازم شد، چیزی از میکروفون بگویم. اما دیگر خود را فراموش کردهبودم. در سخنان بهآذین حل شدهبودم. در این لحطهی تاریخی گم شدهبودم. پس او بود، همان که چند گام آنسوتر داشت سخن میگفت، که ترجمهی زیبای "ژان کریستف" بر قلمش جاری شدهبود! و من آنجا بودم، در کنارش! و با آنچه میگفت، موافق بودم.
پس از بهآذین، دکتر مهران سخن گفت. لحنی مظلوموار و پوزشخواهانه داشت. از میان کلماتش میشد دریافت که میگوید او نقشی در بسیج گارد و پلیس برای درگیریها نداشته و نقش چندانی در آزادی گرفتاران هم ندارد. حرف او را هم باور میکردم و کموبیش دلم برایش میسوخت. اما کسانی از میان جمعیت در سخنان او دویدند و چیزهای گرانی گفتند، و او چارهای نداشت جز آنکه بکوشد معترضان را آرام کند و یقهی خود را برهاند. بهآذین مینویسد:
دوستان گرداننده بار دیگر به سراغم آمدند و نظر مرا دربارهی ادامهی بست نشستن یا پذیرش نظر بهآذین پرسیدند. به میان جمعشان روی پلههای کوتاه کنار صحنه رفتم. با نطر بهآذین موافق بودم، اما نمیخواستم فکر کنند که نظر من در تصمیمشان تأثیری دارد. میخواستم با فکر و عقل مستقل خود تصمیم بگیرند. تنها یک جمله گفتم و ترکشان کردم: "کاری نکنید و تصمیمی نگیرید که بعد نتوانید پای آن بایستید".
بهآذین مینویسد:
با کشورم چه رفتهاست که زندانها
از شبنم و شقایق سرشارند...
[...]
ای خفتگان خوف
این مرد روستایی
این مرد کارگر
این پهلوان زخمی
ایران است...
[...]
ای دست انقلاب
مشت درشت مردم
گلمشت آفتاب
با کشورم چه رفتهاست...
[...]
بگو چگونه بسوزم
چگونه آتش قلبم را
به یاد آنهمه خونشعلهی خیابانی
به یاد این همه گلهای سرخ زندانی
به چار جانب این دشت خون برافروزم...
[...]
ای گلشن ستارهی دنبالهدار اعدامی
در باغ ارغوان
در ازدحام خلق
در دوردست و در نزدیک
من هیچ نیستم
جز حماسهای که در زمینهی یک انقلاب میگذرد...
جمعیت گرسنه و خوابآلود اکنون بیدار و هشیار و پر شور بود. از سیاوش کسرایی خواستند که "آرش کمانگیر" را بخواند. او گفت که این منظومهای بلند است، آن را از حفظ نمیداند، جمعیت خستهاند و عذر خواست، اما جمعیت اصرار داشت. کسی کتاب او را داشت و به دستش رساندند، و کسرایی خواند:
برف میبارد؛
برف میبارد بهروی خار و خاراسنگ.
کوهها خاموش،
درهها دلتنگ،
راهها چشمانتظار کاروانی با صدای زنگ...
[...]
آری، آری، زندگی زیباست.
زندگی آتشگهی دیرنده پابرجاست.
گر بیافروزیش، رقص شعلهاش در هر کران پیداست.
ورنه خاموش است و خاموشی گناه ماست.
[...]
زندگی را شعله باید برفروزنده؛
شعلهها را هیمه سورنده.
جنگلی هستی تو، ای انسان!
جنگل، ای روییده آزاده،
بیدریغ افکنده روی کوهها دامان...
سربلند و سبز باش، ای جنگل ِ انسان!
[...]
برآ، ای آفتاب، ای توشهی امّید!
برآ، ای خوشهی خورشید!
تو جوشانچشمهای، من تشنهای بیتاب،
برآ، سرریز کن، تا جان شود سیراب.
[...]
دشمنانش، در سکوتی ریشخندآمیز،
راه وا کردند.
کودکان از بامها او را صدا کردند.
مادران او را دعا کردند.
پیرمردان چشم گرداندند.
دختران، بفشرده گردنبندها در مشت،
همره ِ او قدرت عشق و وفا کردند.
آرش، اما همچنان خاموش،
از شکاف دامن البرز بالا رفت.
وز پی ِ او، پردههای اشک پیدرپی فرود آمد.
[...]
کودکان دیریست در خواباند،
در خواب است عمو نوروز.
میگذارم کندهای هیزم در آتشدان.
شعله بالا میرود پُرسوز...
اینک، وقت رفتن بود. از سالن ورزش بیرون آمدیم. بهآذین و کسرایی و سلطانپور و دیگر اعضای کانون نویسندگان ایران همراه با گروهی از استادان دانشگاه در صف پیشین میرفتند. در سکوت راه میسپردیم. این سکوت خود احساسی شگرف در من میانگیخت. چون رودی بودیم که سنگین و خاموش جاریست، و همین سنگینی و خاموشی نشان از ناشناختههای ژرفای آن دارد. با بیرون رفتن از دروازهی دانشگاه وقت آن بود که به تنهایی خود بازگردم. خانهام در همان نزدیکی و در خیابان توس بود. از عرض خیابان آیزنهاور (آزادی) گذشتم و رفتم که در خانه چیزی بخورم و اندکی بیاسایم.
بهآذین مینویسد:
در سال 1359 شبی با مهرداد فرجاد سخن از گذشتهها میگفتیم. بهیاد آورد که یک نوار کاست از سخنها و رویدادهای آن شب دانشگاه صنعتی دارد که در گردهماییهای گوناگون در ایتالیا برای شنوندگان پخش میکردهاست. آورد و گوش دادیم. نوار خرابی بود که صداهای گنگی تنها بر یک لبه از چهار لبهی آن ضبط شدهبود و صدا تنها از یک بلندگو شنیده میشد. صدای مرا باز شناخت. مهرداد فرجاد را جمهوری اسلامی در تابستان 1367 اعدام کرد.
سعید سلطانپور را که پس از انقلاب عضو سازمان چریکهای فدایی خلق (اقلیت) بود، جمهوری اسلامی در 27 فروردین 1360 از سر سفرهی عقدش ربود و در 31 خرداد اعدامش کرد.
از اعضای گروه پژوهشهای فرهنگی دانشجویان دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف)، زهره شکاری را که عضو یکی از گروههای چپ بود، جمهوری اسلامی در سال 1360 اعدام کرد. برخی دیگر از اعضای گروه سراغ مهدی حسینی را از من میگیرند و من هیچ نشانی از او ندارم.
به هنگام دربهدریهای اسفند ماه 1361، در جستوجوی جایی برای پناه گرفتن، اسد، یکی از اعضای گروه پژوهشهای فرهنگی را دیدم که پیش از من در یکی از این جاها پناه یافتهبود. بی دادن آشنایی از آنجا رفتم. همین چند سال پیش با دوستی در یک پارک سرسبز استکهلم قدم میزدم که تلفنم زنگ زد. اسد بود که از دوردست جایی در شمال ایران و از پس غبار 25 سال، از امکانات پزشکی سوئد برای یکی از عزیزانش میپرسید، و گفت: "یادت هست آن شب گفتی تصمیمی نگیرید که بعد نتوانید پای آن بایستید؟ آن جملهی تو زندگی مرا تغییر داد!" هیچ نمیدانستم!
سیاوش کسرایی در نوزده بهمن 1374 در غربت اتریش دق کرد و پس از عمل جراحی قلب در گذشت.
محمود اعتمادزاده (بهآذین) را جمهوری اسلامی در بهمن 1361 دستگیر و شکنجه کرد و به اعتراف تلویزیونیاش کشاندند. او در دهم خرداد 1385 در گذشت.
و من هنوز دلم در هوای شنیدن صدای زنی پر میزند که آن شب هزاران تن را با آوازش جادو کرد. کجاست او؟
یک پا که هیچ، هر دو پایم هنوز در دانشگاه بود. دل نمیکندم. چه سخت بود دل کندن از این محیطی که بهترین، پرشور ترین و دوستداشتنیترین روزهای زندگیم را در آن گذراندهبودم. آنجا دل باخته بودم، آنجا به کام نرسیدهبودم، آنجا "اتاق موسیقی" را بر پا کردهبودم، هر گوشهای از دانشگاه برایم پر از خاطره بود. اکنون اما بهشدت احساس تنهایی میکردم. همهی دوستانم که اغلب بزرگتر از خودم بودند درسشان تمام شدهبود، پراکنده شدهبودند و چندتاییشان در سربازی بودند.
در مهرماه فضای روشنفکری کشور تکانی خوردهبود. از 18 مهرماه شبهای شعر کانون نویسندگان ایران در باشگاه ایران و آلمان برگزار میشد، اما با آن دوندگیها و این احساس تنهایی، شوقی برای شرکت در آن شبهای شعر نداشتم. گروه دانشجوئی "پژوهشهای فرهنگی" دانشگاه که من نیز در تشکیل آن نقش داشتم، دنبالهی آن شبها را در سالن ورزش دانشگاه ما، دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف) برگزار میکرد.
در دهم آبان محمدعلی مهمید در بارهی "انسانگرایی در ادبیات اساطیری ما" سخنرانی کرد. هفتهی پس از آن منوچهر هزارخانی دربارهی "انتقال تکنولوژی از غرب به شرق" سخن گفت. این بار سالن پر از جمعیت بود. روز سهشنبه 24 آبان نوبت سعید سلطانپور بود که در بارهی "تئاتر و آزادی" سخن بگوید. مقامات دانشگاه تصمیم گرفتند که بیش از چهار هزار نفر را برای شنیدن سخنرانی به دانشگاه راه ندهند و از این رو چهار هزار کارت چاپ کردند که در میان کسانی که از دروازهی دانشگاه عبور میکردند توزیع شد و سپس دروازه را بستند. جمعیت انبوهی که بیرون دروازه ماندهبود اعتراض کرد و کار به زد و خورد با گارد دانشگاه کشید. کسانی از میان مردم، و نیز دو پلیس زخمی شدند. مردم یک سرهنگ شهربانی را هم در میدان 24 اسفند (انقلاب) کتک زدند. پلیس سیوهفت پسر و دوازده دختر را دستگیر کرد و با خود برد.
من روی پلههای جایگاه تماشاگران سالن ورزش نشستهبودم. روی این پلهها و تمامی کف سالن جمعیت نشستهبود. با وجود آشنایان فراوانی که در میان این جمع داشتم، هیچکدام دوستی نزدیک با من نداشتند و تنها بودم. دل و دماغی نداشتم. نگاهم در میان جمعیت دنبال چهرههای آشنا میگشت. چندی از ساعت آغاز سخنرانی گذشتهبود که مهدی که از سوی گروه پژوهشهای فرهنگی به گردانندگی جلسه گمارده شدهبود پشت میکروفون ایستاد، خبر از درگیری و دستگیریهای بیرون دانشگاه داد و سعید سلطانپور را برای سخنرانی فراخواند. سلطانپور آمد، و گفت که در اعتراض به دستگیریها سخنرانی نخواهد کرد. دقایقی در بلاتکلیفی و همهمه سپری شد، تا آن که مهدی آمد و گفت که کسانی پیشنهاد میکنند که تا آزادی دستگیرشدگان همه همانجا بست بنشینیم، و از جمعیت نظر خواست.
من حاضر بودم تا قیامت همانجا بنشینم. نه آن شب، و نه شبهای پیش و پس از آن کسی چشمانتظارم نبود. اینک، اینجا تاریخ نوشتهمیشد و خواه و ناخواه اکنون در قلب تپندهی تاریخ قرار گرفتهبودم. چه جای رفتن به خانه و خوابیدن بود؟ این نخستین حرکت بزرگ و مردمی انقلاب بود.
تا ساعتی کسانی میآمدند پشت میکروفون و از سوی دانشجویان این و آن دانشگاه، کارکنان این و آن واحد آموزشی، کارگران، کارمندان، و دیگران، با تصمیم بست نشستن اعلام همبستگی میکردند. دیگر نیازی به رأی گیری نبود. کسی که میخواست برود، میرفت. تصمیم گرفته شدهبود، جمعیت نشستهبود. از هنگام پایان سخنرانی ساعتی گذشتهبود و خبر به نگهبانان و گارد دانشگاه رسیدهبود که این جمعیت چهار-پنج هزار نفری قصد ترک دانشگاه را ندارد. خبر و شایعه دهان به دهان میگشت و میچرخید. میگفتند که گارد سالن را در محاصره گرفتهاست. اما بسیاری میبایست به عزیزانشان، به خانههایشان تلفن میزدند و خبر میدادند که شب را اینجا میمانند. ساختمان سالن ورزش تلفن نداشت و اینان لازم بود تا ساختمان مجتهدی (ابنسینا) بروند تا از تلفنهای سکهای به خانهشان زنگ بزنند. مردم محاصرهی گارد را در آن بخش شکستهبودند. کسی گویا به رادیوی بیبیسی تلفن زدهبود و با او مصاحبه کردهبودند. مهدی پشت میکروفون آمد و گفت که بیبیسی خبر بستنشینی ما را در جهان پخش کردهاست. همه با شادی کف زدند.
نمیشد یکنفس نشست. در سمت چپ سالن میان جایگاه تماشاگران و صحنهی سخنرانی در میان جمعیت نشسته و ایستاده باریکهراهی گشوده شدهبود که کسانی در آن قدم میزدند. من نیز به خیل آنان پیوستم. در این رفتن و آمدن در طول سالن، آشنایان را میدیدم، همراهم میشدند، خبر میدادند، خبر میگرفتند، نظر میپرسیدند. کار گروه "پژوهشهای فرهنگی" را تا این هنگام میستودم، هر چند که با پیراهنهایی که بیشاز آنان پاره کردهبودم، فکر میکردم که شاید بهتر بود این مطلب را این طور میگفتند و آن کار را شاید بهتر بود به آن شکل انجام میدادند. اما یکی از بهانههای دستگاههای امنیتی و تبلیغاتی شاهنشاهی همواره آن بود که میگفتند "عوامل غیر دانشجو" و "کسانی از بیرون دانشگاه" در محیطهای دانشجویی آشوب ایجاد کردهاند، و از این رو، اکنون که دیگر درسم در دانشگاه تمام شدهبود، پرهیز داشتم از اینکه در کار گروهی که همهی اعضای آن را کم و بیش میشناختم، گروهی که من نیز در پا گرفتن آن سهم داشتم، دخالت کنم.
تنفس این چند هزار نفر در آن هوای بسته بس نبود، بسیاری سیگار هم میکشیدند! من نیز یکی از آنان بودم. خوراکی در کار نبود و میبایست شکم را با آب و با دود سیگار پر میکردیم. سیگارهای وینستونام را کشیدم، به این و آن دادم، و تمام شد. محمود در کنارم قدم میزد، و بستهای سیگار مور More داشت. یکی از خاطرههای آن شبم دود کردن همین سیگار مور است.
کسانی از میان جمعیت گاه آوازی میخواندند، و گروهی با آنان همصدا میشدند. "مرغ سحر". "دایه دایه وقت جنگه...". احساس تنهایی را اکنون به کناری نهادهبودم. این جمعیت را دوست داشتم. همه گویی از یک خمیره، از یک گوشت و خون بودیم. دریافتهبودم که این شب، شبیست تاریخی. سربلند بودم از اینکه من نیز ذرهای از این هزاران هستم.
به نیمههای شب رسیدهبودیم. کسی از گروه "پژوهشهای فرهنگی" به سراغم آمد. علیرضا، عباس، یا کسی دیگر؟ بهیاد ندارم. گفتند که برای مهدی احساس خطر میکنند و پیشنهاد شدهاست که چهرهی دیگری اجرای برنامه را ادامه دهد. میپرسیدند که آیا من حاضرم کمکشان کنم. کار از کار گذشتهبود. دیگر "دخالت عوامل غیر دانشجویی" معنایی نداشت. پس چه باک؟ به جمعشان پیوستم، اما خود را دور نگاه داشتم. روی پلههایی که در کنار دیوار به روی صحنه میرفت، عباس و علیرضا و مهدی و اسد و چند نفر دیگر سر در گوش هم بردهبودند و بحث میکردند و تصمیم میگرفتند. نمیشنیدم و نمیخواستم بشنوم. این یکی از آموزههای زندگی انقلابی آن دوران بود: هرچه کمتر بدانی، بهتر است. آنجا میایستادم، تصمیمشان را میگرفتند، میآمدند و دم گوشم میگفتند، و من میرفتم و پای میکروفون میگفتم. اسکندر، این جوان آرام، خاموش کنار دستگاه بلندگو نشستهبود. روی صحنه که میرفتم پیچ دستگاه را میچرخاند و صدا را بالا میبرد، و پایین که میآمدم، صدا را میبست.
کسانی در میان جمعیت دستگاههای ضبط صوت با خود داشتند و هر بار که چیزی از میکروفون اعلام میشد، اینان خود را به بلندگوها میرساندند، ضبطصوتشان را کنار بلندگو میگرفتند و صدای گوینده را ضبط میکردند.
با شکم گرسنه، با چشمانی خوابآلود، و خسته، میرفتم و در میان جمعیت قدم میزدم، و هر گاه که دوستان گرداننده صدایم میزدند، میرفتم، پیامشان را میگرفتم و پشت میکروفون میگفتم. کسانی در میان جمعیت زخم معده داشتند ونیاز به دارو و خوراک داشتند. بستگان بیرونی که از این بستنشستن خبر گرفتهبودند، با دیگ خوراک خود را به دانشگاه رساندهبودند، توانستهبودند از حلقهی محاصرهی گارد بگذرند و خوراک را به سالن برسانند. اما خبررسانی خوب کار نمیکرد. هنگامی که به من گفتند و اعلام کردم که زخممعدهایها میتوانند برای دریافت خوراک به زیر پلهها مراجعه کنند، لحظهای بعد کسانی آمدند و گفتند که من خبر را دیر اعلام کردهام و خوراک تمام شدهاست!
در طول شب بارها گفتند اعلام کنم که لطفاً آواز نخوانند، زیرا همه خستهاند و فضا پر تشنج است، و باز گفتند اعلام کنم که اکنون میتوان آواز خواند. سر در گم بودم از این "بخوانید و نخوانید"، و سالی طول کشید تا دریابم که اینها همه مربوط به کشمکش گروههای سیاسی بود که من حتی از وجودشان بیخبر بودم.
و صدای زنی در آن میان شگفتی آفریدهبود: به آوازی بینهایت زیبا میخواند. این شعر و آوازها را چه بسیار شنیده بودم و چه بسیار خود در کوهپیماییها خواندهبودمشان. این اما آواز دیگری بود. چند هزار نفر سراپا گوش بودند. مو بر تنم راست میشد. میدانم که در این احساس تنها نبودم و ایکاش آن زن و آوازش هنوز باشند. بیجا نیست که به یاد شعر نیما یوشیج میافتم:
یک شب درون قایق
دلتنگ خواندند آنچنان
که من هنوز هیبت دریا را
در خواب میبینم
میگفتند که چندین رسانهی خارجی دیگر نیز خبر بستنشستن ما را به گوش جهانیان رساندهاند. محمود اعتمادزاده (م.ا. بهآذین) دبیر کانون نویسندگان ایران و مترجم بلندآوازهی رمانهای "ژان کریستف" و "جان شیفته" از رومن رولان و "دُن آرام" و "زمین نوآباد" از میخائیل شولوخوف، مینویسد (کتاب "از هر دری..."، جلد دوم، انتشارات جامی، چاپ اول تهران 1372):
صبح چهارشنبه 25 آبانماه 56 "ساعت شش، از دانشگاه آریامهر برایم تلفن زدند. سیاوش کسرایی بود، با سلطانپور و جلال سرفراز و یک دانشجو که خود را حسینی [مهدی] معرفی کرد. میخواستند که کانون نویسندگان در پشتیبانی از آنان کاری بکند. کانون به هیچ رو نمیتوانست مستقیماً در پی دخالت باشد. ولی، به وقت خودش، البته بیانیهای در پشتیبانی دانشجویان بیرون خواهد داد. – قدمی کوچک، بسیار کوچک، اما همهی آنچه در توان یک جمعیت صنفی بود، بی کم و کاست.از ساعتی پیش به گوش من رسیدهبود که بهآذین به دانشگاه آمده و با گروه پژوهشهای فرهنگی و با رئیس دانشگاه در پی یافتن راه حلی هستند. با آنکه بسیاری از ترجمههای بهآذین را خواندهبودم، با آنکه شیفتهی "ژان کریستف" بودم، با آنکه با پسر او کاوه آشنایی داشتم، هرگز خود او را از نزدیک ندیدهبودم. ناگهان در ِ پشت صحنهی سالن ورزش گشودهشد و گروهی به درون آمدند. پیشتر هرگز ندیدهبودم این در گشودهشود. رئیس نگهبانی دانشگاه بود که در را گشود. میگفتند ساواکیست. با توصیفی که از ظاهر بهآذین شنیدهبودم، او را در میان گروه بازیافتم. دوستان اشاره کردند، پشت میکروفون رفتم، و اسکندر صدا را بالا برد. گفتم: "دوستان عزیز، آقای بهآذین دبیر کانون نویسندگان و آقای دکتر مهران رئیس دانشگاه به میان ما آمدهاند. خواهش میکنم لطفاً به سخنان ایشان گوش دهید."
از من خواستهشد که به دیگر دبیران کانون خبر بدهم و خودم نیز بیایم و با رئیس دانشگاه به مذاکره بنشینم، بلکه بتوانیم راه حلی برای مشکل ناسنجیدهای که پیش آمدهبود بیابیم.
به هزارخانی تلفن کردم وخودم به راه افتادم. نزدیک ساعت هفت به دم در دانشگاه رسیدم. خودم را به افسر نگهبان معرفی کردم و گفتم که مرا برای مذاکره خواستهاند. افسر به رئیس دانشگاه تلفن زد و با موافقت او مرا به درون راه داد. رفتم. به اتاقی راهنمایی شدم. پروفسور [حسینعلی] مهران و هفتهشت تن از استادان جمع بودند و شورا داشتند. خودم را معرفی کردم. پروفسور مهران خلاصهای از رویداد دیشب و امنتاع دانشجویان را از تخلیهی محل سخنرانی گفت. از استادان هم تنی چند سخنانی گفتند. بر روی هم، فضای شورا مساعد بود. آنچه را که آمادهی تأمین و اجرا بودند گفتند و من بیرون آمدم و بهسوی سالن ورزش رفتم.
در تالار کوچکی چسبیده به سالن ورزش، سعید سلطانپور، سیاوش کسرایی، هوشنگ گلشیری، نعمت میرزازاده، کیومرث منشیزاده، جلال سرفراز، چند تن از نمایندگان دانشجویان آریامهر و باز دوسه تن دیگر که هیچ رابطهای با دانشجویان نداشتند بودند. گفتم کانون نویسندگان به هیچ عنوان نمیتواند مسئولیتی یا شرکتی در کارتان داشتهباشد، و اگر کسانی از اعضای کانون شب را در اینجا با شما بسر بردند، یا خود من که به درخواستتان آمدهام، این تنها به تصمیم فردیمان بودهاست. پس از آن گفتم که مقاومت درست است، اما حدی دارد و باید با نیروی دو طرف که رو در روی هم ایستادهاند متناسب باشد. توان جسمی و روحی حاضران را که یک شب بیخوابی کشیدهاند و خستهاند و در فضای تقریباً بسته که در آن هوای کافی نیست ماندهاند باید در نظر گرفت. یک عقبنشینی منظم آبرومندانه بهتر است تا شکست حتمی و هزیمت سراسیمهوار در یک درگیری نابرابر. ارادهای که شما برای پاسداری حقوق دانشجوییتان و همدردی که با دوستان گرفتارتان نشان میدهید بسیار با ارزش و نویدبخش است. درگیری شتابزده و شکستی که در پی دارد میتواند آن را از محتوای ارزندهاش تهی کند و به نومیدی و بیتفاوتی مبدل سازد. بیایید به همین تعهد زبانی رئیس دانشگاه دربارهی آزادی بازداشتشدگان تظاهرات دیشب بسازیم، و خواستمان در این حد باشد که سخنرانیها طبق برنامه صورت بگیرد و، به هنگام بیرون رفتنمان، نه در محوطهی دانشگاه و نه در خیابان، مأموران انتظامی به جمعیت، تعرض روا ندارند. همچنین، برای تضمین امنیتمان، رئیس و استادان دانشگاه ما را تا بیرون در دروازهی دانشگاه همراهی کنند.
گفتوگوها تا چندی ادامه یافت. نمایندگان دانشجویان برای مشورت به گوشهای رفتند. کسانی که ماندند با من به بحث پرداختند. اعضای کانون نویسندگان که آنجا بودند همه با من موافقت داشتند. هزارخانی هم که تازه از راه رسیدهبود تأییدم کرد. تنها یکی که نمیشناختم و نامش را بعد دانستم، علی فرخنده (کشتگر)، و او نیز شب را در آن جمع گذراندهبود، با سرسختی مخالفت مینمود و تا پایداری تا آخر دم میزد. حوصلهام سر رفت. پرسیدم:
- تو دانشجویی؟
- نه.
- پس به چه حق دربارهی کاری که دانشجویان در پیش دارند وارد بحث میشوی؟ چرا متوجه ضعف موقعیت این گروه چند هزار نفری نیستی؟ گارد دانشگاه اینجا را در محاصره دارد. در خیابان هم پلیس هر لحظه نیروی بیشتری به صحنه میآورد. اگر بیایند و بخواهند بهزور بیرونمان کنند، چه از دستمان بر میآید؟ هیچ میتوانی تصور کنی که وقت بیرونرفتن جمعیت سراسیمه از درهای این سالن ورزش چه فاجعهای روی خواهد داد و چه بسا دختر و پسر که زیر دست و پا خواهند ماند؟
باری، به خواهش نمایندگان دانشجویان، رفتم تا رئیس دانشگاه را بیاورم و او آن تعهدات را از پشت بلندگو اعلام کند و حاضران هم اطمینان یافته سالن را ترک گویند. آقای مهران پذیرفت. همراه او و ششهفت تن از استادان به سالن ورزش بازگشتم."
کنار رفتم و بهآذین پشت میکروفون ایستاد. با لهجهی گیلهمردیاش، که در رگ و پی من هم ریشه داشت، شمرده و سنگین و با مکث سخن گفت. یکیک کلماتی را که بهکار میبرد با ترازوی زرگری ماهر وزن میکرد و بعد ادا میکرد. "و" را به گیلکی و با کسره میگفت. هنوز بر لبهی صحنه ایستادهبودم تا اگر لازم شد، چیزی از میکروفون بگویم. اما دیگر خود را فراموش کردهبودم. در سخنان بهآذین حل شدهبودم. در این لحطهی تاریخی گم شدهبودم. پس او بود، همان که چند گام آنسوتر داشت سخن میگفت، که ترجمهی زیبای "ژان کریستف" بر قلمش جاری شدهبود! و من آنجا بودم، در کنارش! و با آنچه میگفت، موافق بودم.
پس از بهآذین، دکتر مهران سخن گفت. لحنی مظلوموار و پوزشخواهانه داشت. از میان کلماتش میشد دریافت که میگوید او نقشی در بسیج گارد و پلیس برای درگیریها نداشته و نقش چندانی در آزادی گرفتاران هم ندارد. حرف او را هم باور میکردم و کموبیش دلم برایش میسوخت. اما کسانی از میان جمعیت در سخنان او دویدند و چیزهای گرانی گفتند، و او چارهای نداشت جز آنکه بکوشد معترضان را آرام کند و یقهی خود را برهاند. بهآذین مینویسد:
"من نظر خود را برای حل مشکل از بلندگو گفتم. واکنش جمعیت بر روی هم سرد بود. آنگاه رئیس دانشگاه به لحن اندرز چیزهایی گفت. اما به آزادی بازداشتشدگان و ادامهی برنامهی سخنرانیها اشارهای نکرد. هیاهوی اعتراض درگرفت و کسانی از میان جمع سخنانی زننده فریاد کشیدند. بار دیگر من پشت بلندگو رفتم و از رئیس دانشگاه خواستم بیاید و آن دوسه تعهد را در برابر جمع بر زبان آرد. آمد و باز از آزادی بازداشتشدگان چیزی نگفت. راست آنکه نمیتوانست هم بگوید، زیرا تصمیم در اینباره با مقامهای امنیتی و انتظامی بود."دکتر مهران در میان هیاهو و اعتراض حاضران، صحنه را ترک کرد و رفت. مهدی پشت میکروفون رفت و از جمعیت خواست که نظر بدهند. اکنون من روی صحنه زیادی بودم. نقش کوچک خود را در این رویداد تاریخی بازی کردهبودم. پایین آمدم و در میان جمعیت حل شدم. اکنون پیشنهادهای گوناگونی روی کاغذ میرسید و یا کسانی میآمدند و به نمایندگی از این و آن گروه نظر میدادند. کسی آمد و بیانیهی آتشینی خواند و در پایان گفت: "به نمایندگی از طبقهی کارگر ایران"! شنوندگان بهشدت برایش کف زدند، اما کسی در کنار من در گوش دیگری زمزمه کرد: "طبقهی کارگر ایران کی و چهگونه به ایشان نمایندگی داده؟"
دوستان گرداننده بار دیگر به سراغم آمدند و نظر مرا دربارهی ادامهی بست نشستن یا پذیرش نظر بهآذین پرسیدند. به میان جمعشان روی پلههای کوتاه کنار صحنه رفتم. با نطر بهآذین موافق بودم، اما نمیخواستم فکر کنند که نظر من در تصمیمشان تأثیری دارد. میخواستم با فکر و عقل مستقل خود تصمیم بگیرند. تنها یک جمله گفتم و ترکشان کردم: "کاری نکنید و تصمیمی نگیرید که بعد نتوانید پای آن بایستید".
بهآذین مینویسد:
"سرانجام پس از چهار ساعت گفتوشنود ِ سردرگم، با توجه به خستگی و گرسنگی حاضران که دستهدسته روی زمین دراز کشیدهبودند، قرار شد که به شیوهی دیرینهی "نه سیخ بسوزد نه کباب" به ماجرا پایان دادهشود. قطعنامهای نوشته و خواندهشد و، پس از برداشتن دوسه نسخه پلیکپی، اصل آن را یکی از دانشجویان برای تسلیم به رئیس دانشگاه با خود برد. من و هزارخانی هم رفتیم که تعهد عملی تأمین خروج بیدردسر حاضران را از پروفسور مهران بگیریم. او را برای شرکت در نشست ساعت سه بعد از ظهر هیأت وزیران خواستهبودند و عازم رفتن بود. قطعنامه را گرفت و به یکی از کارکنان اداری دانشگاه داد و گفت که معاونش با دیگر استادان جمعیت را به هنگام بیرون رفتن همراهی خواهند کرد. با اینهمه از او خواستم که هنگام گذر از برابر قرارگاه نگهبانی به فرمانده گارد بگوید که افراد خود را از مسیر حرکت جمعیت کنار بکشد. و پروفسور مهران همین کار کرد."در قطعنامه تا 29 آبان به مقامات مربوطه مهلت داده میشد که دستگیرشدگان را آزاد کنند، و در غیر این صورت از 30 آبان همهی دانشگاههایی که نمایندگانی در آنجا داشتند به اعتصابی سراسری دست خواهند زد. تا رساندن قطعنامه به رئیس دانشگاه و گرفتن تعهد خروج آرام جمعیت، سعید سلطانپور شعر خواند:
با کشورم چه رفتهاست که زندانها
از شبنم و شقایق سرشارند...
[...]
ای خفتگان خوف
این مرد روستایی
این مرد کارگر
این پهلوان زخمی
ایران است...
[...]
ای دست انقلاب
مشت درشت مردم
گلمشت آفتاب
با کشورم چه رفتهاست...
[...]
بگو چگونه بسوزم
چگونه آتش قلبم را
به یاد آنهمه خونشعلهی خیابانی
به یاد این همه گلهای سرخ زندانی
به چار جانب این دشت خون برافروزم...
[...]
ای گلشن ستارهی دنبالهدار اعدامی
در باغ ارغوان
در ازدحام خلق
در دوردست و در نزدیک
من هیچ نیستم
جز حماسهای که در زمینهی یک انقلاب میگذرد...
جمعیت گرسنه و خوابآلود اکنون بیدار و هشیار و پر شور بود. از سیاوش کسرایی خواستند که "آرش کمانگیر" را بخواند. او گفت که این منظومهای بلند است، آن را از حفظ نمیداند، جمعیت خستهاند و عذر خواست، اما جمعیت اصرار داشت. کسی کتاب او را داشت و به دستش رساندند، و کسرایی خواند:
برف میبارد؛
برف میبارد بهروی خار و خاراسنگ.
کوهها خاموش،
درهها دلتنگ،
راهها چشمانتظار کاروانی با صدای زنگ...
[...]
آری، آری، زندگی زیباست.
زندگی آتشگهی دیرنده پابرجاست.
گر بیافروزیش، رقص شعلهاش در هر کران پیداست.
ورنه خاموش است و خاموشی گناه ماست.
[...]
زندگی را شعله باید برفروزنده؛
شعلهها را هیمه سورنده.
جنگلی هستی تو، ای انسان!
جنگل، ای روییده آزاده،
بیدریغ افکنده روی کوهها دامان...
سربلند و سبز باش، ای جنگل ِ انسان!
[...]
برآ، ای آفتاب، ای توشهی امّید!
برآ، ای خوشهی خورشید!
تو جوشانچشمهای، من تشنهای بیتاب،
برآ، سرریز کن، تا جان شود سیراب.
[...]
دشمنانش، در سکوتی ریشخندآمیز،
راه وا کردند.
کودکان از بامها او را صدا کردند.
مادران او را دعا کردند.
پیرمردان چشم گرداندند.
دختران، بفشرده گردنبندها در مشت،
همره ِ او قدرت عشق و وفا کردند.
آرش، اما همچنان خاموش،
از شکاف دامن البرز بالا رفت.
وز پی ِ او، پردههای اشک پیدرپی فرود آمد.
[...]
کودکان دیریست در خواباند،
در خواب است عمو نوروز.
میگذارم کندهای هیزم در آتشدان.
شعله بالا میرود پُرسوز...
اینک، وقت رفتن بود. از سالن ورزش بیرون آمدیم. بهآذین و کسرایی و سلطانپور و دیگر اعضای کانون نویسندگان ایران همراه با گروهی از استادان دانشگاه در صف پیشین میرفتند. در سکوت راه میسپردیم. این سکوت خود احساسی شگرف در من میانگیخت. چون رودی بودیم که سنگین و خاموش جاریست، و همین سنگینی و خاموشی نشان از ناشناختههای ژرفای آن دارد. با بیرون رفتن از دروازهی دانشگاه وقت آن بود که به تنهایی خود بازگردم. خانهام در همان نزدیکی و در خیابان توس بود. از عرض خیابان آیزنهاور (آزادی) گذشتم و رفتم که در خانه چیزی بخورم و اندکی بیاسایم.
بهآذین مینویسد:
"پس از گذشتن از دروازهی دانشگاه، بخش کمتری از جمعیت رو به میدان شهیاد رفت، اما بخش بزرگتر بهسوی چهار راه نواب- آیزنهاور بهراه افتاد. من با پسرم کاوه که شب را در جمع دانشجویان بسر بردهبود، خود را به ماشینمان رساندم و برای رفتن به خانه از چهار راه شادمان گذشتیم. جمعیت کمکم پراکنده شدهبود. تنها یک گروه هفتصد تا هزارنفری، آرام و بیصدا، در دستههای پراکنده، پا کشان رو به همان چهار راه میرفتند.***
ساعت سهونیم بعد از ظهر، بسیار گرسنه و خسته به خانه رسیدم. چیزی خوردم و رفتم دراز کشیدم. نزدیک ساعت پنجونیم، ساعدی زنگ زد و خبر داد که نرسیده به چهار راه نواب- آیزنهاور پلیس به جمعیت حمله کرده گروه بسیاری دختر و پسر زخمی شدهاند. چند تن از اعضای کانون نویسندگان که در آن نزدیکی در خانهی دکتر حاج سید جوادی بودند: کاظمیه، مهندس مقدم، گلشیری، ساعدی، میروند و شماری از زخمیها را به خانهی حاج سید جوادی میآورند و به کمک زنهای همسایه و یک پرستار و خود دکتر ساعدی زخمهایشان را میبندند و روانهشان میکنند. [...] همچنین، مخبر واشینگتنپست را که قرار ملاقات با کاظمیه داشت میآورند و او را به مصاحبه با دانشجویان زخمی و گرفتن عکس وا میدارند.
[...] باری، تلفات از کتکخورده و زخمی (و احیاناً کشته) بسیار است. در خیابان آیزنهاور، پلیس کفش و لباس و دفتر و کتاب و ضبطصوت دانشجویان را که بههنگام فرار جا گذاشتهبودند کپه کرد و آتش زد."
در سال 1359 شبی با مهرداد فرجاد سخن از گذشتهها میگفتیم. بهیاد آورد که یک نوار کاست از سخنها و رویدادهای آن شب دانشگاه صنعتی دارد که در گردهماییهای گوناگون در ایتالیا برای شنوندگان پخش میکردهاست. آورد و گوش دادیم. نوار خرابی بود که صداهای گنگی تنها بر یک لبه از چهار لبهی آن ضبط شدهبود و صدا تنها از یک بلندگو شنیده میشد. صدای مرا باز شناخت. مهرداد فرجاد را جمهوری اسلامی در تابستان 1367 اعدام کرد.
سعید سلطانپور را که پس از انقلاب عضو سازمان چریکهای فدایی خلق (اقلیت) بود، جمهوری اسلامی در 27 فروردین 1360 از سر سفرهی عقدش ربود و در 31 خرداد اعدامش کرد.
از اعضای گروه پژوهشهای فرهنگی دانشجویان دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف)، زهره شکاری را که عضو یکی از گروههای چپ بود، جمهوری اسلامی در سال 1360 اعدام کرد. برخی دیگر از اعضای گروه سراغ مهدی حسینی را از من میگیرند و من هیچ نشانی از او ندارم.
به هنگام دربهدریهای اسفند ماه 1361، در جستوجوی جایی برای پناه گرفتن، اسد، یکی از اعضای گروه پژوهشهای فرهنگی را دیدم که پیش از من در یکی از این جاها پناه یافتهبود. بی دادن آشنایی از آنجا رفتم. همین چند سال پیش با دوستی در یک پارک سرسبز استکهلم قدم میزدم که تلفنم زنگ زد. اسد بود که از دوردست جایی در شمال ایران و از پس غبار 25 سال، از امکانات پزشکی سوئد برای یکی از عزیزانش میپرسید، و گفت: "یادت هست آن شب گفتی تصمیمی نگیرید که بعد نتوانید پای آن بایستید؟ آن جملهی تو زندگی مرا تغییر داد!" هیچ نمیدانستم!
سیاوش کسرایی در نوزده بهمن 1374 در غربت اتریش دق کرد و پس از عمل جراحی قلب در گذشت.
محمود اعتمادزاده (بهآذین) را جمهوری اسلامی در بهمن 1361 دستگیر و شکنجه کرد و به اعتراف تلویزیونیاش کشاندند. او در دهم خرداد 1385 در گذشت.
و من هنوز دلم در هوای شنیدن صدای زنی پر میزند که آن شب هزاران تن را با آوازش جادو کرد. کجاست او؟
Subscribe to:
Posts (Atom)