28 September 2023

پنیر بلغار - ۳

به‌سوی نسه‌بار

پس از صبحانه در جادهٔ شماره ۹ به موازات ساحل به‌سوی شمال و نسه‌بار ‏‎  Nesebar رهسپار ‏می‌شویم؛ شهری باستانی و توریستی در ساحل دریای سیاه که از پانصد سال پیش از میلاد مرکز ‏تجاری مهمی بوده و در فهرست میراث جهانی یونسکو هم به ثبت رسیده. طول راه از بورگاس ۳۵ ‏کیلومتر است.‏

جاده درست تا تابلویی که پایان محدودهٔ شهر بورگاس را اعلام می‌کند ناهموار و پر دست‌انداز و ‏آسفالتش پر از وصله و پینه، و سپس ناگهان خوب و هموار است. دو طرف جاده درخت‌کاری‌ست، و ‏از ورای درخت‌ها در یک سوی جاده دشت‌هایی بی‌کران و حاصلخیز دیده‌می‌شود. کشاورزی ‏بلغارستان خوب است. در دوران سوسیالیستی این کشور همهٔ توتون و سیگار «وارداتی» (یعنی ‏مرغوب) اتحاد شوروی و دیگر کشورهای بلوک شرق را تأمین می‌کرد (برای نمونه با مارک Rodopi).‏

جاده به بخش تازه‌ساز نسه‌بار وارد می‌شود، و پس از عبور از پلی کوچک وارد نسه‌بار قدیمی ‏می‌شویم. در همان ورودی شهر قدیمی در کنار خلیجی باریک به پارکینگی می‌پیچیم. مرد سالمند ‏نگهبان پارکینگ که در اتاقکی نشسته با دیدن ما سرش را بیرون می‌آورد و به انگلیسی عددی ‏می‌گوید. یعنی باید برویم و جایی که آن شماره روی آسفالت نوشته شده پارک کنیم. به روی ‏چشم!‏

کرایهٔ پارکینگ را برای سه ساعت می‌پردازیم و در سربالایی سنگ‌فرش به‌سوی کوچه‌های شهر ‏قدیمی می‌رویم. امروز آفتاب داغ است. هیچ تکه ابری بر آسمان نیست. خیلی زود توی کوچه‌های ‏پر از گردشگران به بقایای یک اثر تاریخی می‌رسیم که در سال ۱۹۷۳ از زیر خاک درآورده‌اند: گویا ‏گرمابهٔ بزرگی بوده که در سدهٔ ششم میلادی هنگام حاکمیت بیزانس و امپراتور ژوستینین (یا ‏یوستی‌نیانوس) یکم (کبیر) با آجر و سنگ ساخته شده‌است. این امپراتور همان است که کلیسای ‏ایاصوفیه (مسجد بعدی) را در قسطنطنیه بنا کرد. او بین سال‌های ۵۴۰ و ۵۶۲ میلادی ۲۲ سال در ‏برابر حمله‌های خسرو اول و اردشیر ساسانی به قلمرو بیزانس مقاومت کرد. اما گردشگران بیش از ‏این گرمابه به بنای یک کلیسای قدیمی علاقه نشان می‌دهند.‏


کوچه‌ها پر از فروشگاه‌های سوغاتی‌فروشی است، درست مانند راسته‌های توریستی شهرهای ‏مشابه، و پر از طاق‌های مو و درختان بزرگ انجیر که سایهٔ دلپذیری دارند. اما انگورها یا غوره‌اند یا ‏زیادی رسیده و کپک‌زده. انجیرها هم سفت و نارس‌اند، و بی‌مزه!‏

هر سه یادمان می‌آید که باید سوغاتی‌هایی بخریم. یادگاری‌هایی برای دخترم و برای نوه‌ام ‏می‌خرم، همچنین کمربند چرمی (چرم اصیل است، یا مصنوعی؟!) و کلاه آفتابی برای خودم.‏

ساعتی در این پس‌کوچه‌ها قدم می‌زنیم و تماشا می‌کنیم. می‌رسیم به ساحل دریا. در خلیجی ‏کوچک کسانی آب‌تنی می‌کنند، و کسانی بر شن‌های ساحل آفتاب می‌گیرند. ما مایو و حوله ‏نیاورده‌ایم. روی اسکله‌ای قدیمی قدم می‌زنیم و کمی می‌نشینیم. دریای آبی و بی‌کران زیر آفتاب ‏می‌درخشد و تماشا دارد. چه زیبا و آرام!‏

به‌سوی مسیرهای تازه در کوچه‌های باریک بر می‌گردیم و سرانجام در بیرون یک رستوران در بلندی ‏مشرف بر دریا می‌نشینیم. خلوت است. تنها خدمتکار که مردی‌ست میان‌سال با بی‌میلی به ‏سویمان می‌آید و سفارش می‌گیرد. دو آبجوی کامنیتسا برای من و یک دوست، و یک بطری کوچک ‏آب برای دوست راننده، و سیب‌زمینی سرخ‌کرده. مرد با نارضایتی آشکار زیر لب چیزهایی می‌گوید و ‏می‌رود. انتظار داشت ناهار مفصل سفارش دهیم، یا با کسی دعوایش شده؟! خب، چه کنیم که ‏هنوز وقت ناهار ما نیست؟

آبجوی کامنیتسا امروز مزهٔ آبجوی شمس ندارد. اما سبزی‌های معطری روی سیب‌زمینی پاشیده‌اند ‏که خوشمزه‌اش کرده، به‌ویژه اگر روغن زیتون رویش بریزید. روغن زیتون رستوران‌های این‌جا خود ‏حکایتی‌ست. بعضی‌هایشان گویا یاد نگرفته‌اند که روغن زیتون نباید نور ببیند و آفتاب بخورد. روغن ‏روی میز رستوران‌های آفتابگیر به‌کلی بی‌رنگ و بی‌عطر و بدمزه‌اند. به لعنت خدا نمی‌ارزند. اما روغن ‏روی میز این‌جا آفتاب‌ندیده است و عطر و طعمی دارد. سایبان نئین بالای سرمان مرا به یاد «پالاژ»های نئین بندر پهلوی سابق می‌اندازد.‏


آبجو و سیب‌زمینی بعدی را هم که سفارش می‌دهیمِ باز مرد خدمتکار غر می‌زند و می‌رود. چه ‏کنیم؟

یک مرغ دریایی بزرگ می‌آید و بر نردهٔ کنار میزمان می‌نشیند. تماشای پرواز نوع کوچک‌تر این مرغان ‏و شنیدن صدایشان در بندر پهلوی سابق در کودکی‌هایم چه رمانتیک بود! اما این نوع بزرگشان و ‏جیغ‌های گوشخراششان در سوئد و استکهلم مزاحم و مایهٔ آزار و آلودگی محیط شمرده می‌شوند. ‏بارها دیده‌ام که در پارک‌ها و ساحل‌ها در حال پرواز بستنی یا ساندویچ را از دست کودک و بزرگ ‏ربوده‌اند و رفته‌اند. این‌جا هم این مرغ در کمین نشسته تا چیزی از بشقاب‌های ما برباید. کور خوانده!‏


می‌پردازیم. در این جای توریستی قیمت‌ها نزدیک دو برابر بورگاس، اما هنوز ارزان‌تر از سوئد است. ‏انعامی هم به آقای خدمتکار می‌دهیم تا شاید اخلاقش بهتر شود. تشکر می‌کند، و می‌رویم.‏

قدم‌زنان در کوچه‌های نسه‌بار به‌سوی ماشین‌مان می‌رویم. به اندازهٔ کافی دیده‌ایم. درست سر سه ‏ساعت می‌رسیم، سوار می‌شویم و به‌سوی بورگاس بر می‌گردیم.‏

نخستین آب‌تنی در دریا

باد بورگاس امروز ملایم است. وسایل شنا بر می‌داریم و با ماشین به‌سوی ساحل می‌رویم. هنگام ‏ترک هتل به خانم منشی می‌گویم که دستگاه تهویهٔ اتاقم کار نمی‌کند. می‌گوید:‏

‏- در بالکن را باید ببندید تا روشن شود.‏
‏- در بسته است.‏
‏- محکم‌تر ببندید!‏

خب، باشد، شب که برگشتیم امتحان می‌کنم.‏

در جاهای گسترده‌ای از ساحل چتر و نیمکت چیده‌اند و کرایه می‌دهند. اما تا چشم کار می‌کند هیچ ‏مشتری ندارند. بر بخشی بدون نیمکت تک‌وتوک کسانی لمیده بر زیراندازشان آفتاب می‌گیرند. ‏پیداست که فصل توریستی این‌جا تمام شده و همه جا خلوت است. اما هوای قطبی سوئد پوست ‏ما را کلفت کرده و همین گرمای ۲۵ درجه خیلی هم برایمان مناسب است.‏

در رختکن ساده‌ای که بر ساحل هست لباس عوض می‌کنیم، به نوبت یکی‌مان کنار وسایل‌مان ‏می‌ماند و دو نفر دیگر به آب می‌زنیم.‏

به‌به! چه آبی! گرم است و زلال. تمیز تمیز! از یکی دو موج ساحلی می‌گذریم و به جای بی‌موج ‏می‌رسیم. حتی تا عمق بیش از یک متر هم کف آب دیده می‌شود. اما با شگفتی کشف می‌کنیم ‏هیچ ماهی، ریز یا درشت، در آب دیده نمی‌شود. فقط یک عروس دریایی با سری به بزرگی نیم توپ ‏فوتبال بر گردمان می‌چرخد. بی‌آزار است و نه از آن نوعی که در برخی سواحل دریای مدیترانه نیش ‏می‌زنند. خودش را مانند گربه بر پایم می‌مالد و می‌رود. آب مانند آب دریای خزر شور و تلخ نیست. ‏شنا لذتبخش است.‏

دوستم نگران حال من است و پیوسته می‌گوید که دورتر نروم. آقا جان، از این کندهٔ آفت‌زده هنوز ‏دودی بر می‌خیزد! اما بیشتر برای رعایت حال او زیاد نمی‌روم و بر می‌گردم.‏

پس از یکی‌دو بار دیگر تن به آب زدن نوبتی، بساطمان را جمع می‌کنیم، زیر دوش عمومی ساحل ‏آبی به تن می‌زنیم، در رختکن لباس عوض می‌کنیم، و به یک رستوران ساحلی در همان نزدیکی ‏می‌رویم.‏

این‌جا هم شراب سفید سووینیون بلان سفارش می‌دهیم با سیب‌زمینی سرخ‌کرده. این‌جا همهٔ ‏رستوران‌ها کنار شراب سفید یخ هم می‌آورند! هم با یخ و هم بی‌یخ می‌چسبد. سیب‌زمینی هم ‏خوشمزه است، اما روغن زیتون روی میز به‌کلی بی‌رنگ و بی‌بو و بی‌خاصیت است.‏

هنگام ترک رستوران نگاهم به میز کناری‌مان می‌افتد و تازه یادم می‌آید که دوستی که کمی ‏آن‌طرف‌تر از نسه‌بار و نزدیک به «سانی‌بیچ» خانهٔ ییلاقی دارد، گفته‌است که مزهٔ بلغاری‌ها برای ‏آبجو و شراب «چاچا»ست که ماهی‌های ریزی‌ست که درسته سرخ می‌کنند. باشد برای دفعهٔ بعد!‏

کمی در پارک ساحلی قدم می‌زنیم و از برخی مجسمه‌های باغ مجسمه عکس می‌گیریم. دوستان ‏در غیاب من این‌جا بوده‌اند و بیش از یکصد مجسمه کشف کرده‌اند. باید در فرصتی دیگر بیاییم و همه ‏را ببینیم.‏






سر راه با ماشین به فروشگاه لیدل می‌رویم و برای ضیافت شبانه در اتاق هتل خوراک و نوشاک ‏می‌خریم.‏

با رسیدن به اتاقم در بالکن را باز می‌کنم و محکم می‌بندم. کلیدی در بالای آن هست که هنگام باز ‏بودن در، برق دستگاه تهویه را قطع می‌کند. فکر خوبی‌ست. اما باز هنگامی که دگمهٔ کنترل دستی ‏دستگاه را می‌زنم، چراغ کوچکی روی آن روشن می‌شود، اما هوایی از دستگاه بیرون نمی‌آید. فردا ‏باید گزارش بدهم.‏

بعضی از عکس‌ها هنر همسفران است.
ادامه دارد.‏
بخش‌های دیگر: ۱ و ۲ و ۴ و ۵ و ۶ و ۷.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

26 September 2023

پنیر بلغار - ۲

نخستین دیالیز

ساعت هشت صبح طبق قرار قبلی سرویس کلینیک دیالیز مرا دم هتل سوار می‌کند. راننده به ‏انگلیسی سلام می‌گوید و خوش‌وبش می‌کند. کس دیگری توی ماشین نیست. راه می‌افتیم. چنین ‏سرویسی در نظام بهداشتی سوئد نداریم. کسانی که نمی‌توانند با وسایل نقلیهٔ عمومی خود را به ‏کلینیک دیالیز برسانند، می‌توانند تاکسی مخصوصی سفارش بدهند که تا سقف ۱۵۰۰ کرون در ‏سال باید کرایهٔ آن را خود بپردازند، و بقیهٔ سال رایگان است.‏
(روی عکس‌ها کلیک کنید)

راننده به‌زودی گوشی به‌دست مشغول حرف زدن با کسی‌ست، به بلغاری. پیداست که این‌جا ‏رانندگی گوشی به‌دست هنوز ممنوع نشده‌است. با دانش زبان روسی تک‌وتوک کلماتی از ‏حرف‌هایش را می‌فهمم. دارند دربارهٔ رساندن دیالیزی‌های دیگر به کلینیک حرف می‌زنند. زبان و خط ‏بلغاری شباهت زیادی به زبان و خط روسی دارد. من نوشتهٔ تابلوها و منوهای خوراک، و غیره را به ‏بلغاری می‌توانم بخوانم و بفهمم و از دیروز مترجم دوستانم بوده‌ام. اما درک حرف زدنشان برایم ‏دشوار است. نسبت بلغاری و روسی را شاید بتوان مانند نسبت گیلکی و فارسی دانست: با ‏دانستن فارسی، تنها می‌توان برخی از کلمات گیلکی اصیل را به حدس دریافت، اگر به‌دقت گوش ‏بدهید! توجه! گفتم گیلکی اصیل، و نه گیلکی رنگ‌باختهٔ امروز جوانان گیلک، که فارسی به‌کلی ‏خرابش کرده!‏

البته این در واقع نخستین دیالیز من در خارج نیست. در سال‌های ۱۹۹۴ و ۹۵ هم، پیش از پیوند ‏کلیه، دو بار در جزیرهٔ مایورکای اسپانیا و جزیرهٔ کرتای یونان دیالیز کرده‌ام.‏

نزدیک بیست دقیقه بعد می‌رسیم به کلینیک نفروسنتر ‏Nephrocenter‏. بنایی‌ست تمیز و به‌نسبت ‏تازه‌ساز در دو طبقه، در کوچه‌ای خاکی و میان بناهایی یک‌طبقه که به نظر می‌رسد تعمیرگاه ‏ماشین و پنچرگیری و از این نوع باشند.‏

راننده مرا پیاده می‌کند و همراهیم می‌کند به داخل کلینیک، سوار آسانسور می‌کند، و در طبقهٔ دوم ‏راهنماییم می‌کند. وارد سالن بزرگی می‌شویم تمیز و پر نور که شاید ده تخت‌خواب و ده دستگاه ‏دیالیز در آن هست. بیمارانی روی تخت‌ها خوابیده‌اند و دیالیز می‌شوند. راننده مرا کنار میزی در ‏انتهای سالن می‌نشاند و می‌رود تا مسئول مربوطه را بیاورد.‏

لحظه‌ای بعد خانمی میان‌سال و آراسته، با بلوز و شلوار فرم کلینیک می‌آید و خود را به انگلیسی ‏معرفی می‌کند: سلام! من دکتر کوپه‌نووا ‏Kupenova‏ هستم!‏

‏- سلام! خوشوقتم! نام من شیواست.‏
‏- با من بیایید!‏

تا بجنبم کوله‌پشتیم را، و همچنین پوشهٔ اسناد و مدارک و خلاصهٔ پروندهٔ پزشکیم و نتیجهٔ آزمایش‌ها ‏و غیره را که با خود آورده‌ام و روی میز گذاشته‌ام، بر می‌دارد و جلو می‌افتد. تهیهٔ این پرونده و انجام ‏همهٔ آزمایش‌های لازم و تهیهٔ گواهی‌ها و نامهٔ پزشک و غیره کلی دوندگی در سوئد داشته. دنبالش ‏وارد سالن بزرگ و پر نور دیگری می‌شوم که شاید بیش از ده صندلی راحتی و دستگاه دیالیز نیز ‏آن‌جا هست. در نامه‌نگاری‌های قبلی با کلینیک، من صندلی را به تختخوب ترجیح داده‌ام. تنها یک ‏صندلی خالی در میانه‌های سالن هست که گویا برای من ذخیره کرده‌اند. خانم دکتر صندلی را ‏خودش جابه‌جا و مرتب می‌کند، مرا روی ملافه‌ای که روی آن کشیده‌اند می‌نشاند، زاویهٔ پشتی را با ‏هماهنگی من تنظیم می‌کند، یکی دو دگمه را روی دستگاه دیالیز می‌زند و پرستاری را فرا ‏می‌خواند.‏

دستگاه دیالیز را از پیش آماده کرده‌اند، فیلتر و شیلنگ‌های یک‌بارمصرف را روی آن نصب کرده‌اند، و ‏مایع دیالیز را به آن وصل کرده‌اند. این کارها در خانه برای من نزدیک یک ساعت وقت می‌برد. در ‏نامه‌نگاری‌هایمان برایشان نوشته‌ام که من خود در خانه دیالیز می‌کنم و سوزن‌ها را هم خودم در بازو ‏فرو می‌کنم. پزشک سوئدی هم در خلاصهٔ پرونده همین را نوشته. اما در نامه‌نگاری‌ها معلوم شد ‏که سوزن مورد استفادهٔ من در بلغارستان استفاده نمی‌شود، و لازم شد سوزن‌ها و برخی خرد و ‏ریزهای دیگر را با خودم بیاورم. این‌ها را از کوله‌پشتی بیرون می‌آورم و روی ملافهٔ تکیه‌گاه بازوی ‏راست می‌چینم.‏

پرستار پیرامون جای سوراخ‌های روی بازو را ضدعفونی می‌کند. من هم دست‌هایم را ضدعفونی ‏می‌کنم. قبلاً برایم نوشته‌اند که «خوددیالیزی» در خانه در بلغارستان وجود ندارد. پنج – شش خانم ‏پرستار بر گرد صندلی من حلقه زده‌اند و با لبخندی نگاهم می‌کنند. به‌گمانم خانم دکتر صدایشان زده ‏تا کارم را تماشا کنند. بستهٔ سوزن‌هایی را که آورده‌ام خود خانم دکتر باز می‌کند و آماده می‌ایستد. ‏من باید روی زخم جای سوزن‌ها را با سوزن‌های دیگری که با خود آورده‌ام بکنم. هر دو را می‌کنم و ‏دوباره بازو را ضدعفونی می‌کنیم. خانم دکتر سوزن‌های ضخیم دیالیز را یک‌یک به دستم می‌دهد و ‏آن‌ها را از همان جای زخم‌ها با احتیاط نخست در سرخرگ و سپس در سیاهرگ فرو می‌کنم. پرستار ‏با تکه‌های فراوان نوار چسب سوزن‌ها را ثابت می‌کند و شیلنگ دستگاه دیالیز را به آن‌ها وصل ‏می‌کند. اکنون همه چیز آماده است، دگمهٔ دستگاه را می‌زنند و دیالیز آغاز می‌شود. پرستاران ‏پراکنده می‌شوند و خانم دکتر هم می‌رود و شروع می‌کند به احوالپرسی با یک بیمار دیگر.‏

تا این‌جا همه چیز به خوبی و خوشی و بی مشکلی پیش رفته‌است. حالا باید دستگاه چهار ساعت ‏و نیم کار کند، خونم را تمیز کند، و نزدیک دو لیتر مایعات را که ظرف دو روز گذشته نوشیده‌ام از بدنم ‏خارج کند.‏

دیگر بیماران یا در خواب‌اند، با سر در گوشی‌هایشان دارند. من نه سی سال پیش، قبل از پیوند، و ‏نه در شش سال اخیر با دیالیز، هرگز نتوانسته‌ام در حال دیالیز بخوابم. لپ‌تاپم را از کوله‌پشتی بیرون ‏می‌کشم و یکی از دفعاتی که خانم دکتر کوپه‌نووا دارد از نزدیکیم رد می‌شود صدایش می‌زنم و ‏می‌پرسم که آیا اجازه دارم از «وای‌فای»شان استفاده کنم؟ با خوشرویی می‌گوید: «البته!»، ‏می‌رود، از پرستاری می‌پرسد، نام شبکه و رمز ورود آن را روی تکه کاغذی می‌نویسد و می‌آورد و به ‏من می‌دهد. وصل می‌شوم، و روزنامهٔ صبح سوئد «داگنز نوهتر» را می‌خوانم. این‌جا برخی از ‏فیلم‌ها و برنامه‌های ضبط‌شدهٔ (‏Play‏) شبکهٔ سراسری تلویزیون سوئد را هم می‌توان دید، و البته از ‏بسیاری شبکه‌های دیگر، اگر عضوشان باشید.‏

ساعتی مشغول خواندن هستم که پرستاری با بساط چای و ساندویچ نزدیک می‌شود و می‌پرسد:‏
‏- ‏Sprechen sie Deutsch?‎
بی درنگ جواب می‌دهم: - ‏Nein!‎

او لحظه‌ای خشکش می‌زند، اما زود این طنز کوچک را در می‌یابد: او به آلمانی پرسیده که آیا ‏آلمانی می‌دانم، و من به آلمانی پاسخ داده‌ام نه! واقعیت آن است که من دو واحد زبان آلمانی در ‏دانشگاه خوانده‌ام و در این حد و در حد سلام و علیک و شاید کمی بیشتر هنوز آلمانی یادم هست، ‏اما نمی‌توانم بگویم که آلمانی بلدم.‏

پرستار با لبخندی می‌پرسد: - چای؟

خب، چای هم به روسی و هم به بلغاری و هم به فارسی و هم به ترکی و هم به چینی و هم چه ‏می‌دانم به چه زبان‌های دیگری همین «چای» است. با سر تأیید می‌کنم. او با لبخندی که هنوز بر ‏صورتش ماسیده ار یک فلاسک در دو لیوان پلاستیکی توی هم برایم چای می‌ریزد، زیرا که یک لیوان ‏زیادی نازک است و دست را می‌سوزاند. و یک ساندویچ بزرگ پنیر هم می‌دهد و می‌رود. همان ‏استاندارد سوئد است: ساندویچ پنیر و یک لیوان چای حین دیالیز. اما این پنیر بلغار است و خیلی ‏شورتر از پنیرهایی که به آن عادت دارم. بر خلاف سوئد هیچ کاهو یا گوجه‌فرنگی یا خیاری هم توی ‏ساندویچ نیست. چای هم که چه عرض کنم! آب داغ زردرنگی‌ست. مرا به یاد «چایی» می‌اندازد که ‏در دوران شوروی سابق در بیمارستان‌های شهر مینسک به خورد ما می‌دادند.‏

دوستان تماس می‌گیرند و احوال می‌پرسند. یک عکس سلفی برایشان می‌فرستم و خیالشان ‏راحت می‌شود.‏

سر در لپ‌تاپ دارم که کسی کنارم می‌ایستد و می‌گوید:‏
‏- سلام! من گرگانا ‏Gergana‏ هستم!‏
سر بلند می‌کنم: آه، عجب! از سوئد با این خانم در تماس بوده‌ام و همهٔ ای‌میل‌ها و واتساپ‌ها با او ‏بوده.‏

‏- هااا... سلام! نایس تو میت یو!‏
‏- نایس تو میت یو تو!‏

انگلیسی او از خانم دکتر هم بهتر است. خانم جوان و زیبایی‌ست. می‌گوید که گذرنامه یا مدرک ‏شناسایی دیگری لازم دارد تا کپی کند و مرا ثبت کند. گذرنامه‌ام را می‌دهم. چدد دقیقه بعد خود گذرنامه و کپی گذرنامه و کپی ‏کارت درمان اتحادیهٔ اروپا را می‌آورد و من باید همه را در چند نسخه امضا کنم.‏

خانم دکتر در طول دیالیز چند بار به من سر می‌زند و حالم را می‌پرسد: خوبم؛ همه چیز عادی‌ست! ‏چیزهایی را از صفحهٔ دستگاه می‌خواند و در پروتکلی وارد می‌کند. از او دربارهٔ آمپول رقیق‌کنندهٔ خون ‏می‌پرسم که باید در شیلنگ تزریق شود تا خون لخته نشود. معلوم می‌شود که این‌جا داروی دیگری ‏استفاده می‌کنند که سال‌ها پیش در سوئد از رده خارج شده. با لبخندی می‌پرسد:‏

‏- شما چه دستگاهی دارید توی خانه؟
‏- گامبرو باکستر ‏Gambro / Baxter‏.‏
سری تکان می‌دهد که یعنی خیلی خوب می‌داند چه دستگاهی‌ست. بعد با احساس افتخاری ‏آشکار در لحنش می‌گوید:‏

‏- ولی همان‌طور که می‌بینید، این دستگاه ‏Fresenius‏ است مدل ‏‎5008 S‎‏! ما شما را فقط همودیالیز ‏HD‏ نکردیم، ‏HDF‏ کردیم! همهٔ بیماران دیگر را هم همینطور! می‌دانید چیست؟

نمی‌دانم و او فقط ترجمهٔ این سه حرف را به اصطلاح پزشکی بلغاری دو بار تکرار می‌کند و می‌رود. ‏بعداً در گوگل می‌خوانم که این یعنی ترکیب همودیالیز، و هموفیلتریشن. این دو با هم گویا خوب ‏است زیرا مولکول‌های بزرگ‌تری از مواد زاید خون از این راه جذب و دفع می‌شود! باشد! چه خوب! ‏

بعد در سوئد پزشکم توضیح می‌دهد که درست در همین لحظه دارند یک نمونه از این دستگاه تازه را ‏در کلینیک من آزمایش می‌کنند. پس سوئد عقب‌تر است! اما او توضیح می‌دهد که در جهان ‏پزشکی هنوز بحث هست که ‏HD‏ بهتر است یا ‏HDF، و تازه، نظام پزشکی سوئد اجازهٔ استفاده از ‏HDF‏ را در خانه نمی‌دهد، زیرا که کسی که با آن کار می‌کند باید گواهی کار با مواد دارویی ‏داشته‌باشد، که تحصیلات لازم دارد!‏

‏ در پایان دیالیز خانم دکتر خودش می‌آید و دگمه‌هایی را می‌زند و پرستاری را فرا می‌خواند. با کمک ‏هم نوار چسب‌های روی بازو را می‌کنیم و سوزن‌ها را از رگ بیرون می‌کشیم. اکنون باید سوراخ‌ها را ‏با بانداژ و انگشت نزدیک ده دقیقه فشار دهم تا خونشان بند بیاید.‏

پس از بند آمدن خون بساطم را جمع می‌کنم و خانم دکتر خود می‌خواهد مرا تا پایین بدرقه کند. ‏شیلنگ‌ها و فیلتر و غیرهٔ یک‌بارمصرف روی ماشین را پرستار دارد بر می‌چیند و ماشین را تمیز و ‏ضدعفونی می‌کند. این کارها را در خانه باید خودم انجام دهم که دست‌کم نیم ساعت طول ‏می‌کشد.‏

خانم دکتر می‌گوید:

‏- قبل از دیالیز می‌باید خودتان را وزن می‌کردید.‏
راست می‌گوید. اما جایی ترازو ندیدم و با هیجان نخستین دیدار به‌کلی فراموش کردم. می‌گوید:‏

‏- ترازو آن پایین است. حالا نشانتان می‌دهم. – بعد توی آسانسور می‌پرسد: - اصل‌تان از کجاست؟
‏- ایرانی هستم.‏
‏- رفت‌وآمد می‌کنید به ایران؟
‏- خیر. نمی‌توانم. امکانش نیست. پناهندهٔ سیاسی هستم در سوئد.‏
هم‌دردانه سر تکان می‌دهد.‏

آن پایین خانم دکتر طرز کار ترازویشان را نشانم می‌دهد و خود را وزن می‌کنم. عین همین را در ‏برخی کلینیک‌های سوئد هم داریم. رسیده‌ام به وزن خالی از مایعات نوشیده در دو روز، و این خوب ‏است.‏

از پرداخت پول صحبتی نیست، زیرا که این کلینیک متصل به نظام درمانی اتحادیهٔ اروپاست و با نظام ‏درمانی سوئد حساب و کتاب خواهند کرد.‏

گرگانا آن‌جا دارد با یک خانم منشی که پشت میزی نشسته سخت بگومگو می‌کند. از بعضی ‏کلمات دستگیرم می‌شود که رانندهٔ سرویس منتظر من نشده و دیگرانی را که زودتر کارشان تمام ‏شده، برده، و معلوم نیست کی برگردد، و گرگانا نمی‌خواهد من زیاد منتظر و ناراضی شوم. بروز ‏نمی‌دهم که چیزی فهمیده‌ام! می‌روم و سر در گوشی روی یکی از مبل‌های اتاق انتظار می‌نشینم.‏

دقایقی بعد گرگانا می‌آید و مردی را معرفی می‌کند و می‌گوید که او مرا می‌رساند. ماشین او ‏شخصی‌ست و آرم کلینیک را ندارد. پیداست که گرگانا دست به‌دامن یکی از کارکنان شده‌است. ‏باشد! ممنونم!‏

می‌نشینیم، و رانندهٔ خندان پوزش می‌خواهد که چیزی بیش از همین سلام و احوالپرسی به ‏انگلیسی بلد نیست. هیچ عیبی ندارد!‏

‏***‏
ساعت دوی بعد از ظهر به هتل می‌رسم و روی تخت استراحت می‌کنم. دوستان هم کمی بعد ‏می‌رسند و استراحت می‌کنند تا ساعتی بعد با هم به گردش برویم.‏

وجدانم در عذاب است از این که دوستانم در غیاب من به خود اجازهٔ برنامهٔ حسابی و گردش ‏حسابی نمی‌دهند. اما دوستان توضیح می‌دهند که صبح تا از خواب برخیزند و نظافتی بکنند و ‏صبحانه بخورند و تکانی به خود بدهند، نزدیک ظهر شده و چیزی تا بازگشت من از دیالیز نمانده، و ‏فقط می‌رسند که کمی پیاده‌روی کنند. امروز تا بخش جنوبی پارک ساحلی و تا کنار دریا رفته‌اند. باد ‏می‌وزیده و امکان آب‌تنی نبوده، اما تا انتهای اسکلهٔ بندر بورگاس رفته‌اند، و در پارک ساحلی «باغ ‏مجسمه»ی جالبی پیدا کرده‌اند.‏

در یکی از اتاق‌ها جمع می‌شویم و در حال «ته‌بندی» با ودکا و شراب با گوگل توی گوشی‌هایمان ‏دنبال رستورانی برای شام می‌گردیم. عبارت «رستوران سنتی بلغاری» چیزی در این حوالی و حتی ‏دورتر پیدا نمی‌کند. این کشور هم تا حدود زیادی «جهانی» شده و به گمانم برای چنان خوراکی باید به ‏روستاهای دور رفت!‏

سرانجام بر سر رستوران تانیووا کاشتا ‏Tanyova Kashta‏ (‏Теньова къща‏) که امتیازهای خوبی ‏گرفته به توافق می‌رسیم. نقشهٔ گوگل می‌گوید که ۲۲ دقیقه پیاده‌روی تا هتل ما فاصله دارد. اما با ‏قدم‌های سالخوردهٔ من نزدیک یک ساعت در راهیم تا به آن برسیم (فیسبوک رستوران).

ساختمان دو طبقهٔ چوبی قدیمی‌ست با باغی برای نشستن. دو خانم جوان به استقبالمان می‌آیند. ‏یکی‌شان نخست جای پرت و میز جداافتاده‌ای نشانمان می‌دهد. نمی‌پذیریم و در جای به‌مراتب ‏بهتری می نشاندمان.‏

از بلندگویی با صدای بد موسیقی یونانی پخش می‌شود. عجب، در آن‌چه خواندیم صحبتش نبود که ‏این‌جا رستوران یونانی است. عیبی ندارد. اما این موسیقی از بلندگوهای بدصدا در همهٔ رستوران‌ها تا ‏پایان سفر حسابی آزارمان می‌دهد.‏

کباب مخلوط دارند بر سیخ‌های بلند. کباب و مخلفاتش خوب و خوشمزه است و با شراب قرمز بلغاری ‏‏(که نامش را فراموش کرده‌ام) می‌چسبد. یکی از دوستان خوراک زبان گاو سفارش می‌دهد، و راضی‌ست. می‌گوییم و می‌شنویم، می‌خندیم، می‌خوریم و ‏می‌نوشیم، و دنیا به کاممان است. حسابمان حتی کم‌تر از نیمی از قیمت خورد و خوراک و نوشاک ‏مشابه در سوئد است.‏

قدم‌زنان در هوای دلپذیر شب به هتل می‌رویم. پاسی از شب گذشته که قرار می‌گذاریم فردا به ‏شهر توریستی نسه‌بار برویم، و به اتاق‌هایمان می‌رویم. دستگاه تهویهٔ اتاق من هنوز کار نمی‌کند. ‏اما گرما آزارنده نیست و ملافه‌ای رویم می‌کشم و می‌خوابم.‏

ادامه دارد.
بخش‌های دیگر این سفرنامه: ۱ و ۳ و ۴ و ۵ و ۶ و ۷.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

23 September 2023

پنیر بلغار - ۱


یادداشت‌های سفر بلغارستان - ۱

بیش از هفت سال بود که به هیچ سفری خارج از سوئد نرفته‌بودم. آخرین سفرم ده روز گردش در ‏شمال ایتالیا در ماه ژوئن ۲۰۱۶ و همراه با چند تن از دوستان بود. پس از سفر چیزکی نوشتم با ‏عنوان «کاپریچیوی ایتالیایی»، در این نشانی.

آن سفر در میانهٔ هفت ماه خوابیدن‌های پی‌در‌پی در بیمارستان انجام شد، و عوارض بیماری در طول ‏سفر هم دست از سرم برنداشت. در پایان آن هفت ماه ۱۵ سانتی‌متر از رودهٔ بزرگم را که «پنچر» ‏شده‌بود، بریدند و دور انداختند.‏

آنتی‌بیوتیک‌های آن هفت ماه، و عمل جراحی روده، که هیچ آسان نبود، باعث شد که کلیهٔ پیوندیم ‏پس از ۲۱ سال کار کردن، از کار بیفتد، و ناگزیر شدم که با دیالیز به زندگی ادامه دهم. و البته ‏داروهای لازم برای نگهداری همان کلیهٔ پیوندی باعث شد که روده نازک شود و «پنچر» شود. یعنی ‏دور باطل!‏

دیالیز یک‌روزدرمیان، هر بار چهار ساعت و نیم (فقط خود دیالیز) فرصتی برای سفر باقی ‏نمی‌گذاشت، به‌ویژه آن که بارها عمل جراحی رگ‌های بازو لازم شد، و تغییر جای سوزن‌های دیالیز ‏از بازو به سینه، و بر عکس، و به بازوی دیگر، و...‏

در آغاز سال ۲۰۲۰ کرونا به سوئد آمد، و به همهٔ جهان، و گردشگری‌ها تعطیل شد. کلینیک‌های ‏دیالیز در جاهای توریستی هم امکان «دیالیز مهمان» را تعطیل کردند، و پس از غلبهٔ انسان بر کرونا ‏‏(؟) زمانی طولانی لازم بود تا «دیالیز مهمان» در جاهای گوناگون بار دیگر به‌تدریج ممکن شود.

‏ همین یک سال پیش نتوانستم حتی در داخل سوئد در شهری دیگر وقت برای دیالیز رزرو کنم. اما ‏سرانجام توانستم وبگاهی پیدا کنم که واسطهٔ ارتباط با کلینیک‌های دیالیز بسیاری کشورهاست (به ‏استثنای کشورهای اسکاندیناوی). در این نشانی.

‏ از آن راه توانستم در کلینیکی در شهر بورگاس (چهارمین شهر بلغارستان) سه بار دیالیز در طول یک ‏هفته رزرو کنم، و تدارک سفر به همراه چند تن از دوستان آغاز شد.‏

حوالی ساعت هشت صبح روز شنبه ۹ سپتامبر ۲۰۲۳ در خانه شروع به دیالیز کردم، و ساعت ‏‏۱۶:۳۰ خود را به فرودگاه رساندم. ساعت ۱۸:۳۰ همراه با دوستی به‌سوی بورگاس پرواز کردیم.‏

‏***‏
درون هواپیمای شرکت ‏Norwegian‏ کهنه و فرسوده است. رنگ‌وروی روکش صندلی‌ها از بین رفته و ‏نشیمن‌شان سفت و سخت شده. اعماق توری‌های مقابل صندلی مسافر که می‌شود بعضی ‏چیزها در آن گذاشت، کثیف و پر از همه نوع آشغال و لکه‌های غذا و غیره است. بروشورها و ‏برگه‌های راهنمایی که در جیب پشت صندلی مقابل در دسترس هر مسافر است، کهنه و مستعمل ‏و پر از لکه و گاه تاخورده و مچاله هستند.‏

چاره چیست؟!‌ باید ساخت و سه ساعت تحمل کرد تا به مقصد برسیم.‏

خوشبختانه هواپیما بیست دقیقه پیش از موعد در فرودگاه بورگاس می‌نشیند، اما نشستنش با ‏ضربه‌ای سخت و شدید است. چرخ‌ها نشکنند، عیبی ندارد!‏

دوست دیگرمان که از کشور دیگری به ما می‌پیوندد دقایقی زودتر فرود آمده و منتظر ماست. قرار ‏است که ماشینی کرایه کنیم. از پیش رزرو کرده‌ایم، اما دفتردار شرکت مربوطه پشت میزش نیست. ‏باید به این در و آن در بزنیم و از این و آن بپرسیم. همه جواب‌های سربالا می‌دهند. هیچ چیز ‏نمی‌دانند! ساعت محلی یک ساعت جلوتر است، و نزدیک نیمه‌شب.‏

پس از بیش از نیم ساعت انتظار سرانجام دفتردار پیدایش می‌شود. اما تا ما بجنبیم، مسافر دیگری ‏پیش از ما جلوی میز او ایستاده و دارد ماشینی کرایه می‌کند. گویا او اولین بارش است، ‏پرسش‌های بی‌شماری دارد، و برای هر امضا، که تعدادشان شاید بیش از ده‌تاست، چانه می‌زند!‏

کار او بیش از سه ربع ساعت طول می‌کشد، و کار ما، با امضاهای بی‌شمار در برگه‌های بی‌شمار، ‏نزدیک نیم ساعت. یکی از دوستان سخت گرسنه است. از فروشگاهی در فرودگاه ساندویچ و چای ‏می‌گیریم، بیرون می‌نشینیم که هوای شبانهٔ دلپذیری دارد. دقایقی از نیمه‌شب گذشته که سوار ‏ماشینمان می‌شویم، و پیش به‌سوی هتل میلانو!‏

هتل میلانو
دوستی ماشین را می‌راند و با کمک نقشهٔ گوگل بی مشکلی به هتل میلانو ‏Milano‏ در خیابان ‏Dimitar ‎Dimitrov‏ می‌رسیم. جوان خواب‌آلودی پشت پیشخوان می‌آید. زبان انگلیسی‌اش، با لهجهٔ غلیظ ‏بلغاری، به‌اندازهٔ کافی‌ست، اما او شرمنده‌است از ضعف زبانش و از خواب‌آلودگیش، و یک‌بند دارد ‏پوزش می‌خواهد. صبحانهٔ فردا را هم باید از حالا از منوی موجود سفارش بدهیم.‏

اتاق‌هایمان نزدیک هم است. ساختمان هتل تروتمیز است. شاید بعد از فروپاشی رژیم «سوسیالیستی» در بلغارستان ‏ساخته‌شده. اما رختخواب و ملافه‌ها کهنه و فرسوده‌اند، هر چند تمیز. دستگاه تهویهٔ هوای اتاقم کار ‏تمی‌کند. اتاق اندکی بو می‌دهد. حالا باشد تا فردا. گرمای هوای شهر و اتاقم ۲۵ درجه ‏‏(سلسیوس) است.‏

دیدار دوستان و گپ‌هایمان، و دوندگی‌های تا دیر وقت شب ذهنم را فعال کرده و خواب به چشمم ‏نمی‌آید. سروصدای بلند ترافیک خیابان اصلی پشت پنجره هم مزاحم است. هنگام جست‌وجوی ‏هتل پیش از سفر، عکس‌های بیرون این هتل هیچ چیزی از این خیابان و ترافیک آن نشان نمی‌داد. ‏حالا می‌فهمم که هتل در کنار جادهٔ اصلی شمارهٔ ۹ بلغارستان جای‌دارد! امشب چاره‌اش قرص ‏خواب‌آور است و پس از بلعیدنش در جا به خواب می‌روم.‏

‏***‏
بوفه‌ای برای صبحانه ندارند. قهوه دارند و چای کیسه‌ای با انواع مزه‌ها. این چای‌های با مزهٔ میوه و ‏ادویه و غیره را من «قرتی‌بازی» می‌نامم و دوست ندارم. چای باید معمولی باشد! روی پاکت تنها ‏چای «معمولی» موجود نوشته‌اند ‏Black tea‏. یعنی معلوم نیست چه نوع چای معمولی‌ست: ‏Earl ‎Gray, English breakfest, Darjeeling,‎‏ یا چه نوعی؟ باشد! چاره چیست؟! آب داغ را باید از کسی ‏که پشت پیشخوان بار است درخواست کرد.‏

هوا آفتابی و ملایم و دلپذیر است. با وجود نعرهٔ ترافیک خیابان مجاور می‌توان در حیاط کنار هتل ‏نشست. آن‌چه را دیشب از پیش سفارش دادیم توی بشقابی چیده‌اند و جلویمان می‌گذارند. چند ‏ورق نان سفید ماشینی برایمان گذاشته‌اند. نان تیره ندارند. نان بیشتر می‌خواهیم و نیز این‌که همه ‏را برشته کنند. خانمی که بشقاب‌ها را آورده «اوکی» می‌گوید، نان‌ها را می‌برد، و دقایقی بعد با ‏تعداد بیشتری ورق نان برشته (و برخی سوخته) بر می‌گردد. یکی از دوستان چای دوم می‌خواهد، ‏خانم خدمتکار با خشونت می‌گوید ‏At the bar!‎‏ و می‌رود. باید رفت و از بار آب داغ گرفت و یک کیسهٔ ‏دیگر چای برداشت. «آب پرتقال» شربتی زردرنگ است که مزه‌اش هیچ ربطی به آب پرتقال ندارد. ‏محتوای بشقاب چیزهایی‌ست که در بقالی‌هایی مثل لیدل ‏Lidl‏ در سراسر اروپا یافت می‌شود: یک ‏ورق پنیر زرد در نایلون، یک تکه پنیر نرم در بسته‌بندی سه‌گوش، یک بستهٔ کوچک مربای توت‌فرنگی، ‏یک بستهٔ کوچک کره. دو ورق «ژامبون»، دوسه ورق سالامی، به اضافهٔ یک تخم مرغ آب‌پز سفت و ‏سرد، و چند برش هندوانه. هیچ چیز «بلغاری» در این بشقاب نیست. اما روزهای بعد می‌گوییم ‏ژامبون و سالامی را حذف کنند، و آن‌وقت تکه‌ای پنیر سفید بلغار جانشین آن‌ها می‌شود؛ یعنی سه نوع پنیر!

بورگاس
پس از صبحانه با ماشینمان به‌سوی مرکز شهر می‌رانیم، پارکینگی پیدا می‌کنیم. مقررات و شیوهٔ ‏پرداخت آن شبیه پارکینگ‌های معمولی جاهای دیگر اروپاست.‏

شهر پیش از ظهر یکشنبه خلوت است و خیلی از فروشگاه‌ها هنوز باز نشده‌اند. این‌جا بخش قدیمی ‏شهر است: جمع‌وجور و «نقلی». این‌جا و آن‌جا خانه‌ها و ساختمان‌های متروک و نیمه‌ویران دیده ‏می‌شود. پیداست که پس از فروپاشی نظام «سوسیالیسم واقعاً موجود» به حال خود رها شده‌اند.‏

خیابان باریک الکساندروفسکا ‏Aleksandrovska‏ در مرکز شهر و پس‌کوچه‌های پیرامون آن محل ‏فروشگاه‌ها و کافه‌ها و رستوران‌ها، و مسیری برای قدم زدن است. شبیه «خیابان ملکه» ‏Drottninggatan‏ خودمان است در استکهلم. جز چند زن سالخوردهٔ دست‌فروش که کنار خیابان ‏میوه‌هایی را بر بساط کوچک‌شان چیده‌اند، جنب‌وجوشی دیده نمی‌شود. یکی از دوستان با دیدن ‏انجیر تازه در بساطی، به هیجان می‌آید و بستهٔ بزرگی می‌خرد. ارزان است، و زن سالخورده به‌جای ‏بقیهٔ اسکناس مقدار دیگری انجیر می‌دهد. زیادمان است و تا پایان سفرمان نمی‌رسیم که همه را ‏بخوریم و مقداری را دور می‌ریزیم.‏

پس از کمی گشتن در کوچه‌های خلوت، به میدان بزرگی می‌رسیم با معماری و مجسمه‌سازی‌های سبک دوران شوروی، و اکنون می‌دانم که تمامی میدان و مجسمه‌هایش «یادبود ارتش شوروی» است که بلغارستان را از چنگ آلمان نازی نجات داد. سپس از پارکی پر درخت می‌گذریم و وقت ناهار است که در ‏رستورانی ساحلی می‌نشینیم. دوستان آبجوی بلغاری کامنیتسا ‏Kamenitsa‏ می‌گیرند. می‌چشند و ‏از آبجوی «شمس» آن قدیم‌ها یاد می‌کنند. می‌چشم، و تأیید می‌کنم. اما من باید حساب و کتاب ‏حجم مایعاتی را که می‌نوشم نگه دارم و به‌جای آبجو، شراب سفید بلغاری با نام ‏Early Birds‏ از ‏انگور سووینیون بلان ‏Sauvignon Blanc‏ می‌گیرم. خنک و خوشگوار است. انتخاب یکی از دوستان ‏درست است که ماهی ‏Sea bream‏ سفارش می‌دهد که به بلغاری ‏Tsipura‏ و آن‌سوی همین دریا ‏در ترکیه «چیپورا» نامیده می‌شود. نام فارسی آن را نیافتم. من و دوست دیگری با سفارش چیزی ‏که عکسش توی منو اشتهاآور است، کلاه سرمان می‌رود: چیزی چرب و بدمزه ساخته از آشغال ‏گوشت به شکل کتلت یا همبرگر. هر دو فقط تکهٔ کوچکی از آن می‌خوریم و بقیه را رها می‌کنیم.‏

سرهایمان از آبجو و شراب نیم‌گرم است که بهایی نزدیک به نیمی از بهای غذایی مشابه در ‏استکهلم می‌پردازیم، و سپس گامی به قدم زدن بر شن‌های ساحل می‌نهیم. هوا نیمه‌آفتابی‌ست ‏با گرمای ملایم. اما بادی پیوسته و نیرومند از سوی دریا می‌وزد و آب دریا موج بر می‌دارد. با این حال ‏کسانی نیمه لخت بر حوله‌هایشان خوابیده‌اند و آفتاب می‌گیرند، و یکی دو نفر توی آب بر تخته‌هایی ‏بادبانی موج‌سواری می‌کنند.‏

چه زیباست دریای آبی و بی‌کران و این آرامش! سال‌ها بود دلم برایش تنگ شده‌بود. دریاها و ‏آب‌های پیرامون استکهلم آبی نیست، سربی‌رنگ است.‏

نیم ساعتی در طول ساحل در جهت نزدیک شدن به ماشین‌مان می‌رویم، با خاطراتی در سر از ‏قدم‌زدن‌های بر ساحل‌ها. در طول راه از عرض یک پارک می‌گذریم و به تصادف از یادمان «جان‌دادگان ‏ضد فاشیست» ‏Pantheon of the Fallen Antifascists ‎‏ سر در می‌آوریم. یادمانی دیدنی‌ست. نام ‏جان‌دادگان را بر سنگ و سیمان حک کرده‌اند، و بر ترکیبی معنی‌دار، مبارزی دارد سنگ و دیوار را ‏می‌شکافد تا برگردد و مبارزه را ادامه دهد. تماشای جدیت او مو بر تنم راست می‌کند.‏

در آن‌سوی پارک خیابان‌های شیک شروع می‌شود، و یک بقالی هست. لازم است چیزهایی بخریم ‏و شام را در اتاق هتل‌مان سرهم‌بندی کنیم. اما زود می‌فهمیم که این بقالی زیادی لوکس است، ‏خیلی چیزها ندارد، و قیمت‌هایش خیلی بالاست.‏

کمی بعد با ماشینمان به یک شعبهٔ لیدل که نزدیک هتل‌مان شناسایی کرده‌ایم می‌رویم و خرید ‏می‌کنیم: نان، کالباس، پنیر، گوجه فرنگی، خیار، میوه، آب، و البته شراب!‏

تا پاسی از شب نوش‌خواری و خاطره‌گویی با دوستان یک‌دل، و گوش دادن به موسیقی از یوتیوب، ‏خوش است. یک بطری ودکای ساخت لیتوانی داریم به نام سوبیه‌سکی ‏Sobieski‏ (سردار ‏لهستانی بیش از ۵۰۰ سال پیش)، و شراب قرمز بلغاری با نام ‏Cheval de Katarzyna‏ از انگور ‏Melrot‏ که به سلیقهٔ من ‏بسیار گواراست.‏

ادامه دارد.
بخش‌های دیگر این سفرنامه: ۲ و ۳ و ۴ و ۵ و ۶ و ۷.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

19 September 2023

چرا باید رفقایم بمیرند و من زندگی کنم؟

معرفی کتاب
روح زمانه (خاطراتی از زندان‌های سیاسی و مبارزات دوران رژیم شاه)
‏نویسنده: حسین سازور

ناشر: کتاب آیدا، بوخوم (آلمان)، چاپ اول سپتامبر ۲۰۲۲، چاپ دوم فوریه ۲۰۲۳

حسین سازور عضو سابق سازمان چریک‌های فدایی خلق و دو بار زندانی و شکنجه شدهٔ زندان‌های ‏رژیم شاه و ساواک، و سپس عضو رهبری حزب توده ایران، کتاب خاطراتش را با زبانی روان و صمیمی، ‏بدون شهیدنمایی یا قهرمان‌سازی از خود نوشته است. سبک نوشتنش گیرا و پر کشش است. ‏کتاب ۱۳۷ صفحه‌ایش در یک نشست، و یک‌نفس خوانده می‌شود.‏

او برخلاف برخی خاطره‌نویسان دیگر خود را «قهرمان شکنجه» جلوه نمی‌دهد، بر عکس، ابایی ندارد ‏از اعتراف به نداشتن شجاعت [ص ۵۵] و به سادگی اعتراف می‌کند که به «منطق شلاق» تسلیم ‏شده‌است [صص ۲۵ و ۲۶]. اما از سوی دیگر بی هیچ بزرگ‌نمایی داستان چهار بار «سوزاندن» قرار ‏خیابانی با نسترن آل‌آقا (پروین) را زیر شکنجهٔ ساواک می‌نویسد [صص ۷۸ تا ۹۱] که در واقع ‏شجاعت بی‌مانندی برای آن لازم بود.‏

او در پیش‌گفتار اعلام می‌کند که انگیزهٔ اصلی‌اش در نوشتن این خاطرات، «شرح رویدادهایی است ‏که سیاست شاه و دستگاه حکومتی او را در رویارویی با مخالفان نشان می‌دهد.»[ص ۶] و ‏همچنین «این خاطرات نمایانگر بخشی از عملیات هولناک و خشن دستگاه ساواک است که تحت ‏فرمان مستقیم شاه انجام می‌گرفت.»[صص ۶ و ۷] یک نمونهٔ بسیار گویا در وصف سیاست دستگاه ‏حکومتی که سازور نوشته، دستگیری و شکنجهٔ او از جمله برای داشتن کتاب «مارکس و ‏مارکسیسم» است که کتاب درسی رسمی و از انتشارات دانشگاه تهران در همان رژیم بود.[ص ‏‏۴۹]‏

سازور می‌نویسد، و با صحنه‌هایی که ترسیم می‌کند نشان می‌دهد، که «نسل ما با تمام ‏فداکاری‌ها و ازجان‌گذشتگی‌ها در این جنگ نابرابر علیه نظام شاهی متحمل تلفات سنگینی شد. به ‏طور قطع اگر در آن دوران آزادی بحث و گفتگو، آزادی مطبوعات و آزادی کتاب خواندن وجود داشت، ‏تراژدی مبارزهٔ چریکی و خانه‌های تیمی و متعاقب آن کشتار جوانان به این شدت روی نمی‌داد.»[ص ‏‏۸]‏

او از روزگاری می‌گوید که خود چریک‌ها با برآوردهایی به این نتیجهٔ هولناک رسیده بودند که «عمر ‏مفید یک چریک بیش از شش ماه نیست»، و بنابراین پیوستن به سازمان چریک‌ها در آن دوران به ‏معنای انتخاب مرگ بود به‌جای زندگی. او کشمکش‌های درونی خود را برای انتخاب مرگ نیز با زبانی ‏ساده و بی‌هیچ دراماتیزه کردن گزاف بر کاغذ آورده‌است؛ آن‌جا که نخست شادمان است از این که ‏رفیق رابطش به او وقت داده که تصمیم بگیرد، و هنوز یک ماه فرصت دارد که زندگی کند و فکر کند ‏که آیا می‌خواهد راه مرگ را برگزیند یا نه، و سرانجام در پایان ماه به دنبال «حرف دل» می‌رود و به ‏این نتیجه می‌رسد که «چرا باید رفقایم بمیرند و من زندگی کنم؟».[صص ۱۸ و ۱۹]‏

از مطالب مهم کتاب توصیف واپسین دیدارهای او با برخی افراد کلیدی سازمان چریک‌های فدایی ‏خلق است، مانند گفت‌وگو با حسین پرورش در یک شب کشیک در کارخانهٔ سیمان آبیک، نقل ‏اندیشه‌های حسین پرورش، و سپس مخفی شدن پرورش از فردای همان شب [صص ۱۱ تا ۱۳]. یا ‏گفت‌وگوهای مفصل نویسنده با اصغر (بهمن) روحی آهنگران با نام مستعار سیروس [صص ۱۷ تا ۲۳ ‏و...] و نقل نظر او دربارهٔ مبارزهٔ مسلحانه، «نقش شخصیت در تاریخ» و... [صص ۵۹ تا ۶۵]. سازور ‏این‌جا و آن‌جا نشان می‌دهد که در اندیشهٔ شیوه‌های دیگری از مبارزه بوده‌است، از جمله این که ‏به‌جای انتخاب مرگ، باید به میان طبقهٔ کارگر رفت [ص ۵۹].‏

در این کتاب شاید برای نخستین بار از یک طرح دیگر برای ترور شاه با خبر می‌شویم (به‌جز طرح ‏نافرجام بهمن ۱۳۲۷) که تا شناسایی محل پنهان کردن سلاح در نزدیکی محل بازدید شاه پیش ‏می‌رود، اما به نوشتهٔ سازور سرانجام در میان رهبران چریک‌ها «عقل بر احساس» غلبه می‌کند و ‏طرح اجرا نمی‌شود [صص ۶۴ تا ۶۷].‏

نویسنده با مبارزان و زندانیان سرشناسی آشنایی و دیدار داشته و از هرکدام نکات جالبی نقل ‏کرده‌است، مانند: سعید کلانتری، بیژن جزنی، شکرالله پاکنژاد، بهزاد نبوی، صفرخان قهرمانی، پرویز ‏حکمت‌جو، موسی خیابانی، مسعود رجوی، نصرالله کسراییان، و...‏

از فرازهای جالب کتاب دیدار سازور با شکنجه‌گر خود پس از انقلاب است: شکنجه‌گر خود را به ستاد ‏فداییان در تهران تسلیم کرده، و سازور پس از دیدار با او صادقانه اعتراف می‌کند که تا صبح نخوابیده، ‏زیرا که با گفتن «هر چه می‌دانی بنویس» به بازجوی سابقش، احساس کرده که اکنون خود نقش ‏بازجو را بازی کرده‌است [صص ۹۵ و ۹۶].‏

یک خطای نویسنده را هم نباید ناگفته بگذارم: او همه جا از تقاطع خیابان‌های قصرالدشت و ‏آذربایجان با خیابان آریامهر سخن می‌گوید. خیابان آریامهر در شمال تهران بود و آن دو خیابان را قطع ‏نمی‌کرد. به گمانم منظور ایشان خیابان آیزنهاور می‌بایست باشد.‏

این کتاب، به مانند همهٔ خاطراتی که از مبارزات آن سال‌ها نوشته شده، به سهم خود قطعه‌ای از ‏جورچین (پازل) برای تکمیل تصویری‌ست از مبارزات آن سال‌ها، و وجود آن بسیار مغتنم. از یک بیانیهٔ ‏منتشر شده در نشریهٔ «راه ارانی»، اردیبهشت ۱۳۶۹ (نقل‌شده در کتاب «وحدت نافرجام»، ص ‏‏۴۳۶، از قلم نویسندهٔ این معرفی کتاب) پیداست که زندگانی سیاسی حسین سازور فراز و ‏نشیب‌های دیگری نیز داشته‌است. ای‌کاش او از دیگر دوران‌های زندگانی سیاسی‌اش نیز خاطرات ‏مشابهی منتشر کند.‏

استکهلم، ۸ ژوییه ۲۰۲۳‏
این نوشته در شمارهٔ ۳۵ نشریهٔ «آوای تبعید» منتشر شده که آگهی انتشار آن را در یک پست قبلی نوشتم.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

05 September 2023

پوستهٔ وبلاگ من

یکی از خوانندگان این وبلاگ (با امضای ناشناس) در کامنتی می‌نویسد:‏

سلام‎
قالب وبلاگ شما کلاسیک و قدیمی است. هرچی گشتم کد تملت رو پیدا نکردم.‏‎
آیا امکان داره کد ظاهر وبلاگ را از بخش تنظیمات کپی و منتشر کنید؟ این تم دیگه کدش در اینترنت ‏پیدا نمیشه و کمیابه لطفا کد ظاهر وبلاگتون رو به اشتراک بزارید البته این مشکلی برای شما ایجاد ‏نمیکنه و حریم خصوصی شما نقض نمیشه فقط حیفه این تم کلاسیک محدود به وبلاگهای قدیمی ‏باشه.‏


باشد! ما که خسیس نیستیم! بفرمایید! از این نشانی دانلود کنید. امیدوارم که کار کند.‏

البته باید بگویم که این پوسته را بیست سال پیش خود بلاگر در اختیار می‌گذاشت و در اصل به این ‏شکل بود (که متعلق به من نیست و فقط برای نمونه خواستم نشان دهم). من سال‌ها ذره‌ذره ‏روی آن کار کرده‌ام و تغییرش داده‌ام و تکمیل‌اش کرده‌ام تا به این شکل در آمده.‏

در ضمن، مقدار زیادی از کارهای هر پست را خودم «دستی» و با نوشتن کد ‏html‏ انجام می‌دهم.‏

از خیلی وقت پیش بلاگر و گوگل مرتب هشدارم داده‌اند که این قالب قدیمی شده و باید عوضش ‏کنم تا بتوانم همهٔ امکانات تازهٔ بلاگر را به کار ببرم و... اما من اعتنایی نکرده‌ام!‏ بعضی امکانات آن هم از کار افتاده، یعنی به این پوسته بعضی خدمات را نمی‌دهند.

شکل کامل وبلاگ، آن‌طور که در عکس می‌بینید، گویا در گوشی تلفن دیده نمی‌شود و باید با ‏کامپیوتر بازش کنید تا همهٔ ملحقات آن دیده‌شود.‏

این را هم باید بگویم که روزگاری وبلاگ‌نویسان ایرانی فراوان بودند، شاید بیش از همهٔ دیگران. اما اکنون کم‌تر وبلاگ نویس ایرانی می‌یابید و بسیاری به پلاتفرم‌های دیگر روی نهاده‌اند.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

04 September 2023

آوای تبعید شماره ۳۵ منتشر شد

۳۵-مین شماره «آوای تبعید» در ۲۴۰ صفحه هم‌چون شماره‌های پیش مجموعه‌ای‌ست از شعر، داستان، نقد و بررسی ادبیات و فرهنگ.

در این شماره نوشته‌ای از من هم هست در معرفی کتابی نوشتهٔ حسین سازور.

بخش ویژه این شماره به رمان «چیزی رخ نداده‌است» اثر نسیم خاکسار اختصاص دارد.

این شماره از "آوای تبعید" را می‌توانید در این آدرس دانلود کنید؛
https://lmy.de/ssxNLilw

و یا از سایت آن در آدرس زیر؛
Avaetabid.com

آنان که مشتاق خواندن آن بر کاغذ هستند، می‌توانند از سایت "آمازون" آن را خریداری نمایند.
آدرس "آوای تبعید" برای خرید در آمازون: پس از وارد شدن در سایت "آمازون"، آدرس زیر را جستجو کنید.
Avaye Tabid: Das Magazin für Kultur und Literatur
و یا این‌که آن را مستقیم از انتشارات «گوته-حافظ» سفارش بدهید؛

goethehafis-verlag@t-online.de
www.goethehafis-verlag.de

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏