29 March 2024

از جهان خاکستری - ۱۳۲

هوا مَلَس است: آفتابی‌ست، اما سرد و با باد - بعد از ماه‌ها سرما و برف و باد و باران. می‌زنم بیرون ‏تا هم آشغال‌هایی را که نمی‌شود توی شوت انداخت، بریزم بیرون، هم قدمی بزنم، هم داروی ‏تازه‌ای را که پزشک نوشته از داروخانه بگیرم، و هم ناهاری بخورم.‏

سلّانه سلّانه می‌روم و بعد از نیم ساعت می‌رسم به بازارچهٔ محل‌مان. نمی‌دانم چرا بعضی‌ها ‏به‌جای بازار و بازارچه می‌گویند «مرکز خرید»؟

نگاهی توی داروخانه می‌اندازم. الان شلوغ نیست. پس اول دارو را می‌گیرم، و بعد می‌روم به‌سوی ‏سلف‌سرویسی که صاحب و کارکنانش ترک‌اند و غذایش بد نیست. خیال دارم ماهی بخورم.‏

توی صف می‌ایستم، سینی و کارد و چنگال، دستمال کاغذی، و لیوانی با نوشیدنی بر می‌دارم، و ‏می‌رسم به مردی که کارش این است که بشقاب به‌دست می‌پرسد چه می‌خواهید، و همان را ‏می‌گذارد توی بشقاب، مخلفاتی به آن اضافه می‌کند، و بشقاب را می‌گذارد توی سینی شما.‏

نوبت من است. دهان باز می‌کنم تا بگویم «ماهی»، اما ... ناگهان کلمهٔ «ماهی»، و نام همهٔ غذاها ‏از ذهنم پاک می‌شود! ایستاده‌ام. دهانم را مانند ماهی توی آب، باز و بسته می‌کنم، می‌گویم ‏‏«ام‌م‌م...، ام‌م‌م...» اما نامی برای مفهومی که در ذهن داشتم پیدا نمی‌کنم که بگویم. مرد ‏بشقاب‌به‌دست هاج و واج ایستاده‌است و منتظر است. خوشبختانه توی صف بعد از من کسی ‏نیست. قدمی به چپ و به راست بر می‌دارم و بر ذهنم فشار می‌آورم: این چیزی را که ‏می‌خواستم سفارش بدهم، به سوئدی چه می‌گویند؟ یا‍ اصلاً به فارسی؟ یا به زبان‌های دیگری که ‏هیچ نباشد تا حد نام غذایی که می‌خواهم بلدم: به انگلیسی؟ به ترکی؟ به روسی؟ به گیلکی؟ به ‏عربی؟ به آلمانی...‏

نه! نام آن غذا که هیچ، فکر می‌کنم خب، چیز دیگری سفارش بدهم، اما نام هیچ غذای دیگری توی ‏ذهنم نیست. سرانجام مرد بشقاب به‌دست شروع می‌کند به نام‌بردن غذاهای روز... اما سودی ‏ندارد: هیچ نمی‌فهمم. نام‌هایی که او فهرست‌وار بر می‌شمارد هیچ معنایی برای من ندارند. ‏بی‌گمان نام غذایی را که قصد داشتم سفارش بدهم نیز، می‌گوید، اما نمی‌فهمم. عجب... عجب... ‏چه کنم؟

منو! منو! منوهایی بر تابلوهای بزرگ روی دیوار روبه‌رویم آویخته‌اند. نگاهم را بر آن‌ها می‌گردانم. ‏سعی می‌کنم بخوانم و نام غذایی را که می‌خواستم سفارش بدهم توی آن‌ها پیدا کنم. اما... ‏نمی‌توانم بخوانم! بی‌سواد شده‌ام! نقش‌ونگارهای روی تابلوها هیچ معنایی برایم ندارند!‏

عجب... باز چند قدمی به چپ و راست می‌روم. احساس حماقت می‌کنم. چطور نمی‌توانم نام ‏غذایی، هر غذایی، را بر زبان بیاورم؟ اما می‌توانم حرف بزنم. در اوج ناتوانی بشقاب مشتری قبل از ‏خودم را نشان می‌دهم. مرد بشقاب‌به‌دست می‌پرسد: شنیتسل می‌خواهی؟ عجب! شنیتسل را ‏می‌فهمم! می‌گویم: نه، نه! شنیتسل نه! باز سرگردانم. اکنون حدود سه دقیقه است که دارم ‏می‌کوشم تا نام غذایی را بگویم. اکنون گذشته از خلاء نام غذاها، بقیهٔ ذهنم هم تیره و تار است. از ‏مرد بشقاب‌به‌دست خواهش می‌کنم که یک بار دیگر نام غذاهای روز را تکرار کند. او می‌گوید، و من ‏هیچ نمی‌فهمم، اما در آن میان ناگهان نام «ماهی» یا به‌سوئدی ‏Fisk‏ به‌نظرم آشناست. با دودلی ‏می‌گویم «فیسک»... «فیسک»... مطمئن نیستم که درست گفته‌ام. با خود فکر می‌کنم: ‏‏«فیسک»؟ فیسک یعنی چی؟ همین بود که می‌خواستم؟ اصلاً آن را چه‌طور می‌نویسند؟ چرا توی ‏منوی روی دیوار آن را نمی‌بینم؟ البته توی منوی روی دیوار هنوز هیچ چیز نمی‌بینم... حرف اول ‏‏«فیسک» چه‌شکلی‌ست؟ اصلاً «حرف» چیست که چه‌شکلی باشد؟

مرد بشقاب خالی را کنار می‌گذارد. ای‌داد! لابد به‌جای «فیسک» کلمهٔ عجیب دیگری گفته‌ام؟ اما از ‏حرف‌های مرد دستم می‌آید که ماهی برای این نوبت حاضر نیست و دوسه دقیقه‌ای طول ‏می‌کشد. باشد. طوری نیست. با سینی به‌طرف صندوق می‌روم تا بپردازم و بعد منتظر ماهی ‏بمانم. این‌جا برای بازنشسته‌ها تخفیف دارند. دم صندوق می‌خواهم بگویم که بازنشسته‌ام. اما ‏این‌بار کلمهٔ «بازنشسته» را گم کرده‌ام! عجب گیری کردیم ها! به‌زحمت کلمه‌ای می‌گویم. هنوز ‏نمی‌دانم چه گفتم! اما بعداً از پولی که پرداخته‌ام می‌بینم که با تخفیف بازنشستگی برایم حساب ‏کرده‌اند.‏

ادامه می‌دهم، سالاد و نان و کره و چاشنی‌ها و مخلفات بر می‌دارم و می‌روم و جایی در چند متری ‏روبه‌روی مرد می‌نشینم تا هرگاه ماهی آوردند، بروم و بشقابم را بگیرم. منو هم بر دیوار روبه‌روی من ‏است. همچنان که سالاد و مخلفات را مزمزه می‌کنم، نگاهم به منوست. دید چشمانم هیچ ایرادی ‏ندارد. همه چیز را روشن و واضح می‌بینم، اما سواد ندارم که بخوانم! غذای من حاضر است. ‏می‌روم و می‌گیرمش. حدود ده دقیقه که می‌گذرد، حین خوردن، حروف روی دیوار یکی یکی معنا ‏به‌خود می‌گیرند. کم‌کم می‌توانم بخوانم، و کمی بعد ‏Fisk‏ را هم توی آن‌ها می‌بینم. ‏

‏***‏
آن روز، همین دوشنبهٔ پیش، یک ساعتی طول کشید تا ذهنم به طور کامل به جای خود برگردد. ‏فردایش در کلینیک دیالیز هم برای اندازه‌گیری شدت جریان خون در رگ‌های بازو و هم برای دیدار ‏نوبتی با پزشک وقت داشتم. اندازه‌گیری شدت جریان خون نشان داد که همین الان است که رگ‌ها ‏بند بیایند و نتوانم دیالیز کنم. اما دیالیز را ادامه دادیم تا بعدش مرا اورژانس بفرستند برای جراحی رگ ‏و گشاد کردن این رگ‌ها. در همین فاصله خانم دکتر هم آمد و حال و احوال پرسید. و من «ناغافل»، ‏داستان فراموشی دیروزم را برایش گفتم. اول کلیات را گفتم، اما او پرسید و پرسید، و بیشتر و ‏بیشتر حالتش جدی شد. آخرش پرسید: رفتی به اورژانس؟ - ای خانم... اورژانس؟ نه، نرفتم! و خانم ‏دکتر گفت که بعد از دیالیز اول باید تکلیف این فراموشی موقت را در اورژانس معلوم کنیم، و بعد ‏تکلیف گرفتگی رگ بازو را.‏

‏... و چنین بود که من سه روز در اورژانس‌های استکهلم و سه بیمارستان سرگردان شدم، از تعریف ‏داستان‌های ملال‌آورِ به‌انتظار خوابیدن‌ها در کریدورها در می‌گذرم. در این مدت بی هیچ اغراقی ‏دست‌کم ده بار مجبور شدم همهٔ داستان بالا را برای پزشکانی که بالای سرم می‌آمدند تعریف کنم. ‏آخرش شک برم داشت که این‌ها دوستان و همکارانشان را برای سرگرمی شبانه می‌فرستند بالای ‏سر من تا این داستان سرگرم‌کننده را باز و باز برایشان تعریف کنم. چه می‌دانم!‏

اما یکی‌شان خانم دکتری بود که اشکم را درآورد! تازه به یک اتاق منتقلم کرده‌بودند. خانم دکتر ‏هنگام ورود گفت که او البته پزشک اورژانس نیست، اما در انتظار آمدن پزشکِ بخش، آمده‌است تا ‏احوالم را بپرسد. جوان‌تر از میان‌سال بود، با سیمایی دل‌پذیر. مرد جوانی همراهش بود که به‌گمانم ‏شاگردش بود. دکتر می‌پرسید، و مرد یادداشت می‌کرد. من به‌جای آن که مثل همهٔ بیماران دیگر ‏روی تخت بخوابم، روی صندلی نشسته‌بودم، لپ‌تاپی که صبح توی کوله‌پشتی گذاشته‌بودم تا در ‏طول دیالیز با آن سرگرم شوم، روی زانوانم بود و داشتم چیزی می‌خواندم. با آمدن دکتر آن را بستم ‏و کنار گذاشتم. دکتر آمد، کنارم و بالای سرم ایستاد، و پرسید و پرسید و پرسید. اول جداگانه دربارهٔ ‏گرفتگی رگ بازو، و بعد دربارهٔ فراموشی موقت. هرگز هیچ کس دیگری، پزشک یا غیر پزشک، این ‏قدر با دقت، با تمرکز، با توجه، با مهربانی، نکته‌سنجانه، و پیگیرانه دردها و رنج‌هایم را، سوابقشان ‏را، درمان شدن یا نشدن‌شان را نپرسیده‌بود؛ این قدر به‌دقت گوش نداده‌بود؛ این‌چنین از میان ‏حرف‌هایم نکته‌های تازه بیرون نکشیده‌بود و دنبال نکرده‌بود. گاه چنان غرق حرف‌هایم می‌شد که ‏چمباتمه می‌زد و کنارم می‌نشست، و باز می‌پرسید؛ با جمله‌هایی می‌پرسید که راه می‌داد که باز ‏و باز تعریف کنم. جایی میان حرف‌هایم گفت:‏

‏- پس تو از آن‌هایی هستی که اهل دکتر رفتن نیستند؟!‏
زده‌بود توی خال. قاه‌قاه خندیدم و گفتم - نه! از پزشک و درمان گریزانم! – و با به‌یاد آوردنِ این که چرا ‏از درمان گریزانم، در اوج خنده قدری متأثر شدم و آب بینیم راه افتاد. دستمال کاغذی را که روی ‏صندلی کنار دستم بود آهسته برداشتم و بینی و چشمانم را خشک کردم. دکتر می‌دید، و در ‏سکوت به‌دقت حرکاتم را می‌پایید.‏
گفت: - برای هر کدام از چیزهایی که تعریف می‌کنی، مردم خود را هراسان به اورژانس می‌رسانند. ‏تو برای این، و آن‌یکی حتی دکتر هم نرفتی؟
‏- نه! به نظرم لازم نبود.‏

من تعریف می‌کردم و او در طول حرف‌هایم گاه با مرد نگاه‌های معنی‌داری رد و بدل می‌کردند. ‏پرسید: برای این هم اورژانس نرفتی؟
‏- نه! لازم ندیدم!‏
‏- برای این‌یکی هم دکتر نرفتی؟
‏- نه! زود خوب شد!‏

پرسید و پرسید، و یادم آورد که ساعتی پیش از آن حالت فراموشی موقت، داشتم درِ خانه‌ام را ‏برای بیرون آمدن قفل می‌کردم که دچار حملهٔ میگرن خفیفی شدم.‏

دکتر نگاهی به مرد همراهش کرد، چمباتمه زد و نشست. توجهش بیشتر جلب شد، و گفت:‏
‏- تعریف کن! حملهٔ میگرن تو چه‌طور بروز می‌کند؟

‏- لکه‌ای توی میدان دیدم پیدا می‌شود که آهسته رشد می‌کند و بزرگ می‌شود، تا از میدان دیدم ‏بیرون برود... البته بچهٔ ده – دوازده‌ساله که بودم همراهش سردرد وحشتناک و استفراغ هم بود... ‏اما هیجده نوزده ساله که شدم، به‌کلی ناپدید شد. بعد از سال‌ها، در ۴۳‌سالگی، یکی دو روز بعد از ‏پیوند کلیه، دوباره شروع شد، اما این بار بدون سردرد و استفراغ. همان‌جا بستری که بودم، به دکتر ‏گفتم و او مرا برای لکه‌های میدان دید به بخش چشم‌پزشکی اعزام کرد. جشم‌پزشک با ‏دستگاه‌هایی که داشت توی چشم‌هایم را نگاه کرد و عیبی نیافت. بعد دربارهٔ شکل لکه‌ها و ‏جزییاتشان پرسید و پرسید، و آخرش گفت: - از اول اگر پرسیده‌بودم، لازم نبود توی چشم‌هایت دنبال ‏عیب بگردم! این حملهٔ «میگرنِ چشمی» است!‏

حدود یک سال بعد از پیوند کلیه، آن لکه‌ها دیگر نیامدند. باز فراموششان کردم، و این‌بار هفت سال ‏پیش که کلیهٔ پیوندی از کار افتاد و مجبور شدم دوباره شروع به دیالیز بکنم، باز هم لکه‌های میدان ‏دید پیدایشان شد. دیروز هم از خانه که بیرون می‌آمدم باز حمله شروع شد، اما در طول راه، بعد از ‏ده – پانزده دقیقه لکه‌ها ناپدید شدند و فراموششان کردم، و بعد آن فراموشی موقتی پیش آمد...‏

دکتر سخت به هیجان آمده‌بود. کشف بزرگ و مهمی کرده‌بود. گفت: حالا تکه‌های پازل تکمیل شد! ‏چه خوب که این را گفتی! تشخیص من اینه که یک نوع تازهٔ میگرن در تو شکل گرفته. علت آن ‏اختلال حافظه هم همین بوده. البته می‌دانم که همکارانم بی‌گمان تو را هم توی قوطیِ کلیِ حملهٔ ‏استروک ‏TIA‏ می‌گذارند (حملهٔ ایسکمی گذرا). اما حالا می‌روم و هم به پزشک استروک دربارهٔ ‏فراموشی موقتت، و هم به جراح رگ بازویت نظرهای جداگانه‌ام را اعلام می‌کنم. تا ببینیم چه ‏می‌کنند.‏

راه افتادند که بروند. خانم دکتر با خوشرویی و با لحنی شوخ گفت:‏
‏- می‌بینی که علتی ندارد که از ما فرار کنی!‏

با خنده‌ای سپاسگزاری کردم، و رفتند. موقعیتی نبود که به او بگویم: دست‌کم نیمی از زندگی من ‏در حال درمان می‌گذرد. باز هم دنبال درمان بدوم؟ - و به یاد میگرن‌های سال‌های کودکیم افتادم. آن ‏موقع نمی‌دانستم که میگرن چیست، و نمی‌دانستم که این میگرن است. بیمار شدن در خانهٔ ما ‏ممنوع بود. اگر ما خواهر و برادران بیمار می‌شدیم، سرزنش و شماتت و گاه توسری در انتظارمان بود ‏که: پدرسگ، مگر نگفتم این و آن را نخور و این کار را نکن، این را بپوش، وگرنه مریض می‌شوی و ‏خرج روی دستمان می‌گذاری؟!‏

بعد انواع درمان‌های خانگی شروع می‌شد، و فقط در موارد استثنایی گذارمان به پزشک می‌افتاد. ‏آن میگرن را هم از ترسم در خانه هرگز به هیچکس بروز ندادم. هرگاه به سراغم می‌آمد مانند ‏حیوانی زخمی به گوشه‌ای می‌خزیدم و زخم‌هایم را در تنهایی می‌لیسیدم و می‌لیسیدم تا خوب ‏شوند. گوشه‌ای دراز می‌کشیدم و چشمانم را می‌بستم، اما لکه‌ها ناپدید نمی‌شدند. در تنهایی از ‏شدت سردرد به خود می‌پیچیدم و استفراغ می‌کردم. یکی دو بار به عقل خودم لیمویی از آشپزخانه‌مان دزدیدم و ‏آبش را مکیدم. اما چندان اثری نداشت. هر بار زمان کم‌وبیش معینی باید سپری می‌شد تا خودش ‏خوب شود.‏

موی سرم که بلند می‌شد، پدر سکه‌ای کف دستم می‌گذاشت و می‌گفت که بروم به «آرایشگاه ‏رسولی» نزدیک حمام «میرزا حبیب» و به آقای رسولی بگویم که سرم را با «نمره ۳» کوتاه کند. ‏گاهی وقت‌ها درست هنگام برگشتن از زیر دست آقای رسولی لکه‌ها توی میدان دیدم ظاهر ‏می‌شدند، و به خانه که می‌رسیدم سردرد کشنده و استفراغ‌ها شروع می‌شد. خیلی طول کشید ‏تا ربط قضیه را دریابم: آقای رسولی ملافه‌اش را گاه آن‌چنان سفت و تنگ به دور گردنم می‌بست که ‏خون کافی به مغزم نمی‌رسید و میگرن شروع می‌شد. و باز طول کشید تا رو باز کنم و به آرایشگر ‏بگویم که ملافه را آن‌قدر تنگ نبندد.‏

پس از یک شبانه‌روز اقامت در بیمارستان و انواع عکسبرداری‌ها از سرم، و انواع آزمایش‌های خون، ‏تشخیص‌شان این بود که باید قرص رقیق‌کنندهٔ خون بخورم، که برای بیماران دیالیزی زیاد جالب ‏نیست. تا پیش از این قرص هر بار بعد از پایان دیالیز می‌بایست جای دو سوزن را در رگ‌های بازویم با ‏تنزیب حدود ده دقیقه فشار می‌دادم تا خون بند بیاید. اما اکنون یک ربع و بیست دقیقه هم کافی ‏نیست، و گاه با کوچک‌ترین لمس، جای سوزن شروع به خون‌ریزی می‌کند.‏

روز بعدش هم برای گشادکردن فوری رگ‌های بازو صرف شد. حالا باز با کوچک‌ترین عارضه‌ای به کنایهٔ ‏آن خانم دکتر عمل کنم و بدوم به این و آن اورژانس؟!‏

تصویر: شکل تیپیک لکّهٔ میگرنِ چشمی Ocular Migrane.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

12 March 2024

از جهان خاکستری - ۱۳۱

چهل و یک سال پیش در چنین روزی

این مطلب را می‌بایست پارسال می‌نوشتم، و آن‌وقت می‌شد «چهل سال قبل در چنین روزی». اما ‏پارسال وضع متفاوت بود، دوستان نازنینی در کنارم بودند، و فرصتی برای نوشتن چنین چیزی نبود.‏

دربارهٔ ۴۱ سال پیش قبلاً نوشته‌ام، و نقلش می‌کنم:‏

‏«از دو سال پیش به همه‌ی آشنایان و بستگان گفته‌بودم که در یک دفتر مهندسین مشاور کار ‏می‌کنم. بنابراین شب را هر کجا که به‌سر می‌بردم، بامداد باید مانند هر کارمند دیگری بر می‌خاستم ‏و به سوی کار و اداره‌ای که اکنون دیگر وجود نداشت، می‌رفتم، تا شب شود، تا بتوانم "به‌تصادف" و ‏سرزده به خانه‌ی آشنای دیگری بروم.‏

اما روز را چگونه می‌توان در تهران اسفندماه ۱۳۶۱ تلف کرد؟ وقت را چگونه می‌توان کشت؟ ‏نشستن در زمستان پارک‌ها یا کتابخانه‌های عمومی بدتر از همه بود. این‌جاها، پس از جنگ خیابانی ‏مجاهدین در ۳۰ خرداد ۱۳۶۰، دستگیری گسترده‌ی جوانانی که ظاهری شبیه مجاهدین داشتند، و ‏آوارگی صدها و صدها جوان در خیابان‌ها، نا امن‌ترین جاها بود؛ پر از خبرچینان "بسیجی" بود. می‌شد ‏در تاریکی سالن سینماها خود را پنهان کرد. اما چه‌قدر؟ می‌شد در کافه‌ها نشست و با چای و ‏خواندن روزنامه خود را سرگرم کرد. اما چه‌قدر؟ می‌شد به حمام‌های عمومی رفت و در نمره‌ها ‏خوابید. اما چند بار و چند ساعت؟ و تازه، این‌ها همه پول می‌خواست. پول از کجا می‌شد آورد؟

پولم به‌زودی ته کشید. دوستانی که همواره پشتیبان مالی من بودند، خود اکنون دربه‌در بودند و دور ‏از دسترس. یکی‌شان در دیداری کوتاه و تصادفی یک دفترچه با سی – چهل بلیت اتوبوس‌های ‏شرکت واحد به من داد. تا چند روز بخش بزرگی از وقت را در اتوبوس‌ها می‌کشتم: سر یک خط ‏سوار می‌شدم، ته خط پیاده می‌شدم و سوار خط دیگری می‌شدم. می‌دانستم که جوانان مجاهد ‏نیز این کار را کرده‌اند و بسیجی‌های خبرچین در اتوبوس‌ها هم هستند. اما چه راه دیگری برای ‏کشتن روز وجود داشت؟

این‌جا انسان‌های کار و زحمت، انسان‌های معمولی، این قهرمانان بزرگ و ‏واقعی را می‌دیدم؛ انسان‌هایی که سر به دنبال نیک‌روزی‌ها و تیره‌روزی‌هایشان می‌دویدند. حتی به ‏حال تیره‌روزترین‌هایشان نیز غبطه می‌خوردم: دست‌کم کار و باری داشتند که دنبالش بدوند. تنها ‏برای من بود که وقت ارزش منفی داشت و می‌خواستم هر طوری هست بگذرانمش تا به شب ‏برسم. اما نباید به جاهایی می‌رفتم که به تیپم نمی‌خورد. نباید "تابلو" می‌شدم. در واقع هر چه ‏کم‌تر بیرون می‌بودم و کم‌تر دیده می‌شدم، بهتر بود. رهنمود تورج هم همین بود. اما کجا می‌ماندم؟

آن بلیت‌ها هم به‌زودی تمام شد. اکنون وقت را با راه‌رفتن باید می‌کشتم. و آن‌قدر در خیابان‌های ‏تهران راه رفتم که کف پاهایم تاول زد. با حال رقت‌انگیزی راه می‌رفتم. اما شب، به هر آشنایی که ‏پناه می‌بردم، نمی‌توانستم بلنگم؛ نمی‌توانستم نشان دهم که پاهایم تاول زده: با نشستن در دفتر ‏شرکت مهندسین مشاور که پای آدم تاول نمی‌زند!‏

جست‌وجوی خانه را رها کرده‌بودم. با کدام پول و درآمد می‌خواستم خانه اجاره کنم؟ نخست باید ‏کاری می‌یافتم. به همه‌ی دوستان حزبی که ماهیت آن "دفتر مهندسین مشاور" را می‌دانستند، ‏سپرده‌بودم که کاری برایم پیدا کنند. اما امشب کجا بخوابم؟... فردا شب کجا؟... دیگر چندان جایی ‏برایم نمانده‌بود. ‏

کجا بروم؟ هیچ جای تازه‌ای به‌نظرم نمی‌رسید. هنوز کلید خانه‌ی قبلیم را ‏داشتم. فکر کردم از کجا معلوم که نشانی آن را یافته‌اند و خانه لو رفته‌است؟ می‌روم، سری ‏می‌زنم، هنوز چیزهایی آن‌جا دارم: لباس عوض می‌کنم، ریشی می‌تراشم، و استراحتی می‌کنم. و ‏رفتم.‏ از تقاطع ابوریحان وارد خیابان مشتاق شدم و به‌سوی تقاطع فخر رازی رفتم. بیست متر مانده به در ‏خانه، یک پاترول خالی سپاه پاسداران ایستاده‌بود. به نزدیکی پاترول که رسیدم، در ساختمانی که ‏آپارتمانم در طبقه‌ی سوم آن بود باز شد، و چهار پاسدار مسلح بیرون آمدند و به‌سوی من و پاترول ‏پیچیدند. هه... چند دقیقه دیر کرده‌بودم! اگر کمی زودتر به خانه رسیده‌بودم، اکنون اینان داشتند مرا ‏با خود می‌بردند. آمدند. بی‌اعتنا از میان این چهار پاسدار گذشتم، رفتم، و دیگر هرگز به آن خانه باز ‏نگشتم. دیرتر از یکی از همسایه‌ها پیغام آوردند که پاسداران سراغ دحتری هم‌نام مرا می‌گرفتند.‏

پس کجا بروم؟ چه بد است دربه‌دری. چه روزی هم هست: ۲۱ اسفند ۱۳۶۱، زادروز سی‌سالگیم! ‏چه جشن تولدی! سی‌ویک سال بعد، در جشن سی‌سالگی جوانی، در لوکس‌ترین و گران‌ترین ‏رستوران استکهلم، نامزد سوئدی او از من پرسید: «راستی، شما سی‌سالگی‌تان را چه‌طور جشن ‏گرفتید؟» چه می‌گفتم؟ چه جهان‌های گوناگونی...
»‏ (بریده‌ای از بخش ۹۰ کتاب «قطران در عسل»)

اکنون نیز، چهل و یک سال بعد، تنها نشسته‌ام. بعد از دیالیز امروز، که قبل از ظهر شروع کردم و ‏حوالی ساعت ۱۶ تمام شد، با بی‌حالی، افتان و خیزان، گوشت خورشتی را که دیروز خریده‌بودم ‏توی قابلمه قورمه کردم، گذاشتم تا بجوشد و بپزد، حالش را نداشتم پیاز سرخ کنم. پیاز خام و ادویه ‏و یک قوطی گوجه‌فرنگی له‌کرده تویش ریختم، بعدش یک قوطی کنسرو بادمجان سرخ‌کرده تویش ‏خالی کردم: شد خورش بادمجان!‏

باقیماندهٔ برنج محصول پلوپز از پریروز داشتم. گرمش کردم، و جایتان خالی، خودم را، شب تولدم، به ‏پلو با خورش بادمجان مهمان کردم! خوشمزه بود! با دو پیک ودکای «استاندارد» روسی، که بعد از آغاز جنگ و‏ تحریم روسیه دیگر گیر نمی‌آید، و بعد با شراب سفید ساوینیون بلان Stoneleigh ساخت نیو – زیلند، و البته ‏همراه با موسیقی دلچسبی که خود دانید (دوستی دارم که می‌گوید از سلیقهٔ ‌شیوا نمی‌شود ‏سر در آورد!)، چسبید! به سلامتی!‏

این را هم بگویم که سال ۲۰۲۴ کبیسه است، یعنی ماه فوریه‌اش ۲۹ روز بود، اما سال ۱۴۰۲ کبیسه ‏نیست،‌ یعنی اسفند جاری ۳۰ روز نیست، و این باعث می‌شود که تطابق روزهای سال هجری و ‏سال میلادی تا آخر سال ۱۴۰۳ درهم ریخته است. اما... آن بحث دیگری‌ست.‏

خب، این هم شبی بود و هست، برای خودش! شاید چهل و یک سال بعد دربارهٔ این شب بیشتر ‏بنویسم؟! چه می‌دانم؟!‏

عکس: ۶۲ سال پیش در چنین روزی. تا جایی که یادم می‌آید، یکی از غمناک‌ترین روزهای زندگیم. لحظاتی پیش پدرم توسری زده ‏به سرم و امر و نهی کرده چه بپوشم، چگونه بنشینم و چگونه ژست بگیرم تا این زادروز نه سالگیم ‏را «جاودان» کند. شادی‌ای در کار نبود. هیچ. همچنان که اکنون.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

07 March 2024

بروکنر - ۲۰۰

خیلی وقت است که دربارهٔ موسیقی ننوشته‌ام. البته همواره در کمین بوده‌ام تا مناسبتی پیش ‏بیاید و دینم را به این یکی دیگر از «ب»های بزرگ جهان موسیقی ادا کنم («ب»های دیگر: باخ، ‏بیتهوفن، برامس...). اکنون سال بروکنر است، زیرا که او ۲۰۰ ساله می‌شود.‏

در پاییز ۱۳۵۱، آنگاه که پس از زندان، غم و تنهایی بر دلم سنگینی می‌کرد، درس نمی‌خواندم، سرگرمی ‏دیگری نداشتم و در قفسهٔ صفحه‌های اتاق موسیقی دانشگاه پرسه می‌زدم، یک قوطی حاوی دو ‏صفحهٔ گراموفون یافتم که فقط سنفونی هشتم آنتون بروکنر (۱۸۲۴-۱۸۹۶) ‏Bruckner‏ بر آن‌ها ضبط ‏شده‌بود. عجب! یعنی یک سنفونی به طول نزدیک به یک ساعت و نیم؟ هیچ سنفونی دیگری این ‏قدر طولانی نشنیده‌بودم. روی جلد قوطی عکسی بود از نمای عظیم یک کلیسای جامع. چه ‏می‌خواهد بگوید؟

با بار اول و دوم گوش دادن به این سنفونی سنگین و طولانی چیزی دستگیرم نشد. مانند سر ‏کوبیدن بی‌حاصل به دروازه و دیوار آن بنای عظیم و نفوذناپذیر کلیسای جامع روی جلد قوطی ‏صفحه‌ها بود. راهی به درون نمی‌یافتم. گذشته از طول و تفصیل اثر، نمونه‌ای مشابه خود این ‏موسیقی هم هرگز نشنیده‌بودم: «مدرن» نبود. صد در صد کلاسیک بود. اما هیچ نشانی از ملودی‌های ‏آشنا، از آهنگ‌های مردم عادی، از موسیقی فولکلوریک، در آن نبود. سراسر و به‌تمامی سروده و ‏بافتهٔ ذهن خود آهنگساز؛ به‌شدت تجریدی. هیچ جایی از این سنفونی را نمی‌شد با خود زمزمه ‏کرد، یا با سوت زد! چیست این؟ به کجای آن پنجه درآویزم؟ اثر دیگری از او نداشتیم و من ‏می‌بایست با همین اثر (که بعد دانستم سنگین‌ترین اثر اوست) از بروکنر رمزگشایی می‌کردم.‏

سر به دیوار کوفتن‌هایم سرانجام به نتیجه رسید: موومان سوم سنفونی سرانجام احساس «آهان» ‏به من داد. توانسته‌بودم رمز آن را بگشایم. عجب زیباست! اما هیچ چیزی ندارد که بتوان به زبانی ‏دیگر به شعر، با نقاشی، با داستان، با هیچ وسیلهٔ دیگری بیانش کرد: موسیقی ناب! صدا، فقط صدا! مجرد از هر ‏چیز دیگری.‏

پس از ورود از بخش سوم، به‌تدریج سراسر سنفونی را ذره ذره کشف می‌کنی: ‏موسیقی‌شناسانی گفته‌اند که بروکنر در سنفونی‌هایش کاتدرال‌هایی عظیم و سربه‌فلک کشیده ‏می‌سازد، با همهٔ جزییات پرکار نمای بیرون و درون آن‌ها، با همهٔ شکوه و زیبایی آن‌ها.‏

‏۹ سال پیش در سفرنامهٔ نیو – زیلند، در توصیف راه رسیدن به میلفوردِ شگفت‌آور نوشتم:‏

‏«نمی‌دانم چه مدتی گذشته‌است که از ایستادن ماشین بیدار می‌شوم. سر بلند می‌کنم و از ‏پنجره ‏بیرون را نگاه می‌کنم. هنوز باران می‌بارد. هوا تیره و تار است. از لابه‌لای شیارهایی که آب ‏باران بر ‏شیشهٔ ماشین کشیده، منظره‌ای می‌بینم که شبیه آن را به عمرم هرگز، حتی به هیچ رؤیا ‏و هیچ کابوسی ‏هم ندیده‌ام: صخره‌هایی‌ست قهوه‌ای رنگ، دیواره‌ای‌ست کم‌وبیش عمودی، که از ‏همه‌جایش ‏آبشارهایی باریک و بلند...، بلند...، بلند... می‌ریزند. هر چه نگاهم را بالاتر و بالاتر ‏می‌برم، به بالای ‏صخره‌ها نمی‌رسم. دیواره گویی تا پایان آسمان بالا می‌رود. آن‌سوتر، این‌سوتر، ‏دیواره است و ‏آبشارهای بی‌شمار و سپید که از آن بالا، از زیر ابرهای سپید و دراز، تا کف درهٔ آن ‏پایین می‌ریزند. ‏خوابم، یا بیدار؟ این‌جا کجاست؟ احساسم شبیه احساسی‌ست که در نوجوانی از ‏تماشای ‏نقاشی‌های گوستاو دوره در کتاب "کمدی الهی" دانته از دوزخ و برزخ و بهشت به من ‏دست می‌داد. ‏نه، زبان و کلمات به‌تنهایی برای توصیف این چشم‌انداز کافی نیست: نقاشی، شعر و ‏موسیقی را ‏هم باید به کمک گرفت. سنفونی دانته اثر فرانتس لیست به ذهنم می‌آید که با "دوزخ" ‏آغاز ‏می‌شود. اما این‌جا دوزخ نیست. بهشت نیست. سیارهٔ دیگری هم نیست. این‌جا زمین است. ‏‏این‌جا خود ِ زمین است. "دانته"ی لیست کافی نیست. عظمت موسیقی واگنر و بروکنر لازم است. ‏‏شاید سنفونی نهم بروکنر؟ آری، خودش است! ‏اما این آبشارهای سپید و باریک و بی‌شمار را بر این ‏دیواره‌های هولناک به ‏چه تشبیه کنم؟ یال بلند اسب بر گردنش؟ گیسوی سپید زنی یا مردی؟ لعنت ‏بر این ذهن خائن که ‏برای توصیف این منظرهٔ باشکوه یاری نمی‌کند!»‏

احساس مشابه گوش دادن به سنفونی‌های بروکنر و تماشای مناظر میلفورد در نیو – زیلند، هنگام ‏دیدن عظمت فرش متعلق به بقعهٔ شیخ صفی‌الدین اردبیلی، که در موزهٔ ویکتوریا و آلبرت لندن ‏نگهداری می‌شود، نیز به من دست داد.‏

آنتون بروکنر در ۴ سپتامبر ۱۸۲۴ در یکی از آبادی‌های نزدیک شهر لینتس ‏Linz‏ در اتریش پا به جهان ‏نهاد. پدر آموزگارش او را از کودکی با موسیقی آشنا کرد. دوازده ساله بود که پدرش از جهان رفت، و ‏مادرش در غیاب نان‌آور خانواده، او را به عضویت گروه کر نوجوانان کلیسا درآورد تا مختصر پولی که از ‏آن‌جا می‌گرفت کمکی باشد به درآمد خانواده.‏

آنتون جوان راه پدر را پی گرفت و آموزگار شد. سال‌هایی بود که او در دبستان روستاهای دورافتادهٔ ‏اتریش، درست مانند آموزگاران زحمتکش روستاهای دورافتادهٔ خودمان، هم مدیر مدرسه بود، هم ‏آموزگار و ناظم، و هم خدمتکار و فرّاش و جاروکش حیاط مدرسه.‏

اما عشق بزرگ او موسیقی بود، و وقت آزادش را در آن سال‌ها صرف موسیقی و رونویسی ‏مجموعهٔ «هنر فوگ» اثر یوهان سباستیان باخ می‌کرد و در ریزه‌کاری‌های موسیقی باخ غرق ‏می‌شد. او همچنین در جشن‌های روستاییان با پیانو موسیقی رقص می‌نواخت و در مراسم ‏کلیسایی ارگ کلیسا را می‌نواخت.‏

او تا چهل سالگی نامی از ریشارد واگنر نشنیده‌بود، و سپس با شنیدن اپرایی از او سخت شیفتهٔ ‏واگنر شد. دانش تئوریک او از راه مطالعهٔ آثار باخ، و مهارتش در نواختن ارگ، راه استخدام در کلیسای ‏جامع پایتخت، شهر وین، را برای او گشود، و آن‌جا توانست سرودن سنفونی‌ها و دیگر آثارش را آغاز ‏کند، و به تدریس در کنسرواتوار وین بپردازد. هوگو وولف، و گوستاو مالر از شاگردانش بودند و از ‏موسیقی او بسیار تأثیر گرفتند. واگنر او را «تنها سنفونیست راستین بعد از بیتهوفن» می‌نامید، و ‏بروکنر مقامی خدای‌گونه برای واگنر قایل بود و نقل کرده‌اند که یک بار در حاشیهٔ اجرای اثری از واگنر ‏پیش چشم همگان جلوی او خود را بر زمین انداخت و بر پاهای واگنر بوسه زد.‏

او بی‌بهره از عشق و ازدواج روزگار گذراند. به میزان افراطی دین‌دار بود. گذشته از سنفونی‌هایش، ‏باقی آثارش، به‌جز چند نمونهٔ انگشت‌شمار، همگی کلیسایی هستند. حتی روی سنفونی نهمش ‏نیز نوشته‌است: «تقدیم به خدای مهربان در آسمان». او در حال نوشتن همین سنفونی پشت میز ‏کارش دچار حملهٔ قلبی شد، در ۷۲‌سالگی از جهان رفت، و بخش چهارم سنفونی نهمش نانوشته ‏ماند. بعدها کشف شد که یک سنفونی فراموش‌شده هم دارد که پیش از نخستین سنفونی آن را ‏نوشته، و با شمارهٔ «صفر» آن را منتشر و اجرا کردند.‏

در جهان موسیقی از پدیده‌ای به‌نام «مسئلهٔ بروکنر» سخن می‌گویند، در اشاره به وسواس او که ‏سنفونی‌هایش را پیوسته دستکاری می‌کرد و تغییراتی در آن‌ها می‌داد. او نسخه‌های متعددی از ‏اغلب سنفونی‌هایش به‌جا گذاشته‌است. همچنین کسانی کوشیده‌اند مدل‌های ریاضی، از قبیل ‏سری فیبوناچی (که در سراسر هستی ما حضور دارد؛ از شکل مارپیچ کهکشان‌ها تا شکل چینش ‏دانه‌های گل آفتاب‌گردان و...)، و پنج‌ضلعی‌ها و شش‌ضلعی‌های منتظم در آثار او بیابند.‏

همهٔ ۱۰ سنفونی او طولانی هستند، سازهای بادی برنجی نقش مهمی در آن‌ها دارند، و بخش ‏سوم آن‌ها، یعنی از نظر من دروازهٔ ورود به سنفونی‌هایش، همگی ساختار کلاسیک «روندو»ی ‏کامل دارند. روندوی کامل از سه تم اصلی ‏A‏ و ‏B‏ و ‏C‏ تشکیل می‌شود که به شکل متقارن ‏ABACABA‏ به نوبت بسط و گسترش می‌یابند و تکرار می‌شوند. همین است که دریافت آن‌ها را به‌نسبت آسان ‏می‌کند.‏

معروف‌ترین و پر طرفدارترین آثارش سنفونی‌های چهارم و هفتم و نهم او هستند. اجرای ‏سنفونی‌های بروکنر کار هر رهبر و هر ارکستری نیست و تخصص می‌خواهد. رهبر مورد علاقهٔ من ‏در این مورد و بسیاری موارد دیگر، رهبر معروف سوئدی – فنلاندی هربرت بلومستد ‏Blomstedt‏ ‏است که اکنون در ۹۷‌سالگی هنوز ماهرانه رهبری می‌کند. اما حیف که اجرای تصویری آثار بروکنر با ‏رهبری او در یوتیوب یافت نمی‌شود، جز این سه دقیقه پایان سنفونی چهارم.‏

لینک‌های زیر را برای شروع از بخش سوم سنفونی‌ها تنظیم کرده‌ام. اما پس از ورود به لینک اگر ‏خواستید می‌توانید آن را عقب بکشید و از اولش گوش بدهید. اگر علاقمند شدید، بقیهٔ سنفونی‌ها ‏را خودتان می‌یابید!‏

سنفونی چهارم:‏
https://youtu.be/o0g82i784bw?si=TSSx8o4icw0mB1Cc&t=2431‎

سنفونی هفتم:‏
https://youtu.be/dSGOaTuAesY?si=TJCyVC6KtykHyTn-&t=3529‎

سنفونی نهم:‏
https://youtu.be/PkiIR1XLgnk?si=rMOgzLt1hNY3wiA8&t=1665‎
‏***‏
در این وبلاگ ۱۱۰ مطلب دیگر هم نوشته‌ام که سخن از موسیقی در آن‌ها هست. همهٔ آن‌ها زیر ‏این لینک فهرست شده‌اند.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏