08 December 2021

بدون صغری و کبری، اما

دوستانی خبر دادند که آقای علی مرادی مراغه‌ای مترجم خاطرات غلام‌یحیی دانشیان با عنوان ‏‏«خشم و هیاهوی یک زندگی...» که من نقد «صغری و کبرای یک تومور تحمیلی» را بر آن نوشتم، ‏در تلگرام پاسخی بر آن نقد نوشته‌اند، و متن «پاسخ» را برایم فرستادند (من در تلگرام حضور ‏ندارم).‏

ایشان می‌نویسند: «به نظرم نوشته ایشان [یعنی من] بجای اینکه به یک نقد فرهنگی شباهت ‏داشته باشد بیشتر به دلایلی که خواهیم دید خشمگینانه، شمشیر از رو بستن برای تخریب این ‏قلم بوده. به همین خاطر، این یک صفحه تلگرامی در پاسخ نقد مطول [کذا] ایشان به نظرم کفایت ‏می‌کند.‏ اول: کتابِ من در 1388ش منتشر شده و سپس دهسال بعد در 1398ش ویرایش گردیده و بسیاری ‏از اغلاط تایپی و ویراستاری و همچنین برخی اسامی افراد... تصحیح گردیده اما آقای فرهمندراد ‏ترجیح داده همان چاپ اول کتاب را که مربوط به 12سال پیش بوده نقد کند! و توجه نکرده که ‏همیشه آخرین نقطه نظرات و آخرین دیدگاه‌های یک مترجم یا نویسنده باید مدنظر قرار بگیرد. آیا ‏ایشان از این مسئله اطلاع نداشته یا عمدا چنین کرده؟!»

در پاسخ پرسش آخر ایشان باید بگویم که خیر، من از انتشار متنی ویرایش‌شده خبر نداشتم؛ و خیر، ‏من «عمداً چنین» نکرده‌ام. من نسخه‌ی کاغذی کتاب را دارم و خیلی وقت هم نیست که آن را ‏خریده‌ام. حین نوشتن آن نقد به وبگاه کتابخانه‌ی ملی ایران رجوع کردم تا ببینم آیا چاپ دومی با ‏اصلاحات احتمالی منتشر شده، یا نه. چاپ دومی برای این کتاب در کتابخانه‌ی ملی ایران به ثبت ‏نرسیده. سپس در اینترنت جستم، و همه‌ی کتابفروشی‌های آن‌لاین ایرانی فقط چاپ اول این کتاب ‏را می‌فروشند. من این نکته را در پاسخ یه یکی از خوانندگان وبلاگم نوشتم و ایشان، با امضای ‏‏«روحی» پاسخ دادند: «شما چون در ایران تشریف ندارید از وضعیت چاپ این‌جا هیچ اطلاعی ندارید ‏لذا بیهوده وقت‌تان را صرف کرده و به وبگاه کتابخانه‌ی ملی ایران رجوع نکنید چون کتاب که تمام ‏می‌شود دیگر تجدید چاپش آن‌چنان نیست که شما فکر می‌کنید بلکه، صدتا صدتا یا حتی در 50 ‏نسخه کتاب را مجددا ریسوگراف کرده به بازار می‌فرستند تجدیدنظر در کتاب هم مثل آب خوردن ‏شده چون به تغییر زینک هم نیازی نیست در این‌جا بسیاری از کتاب‌ها وجود دارد که حتی چاپ اول ‏کتاب در کتابخانه ملی درج نمی‌شود چه برسد چاپ‌های مجددش...»‏

آری، ایشان درست می‌گویند، من دور از ایرانم و از بسیاری از پدیده‌های آن‌جا سر در نمی‌آورم! اما ‏خود آقای مرادی همین روزها کار خیری کردند و نسخه‌ی دیجیتال تازه‌ترین ویراست کتابشان، یعنی ‏همان ویراست ۱۳۹۸ را به وبگاه پربار «باشگاه ادبیات» اهدا کردند تا همگان ببینند که من چه‌قدر ‏‏«خشمگینانه، شمشیر از رو بسته»ام برای «تخریب» قلم ایشان! چه خوب که اکنون تازه‌ترین ‏ویراست کتاب ایشان در دسترس است، و خواهیم دید که وضع اصلاحات ایشان در تازه‌ترین ‏ویراست‌شان چگونه است.‏

البته آقای مرادی به‌جای پذیرفتن ایرادهای ترجمه‌شان، آموختن از آن‌ها، و سعی در تصحیح آن‌ها، ‏مقداری به توجیه و «فرافکنی» پرداخته‌اند، و مقداری از توطئه‌های پشت پرده برای تخریب خود ‏گفته‌اند، و در این مورد سوابق سیاسی من دستاویزشان شده‌است. ایشان نسبت‌هایی به من ‏داده‌اند و نصیحتم کرده‌اند؛ برای خودشان و شرایط کارشان در ایران و «دود چراغ خوردن»شان دل ‏سوزانده‌اند، از کتابشان و مقدمه‌ی آن تعریف کرده‌اند، در واقع به «کتاب‌سازی» اعتراف کرده‌اند، و ‏مطالبی نوشته‌اند که هیچ ربطی به نقد ترجمه ندارد، و من از همه‌ی آن‌ها، حتی از پاسخ دادن به ‏حمله‌های شخصی به خودم، در می‌گذرم و می‌خواهم فقط به کیفیت ترجمه‌ی تازه‌ترین ویراست ‏کتاب‌شان نگاهی بیاندازم.‏

باید اضافه کنم که این بار نیز همه‌ی متن ترجمه‌ی ایشان را با متن اصلی نوشته‌ی غلام‌یحیی ‏دانشیان مطابقت نداده‌ام، و این جا فقط می‌خواهم ببینم که ایرادهای مطرح‌شده در نقد قبلی من ‏آیا در متن ویراسته‌ی سال ۱۳۹۸ نیز وجود دارند یا نه.‏

اگر از عنوان نقد من آغاز کنیم، «صغری و کبری» به «صفری» تصحیح شده، و «به صورت تومور» از ‏جمله‌ی «گویا انقلاب به صورت تومور بر آذربایجان تحمیل شد» حذف شده، اما این تومور از نوع ‏بدخیم است! هنگام نوشتن نقد قبلی از نگاهم گریخته‌بود، اما اکنون به تصادف دیدم که این تومور ‏سرطانی جای دیگری هم ریشه دوانده. در صفحه‌ی ۲۱۸ همین تازه‌ترین ویراست می‌خوانیم:‏

‏[رستمی] «گفت که نهضت آذربایجان یک تومور بود»

Dedi ki, Azərbaycan nehzəti süduridir.

متن اصلی می‌گوید: [رستمی] گفت که نهضت آذربایجان صادراتی است.

مترجم در «پاسخ» اخیر اصرار دارد که «تحمیل انقلاب» مناسب‌تر از «صدور انقلاب» است، که من ‏البته موافق نیستم. به نظر من «انقلاب» چیزی «تحمیل» کردنی نیست. «صدور انقلاب» مبحث و ‏مفهومی جاافتاده در نوشته‌های مربوط به انقلاب‌ها در سراسر جهان است. دانشیان هم که یک ‏انقلابی «لنینیست» دو آتشه بود، بر پایه‌ی همان آموزه‌ها در متن ترکی نوشته‌اش اصطلاح رایج ‏فارسی «صدور» ‏südur‏ را به‌کار برده‌است.‏

ترجمه‌ی ‏Sov. İKP‏ همان وضعیت غلط سابق را دارد، یعنی به‌جای «حزب کمونیست اتحاد شوروی» ‏در یک مورد «حزب کمونیست آذربایجان» (آغاز ص ۹۳) و دست‌کم سه بار «حزب کمونیست ایران» ‏ترجمه شده (ص ۲۲۱، ۲۲۴، ۲۲۵)، که هر دو به‌کلی غلط است؛ و یک جا آن را جا انداخته‌اند (ص ‏‏۲۱۶).‏

تغییر شماره‌ی صفحه‌ها در مقایسه با نوشته‌ی قبلی من از این روست که در ویراست تازه اندازه‌ی ‏حروف را ریزتر کرده‌اند.‏

از همه‌ی موارد حذف یا ترجمه‌ی غلط رقم‌ها و تاریخ‌های با ارقام رومی که در نقد قبلی بر شمردم، ‏فقط دو مورد مربوط به «کنگره ‏II‏ حزب توده ایران» که در چاپ اول «کنگره ۱۱...» نوشته‌بودند به ‏‏«کنگره دوم...» تصحیح شده، و ۲۳ ژوییه را به ۱۲ ژوییه تصحیح کرده‌اند (ص ۲۸۹). اما موارد فراوان ‏دیگری که نوشتم، در ویراست تازه هنوز یا حذف شده‌اند یا غلط برگردانده شده‌اند:‏

مترجم ‏XXII‏ (بیست و دوم) را چند جا به‌کلی جا انداخته (ص ۲۱۶، ۲۲۱، ۲۲۴، ۲۲۵)؛ و یک جا ‏‏«نوزدهمین» ترجمه کرده (ص ۲۱۸). همچنین ‏III‏ را جا انداخته (ص ۲۰۹). تاریخ ‏‎11/X-1961‎‏ را ‏به‌کلی جا انداخته، و ‏‎6/II-1962‎‏ را به‌جای ۶ فوریه ۱۹۶۲، ۶ نوامبر ترجمه کرده‌است (هر دو در ص ‏‏۲۵۶). پرانتز و عبارت ‏‎(15/II ta 5/XII) çəkir, həddi əqəl 12-17 gün çəkir‏ را حذف کرده (ص ۲۶۰). ‏‏«پلنوم ‏X (III)‎‏ حزب» را به جای «پلنوم دهم (سوم) حزب» دو جا «پلنوم سیزدهم» ترجمه ‏کرده‌است (ص ۲۶۶، و ۲۶۸). ‏‎9/X-1963‎‏ را ۱۹ اکتبر ترجمه کرده (ص ۲۷۸). ‏‎30/V-1962‎‏ را «مورخه ‏‏۱۹۶۲» ترجمه کرده (ص ۲۸۲)، و ‏XII (V)‎‏ را به‌کلی جا انداخته‌است (ص ۲۹۳).‏

مترجم همچنین ‏tarixli‏ آذربایجانی را به معنای «به تاریخ»، بارها «تاریخی» ترجمه کرده (ص ۲۸۵، ‏‏۳۱۲، ۳۱۵، ۳۱۷)، و ترجمه‌ی غلط ‏gündəlik‏ به معنای «دستور جلسه» به «روزمره» و «روزانه» ‏هنوز در ص ۲۲۳ و ۲۸۷ و ۳۰۸ باقی‌ست. او در ص ۲۸۷ یک پاراگراف را جا انداخته‌است.‏

من در نقد قبلی نوشتم: «مترجم با نام فعالان سرشناس حزب توده ایران و فرقه دموکرات آذربایجان ‏آشنایی ندارد. او نام [عبدالحسین] آگاهی را در دو جای ترجمه درست نوشته، اما در پنج مورد دیگر ‏Agahi‏ را آقایی ترجمه کرده». ایشان در «پاسخ» خود اعتراض می‌کنند و می‌نویسند: «اولا منتقد ‏توجه نکرده که این اشتباهات تایپی بوده نه عدم آشنایی. چرا که اگر عدم آشنایی بوده پس چرا در ‏برخی جاها یعنی چهار جا، عنوان شخص درست آمده؟ ثانیا، همچنان که در بالا گفته شد در ویرایش ‏جدید کتاب این موارد یک دست و اصلاح گردیده...»‏

این که نام‌ها چند جا درست نقل شده‌اند و در جاهای دیگر غلط برگردانده شده‌اند، به این علت ‏است که نام‌ها فقط در مقدمه و ضمایم کتاب درست نقل شده‌اند، زیرا ایشان آن تکه‌ها را از ‏کتاب‌های موجود فارسی کپی کرده‌اند. اما جاهایی که ترجمه شده، برخی نام‌ها هنوز، حتی در ‏ویراست تازه، غلط است.‏

در مورد نام آگاهی، این نام در متن ترجمه، بر خلاف آن‌چه ایشان ادعا می‌کنند، در ویراست تازه ‏هنوز شش بار به غلط آقایی نوشته شده (ص ۲۰۸، ۲۲۱، ۲۵۱، ۲۵۲، ۲۸۷، و ۳۴۲).‏

نامی که ایشان در چاپ اول دو بار رسدی، سه بار رصدی، و هشت بار اسدی نوشته‌بودند، اکنون به ‏دو بار اسدی، چهار بار رصدی، و هفت بار رسدی تبدیل شده‌است. در متن اصلی ترکی اسدی وجود ‏ندارد، و همه‌جا ‏Rəsədi‏ نوشته شده که همانا نام احمدعلی رصدی اعتماد، از رهبران حزب توده ‏ایران است، که در تابستان ۱۳۶۷ اعدامش کردند. رسدی و اسدی در میان رهبران حزب وجود ‏نداشته‌است. صارمی هم هنوز سارومی است (ص ۲۵۸). این است مصداق «در ویرایش جدید ‏کتاب این موارد یک دست و اصلاح گردیده»؟

من هفت مورد ترجمه‌ی غلط جمله‌ها را، مشتی نمونه‌ی خروار، در نقد قبلی نشان دادم و ترجمه‌ی ‏درست و دقیق آن‌ها را نوشتم. از آن هفت مورد، دو مورد آخر مربوط به نوشتن معنای نام آگاهی، و ‏نوشتن «قیاممان» به‌جای «آقای قیامی» در ویراست دوم تصحیح شده‌اند، و همچنین «به صورت ‏تومور» از مورد سوم حذف شده، و جمله‌ی حذف‌شده در مورد چهارم را در ویراست تازه به جای خود ‏برگردانده‌اند. اما بقیه سه مورد در مقایسه با چاپ نخست هیچ تغییری نکرده‌اند. و من نمونه‌هایی ‏بیش از آن هفت مورد هم دیدم و نقل نکردم. خوانندگان کاوشگر را فرا می‌خوانم که در این مورد نقد ‏قبلی مرا بخوانند و در متن ویراست تازه آن‌ها را دنبال کنند. شماره‌ی صفحات آن هفت مورد در ‏ویراست جدید به ترتیب این‌هاست: ۲۲۱، ۲۲۵، ۲۳۹، ۲۴۷، ۲۶۲، ۲۸۲، ۲۸۶.‏

بر خلاف آن‌چه آقای مرادی خیال کرده‌اند که توطئه‌ای در کار است و قصد من تخریب «آن قلم» بوده، ‏من هرگز خرده‌حساب شخصی با ایشان نداشته‌ام و ندارم، بلکه با این اعتقاد که ترجمه و نقل مطالب تاریخی که پژوهشگران به آن‌ها استناد خواهند کرد، نباید ‏کوچکترین غلطی داشته‌باشد، آن نقد را بیشتر برای هشدار به خوانندگان، و به‌ویژه پژوهشگران ‏نوشتم، زیرا که چیزی نمانده‌بود که خود در کتاب در دست انتشارم با استناد به ترجمه‌ی ایشان ‏بنویسم: «می‌گویند به‌خاطر سخنرانی آقایی در گردهمایی حزب کمونیست ایران، او را از کمیته ‏مرکزی فرقه آذربایجان» اخراج کرده‌اند! این جمله هنوز به همان شکل در تازه‌ترین ویراستاری ایشان ‏وجود دارد (ص ۲۲۱). اما شک کردم، به متن اصلی نگاه کردم و دیدم که منظور چیز به‌کلی ‏دیگری‌ست: «‏می‌گویند [عبدالحسین] آگاهی را به خاطر سخنرانی‌اش درباره‌ی کنگره ۲۲ حزب ‏کمونیست اتحاد شوروی از ‏عضویت کمیته مرکزی فرقه دموکرات آذربایجان‏» اخراج کرده‌اند!‏

ای‌کاش آقای مرادی به‌جای نوشتن «پاسخی» آن‌چنانی با آن خیالات، وقت گران‌بهایشان را برای ‏یک ترجمه‌ی به‌کلی تازه و دقیق از کتاب خاطرات دانشیان صرف می‌کردند، و تأکید می‌کنم که تنها ‏درست کردن ایرادهایی که من نشان دادم کافی نیست و مشابه آن ایرادها در کتاب ایشان فراوان ‏است.‏

من بابت حمله‌های شخصی که به من کرده‌اند انتظار پوزش‌خواهی از ایشان ندارم، اما لازم می‌دانم ‏که ایشان بابت ده سال چاپ پر غلط نخست، و سال‌های اخیر بابت ویراست پر غلط دوم، از همه‌ی ‏خوانندگان کتاب پوزش بخواهند.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

01 December 2021

از جهان خاکستری - ۱۲۴

صدایی زنانه می‌گوید: - ... الو، فلانی هستم، پزشک بخش پیوند بیمارستان هودینگه.
گوشم تیز می‌شود: - بله، بفرمایید!
‏- می‌تونی هر چه زودتر بیایی این‌جا؟ برای این که یه کلیه‌ی مناسب برات پیدا شده که توی راهه ‏که بیارنش این‌جا...

چه می‌گوید؟ البته که می‌توانم خودم را هر چه زودتر برسانم آن‌جا! چهار سال آزگار است که منتظر ‏این لحظه بوده‌ام. به امید همین لحظه چهار سال تمام است که شکنجه‌ی این دیالیز لعنتی را ‏تحمل کرده‌ام: یک روز در میان، از شروع راه انداختن دستگاه، تا پایان کار و تمیز کردن دستگاه، هر بار ‏هفت ساعت به این دستگاه زنجیر شده‌ام؛ شب و روز گوشی تلفن را از خودم دور نکرده‌ام، صدای ‏زنگش را در بلندترین وضعیت گذاشته‌ام تا مبادا در خواب عمیق یا سروصدای پیرامون آن را نشنوم...

‏- دو هفته‌ی اخیر حالت چطور بوده؟ سرماخوردگی؟ تب؟ عفونت؟...
‏- نه، هیچکدوم. حالم خوب بوده.
‏- پس می‌تونی راه بیافتی؟
‏- بله! بله! البته! چه خوب!... چه خبر خوبی!
‏- البته کلیه هنوز نرسیده، ولی ما باید آماده‌ات کنیم و بهتره هر چه زودتر شروع کنیم... فکر می‌کنی ‏کی می‌تونی این‌جا باشی؟
‏- الان ساعت نه‌ونیمه، تاکسی می‌گیرم و میام. حد اکثر یه ساعت...
‏- خوبه! پس منتظریم، و این‌جا می‌بینیمت...
‏- حتماً، حتماً! الان راه می‌افتم... مرسی! مرسی!

اکنون باید غریو شادی سر دهم و جست‌وخیز و دست‌افشانی بکنم. شادم. اما چرا هیچ ‏دست‌افشانی نمی‌کنم؟ چرا ته دلم آن شادی بی‌غش را احساس نمی‌کنم؟

کوله‌پشتی را بر می‌دارم و چیزهای لازم را در آن می‌گذارم: لپ‌تاپ و سیم برقش، چارجر گوشی ‏تلفن، دمپایی، یک کتاب، بعضی داروها، مسواک و خمیردندان، ریش‌تراش، لباس زیر... دیگر چی؟ ‏دیگر چی؟ فکر کن! فکر کن!‏

زنگ می‌زنم و تاکسی سفارش می‌دهم. لباس می‌پوشم. در انتظار تاکسی سطل آشغال را خالی ‏می‌کنم. گلدان‌ها را آب می‌دهم. تاکسی آمده‌است. سوار می‌شوم و می‌روم.‏

سر راه به دخترم و به دوستم پیامک می‌فرستم و این خبر بزرگ و شادی‌آور را برایشان می‌نویسم، ‏با «شکلک»های فراوان. هر دو شادمان پاسخ می‌دهند و تبریک می‌گویند. دخترم می‌پرسد که ‏عمل چه‌قدر طول می‌کشد و او برای پرسیدن حالم کی به کجا زنگ بزند. پاسخ می‌دهم و در ضمن ‏برایش می‌نویسم که اگر، اگر، بعد از عمل بیدار نشدم، چه باید بکند.‏

‏***
ساعت از ده شب گذشته و ورودی اصلی بیمارستان به این بزرگی بسته است. پشت شیشه‌ها و ‏بیرون شیشه‌ها پرنده پر نمی‌زند. دکتری که زنگ زد نگفت چگونه وارد شوم. از تجربه‌ی قبلی ‏می‌دانم: باید به بخش فوریت‌ها (اورژانس – اکوت) مراجعه کنم. باید بروم به زیر زمین پارکینگ. ‏ورودی اورژانس آن‌جاست.‏

تعدادی بیمار در اتاق انتظار اورژانس نشسته‌اند. به خانم پرستار پشت شیشه می‌گویم که برای ‏پیوند کلیه احضار شده‌ام. کارت شناسایی‌ام را می‌گیرد و توی کامپیوتر نگاه می‌کند. می‌پرسد:‏

‏- گفتند که اول باید از سینه‌ات عکسبرداری بشه، یا نه؟
‏- بله. دکتری که زنگ زد به‌گمانم چیزی گفت.
‏- پس صبر کن تا زنگ بزنم به بخش رنتگن و بپرسم.

هیجان‌زده به انتظار می‌ایستم. دقایقی بعد نگهبان در را باز می‌کند، راهم می‌دهد، و با آسانسور و ‏از راهروهای خالی مرا تا بخش رنتگن همراهی می‌کند.‏

خانم پرستار سالمندی به پیشواز می‌آید. با خوشرویی می‌گوید که سرشان خیلی شلوغ است و ‏باید کمی در انتظار بنشینم تا به محض آن که وقت خالی پیدا شد، عکسبرداری کنند.‏

‏- باشه! می‌شینم. فقط امیدوارم بخش پیوند می‌دونه که اومده‌ام؟
‏- می‌دونن. همین الان بهشون خبر دادم.
‏- چه خوب!

سرم را با خواندن روزنامه در گوشی تلفن گرم می‌کنم. اما حواسم جمع نیست. چیز زیادی از ‏خواندن دستگیرم نمی‌شود. پانزده دقیقه بعد خانمی با روپوش سپید نامم را می‌خواند. کس دیگری ‏نیست! فقط منم! بلند می‌شوم و دنبالش می‌روم. به سوئدی می‌پرسد:‏

‏- تو فارسی بلدی؟
‏- بله، بله!
به فارسی می‌گوید: - از اسمتون حدس زدم. نوبت پیوند شده‌، ها؟
‏- بله، بعد از چهار سال دیالیز و انتظار...
‏- وای، چه سخت! خوبه که آخرش نوبتتون شد!
‏- بله، آخرش...

مرا روی تخت می‌خواباند و می‌فرستد توی تونل عکسبرداری مغناطیسی. کار به سرعت انجام ‏می‌شود. می‌گوید:‏

‏- آهسته بلند شین که سرتون گیج نره! خودتون بلدین بخش پیوند رو پیدا کنین؟ وگرنه می‌تونم به ‏مأمورهای انتقال زنگ بزنم که بیان و ببرنتون.‏

این بیمارستان در طول سالیان یکی از پاتوق‌هایم بوده برای انواع معاینات و معالجات. خیلی جاهای ‏آن را خوب بلدم. می‌گویم: - نه، مرسی، لازم نیست. خودم بلدم!
‏- اگه پیدا نکردین برگردین همین‌جا تا ترتیبشو بدم.
‏- باشه! مرسی! خدا نگهدار!

‏***
در راهروهای دراز و خالی و ساکت نزدیک پانزده دقیقه راه می‌روم تا به بخش پیوند برسم. در قفل ‏است و باید دگمه‌ی زنگ را فشار بدهم. از انتهای راهرو پرستاری سرک می‌کشد و بعد به سوی در می‌آید. بازش ‏می‌کند و نامم را می‌گوید.

‏- بله، خودم هستم.
‏- خوش اومدی! اتاقت ته راهروست. شماره ۱۰.

می‌روم. کوله‌پشتی را توی کمد جالباسی می‌گذارم و به انتظار می‌نشینم. دقایقی بعد همان خانم ‏دکتری که تلفن زد و احضارم کرد می‌آید همراه با خانم پرستار دیگری. چیزهایی می‌پرسند، و انواع ‏تست‌ها شروع می‌شود: تست «واقعی» کرونا که باید پادتن‌ها (آنتی‌بادی‌ها) را نشان دهد و ‏جوابش چند ساعت طول می‌کشد؛ تست خون و ادرار، اگر ادراری باشد، که تولیدش خیلی وقت ‏است که قطع شده؛ وزن، قد، فشار خون، دمای بدن،...‏

قرم‌هایی را باید پر کرد. بعد باید سوزنی در رگ بازو یا پشت دستم نصب کنند برای انواع تزریقات ‏وریدی یا گرفتن نمونه‌ی خون. در بازوی راست فیستل دارم برای دیالیز. همه‌ی کارها را باید در بازوی ‏چپ انجام دهند. خانم پرستار میان‌سالی چند جای پشت دست چپم را سوراخ و کبود می‌کند، اما ‏موفق نمی‌شود سوزن را درست توی رگ فرو کند. بیست‌وپنج سال برای نگهداری از کلیه‌ی پیوندی ‏قبلی قرص کورتیزون خوده‌ام و رگ‌هایم نابود شده‌اند. سرانجام جایی روی بازو سوزن را نصب ‏می‌کند.‏

از نیمه شب گذشته، اما نمی‌توانم بخوابم. پرستارها می‌آیند و می‌روند. ساعت ۳ بامداد باید دوش ‏بگیرم و سر و تنم را با شامپو و اسفنج صابون‌دار و ضد عفونی کننده بشویم. زیر دوش چسب‌های ‏سوزنی که پرستار روی بازو نصب کرده از پر مو بودن بازو ور می‌آیند و سوزن از رگ بیرون می‌زند! ‏افتضاح!‏

خون بازو را به هر کلکی بند می‌آورم و لباس بیمارستان را می‌پوشم. پرستار می‌آید و با دیدن ‏دسته‌گلش می‌گوید:‏

‏- عیبی نداره! بخش آنستزی اتاق عمل خیلی واردتراند و جایی برای نصب اون پیدا می‌کنن.‏

او می‌گوید که ساعت چهار و نیم به سوی اتاق عمل می‌برندم. اما بعد پرستار دیگری می‌آید و ‏می‌گوید که ساعت هفت صبح می‌رویم به اتاق عمل.‏

متخصص بی‌هوشی می‌آید و مصاحبه می‌کند. با ماژیک یک خط دراز در طول وسط شکمم ‏می‌کشد. قرار است شکم را روی این خط بشکافند. پیش از این هم دو بار برای کارهایی دیگر ‏شکمم را روی همان خط شکافته‌اند و دوخته‌اند.‏

خوابی در کار نیست. تلویزیون چیز جالبی ندارد. با لپ‌تاپ به سایت‌های گوناگون سر می‌زنم. اما ‏تمرکز ندارم و از آن‌چه می‌خوانم چیزی در ذهنم نمی‌ماند.‏

به‌سوی اتاق عمل

سر ساعت هفت صبح سوم نوامبر ۲۰۲۱ (۱۲ آبان ۱۴۰۰) دو خانم پرستار جوان تختم را به‌سوی ‏بخش جراحی و اتاق عمل می‌رانند. از راهروهای درازی باید راه سپرد و با آسانسور به طبقه‌ای دیگر ‏رفت. تند می‌رانند و نسیمی خنک صورتم را نوازش می‌دهد. بیمارستان کمی جان گرفته و در ‏راهروها رفت‌وآمدی هست.‏

پیش از ورود به اتاق عمل اصلی، کلاهی کاغذی روی سرم می‌کشند. اتاق عمل شلوغ است. بر ‏خلاف اتاق عمل‌های بی‌شمار قبلی که بوده‌ام و هر بار ساعتی طول کشیده تا همه چیز را آماده ‏کنند، این بار همه چیز از پیش آماده است.‏

چند نفر بار دیگر چیزهای گوناگونی می‌پرسند که در فرم‌های مربوطه هم پاسخ داده‌ام، از جمله ‏حساسیت‌های دارویی. قرص‌هایی به خوردم می‌دهند. یک ماسک روی بینی و دهانم می‌گذارند و ‏می‌گویند که نفس‌های عمیق بکشم. می‌کشم. کسی می‌پرسد:‏

‏- چیزی حس می‌کنی؟
‏- بله، دارم از هوش می‌رم...

و هنوز جمله‌ام تمام نشده که دیگر هیچ نمی‌فهمم. زمان و مکان و بود و نبود بی‌معنی می‌شود.‏

اتاق پس از عمل

بیدار که می‌شوم نمی‌دانم در بی‌هوشی، شاید درست همین پیش از بیدار شدن، چه شنیده‌ام که ‏بی‌اختیار احساس رضایت نمی‌کنم. اتاق شلوغ است. چند پرستار می‌آیند و می‌روند و کارهایی ‏می‌کنند. چشم می‌گردانم. روی دیوار سمت راستم ساعت بزرگی هست. عینک به چشم ندارم و ‏تار می‌بینم. با این حال تشخیص می‌دهم که ساعت یک است. یک بعد از نیمه شب نمی‌تواند ‏باشد. پس یک بعد از ظهر باید باشد. دارم حساب می‌کنم چند ساعت زیر عمل بوده‌ام، که خوابم ‏می‌برد.‏

باز بیدار می‌شوم. اتاق هنوز شلوغ است. مطابق ساعت روی دیوار چند دقیقه بیشتر از بیداری ‏پیشین نگذشته. با آن‌چه از پیوند قبلی یادم می‌آید، اکنون باید کلیه‌ی پیوندی و غده‌ی فوق کلیوی ‏همه‌ی هورمون‌هایی را که سال‌ها در بدنم ته کشیده‌بودند ترشح کرده‌باشند؛ اکنون باید غوغایی از ‏شادمانی سلول‌ها در سراسر پیکرم در جریان باشد؛ اکنون باید تنم احساس کند که بر بستری نرم ‏چون ابرها خوابیده‌ام؛ اکنون باید پوستم احساس کند که نفس می‌کشد؛ اکنون باید بویایی‌ام تیز ‏شده‌باشد...‏

اما نه. سنگین چون سرب افتاده‌ام بر تخت. اثری از تأثیر هورمون‌های تازه نیست. دست چپم را از ‏زیر پتو آهسته و با احتیاط می‌برم روی شکمم: بانداژ چسب‌دار و درازی روی شکافتگی شکم ‏چسبانده‌اند. اگر کلیه‌ای آن زیر بود می‌بایست اندکی برآمدگی احساس می‌کردم، اما هیچ برآمدگی ‏آن‌جا نیست. دوباره دارد خوابم می‌برد. همین‌قدر می‌رسم که بپرسم:‏

‏- دوختند کلیه را توی شکمم؟
دهان و گلویم خشک خشک است. صدایم گرفته و خش‌دار است. پرستاری آهسته پاسخ می‌دهد:
‏- دکتر به‌زودی میاد و جواب میده...
خوابم می‌برد.

‏***
نمی‌دانم در خواب است یا در بیداری که فکر می‌کنم: این چه جوابی بود که پرستار داد؟ اگر پیوند ‏انجام شده‌بود، بی‌گمان با شادمانی می‌گفت که همه چیز به خوبی انجام شده و عمل موفقیت ‏آمیز بوده؛‌ فلان مقدار ادرار تولید شده؛ جای نگرانی نیست... اما... چرا دکتر باید بیاید و جواب بدهد؟

نیم ساعت بیشتر خواب نبوده‌ام. از دکتر خبری نیست. دهانم آن‌قدر خشک است که زبانم به سقم ‏و درون گونه‌هایم به دندان‌ها چسبیده‌اند. آب می‌خواهم. بیست‌وپنج سال پیش، هنگام پیوند قبلی ‏همین‌جا در سوئد و در همین بیمارستان، در این حال با سابقه‌ی ذهن ناخودآگاه از معالجات و ‏بیمارستان‌های شوروی در مینسک، بی اختیار به روسی گفتم که آب می‌خواهم، و پرستاران ‏نفهمیدند. اما اکنون بی هیچ تلاشی به سوئدی می‌گویم که تشنه‌ام.‏

پرستاری که همان نزدیکی‌ست، می‌آید، لیوان کاغذی کوچکی را با نی به دهانم نزدیک می‌کند، و ‏می‌گوید:‏

‏- فقط یه جرعه!
یک جرعه آب به درون دهانم می‌کشم. چه خنک و خوب است! آب را در دهانم می‌چرخانم تا همه‌ی ‏خشکی‌ها خیس شود، و سپس قورتش می‌دهم.
خوابم می‌برد.

‏***
نمی‌دانم خودم بیدار می‌شوم، یا بیدارم می‌کنند. عده‌ی زیادی با روپوش سپید در اتاق هستند. ‏مردی با روپوشی که سیاه‌رنگ به یادم مانده در کنارم ایستاده است. ساعت روی دیوار پشت سر او ‏سه را نشان می‌دهد. باید سه‌ی بعد از ظهر باشد. مرد سیاه‌پوش آرام و با لحنی پوزش‌خواهانه ‏می‌گوید:‏

‏- من فلانی هستم، عضو تیم جراحی. باید با کمال تأسف بگم که عمل موفقیت‌آمیز نبود...
دلم فرو می‌ریزد. یعنی چی؟ چه دارد می‌گوید؟
‏- خیلی سخت بود. خون‌ریزی شدیدی کردی. چند کیسه خون بهت زدیم. وضع رگ‌های داخل شکم ‏خوب نبود. جای سالمی برای اتصال رگ‌های کلیه‌ی پیوندی پیدا نکردیم...

در طول جمله‌های او من بی‌اختیار تکرار می‌کنم:
‏- شیت... شیت... شیت.... شیت... شیت...

اتاق در سکوت فرو رفته و مرد سیاه‌پوش سر به زیر افکنده‌است. با صدایی فروخورده و غمگین ‏می‌گوید:

‏- خیلی متأسفم. هر کاری می‌تونستیم کردیم...
‏- شیت... شیت... شیت... شیت... شیت...

صورتم را در هم می‌کشم مانند حالتی که بخواهم گریه کنم. اما گریه‌ام نمی‌آید. من که همیشه ‏اشکم دم مشکم است؛ در سینما،‌ جلوی تلویزیون، هنگام خواندن یا تعریف کردن چیزی پر احساس ‏همواره گریه‌ام می‌گیرد و اشک می‌ریزم، اکنون چشمانم حتی نمناک نمی‌شود. خانم پرستار ‏چهل‌وهشت نه ساله‌ای که سمت چپم ایستاده و بعدها یاد می‌گیرم که نامش بیرگیتاست، صورتش ‏را نزدیک می‌آورد و می‌گوید:‏

‏- می‌تونی گریه کنی. اشکالی نداره. گریه کن!‏

نه، برای خودم و به حال خودم گریه‌ای ندارم. اشکی نمی‌آید. بی‌اختیار، و گویی با خود حرف ‏می‌زنم، به سوئدی می‌گویم:‏

‏- حالا من چه کنم؟ شیت... شیت... شیت...‏

همه ساکت‌اند. مرد سیاه‌پوش می‌پرسد:‏

‏- می‌خواهی به کسی تلفن بزنیم؟
‏- توی فرمی که پر کردم نوشتم که نتیجه را به دخترم خبر بدین.
‏- باشه، سعی می‌کنم باهاش تماس بگیرم. حالا تو کمی استراحت کن تا این موضوع توی ذهنت جا ‏بیافته، بعد می‌تونی خودت هم به هر کی خواستی تلفن بزنی.

همه می‌روند. فقط بیرگیتا و یک خانم پرستار دیگر هم‌سن‌وسال او می‌مانند. نام او ماری‌ست. این ‏دو پرستاران شیفت بعد از ظهر تا شب هستند.‏

شیت... شیت... شیت... حالا من چه کنم؟

حالت تهوع شدیدی دارم. از آنان کیسه‌ای برای بالا آوردن می‌خواهم. بیرگیتا می‌گوید:‏ ‏- هیچ نگران نباش. این حالت عادیه. مطمئن باش هیچ چیزی توی شکمت نیست که بالا بیاری. بیا، ‏کیسه رو این‌جا کنار دستت می‌ذارم که خیالت راحت باشه، ولی مطمئنم که هیچ استفاده‌اش ‏نمی‌کنی.‏

راست می‌گوید. سرم را کمی بلند می‌کنم، عق می‌زنم، مقدار زیادی هوا از گلویم بیرون می‌آید و ‏تهوع از بین می‌رود.‏

خوابم می‌برد.‏

‏***
با صدای حرف زدن بیرگیتا و ماری بیدار می‌شوم. دارند اندازه‌گیری‌هایی می‌کنند؛ آنتی‌بیوتیک تزریقی ‏وصل می‌کنند به لوله‌ای که در شاهرگ گردنم نصب شده. پس پیداست که در اتاق عمل هم ‏نتوانسته‌اند رگی در بازوی چپم پیدا کنند و سوزن «اکسس» در آن نصب کنند، و به شاهرگ گردن ‏رسیده‌اند. بعدها می‌بینم که دو جای تازه‌ی بازوی چپ، و در مجموع پنج جا کبود است – نشانه‌ی ‏تلاش‌های ناموفق برای رگ گرفتن.‏

دهانم آن‌قدر خشک است و همه چیز درون آن چنان به هم چسبیده که به سختی می‌توانم دهان ‏باز کنم و بگویم که دهانم خشک است. ماری می‌گوید:‏

‏- یه چیز داریم، یه جور روغن، که توی دهن مالیده می‌شه تا جلوی چسبندگی رو بگیره. می‌خواهی ‏امتحان کنی؟
‏- آره، باشه.

تهوع شدیدی دارم. اما بیرگیتا درست گفته:‌ عق می‌زنم و چیزی بیرون نمی‌آید.‏

ماری می‌رود و دقیقه‌ای بعد باز می‌گردد با لیوانی کاغذی و اندکی روغن، و چوبی با تکه‌ای اسفنج ‏در انتهایش. می‌گذاردش روی میز کوچک سمت راستم. باید چوب و اسفنج را که روغن را به‌خود ‏جذب کرده بردارم و به دهان ببرم و اسفنج را به زبان و سق و دندان‌ها و درون گونه بمالم. دل‌پذیر ‏نیست، اما هر چه هست، از آن دهان به‌هم چسبیده بهتر است. ماری می‌پرسد:‏

‏- بهتر شد؟
‏- آره، بهتره.

چوب و اسفنج را درون لیوان رها می‌کنم، و دقیقه‌ای بعد باز خوابم می‌برد.

‏***
ماری بیدارم می‌کند. گوشی تلفن به دست دارد. می‌گوید:
‏- دکتر با دخترت حرف زد. دخترت روی خطه. بیا صحبت کن.

گوشی را می‌گیرم. با صدایی از ته چاه با دخترم حرف می‌زنم. این ساعت او می‌بایست سر کارش ‏باشد. می‌گویم که خواسته‌ام گریه کنم، اما نتوانسته‌ام. دلداری‌ام می‌دهد. همین شنیدن صدای او ‏دلداری بزرگی‌ست. می‌خواهد که هر چه لازم داشتم و هر کاری داشتم، خبرش کنم.‏

‏- حتماً، حتماً!
از او می‌خواهم که به دوستم تلفن بزند و به او هم خبر بدهد.
گوشی را به ماری پس می‌دهم و خوابم می‌برد.

‏***
با صدای ماری و بیرگیتا بیدار می‌شوم. سخت تشنه‌ام. روغن روی سطوح روغنی درون دهانم کمی ‏سفت شده، اما چسبندگی را از بین برده. آب می‌خواهم. ماری می‌گوید که جیره‌ی نوشیدن من تا ‏صبح فردا فقط سه دسی‌لیتر است، یعنی به اندازه‌ی یک لیوان معمولی، یا کم‌تر از یک قوطی ‏کوچک نوشابه. لیوان کاغذی را با نی به دستم می‌دهد. جرعه‌ای به دهان می‌کشم. آب خنک و ‏گوارا را در دهان می‌چرخانم و قورت می‌دهم.‏

باز تهوع شدیدی دارم، و باز فقط هوا از گلویم بیرون می‌آید. ماری تشویقم می‌کند: - آفرین! هر چه ‏بیشتر آروغ بزنی بهتر می‌شی!‏

این‌جا کسی نمی‌پرسد «خوبی؟»، و من چه‌قدر بدم می‌آید از این «خوبی؟» که دوستان مهربان در ‏سراسر دوران دیالیز با آن رنجم داده‌اند، و گاه با افزودن «بهتری؟» گویی دشنامم داده‌اند! کلیه‌های ‏از کار افتاده «بهتر» شدن ندارد. با دیالیز لعنتی هیچ کس «خوب» نیست. با این حال و روز و عمل نا ‏موفق چگونه می‌توانم «خوب» باشم؟

این‌جا این چیزها را می‌دانند. این‌جا فقط می‌پرسند: درد داری؟ مسکن می‌خواهی؟ جایت راحت ‏است؟ می‌خواهی جابه‌جایت کنیم؟ به خاطر خطر خونریزی در شکم نمی‌توانیم سرت را بالاتر ‏بیاوریم...‏

می‌گویم که می‌خواهم کمی به راست بغلتم. ماری و بیرگیتا بی‌درنگ دست‌به‌کار می‌شوند. ‏ملافه‌ی زیرم را که نایلونی لغزنده زیرش هست از دو طرف می‌گیرند. می‌خواهم کمک‌شان کنم اما ‏اعتراض می‌کنند:‏

‏- نه نه نه نه... تو قرار نیست کاری بکنی. تکان نخور!‏

ملافه را به سمت چپ تخت می‌کشند، و بعد می‌گویند:‏

‏- حالا بغلت به سمت راست، بی هیچ فشاری به هیچ جایی. فقط بغلت!‏

می‌غلتم و اکنون راحت‌ترم. خوابم می‌برد.‏

‏***
از صداهای اتاق بیدار می‌شوم. ساعت روی دیوار حوالی هفت بعد از ظهر را نشان می‌دهد. مردی ‏که روپوش او هم سیاه به یادم مانده سمت راست تختم ایستاده، و زنی سپیدپوش کنار اوست. ‏بیرگیتا و ماری سمت چپم ایستاده‌اند. مرد می‌گوید:‏

‏- منو یادت میاد؟ من همون جراحی هستم که داوطلب شدم با وجود همه‌ی مشکلاتی که بود ‏عمل پیوند رو روی تو امتحان کنم. یادت هست؟ دو سال پیش تو رو از صف انتظار پیوند کنار گذاشتند. ‏توی جلسه‌ای که با رئیس بخش بود، و من و تو هم بودیم،‌ نتیجه‌ی عکسبرداری و اولتراسونیک ‏رگ‌های داخل شکمتو بررسی کردیم. رئیس بخش امکان پیوندو رد کرد، اما من داوطلب شدم و ‏گفتم که می‌شه سعی کرد کلیه رو بالاتر، وسط شکم، و کنار پانکراس پیوند زد. از تو پرسیدیم که آیا ‏حاضری همه‌ی خطرها رو بپذیری، و از جمله احتمال عمل ناموفق رو، و تو قبول کردی. یادت هست؟

‏- آره، یادمه. ولی چی شد؟

‏- جدا کردن رگ‌ها داشت خوب پیش می‌رفت، ولی یهو شروع کردی به خونریزی شدید. همین که ‏اون خونریزی رو بند آوردیم، یه رگ دیگه پاره شد و خونریزی کرد، و همین طور ادامه داشت. ما ده ‏دقیقه همین طور داشتیم پارگی پی‌درپی رگ‌هارو بخیه می‌زدیم و جلوی خونریزی رو می‌گرفتیم. ‏اصلاً گردش خون سراسر بدنت به هم ریخت. خونریزی‌ها رو که بند آوردیم، عمل رو قطع کردیم و با ‏هم و با اتاق نظارت مشورت کردیم. نظر همه این بود که نمیشه ادامه داد. ما دیدیم که با اصرار در ‏ادامه‌ی عمل پیوند در واقع داریم با هر قدم تو رو به مرگ نزدیک‌تر می‌کنیم، در حالی که گزینه‌ی ‏دیگه‌ای داشتیم: ادامه‌ی زندگی با دیالیز. این بود که ... هر کاری که از دستمون بر می‌اومد کردیم. ‏حتی رفتیم سراغ محل اتصال کلیه‌ی پیوندی قبلی. اما اون‌جا هم رگ‌ها شکننده بودند و بدتر از ‏چیزی که عکسبرداری‌ها نشون می‌داد گرفتگی داشتند.‏

چه بگویم؟ این پیکر خائن لعنتی... چه‌کارش کنم؟ هیچ وقت با من نساخت. قفسی بود سد راه اجرای رؤیاهای بزرگم. جمله‌ی دراز و بغرنجی را تکه‌تکه می‌گویم که یعنی «پس حالا دیگر امیدی ‏نیست؟». همه ساکت‌اند. سرانجام دکتر سیاه‌پوش دهان باز می‌کند و می‌گوید:‏

‏- تو مردی هستی از جنس مقاوم. دیدم که نوشته‌ای، اون موقع هم گفتی، که پیاده‌روی‌های ده ‏کیلومتری می‌کنی و یه‌نفس چهار طبقه پله رو بالا می‌ری. قابل مقایسه با خیلی از دیالیزی‌های با ‏شرایط سنی مشابه، که چهار سال هم دیالیز کرده‌باشند، نیست. همه‌ی این‌ها مایه‌ی امیدواری ‏برای عمل موفقیت‌آمیز بود. اما... دیگه هیچ جای سالمی برای اتصال رگ‌های کلیه نیست. مجبوریم ‏از صف انتظار پیوند بذاریمت کنار. چشم‌اندازی براش نیست...‏

همه ساکت‌اند. پس از لحظه‌ای، دکتر گویا فکر می‌کند که نباید مرا در ناامیدی مطلق رها کند، و ‏می‌گوید:‏

‏- البته ما جراح‌ها هیچ‌وقت ناامید نمی‌شیم و چه دیدی... شاید راه‌های تازه‌ای پیدا بشه.‏

دکتر جان، خودت هم می‌دانی که داری الکی می‌گویی. آن «جنس مقاوم» تا حالا فقط ‏شکنجه‌های روزمره‌ی این سی و چند سال اخیر را تحمل کرده. ای‌کاش مانده‌بودم و به جای تحمل ‏این شکنحه‌ها، در کنار رفقایم زیر شکنجه‌های زندان مقاومت می‌کردم. آخرش هم اعدامم می‌کردند ‏و حالا نبودم که درد و شکنجه ادامه داشته‌باشد.‏

بعدها در پرونده‌ام می‌خوانم که هر دو جراح نوشته‌اند که دیگر هیچ امید و امکانی برای پیوند کلیه ‏به من وجود ندارد، و از صف انتظار کنار گذاشته شوم.‏

همه در سکوت می‌روند. تنها ماری می‌ماند. غمگین به فکر فرو رفته‌ام. ماری صورتش را نزدیک ‏می‌آورد و آرام و مهربان می‌پرسد:‏

‏- می‌خواهی به کسی تلفن بزنی؟
به کی تلفن بزنم؟ با چه کسی درد دل بکنم؟ چه کسی را آزار بدهم، باری بر دل و جان و خاطر چه ‏کسی بگذارم و ناراحتش بکنم، منی که همیشه و در همه حال همه‌ی مشکلاتم را خودم به‌تنهایی ‏حل کرده‌ام؟ آرام می‌گویم:‏

‏- نه، مرسی. لازم نیست.
‏- برای من کاری نداره ها. می‌رم گوشی رو می‌آرم، راحت زنگ می‌زنی...
‏- نه، مرسی. با دخترم حرف زدم. دوستم هم می‌دونه...
‏- باز اگه خواستی، بگو.
‏- باشه. حتماً. اگه گوشی خودم بود، باز یه چیزی. می‌تونستم سرمو گرم کنم...

ماری هم تنهایم می‌گذارد و می‌رود.

کیسه‌ای بالای سرم آویزان است که از آن قطره‌های خون در شاهرگ گردنم می‌ریزد: قطره... ‏قطره... قطره...‏

چه نقشه‌ها کشیده‌بودم! فکر کرده‌بودم بعد از پیوند، از یک روز در میان هفت ساعت درگیری با دیالیز ‏آزاد می‌شوم. فکر کرده‌بودم دستگاه دیالیز را که به بزرگی یک یخچال است از اتاق خوابم می‌برند، ‏لوله‌های آب و فاضل‌آب را که روی کف اتاق از حمام تا اتاق خواب کشیده‌اند، جمع می‌کنند و ‏می‌برند. آن وقت دیگر لازم نیست هر ماه حدود دویست کیلو مایعات، شیلنگ‌ها، سوزن‌ها، و لوازم ‏مصرفی دیالیز بیاورند و در کمد اتاق خواب جابه‌جایشان کنم. فکر کرده‌بودم خانه را نوسازی و نونوار ‏می‌کنم؛ یک کاراوان کرایه می‌کنم و با دوستی یا دوستانی راه می‌افتم در سراسر سوئد: از شمال ِ ‏شمال تا جنوب ِ جنوب. هر جا خواستیم و هر قدر خواستیم بیتوته می‌کنیم. در جنگل‌ها کنار جویباری ‏آتشی می‌افروزیم، نرم‌نرم می می‌نوشیم و در سکوت شعله‌ها را تماشا می‌کنیم...‏

چه فکرها... همه بر باد رفت. این پیکر خائن لعنتی باز هم بدتر از هر زمان دیگری در قفسم کرد. بس ‏نبود تینی‌توس، نوروپاتی و درد و سوزش دائمی کف پاها، درد مفصل‌ها، درد ساق پاها، درد کمر، درد ‏شکم، درد روح...‏

‏***
در باز می‌شود. ماری‌ست. می‌آید و کنارم می‌ایستد و با شادمانی می‌گوید:
‏- یه سورپرایز برات دارم!
اه...؟ چه سورپرایزی می‌تواند داشته‌باشد؟ خبری درباره‌ی کشف امکان تازه برای پیوند؟ یا چی؟

سکوتم را و نگاه پرسانم را که می‌بیند، دستانش را از پشت سرش پیش می‌آورد، و نشانم می‌دهد: ‏گوشی تلفنم و چارجر آن را به دست دارد!‏

بی‌اختیار شادمانه می‌خندم. آه چه مهربان است! دوچرخه‌ی مخصوص را برداشته، راه به آن درازی ‏را از بخش «پساجراحی» تا بخش پیوند در راهروها پا زده، مسئول آن بخش را پیدا کرده، کلید کمدم ‏را گرفته، گوشی را برداشته، نگاه کرده و دیده که پنجاه درصد بیشتر باتری ندارد. توی کوله‌پشتی ‏گشته و چارجر را پیدا کرده، و راه دراز را دوباره برگشته.‏

‏- آه که تو چه مهربانی ماری!
‏- فکر کردم اگه با یه کار به این کوچکی می‌تونم شادت کنم، چرا نکنم؟
‏- خیلی خیلی ممنونم... خیلی مهربانی، خیلی لطف کردی...
‏- نه، کاری نبود...
‏- پس عینکم رو هم لازم دارم.

عینکم را که همان نزدیکی‌ست، و گوشی را می‌دهد به دستم. اکنون برای نخستین بار با عینک ‏صورتش را واضح می‌بینم. چه زیباست، حتی با وجود ماسک روی دهان و بینی! می‌گوید:‏

‏- هر موقع خواستی، بگو بیام و چارجر رو برات وصل کنم – باز تشکر می‌کنم، و می‌رود.‏

از دخترم و دوستم پیامک‌هایی آمده. پاسخ می‌دهم و می‌نویسم که حالم خوب است. خبر دیگری ‏نیست. اخبار ایران و جهان؟ حالش را ندارم. کمی بعد دخترم و بعد دوستم زنگ می‌زنند، احوالپرسی ‏می‌کنند و دلداری می‌دهند.‏

بیرگیتا می‌آید با دو قرص و یک لیوان آب. وقت خوردن مسکن است. می‌پرسد که نی می‌خواهم، یا ‏می‌توانم سرم را کمی بالا بیاورم و بنوشم؟ بدون نی می‌نوشم. می‌گوید:‏

‏- ما آب لازم برای خوردن قرص رو توی جیره‌ی نوشیدنی حساب نمی‌کنیم. هر قدر خواستی بنوش!
مکثی می‌کنم، و همه‌ی آب را سر می‌کشم. می‌خندد و می‌گوید:
‏- آفرین، کار خوبی کردی! قرص رو باید با مقدار کافی آب خورد.

ماری هم می‌آید. با هم تب و فشار خون و میزان جذب اکسیژن و چه می‌دانم چه چیزهای دیگری را ‏اندازه می‌گیرند. زخم‌بندی را وارسی می‌کنند. قطره‌ها را تنظیم می‌کنند و حین کار با هم و با من ‏شوخی‌های بی‌آزاری می‌کنند. تا جایی که حال و روزم اجازه می‌دهد جواب می‌دهم و ‏همراهی‌شان می‌کنم. پیداست که مسکن‌های مخدر (اوپیوئید) که فراوان به خوردم داده‌اند، ‏کمی سر حالم آورده. می‌روند، و خوابم می‌برد.‏

‏***
میزان قند و پتاسیم (کالیوم) خونم بالا رفته. چرا؟ با قند هرگز مشکلی نداشته‌ام. یک شبانروز کامل ‏هم هست که هیچ نخورده‌ام. پتاسیم از کجا آمده؟ هر ساعت نمونه‌ی خون می‌گیرند و می‌برند به ‏آزمایشگاه. چیزهایی به خوردم می‌دهند تا پتاسیم را پایین بیاورند. امروز نوبت دیالیزم بود. با این ‏قطره‌های آب و فند، یا آب و نمک، یا چه می‌دانم چه معجون‌های دیگری که در رگم می‌چکند، ورم ‏کرده‌ام. کی می‌برندم دیالیز؟

نزدیک ساعت نه شب بیرگیتا می‌آید. دست دراز می‌کند برای دست دادن. دستم را میان دو ‏دستش محکم و به گرمی می‌فشارد، صورتش را نزدیک می‌آورد و می‌گوید:‏

‏- شیفت ما تموم شد و داریم تحویل می‌دیم. اومدم که باهات خداحافظی کنم. افتخار می‌کنم که ‏توی این شیفت بودم و بیماری مثل تو داشتم...
‏- ای بابا! چه می‌گویی بیرگیتای مهربان؟ چه حرف‌های زیبایی...
‏- تو مرد شجاعی هستی.

هه... شجاع... چه می‌دانی بیرگیتای مهربان از زندگانی من؟ شجاعت یعنی چی؟ خیلی مهربانی. ‏سپاسگزارم! از ته دل سپاسگزارم! من هم پرستار این قدر مهربان ندیده‌ام.

او می‌رود و کمی بعد ماری می‌آید. او هم گرم دست می‌دهد و می‌گوید:
‏- یادم نمیاد با هیچ بیمار دیگه‌ای این قدر راحت بوده‌باشم و این قدر لذت برده‌باشم از کار و خدمت ‏براش. مواظب خودت باش، و امیدوارم که با وجود همه‌ی مشکلات، زندگی خوبی داشته‌باشی. من ‏به شیفت بعدی می‌سپرمت و بهشون می‌گم که با چه آدمی طرف‌اند.‏

سپاسگزارم ماری مهربان، برای رسیدگی به من به بهترین شکل، برای آوردن تلفن، برای همه چیز.‏

او هم می‌رود.‏

هیچ انتظار چنین رفتار و چنین سخنانی را نداشتم. تکانم داده‌اند. مگر چه کردم و چگونه بودم که اینان این قدر مهربان‌اند؟ آیا تعارفات معمول این بخش است؟ نه، ‏گمان نمی‌کنم. سوئدی‌ها به ندرت از این کارها می‌کنند و از این حرف‌ها می‌زنند. شاید بیماران دیگر ‏بعد از جراحی‌های ناموفق قشقرق به‌پا می‌کنند و دعوا و مرافعه راه می‌اندازند، و من نکرده‌ام؟

چه می‌دانم... چه می‌دانم... هر چه هست، از این مهربانی‌ها گرمایی در وجودم حس می‌کنم.‏

‏***
کمی بعد خانم پرستار تازه‌ای می‌آید، هم‌سن‌وسال بیرگیتا و ماری. خود را معرفی می‌کند: کارینا. ‏می‌گوید:‏

‏- باید همه چی رو برای شیفت خودمون اندازه بگیرم و قطره‌ها رو عوض کنم، آنتی‌بیوتیک بزنم و ‏غیره. من که مشغول این کارها هستم، تو داستان زندگیتو برام تعریف کن! شیفت قبلی خیلی ‏تعریفتو کردند.‏

هه... داستان زندگی؟ کارینای عزیز، ششصد صفحه نوشته‌ام و بس نبوده. کجایش را برایت ‏بگویم؟ سکوتم را که می‌بیند، کمکم می‌کند:‏

‏- هنوز کار می‌کنی؟
‏- نه، دو سال پیش بازنشسته شدم، بعد از سی سال کار یه جای ثابت. از کارم راضی بودم و تازه، ‏خیلی نزدیک خونه‌ام بود: بیست‌وپنج دقیقه پیاده‌روی...
‏- ا... چه خوب! کارت چی بود؟
‏- محاسبات فنی کمپرسورها و برنامه‌نویسی کامپیوتر...
‏- اون موقع هم دیالیز می‌کردی؟
‏- آره، یه سال و نیم با وجود دیالیز کارو ادامه دادم و یه سال هم بیشتر از سن بازنشستگی کار ‏کردم.
‏- ببخشید، می‌دونم که بی‌ادبیه که آدم بپرسه کجایی هستی... ولی خیلی کنجکاو شدم... اسمتو ‏که توی لیست بیمارها دیدم، فکر کردم که حتماً هندی هستی! من به آیین‌های هندی علاقه دارم و ‏کلی مطالعه کرده‌ام. اما از در که اومدم تو و دیدمت، می‌بینم که هیچ ربطی به هندی نداری...

می‌خندم و می‌گویم:
‏- نه، اشکالی نداره که می‌پرسی. ایرانی هستم.
‏- پس اسمت؟...
‏- مادرم از قهرمان یه رمان فارسی که مردی بود به اسم شیوا خوشش اومد، و اسم اونو روی من ‏گذاشت. تو حق داری. اون خدای هندی با بازوهای فراوان اسمش شیواست. خیلی‌ها خیال ‏می‌کنن که اون زنه، برای این که پستون‌های زنونه داره. اما مرده. توی هند اسم شیوا رو روی ‏مردها می‌ذارن...
‏- آره، برای همین تعجب کردم...

درباره‌ی اندازه‌گیری‌ها و قطره‌ها چیزهایی می‌گوید، شب‌به‌خیر می‌گوید و می‌رود.‏

بازگشت به بخش پیوند

غلظت پتاسیم خونم نوسان دارد و پایین نمی‌آید. کارینا چیزهایی به خوردم می‌دهد و هر ساعت ‏نمونه‌ی خون برای آزمایشگاه می‌گیرد. ظهر فردا سرانجام به ۶ میلی‌مول در لیتر پتاسیم در خون ‏رضایت می‌دهند و منتقلم می‌کنند به بخش پیوند.‏

روز پنجم پس از عمل، با یک بریدگی پانسمان شده روی شکمم به طول سی سانتی‌متر، بخیه ‏شده با نزدیک پنجاه میخ منگنه‌ی فلزی، مرخصم می‌کنند و می‌آیم به خانه‌ی خالی و ساکت. ‏دستگاه دیالیز آن‌جا ایستاده، خاموش و در انتظار خدمت؛ خدمت به من تا پایان عمرم. حال که این‌جا ‏ماندگار است، حال که قرار است همدم من باشد و مرتب با لوله‌هایی پر خون به هم وصل باشیم تا ‏مرگ من از هم جدایمان کند، چه نامی بر آن بگذارم؟ مونیکا [بل‌لوچی] چطور است، تا هوویی شود ‏برای دوستم؟!‏

‏***
شب گوشی تلفن را خاموش می‌کنم. انتظار به پایان رسیده. دیگر قرار نیست کسی زنگ بزند و ‏بگوید کلیه‌ای برای پیوند به من پیدا شده.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏