Showing posts with label سرود تنهایی. Show all posts
Showing posts with label سرود تنهایی. Show all posts

12 March 2024

از جهان خاکستری - ۱۳۱

چهل و یک سال پیش در چنین روزی

این مطلب را می‌بایست پارسال می‌نوشتم، و آن‌وقت می‌شد «چهل سال قبل در چنین روزی». اما ‏پارسال وضع متفاوت بود، دوستان نازنینی در کنارم بودند، و فرصتی برای نوشتن چنین چیزی نبود.‏

دربارهٔ ۴۱ سال پیش قبلاً نوشته‌ام، و نقلش می‌کنم:‏

‏«از دو سال پیش به همه‌ی آشنایان و بستگان گفته‌بودم که در یک دفتر مهندسین مشاور کار ‏می‌کنم. بنابراین شب را هر کجا که به‌سر می‌بردم، بامداد باید مانند هر کارمند دیگری بر می‌خاستم ‏و به سوی کار و اداره‌ای که اکنون دیگر وجود نداشت، می‌رفتم، تا شب شود، تا بتوانم "به‌تصادف" و ‏سرزده به خانه‌ی آشنای دیگری بروم.‏

اما روز را چگونه می‌توان در تهران اسفندماه ۱۳۶۱ تلف کرد؟ وقت را چگونه می‌توان کشت؟ ‏نشستن در زمستان پارک‌ها یا کتابخانه‌های عمومی بدتر از همه بود. این‌جاها، پس از جنگ خیابانی ‏مجاهدین در ۳۰ خرداد ۱۳۶۰، دستگیری گسترده‌ی جوانانی که ظاهری شبیه مجاهدین داشتند، و ‏آوارگی صدها و صدها جوان در خیابان‌ها، نا امن‌ترین جاها بود؛ پر از خبرچینان "بسیجی" بود. می‌شد ‏در تاریکی سالن سینماها خود را پنهان کرد. اما چه‌قدر؟ می‌شد در کافه‌ها نشست و با چای و ‏خواندن روزنامه خود را سرگرم کرد. اما چه‌قدر؟ می‌شد به حمام‌های عمومی رفت و در نمره‌ها ‏خوابید. اما چند بار و چند ساعت؟ و تازه، این‌ها همه پول می‌خواست. پول از کجا می‌شد آورد؟

پولم به‌زودی ته کشید. دوستانی که همواره پشتیبان مالی من بودند، خود اکنون دربه‌در بودند و دور ‏از دسترس. یکی‌شان در دیداری کوتاه و تصادفی یک دفترچه با سی – چهل بلیت اتوبوس‌های ‏شرکت واحد به من داد. تا چند روز بخش بزرگی از وقت را در اتوبوس‌ها می‌کشتم: سر یک خط ‏سوار می‌شدم، ته خط پیاده می‌شدم و سوار خط دیگری می‌شدم. می‌دانستم که جوانان مجاهد ‏نیز این کار را کرده‌اند و بسیجی‌های خبرچین در اتوبوس‌ها هم هستند. اما چه راه دیگری برای ‏کشتن روز وجود داشت؟

این‌جا انسان‌های کار و زحمت، انسان‌های معمولی، این قهرمانان بزرگ و ‏واقعی را می‌دیدم؛ انسان‌هایی که سر به دنبال نیک‌روزی‌ها و تیره‌روزی‌هایشان می‌دویدند. حتی به ‏حال تیره‌روزترین‌هایشان نیز غبطه می‌خوردم: دست‌کم کار و باری داشتند که دنبالش بدوند. تنها ‏برای من بود که وقت ارزش منفی داشت و می‌خواستم هر طوری هست بگذرانمش تا به شب ‏برسم. اما نباید به جاهایی می‌رفتم که به تیپم نمی‌خورد. نباید "تابلو" می‌شدم. در واقع هر چه ‏کم‌تر بیرون می‌بودم و کم‌تر دیده می‌شدم، بهتر بود. رهنمود تورج هم همین بود. اما کجا می‌ماندم؟

آن بلیت‌ها هم به‌زودی تمام شد. اکنون وقت را با راه‌رفتن باید می‌کشتم. و آن‌قدر در خیابان‌های ‏تهران راه رفتم که کف پاهایم تاول زد. با حال رقت‌انگیزی راه می‌رفتم. اما شب، به هر آشنایی که ‏پناه می‌بردم، نمی‌توانستم بلنگم؛ نمی‌توانستم نشان دهم که پاهایم تاول زده: با نشستن در دفتر ‏شرکت مهندسین مشاور که پای آدم تاول نمی‌زند!‏

جست‌وجوی خانه را رها کرده‌بودم. با کدام پول و درآمد می‌خواستم خانه اجاره کنم؟ نخست باید ‏کاری می‌یافتم. به همه‌ی دوستان حزبی که ماهیت آن "دفتر مهندسین مشاور" را می‌دانستند، ‏سپرده‌بودم که کاری برایم پیدا کنند. اما امشب کجا بخوابم؟... فردا شب کجا؟... دیگر چندان جایی ‏برایم نمانده‌بود. ‏

کجا بروم؟ هیچ جای تازه‌ای به‌نظرم نمی‌رسید. هنوز کلید خانه‌ی قبلیم را ‏داشتم. فکر کردم از کجا معلوم که نشانی آن را یافته‌اند و خانه لو رفته‌است؟ می‌روم، سری ‏می‌زنم، هنوز چیزهایی آن‌جا دارم: لباس عوض می‌کنم، ریشی می‌تراشم، و استراحتی می‌کنم. و ‏رفتم.‏ از تقاطع ابوریحان وارد خیابان مشتاق شدم و به‌سوی تقاطع فخر رازی رفتم. بیست متر مانده به در ‏خانه، یک پاترول خالی سپاه پاسداران ایستاده‌بود. به نزدیکی پاترول که رسیدم، در ساختمانی که ‏آپارتمانم در طبقه‌ی سوم آن بود باز شد، و چهار پاسدار مسلح بیرون آمدند و به‌سوی من و پاترول ‏پیچیدند. هه... چند دقیقه دیر کرده‌بودم! اگر کمی زودتر به خانه رسیده‌بودم، اکنون اینان داشتند مرا ‏با خود می‌بردند. آمدند. بی‌اعتنا از میان این چهار پاسدار گذشتم، رفتم، و دیگر هرگز به آن خانه باز ‏نگشتم. دیرتر از یکی از همسایه‌ها پیغام آوردند که پاسداران سراغ دحتری هم‌نام مرا می‌گرفتند.‏

پس کجا بروم؟ چه بد است دربه‌دری. چه روزی هم هست: ۲۱ اسفند ۱۳۶۱، زادروز سی‌سالگیم! ‏چه جشن تولدی! سی‌ویک سال بعد، در جشن سی‌سالگی جوانی، در لوکس‌ترین و گران‌ترین ‏رستوران استکهلم، نامزد سوئدی او از من پرسید: «راستی، شما سی‌ساگی‌تان را چه‌طور جشن ‏گرفتید؟» چه می‌گفتم؟ چه جهان‌های گوناگونی...
»‏ (بریده‌ای از بخش ۹۰ کتاب «قطران در عسل»)

اکنون نیز، چهل و یک سال بعد، تنها نشسته‌ام. بعد از دیالیز امروز، که قبل از ظهر شروع کردم و ‏حوالی ساعت ۱۶ تمام شد، با بی‌حالی، افتان و خیزان، گوشت خورشتی را که دیروز خریده‌بودم ‏توی قابلمه قورمه کردم، گذاشتم تا بجوشد و بپزد، حالش را نداشتم پیاز سرخ کنم. پیاز خام و ادویه ‏و یک قوطی گوجه‌فرنگی له‌کرده تویش ریختم، بعدش یک قوطی کنسرو بادمجان سرخ‌کرده تویش ‏خالی کردم: شد خورش بادمجان!‏

باقیماندهٔ برنج محصول پلوپز از پریروز داشتم. گرمش کردم، و جایتان خالی، خودم را، شب تولدم، به ‏پلو با خورش بادمجان مهمان کردم! خوشمزه بود! با دو پیک ودکای «استاندارد» روسی، که بعد از آغاز جنگ و‏ تحریم روسیه دیگر گیر نمی‌آید، و بعد با شراب سفید ساوینیون بلان Stoneleigh ساخت نیو – زیلند، و البته ‏همراه با موسیقی دلچسبی که خود دانید (دوستی دارم که می‌گوید از سلیقهٔ ‌شیوا نمی‌شود ‏سر در آورد!)، چسبید! به سلامتی!‏

این را هم بگویم که سال ۲۰۲۴ کبیسه است، یعنی ماه فوریه‌اش ۲۹ روز بود، اما سال ۱۴۰۲ کبیسه ‏نیست،‌ یعنی اسفند جاری ۳۰ روز نیست، و این باعث می‌شود که تطابق روزهای سال هجری و ‏سال میلادی تا آخر سال ۱۴۰۳ درهم ریخته است. اما... آن بحث دیگری‌ست.‏

خب، این هم شبی بود و هست، برای خودش! شاید چهل و یک سال بعد دربارهٔ این شب بیشتر ‏بنویسم؟! چه می‌دانم؟!‏

عکس: ۶۲ سال پیش در چنین روزی. تا جایی که یادم می‌آید، یکی از غمناک‌ترین روزهای زندگیم. لحظاتی پیش پدرم توسری زده ‏به سرم و امر و نهی کرده چه بپوشم، چگونه بنشینم و چگونه ژست بگیرم تا این زادروز نه سالگیم ‏را «جاودان» کند. شادی‌ای در کار نبود. هیچ. همچنان که اکنون.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

16 May 2023

از جهان خاکستری - ۱۲۸

«آقای مهندس!»‏

برخی از قصه‌های «مهندسی»هایم در سنین پیش از ده‌سالگی در خانه‌های در و همسایه و فامیل را ‏در کتاب «قطران در عسل» نوشته‌ام، از قبیل راه انداختن چرخ خیاطی همسایه‌ٔ داغدارامان سلطان ‏باجی، یا تعمیر پریموس مادر بزرگم که دم‌به‌ساعت خراب می‌شد (نوشته‌ام؟!) و...‏

از هنگامی که در زیرزمین خانه‌مان یک «رصدخانه» درست کردم (این را همان‌جا نوشته‌ام) و قطعات ‏رادیوهای کهنه و خراب را آن‌جا جمع کردم، شدم همچنین تعمیرکار رادیوهای فک‌وفامیل. برای نمونه ‏عموی بزرگم در مهمانی بیخ گوشم می‌گفت: «رادیوی ما زیادی خرخر می‌کند. بیا ببین چه‌شه!» ‏‏(البته به ترکی می‌گفت!) می‌رفتم و درون رادیو را کمی دستکاری می‌کردم، بهتر می‌شد، و در ‏خانواده معروف‌تر می‌شدم؛ بی هیچ پاداش مادی!‏

در سال‌های آخر دبیرستان با همان قطعات اوراقی یک دستگاه «دزدبگیر» ساختم که طرح آن چند ‏سال بعد، هنگامی که در دانشگاه بودم و دور این سرگرمی‌ها را تا حدود زیادی خط کشیده‌بودم، و ‏به‌جای برق و الکترونیک اکنون «مهندسی مکانیک» می‌خواندم، به نام خودم در مجلهٔ «رادیو و ‏تلویزیون» (ضمیمهٔ مجلهٔ دانشمند) چاپ شد (ببینید).‏

در همان سال‌های دبیرستان در آن طرح تغییراتی دادم (از جزییاتش می‌گذرم) و تبدیلش کردم به یک ‏دستگاه عیب‌یاب رادیو و تلویزیون. اکنون بعد از آمدن به تهران هم، با وجود تغییر رشته، تعمیرکار رادیو ‏و تلویزیون فامیل ساکن تهران بودم؛ حتی پس از انقلاب و در طول سال‌های دوندگی‌های برای حزب ‏توده ایران!‏

از بستگان ساکن تهران، زوجی سالمند که هر پنج فرزندشان از خانه کوچیده بودند و تنهایشان ‏گذاشته‌بودند، تلویزیونی خیلی قدیمی داشتند که هنگامی آن را خریده‌بودند که سرمایه‌دار معروف ‏ثابت‌پاسال نخستین فرستندهٔ تلویزیونی تهران را راه انداخته‌بود. این فرستنده یکی دو ساعت در روز ‏برنامه پخش می‌کرد. آنان همچنین برنامهٔ تلویزیونی سفارتخانهٔ امریکا در تهران را می‌گرفتند که یکی ‏دو ساعت برنامه به زبان انگلیسی برای امریکایی‌های مقیم تهران پخش می‌کرد.‏

هنگامی که به تهران آمدم، و اکنون برنامه‌های «تلویزیون ملی ایران» شروع شده‌بود، تلویزیون این ‏فامیل‌مان تصویری برفکی داشت. خواستند که دستی به سر و روی آن بکشم. همهٔ لامپ‌های آن ‏را عوض کردم، و خازن‌هایی را که نیم‌سوخته بودند و برخی حتی ترک برداشته‌بودند عوض کردم، و ‏از تصویر صاف آن بسیار راضی بودند. هر چند که جز تشکر خشک و خالی و پرداخت هزینهٔ ‏خریدهایم، چیزی به من نرسید!‏

همین زوج در پاییز و زمستان ۱۳۵۵ به شهرستان رفتند تا پیش دخترشان زندگی کنند، و خواستند ‏که این مدت در خانه‌شان زندگی کنم، تا خانه خالی نباشد، مبادا دزد بزند. پذیرقتم. اما یک شب ‏چراغ سقفی هال، چسبیده به سقف، روشن مانده‌بود، «رول‌پلاک»های (جای پیچ) پلاستیکی که ‏چراغ را به سقف وصل می‌کردند در اثر گرمای لامپ نرم شدند، پیچ‌ها لغزیدند، چراغ و حباب ‏شیشه‌ای آن از سقف رها شدند، در اثر وزن آن‌ها سیم برق پاره شد، و همه با هم با صدایی ‏وحشتناک به کف موزاییک هال افتادند، و من که همان تلویزیون را تماشا می‌کردم، وحشت‌زده از جا ‏پریدم. اما من دانشجوی فقیر هیچ امکان جبران آن چراغ و حباب را نداشتم.‏

این زوج پس از بازگشت، از این حادثه بی‌نهایت غمگین و دلگیر بودند، و بابت بیش از شش ماه ‏حفاظت از خانه‌شان، ریختن برف‌های بام‌شان و تراس‌شان، و... حتی یک کلمه تشکر نکردند.‏

تا هنگامی که در خوابگاه دانشجویی بودم، برای دسترسی به من یا به تلفن‌هایی که در هر طبقهٔ ‏خوابگاه بود زنگ می‌زدند، و یا به دربان خوابگاه زنگ می‌زدند و خواهش می‌کردند که پیغامشان را به ‏من برساند. اما بعد از خروج از خوابگاه یادم نیست چگونه به من پیغام می‌رساندند.‏

‏***‏
یک بار پیغام رسید که تلویزیون یکی از بستگان روشن نمی‌شود و باید خودم را هر چه زودتر برسانم، ‏زیرا که پنجشنبه شب است و همهٔ اهل خانه خسته از کار و درس یک هفته، باید بنشینند و برنامهٔ ‏معروف و پرطرفداری را تماشا کنند. یادم نیست «مراد برقی» بود یا «دایی‌جان ناپلئون» یا «سرکار ‏استوار» یا «خانهٔ قمرخانم»، یا شاید سریال خارجی «کاوشگران» با بازی تونی کرتیس و راجر مور (که من موسیقی آغازین آن را دوست می‌داشتم. بشنوید

رفتم. همه‌ی اهل خانه منتظرم بودند. از همان لحظهٔ ورود سؤال‌پیچم کردند:‏

‏- فکر می‌کنی چه ایرادی پیدا کرده؟ درست میشه؟ خرج داره؟...‏
‏- نمی‌دانم. باید ببینم. شاید فیوزش سوخته باشه. اگه اینطور باشه خرجی نداره...‏

تلویزیون را از گچ‌بری روی دیوار پایین آوردیم و روی فرش کف اتاق گذاشتیم. پشتش را باز کردم. همه ‏بر گردم حلقه زده‌بودند و با کنجکاوی همهٔ حرکاتم را تماشا می‌کردند. مزاحم کارم بودند.‏

نه، فیوزش نسوخته بود. پس چه مرضی داشت؟ دستگاه اندازه‌گیریم نشان می‌داد که برق به ‏جاهایی که باید برسد، می‌رسد. پس چرا روشن نمی‌شود؟ هیچ خازن یا مقاومتی هم در ظاهر ‏نسوخته بود.‏

آرامش لازم داشتم تا بتوانم سیستماتیک بگردم و ایراد را پیدا کنم. اما وقت زیادی تا شروع آن برنامهٔ ‏‏«مهم» نمانده‌بود، و همه هیجان‌زده و دستپاچه مرا به شتاب وا می‌داشتند.‏

ناگهان دیدم که یکی از لامپ‌های اصلی مدار تلویزیون نزدیک پایه‌اش دور تا دور شکسته و حبابش از ‏پایه‌اش جدا شده. عجب! چرا شکسته؟ نشانشان دادم: این لامپ شکسته.‏

‏- وای، چرا شکسته؟
‏- نمی‌دونم.
‏ ‏- نمیشه چسبوندش؟
‏- نه، توش باید خلاء باشه، تازه، بعد از شکستن، توش هم حتماً سوخته.
‏ ‏- پس چه باید کرد؟
‏- باید یکی دیگه خرید و عوضش کرد.
‏ ‏- پنجشنبه شش بعد از ظهر از کجا لامپ پیدا کنیم؟
‏- باید رفت پشت شهرداری. شاید مغازه‌ای هنوز باز باشه.
‏ ‏- گرونه؟
‏- نمی‌دونم.‏

لامپ شکسته را بیرون کشیدم و برداشتم. بهروز را با من همراه کردند. همان بهروز که در «قطران ‏در عسل» نوشته‌ام که ساواکی بود و نمی‌دانستم (بخش ۴۲)، و خیلی احساس شباهت به راجر مور می‌کرد. عجله داشتیم. او تاکسی ‏دربست گرفت و از سه‌راه سلسبیل رفتیم تا پشت شهرداری. خیابان‌ها خلوت بود و زود رسیدیم. ‏پیدا بود که خیلی‌ها خود را به خانه رسانده بودند تا آن برنامهٔ تلویزیون را ببینند. خوشبختانه یک ‏فروشگاه بزرگ در یکی از پاساژهای پشت شهرداری هنوز باز بود و از همان لامپ هم داشتند. ‏خریدیم. ۲۳ تومان.‏

دوباره تاکسی دربست گرفتیم و برگشتیم. در طول راه من به فکر فرو رفته‌بودم که اگر ایراد اصلی ‏جای دیگری باشد، و اگر این لامپ را جا زدیم و تلویزیون را روشن کردیم و این لامپ هم شکست، یا ‏باز تلویزیون روشن نشد، آنوقت چی؟

رسیدیم. همه خوشحال بودند که هنوز برنامه شروع نشده رسیده‌ایم و تلویزیون الان درست ‏می‌شود، و زیاد هم گران تمام نمی‌شود! اما من نگران بودم. همه باز سرشان را توی کارم فرو ‏می‌کردند. کوشیدم آرامشان کنم و یک بار دیگر همهٔ مدارهای آن داخل را در پی نشانه‌های ‏سوختگی گشتم، و چیزی نیافتم. بوی سوختگی هم نبود.‏

لامپ را در جایش نصب کردم، و با دودلی دگمهٔ روشن کردن تلویزیون را فشردم. آن لامپ روشن ‏شد، و نشکست! لحظاتی طول می‌کشید تا تصویر پدیدار شود، و شد!‏

‏- هورااا... به‌به! آفرین! درست شد!‏

من هم خوشحال بودم. پشت تلویزیون را بستم و آن را سر جایش در طاقچه گذاشتیم. برنامه چند ‏دقیقه بعد شروع می‌شد. بهروز و صاحبخانه داشتند پول تاکسی و لامپ را حساب و کتاب ‏می‌کردند.

با شروع برنامه، من و کارم فراموش شدیم!‏

‏***‏
روزی خبر آوردند که هر چه زودتر به یکی از بستگان تلفن بزنم. این خانم بسیار دستپاچه می‌گفت ‏که تلویزیون‌شان خراب شده، شوهرش که از کار هفته به خانه بیاید، حتماً باید برنامهٔ دلخواهش را ‏تماشا کند، و تلویزیون حتماً باید تا قبل از آمدن او راه بیافتد، وگرنه افتضاح می‌شود!‏

از قضای روزگار موتورسیکلت یک دوست هم‌دانشگاهی را به امانت داشتم. کیف ابزارم را برداشتم، ‏پریدم روی موتور و رفتم. پشت تلویزیون را باز کردم و دنبال عیبش گشتم. این خانم کاری به کار ‏تعمیرکاری من نداشت و مشغول آشپزی برای شام شوهرش بود.‏

خیلی زود پیدا کردم که یک مقاومت با وات بالا در مدار برق ورودی تلویزیون سوخته‌است. لحیمش را ‏ذوب کردم و درش آوردم. برای احتیاط اندازه‌گیری‌اش کردم. به‌کلی سوخته‌بود و قطع بود. حدس ‏می‌زدم که در مسیر آن باید یک اتصال کوتاه باشد که باعث سوختن آن شده. اما با همهٔ ‏اندازه‌گیری‌ها و جست‌وجوها چنین ایراد واضحی نیافتم. می‌ماند تعویض مقاومت به امید آن که ‏تلویزیون درست شود.‏

با موتور به‌سرعت به پشت شهرداری رفتم، مقاومتی با همان اُهم و همان وات خریدم و برگشتم. ‏آن را سر جایش لحیم کردم، اما به محض آن که کلید تلویزیون را زدم، این مقاومت هم جرقه‌ای زد و ‏سوخت. عجب! آخر کجاست این اتصال کوتاه؟ گشتم و گشتم، اما هیچ پیدا نکردم.‏

باز پریدم روی موتور و رفتم پشت شهرداری. این بار مقاومتی با وات بالاتر خریدم تا زیر جریان شدید ‏برق، بیشتر دوام بیاورد! یک نکتهٔ مثبت این مدل هم آن بود که پایه‌هایش به بدنه‌اش لحیم شده‌بود و ‏اگر خیلی داغ می‌شد، پیش از آن که بسوزد، لحیمش ذوب می‌شد، پایه‌اش از بدنه جدا می‌شد، و ‏بعد می‌شد دوباره لحیمش کرد.‏

این مقاومت هم با روشن کردن تلویزیون آن‌قدر داغ شد که لحیم پایه‌اش ذوب شد. دیگر عرقم در ‏آمده بود. هر چه گشتم جای اتصال کوتاه را پیدا نکردم. خانم خانه با آن‌چه از توانایی‌های تعمیرکاری ‏من شنیده‌بود، هیچ شکی نداشت که تلویزیونش را درست می‌کنم. بنابراین هنگامی که برایش ‏اعتراف کردم که از یافتن ایراد اصلی تلویزیون عاجزم، سخت ناراحت شد و به گونه‌ای رفتار کرد که ‏گویی من گولش زده‌ام، یا کسانی که تعریفم را کرده‌اند، گم‌راهش کرده‌اند.‏

به‌ناچار به تعمیرکار رسمی و کشیک مارک تلویزیونشان زنگ زد. دو نفر زود آمدند، با تجهیزات کامل. ‏خانم برایشان تعریف کرد که من نتوانسته‌ام تلویزیون را درست کنم! پرسیدند مگر من چکاره‌ام؟! ‏توضیح دادم که دانشجو هستم و مقداری از این کارها بلدم. یکی‌شان گفت:‏

‏- دانشجوها خیلی خوب هستند! می‌گردند، عیب را پیدا می‌کنند، و کار ما را راحت می‌کنند!‏

ماجرای مقاومتی را که می‌سوخت برایشان تعریف کردم. او دست‌به‌کار شد، و برای یافتن جای ‏اتصال کوتاه چندین سیم را قطع کرد و در چندین جا مدار مسی روی شاسی تلویزیون را با تیغ ‏تراشید و قطع کرد، اندازه‌گیری کرد و در مسیر معینی پیش رفت. من هرگز جرئت نمی‌کردم این ‏کارها را بکنم.‏

او همین‌طور قدم به‌قدم و سیستماتیک اتصال‌هایی را قطع کرد و پیش رفت، تا آن که به یک لامپ رسید، و معلوم ‏شد که اتصال کوتاه در درون لامپ است! یافتن آن ایراد راه دیگری نداشت جز کاری که او کرد، یا ‏سوار کردن لامپ روی پایه در کارگاه و اندازه‌گیری و مقایسه با مشخصات لامپ در کتاب لامپ.‏

تعمیرکار لامپ مشابه در کیف ابزارش داشت. لامپ را عوض کرد، همهٔ اتصال‌هایی را که قطع ‏کرده‌بود دوباره لحیم کرد، پایهٔ مقاومتی را هم که من خریده‌بودم به جایش چسباند، و تلویزیون ‏درست شد!‏

خانم خانه پول حسابی به آن‌ها داد، از هزینهٔ من هیچ صحبتی نشد، با آن که دیده‌بود که دو بار ‏رفتم و قطعه‌ای خریدم و آمدم، و با دلخوری و بی‌اعتنایی راهم انداخت.‏

غمگین رفتم.‏

‏***‏
خانهٔ احسان طبری و همسرش آذر بی‌نیاز در اواخر زندگی «آزاد»شان در ایران، در کوه‌پایه‌های ‏نیاوران بود. کوه‌های بلندی از سمت شمال و غرب خانه را در میان گرفته‌بودند. طبری عادت داشت ‏که برخی رادیوهای خارجی، به‌ویژه برنامهٔ فارسی رادیو مسکو را گوش بدهد. او خود سال‌ها پیش ‏در آن رادیو کار کرده‌بود. او و آذر برخی از سریال‌های تلویزیون ایران را هم تماشا می‌کردند، از جمله ‏سریال روسی «لحظات هفده‌گانهٔ بهاران» را، که البته ناگهان و بی‌هیچ توضیحی نمایش آن قطع ‏شد.‏

این زوج پیوسته گله می‌کردند که پس از آمدن به آن خانه، رادیو و تلویزیون‌شان خوب کار ‏نمی‌کند و نمی‌توانند برنامه‌های دلخواهشان را بشنوند یا تماشا کنند. طبری در گفت‌وگوی خصوصی ‏با من این وضع را «تبعید» خودش، و توظئهٔ کیانوری می‌دانست (بنگرید به پیشگفتار «از دیدار ‏خویشتن»).‏

سرانجام یک روز کیف ابزارم را برداشتم، گذاشتمش توی «پیکان» ‏متعلق به حزب که برای انجام برخی امور و از جمله انجام کارهای طبری و اخگر و... زیر پایم بود و به ‏خانهٔ طبری رفتم.‏

از پنجرهٔ اتاق پذیرایی‌شان به روی بام سفالی و شیب‌دار نیم‌طبقه، و از آن‌جا روی بام مشابه بالاتر ‏رفتم، آنتن تلویزیون و اتصال آن را اندازه‌گیری کردم، که هیچ ایرادی نداشتند، آنتن را به این‌سو و آن‌سو ‏چرخاندم و خواستم ببینند کجا بهتر می‌شود، و هر کار دیگری که به عقلم می‌رسید انجام دادم، ‏اما هیچ سودی نداشت. نصب آنتن برای رادیو روی بام و تلاش‌های دیگر برای رادیویشان هم به ‏هیچ نتیجه‌ای نرسید.‏

هم آنان غمکین بودند، و هم من. شب خسته به خانه رسیدم. پیکان را کنار خیابان پارک کردم، به ‏خانه رفتم، روی تخت افتادم و خوابیدم.‏

فردا هنگامی که به سراغ ماشین رفتم، شیشهٔ در عقب آن را شکسته‌بودند. عجب! آخر چرا؟ تازه ‏ساعاتی بعد یادم آمد که کیف ابزارم را پشت صندلی راننده گذاشته‌بودم! آن را برده‌بودند. ‏دستگاه «عیب‌یاب» اختراع خودم هم در آن بود، و بسیاری ابزار ارزشمند دیگر. پس از آن تا سال‌های ‏طولانی، تا چند سال پس از رسیدن به سوئد، کیف ابزار «مهندسی» برای تعمیر این قبیل ‏وسایل نداشتم.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

11 January 2023

از جهان خاکستری - ۱۲۷

کارخانهٔ پپسی‌کولا، تهران، دههٔ ۱۳۴۰
امروز با شنیدن این که در سال‌های دور، آشنایی «با یک زن کاباره‌ای ازدواج کرد»، اصطلاح «زن ‏کاباره‌ای» مرا به فکر فرو برد.‏

دانشجوی سال سوم دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف) بودم. سال ۱۳۵۳. شامگاهی، پس از ‏خسته شدن از تنها نشستن در «اتاق موسیقی» دانشگاه و گوش دادن به موسیقی خیلی جیلی ‏جدی، به سوی اتاق دلگیر دانشجویی مشترک با تقی در خیابان هاشمی، بین خیابان‌های جیحون و ‏کارون روان شدم.

ده – بیست متر پایین‌تر از تقاطع جیحون با آیزنهاور (آزادی)، روبه‌روی نرده‌های شرقی کارخانهٔ ‏پپسی‌کولا، چراغ‌های نئون اجق‌وجق و سرخ و سبز و پرنور و چشمک‌زن «رستوران علی‌بابا»، با آن صدای وزوز بلندش، نگاهم ‏را به‌سوی خود کشید. گرسنه بودم. آن هنگام با «کمک‌هزینهٔ مسکن» و شندرغاز که بابت «کار ‏دانشجویی» در دانشگاه می‌گرفتم، می‌توانستم گاه خطر کنم و به رستوران بروم. البته اکنون سی ‏‏– چهل تومان بیشتر ته جیبم نبود.‏

در باریک رستوران زیر چراغ نئون به پلکانی باز می‌شد که به زیر زمین می‌رفت. آن پایین، سالنی پنج ‏در پنج متر بود که پانزده بیست میز در آن چیده‌بودند. تنها مشتری‌ها سه چهار مرد بودند نشسته بر ‏گرد میزی که می‌گفتند و می‌خندیدند و می‌خوردند و می‌نوشیدند.‏

پشت میز دونفره‌ای کنار دیوار دورترین جا از آن‌ها نشستم. گارسون آمد:‏

‏- چی میل دارید؟
‏- کباب بره. یک چتول هم ودکای اسمیرنوف با کوکاکولا!‏

این می‌شد چیزی حدود ۲۰ تومان و با باقی‌ماندهٔ پول ته جیب می‌توانستم تا دریافت بعدی سر کنم. ‏تا حاضر شدن کباب، کمی نان و ماست و خیار و بساط ودکا را زود آوردند. کمی از ودکا را توی لیوانی ‏با یخ ریختم، رویش کوکاکولا ریختم، و سر کشیدم. با نان و ماست‌وخیار سرگرم بودم تا آن که کباب را ‏آوردند.‏

کباب با آب نصف نارنجی که کنارش بود، با نان تافتون تازه، خوشمزه بود و می‌چسبید. ودکا سرم ‏را سبک کرده‌بود. آرام و سربه‌زیر می‌خوردم و می‌نوشیدم. آرام آرام در تنهایی و در مهی که سرم را ‏می‌گرفت فرو می‌رفتم. جهان و پیرامون و رستوران و کارکنانش و مشتری‌های دیگر را فراموش ‏کرده‌بودم. غصّه‌های خودم در سرم می‌چرخید.‏

چنگال را در یک نخود سبز فرو کرده‌بودم و داشتم به دهان می‌بردم که صدایی زنانه بالای سرم به ‏نرمی گفت:‏

‏- اجازه هست بشینم این‌جا؟

از جهان مه‌آلود بیرون آمدم. در کنارم یک جفت پا با دامن کوتاه ایستاده‌بود، و آن بالا، با سر و رویی ‏آراسته. لحظه‌ای با دهان نیمه‌باز پرسان نگاهش کردم. نگاهم را در سالن رستوران گرداندم: این ‏همه جای خالی هست... جریان چیست؟ دستپاچه، گویی مچم را گرفته‌باشند، گفتم:‏

‏- البته! بفرمایید...‏

صندلی خالی را از آن طرف میز برداشت و کنار دستم نشست.‏

‏- خیلی توی خودت غرق بودی!‏
‏- هه... خب...‏

کی بود؟ چی بود؟ چکارم داشت؟ از کارکنان رستوران بود که دلش برای تنهایی‌ام سوخته بود؟

نمی‌دانستم چه کنم. خوردن را ادامه بدهم؟ خب، بی‌ادبی‌ست که او بنشیند و من برای خودم ‏بخورم و بنوشم. به نظر نمی‌رسید که او بخواهد خود چیزی سفارش بدهد. با دودلی پرسیدم:‏

‏- شما چیزی میل دارید؟ چیزی براتون سفارش بدم؟
‏- من فیش می‌خورم.‏

فیش؟ فیش دیگر چیست؟ منظورش ماهی‌ست که دارد به انگلیسی می‌گوید؟

با احتیاط و فروخورده پرسیدم:‏

‏- ببخشید، منظورتون یه جور خوراک ماهیه؟

با همان حالت جدی، اما نرم و ملایم پاسخ داد:‏
‏- نه، فیش یه‌جور نوشیدنیه... با ویسکی درستش می‌کنن...‏

عجب! ای داد! حتماً چیز گرانی‌ست. حسابم را که بپردازم پانزده بیست تومان بیشتر ته جیبم ‏نمی‌ماند. ترسان پرسیدم:‏

‏- ببخشید، شما می‌دونین قیمتش چه حدودیه؟
بی‌درنگ پاسخ داد:‏
‏- صد و ده تومنه.‏

صورتم داغ شد. بی‌گمان سرخی شرم از فقر به چهره‌ام دویده‌بود. این یعنی یک سوم کمک‌هزینهٔ مسکن برای یک ماه. آب دهانم را قورت دادم. سربه‌زیر و شرمنده گفتم:‏

‏- باید ببخشید، ولی من از این پول‌ها ندارم. دانشجو هستم. چیز دیگه‌ای اگه میل داشته‌باشین...‏

با مهربانی گفت:‏
‏- نه، نه، لازم نیست. عیبی نداره. یکی‌دو تا از این نخودها می‌خورم، یه‌ذره می‌شینم و میرم.‏

چنگالی برداشت، در نخودی فرو کرد و به دهان برد. پرسید:‏
‏- خونهٔ دانشجویی داری؟
‏- بله.‏
‏- تنها؟
‏- نه با یه هم‌خونه...‏
‏- کجا؟
‏- خیابون هاشمی.‏
‏- خب، بقیهٔ غذاتو بخور. نوش جان. ببخشید که مزاحم شدم. ولی خوشحالم از این که باهات حرف ‏زدم.‏

برخاست و رفت. لحظه‌ای هاج و واج خشکم زد و بعد به خود آمدم. بقیهٔ غذا و عرق زهرمار ‏شده‌بود. عرق مانده را با کوکاکولا سر کشیدم، ته‌ماندهٔ غذا را به یک لقمه بلعیدم، حسابم را ‏پرداختم، و فرار کردم.‏

بعد که برای دوستانم تعریف کردم، سربه‌سرم گذاشتند که: «خنگولی! این‌ها رو بهشون میگن ‏زن‌های فیش‌خور. نشنیده‌ای تا حالا؟ میان، کنارت میشینن، براشون فیش می‌خری، باهات گپ ‏می‌زنن، سرتو گرم می‌کنن، غصّه‌هاتو فراموش می‌کنی، و گاهی وقت‌ها هم شاید کار به جاهای ‏دیگه هم بکشه...»‏

چه می‌دانستم من بچهٔ سادهٔ شهرستانی، آن هم چه شهری! جایی که تعداد مسجدهایش بیشتر ‏از مدرسه‌هایش بود. شهری که اگر دختر و پسری را توی کوچه با هم می‌دیدند سنگ‌بارانشان ‏می‌کردند. شهری که تنها بی‌چادرهای آن دختر این یا آن رئیس غیر محلی تبعید شده به آن شهر ‏بودند.‏

همین کارخانهٔ پپسی‌کولای آن‌سوی خیابان تا چندی پیش یکی از «جاذبه‌های گردشگری» تهران ‏برای برخی از کسانی بود که از شهر من و اطرافش به تهران می‌آمدند. خردسال که بودم پدرم یک ‏بار مرا با خود به تهران آورد و با هم آمدیم تا پشت شیشه‌های این کارخانه. درون سالن پاکیزه و پر ‏نور پشت شیشه بطری‌های خالی نوشابه روی تسمه‌ای می‌آمدند، دستگاهی پرشان می‌کرد، در ‏نوبت بعدی تشتک به سرشان کوبیده می‌شد، نزدیک ما تسمه دور می‌زد و به انتهای سالن بر ‏می‌گشت، و پشت دریچه‌ای، که ما نمی‌دیدیم، لابد دستگاهی دیگر بطری‌ها را در قوطی‌ها ‏می‌چید. جل‌الخالق! تنها یک کارگر با روپوش و کلاه سفید بر این کارها نظارت می‌کرد.‏

ما آدم‌های ساده‌ای بودیم که چیزهای ساده‌ای سرگرممان می‌کرد. و من خیلی پیش رفته بودم که ‏رسیده‌بودم به گوش دادن به موسیقی کلاسیک خیلی خیلی جدی. مرا چه به سرگرمی با زنان ‏فیش‌خور؟!‏

دی یا بهمن ۱۳۵۷ کارخانهٔ پپسی‌کولا را به بهانهٔ تعلق به «بهایی‌ها» یا «مشارکت اسراییل در تولید ‏آن» به فتوایی آتش زدند. آن «سرگرمی» هم از دست رفت!!

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

08 October 2022

از جهان خاکستری - ۱۲۶

تخت‌خواب یک‌نفره

چند ماه پیش حین دیالیز همین‌طور اتاقم را ورانداز می‌کردم، و فکر می‌کردم که این اتاقی که یک‌روز-در-میان ساعت‌ها در آن می‌نشینم و دیالیز می‌کنم، می‌نشینم و می‌نویسم، و می‌خوابم، باید فضای بازتری داشته‌باشد. به این نتیجه رسیدم که تخت‌خواب دونفره و عظیم وسط اتاق فضای خیلی زیادی را اشغال می‌کند، اما چندین سال است که کسی در نیمهٔ دیگر آن نمی‌خوابد، پس وقتش است که آن را دور بیاندازم و تخت یک‌نفره بخرم.

رفتم و خریدم. امروز آوردندش. کامیون بزرگی بود، و دو جوان بار را آوردند. نام خانوادگیم ایرانی بودنم را به آنان لو داده‌بود و به محض ورود شروع کردند به حرف زدن به فارسی. بسیار مؤدب و آداب‌دان و خوش‌سخن و کارآمد بودند؛ نه مانند بعضی جوانان ایرانی که وقتی که می‌خواهند با ادب باشند می‌گویند «من فرمودم... شما عرض کردید...»!

تخت عظیم دونفره را جمع کردند و بردند، و تخت تکی را باز کردند و نصب کردند، و رفتند.

کف اتاق را جارو زدم، «ت» کشیدم، تخت را کشیدم به گوشهٔ اتاق، ملافه کشیدم و آماده‌اش کردم، و بعد رفتم که جارو و «ت» را جمع کنم و لختی بیاسایم.

هنگامی که به اتاق برگشتم، احساس کردم که چه‌قدر بزرگ و خالی شده! تخت یک‌نفره آن گوشه چه غریب و تنها افتاده‌بود.

ناگهان احساس تنهایی کردم. ناگهان غصه‌های تنهایی به سراغم آمد...

با تماشای تخت یک‌نفره به یاد این بیت سایه افتادم:

بستر من صدف خالی یک تنهایی‌ست
و تو چون مروارید گردن‌آویز کسان دگری

در سال‌های دانشجویی چندی کارم این بود که در انتظار ورود استاد به کلاس درس، صورت دختری را با عینک آفتابی با گچ روی تخته نقاشی می‌کردم، و همین بیت سایه را کنارش می‌نوشتم. بعضی استادان به‌محض ورود آن را پاک می‌کردند، اما بعضی دیگر کاری به آن نداشتند، و «اثر» من بعد از پایان کلاس هم باقی می‌ماند.

شعر دیگری هم هست از شاعر روس یه‌وگه‌نی یفتوشنکا، که آن را برای بعضی‌ها می‌خواندم. پیدایش نمی‌کنم تا متن دقیقش را این‌جا نقل کنم. این است آن‌چه به‌یادم مانده:

من به نیم قانع نیستم
نه! من به نیم قانع نیستم
نیم هیچ چیز را نخواهم پذیرفت
همه را به من بدهید:
همهٔ آسمان‌ها و کهکشان‌ها را
همهٔ زمین؛ رودها، کوه‌ها، دریاها، بهمن‌ها
همهٔ این‌ها مال من است
کمتر را نخواهم پذیرفت!

***
با این‌همه
بالشی هست
که من تنها نیمی از آن را می‌خواهم
آن‌جا که بر نیم دیگرش
[کنار صورتت] حلقه‌ای بر انگشتت
همچون ستاره‌ای تنها و دور
می‌درخشد.

اما... حالا دیگر تخت دونفره نیست. امیدوارم که در خواب از روی این تخت نیفتم! ولی فضا چه باز شد!

این‌ها را که دارم می‌نویسم، صدای تخته‌کلید در اتاق خالی پژواک ناآشنایی دارد...

***
نوشته‌های دیگر در موضوع تنهایی در این نشانی.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

09 May 2022

از جهان خاکستری - ۱۲۵

تنهایی در حضور دیگران

در حاشیه‌ی جشن پر شور پایان دادگاه آن جلاد گوهردشت، که حتی از آوردن نامش اکراه دارم، ‏ایستاده‌ام. جمع بزرگی آن وسط با آهنگی تند می‌رقصند. این‌ها جمع کم‌وبیش ثابتی هستند که در ‏اغلب مراسم مشابه دیده می‌شوند؛ چند نفر بیشتر، چند نفر کم‌تر.‏

تماشای رقص را دوست دارم، اما خود چندان اهل رقص نیستم. آشنایانی به سویم می‌آیند، یا خود ‏به‌سوی آشنایانی می‌روم؛ از زن و مرد. سلام و احوال‌پرسی، و گاه گشودن آغوش. گپی می‌زنیم، ‏و هر کس به سویی می‌رود، و باز تنها ایستاده‌ام.

او هم بعد از سلام و احوال‌پرسی با کسانی، تنها ایستاده و رقص جمع را تماشا می‌کند. زندانی ‏جان‌به‌دربرده از کشتار ۱۳۶۷، محبوب و سرشناس است. چند کتاب نوشته و منتشر کرده. سخنرانی‌ها کرده و در ‏برنامه‌های رادیویی و تلویزیونی بی‌شماری با او مصاحبه کرده‌اند. از شاهدان این دادگاه بوده. ‏نگاهمان تلاقی می‌کند. به سوی هم می‌شتابیم، دست می‌دهیم، آغوش می‌گشاییم؛ ‏احوال‌پرسی، و گپی ساده. لحظه‌ای بعد باز هر دو تنها و با فاصله ایستاده‌ایم. چند بار دیگر با هم ‏می‌افتیم، گپی می‌زنیم، و باز کسانی یا او را می‌کشند و می‌برند، و یا مرا به حرف می‌گیرند، و پس ‏از آن بار دیگر هر دو تنها و با فاصله ایستاده‌ایم. یکی از دفعاتی که کنار هم ایستاده‌ایم دهانش را ‏برای غلبه بر صدای بلند موسیقی و هیاهوی جمع کنار گوشم می‌آورد و می‌گوید:‏

‏- خیلی وقته راجع به موسیقی ننوشته‌ای. بنویس!
شادمان کنار گوشش می‌گویم: - حالا که گفتی، حتماً می‌نویسم! – و باز دور از هم و ‏تنها می‌ایستیم.‏

آن خانم هم تنها نشسته. او هم زندانی جان‌به‌دربرده، محبوب و سرشناس است. کتابی منتشر ‏کرده و سخنرانی‌ها و مصاحبه‌هایی داشته. تکه‌هایی از کتابش را در یکی دو نوشته‌ام نقل کرده‌ام. ‏ما را به هم معرفی نکرده‌اند و تنها هنگام عبور از کنارش سلام کرده‌ام. کسانی بر گرد او نیز جمع ‏می‌شوند، می‌گویند و می‌خندند، پراکنده می‌شوند، و باز تنهاست تا هنگامی که آشنای دیگری ‏نزدیک شود، گفت و شنودی بکند، و برود.‏

تنهایان دیگری نیز از نوع مشابه در آن جمع می‌بینم. آیا همه از یک سلاله و قوم و قبیله‌ایم: کسانی ‏که آشنایان فراوان، اما دوستان کمی داریم؟ چرا چنین است؟ چرا تنها می‌افتیم؟ شاید تقصیر از ‏خودمان است، شاید برای آن که درونی حساس و شکننده داریم و برای حفاظت از آن زرهی نفوذ ‏ناپذیر بر آن می‌پوشانیم؟

البته من حق ندارم درباره‌ی آن دیگران چیزی بگویم. اما کسی درباره‌ی کسی دیگر نوشته: «تا پیش از ‏ساعت هشت بعد از ظهر که از آن پس گیلاسی دو یا سه مشروب می‌خورد و شنگول می‌شد، ‏مردی کم‌سخن و عبوس بود و تا حدی تأثیر خودبگیری در بیننده باقی می‌گذاشت. ولی این تنها ‏‏«چنین به‌نظر می‌رسید» و از درون، مردی بی‌ادعا و متعادل و حتی خجالتی و تهی از اعتماد به‌نفس ‏بود.» آیا این توصیف با تصویر من هم مطابقت دارد؟

یا... چه می‌دانم!‏

آن تصویر هم توصیف من است و نه آن دیگران!

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

03 June 2021

از جهان خاکستری - ۱۲۳

جرعه‌ای زندگی

بعد از تازه‌ترین عمل جراحی دارم به خانه می‌روم. احساس می‌کنم مثل آن آفریده‌ی دکتر ‏فرانکنشتین شده‌ام: سراپا وصله و پینه، بریده و دوخته و چسبانده، با سیم‌ها و لوله‌ها و کیسه‌هایی ‏آویزان از هر طرف؛ و فاقد روح!‏

در این عمل لوله‌ای را که پنج ماه پیش در شاهرگ گردنم کار گذاشته‌بودند، بیرون کشیدند. عملی ‏سرپایی بود. فقط دو ساعت پس از آن دراز کشیدم تا خون خوب بند بیاید.‏

سر راه باید کمی خرید کنم. می‌پیچم به بازارچه‌ی «سیکلا» ‏Sickla‏. وقت ناهار است. گرسنه‌ام. ‏چه بخورم؟ می‌دانم که بعد از چند لقمه اشتهایم از بین خواهد رفت. اما چاره چیست، باید خورد! ‏این دفعه کجا بروم؟ تایلندی؟ کره‌ای؟ ژاپنی؟ ایتالیایی؟ سوئدی؟ همه را امتحان کرده‌ام. می‌روم به ‏رستوران لبنانی!‏

عجب محیط دل‌پذیری دارد! سالن بزرگ با سقف بلند، که یک سوی آن به محوطه‌ی بیرون باز می‌شود، با ‏چادرهای سایبان: ترکیب چشم‌نواز سایه و آفتاب و سبزی گیاهان. «شاوورما» یا مشابه قورمه را سفارش می‌دهم: ‏مخلوط گوشت قورمه با بلغور یا برنج. برنج انتخاب می‌کنم، که بعد معلوم می‌شود «برنج ذرتی» یا ‏مشابه «آنکل بنز» است!‏

نزدیک محوطه‌ی بیرونی، اما در داخل، پشت یک میز تکی رو به بیرون می‌نشینم و در انتظار خوراک ‏کمی سالاد با نان پیتا می‌خورم. آن بیرون میدانچه‌ی باصفایی‌ست. یک طرف سینمایی و کتابخانه ‏عمومی و دو سه رستوران دیگر است، و این طرف هم یکی دو رستوران. همه صندلی‌هایشان را ‏بیرون چیده‌اند. همین یک ماه پیش این‌جا برف و یخبندان بود. اما اکنون هوا گرم و آفتابی‌ست. آن‌جا ‏که من نشسته‌ام نسیم خنک و دل‌پذیری می‌وزد. توی میدانچه درخت و درختچه و گل‌کاری و ‏چمن‌کاری‌ست.‏

این‌جا به‌دور از شلوغی و جنجال و سروصدای شهر است. انسان‌هایی زیبا آرام در میدانچه می‌روند ‏و می‌آیند. هیچ سروصدایی نیست. هیچ ماشینی به سرعت رد نمی‌شود. هیچ موتوری نعره‌کشان ‏گاز نمی‌دهد. هیچ آژیری شنیده نمی‌شود. هیچ فریاد یا صدای بلندی شنیده نمی‌شود. همه چیز ‏آرام است. یکی از ترانه‌های معروف «فایروز» با صدای ملایم از بلندگو پخش می‌شود. هیچ یادم ‏نیست آخرین بار کی در چنین فضای دل‌پذیری نشستم. کمی احساس توریست بودن دارم!‏

چندین ماه است که هیچ احوال خوشی نداشته‌ام. چندین ماه است که پزشکان با ‏‏«تشخیص»های گوناگون، پنج – شش تا، که هر کدام از آن‌ها به تنهایی بشکه‌ای پر از قطران بر یک ‏قاشق عسل باقی‌مانده از شوق زندگانی‌ام ریخته، آزارم داده‌اند. در طول این ماه‌ها بیش از چند روز ‏در صف پیوند کلیه نبوده‌ام: به پیکری این‌چنین درب و داغون و شکافته و دوخته، مثل آن مخلوق دکتر ‏فرانکنشتین، نمی‌شود کلیه پیوند زد. حتی یک جای سالم در شاهرگ درون شکم پیدا نمی‌کنند که ‏بتوان کلیه را به آن وصل کرد. فعلاً از صف کنارم گذاشته‌اند.‏

چندین ماه است که فقط به مرگ فکر کرده‌ام: مرگ... مرگ... با این «تشخیص»های پزشکی کی ‏می‌میرم؟ چگونه می‌میرم؟ کی و چگونه بمیرم؟ کدام مرگ بهتر است؟ تا کی، و چرا این شکنجه‌ی ‏دیالیز را، با این حال و روز، تحمل کنم؟ به چه امیدی؟ مرگ، و باز مرگ...‏

اه، به جهنم! چه کنم؟ هر چه می‌شود بشود! مرگ و بیماری و شکنجه برود به درک! حیف است ‏این دم و این فضای دل‌پذیر را درنیابم! گوشت را زیادی قورمه کرده‌اند و سفت شده. برنج هم که ‏لاستیکی‌ست! اما ادویه‌هایش اشتهاآور است و می‌خورم. دو ماه است که با آن «تشخیص»ها لب ‏به مشروب نزده‌ام. اما، جهنم ضرر! یک آبجوی بزرگ کم‌الکل می‌گیرم و نیمی از آن را یک‌نفس سر ‏می‌کشم. خنک است و می‌چسبد! اما کفاره‌اش این است که این نیم لیتر را فردا باید با دیالیز از ‏بدنم خارج کنم!‏

نسیم خنک و دل‌پذیر می‌وزد. گنجشکی با جهش‌های دو پا، لی‌لی‌کنان تا زیر میز من می‌آید تا ‏خرده‌ریز غذاهای مشتریان را برچیند. فایروز خوش می‌خواند. صلح و صفاست. فقط یک جویبار زلال، ‏یا حوضی و فواره‌ای کم است، و قل‌قل سماوری یا قلیانی!‏

در راه خانه ترانه‌ی زیبایی از رادیوی ماشین می‌شنوم:‏Poeme De L'amour Et De La Mer ‎‏ «سرود ‏عشق و دریا». اثر ‏ارنست شوسون. چه صدای زیبای مادرانه‌ای دارد خواننده – ‏گویی دستی مادرانه به نوازش بر سرم می‌کشد و دلداری‌ام می‌دهد. حالم خیلی بهتر است!‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

16 December 2018

از جهان خاکستری - ۱۲۰

سرود تنهایی

نشسته‌ام، زنجیرشده به دستگاه دیالیز. خون از سرخرگ بازویم از راه یک سوزن به قطر ۲ میلی‌متر، ‏و سپس لوله‌ای پلاستیکی جاری‌ست، به داخل دستگاه می‌رود، به کمک یک پمپ از فیلتری عبور ‏می‌کند، که جریان آب و مواد شیمیایی از همان فیلتر در جهت خلاف جریان خون باید مواد زاید را از ‏خونم جذب کند و در فاضلاب بریزد. پس از آن خون از راه لوله‌ای دیگر و سوزنی مشابه به سیاهرگ ‏بازویم بر می‌گردد.‏

تنها هستم، در خانه. دستگاه را در خانه برایم نصب کرده‌اند. خودم این سوزن‌ها را در سرخرگ و ‏سیاهرگم فرو می‌کنم، و خودم همه‌ی کارهای فنی و پزشکی دیالیز را انجام می‌دهم. در طول بیش ‏از یک سال گذشته، یک روز در میان کارم همین بوده. با مقدمات و مؤخرات، هر بار نزدیک ۷ ساعت ‏زنجیری این دستگاه هستم. با این حال کارم را نیمه‌وقت ادامه داده‌ام.‏

نیمه خواب و نیمه بیدار دارم روزنامه می‌خوانم. رادیو روشن است، روی کانال ۲ رادیوی سوئد، کانال ‏موسیقی. برنامه‌ی بررسی و امتیاز دادن به تازه‌ترین سی.دی‌های هفته پخش می‌شود. با شنیدن ‏نام شوستاکوویچ ناگهان خوابم می‌پرد و گوش‌هایم تیز می‌شود. یک سی.دی تازه با اجرای ‏سنفونی پنج او به بازار آمده! عجب! آهنگساز محبوب من و یکی از بهترین آثار او!‏

گوش می‌دهم. پاره‌ای از بخش نخست و پاره‌ای از بخش دوم سنفونی پنجم را پخش می‌کنند، و بعد ‏بحث بی‌پایانی‌ست درباره‌ی کیفیت اجرا و سلیقه‌ی این و آن داور. ای بابا! بخش سوم! بخش سوم ‏را پخش کنید! بخش محبوب مرا که بارها، از جمله دست‌کم دو بار در «قطران در عسل» آن را «تنها ‏دوست تنهاترین تنهایی‌هایم» نامیده‌ام.‏

انتظار به پایان می‌رسد و سرانجام درباره‌ی بخش سوم سخن می‌گویند. گویا بروشور و جلد این ‏سی.دی را رهبر لهستانی ارکستر کریشتوف اوربانسکی ‏Krzysztof Urbanski‏ به قلم خود نوشته، ‏و درباره‌ی بخش سوم نوشته‌است که این توصیف تنهایی بی‌کران خود شوستاکوویچ است...‏

با شنیدن این جمله ناگهان اشکم سرازیر می‌شود. این نخستین بار است که چنین تفسیری را از ‏کسی جز خودم می‌شنوم. هر تفسیر دیگری که دلتان بخواهد از آن کرده‌اند‍: از بیان خفقان دوران ‏استالین، تا غم تبعیدیان به سیبری، در زدن ان.ک.و.د و ناپدید شدن همسایه و... اما... من که ‏گفتم! من که گفتم! خیلی وقت پیش گفتم! چرا هیچ‌کس گوش نکرد؟ این سرود تنهایی یک انسان ‏است...‏

و بخش سوم را درست از آن‌جایی پخش می‌کنند که من آن را «پرنده‌ای تنها و خیس و باران‌خورده، ‏نشسته بر سیم تلگراف در دشتی تیره و بی‌انتها» توصیف کرده‌ام.‏

همه‌ی داوران به این سی.دی امتیاز ۵ از ۵ دادند!‏

اگر می‌خواهید توصیف رهبر ارکستر و تکه‌ای از بخش سوم سنفونی پنجم را از برنامه‌ی امروز ‏رادیوی کانال ۲ سوئد بشنوید، یک ماه فرصت دارید تا در این نشانی آن را بشنوید. نوار را تا ۱۶:۴۰ ‏جلو بکشید. صدا را بلند کنید!‏

بخش سوم سنفونی پنجم شوستاکوویچ را در این نشانی نیز، که به سلیقه‌ی من اجرای ‏خوبی‌ست، می‌توان شنید.‏

کتاب «قطران در عسل» اکنون در این نشانی به رایگان موجود است.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

26 October 2014

از جهان خاکستری - 108‏

دانش‌آموز کلاس سوم
مهر 1340‏
صدای زنگ این ساعت پاندولی بزرگ و قدیمی شبیه صدای ناقوس بود، کمی گنگ‌تر، با پژواکی ‏کم‌دامنه‌تر. این صدای بم را خیلی دوست داشتم. در جانم می‌آمیخت. وجودم را در خود می‌پیچید، و ‏به پروازم در می‌آورد.‏

ساعت در دقیقه‌ی پانزدهم یک زنگ می‌زد، در دقیقه‌ی سی‌ام دو زنگ، و در دقیقه‌ی 45 سه زنگ. ‏و سپس سر ساعت، به تعداد ساعتی که نشان می‌داد زنگ می‌زد: دانگ... دانگ... دانگ...‏

ساعت بر دیوار یک سلمانی نزدیک میدان «اوچ‌دکان»، سر راه خانه به مدرسه‌ام نشسته‌بود و آن را ‏هنگام ولگردی‌هایم کشف کرده‌بودم.‏

هشت سالم بود. دانش‌آموز کلاس دوم «دبستان انوری» بودم، و اکنون چند روز بود که به مدرسه ‏نمی‌رفتم. بامداد هر روز لباس می‌پوشیدم، کیفم را بر می‌داشتم، و به قصد مدرسه از خانه بیرون ‏می‌آمدم، اما به‌جای رفتن به مدرسه در کوچه‌ها ولگردی می‌کردم. بیزار بودم از کلاسم و آموزگارم ‏که وادارمان می‌کرد ساکت و بی‌حرکت بنشینیم، و اگر خطایی می‌کردیم با چوبی که داشت کف ‏دستانمان را سیاه می‌کرد؛ بیزار بودم از همکلاسی‌هایم که مرا که "فارس" بودم و ترکی را خوب بلد ‏نبودم، از خود نمی‌دانستند، به بازی‌هایشان راهم نمی‌دادند، می‌زدندم و آزارم می‌دادند.‏

در خانه هم اوضاع تعریفی نداشت. هر چند هفته دعوا و بگومگوی شدید پدر و مادر و قهر و سکوت ‏در خانه برقرار بود. همین هفته‌ی پیش شامگاهی پدر کمی دیر به خانه آمده‌بود، و اکنون زن و ‏شوهر بر سر یکدیگر فریاد می‌زدند. کنار دیوار اتاق نشسته‌بودم و زانوانم را بغل زده‌بودم، ترسان ‏خود را به دیوار می‌فشردم. می‌خواستم توی دیوار فرو روم و این دعوا را نبینم. خواهر و برادر ‏کوچکترم نیز مانند جوجه‌هایی به زیر بال‌های من پناه آورده‌بودند، از دو سو خود را بر من ‏می‌فشردند، چانه‌هایشان می‌لرزید و ترسان و لرزان، آرام و بی‌صدا اشک می‌ریختند.‏

غمگین بودم. افسرده بودم. تنهای تنها بودم. به پس‌کوچه‌های خلوت می‌رفتم تا مبادا آشنایی مرا ‏ببیند. رودخانه را کشف کرده‌بودم. زیر آفتاب سرد آغاز پاییز ساعتی روی پل «سیدآباد» می‌ایستادم و جریان آب را تماشا ‏می‌کردم. ساعتی آرام و بی‌هدف بر ساحل خاکی رود قدم می‌زدم. این ساحل زباله‌دانی خانه‌های ‏نزدیک رودخانه بود. زباله‌های خانگی‌شان را می‌آوردند و بر ساحل رود می‌ریختند. این‌جا و آن‌جا بوی ‏گند آزارم می‌داد. این‌جا و آن‌جا کلاغ‌هایی با منقارشان لابه‌لای زباله‌ها را در پی طعمه‌ای می‌کاویدند. ‏گاه احساس می‌کردم که با قدم زدن در کناره‌ی این زباله‌دانی، من نیز کلاغی هستم مانند آن‌ها.‏

هر از چندی به‌سوی «اوچ‌دکان» باز می‌گشتم، سرک می‌کشیدم و ساعت روی دیوار سلمانی را ‏نگاه می‌کردم: نه! هنوز وقت رفتن به خانه نرسیده‌بود. تازه کم‌تر از یک ساعت از دفعه‌ی قبل که ‏آمدم و نگاهش کردم، گذشته‌بود. کلاس ما شیفتی بود و این هفته که "صبحی" بودیم، ساعت 12 ‏ظهر کلاسمان تمام می‌شد و به خانه می‌رفتیم. اکنون می‌توانستم کمی پشت کنج دیوار بایستم تا ‏زنگ ناقوس‌وار ساعت به‌صدا در آید و کمی پرواز کنم. پرواز... پژواک دان‌ن‌ن‌ن‌ن‌گ‌گ‌گ...‏

در این ولگردی‌ها پسرکی هم‌سن‌وسالم خود را به من چسباند. او نیز ولگرد بود: ولگردتر از من و ‏بی‌کس‌وکارتر و تنهاتر از من. او حتی کیف مدرسه به‌دست نداشت. هر جا که می‌رفتم دنبالم ‏می‌آمد. با لبخندی کجکی نگاهم می‌کرد، و مسیرها و رفتارهایم را پیش‌بینی می‌کرد. پیدا بود که ‏سابقه و تجربه‌ای غنی‌تر از من در ولگردی دارد. گاه راهنمایی‌ام می‌کرد. نمی‌دانستم از چه با او سخن بگویم. حرفی برای گفتن نمی‌یافتم. کنار هم روی پل ‏می‌ایستادیم و در سکوت جریان آب را تماشا می‌کردیم. او شاد بود از این که هم‌پا و هم‌راه و ‏همتایی یافته. اما من نمی‌دانستم که آیا باید راضی باشم از این‌که از تنهایی درم می‌آورد، یا مزاحم ‏بشمارمش؟ با دیدن خودم در آینه‌ی او کمی نگران می‌شدم: آیا این است سرانجام من؟ تا کی ‏می‌توانم به این ولگردی و گریز از مدرسه ادامه دهم؟ به کجا می‌رسم؟ پدر و مادر اگر بفهمند، چه ‏می‌شود؟

ساعت! بروم و ساعت را نگاه کنم. مبادا دیر شود.‏

و پدر و مادر فهمیدند: هفته‌ای از ولگردیم می‌گذشت که کوبه‌ی در خانه را محکم به در کوبیدند. رفتم و باز ‏کردم. «آقا صادق» بود، فراش دبستانم. دلم ریخت. پدر یا مادرم را می‌خواست. مادر چادرش را سر ‏کرد و آمد. آقا صادق گفت که آقا معلم می‌پرسد که شیوا چرا به مدرسه نمی‌آید؟ خدای نکرده ‏مریضی – چیزی شده؟

مادر هاج و واج نگاهی به من می‌کرد و نگاهی به فراش، و هیچ نمی‌فهمید. سرم را به زیر ‏انداخته‌بودم و می‌خواستم توی زمین فرو بروم. مادر آقا صادق را دست‌به‌سر کرد، و سؤال‌پیچم کرد. ‏لو رفتم. داستان رو شد. حالا می‌کشندم.‏

عصر که پدر به خانه آمد، خوب یادم است، چای خریده‌بود. او دو نوع چای می‌خرید و با هم ‏مخلوطشان می‌کرد تا خوش‌عطر و طعم و خوش‌رنگ شود. روی فرش کف اتاق نشسته‌بود،چای‌ها ‏را روی روزنامه‌ای ریخته‌بود و داشت همشان می‌زد، و با آن‌که بعد از دعوای هفته پیش با مادر "قهر" ‏بودند، داشتند با صدای بلند با هم مشورت می‌کردند که چه‌کارم کنند.‏

مادر اصرار داشت که یک پالان کوچک حمالی برایم بخرند تا بروم و سر بازار ‏حمالی کنم، اما ‏پدر مجازات فوری می‌خواست: با دست سنگینش چند پس‌گردنی محکم به پس سرم زد، اشکم را در آورد، ‏دستم را گرفت و به‌سوی آشپزخانه‌ی متروک انتهای حیاط ‏منزلمان کشاندم. آن جا صاحب‌خانه و ‏مستأجران پیشین به هنگام میهمانی‌های ‏بزرگ با هیزم آشپزی کرده‌بودند یا در تنور آن نان ‏پخته‌بودند و اکنون سال‌ها بود که ‏هیچ استفاده‌ای از آن نمی‌شد. دود هیزم کف زمین و دیوارها و ‏سقف و همه جا را به ‏رنگ قیر در آورده بود، یک بند انگشت گرد نرم و مرده روی همه چیز و همه جا ‏‏نشسته‌بود و تار عنکبوت‌های بزرگی در گوشه و کنار آویزان بود. هرگز جرأت نکرده‌بودم ‏تنها وارد آن‌جا ‏شوم. پدر یک گونی روی خاک‌های کف آشپزخانه پهن کرد، مرا روی ‏آن نشاند، در را از پشت بست، ‏در تاریکی رهایم کرد و رفت. بی‌صدا اشک می‌ریختم و ‏ساعتی از ترس جرأت هیچ حرکتی نداشتم. ‏دست‌وپایم را جمع کرده‌بودم، خود را در هم ‏فشرده‌بودم و کز کرده‌بودم روی گونی. گوئی ‏می‌خواستم هرچه کوچک‌تر شوم تا با ‏پدیده‌های ناشناخته‌ی غرق در تاریکی پیرامون برخورد ‏نکنم. اما به‌تدریج ‏چشمانم به تاریکی عادت کرد، چشمه‌ی اشکم فروخشکید، ترسم اندکی از میان ‏رفت، و ‏سوراخ نورگیر دیوار پشت سرم را کشف کردم. تارهای عنکبوت را دور زدم، روی گرد ‏مرده ‏خود را از سکوئی و طاقچه‌ای بالا کشیدم، به لبه‌ی سوراخ نورگیر آویختم و به ‏تماشای دنیای بیرون ‏این سیاهچال مخوف پرداختم. از آن‌جا فقط برگ‌های سبز یک ‏درخت "به" دیده می‌شد که زیر آفتاب ‏می‌درخشیدند. سبزی و درخشش آن برگ‌ها ‏گوئی با دنیای بیرون از این زندان، با زندگی پیوندم ‏می‌داد. از تماشای برگ‌ها سیر نمی‌شدم.‏

نمی‌دانم چه مدتی به همان حال بودم که کسی پشت در زندان آمد و آن را گشود. عمه‌ام بود؛ ‏یکی از دو عمه‌ای که عاشقانه دوستم می‌داشتند. نمی‌دانم به تصادف به خانه‌مان آمده‌بود و ‏داستان را شنیده‌بود، یا پدر و مادر واسطه‌اش کرده‌بودند و این نقش را به او داده‌بودند. عمه با کف ‏دستش خیسی اشک را از گونه‌هایم سترد، بوسیدم، خاک‌ها را از لباسم واتکاند، دستم را گرفت و به ‏اتاق نشیمن برم گرداند.‏

چاره‌ای جز بازگشت به شکنجه‌گاه آن آموزگار و آن کلاس نبود. اما گویی شوریدنم اثر کرده‌بود: ‏همکلاسی‌ها نگاهشان را از من می‌دزدیدند و کم‌تر آزارم می‌دادند، و آموزگار شگفت‌زده وراندازم ‏می‌کرد و کمی با احترام با من رفتار می‌کرد.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

27 July 2014

از جهان خاکستری - 106‏



بودن، یا نبودن؟
شرکت لوازم دیالیز صفاقی این بار، در پایان تابستان 1995، سفری به جزیره‌ی ‏یونانی کرت و شهر رتیمنون در شمال جزیره ترتیب داد. هر کس به هزینه‌ی خود تا ‏رتیمنون می‌رفت و آن‌جا، در هتل، وسایل دیالیز از پیش آماده شده‌بود. پتر پرستار سفر ‏مایورکا این بار نیز همراه ما بود. استفان هم‌اتاقی من در آن سفر هم آمده‌بود، اما من این ‏بار اتاق تکی داشتم.‏

هتل ما در صد متری ساحل و نزدیک مرکز شهر بود. بهتر از این نمی‌شد. هوا ‏عالی بود. گرما شدید نبود. هر روز نایلونی روی پانسمان شکمم می‌چسباندم و به دریا ‏می‌رفتم. اما هم وضع جسمی‌ام بدتر از پارسال بود، و هم روحم خسته‌تر. توی آب زود ‏خسته می‌شدم. برای رفتن به دیدنی‌های شهر هم نمی‌توانستم با پتر و استفان هم‌پایی ‏کنم. اکنون دیگر آن کوهنورد دیالیزی مایورکا نبودم. کشاله‌ی ران راستم سخت درد ‏می‌کرد و حسابی می‌لنگیدم. دکتر گفته‌بود که نوعی فتق در کشاله است که در اثر فشار ‏مایع دیالیز از حفره‌ی شکم ایجاد شده، و کاریش نمی‌شود کرد. هر بار پس از ده بیست ‏متر راه رفتن بار دیگر و بار دیگر به این نتیجه می‌رسیدم که نمی‌توانم با این درد ‏هم‌پای پتر و استفان بروم، و از ایشان جدا می‌شدم. تنها می‌رفتم، لنگان.‏

تا آن‌که آشنایانی خود جداگانه از سوئد آمدند و هتلی بیرون شهر گرفتند. با هم ‏با چند تور به دیدنی‌های جزیره رفتیم: هراکلیون و کاخ و معبد کنوسوس، مرکز تمدن ‏مینویی؛ شهر ساحلی چانیا، و چند جای دیگر. سرانجام نیز ماشین کوچکی کرایه کردم ‏و از رتیمنون به جنوب جزیره، به شهرک ساحلی آگیا گالینی رفتیم.‏

جاده از گردنه‌ی بلند و مه‌آلود و سرسبز "اسپیلی" می‌گذشت. جاده‌ی پیچ در ‏پیچ، مهی غلیظ و عطرآگین، بوته‌ها و درخت‌هایی متفاوت با کاج‌های یک‌نواخت ‏جنگل‌های سوئد، آرامش کوه و جنگل... این‌ها مرا به یاد گردنه‌ی حیران می‌انداخت. چه ‏زیبا. چه آرام. چه خوش عطر. آن‌جا تمشک هم پیدا کردیم. چه خوش‌مزه.‏

آگیا گالینی شهرکی نقلی و قدیمی در کوهپایه و ساحل دریا بود. ساحل شنی ‏کوچکی داشت. من کیسه‌ی دیالیز را که همراه آورده‌بودم به خود وصل کردم، و یکی از ‏همراهان توی آب پرید، اما دقایقی بعد با درد شدید نیش عروس دریایی بیرون دوید. ‏صاحب مهربان کافه‌ی ساحلی استکانی عرق رازیانه‌ی یونانی "اوزو" به او داد تا روی ‏جای نیش عروس دریایی بمالد، و درد او بی‌درنگ ناپدید شد.‏

خوش و خندان از این سفر ماجراجویانه، به رتیمنون بازگشتیم. اما شب در هتلِ ‏آشنایان، با یکی از آنان گفت‌وگویی سخت تلخ و دردآور داشتم؛ تلخ‌تر از زهر؛ دردآورتر از ‏نیش عروس دریایی؛ یکی از دردناک‌ترین گفت‌وگوهای زندگانیم؛ همچون کفاره‌ای برای ‏خوشی آن‌روز. حرف‌هایی به این تلخی هرگز، در هیچ دورانی از زندگانیم از هیچ‌کس ‏نشنیده‌بودم. البته این آشنایم هر چه گفت، واقعیت‌های موجود بود، بی راه حلی که از ‏این تن رنجور و خائن و روح خسته‌ی من بر آید.‏

سپس، دیروقت شب رفته‌بودم، ماشین را پس داده‌بودم، و اکنون، سر راه هتل، در ‏تاریکی شب بر ساحل ایستاده‌بودم و موج‌های سیاه‌رنگ دریا را تماشا می‌کردم. مست ‏نبودم. تمام روز رانندگی کرده‌بودم. آن دورترک‌های روی آب، چراغ یک قایق ماهیگیری ‏در دل سیاهی سوسو می‌زد. دلم خون بود از حرف‌های تلخی که شنیده‌بودم. در دل من ‏نیز موج‌های سیاهی می‌آمدند و می‌رفتند، با آن پرسش جاودان: بودن، یا نبودن؟

نه، این زندگی دیگر ارزش ماندن ندارد. موجودی بی‌خاصیت و به‌دردنخور شده‌ام. ‏تا کی رنج و شکنجه‌ی این دیالیز لعنتی را تحمل کنم؟ و چرا؟ که چه بشود؟ چه ‏سودی از من به چه کسی می‌رسد؟ چه دردی را از چه کسی دوا می‌کنم؟ این چه کار ‏احمقانه‌ای‌ست که چهار بار در روز این مایع توی شکم را عوض می‌کنم، که دو بار در ‏هفته به بیمارستان می‌روم و هر بار پنج ساعت می‌خوابم تا خونم را پاک کنند. دیگر ‏خسته شده‌ام. سراپا بوی دارو می‌دهم. سراپای تنم، همه‌ی مفصل‌هایم درد می‌کند. ‏اسکلتم گویی می‌خواهد از هم فرو بپاشد. چه سودی، چه لذتی از این زندگی پر درد و ‏رنج می‌برم؟ از تحمل این همه رنج چه چیزی به دست می‌آورم؟ دیگر چه کسی‌ست که ‏اهمیتی به من بدهد، اعتنایی به من بکند، ارزشی در موجودیت من ببیند؟ دیگر کدام ‏زنی‌ست که بتواند مرا برای همینی که هستم، همینی که شده‌ام، دوست بدارد؟ پس ‏دیگر چه رؤیایی می‌ماند؟ بازگشت به میهن؟ زیبایی‌های گردنه‌ی حیران؟ اما آیا چیزی ‏از آن میهنی که داشتم باقی گذاشته‌اند؟ چیزی از آن جاها و چیزهای خاطره‌انگیز ‏گذاشته‌اند بماند؟ با این تن و جان رنجور آن‌قدر زنده می‌مانم که دوباره ببینمش؟ ‏زیبایی‌های گردنه‌ی اسپیلی جزیره‌ی کرت؟ همین؟ آیا همین بود سهم من از زندگی؟ ‏خوشی‌ای که به همین سادگی با سخنانی زهرآهگین بر باد می‌رود؟

ای‌کاش می‌شد همه‌ی این‌گونه دردها را هم با مالیدن چیزی مانند اوزو ناپدید ‏کرد. اما نمی‌شود. داستایفسکی نبود که در "خاطرات خانه‌ی مردگان" نوشت: «هیچ ‏انسانی نمی‌تواند بی داشتن هدفی که برای رسیدن به آن می‌کوشد، زندگی کند؛ اگر ‏انسان نه هدفی داشته‌باشد و نه امیدی، این بدبختی بزرگ جانوری مخوف از او ‏می‌سازد.»؟ یا رومن رولان نبود که در "جان شیفته" نوشت: «چه کسی، در تنهایی بی ‏بهره از عشق، چه کسی بی غرور آماده‌ی نبرد است؟ برای چه نبرد کند کسی که باورش ‏نیست ثروت‌هایی والا دارد که باید از آن دفاع کرد و باید به خاطر آن پیروز گشت یا ‏مرد؟»‏

در کودکی کسانی را دیده‌بودم که کلیه‌هایشان از کار افتاده‌بود. تن اینان ورم ‏می‌کرد، پوستشان از مسمومیت اوره سبز تیره و بدرنگی می‌شد، به‌تدریج تیره‌تر ‏می‌شدند، و دو هفته بعد می‌مردند. دیالیز تنها طولانی کردن آن رنج دو هفته‌ای‌ست. ‏اکنون بیش از سه سال است که سراسر روزهایم به کار کردن و امور دیالیز، یعنی به ‏زنده نگاه‌داشتن خودم می‌گذرد. با تحمل این همه رنج فقط دارم خودم را زنده نگه ‏می‌دارم. و آن‌وقت کسانی نیز این‌چنین شرنگ در جانم می‌ریزند. روحم تکه‌پاره ‏شده‌است. کورسوی زندگی خیلی وقت است که در وجودم فرو مرده‌است و حتی سوسوی ‏بی‌جان چراغ آن قایق را هم ندارد. چرا این رنج را به‌تن خریده‌ام؟ چرا خود را راحت ‏نمی‌کنم؟ چرا به زندگی چسبیده‌ام؟ با کدام دلخوشی؟ با کدام انگیزه؟ به چه امیدی؟ ‏اکنون بهترین موقعیت است. می‌روم توی آب. آرام آرام پیش می‌روم. چسباندن ‏پلاستیک روی پانسمان شکم هم لازم نیست. تا جایی که می‌توانم شنا می‌کنم، تا جایی ‏که نیرویم به پایان برسد. و آن‌جا... دیگر نیرویی برای بازگشت نمانده. همان‌جا از ‏همه‌ی این شکنجه‌ها، از همه‌ی این تلخی‌ها، از بار هستی رها می‌شوم. راحت می‌شوم. ‏راحت ِ راحت... دیگران هم از تحمل من راحت می‌شوند. آری، سرنوشت من هم این بود، ‏برادر، که با چه ماجراهایی از چنگال مرگ در میهن بگریزم، از مرگ تدریجی اما تند در ‏شوروی بگریزم، و آنگاه، این‌جا، در غربتی مضاعف، در آب‌های غریب این جزیره‌ی ‏یونانی، خود را به آغوش مرگ بیافکنم. چه می‌شود کرد؟ سرنوشت است دیگر. این هم ‏از زندگی من! چیزی از آن نفهمیدم. گمان نمی‌کنم که پتر و استفان تا یکی دو روز ‏متوجه غیبت من شوند. بعد هم که جسدم را از آب بگیرند، روزنامه‌های محلی ‏می‌نویسند: «همه‌ی نشانه‌ها حاکی از آن است که جسدی که از آب گرفته‌شده متعلق ‏به مرد 42 ساله‌ی تبعه‌ی سوئد است که چندی پیش از هتل محل اقامت خود ناپدید ‏شد. به گفته‌ی پزشکی قانونی وی بیمار بود و گمان می‌رود که در برآورد نیروی خود ‏خطا کرده، و زیادی از ساحل دور شده‌است.» و... همین. آن نقطه‌ی پایان جمله، ‏نقطه‌ی پایان زندگی‌نامه‌ی کوتاه و بی‌بار من خواهد بود.‏

موج‌های کوچک دریای سیاه‌رنگ گویی تا درون من امتداد می‌یافتند؛ می‌رفتند و ‏می‌آمدند. تنها دوست ِ تنهاترین تنهایی‌هایم، بخش سوم از سنفونی پنجم شوستاکوویچ ‏در سرم جریان داشت. این ترنم روح من است. این خود منم. شوستاکوویچ چگونه ‏توانسته آن را بسازد؟ آن تنهاترین پرنده‌ی باران‌خورده‌ی نشسته بر سیم تلگراف در ‏تیره‌ترین دشت جهان که با اوبوآ و کلارینت و فلوت نواخته می‌شود، خود من بودم ‏اکنون آن‌جا ایستاده بر ساحل تاریک. آن دنگ... دنگ... آرام هارپ و سلستا در پایان ‏قطعه، گویی واپسین قطره‌های عشق به زندگی بود که از پیکر من روی شن‌های ساحل ‏می‌چکید. اینک وقت رفتن بود... بدرود همه‌ی شمایانی که دوستتان داشتم و دارم. ‏بدرود دریا و موج و تاریکی. بدرود سوسوی چراغ قایق. بدرود سبلان سرفراز که چشم بر ‏تو دوختم و پایداری از تو آموختم. اما دیگر پایی برای ایستادن ندارم. دیگر توانی برایم ‏نمانده... مرا، این فرزند دورافتاده از دامانت را، ببخش. خسته‌ام... خسته... خسته... تلخ ‏است این زندگی... چه تلخ... چه تلخ...‏

خواستم به‌سوی آب بروم، اما ناگهان یک عکس قدیمی آن‌چنان زنده پیش ‏چشمانم آمد که تکان خوردم: دخترکی خردسال در چمنزاری آفتابی کنارم ایستاده‌بود، ‏با هر دو بازویش کمرم را محکم در آغوشش می‌فشرد و نمی‌گذاشت گامی به‌پیش ‏بردارم.‏

***
این پیوند را برای آغاز بخش سوم سنفونی پنجم شوستاکوویچ تنظیم کرده‌ام. بخش سوم در دقیقه ‏‏ ۳۴ و ۱۰ ثانیه به پایان می‌رسد و بخش چهارم آغاز می‌شود که فضای به‌کلی دیگری دارد و موضوع ‏این نوشته نیست.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

01 June 2014

از جهان خاکستری - 104‏

نه، باکو شهر مهربانی نبود و نیست؛ نه تابستان پارسال، 1364، که برای مرخصی و دیدار دوستان ‏از مینسک تا این‌جا آمدم، و نه اکنون که برای فروش طلا آمده‌ام. چه‌قدر ترانه در وصف زیبایی و ‏مهربانی باکو شنیده‌ام؛ هر کدام را ده‌ها و ده‌ها بار. رشید بهبودوف می‌خواند:‏

باکی عزیز شهر، مهریبان دیار
سینه‌نده بوی آتیب اولدوم بختیار...‏

‏[باکو شهر عزیز، دیار مهربان
بر سینه‌ی تو قد کشیدم و بختیار شدم...]‏

باز رشید بود که می‌خواند:‏

جانیم باکی، قانیم باکی، آنا وطن
یارانمیسان خلقیمیزین قدرتیندن...‏

‏[جانم باکو، خونم باکو، مام میهن
تو را توانایی‌های خلقمان آفرید...]‏

یالچین رضازاده می‌خواند:‏

خومارلانیر گؤی لپه‌لر
گولور مهریبان شهر
سئوگیلیم سحر – سحر
زر شفقدن دون گئیب
باکی، صاباحین خیر!‏
باکی صاباحین خیر!‏

‏[موج‌های آبی‌رنگ می‌خرامند
شهر مهربان خنده بر لب دارد
دلدار من، بامدادان
جامه‌ای از شفق زرین بر تن دارد
باکو، صبح‌ات بخیر!‏
باکو، صبح‌ات بخیر!]‏

در سال‌های دانشجویی چند بار، چند ساعت این ترانه‌ها و بسیاری دیگر را بر نوار کاست ضبط کردم ‏و به این و آن، حتی به کسانی که نمی‌شناختم دادم؟ هیچ نشمردم و هیچ حساب نکردم. چه قدر ‏عشق به پای این ترانه‌ها ریختم. چه دریاهایی از عشق از این ترانه‌ها در دلم موج زد. شهر اپرای ‏کوراوغلو، شهر امیروف و "شور" او، شهر خواننده‌ی بزرگ "بلبل"، شهر فلورا کریم‌اوا و ترانه‌ی زیبایش ‏‏"حیف". و چه می‌دانستم که روزی و روزگاری گذارم بر این شهر زیباترین رؤیاهایم خواهد افتاد، و ‏شهر، بسیاری از مردم آن، نظام حاکم بر آن، آب نداشته‌ی آن، هوای ناسازگارش، و روزگارم در آن، ‏این چنین نامهربان خواهند بود.‏

در آن سال‌های دور... (دور؟)، همین ده سال پیش، یک مجموعه‌ی کارت پستال از چشم‌اندازهای ‏باکو خریده‌بودم، از کتابفروشی ساکو در تهران. یازده تصویر بود: از فراز سر مجسمه‌ی کیروف، از ‏پل‌های مارپیچی رسیدن به دکل‌های استخراج نفت در دریا، از "کافه مروارید" در ساحل خزر، از ‏مجسمه‌ی پرومته‌ای که در بنای یادبود 26 کمیسر باکویی آتش را به انسان تقدیم می‌کند، از بنای ‏کنسرواتوار باکو، از پیکره‌ی فرهاد و اژدها، و... چند بار آن کارت‌ها را تماشا کردم و در رؤیای دیدار آن ‏جاها غرق شدم؟ هیچ نشمردم. هیچ حساب نکردم. همین‌قدر می‌دانم که سیر نمی‌شدم از ‏تماشایشان. آن صفحه‌های موسیقی هم اکنون اگر در صفحه‌فروشی انحصاری دولتی موجود باشند، در ‏دورترین قفسه‌ها خاک می‌خورند. کسی به سراغشان نمی‌رود. کسی نمی‌خردشان. حق هم ‏دارند. مگر چه‌قدر می‌شود همان‌ها را گوش داد و گوش داد؟ نسل‌ها عوض می‌شود و جوان‌ها ‏چیزهای تازه‌تر می‌خواهند. البته شبکه‌ی دوم رادیوی باکو به‌نام "آراز" [ارس] هنوز همان ترانه‌ها را ‏پیوسته پخش می‌کند.‏

اینک ایستاده‌ام در چند ده‌متری یکی از پیکره‌هایی که ساعت‌ها به تماشای عکس آن غرق می‌شدم ‏و بر دستان هنرمندی که این پیکره را این‌چنین جاندار ساخته، چین و شکن‌های لباس او را این چنین ‏دقیق و طبیعی در آورده، در خیال بوسه می‌زدم: مجسمه‌ی خورشیدبانو ناتوان، کار پیکرتراش توانا ‏عمر ائلداروف. نمی‌دانم چرا این بانوی توانا، پیشروی دوران خود، شاعر بزرگ و آزادی‌خواه، نام ‏‏"ناتوان" بر خود نهاده. این پیکره بسیار گویا و پویاست: همه‌ی شاعرانگی خورشیدبانو از آن بیرون ‏می‌تراود. از این پیکره شعر می‌ریزد. گویی همین لحظه است که خورشیدبانو کلمه‌ای را از خیالش ‏بر می‌دارد و بر کاغذ نقش می‌کند.‏

حیف که اکنون هیچ حال و هوای شعر ندارم. حتی نمی‌توانم تا نزدیکی مجسمه بروم و از تماشای ‏جزئیات آن لذت ببرم. نزدیک در ورودی یک دکان خرید و فروش "کمیسیونی" طلا کنار خیابان ‏ایستاده‌ام و یک زنجیر گردن‌بند طلا را در هوا می‌چرخانم: از این سو به آن سو دور انگشت اشاره‌ام ‏می‌پیچانم و باز می‌کنم. مانند لات‌های اردبیل که سر کوچه می‌ایستادند و با زنجیر بازی می‌کردند.‏ اکنون "ناتوان" منم که چند روز است نتوانسته‌ام این زنجیر را بفروشم. ‏نخست آن را به همین "کمیسیونی" سپردم اما چند روز گذشت و هیچ کس حتی نگاهی به آن ‏نیانداخت. به‌ناچار، و به امید آن‌که خودم بتوانم بفروشمش، کارمزد کمیسیونی را پرداختم و زنجیر را ‏پس گرفتم. با پرداخت کارمزد، پولی که داشتم باز لاغرتر شد.‏

پول... اکنون به چیزی نزدیک به هزار روبل سخت نیاز دارم. این مقدار کلید گشایش دروازه‌ی بیرون ‏رفتن از این دیار نامهربان و رسیدن به یکی از کشورهای اروپایی‌ست. می‌دانم. آری، خوب می‌دانم و ‏آن‌جا که ایستاده‌ام هنوز اعتقاد دارم که آینده‌ی جهان در گروی رشد نظام عادلانه‌ی ‏سوسیالیستی‌ست. احسان طبری در گوشم خوانده و من باور کرده‌ام که "امپریالیسم جهانی به ‏سرکردگی امپریالیسم امریکا دارد واپسین نفس‌هایش را می‌کشد و برای همین این‌قدر هار و عصبی ‏شده". با آن‌چه میخائیل گارباچوف از "سوسیالیسم با سیمای انسانی" می‌گوید، امید بیشتری در ‏دلم جوانه زده. فردای جهان را "سوسیالیسم با سیمای انسانی" خواهد ساخت. می‌دانم. اما... ‏اما آن آینده‌ی دور دردی از اکنون مرا درمان نمی‌کند. دارم از پا می‌افتم. همین ماه گذشته باز سه ‏هفته با کلیه‌های چرکین در بیمارستان خوابیدم. پیکری سراپا لرزان، پوستی بر استخوانی شده‌ام. ‏آن کار آلوده را در کارخانه‌ی "انقلاب اکتبر" مینسک اگر به همین شکل ادامه دهم، همین امروز و ‏فرداست که به‌کلی از پا درآیم. نه. دیگر تحمل این شرایط را ندارم: دسترسی نداشتن به ‏رسانه‌های آزاد، دسترسی نداشتن به روزنامه‌ها و مجله‌ها و کتاب‌های داخل ایران، محدودیت ارتباط ‏با خارج از شوروی، سانسور نامه‌ها، فشار سیاسی و روحی و جسمی از سوی حزب خودی، توهین ‏و تحقیر از سوی اداره‌ی صلیب سرخ بلاروس، نبودن چشم‌اندازی روشن برای آینده‌ی زندگی در این ‏دیار... تا کی این‌جا کارگری کنم و به این سرعت به‌سوی نیستی گام بردارم؟ نه. باید رفت. ‏دوستانی که پیش‌تر به غرب رفته‌اند، همه راضی‌اند، هم از آزادی‌ها، و هم از بهبود وضع ‏زندگی‌شان.‏

اما پول... برای رفتن از این‌جا پول لازم است. باید بتوان بلیت هواپیما و قطار خرید. باید بتوان ارز ‏خارجی خرید تا بتوان با آن خود را به یک کشور غربی رسانید. پولی که من از کارم در می‌آورده‌ام ‏همواره به‌سرعت ذوب شده و در پایان هر ماه همواره هشتم گروی نهم بوده. هیچ پس‌اندازی ندارم. ‏کسی را در این دیار غریب ندارم که بتوانم پولی از او به وام بگیرم. تنها امیدم به فروش چند تکه ‏طلاست که بستگان در آخرین لحظه‌های پیش از خروج از ایران در جیبم فرو کردند. اما طلا در ‏مینسک چندان خریداری ندارد. تازه، کارکنان صلیب سرخ بلاروس به ما گفته‌اند که برای فروش ‏سکه‌های طلا، باید آن‌ها را برای قیمت‌گذاری و گرفتن اجازه‌ی فروش به مسکو فرستاد. یک بار هم ‏یکی از صلیب‌سرخی‌ها، آندره واراشیلوف، کلاه سرم گذاشت و نیمی از ارزش سکه را داد. باکو این ‏دردسرها را ندارد و آن‌جا طلا را به بهای بهتری می‌خرند.‏

کارم را ترک کرده‌ام و با پولی که بابت مرخصی‌های استفاده نشده گیرم آمده بلیت هواپیما از ‏مینسک به باکو خریده‌ام و آمده‌ام. اما روزگار با من سر سازگاری ندارد. نزدیک‌ترین دوستانی که در ‏باکو دارم، در خانه نیستند. برخی در سفراند و برخی برای مأموریت‌هایی اعزام شده‌اند. یکی‌شان ‏دارد همه‌ی دار و ندارش را میان این و آن پخش می‌کند تا از این‌جا برود. نمی‌دانم به‌کجا. رادیوی ‏خرابش را برایش درست می‌کنم تا بتواند آن را بفروشد. رادیوی مارک "وف" ‏VEF‏ است که بزرگ‌ترین ‏و سنگین‌ترین رادیوی ترانزیستوری موجود در بازار ایران بود و گیرندگی چندان خوبی هم نداشت، اما ‏ما در زمان شاه همان را "برای کمک به سوسیالیسم" می‌خریدیم. خانواده‌ای از دوستان نیز عازم ‏گردش در شهرهای کیف و خارکوف هستند و همین‌قدر می‌رسند که کلید خانه‌شان را که در محله‌ی ‏‏"استپان رازین" است به من بدهند تا شب‌ها آن‌جا بخوابم.‏

پرس‌وجو از دوستان ایرانی در پی خریدار طلا به جایی نرسیده و سرانجام به همین "کمیسیونی" ‏راهنمایی‌ام کرده‌اند. این‌جا نیز تجارتم نگرفته‌است. ساعت‌ها این‌جا ایستاده‌ام و زنجیر طلا را دور ‏انگشتم چرخانده‌ام، بی هیچ نتیجه‌ای. تنها یک زن جوان روستایی به سویم آمده، زنجیر را گرفته و ‏نگاه کرده، و من تبلیغ کرده‌ام:‏

‏- ایتالیایی‌ست! ببینید چه ظریف است!‏
‏- م‌م‌م... خیلی ظریف است. حیف! من چیزی دو برابر کلفت‌تر و درازتر از این می‌خواهم!‏

بخشکی شانس! ساعتی دیرتر خانم جاافتاده‌ای به‌سویم می‌آید:‏

‏- ایرانی هستی؟
‏- از کجا فهمیدید؟

آهی پر درد از اعماق سینه‌اش می‌کشد و می‌گوید: - قان چکدی! [خونمان که یکی‌ست، به من ‏گفت]‏

زنجیر را به‌سویش دراز می‌کنم. می‌گوید: - نه، النگو می‌خواهم – و به درون طلافروشی می‌رود.‏

همه‌ی مهاجران ایرانی نسل پیشین ما را که می‌بینند با دریغ و درد و حلقه‌ای اشک در چشمان ‏می‌پرسند که چرا آمدیم. می‌گویند که باید می‌ماندیم، حتی به بهای زندان و مرگ، که زندگی ‏این‌جا، در غربت، تلخ‌تر از زهر است، سنگین‌تر از مرگ است، که غربت سوزان است. در آغاز ‏حرفشان را زیاد نمی‌فهمیدیم. اما من اکنون خیلی خوب می‌فهمم.‏

هوا گرم و شرجی‌ست. عرق می‌ریزم. پاهایم خسته شده‌اند. آن‌جا ایستاده‌ام پای دیوار، اما این ‏من نیستم: من این‌کاره نیستم؛ فروشنده نیستم، معامله‌گر نیستم، طلافروش نیستم، اهل قانون ‏شکنی نیستم. سخت شرمنده‌ام. کوچک‌تر و کوچک‌تر می‌شوم. دلم می‌خواهد دیده نشوم، دلم می‌خواهد توی ‏دیوار ناپدید شوم، توی زمین فرو بروم. با خود می‌گویم: «آقای انقلابی! آقای سوسیالیست! آقای ‏مهندس! ببین به چه روزی افتاده‌ای! هیچ فکرش را می‌کردی که روزی تن به چنین حقارتی بدهی؟ ‏که کاسه‌ی گدایی به دست بگیری و کنار خیابانی در باکو بایستی؟ دست‌فروشی کنی؟ در مهد ‏سوسیالیسم؟ در دیار رؤیاها و آرزوهایت؟ خجالت نمی‌کشی؟»‏

خورشیدبانو همچنان نشسته‌است آن‌جا زیر آفتاب داغ و از پیکره‌اش شعر می‌تراود. اما من چند ‏سال است که از درون مرده و پژمرده‌ام. دیگر شعر هم برایم خالی از معناست. راستی، خورشیدبانو ‏با آن همه لباس و روسری، زیر آفتاب داغ، گرمش نیست؟

شاید می‌توانستم در همان مینسک طلا را به سرپرستمان موسوی بفروشم؟ او پیشتر با خریدن ‏سکه‌ی طلایی از اشکان کمک بزرگی به او کرد. یا شاید می‌توانستم این‌جا به سراغ لاهرودی بروم ‏و از او کمک بخواهم؟ اما نه! اهل گردن کج کردن پیش چنین کسانی نیستم.‏

غروب می‌شود و خبری از مشتری و خریدار نیست. دست از پا درازتر به‌سوی محله‌ی "رازین" ‏رهسپار می‌شوم. دوستان از شخصی به‌نام سیاوش سخن می‌گویند که طلا خرید و فروش می‌کند. ‏اکنون امیدم به اوست. شب می‌بینمش. او زنجیر نمی‌خرد، اما سکه اگر باشد... البته! چند سکه‌ی ‏کوچک هم دارم. سیاوش سکه‌ها را می‌گیرد و می‌گوید که باید به مشتری نشان دهد، و فردا جواب ‏می‌آورد. فردا، و چند روز دیگر می‌گذرد، و از سیاوش خبری نیست. اگر به‌کلی ناپدید شود، دستم به ‏هیچ جایی بند نیست و نمی‌دانم چگونه باید پیدایش کنم. اما سرانجام پیدایش می‌شود. فقط یک ‏ایراد کوچک هست: سکه‌های مرا وزن کرده‌اند و دیده‌اند که هر کدام یک گرم از میزان مقرر ‏سبک‌تراند! می‌دانم که دروغ می‌گوید، اما چاره چیست؟ در این درماندگی چند گرم طلا هم فدای ‏دندان‌گردی این آقای سیاوش هم‌وطن و هم‌حزبی! پول را می‌گیرم و دلم می‌خواهد هرچه زودتر از ‏این باکوی نامهربان و این هم‌وطن نامهربان‌تر بگریزم.‏

نه، باکو مهربان نیست! اکنون بلیت هواپیمای بازگشت به مینسک را هم به من نمی‌فروشند. ‏می‌گویند که تا یک ماه بعد هم بلیت نیست، و ترس برم می‌دارد. چگونه این سه هزار کیلومتر را ‏برگردم؟ می‌دانم که بلیت هست، اما "حرمت" می‌خواهند، رشوه می‌خواهند. پول من برای رشوه ‏قد نمی‌دهد. اگر چیزی افزون بر بهای بلیت بدهم، باقی پول برای هزینه‌های رفتن به غرب نمی‌رسد ‏و سفر باکو بی‌معنی می‌شود. چه کنم؟ یک راه هست: قطار تا مسکو، و سپس قطار از مسکو تا ‏مینسک. چاره‌ی دیگری نیست.‏

قطار ظهر از باکو به‌راه می‌افتد و غروب فردا به مسکو می‌رسد. بخش بزرگی از مسیر را در خواب ‏سپری می‌کنم و هنگامی که بیدارم، یا شب است و تاریک، و یا دو سوی راه درخت‌کاری شده و ‏چیزی از ورای آن‌ها دیده نمی‌شود. با رسیدن به مسکو برای رفتن به مینسک از ایستگاه قطار ‏جنوب مسکو (کورسکی واگزال) به ایستگاه غربی (بلاروسکی واگزال) می‌روم. این‌جا بلبشوی ‏بزرگی‌ست. انبوهی از مسافران در برابر گیشه‌ها جمع شده‌اند و با فریاد و سروصدا از سر و کول ‏هم بالا می‌روند. ممکن نیست بتوانم در میان آنان شکافی باز کنم و خود را به باجه برسانم. چه ‏کنم؟ حیران و سرگردان و نا امید ایستاده‌ام، حرکات کمدی – تراژیک این انسان‌ها را تماشا ‏می‌کنم، و فکر می‌کنم. چه کنم؟ گشتی در ایستگاه می‌زنم تا شاید باجه‌ی خلوت‌تری پیدا کنم. اما ‏نه. فقط همین چند باجه است با ازدحامی عمومی در برابر همه‌شان، و یک باجه آن‌طرف‌تر... که... ‏تنها یک دختر با قیافه‌ی خاور دور در برابر آن ایستاده و دارد بلیت می‌خرد. جریان چیست؟ نزدیک‌تر ‏می‌روم. تابلوی کوچکی پشت شیشه هست که روی آن نوشته‌اند "برای مسافران خارجی". خب، ‏من هم که خارجی هستم!‏

بانوی درشت‌اندامی که موهای سرخ نارنجی‌اش را به شکل دیگی بالای سرش جمع کرده، با لحنی ‏خشن گذرنامه‌ام را می‌خواهد. می‌دهم، نگاهی می‌اندازد و می‌گوید:‏

‏- این که خارجی نیست!‏
‏- اما من خارجی هستم. ببینید، این‌جا نوشته "مهاجر سیاسی".‏
‏- با دلار باید بپردازید.‏
‏- اما من خارجی به آن معنا نیستم که دلار داشته‌باشم.‏

دارد دهانش را باز می‌کند که بگوید "نمی‌شود". زود می‌گویم:‏

‏- خواهش می‌کنم لطف کنید و از رئیستان بپرسید!‏

چپ‌چپ نگاهم می‌کند، لحظه‌ای فکر می‌کند، و سپس بر می‌خیزد و می‌رود، و باز که می‌گردد، در ‏سکوت دست‌به‌کار می‌شود. نفسی به راحتی می‌کشم. قطار مینسک بامداد فردا می‌رود. چاره‌ای ‏نیست. می‌گیرم و سپاسگزارم. اما شب را کجا به صبح آورم؟

در مسکو نمی‌توانی همین‌طور سرت را بیاندازی و به یک هتل یا مسافرخانه بروی. نخست باید یک ‏معرفی‌نامه برای سفر به مسکو داشته‌باشی. این معرفی‌نامه را باید ببری به "اداره‌ی هتل‌ها". ‏آن‌جا دفتر و دستک مفصلی دارند. نگاه می‌کنند، و برایت تصمیم می‌گیرند که به کدام هتل بروی. ‏برگی به دستت می‌دهند که ببری و به آن هتل نشان دهی تا اتاقی یا تختی به تو بدهند. بدون این ‏برگه هیچ هتلی هیچ مسافری را نمی‌پذیرد. برگ معرفی سفر به مسکو را اداره‌ی صلیب سرخ برای ‏ما صادر می‌کند. من چنین برگی ندارم، و دفتر صلیب سرخ مسکو هم اکنون، دیروقت شامگاه، ‏تعطیل است.‏

سالن‌های انتظار ایستگاه قطار پر از جمعیت است و پر از بقچه و چمدان و بار و بندیل. به‌سختی ‏جای خالی برای نشستن پیدا می‌شود. ساعتی روی یک صندلی پلاستیکی ناراحت در میان ‏شلوغی می‌نشینم. کاش کتابی، چیزی همراه می‌داشتم و سرم را گرم می‌کردم. کمی قدم ‏می‌زنم. به گوشه و کنار ایستگاه سرک می‌کشم. نه، جایی برای دراز کشیدن و خوابیدن نیست. باز ‏جایی در قلب شلوغی پیدا می‌کنم و می‌نشینم.‏

کمی پس از نیمه‌شب مأموران انتظامات ایستگاه همه‌ی مسافران را از سالن بیرون می‌رانند و درها ‏را می‌بندند. تنها نیستم. گروه بزرگی از مسافران برای امشب جا و مکانی ندارند. از صحبت‌های آنان ‏با یکدیگر دستگیرم می‌شود که ایستگاه قطار کیف را دیرتر می‌بندند. پشت سرشان با مترو به ‏ایستگاه کیف می‌روم. آن‌جا نیز داستان همین است: ساعتی دیرتر همه را بیرون می‌ریزند. اکنون ‏گویا می‌توان به ایستگاه لنینگراد رفت. آن‌جا نیز ساعتی دیرتر بیرونمان می‌کنند. دیگر دارم از ‏بی‌خوابی می‌افتم. بیرون ایستگاه لنینگراد نیمکت‌های سیمانی هست. گروه بزرگی از مسافران ‏آن‌جا نشسته‌اند. من نیز می‌نشینم. کمی دیرتر جا باز می‌شود و همان‌جا بالاتنه‌ام را دراز می‌کنم و ‏به خوابی بسیار عمیق، خواب بی‌هوشی فرو می‌روم.‏

نمی‌دانم چند وقت به همان حال هستم که ناگهان با ضربه‌ای به گوشم از جا می‌پرم. سر که بر ‏می‌دارم مرد پلیسی رویم خم شده و دارد دشنام می‌دهد و فریاد می‌زند که برخیزم و گورم را گم ‏کنم. شگفت‌زده و بی‌اختیار می‌گویم: «چرا می‌زنید؟ آخر چرا می‌زنید؟» گروهی پلیس حمله کرده‌اند ‏و دارند با هیاهو مردم را می‌تارانند. مالیدن گوش یا ضربه‌ای به لاله‌ی گوش کارآمدترین راه بیدار کردن ‏مستان است. مرد پلیس می‌بیند که مست نیستم و شاید از لهجه‌ام در می‌یابد که خارجی هستم. ‏سایه‌ای از تردید و پشیمانی لحظه‌ای کوتاه از نگاهش می‌گذرد، و هم‌چنان که دارد نگاهم می‌کند، ‏خطاب به همه فریاد می‌زند، و رهایم می‌کند.‏

این‌جا هم نمی‌توان نشست یا خوابید. ‏نه، مسکو هم شهر مهربانی نیست. این همان شهری نیست که بارها با ترانه‌ی "شب‌های مسکو" ‏در خیال به آن سفر کرده‌ام.‏

و فردا در مینسک خبر تازه‌ای در انتظارم است: "اداره‌ی ویزای اتباع خارجی" (آویر) سقف میزان ارزی ‏را که می‌توان برای سفر تبدیل کرد، نصف کرده‌است. با این مقدار کم ارز دیگر نمی‌توان در غرب ‏بلیت هواپیما برای مقصد بعدی خرید.‏

نه، مینسک هم هیچ شهر مهربانی نیست. کجاست آن چهره‌ی مهربان این شهرها که سه سال ‏پیش در گریزم از زندان و مرگ پناهم دادند؟ و راستی، کجاست مهربان‌ترین شهر جهان؟

ترانه‌هایی در وصف باکو: 1، 2، 3، 4
شب‌های مسکو
بلبل: سئوگیلی جانان
فلورا کریم‌اوا: حیف
خورشیدبانو ناتوان

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

26 September 2009

از جهان خاکستری - 29

معبد و محرابم اتاق موسیقی بود. در اتاق دانشجوییم صفحه و نوار یا وسیله‌ی صوتی نداشتم. بامداد هر روز با ورود به دانشگاه ابتدا یک سر به اتاق موسیقی می‌رفتم. کتاب و کلاسورم را آن‌جا می‌گذاشتم و در طول روز و در کلاس‌هایی که شرکت می‌کردم، دیگر کتاب و کلاسوری به‌دست نداشتم. آن‌جا، در اتاقک چوبی اتاق موسیقی، برای دستگاه صوتی سانسویی Sansui و ضبط صوت آکایی Akai سری فرود می‌آوردم، دستی به مهر و ستایش بر شیرازه‌ی صفحه‌های موسیقی کلاسیک که در قفسه‌ها چیده شده‌بودند می‌کشیدم، و پیش از آن‌که به‌سوی نخستین کلاس درس بروم، گوشی را روی گوشم می‌گذاشتم، صفحه‌ی آن موسیقی را که سراسر شب در گوش داشتم می‌گذاشتم، می‌شنیدمش، می‌نوشیدمش، می‌پرستیدمش، و تازه آن‌گاه بود که روزم آغاز می‌شد. تنها و غم‌انگیز؟ شاید. اما مگر همه‌ی عبادت‌های دیگر در تنهایی و غم صورت نمی‌گیرند؟

و یک روز، که نمی‌دانم چرا هم‌اتاقی اردبیلی‌ام محمد هم آن‌جا بود، همان که با من گرفته‌بودندش، در اتاق باز شد و آزاده‌ی زیبا و شاد آن‌جا ایستاده‌بود، با دوستش سودابه. آزاده همان نخستین عشق من در دانشگاه بود که بوی کشنده‌ی جوراب شخص جنایتکاری مرا از او رانده‌بود. اکنون او به سراغ من آمده‌بود و نمی‌دانستم که آیا یادی از آن بوی جوراب دارد یا نه. لال شده‌بودم. فلج شده‌بودم. نمی‌دانستم چه بگویم و چه کنم. او گفت: "میشه پاتتیک چایکوفسکی رو پخش کنین؟"

پاتتیک چایکوفسکی؟ این موسیقی را خوب می‌شناختم. یکی از نخستین آثار موسیقی کلاسیک جهانی بود که بارها و بارها شنیده‌بودم و شاید از همان رو به موسیقی کلاسیک علاقه‌مند شده‌بودم. رادیوی رشت، تنها فرستنده‌ی داخلی که در سال‌های نوجوانی من در اردبیل خوب شنیده می‌شد، نوار این موسیقی را در بایگانی داشت و شاید بیش از این چیزی نداشت، و من هر شب با رادیو گوشی دست‌ساخت خودم و با نوای این موسیقی به خواب می‌رفتم. اما این موسیقی دست کم 45 دقیقه بود. با صدایی لرزان از آن موجود زیبا پرسیدم: کدام قسمتش؟ و او گفت: موومان چهارم!

موومان چهارم، یعنی غم‌بارترین بخش از غم‌بار‌ترین سنفونی تاریخ موسیقی! چرا؟ چرا آزاده‌ی زیبای شاد و بازیگوش که چنان که دیده‌بودم با دوستش مهین همه‌ی جهان را به مسخره می‌گرفت و به ریش همه و هر کسی می‌خندید، اکنون می‌خواست غمناک‌ترین موسیقی جهان را بشنود؟ به درون اتاقک رفتم، صفحه را گذاشتم، و سوزن گراموفون را روی آغاز بخش چهارم سنفونی گذاشتم. محمد کنارم ایستاده‌بود و داشت با پوزخندی ادای آزاده را در می‌آورد: "میشه پا ته‌تیک و بذارین...؟" عصبانی‌ام می‌کرد. ردش کردم.

آزاده ازدواج کرد و رفت. و بعد، روزی، هنگام ورود به دانشگاه، سودابه همراهم شد. نگاهی کاونده در صورتم کرد و گفت: "دلم می‌خواهد بدانم در این لحظه چه چیزی در ذهنت می‌گذرد". و من راستش را گفتم: "یک موسیقی که خیلی شبیه به پرواز است: جاهایی از کنسرتو برای ارکستر اثر آهنگساز آذربایجانی سلطان حاجی‌بیکوف"، و در پاسخ نگاه پرسشگر او گفتم: "بیا برویم تا برایت پخش کنم". سودابه وقت نداشت، باید به کلاسش می‌رسید، اما با من آمد، در حالی که این پا و آن پا می‌کرد منتظر ماند تا صفحه را پیدا کنم و سوزن را تا جای مورد نظر پیش ببرم و موسیقی را برایش پخش کنم. شنید، و رفت، و نگفت چرا جریان ذهن مرا پرسید و اکنون که پاسخ را دانست، چه فکر می‌کند.

و باز روزی در اتاق باز شد و مهناز و پری، دو تن از زیباترین دختران دانشگاه آن‌جا ایستاده‌بودند. مهناز پرسید: آداجیوی آلبینونی رو دارین؟ نمی‌دانستم. اثری با این نام به گوشم نخورده‌بود. دستپاچه و با لکنت گفتم که نگاه می‌کنم. آن دو ایستاده‌بودند، عطر حضورشان سرمستم می‌کرد، دست‌هایم می‌لرزیدند، اما صفحه را زود پیدا کردم. لبخندی به رویشان زدم، و رفتند و روی صندلی‌های چوبی اتاق نشستند. موسیقی را پخش کردم. نخستین بار بود که آن را می‌شنیدم. چه آهنگ غم‌انگیزی. چرا این دختران موسیقی غم‌انگیز را دوست داشتند؟ آداجیوی آلبینونی را در سوئد در مراسم سوگواری پخش می‌کنند.

***
محمد تا سال‌ها پس از آن آزارم می‌داد: "میشه پا ته‌تیک و بذارین...؟"

آزاده و مهری و سودابه در امریکا و مهناز در ایران زندگی سعادتمندی دارند. از سرنوشت پری ِ زیبارویی که گفته می‌شد همشهری تبریزی من است، هیچ نمی‌دانم. برایش خوشبختی آرزو می‌کنم.

[عکس از منوچهر. آن اتاقک چوبی در اتاق شماره 3 ساختمان مجتهدی (ابن سینا) اکنون دیگر وجود ندارد.]

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

07 March 2008

از جهان خاکستری - 6

همه رفته‌بودند. در آن خوابگاه پانصد نفری خیابان زنجان، پشت دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف)، من مانده‌بودم و چهار یا پنج دانشجوی دیگر که از شهرهای دورافتاده‌ی سیستان و بلوچستان یا کرمان و خراسان بودند. این را، از دور که می‌آمدی، از چراغ اتاق‌ها هم می‌شد فهمید. همه‌ی اتاق‌ها خاموش و تاریک بودند، جز سه یا چهار اتاق. اتاق 312 هم، اگر من نبودم، خاموش بود.

نوروز 1353 بود. هر سه هم‌اتاقیم به شهرستان‌های خود رفته‌بودند. تنها مانده‌بودم. نخواسته‌بودم من هم به شهرستان و پیش خانواده بروم. "درس زیاد" را بهانه کرده‌بودم. فراری بودم از خانه و خانواده: نصیحت، سرزنش، نصیحت، سرزنش... تازه، چندی بود که سیگار هم می‌کشیدم و این را پدر و مادر نمی‌دانستند، و می‌دانستم که این در نظر پدر گناهی نابخشودنی‌ست. و گذشته از همه‌ی این‌ها، چگونه می‌توانستم تهران را، شهری را که دلدارم، دختری که عاشق‌اش بودم، در آن زندگی می‌کرد ترک کنم و به شهرستان بروم؟! – دختری که حتی یک کلمه هم با او حرف نزده‌بودم و همین‌طور از دور عاشق‌اش بودم! شاید بخت یاری می‌‌کرد و یکی از همین روزها جائی، توی خیابان می‌دیدمش...، توی تهران به این بزرگی...!

اما چند روز گذشته‌بود، در خیابان‌گردی‌‌هایم "آزاده" را ندیده‌بودم، از تنهائی به‌جان آمده‌بودم، سکوت و خلوت خوابگاه افسرده و غمگینم کرده‌بود، کم‌وبیش پشیمان بودم از این که نرفته‌ام و تنها مانده‌ام، و نمی‌دانستم چه کنم. حال‌وهوای نوروزی زندگی بیرون خوابگاه نیز بر احساس تنهائیم می‌افزود.

شبی، تنها و غمگین و افسرده، در سکوت جان‌فرسای خوابگاه، به این نتیجه رسیدم که باید بزنم بیرون و تفریح و سرگرمی پیدا کنم. چیزی در حدود سیزده تومان (صد و سی ریال) ته جیبم داشتم. با این پول نمی‌شد عرق‌خوری حسابی کرد و چیزی هم برای روزهای آینده ذخیره کرد. اما می‌شد به سینما رفت. برنامه‌ی نوروزی تعدادی از سینماها و از جمله سینما سانترال در میدان 24 اسفند (انقلاب) نمایش فیلم جیمزباندی "الماس‌ها ابدی‌اند" بود.

با یک بلیط دو ریالی و اتوبوس واحد خود را به میدان 24 اسفند رساندم، به‌موقع به سئانس آخر رسیده‌بودم. بلیط خریدم و توی سالن رفتم. حتی چهار ردیف از سالن بزرگ سینما هم پر نبود. بوی تند تخمه‌ی آفتابگردان در هوای سالن شناور بود، و فیلم آغاز شد...

تیتراژ فیلم
"پیش‌پرده"ی فیلم.
صحنه‌هائی از فیلم که برای شوخی موسیقی دیگری بر آن گذاشته‌اند.

و هنگامی که فیلم به پایان رسید، من انسان دیگری بودم! گوئی تازه به دنیا آمده‌بودم. سبکبال، شاد، بی‌دغدغه، سرحال... گوئی بار همه‌ی دنیا را از دوشم برداشته‌بودند. گوئی دیگر هیچ نگرانی و غصه و افسردگی نداشتم. دیگر هیچ چیز اهمیت نداشت! شگفت‌انگیز بود. این حالت و این احساس به‌کلی برایم تازگی داشت. هرگز آن را تجربه نکرده‌بودم. علت آن را نمی‌دانستم و نمی‌فهمیدم. آیا برای تماشای پیکر و رخسار زیبای جیل سن‌جان Jill St. John بود که شباهت شگفت‌انگیزی به دلدارم داشت؟

آیا برای یک‌سره غرق شدن در فیلم، فراموش کردن جهان و هر چه در آن هست و نیست، و دو ساعت زندگی در دنیای خیال‌انگیز جیمز باند بود که دنیا به کامش می‌گشت، همه کاری از دستش بر می‌آمد، از هر مهلکه‌ای به‌آسانی جان به‌در می‌برد، و زنان به پایش می‌افتادند؟ آیا برای آن بود که پس از بازی‌ها و شیطنت‌های بی دغدغه‌ی دوران کودکی نخستین بار بود که به انتخاب خود، بی اندیشیدن به تعهد و وظیفه و مسئولیت و "انقلابی" و "ارتجاعی" و "بورژوائی" و "پرولتری"، بی اندیشیدن به بایدها و نبایدها تفریحی را، فیلمی را، خود انتخاب کرده‌بودم و از تماشای آن لذت برده‌بودم؟

هنوز نمی‌دانم. از آن شب یک نتیجه گرفتم: تفریح! تفریح لازم است! باید تفریح کرد! من هم تفریح لازم دارم!

(پیداست که لئونید برژنف رهبر سابق شوروی سابق هم چشمش دنبال جیل سن‌جان بوده! - ضیافت پرزیدنت نیکسون در کنار استخری در کالیفورنیا، 1973. عکس از Wally McNamee)

اما، راستی، در طول زندگی چند بار پیش می‌آید که انسان دو ساعت آن‌چنان در کاری تفریحی غرق شود که خود و جهان پیرامون را، گرسنگی و تشنگی را، درس و تکلیف و مدرسه را، غم پول و نان را، نگرانی و غصه‌ی بستگان دور و نزدیک را، ترس و نگرانی فردا را، جنگ‌ها را در گوشه و کنار جهان، غم وطن و مصیبت هم‌وطنان را، بیماری و درد تن را، درد روح را، تعهد و وظیفه و مسئولیت را، همه‌ی دغدغه‌های جهان را، به‌کلی فراموش کند؟

به‌یاد خنده‌ی مستانه‌ی سوزنبان پیر در پایان "طبیعت بی‌جان" ساخته‌ی زنده‌یاد سهراب شهیدثالث می‌افتم (و این یکی از بزرگ‌ترین شاهکارهای سینمائی‌ست که دیده‌ام).

هنوز هر بار "الماس‌ها ابدی‌اند" را با صدای شرلی بسی Shirley Bassey می‌شنوم، سایه‌هایی از همان سبکبالی در وجودم جان می‌گیرد، بوی تند تخمه‌ی آفتابگردان به مشامم می‌رسد و نور سرخ چراغ‌های نئون آستانه‌ی ورودی سینما سانترال پیش چشمم می‌آید که پس از بیرون آمدن از سالن سینما دقایقی آن‌جا ایستاده‌بودم و عکس‌ها و پوسترهای فیلم را بار دیگر تماشا کرده‌بودم.

گام‌زنان بر ابرها، پیاده تا خوابگاه بازگشتم.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏