Showing posts with label سفرنامه. Show all posts
Showing posts with label سفرنامه. Show all posts

23 September 2023

پنیر بلغار - ۱


یادداشت‌های سفر بلغارستان - ۱

بیش از هفت سال بود که به هیچ سفری خارج از سوئد نرفته‌بودم. آخرین سفرم ده روز گردش در ‏شمال ایتالیا در ماه ژوئن ۲۰۱۶ و همراه با چند تن از دوستان بود. پس از سفر چیزکی نوشتم با ‏عنوان «کاپریچیوی ایتالیایی»، در این نشانی.

آن سفر در میانهٔ هفت ماه خوابیدن‌های پی‌در‌پی در بیمارستان انجام شد، و عوارض بیماری در طول ‏سفر هم دست از سرم برنداشت. در پایان آن هفت ماه ۱۵ سانتی‌متر از رودهٔ بزرگم را که «پنچر» ‏شده‌بود، بریدند و دور انداختند.‏

آنتی‌بیوتیک‌های آن هفت ماه، و عمل جراحی روده، که هیچ آسان نبود، باعث شد که کلیهٔ پیوندیم ‏پس از ۲۱ سال کار کردن، از کار بیفتد، و ناگزیر شدم که با دیالیز به زندگی ادامه دهم. و البته ‏داروهای لازم برای نگهداری همان کلیهٔ پیوندی باعث شد که روده نازک شود و «پنچر» شود. یعنی ‏دور باطل!‏

دیالیز یک‌روزدرمیان، هر بار چهار ساعت و نیم (فقط خود دیالیز) فرصتی برای سفر باقی ‏نمی‌گذاشت، به‌ویژه آن که بارها عمل جراحی رگ‌های بازو لازم شد، و تغییر جای سوزن‌های دیالیز ‏از بازو به سینه، و بر عکس، و به بازوی دیگر، و...‏

در آغاز سال ۲۰۲۰ کرونا به سوئد آمد، و به همهٔ جهان، و گردشگری‌ها تعطیل شد. کلینیک‌های ‏دیالیز در جاهای توریستی هم امکان «دیالیز مهمان» را تعطیل کردند، و پس از غلبهٔ انسان بر کرونا ‏‏(؟) زمانی طولانی لازم بود تا «دیالیز مهمان» در جاهای گوناگون بار دیگر به‌تدریج ممکن شود.

‏ همین یک سال پیش نتوانستم حتی در داخل سوئد در شهری دیگر وقت برای دیالیز رزرو کنم. اما ‏سرانجام توانستم وبگاهی پیدا کنم که واسطهٔ ارتباط با کلینیک‌های دیالیز بسیاری کشورهاست (به ‏استثنای کشورهای اسکاندیناوی). در این نشانی.

‏ از آن راه توانستم در کلینیکی در شهر بورگاس (چهارمین شهر بلغارستان) سه بار دیالیز در طول یک ‏هفته رزرو کنم، و تدارک سفر به همراه چند تن از دوستان آغاز شد.‏

حوالی ساعت هشت صبح روز شنبه ۹ سپتامبر ۲۰۲۳ در خانه شروع به دیالیز کردم، و ساعت ‏‏۱۶:۳۰ خود را به فرودگاه رساندم. ساعت ۱۸:۳۰ همراه با دوستی به‌سوی بورگاس پرواز کردیم.‏

‏***‏
درون هواپیمای شرکت ‏Norwegian‏ کهنه و فرسوده است. رنگ‌وروی روکش صندلی‌ها از بین رفته و ‏نشیمن‌شان سفت و سخت شده. اعماق توری‌های مقابل صندلی مسافر که می‌شود بعضی ‏چیزها در آن گذاشت، کثیف و پر از همه نوع آشغال و لکه‌های غذا و غیره است. بروشورها و ‏برگه‌های راهنمایی که در جیب پشت صندلی مقابل در دسترس هر مسافر است، کهنه و مستعمل ‏و پر از لکه و گاه تاخورده و مچاله هستند.‏

چاره چیست؟!‌ باید ساخت و سه ساعت تحمل کرد تا به مقصد برسیم.‏

خوشبختانه هواپیما بیست دقیقه پیش از موعد در فرودگاه بورگاس می‌نشیند، اما نشستنش با ‏ضربه‌ای سخت و شدید است. چرخ‌ها نشکنند، عیبی ندارد!‏

دوست دیگرمان که از کشور دیگری به ما می‌پیوندد دقایقی زودتر فرود آمده و منتظر ماست. قرار ‏است که ماشینی کرایه کنیم. از پیش رزرو کرده‌ایم، اما دفتردار شرکت مربوطه پشت میزش نیست. ‏باید به این در و آن در بزنیم و از این و آن بپرسیم. همه جواب‌های سربالا می‌دهند. هیچ چیز ‏نمی‌دانند! ساعت محلی یک ساعت جلوتر است، و نزدیک نیمه‌شب.‏

پس از بیش از نیم ساعت انتظار سرانجام دفتردار پیدایش می‌شود. اما تا ما بجنبیم، مسافر دیگری ‏پیش از ما جلوی میز او ایستاده و دارد ماشینی کرایه می‌کند. گویا او اولین بارش است، ‏پرسش‌های بی‌شماری دارد، و برای هر امضا، که تعدادشان شاید بیش از ده‌تاست، چانه می‌زند!‏

کار او بیش از سه ربع ساعت طول می‌کشد، و کار ما، با امضاهای بی‌شمار در برگه‌های بی‌شمار، ‏نزدیک نیم ساعت. یکی از دوستان سخت گرسنه است. از فروشگاهی در فرودگاه ساندویچ و چای ‏می‌گیریم، بیرون می‌نشینیم که هوای شبانهٔ دلپذیری دارد. دقایقی از نیمه‌شب گذشته که سوار ‏ماشینمان می‌شویم، و پیش به‌سوی هتل میلانو!‏

هتل میلانو
دوستی ماشین را می‌راند و با کمک نقشهٔ گوگل بی مشکلی به هتل میلانو ‏Milano‏ در خیابان ‏Dimitar ‎Dimitrov‏ می‌رسیم. جوان خواب‌آلودی پشت پیشخوان می‌آید. زبان انگلیسی‌اش، با لهجهٔ غلیظ ‏بلغاری، به‌اندازهٔ کافی‌ست، اما او شرمنده‌است از ضعف زبانش و از خواب‌آلودگیش، و یک‌بند دارد ‏پوزش می‌خواهد. صبحانهٔ فردا را هم باید از حالا از منوی موجود سفارش بدهیم.‏

اتاق‌هایمان نزدیک هم است. ساختمان هتل تروتمیز است. شاید بعد از فروپاشی رژیم «سوسیالیستی» در بلغارستان ‏ساخته‌شده. اما رختخواب و ملافه‌ها کهنه و فرسوده‌اند، هر چند تمیز. دستگاه تهویهٔ هوای اتاقم کار ‏تمی‌کند. اتاق اندکی بو می‌دهد. حالا باشد تا فردا. گرمای هوای شهر و اتاقم ۲۵ درجه ‏‏(سلسیوس) است.‏

دیدار دوستان و گپ‌هایمان، و دوندگی‌های تا دیر وقت شب ذهنم را فعال کرده و خواب به چشمم ‏نمی‌آید. سروصدای بلند ترافیک خیابان اصلی پشت پنجره هم مزاحم است. هنگام جست‌وجوی ‏هتل پیش از سفر، عکس‌های بیرون این هتل هیچ چیزی از این خیابان و ترافیک آن نشان نمی‌داد. ‏حالا می‌فهمم که هتل در کنار جادهٔ اصلی شمارهٔ ۹ بلغارستان جای‌دارد! امشب چاره‌اش قرص ‏خواب‌آور است و پس از بلعیدنش در جا به خواب می‌روم.‏

‏***‏
بوفه‌ای برای صبحانه ندارند. قهوه دارند و چای کیسه‌ای با انواع مزه‌ها. این چای‌های با مزهٔ میوه و ‏ادویه و غیره را من «قرتی‌بازی» می‌نامم و دوست ندارم. چای باید معمولی باشد! روی پاکت تنها ‏چای «معمولی» موجود نوشته‌اند ‏Black tea‏. یعنی معلوم نیست چه نوع چای معمولی‌ست: ‏Earl ‎Gray, English breakfest, Darjeeling,‎‏ یا چه نوعی؟ باشد! چاره چیست؟! آب داغ را باید از کسی ‏که پشت پیشخوان بار است درخواست کرد.‏

هوا آفتابی و ملایم و دلپذیر است. با وجود نعرهٔ ترافیک خیابان مجاور می‌توان در حیاط کنار هتل ‏نشست. آن‌چه را دیشب از پیش سفارش دادیم توی بشقابی چیده‌اند و جلویمان می‌گذارند. چند ‏ورق نان سفید ماشینی برایمان گذاشته‌اند. نان تیره ندارند. نان بیشتر می‌خواهیم و نیز این‌که همه ‏را برشته کنند. خانمی که بشقاب‌ها را آورده «اوکی» می‌گوید، نان‌ها را می‌برد، و دقایقی بعد با ‏تعداد بیشتری ورق نان برشته (و برخی سوخته) بر می‌گردد. یکی از دوستان چای دوم می‌خواهد، ‏خانم خدمتکار با خشونت می‌گوید ‏At the bar!‎‏ و می‌رود. باید رفت و از بار آب داغ گرفت و یک کیسهٔ ‏دیگر چای برداشت. «آب پرتقال» شربتی زردرنگ است که مزه‌اش هیچ ربطی به آب پرتقال ندارد. ‏محتوای بشقاب چیزهایی‌ست که در بقالی‌هایی مثل لیدل ‏Lidl‏ در سراسر اروپا یافت می‌شود: یک ‏ورق پنیر زرد در نایلون، یک تکه پنیر نرم در بسته‌بندی سه‌گوش، یک بستهٔ کوچک مربای توت‌فرنگی، ‏یک بستهٔ کوچک کره. دو ورق «ژامبون»، دوسه ورق سالامی، به اضافهٔ یک تخم مرغ آب‌پز سفت و ‏سرد، و چند برش هندوانه. هیچ چیز «بلغاری» در این بشقاب نیست. اما روزهای بعد می‌گوییم ‏ژامبون و سالامی را حذف کنند، و آن‌وقت تکه‌ای پنیر سفید بلغار جانشین آن‌ها می‌شود؛ یعنی سه نوع پنیر!

بورگاس
پس از صبحانه با ماشینمان به‌سوی مرکز شهر می‌رانیم، پارکینگی پیدا می‌کنیم. مقررات و شیوهٔ ‏پرداخت آن شبیه پارکینگ‌های معمولی جاهای دیگر اروپاست.‏

شهر پیش از ظهر یکشنبه خلوت است و خیلی از فروشگاه‌ها هنوز باز نشده‌اند. این‌جا بخش قدیمی ‏شهر است: جمع‌وجور و «نقلی». این‌جا و آن‌جا خانه‌ها و ساختمان‌های متروک و نیمه‌ویران دیده ‏می‌شود. پیداست که پس از فروپاشی نظام «سوسیالیسم واقعاً موجود» به حال خود رها شده‌اند.‏

خیابان باریک الکساندروفسکا ‏Aleksandrovska‏ در مرکز شهر و پس‌کوچه‌های پیرامون آن محل ‏فروشگاه‌ها و کافه‌ها و رستوران‌ها، و مسیری برای قدم زدن است. شبیه «خیابان ملکه» ‏Drottninggatan‏ خودمان است در استکهلم. جز چند زن سالخوردهٔ دست‌فروش که کنار خیابان ‏میوه‌هایی را بر بساط کوچک‌شان چیده‌اند، جنب‌وجوشی دیده نمی‌شود. یکی از دوستان با دیدن ‏انجیر تازه در بساطی، به هیجان می‌آید و بستهٔ بزرگی می‌خرد. ارزان است، و زن سالخورده به‌جای ‏بقیهٔ اسکناس مقدار دیگری انجیر می‌دهد. زیادمان است و تا پایان سفرمان نمی‌رسیم که همه را ‏بخوریم و مقداری را دور می‌ریزیم.‏

پس از کمی گشتن در کوچه‌های خلوت، به میدان بزرگی می‌رسیم با معماری و مجسمه‌سازی‌های سبک دوران شوروی، و اکنون می‌دانم که تمامی میدان و مجسمه‌هایش «یادبود ارتش شوروی» است که بلغارستان را از چنگ آلمان نازی نجات داد. سپس از پارکی پر درخت می‌گذریم و وقت ناهار است که در ‏رستورانی ساحلی می‌نشینیم. دوستان آبجوی بلغاری کامنیتسا ‏Kamenitsa‏ می‌گیرند. می‌چشند و ‏از آبجوی «شمس» آن قدیم‌ها یاد می‌کنند. می‌چشم، و تأیید می‌کنم. اما من باید حساب و کتاب ‏حجم مایعاتی را که می‌نوشم نگه دارم و به‌جای آبجو، شراب سفید بلغاری با نام ‏Early Birds‏ از ‏انگور سووینیون بلان ‏Sauvignon Blanc‏ می‌گیرم. خنک و خوشگوار است. انتخاب یکی از دوستان ‏درست است که ماهی ‏Sea bream‏ سفارش می‌دهد که به بلغاری ‏Tsipura‏ و آن‌سوی همین دریا ‏در ترکیه «چیپورا» نامیده می‌شود. نام فارسی آن را نیافتم. من و دوست دیگری با سفارش چیزی ‏که عکسش توی منو اشتهاآور است، کلاه سرمان می‌رود: چیزی چرب و بدمزه ساخته از آشغال ‏گوشت به شکل کتلت یا همبرگر. هر دو فقط تکهٔ کوچکی از آن می‌خوریم و بقیه را رها می‌کنیم.‏

سرهایمان از آبجو و شراب نیم‌گرم است که بهایی نزدیک به نیمی از بهای غذایی مشابه در ‏استکهلم می‌پردازیم، و سپس گامی به قدم زدن بر شن‌های ساحل می‌نهیم. هوا نیمه‌آفتابی‌ست ‏با گرمای ملایم. اما بادی پیوسته و نیرومند از سوی دریا می‌وزد و آب دریا موج بر می‌دارد. با این حال ‏کسانی نیمه لخت بر حوله‌هایشان خوابیده‌اند و آفتاب می‌گیرند، و یکی دو نفر توی آب بر تخته‌هایی ‏بادبانی موج‌سواری می‌کنند.‏

چه زیباست دریای آبی و بی‌کران و این آرامش! سال‌ها بود دلم برایش تنگ شده‌بود. دریاها و ‏آب‌های پیرامون استکهلم آبی نیست، سربی‌رنگ است.‏

نیم ساعتی در طول ساحل در جهت نزدیک شدن به ماشین‌مان می‌رویم، با خاطراتی در سر از ‏قدم‌زدن‌های بر ساحل‌ها. در طول راه از عرض یک پارک می‌گذریم و به تصادف از یادمان «جان‌دادگان ‏ضد فاشیست» ‏Pantheon of the Fallen Antifascists ‎‏ سر در می‌آوریم. یادمانی دیدنی‌ست. نام ‏جان‌دادگان را بر سنگ و سیمان حک کرده‌اند، و بر ترکیبی معنی‌دار، مبارزی دارد سنگ و دیوار را ‏می‌شکافد تا برگردد و مبارزه را ادامه دهد. تماشای جدیت او مو بر تنم راست می‌کند.‏

در آن‌سوی پارک خیابان‌های شیک شروع می‌شود، و یک بقالی هست. لازم است چیزهایی بخریم ‏و شام را در اتاق هتل‌مان سرهم‌بندی کنیم. اما زود می‌فهمیم که این بقالی زیادی لوکس است، ‏خیلی چیزها ندارد، و قیمت‌هایش خیلی بالاست.‏

کمی بعد با ماشینمان به یک شعبهٔ لیدل که نزدیک هتل‌مان شناسایی کرده‌ایم می‌رویم و خرید ‏می‌کنیم: نان، کالباس، پنیر، گوجه فرنگی، خیار، میوه، آب، و البته شراب!‏

تا پاسی از شب نوش‌خواری و خاطره‌گویی با دوستان یک‌دل، و گوش دادن به موسیقی از یوتیوب، ‏خوش است. یک بطری ودکای ساخت لیتوانی داریم به نام سوبیه‌سکی ‏Sobieski‏ (سردار ‏لهستانی بیش از ۵۰۰ سال پیش)، و شراب قرمز بلغاری با نام ‏Cheval de Katarzyna‏ از انگور ‏Melrot‏ که به سلیقهٔ من ‏بسیار گواراست.‏

ادامه دارد.
بخش‌های دیگر این سفرنامه: ۲ و ۳ و ۴ و ۵ و ۶ و ۷.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

29 June 2016

کاپریچیوی ایتالیایی

‏1-‏ پیوتر ایلیچ چایکوفسکی آهنگساز بزرگ روس در سال 1880 برای گریز از فاجعه‌ی ‏پس از یک ازدواج ناموفق و فراموش کردن ناراحتی‌ها، همراه با برادرش به شهر رم، ‏پایتخت ایتالیا سفر کرد. او در نامه‌ای از آن‌جا برای پشتبان بزرگش "مادام فون‌مک" ‏نوشت که بر پایه‌ی ملودی‌های ایتالیایی که در کوچه و بازار شنیده و نیز تکه‌هایی از ‏نوت‌هایی که دیده، یک اثر جالب تازه آفریده‌است. نام این اثر دیرتر "کاپریچیوی ‏ایتالیایی" نهاده شد و نخستین بار در دسامبر همان سال در مسکو اجرا شد.‏

من در سال‌های کودکی و نوجوانی بخش‌هایی از این اثر زیبا را بر متن ‏نمایشنامه‌های رادیویی می‌شنیدم، و شیفته‌ی آن بودم، بی آن‌که بدانم نام آن ‏چیست و اثر کیست. سال‌ها دیرتر در "اتاق موسیقی" دانشگاه صنعتی آریامهر ‏‏(شریف) بود که صفحه‌ی آن را یافتم.‏

در این نشانی آن را بشنوید. چند دقیقه‌ای باید صبر کنید تا اثر به "جاهای خوبش" ‏برسد!‏

‏2-‏ مارک زاکربرگ آفریننده‌ی فیسبوک و کارشناسان شرکت او در یک بررسی ‏استراتژیک برای آینده‌ی شبکه‌های اجتماعی، و به‌ویژه فیسبوک، به این نتیجه ‏رسیده‌اند که زمان مرگ کلام نوشتاری در این شبکه‌ها فرا رسیده، و به زودی شکل ‏بیان مفاهیم و مطالب بیشتر و بیشتر به سوی تصویر متحرک و زنده، یعنی پخش ‏کلیپ‌های ویدئویی زنده خواهد رفت. در همین لحظه ویدئوهای زنده که در فیسبوک ‏منتشر می‌شود، رتبه‌بندی هفت بار بالاتر از یک نوشته‌ی عادی دارد. شرح ماجرا را ‏در این نوشته بخوانید (به سوئدی، می‌توان با گوگل ترجمه کرد).‏

‏3-‏ به‌تازگی با گروهی از دوستان سفری ده روزه به ایتالیا کردم. اگر دو سه سال پیش ‏بود، بی‌گمان سفرنامه‌ای مفصل با جزئیات می‌نوشتم، اما اکنون با نداشتن وقت و ‏انرژی، و اکنون که کلام نوشتاری در این شبکه‌ها بی ارج‌تر می‌شود، تنها فهرستی ‏از جاهایی که رفتیم و دیدیم می‌نویسم، و چند عکس به آن می‌افزایم، باشد که ‏گامی به‌سوی آن بیان تصویری بردارم، هرچند که این‌ها تصاویر متحرک زنده نیستند. ‏در هر حال، این است "کاپریچیوی ایتالیایی" من!‏

نخست به میلان رفتیم، و در فرودگاه یک اتوموبیل بزرگ کرایه کردیم، و راندیم به‌سوی ‏نخستین ویلایی که کرایه کرده‌بودیم، نزدیک ساحل غربی دریاچه‌ی گاردا ‏Lago del Garda‏. ‏نام این‌جا "خانه‌ی زیتونستان‌های گاردا"ست، در روستای "بهشت" ‏Paradiso‏ در ‏Puegnago ‎sul Garda, Lombardia‏. چهار شب این‌جا پایگاهمان بود و از آن‌جا هر روز به اطراف ‏سفر کردیم. هنگام ورودمان خانم صاحبخانه نان و پنیر و سالامی و شراب سفید خنک ‏برایمان روی میز گذاشت، و رفت. بامدادان آبتنی در استخر ویلا، در میان چمن و گل و گیاه، ‏صفا داشت. خانم صاحبخانه اجازه داد که از یک درخت پر از ازگیل ژاپنی بسیار آبدار و ‏خوشمزه (به ایتالیایی ‏nespole، به انگلیسی ‏loquat، به سوئدی ‏japansk mispel‏) هر قدر ‏می‌خواهیم بچینیم و بخوریم. چه کیفی داشت!‏

جاهایی که در آن اطراف دیدیم، این‌ها بودند: شهرک سالو ‏Salò‏ زادگاه گاسپارو سالو ‏Gasparo Da Salò (1540 – 1609)‎‏ مخترع ویولون، باغ شگفت‌انگیز و باورنکردنی ریویرا ‏Gardone Riviera، شهر بسیار ‏زیبای ‏Riva del Garda‏ در انتهای شمالی دریاچه‌ی گاردا، شهر ساحلی ‏Desenzano del ‎Garda‏ و بقایای یک ویلای باستانی از دوران امپراتوری رم، شبه‌جزیره و روستای سیرمیونه ‏Sirmione،شهر ورونا ‏Verona، آمفی‌تئاتر معروف آن ‏Arena، و خانه‌ی ژولیت (معشوقه‌ی رومئو)، پل آجری قدیمی و قصر کاستل‌وکچیو ‏Castelvecchio، و تاکستان‌ها و شراب‌سازی‌های والپولیچلا ‏Valpolicella‏.‏

روز پنجم به‌سوی اقامتگاه بعدی‌مان، ویلایی بسیار بزرگ در دهکده‌ی اوسماته ‏Osmate, ‎Lombardia، کنار دریاچه کوچک موناته ‏Lago di Monate، نزدیک دریاچه ماجیوره ‏Lago ‎Maggiore‏ رهسپار شدیم. این‌جا از پذیرایی "زنده" خبری نبود، اما مقادیر زیادی ماکارونی و ‏نان و مواد دیگر در آشپزخانه برایمان گذاشته بودند تا به ذائقه‌ی خود بپزیم و بخوریم. این‌جا ‏نیز یک درخت گیلاس بود، با گیلاس‌های نارس و ترش.‏

این جاها را در آن اطراف دیدیم: شهر زیبای لاونو ‏Laveno‏ با "تله کابین" بسیار بلندش و ‏چشم‌انداز زیبا برفراز دریاچه ماجیوره، شهر ترمتزو ‏Tremezzo‏ در ساحل دریاچه‌ی کومو ‏Como‏ و باغ افسانه‌ای ویلا کارلوتا ‏Villa Carlotta، با قایق تا آن‌سوی دریاچه و شهرک نقلی ‏بلاجیو ‏Bellagio، دیر سانتا کاترینا دل ساسو ‏Santa Caterina del Sasso‏ در ساحل دریاچه ‏ماجیوره، و شهر رنو ‏Reno.‏ در شهر آنگرو Angero پس از دیدار از قلعه بزرگ آن، مسابقه‌ی فوتبال سوئد و ایتالیا را در یک بار تماشا ‏کردیم (و سوئد باخت!)‏.

روز نهم به آخرین اقامتگاهمان، یک هتل – آپارتمان در میلان رفتیم، کلیسای جامع شهر، ‏گالری ویتوریو امانوئل دوم ‏Galleria Vittorio Emanuele II، و شاهکار لئوناردو داوینچی ‏تابلوی "شام آخر" را در کنار صومعه‌ی سانتا ماریا دل گراتسیه ‏Santa Maria delle Grazie‏ ‏تماشا کردیم.‏

روز دهم هنگام بازگشت از فرودگاه لیناته‌ی میلان به استکهلم بود. کل این ماجرا، با بلیت ‏هواپیما و کرایه‌ی ماشین و کرایه‌ی ویلاها و سوخت و بلیت‌های موزه‌ها و جاهای دیدنی، و ‏خورد و خوراک در رستوران و نوشیدن شراب‌های خوب، منهای خریدهای شخصی، نفری ‏چیزی نزدیک به 11000 کرون سوئد آب خورد، که به نظر من خیلی خوب است. و این هم ‏بیان تصویری:‏

با مخترع ویولون
باغ ریویرا و مجسمه زنی که گیسو بر آبشار می‌شوید
نمایی از شهر ریوا دل گاردا
یادبود خلبانان آزمایش پرواز با سرعت‌های بالا، دسینزانو
آمفی‌تئاتر ورونا
ویلای ما در روستای "بهشت"‏
پلکان دیر سانتا کاترینا دل ساسو‏
کلیسای جامع میلان
شام آخر
لاونو

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

29 November 2015

برخورد نزدیک از نوع اول!‏

عکس تزئینی‌ست و افراد موجود در آن
ربطی به موضوع این نوشته ندارند.‏
فیلم کلاسیک علمی – تخیلی «برخورد نزدیک از نوع سوم»‏ ‎ Close Encounters of the Third Kind ساخته‌ی اسپیلبرگ را خیلی‌ها دیده‌اند. من خیلی وقت پیش داستانکی نوشتم با نام «برخورد ‏نزدیک از نوع اس‌ام‌اس» که در وبلاگم و نیز در کتاب "قطران در عسل" هست و برخی از دوستانم با مهر بسیار آن را می‌پسندند. اکنون می‌خواهم ‏داستان برخورد نزدیک از نوع اول را نقل کنم.‏

هفته‌ی پیش که برای کتابخوانی به شهر کلن آلمان رفته بودم، در آخرین روز سفرم زوجی بسیار ‏عزیز از دوستان که در پذیرایی از من سنگ تمام گذاشتند، نیمروز سخن از ناهار گفتند. گویا فلان ‏رستوران ایرانی شهر کلن در آن نیمروز یکشنیه شلوغ بود و جای پارکینگ هم نداشت، پس بر این ‏قرار آمدند و آمدیم که برویم به یک رستوران ایرانی دیگر که کمی دورتر از مرکز شهر است، و گویا جای ‏پارکینگ هم دارد.‏

رفتیم. وارد رستوران شدیم، و ناگهان با سالنی پر از جمعیت و پر از دود کباب، و با خدمتکارانی که ‏عرق‌ریزان به هر سو می‌دویدند روبه‌رو شدیم. عجب! چرا امروز این‌جا این‌قدر شلوغ است؟ این میز، ‏آن میز، کجا بنشینیم؟ - و سرانجام میزی خالی را انتخاب کردیم و نشستیم.‏

خانم خدمتکاری که از کنارمان می‌گذشت، گفت:‏
‏- خوش آمدید! بفرمایید بنشینید! البته نیم‌ساعتی طول می‌کشد که ما به "این‌ها" برسیم و بعد از ‏شما پذیرایی کنیم!‏

‏"این‌ها"؟ "دوزاری"مان نیافتاد، و نشستیم. اما هنوز صورت غذا و آب برایمان نیاورده‌بودند که چشمتان ‏روز بد نبیند، ناگهان از یک گوشه‌ی کیپ نشسته‌ی رستوران صدایی بلندگو-وار و گوشخراش به هوا ‏برخاست:‏

‏- جون تو، نفسش بالا نمیاد!‏

ما به هم نگاه کردیم، و چیزی دستگیرمان نشد. سی ثانیه بعد صدای گوش‌خراش بلندگوی انسانی ‏تکرار شد:‏

‏- ناز نفست اصغری! بگو تا تیکه پاره‌اش کنم!‏

همه‌ی مهمانان رستوران با نگاه‌هایی ترس‌خورده یکدیگر را نگاه می‌کردند. فضای عجیبی بود. خانم ‏همراهمان پرسان گفت:‏

‏- دارند فیلم می‌گیرند؟

به‌راستی هم، از ذهن ما گذشت که شاید این‌جا در فضای این رستوران چلوکبابی شهر کلن گروهی ‏دارند فیلمی تهیه می‌کنند. اما هیچ نشانی از فیلم‌بردار و دوربین فیلم‌برداری و دستیاران ریز و درشت ‏نبود. پس این چه ماجرایی‌ست؟ جریان چیست؟ کمی بعد فریاد گوشخراش بعدی به هوا رفت:‏

‏- تو نمیری، حریف نمی‌بینم این وسط!‏

ما تصمیمان را گرفتیم: برخیزیم و برویم به یک رستوران دیگر! برخاستیم، دست بردیم و کت و ‏بارانی‌مان را برداشتیم، اما سه تن از خدمتکاران رستوران گویی چشم خوابانده بودند و این لحظه را ‏می‌پاییدند، خود را رساندند و بر ما آویختند:‏

‏- آقا، خانم، نه، شما رو به‌خدا نروید! شما مشتری ما هستید! خواهش می‌کنیم بنشینید! ببخشید! ‏ما ساکتشان می‌کنیم! نروید! شما را به‌خدا نروید!‏

دست و بازویمان را گرفته‌بودند، بر ما آویخته‌بودند، حسابی التماس می‌کردند. ای بابا! جریان ‏چیست؟ این‌ها کیستند؟ چه کنیم؟

دلمان به حال خدمتکاران سوخت، و نشستیم. خانم خدمتکاری بریده – بریده و نامفهوم در گوشمان ‏زمزمه کرد که از هنگامی که این گروه وارد رستوران شده‌اند و دو نفر از آن‌ها با هم دعوایشان شده ‏و عربده‌کشی‌ها شروع شده، او دست‌هایش دارد می‌لرزد، و خیلی خوشحال است از این‌که ما وارد ‏شده‌ایم و شاید آن‌ها به احترام ما خفقان بگیرند. اما... آخر... خب، این‌ها کیستند؟ خانم خدمتکار ‏بریده‌- بریده و به‌نجوا می‌گوید:‏

‏- خب، می‌دانید، آن‌جا، توی مملکت همه جور محدودیت هست، و این طفلک‌ها بیرون که می‌آیند، ‏یک ذره که مشروب می‌خورند، بدمستی می‌کنند!‏

کم‌کم دستگیرمان شد که "این‌ها" یک گروه گردشگر ایرانی‌اند که یک تور مسافرتی گرفته‌اند و ‏آمده‌اند. از قضا راننده و کمک راننده‌ی اتوبوس این تور آلمانی هستند، در پاسخ خواست مسافران، ‏راننده و کمکش آنان را به این رستوران چلوکبابی ایرانی آورده‌اند، و اینک، خودشان، آن گوشه ‏نشسته‌اند، دارند چیزی می‌خورند و ترسان و لرزان این عربده‌جویی‌ها را تماشا می‌کنند. گویا ‏گروهی یزدی و گروهی اصفهانی مسافران این توراند و در طول راه با هم دعوایشان شده. این‌جا یزدی‌ها ‏دارند نفس‌کش می‌طلبند. کارکنان رستوران طرف دیگر دعوا را برده‌اند و جایی نشانده‌اند که این ‏جاهل عربده‌کش نبیندش، و او دارد با عربده‌هایش صدایش را به او می‌رساند.‏

عجب! مرا باش که خیال می‌کردم جاهل و جاهل‌بازی در آن‌سوی انقلاب 57 جا مانده‌است! چه ‏خیال خامی!‏

خدمتکاران رستوران تازه ما را قانع کرده‌اند که بنشینیم، که مردی که او را "آقای مهندس" می‌نامند، ‏از میز آن بلندگوی جاهل بر می‌خیزد و به‌سوی میز ما می‌آید. او می‌آید و با کمال شرمندگی از ما ‏سه نفر عذرخواهی می‌کند و ابراز شرمندگی می‌کند از رفتار غیرمتمدنانه‌ی همسفر و ‏هم‌میزی‌شان. چاره چیست! باشد آقا، عیبی ندارد، حالا این دفعه هم برای گل روی شما "آقای ‏مهندس"!‏

دو دقیقه بعد بلندگوی جاهل می‌آید سر میز کنار میز ما، و با لحنی مستانه شروع می‌کند به تعریف ماجرای دعوا به ‏همسفران اتوبوسش که بر گرد آن میز نشسته‌اند:‏

‏- این خواهر ک... اصصن جرئت داره نفس بکشه؟ ک... ننه‌اش خندیده! بهش گفتم ک...ک... زن‌ ‏ج...! جرئت داری پاتو از اتوبوس بذار بیرون! می‌بینین رفته اون پشت مثث موش تو سولاخ قایم ‏شده؟

همسر دوستم نگاهش را می‌دزدد. و ناگهان صدای ضربه‌ی شدیدی از آن میز بلند می‌شود. خیال ‏می‌کنم که بلندگوی جاهل چاقوی ضامن‌دارش را در آورده و کوبیده روی میز، اما نه، او گویا از شدت ‏هیجان زده و لیوان دوغی را واژگون کرده‌است.‏

دندان روی جگر می‌گذاریم. می‌نشینیم، کباب زیادی برشته‌ی تیپیک ایرانی را می‌خوریم. ‏رستوران‌های ایرانی اغلب بلد نیستند که کباب را نباید آن‌قدر برشته کنند که به تفاله‌ی گوشت ‏تبدیل شود. تازه، به‌جای ماهی قزل‌آلا برای همسر دوستم تکه‌هایی از ماهی لاکس از ‏بسته‌بندی‌های خیلی ارزان فروشگاه "آلدی" آورده‌اند و کلی باید جر و بحث کرد تا ببرند و عوضش ‏کنند.‏

ما هنوز نشسته‌ایم که اتوبوس و مسافرانش عزم سفر می‌کنند، اما ناگهان یکی دیگر از مسافران با ‏صدای آواز یکی از این خواننده‌های مرد ایرانی که خیانت پیشه کرده و آوازهای زنان خواننده‌ی پیش ‏از انقلاب، چون مرضیه و دلکش و غیره، را مردانه می‌خواند، همصدا می‌شود و وسط رستوران ‏آوازش را ول می‌دهد، و همسفران غریو "ناز نفست" سر می‌دهند...‏

خلاصه... برخوردی بود از "نوع اول" با هم میهنان سابق و لاحق. من در اصل تفریح کردم و ‏سپاسگزار بودم و هستم از میزبانان عزیزم که امکان این برخورد را برایم فراهم آوردند. اما می‌دانم ‏که آن‌دو در رنج بودند، هر چه هم که من گفتم.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

31 August 2015

ایستانبول، ایستانبول!‏

در سال‌های نوجوانی، در اردبیل، ترانه‌ی زیبایی می‌شنیدم از رادیوی رشت، با صدای مارک آریان، ‏خواننده فرانسوی – بلژیکی، از پدر و مادری ارمنی – لبنانی، مهاجر از ترکیه. ترانه "ایستانبول – ‏ایستانبول" نام داشت. از شعر ترانه، که به‌زبان فرانسوی بود، جز نام "ایستانبول" هیچ چیز ‏نمی‌فهمیدم، اما ملودی‌های زیبای آن دل جوانم را می‌کشید و با خود می‌برد به آن‌سوی کوه‌ها و ‏دشت‌ها، تا به شهری به‌نام استانبول.‏

سال‌ها آمد و رفت، و استانبول نادیده ماند، تا همین آخر هفته‌ی گذشته. با دوستم رفتیم و سه ‏شب آن‌جا در هتل بودیم... می‌دانم! می‌دانم! اکنون دوستانی که آشنایان و امکاناتی در استانبول ‏دارند می‌خواهند کله‌ام را بکنند که چرا خبرشان نکردم! ولی...، خب، وقت تنگ بود و تنها دوستی هم که خبرش ‏کردم با مهربانی‌های بی‌کرانش پشیمانم کرد از این‌که خبرش کردم!‏

و اما "ایستانبول": در هوایی گرم در فرودگاه صبیحه گؤکچن نشستیم و در ترافیکی سنگین با ‏اتوبوس فرودگاه به‌سوی شهر روان شدیم. چیزی که در طول این چهل پنجاه کیلومتر توجهمان را ‏جلب کرد، حضور ماشین‌های پلیس علنی و "مخفی" در فواصل کوتاه در سراسر این مسیر، و در ‏شهر، بود: ترساندن تروریست‌ها و بمب‌گذاران، یا...؟

هتل ما درست در گوشه‌ی "میدان تقسیم" بود که همین چندی پیش جوانان ترکیه در آن حماسه ‏آفریدند. هرگز عکس آن شیرزن را فراموش نمی‌کنم که سینه‌اش را پیش ماشین آب‌پاش پلیس سپر ‏کرده‌است.‏

و "میدان تقسیم" امروز... از ایستگاه اتوبوس تا هتل، از کنار پارک "گزی" و از نیمی از میدان تقسیم ‏گذشتیم. اما... عجب! این‌جا که تهران است! همه فارسی حرف می‌زنند! این‌جا پر است از ‏گردشگران ایرانی، از پیر و جوان، زن و مرد... هتل‌مان هم پر است از ایرانیان! گوشه و کنار میدان ‏تقسیم را کنده‌اند، نرده کشیده‌اند، زمین آن ناهموار است، و گوشه‌ای از آن را پلیس مسلسل ‏به‌دست در اشغال دارد.‏


و آن‌جاست خیابان معروف "استقلال"، پر از فروشگاه‌ها، پر از شلوغی، پر از مردمی که می‌روند و ‏می‌آیند، و پر از ایرانیان. آن‌جا در گوشه‌ای چند جوان ایرانی ساز می‌زنند و می‌خوانند که "امشب در ‏سر شوری" دارند و "باز امشب در اوج آسمان"اند. گروه بزرگی، کم‌وبیش همه ایرانی، بر گردشان ‏جمع شده‌اند و گوش می‌دهند. این‌جا، در کنار زنان و دختران نیمه برهنه، پر است از گروه‌های زنان ‏با چادر مشکی و روبنده، از امارات و عربستان. من به‌جای آن‌ها احساس خفقان می‌کنم. به یاد ‏پدرم می‌افتم که با دیدن زنانی که با چادر سفت و سخت رو می‌گرفتند، دو انگشتش را به‌سوی ‏صورتشان می‌برد و می‌گفت: خوخ‌خ‌خ!‏

و این است استانبول: رستوران‌های بی‌شمار؛ کؤفته، پاتلیجان، آبجوی افس، شراب‌های بی‌کیفیت، ‏عرق "راکی"، راکی، راکی... ماهی‌های تازه و خوشمزه، چیپورا (چوپرا)، له‌ورک ‏Levrek، کباب، ‏کباب، کباب...، شلوغی، سروصدا... گدایان، از همه رقم: خردسال و بسیار خردسال، هر یک با ‏سازی در دست. آیا پناهندگان سوری‌اند؟ پسرک ده دوازده ساله‌ای در گوشه‌ای بر زمین نشسته، ‏یک زانویش را با شلواری نازک و پاره بغل زده، و دستش را بر سر تازه‌تراشیده‌اش می‌کشد. سر ‏به‌زیر و با نگاهی دوخته بر زمین آن‌چنان درد و غمی بر چهره دارد که بی‌اختیار دلم به‌درد می‌آید. آیا ‏‏"داعش" همه‌ی کسانش را کشته، هستی‌اش را به غارت برده، به او تجاوز کرده‌اند، و تنها و بی‌کس ‏و بی‌پناه و گرسنه از گوشه‌ی خیابان استقلال سر درآورده؟ هنوز چند گام دور نشده‌ایم که با دودلی ‏رو بر می‌گردانم و نگاه می‌کنم، تا شاید بروم و پولی به او بدهم. اما می‌بینم که زن و مردی فربه به ‏او نزدیک می‌شوند، با او حرف می زنند، و او دست به زیر پیراهنش می‌برد و مشتی پول به آن‌ها ‏می‌دهد! دیرتر دوستی می‌گوید که این کودکان همه اعضای یک بانداند.‏

آن‌جاست کوچه‌ی باریک و سنگ‌فرش و سرازیری که به‌سوی پل قالاتا می‌رود. این‌جا هم پر است از ‏فروشگاه‌های گوناگون، اما خلوت‌تر است. ایرانیان تا این‌جا نمی‌آیند، اما توریست‌های اروپایی ‏می‌آیند. در یک سوی کوچه "موزه‌ی مولوی‌خانه‌ی قالاتا"ست، و در سوی دیگر "برج قالاتا". در ‏سفرمان به نیو زیلند و استرالیا آن‌قدر بالای برج‌های "اسکای ویو" رفتیم که دیگر هیچ جاذبه‌ای ‏برایمان ندارد.‏

و این‌جاست پل معروف قالاتا. کنار آب می‌ایستیم و تماشا می‌کنیم. قایق‌های مسافربری بر آب‌های ‏مواج "هالیچ" [خلیج] می‌آیند و می‌روند. مرغان دریایی جیغ می‌زنند. در خشکی‌های این‌سو و ‏آن‌سو به هر طرف که نگاه می‌کنی پر است از مناره و مناره و مناره... چه‌قدر مسجد؟ مراباش که ‏خیال می‌کردم اردبیل پرمسجدترین شهر جهان است! اما نه، استانبول بی‌گمان بارها بیشتر از ‏اردبیل مسجد دارد – حتی به نسبت جمعیت و حتی به نسبت مساحت.‏ صدای اذان، صدای اذان...

و آن‌جاست بوسفور خیال‌انگیز، و در آن‌سو، در "اوسکودار" خاک آسیا آغاز می‌شود. در آن‌سو ‏مسجد "آیازما" از همین‌جا، از کنار پل قالاتا دیده می‌شود: رد پای ناظم حکمت آن‌جاست: پس از ‏دوازده سال و پنج ماه و شانزده روز که در زندان بود، بیرون آمد، دست در دست همسرش منور ‏‏«مسجد آیازما را پشت سر گذاشتند و در سکوت به‌سوی بوسفور رفتند. به آب نزدیک شدند و ‏جایی برای خود یافتند. در آن نزدیکی فانوس دریایی "قیز قالاسی" چشمک می‌زد. کشتی‌ها چون ‏همیشه در بوسفور در رفت‌وآمد بودند. مشت خود را پر از آب کرد. بیش از دوازده سال این لحظه را ‏انتظار کشیده‌بود. همچنان که دست منور را محکم در دست داشت، صدای برخورد موج‌ها را به ‏ساحل گوش فرا داد. ایستاد و ستارگان درشت و درخشان آسمان را حریصانه تماشا کرد، تماشا ‏کرد...» [از این نوشته که ترجمه و اقتباس خود من است و نه ترجمه‌ی فلان "پرزیدنت"!]‏

آن‌سوی پل قالاتا، جمعیت بر "امین‌اؤنو" ‏Eminönü‏ موج می‌زند، نشسته و ایستاده بر سکوها و کنار ‏بساط دستفروشان. از میان جمعیت تونل زیرگذر زیر میدان به‌زحمت می‌توان راهی گشود و عبور ‏کرد. هوا گرم و مرطوب و خفه است. و این‌جاست "میصیر چارشی‌سی" ‏Mısır çarşısı‏ بازار مصری یا ‏بازار ادویه‌فروشان: دکان، دکان، دکان...، و ادویه، ادویه، ادویه... شلوغی، سروصدا. این‌جا هم زبان ‏فارسی شنیده می‌شود.‏

"بازار بزرگ" ‏Böyük Çarşı‏ و بازار ادویه‌فروشان اکنون کم‌وبیش به هم چسبیده‌اند. در پیچ و خم‌های ‏بازار سردرگم می‌شویم. چه‌قدر دکان! چه‌قدر کالا! همه بی‌مصرف و بنجل! به‌قول دوستم: این‌جا هیچ چیز ‏نمی‌بینی که شاید روزی در طول زندگی هوس خرید آن را داشته‌ای! استکان‌های کمرباریک طلایی! ‏شمشیر و خنجر! مجسمه‌ها و گلدان‌هایی که معلوم نیست کجا باید گذاشتشان؛ کیف‌ها و ‏کفش‌های ازمدافتاده؛ فروشنده‌هایی که به اصرار می‌خواهند چیزی قالبتان کنند... با این‌همه ‏دوستم یک شال می‌خرد و من یک بسته چای نعناع! دوستم یک قهوه ترک می‌نوشد و من بستنی ‏می‌خورم.‏

موزه – کلیسا - مسجد "ایا صوفیه" با تاریخ 1700 ساله زیر آفتاب داغ له‌له می‌زند. بخش بزرگی از ‏آن را دارند ترمیم می‌کنند. تابلوهای بزرگ و گردی که با نام الله و محمد و علی و... بر گوشه‌های ‏سقف بلند آن آویخته‌اند، همه‌ی فضای آن را به‌کلی خراب کرده‌است.‏

به "مسجد کبود" (سلیمانیه) که می‌رسیم وقت نماز است و راهمان نمی‌دهند. ما نیز از گرما له‌له ‏می‌زنیم و هوس آبجو کرده‌ایم، اما اردوغان فروش نوشیدنی‌های الکلی را در نزدیکی مسجدها ‏ممنوع کرده‌است. در پارک "گلخانه" هم نوشیدنی بهتر از قهوه و دوغ گیرمان نمی‌آید.‏

جالب‌ترین جایی که در طول این سفر دیدم، آب‌انبار باستانی و 1600 ساله‌ی ‏Yerebatan Sarnıcı‏ ‏است، با مجسمه‌های مدوسای سرنگون (دوشیزه‌ی با گیسوانی از مارها). گوشه‌هایی از آن را ‏پیشترها در فیلم جیمزباندی "از روسیه با عشق" (ساخت 1963 - در ایران به نام "دامی برای جیمز باند") با شرکت شون کانری دیده‌ام.‏

و باز شلوغی خیابان استقلال است، و بلال‌فروشان، و بلوط‌فروشان، و بستنی‌فروشان، و ‏‏"سیمیت"فروشان، و گدایان، و خوانندگان ایرانی، و ایرانیان، و زنان چادری عرب، و زنان نیمه‌برهنه و...‏

این‌جا وارد هر موزه یا هر فروشگاه بزرگی که می‌شوید، باید از بازرسی بدنی عبور کنید. این‌جا ‏می‌خواهم آب بخرم. بقال جوان نخست به‌ترکی و سپس به انگلیسی می‌پرسد که چندتا ‏می‌خواهم، و من در فکرم که بطری بزرگ بردارم یا بطری کوچک. اما او نمی‌تواند دندان روی جگر ‏بگذارد، و زیر لب به‌ترکی می‌گوید "هیچ زبان حالیش نیست"! و آنگاه که به‌ترکی قیمت را از او ‏می‌پرسم، سخت شرمنده می‌شود.‏

این‌جا رانندگان تاکسی برای من و شمای توریست وسط روز تاکسی‌مترشان را روی نرخ بعد از نیمه ‏شب تنظیم می‌کنند تا پول بیشتری بگیرند. از "آت میدانی" تا نزدیکی "تقسیم" تاکسی‌متر 65 لیره ‏و خرده‌ای نشان می‌دهد (220 کرون سوئد). 70 لیره می‌دهم، راننده‌ی تیپ جاهلی، دارد از ‏شیشه‌ی بازش بر سر یک عابر پیاده که از جلوی او رد شده فریاد می‌زند و دست می‌برد زیر صندلی ‏و تهدید می‌کند که الان قمه‌اش را می‌کشد و می‌رود و او را تکه‌پاره می‌کند، و در همین حال توی ‏دستش اسکناس 50 لیره‌ای مرا ماهرانه با یک اسکناس 5 لیره‌ای عوض می‌کند، و بعد ادعا می‌کند ‏که فقط 25 لیره داده‌ام! چاره‌چیست؟ در برابر تهدید قمه کشیدن، باید 5 لیره را گرفت و یک 50 ‏لیره‌ای دیگر داد! یعنی سفری 40 لیره‌ای به قیمت 115 لیره تمام می‌شود!‏

اما رستوران‌های این‌جا پر از خدمتکاران مهربان و نیمه مست است که می زنند و جام شراب ‏نیم‌خورده‌ات را چپه می‌کنند، و بعد آن را دوباره پر می‌کنند، و حتی چند جرعه روی میز می‌ریزند! ‏راکی یا ودکا که سفارش بدهی، پیمانه‌ای ندارند، بطری را همین‌طور سرازیر می‌کنند توی لیوان، و باز مقداری ‏روی میز می‌ریزند!‏

دوست عزیزی که مقیم استانبول است، برایمان سنگ تمام می‌گذارد، آن‌قدر که مایه‌ی دلخوری ما ‏می‌شود. او مارا با ماشینش به جاهایی دورتر از ناف توریستی استانبول می‌برد. در منطقه‌ی ‏‏"بشیک‌تاش" ‏Beşiktaş‏ نخست زیر بارانی سیل‌آسا در "قورو چشمه" ‏Kuruçeşme‏ در یک رستوران ‏ماهی‌های زنده شامی گوارا می‌خوریم و سپس در اورتاکؤی ‏Ortaköy‏ به کافه‌ای در پارک مشرف به ‏بوسفور می‌رویم. روز بعد باز با ماشین این دوست نخست به پارک ساحلی فلوریا Florya می‌رویم و در ‏کافه‌ای مشرف به دریای مرمره چیزی می‌نوشیم. این پارک پر است از عروس و دامادهایی که برای ‏عکاسی و فیلم‌برداری می‌آیند. سپس به بخش آسیایی می‌رویم، در رستورانی که وسط میزهایش ‏اجاق زغالی دارد، کباب می‌پزیم و می‌خوریم، و ساعتی بعد دوستمان ما را به فرودگاه صبیحه ‏گؤکچن می‌رساند. دستش درد نکند. خیلی برایمان زحمت کشید.‏

دو ساعت و نیم در صف چک‌این و تحویل بار شرکت پگاسوس می‌ایستیم. بلبشوی غریبی‌ست. ‏کارکنان کند کار می‌کنند، صف تکان نمی‌خورد، و کسانی پیوسته توی صف می‌زنند. پروازمان هم یک ‏ساعت تأخیر اعلام نشده دارد. هیچ عین خیالشان هم نیست که خبری بدهند و عذری بخواهند. با ‏دوستم تصمیم می‌گیریم که دیگر هرگز به استانبول نیاییم!‏

‏***‏
ایستانبول ایستانبول با صدای مارک آریان، با زیرنویس ترکی، این‌جا. او ترانه‌های ترکی فراوانی نیز ‏خوانده‌است، از جمله ‏Kalbin yokmu?‎‏. ترانه‌ی معروف "کتی" نیز از اوست.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

31 May 2015

در آن سر دنیا - 16‏

پس از 9 ساعت و نیم پرواز با بزرگ‌ترین هواپیمای مسافربری جهان، ساعت شش بعد از ظهر ‏پنج‌شنبه نوزدهم فوریه در فرودگاه "جدید" هنگ‌کنگ که در شمال جزیره‌ی ‏Lantau‏ واقع است فرود ‏می‌آییم. اکنون به نیم‌کره‌ی شمالی باز گشته‌ایم، این‌جا نزدیک پایان زمستان است، اما هوا سرد ‏نیست.‏

گرچه هنگ‌کنگ تا سال 1997 نزدیک 150 سال به‌دست انگلیسی‌ها اداره می‌شد، اما نمی‌دانم ‏که آیا تأثیر همین 18 سال اخیر است، یا زمینه‌ی ذهنی‌ست که باعث می‌شود که از لحظه‌ی ورود ‏رد و نشان اداری و رفتاری "بلوک شرق"، بلوک "کمونیستی – سوسیالیستی" را در همه جا و همه ‏کس و همه‌ی پدیده‌ها می‌بینم: از رفتار گمرکچی‌ها و بازرسان گذرنامه تا شکل اتوبوس، و راننده، و ‏راهنمایی که ما را از فرودگاه تا هتل ‏The Cityview‏ می‌برد؛ تا لابی هتل، رفتار دفترداران آن، ‏ساختمان هتل، و بوی نای اتاق‌های آن، همه "بلوک شرقی"ست.‏

دو اتاق دونفره‌ی نزدیک هم داریم. باید یک تخت اضافه برای نفر پنجم‌مان بیاورند. زن خدمتکاری تخت ‏را می‌آورد و نصب می‌کند و می‌رود، و بعد خودمان تخت را جابه‌جا می‌کنیم تا فضای بهتری ایجاد ‏شود. تا جابه‌جا شویم و آماده‌ی بیرون رفتن شویم، دیر وقت شب شده‌است. راهنمای اتوبوس ‏گفته‌است که امشب به‌مناسبت سال نو یک کارناوال در خیابان‌های شهر در گردش است اما اکنون ‏از هرکس که می‌پرسیم، نمی‌دانند که کارناوال کی از کجا راه افتاده و اکنون به کجا رسیده و آیا تمام ‏شده یا نه. از خیر کارناوال می‌گذریم. خیابان‌های اصلی خلوت‌اند اما به خیابان‌های تنگ مرکز شهر ‏که می‌رسیم، رودی از جمعیت در آن‌ها جاری‌ست، موج می‌زند، و گذشتن از میانشان دشوار است. ‏فردا، شب سال نوی چینی‌ست و امشب مردم و به‌ویژه جوانان بیرون زده‌اند.‏

در میان جمعیت، بهت‌زده چند متری این‌ور و چند متری آن‌ور می‌رویم، و سرانجام تصمیم می‌گیریم ‏که به یک غذاخوری اصیل چینی که در کوچه‌ی قبلی دیدیم برویم و شامی بخوریم. من بارها غذای ‏چینی خورده‌ام اما هرگز زیر دندانم مزه نکرده و از آن خوشم نیامده‌است. یکی دیگر از دوستان نیز ‏بی‌میل است. با این حال می‌رویم. جایی شبیه قهوه‌خانه‌ها یا چلوکبابی‌های سنتی یا "بازاری" ‏خودمان است. شلوغ است و پر از جمعیت. هیچ‌یک از کارکنان آن یک کلمه هم انگلیسی بلد ‏نیستند. پس انگلیسی‌ها 150 سال این‌جا چه می‌کردند؟ ما را که می‌بینند می‌گیرند و می‌برندمان ‏داخل، چند نفر را جابه‌جا می‌کنند تا جا باز شود، بر گرد یک میز می‌نشانندمان، و منوهایی به ‏دستمان می‌دهند. چینی که بلد نیستیم بخوانیم، و تنها از روی عکس محتویات بشقاب‌ها چیزهایی ‏سفارش می‌دهیم. جنجال است و سروصدا و بگومگوهای خدمتکاران با فریاد و صدای بلند. بیگانگان ‏را با هم بر سر میز مشترک می‌نشانند. کمی بعد یک دختر و پسر جوان و خجالتی را هم به میز گرد ‏ما اضافه می‌کنند و می‌شویم هفت نفر.‏

خوراک چهار نفرمان را می‌آورند، و خوراک نفر پنجم را به‌قول معروف باید بروند موادش را پیدا کنند و ‏بخرند و بپزند و بیاورند، و خیلی طول دارد. دختر و پسر جوان گویا دلشان برای ناشیگری ما در خوردن ‏غذاهای چینی می‌سوزد و با اشاره‌ی دست راهنمایی‌مان می‌کنند که با چه سس‌هایی و چگونه ‏باید آن‌ها را بخوریم. هر چه هست می‌توان این‌ها را خورد و گرسنگی را برطرف کرد، اما نمی‌توان ‏گفت که خوشمزه‌اند.‏

دوستان سر صحبت را با دختر و پسر جوان باز می‌کنند. گویا دانشجو هستند و می‌توانند منظورشان ‏را به انگلیسی برسانند. آن‌ها هم از کارناوال امشب اطلاعی ندارند، اما می‌گویند که ساعت 8 ‏شب فردا آتش‌بازی بزرگ شب سال نو روی آب‌های روبه‌روی مرکز شهر برگزار می‌شود. می‌پرسیم ‏که جز مراسم آتش‌بازی، مردم به‌طور سنتی در شب سال نو در خانه‌ها چه می‌کنند، و آن‌دو همان ‏چیزهایی را تعریف می‌کنند که ما هم داریم: خانواده‌ها در خانه‌ی پدر و مادر جمع می‌شوند، غذاهای ‏سنتی می‌خورند، به یکدیگر هدیه می‌دهند، و از روز بعد به دید و بازدید بستگان و آشنایان می‌روند. ‏گمان نمی‌کنم که چینیان این مراسم را از "ایرانیان باستان" گرفته‌باشند.‏

گردش با راهنما

ساعت 8 صبح جمعه به محل قرار با اتوبوس گردش نیم‌روزه در هنگ‌هنگ می‌رویم که اندرو نام‌مان را ‏در آن نوشته‌است. اتوبوس مسافران دیگری را از هتل‌های دیگر بر می‌دارد و می‌شویم نزدیک ‏بیست نفر. نخستین بخش برنامه عبارت است از دیدار از بندر آبردین ‏Aberdeen، سوار شدن به ‏سامپان ‏Sampan‏ (قایق پت‌پتی) و بازدید از دهکده‌ی شناور ماهی‌گیری. قایق‌ها کوچک‌اند و هر یک ‏تا چهارده نفر را سوار می‌کنند. قایقران ما یک زن سالمند است که قایق را با مهارت از لابه‌لای ‏خانه‌های قایقی هدایت می‌کند، و تنها سه کلمه به انگلیسی از زبان او می‌شنویم: "فیشینگ ‏بوت"، و "سیکستی"! او پیوسته با دست به این و آن خانه‌ی قایقی اشاره می‌کند و تکرار می‌کند ‏‏"فیشینگ بوت"، "فیشینگ بوت"؛ و سرانجام، به اسکله که بر می‌گردیم، پیش از پهلو گرفتن، ‏می‌گوید که نفری "سیکستی" دلار باید بدهیم. راهنمای تور به‌شدت تأکید کرده‌است که مبادا پول ‏را در راه رفتن بپردازیم.‏

دهکده‌ی شناور، ساخته شده‌است از قایق‌های کوچک و بزرگ، کهنه و نیم‌کهنه، و اغلب متروک. ‏هیچ جنب‌وجوشی آن‌جا دیده نمی‌شود. شاید برای آن‌که شب سال نوست؟ تنها چهار یا پنج نفر را ‏در یکی دو خانه‌ی قایقی می‌بینیم. در این‌سوی دهکده یک رستوران عظیم شناور سه‌طبقه وجود ‏دارد، و آن‌جا نیز جنب‌وجوشی نیست.‏

ایستگاه بعدی یک کارگاه جواهرسازی‌ست. خانمی در اتاق کنفرانس کارگاه از تاریخچه کارگاه، ‏مرغوبیت محصولات آن، و از تخفیف‌های ویژه‌ی امروز می‌گوید و سپس به بازدید نمایشگاه و ‏فروشگاه‌شان می‌رویم. این‌جا با نخستین جواهرسازی سفرمان که در سنگاپور دیدیم چندان فرقی ‏ندارد: مجسمه‌هایی از موجودات گوناگون در اندازه‌های گوناگون از سنگ یشم به رنگ‌های گوناگون، ‏زینت‌آلاتی از فیروزه و یاقوت و مروارید و... دست‌وپا چلفتی که من هستم، گردن‌بند یکی از دوستان ‏را هنگام باز کردن از گردنش پاره کرده‌ام، و اکنون می‌خواهم چیزی مشابه آن برایش بخرم، اما این‌جا ‏هر چه هست عجق‌وجق است و هیچ چیزی به آن شیکی ندارند.‏

همه به اتوبوس برگشته‌ایم و در انتظار نشسته‌ایم، اما یک مرد و زن امریکایی پیدایشان نیست و با ‏پانزده دقیقه تأخیر می‌آیند. گویا مشغول معامله‌ی جواهرات بوده‌اند. اینان از یک گروه شش‌نفره ‏هستند. این مرد سالمند یک کابوی تمام‌عیار امریکایی‌ست که هر طور دلش می‌خواهد رفتار ‏می‌کند، خیال می‌کند که همه‌ی جهان و مردمانش ملک طلق و برده‌های او هستند، و او می‌تواند ‏ششلول‌هایش را بکشد و همه را بکشد. دیشب هم در فرودگاه کنار نوار متحرک چمدان‌ها بر سر ‏جمعیت فریاد می‌زد که کنار بروند و جلوی دید او را باز کنند و حتی زن سالمندی را با عصایش کنار زد ‏و با یکی از همراهان ما بگومگو کرد. اکنون نیز با قیافه‌ای حق‌به‌جانب و بی هیچ عذرخواهی از تأخیر سوار ‏می‌شود.‏

ایستگاه بعدی‌مان "بازار استنلی" ‏Stanley Market‏ است. سر راه از جاده‌ی کنار ساحل شنی ‏ریپولس ‏Repulse Bay‏ می‌گذریم. ساحل بسیار زیبا و لوکسی‌ست. راهنما از قیمت‌های سرسام‌آور ‏خانه‌ها و هتل‌های آن‌سوی جاده و مشرف بر این ساحل می‌گوید. این‌ها جای میلیونرها و ‏میلیاردرهاست. راهنما اضافه می‌کند که از این‌جا تورهایی با کشتی به جزیره‌ی ماکائو هم هست ‏که قمارخانه‌ی چین است و با لاس‌وگاس رقابت می‌کند. گویا بیماری قمار در میان چینیان ریشه‌های ‏کهنی دارد.‏

جاده در امتداد ساحل بر دامنه‌ی کوهی جنگل‌پوش پیچ‌وتاب می‌خورد و می‌رود. منظره‌های ‏زیبایی‌ست: در یک سو دریا و در سوی دیگر کوه و جنگل. همه پاکیزه. کمی بعد به میدانچه‌ای ‏می‌رسیم. راهنما می‌گوید که این‌جا یک ساعت و نیم وقت داریم که در بازار استنلی بگردیم و اگر ‏خواستیم چیزی بخوریم. پیاده می‌شویم و به درون پس‌کوچه‌های بازار می‌رویم. شبیه بازارهای ‏‏"آزاد" خودمان است، مانند بازار کویتی‌های قدیم آبادان، یا بازار ساحلی آستارا. جایی‌ست پر از ‏بنجل‌فروشی‌های رنگ و وارنگ، با همه نوع جنس یا در واقع "آشغال". این‌جا هیچ جاذبه‌ای برای من ‏ندارد. با دوستم قدم می‌زنیم و تماشا می‌کنیم، و در پایان در یک کافه‌ی فرانسوی چای و قهوه و ‏کیکی می‌خوریم و به اتوبوس بر می‌گردیم.‏

دعوا بر بلندی ویکتوریا

اکنون راهی مقصد بازدید نهایی هستیم که عبارت است از "بلندی ویکتوریا" ‏Victoria Peak‏. اتوبوس ‏ما را تا بالای بلندی می‌برد. جمعیت انبوهی در آن بالا هست. راهنما بیست دقیقه وقت می‌دهد که ‏از آن بالا چشم‌انداز معروف بندرگاه هنگ‌کنگ را تماشا کنیم و سپس در گوشه‌ای از میدان جمع ‏شویم. هوا مه‌آلود است و چیز زیادی از مناظر آن‌سوی آب پیدا نیست. تماشا می‌کنیم و عکس ‏می‌گیریم و بر می‌گردیم. راهنما نفری یک بلیت دستمان می‌دهد. باید در صفی بسیار طولانی ‏بایستیم و سپس با این بلیت‌ها سوار واگون‌هایی بشویم که مانند تله‌کابین در شیب تند دامنه‌ی ‏‏"بلندی ویکتوریا" پایین‌مان می‌برند تا در طول راه مناظر پیرامون را نیز تماشا کنیم، که البته بخت ‏یارمان نبوده و در این هوای مه‌آلود چیزی از آن‌ها پیدا نیست.‏

نزدیک یک ساعت توی صف می‌ایستیم. این‌جا نیز کابوی امریکایی و گروهش دیر می‌رسند و راهنما ‏آنان را می‌آورد و جلوتر از خیلی از مردم توی صف جایشان می‌دهد. اما گویا امر بر این کابوی مشتبه ‏شده و به آستانه‌ی در واگون هم که می‌رسد، خیال می‌کند که همه باید کنار بروند تا او و گروهش ‏پیش از همه سوار شوند! او به دو نفر از همراهان ما که جلوتر از همه ایستاده‌اند پرخاش‌کنان ‏می‌گوید که کنار بروند تا او و همسرش و گروهش سر صف بایستند! ایستادن در سر آن صف هیچ ‏معنا و امتیازی ندارد. ردیف‌های صندلی‌های توی واگون پشت به سراشیبی هستند و هیچ فرقی ‏نمی‌کند کی وارد واگون بشوید و کجای آن بنشینید. نمی‌دانم که او آیا این را می‌داند، یا نه. اما ‏دوستان ما که می‌دانند، از رفتار این کابوی به‌تنگ آمده‌اند، دلشان نمی‌خواهد به او رو بدهند و می‌گویند که حق آنان است که ‏همان‌جا که ایستاده‌اند بایستند و میل ندارند جایشان را به او بدهند. و چنین است که بگومگو و ‏دعوا آغاز می‌شود. کابوی امروز عصا ندارد و با دهانی کف‌کرده دستانش را بالا می‌برد و با آن ‏سن‌وسالش می‌خواهد حمله کند و دوست ما را بزند. همسرش بغلش کرده، مرتب دلداری‌اش ‏می‌دهد، چیزهایی زیر گوشش می‌خواند و می‌خواهد جلوی زد و خورد را بگیرد. دیگر همراهان مرد ‏هیچ نمی‌گویند. من دارم می‌کوشم که دوست دیگرمان را که آن جلو ایستاده آرام کنم. هر چه ‏هست، تلاش‌ها به ثمر می‌رسد و کابوی ششلولش را غلاف می‌کند، اما همچنان نا آرام است و ‏دنبال بهانه‌ای می‌گردد تا دعوا را از سر بگیرد. پیوسته از دوستمان می‌پرسد:‏

‏- کجایی هستی، هان؟ بگو ببینم کجایی هستی؟ - و دوستمان می‌گوید که ربطی به او ندارد.‏

من درست پشت دو دوستمان و رو به کابوی ایستاده‌ام. او پس از کمی غرولند رو به من می‌کند و ‏می‌پرسد:‏

‏- تو چی؟ تو هم با این‌ها هستی؟
آرام و سنگین پاسخ می‌دهم: - بله!‏
‏- خب، تو کجایی هستی؟
آرام و شمرده، با کشیدن کلمات، اما مؤدبانه می‌گویم:‏
‏- ربطی... به شما... ندارد... آقا!‏
‏- آهاااان... پس تو هم این تیپی هستی؟ خب، بگو دیگه، کجایی هستی؟ امریکای جنوبی هستی، ‏نه؟

در دل با خود می‌اندیشم: «بدبخت چه جهان کوچک و تنگی دارد. خیال می‌کند که جهان درست ‏شده از او و امریکایش و سروری‌اش بر دیگران، و تنها خارجیان مهاجرانی هستند که از امریکای ‏جنوبی می‌آیند. خیال می‌کند که این‌جا هم خاک امریکاست و توی "رنچ" خودش ایستاده و "حق" ‏دارد که همه جا پیش از همه وارد شود و هر طور دلش می‌خواهد رفتار کند.»‏

می‌گویم: - چطور مگر؟ می‌خواهید پیش از همه وارد شوید؟

جا می خورد و دستپاچه می‌گوید: - نه، نه! من نمی‌خواهم جلوتر از همه بروم... – و گویی آبی بر ‏آتش ریخته‌باشی، ساکت می‌شود. زیر چشمی می‌بینم که همراهانش نفسی به‌راحتی ‏می‌کشند. آیا این مرد بیمار است و همراهانش را نیز به‌تنگ آورده؟

واگون از راه می‌رسد و درش باز می‌شود. سه نفر از دوستان ما وارد می‌شوند و بعد من می‌گذارم ‏که کابوی و همراهانش وارد شوند. یک زن امریکایی دیگر با صف به کنارم می‌رسد و پرسان نگاهم ‏می‌کند. با دست اشاره می‌کنم "بفرمایید" و می‌گویم:‏

‏- اول شما بفرمایید، خانم!‏

زن لبخندی می‌زند و وارد می‌شود. به مردش هم راه می‌دهم. مرد با سر و دست حرکتی می‌کند، ‏یعنی «می‌بینی با چه آدم‌هایی طرف هستیم؟»، و وارد می‌شود. حالا دیگر نوبت من و دوستم ‏است.‏

هوای مه‌آلود بیرون، صندلی‌های پشت به سراشیب، و شکل و ساختمان واگون نمی‌گذارد که ‏منظره‌ای دیده شود. هیچ فرقی نمی‌کند کجای این واگون بنشینید. سرتاپایش هیچ تحفه‌ای هم ‏نبود که به عنوان جاذبه‌ای توریستی سوارش شوید. ما همه دوستمان را دور کرده‌ایم تا مبادا کابوی ‏مشتی به‌سوی او پرتاب کند و ماجرا از سر گرفته‌شود. کابوی به‌ظاهر به‌کلی آرام شده و همه چیز ‏را فراموش کرده. توی اتوبوس هم سرش را می‌اندازد و با زنش می‌رود جایی آن پشت می‌نشیند، و ‏قاه‌قاه خنده‌ی ما می‌ترکد. دوستان می‌گویند که کافی بود بگوییم که از "میدل ایست" هستیم تا او ‏شلوارش را زرد کند، البته اگر آن‌قدر سواد داشت که بداند "میدل ایست" کجاست و چه موجودات ‏مخوفی دارد! حالت‌ها و کف کردنش را به‌یاد می‌آوریم، بلند بلند به فارسی حرف می‌زنیم و بلند ‏می‌خندیم، و ماجرای کابوی همان‌جا تمام می‌شود.‏

آتش‌بازی شب سال نو

خیابان اصلی و مرکز خرید هنگ‌کنگ "نیتان رود" ‏Nathan Rd.‎‏ نام دارد. بخشی از این خیابان را ‏Golden Mile‏ می‌نامند و بخشی را ‏Ladie’s Market، و این‌ها نام‌هایی به‌جاست! باز ناهار را در یک ‏رستوران چینی می‌خوریم. این‌جا نیز جنجال و بی‌نظمی‌ست، و خوراک عوضی برای یکی از ‏همراهانمان می‌آورند. باقی روز را آن‌قدر مشغول گشت‌وگذار و تماشای اجناس و خرید در این خیابان ‏هستیم که شامگاه باید شتابان خود را به هتل برسانیم، خریدها را بگذاریم، و دوباره شتابان برگردیم ‏تا به تماشای آتش‌بازی امشب برسیم.‏

چیزی به ساعت 8 شب نمانده که یک تاکسی می‌گیریم و یک نفرمان به خیال خودمان "اضافی" سوار ‏می‌شود و پشت صندلی راننده خود را پنهان می‌کند. بعد کشف می‌کنیم که روی تاکسی‌های ‏هنگ‌کنگ نوشته‌اند که چهار نفر گنجایش دارند، یا پنج نفر، و این تاکسی از قضا پنج‌نفره بود و ‏دوستمان می‌توانست با خیال راحت در کنار دوست دیگر و راننده در صندلی جلو بنشیند. کلی به ‏این "زرنگی" بی‌جایمان می‌خندیم. نزدیک محل تماشای آتش‌بازی خیابان‌ها را بسته‌اند و تاکسی ‏نمی‌تواند جلوتر برود. پیاده می‌شویم و به رودی از مردم می‌پیوندیم که همه به‌سوی ساحل روانند.‏

با جریان جمعیت کم‌کم از میدان نزدیک برج ساعت ‏Tsim Sha Tsui Clock Tower‏ سر در می‌آوریم. ‏ساختمان دیدنی "مرکز فرهنگی تسیم شا تسویی" ‏Tsim Sha Tsui Cultural Center‏ و برج ساعت ‏بخشی از میدان دید ما را پوشانده‌اند، اما در میان جمعیت دیگر نمی‌توان جلوتر یا آن‌سوتر رفت. پس ‏همان‌جا می‌ایستیم و آتش‌بازی با پنج دقیقه تأخیر آغاز می‌شود.‏

آتش‌بازی زیبا و باشکوه بیست دقیقه طول می‌کشد. تماشا می‌کنیم و عکس می‌گیریم. در دهه‌ی ‏‏1990 فستیوالی در استکهلم برگزار می‌شد به‌نام "فستیوال آب" که در کنار همه‌ی برنامه‌هایش، ‏هر شب نوبت کشوری بود تا در مرکز شهر آتش‌بازی نمایش دهد، و این کشورها با هم مسابقه ‏می‌دادند. اغلب هنگ‌کنگ یا چین بودند، این مخترعان باروت و آتش‌بازی، که برنده می‌شدند. اما من، ‏هم در آن هنگام، و نیز اکنون، ضمن لذت بردن از زیبایی آتش‌بازی‌ها، به پول‌هایی فکر می‌کردم که ‏یک لحظه جرقه می‌زنند و سپس دود می‌شوند‏ و به هوا می‌روند: چه کارهای سودمندی که با این ‏پول‌ها نمی‌شد کرد؛ چه‌قدر گرسنگان را که نمی‌شد نان داد.‏

روز آخر

شنبه 21 فوریه آخرین روز این سفر پرماجرا و طولانی ماست. نیم ساعت پس از نیمه‌شب امشب ‏به‌سوی دوبی و سپس از آن‌جا به‌سوی استکهلم پرواز می‌کنیم. سراسر امروز نیز به قدم زدن در ‏خیابان نیتان و خیابان‌های فرعی آن می‌گذرد. کم‌کم از خیابان آوستین ‏Austin Rd.‎‏ سر در می‌آوریم و ‏در انتهای آن به برج بلند ‏ICC‏ می‌رویم. خیال داریم که به ‏Sky100 Hong Kong Observation Deck‏ ‏برویم که در طبقه‌ی صدم برج قرار دارد با چشم‌اندازی 360 درجه‌ای بر فراز هنگ‌کنگ. اما بهای بلیت ‏ورودی آن برای هر نفر 168 دلار هنگ‌کنگ است. می‌ارزد؟ نه، نمی‌ارزد! در عوض به بازارچه‌ی زیر ‏برج می‌رویم. جایی‌ست بسیار لوکس و شیک. در محوطه‌ی مرکزی آن پیکره‌ی یک بره را گذاشته‌اند ‏به نشانه‌ی سال نویی که سال گوسفند است، و مردم در کنار آن عکس می‌گیرند. می‌گردیم، ‏تماشا می‌کنیم، و در رستورانی چینی ناهار می‌خوریم. ساعت 8 شب باید در هتل باشیم تا ‏اتوبوسمان ما را به فرودگاه ببرد.‏

معجزه در فرودگاه

این نیز بزرگ‌ترین هواپیمای مسافربری جهان، ایرباس ‏A380-800‎‏ است. چند ردیف عقب‌تر از بخش ‏درجه یک نشسته‌ایم. دست به جیب شلوار می‌برم تا گوشی هوشمندم را در آورم و در "حالت ‏پرواز" قرارش دهم، اما گوشی نیست! آن‌یکی جیب، این‌یکی جیب... نه، نیست! دوستان همراه ‏می‌بینند و می‌فهمند. اعلام می‌کنم که تلفنم گم شده. خود گوشی به جهنم، در طول این سفر ‏بیش از پانصد عکس گرفته‌ام که همه توی آن گوشی‌ست. آن عکس‌های یادگاری را به هیچ قیمتی ‏نمی‌توان خرید و جبران کرد. چه شد گوشی؟ جیبم را زدند؟ جایی جا گذاشتمش؟ توی هتل؟ نه، در ‏همین سالن انتظار فرودگاه دستم بود. پس چه شد؟ ناگهان به‌یاد می‌آورم که رفتم و گوشه‌ای ‏نشستم و زانوانم را بالا بردم تا جوراب بلند کشی بپوشم تا در طول پرواز 9 ساعته تا دوبی و ‏سپس 7 ساعت پرواز از آن‌جا تا استکهلم، خون در ساق پاهایم لخته نشود، و آن‌جا باید گوشی از ‏جیبم لیز خورده‌باشد و بی صدا روی موکت نرم کف سالن انتظار افتاده‌باشد. از پیدا کردن آن قطع ‏امید کرده‌ام، اما دوستان تشویقم می‌کنند که تا در هواپیما را نبسته‌اند، از خدمه پرواز بخواهم که ‏اجازه دهند به سالن انتظار برگردم و دنبال گوشی بگردم. ولی آیا ممکن است چنین اجازه‌ای بدهند؟

نومیدانه به‌سوی در می‌روم. خانم سرپرست مهمانداران جلویم را می‌گیرد:‏

‏- کجا می‌روید، آقا؟
دستپاچه می‌گویم: - تلفنم را جا گذاشتم... توی سالن انتظار...‏
‏- چی‌تان را جا گذاشتید؟
‏- توی همین سالن انتظار که نشسته بودیم...‏
‏- چی‌تان را جا گذاشتید؟
‏- تلفنم را... تلفنم را...‏

او مردی شخصی‌پوش را صدا می‌زند که گویا از کارکنان فرودگاه است و با فهرست مسافران در ‏دست آمده تا کنترل کند و ببیند که آیا همه سوار شده‌اند یا نه، داستان را می‌گوید و می‌پرسد که ‏آیا او می‌تواند مرا تا سالن انتظار همراهی کند؟ مرد نگاهی به من می‌کند و می‌گوید که همراه او ‏بروم. باورم نمی‌شود. همراه او پیشاپیش می‌دوم. سالن انتظار خالی‌ست و تنها یک مرد درست ‏روی همان صندلی نشسته که من نشستم و جوراب پوشیدم، و یک گوشی تلفن روی صندلی کنار ‏او هست. آیا گوشی من است؟ با گام‌های بلند به‌سوی گوشی می‌شتابم. مرد نگاهم را که روی ‏گوشی ثابت شده می‌بیند، و آن را بر می‌دارد! نه، پس آن نیست! می‌رسم، و زمین موکت‌پوش ‏پشت صندلی را نگاه می‌کنم... هاه... آن‌جاست! گوشی من آن‌جا زیر صندلی، روی موکت، آرام ‏خوابیده‌است! برش می‌دارم و به مرد نشانش می‌دهم. با چشمانی از حدقه در آمده نگاهم ‏می‌کند. دارد شاخ در می‌آورد. من هم دارم ایمان می‌آورم به معجزه! شادمانه گوشی را از دور به ‏کارمند فرودگاه نشان می‌دهم و او حرکتی می‌کند، یعنی چه خوب، و به‌سوی هواپیما می‌دوم. ‏اکنون همه‌ی مهمانداران ماجرا را شنیده‌اند و با شادمانی پیشوازم می‌کنند. به دوستانم که ‏می‌رسم نخست سربه‌سرشان می‌گذارم و می‌گویم که گوشی نبود، و بعد همه خوشحال ‏می‌شوند.‏

بازگشت به آرامش

ظهر یکشنبه 22 فوریه در فرودگاه آرلاندای استکهلم می‌نشینیم. شهر خلوت‌تر از همیشه است زیرا ‏هم یکشنیه است، و هم "تعطیلات ورزشی زمستانی". این‌جا زمستان است و سرد است. اما چه سکوتی... آه چه آرامش دل‌پذیری... ‏سفر خوب و خوشی بود، با دوستان و همسفران خوب. و من بخش نیو زیلند سفر را بیش از همه ‏دوست داشتم. و اینک محله‌ام، و خانه‌ی ساکت ساکت...‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

21 May 2015

در آن سر دنیا - 15‏

شامگاه 15 فوریه است و از پنجره‌های ماشینی که دارد ما را از فرودگاه سیدنی به‌سوی ‏آپارتمان‌های ‏Oaks on Castlereagh‏ می‌برد، در خیابان‌های پر جمعیت فقط آدم‌های چینی می‌بینیم. ‏در همه‌ی خیابان‌ها به مناسبت نزدیکی سال نوی چینی پارچه‌هایی با نقاشی کله‌ی قوچ یا ‏گوسفند نیز آویخته‌اند. دوستان به‌شوخی می‌گویند که نکند هواپیما ما را به‌جای سیدنی به ‏هنگ‌کنگ یا چین آورده‌است، یا شاید همه‌ی این منطقه "چاینا تاون" سیدنی‌ست؟ اما نه. روزهای ‏بعد بیشتر و بیشتر به این نتیجه می‌رسیم که چینی‌ها دارند همه‌ی دنیا را می‌گیرند. به‌زودی ‏سه‌چهارم جهان چینی و یک چهارم آن هندی خواهد شد! همین شرکت محل کار مرا که 105 سال ‏سوئدی خالص بود، همین روزها چینی‌ها خریدند و اکنون کارفرمای من چینی‌ست!‏

قرار است که این‌جا چهار شب در دو آپارتمان مستقل اما به‌هم چسبیده بخوابیم. خیابان بیرون ‏مجتمع را کنده‌اند و در سراسر خیابان کلنگ‌های بادی و بیل‌های مکانیکی با سروصدایی کرکننده ‏مشغول کار اند.‏

همان شب نخست در این شهر به‌ظاهر سراسر چینی‌نشین، به محله‌ی چینی اندر چینی می‌رویم، ‏یک رستوران کره‌ای پیدا می‌کنیم که منقل‌های زغالی در وسط میزهایش دارد. شما گوشت یا ‏سبزیجات یا آبزیان دلخواهتان را انتخاب می‌کنید، برایتان می‌آورند و با سس‌های دلخواهتان روی ‏منقل وسط میزتان کباب می‌کنید و می‌خورید. اگر بخواهید کمک‌تان هم می‌کنند. بد نیست، هرچند ‏که در انتظار کباب شدن تکه‌ی بعدی باید با آب دهان روان بنشینید! سر تا پا هم بوی دود و کباب ‏می‌گیرید و به خانه بر می‌گردید!‏

و چه خانه‌ی پر سروصدایی‌ست! پنجره‌هایش به‌ظاهر دو جداره‌اند، اما هیچ جلوی سروصدای بیرون ‏را نمی‌گیرند. کارگران تا نیمه‌شب به کار کندن کف خیابان ادامه می‌دهند و تاتا-تاتای کلنگ بادی و ‏غرش بیل مکانیکی لحظه‌ای گوشتان را راحت نمی‌گذارد. و سپس، شب تا صبح، قطارهایی که روی ‏ریل‌های آن‌سوی همین خیابان به تونل ایستگاه مرکزی سیدنی می‌رسند، باید دم ایستگاه بوق ‏بزنند؛ و در این کلان‌شهر هر لحظه کسی بیمار می‌شود، هر لحظه جرمی اتفاق می‌افتد، هر لحظه ‏جایی آتش می‌گیرد، و آژیر آمبولانس و ماشین پلیس و ماشین آتش‌نشانی بی وقفه گوشتان را ‏سوراخ می‌کند: شب تا صبح، و صبح تا شب.‏

دستگاه تهویه‌ی آپارتمانی که من در آن می‌خوابم نیز غرش عجیبی دارد. می‌روم و شکایت می‌کنم. ‏می‌آیند و نگاه می‌کنند، و می‌گویند که همه‌ی آپارتمان‌های این‌طرف ساختمان، در همه‌ی طبقه‌ها، ‏همین صدا را دارند، و سازنده گفته‌است که این صدا نورمال است! کاریش نمی‌شود کرد!‏

گوش‌هایم...، گوش‌هایم...‏

راهنمای رایگان

روی نقشه‌ی شهر به‌تصادف آگهی انجمنی را می‌بینیم به‌نام ‏I’m Free‏ که هر روز در سه نوبت ‏گردشگران را به‌رایگان و پیاده در شهر می‌گردانند، دیدنی‌ها را نشانشان می‌دهند و تاریخچه‌ی آن‌ها ‏را تعریف می‌کنند. در پایان اگر خواستید می‌توانید پولی به‌سپاس به راهنما بدهید. ساعت ده‌ونیم ‏پیش از ظهر به محل حرکت تور در کنار ‏Sydney Town Hall‏ می‌رویم. نزدیک سی نفر شده‌ایم که دو ‏راهنمای جوان با بلوزی سبز بر تن که رویش نوشته‌شده ‏I’m Free‏ می‌آیند، ما را به دو بخش ‏می‌کنند، و هر یک با گروهی به راه می‌افتند. دختر جوان راهنما نخست ما را به ‏QVB‏ می‌برد، که ‏یعنی "ساختمان ملکه ویکتوریا". ساختمان باشکوهی‌ست که طبقه‌ی همکف و زیرین آن پر است از ‏مغازه‌ها و بوتیک‌های گوناگون. دوستان خیلی زود به این نتیجه می‌رسند که این‌جا همه چیز گران‌تر ‏از سوئد است، اما تماشا که خرجی ندارد!‏

دختر راهنما ما را از کوچه‌ای به کوچه‌ای و از خیابانی به خیابانی می‌برد و تعریف می‌کند. در کوچه و ‏خیابان این شهر پر سروصدا شنیدن صدای او دشوار است و لهجه‌ی استرالیایی او نیز فهم ‏حرف‌هایش را دشوارتر می‌کند.‏

این‌جا "بیمارستان روم" نام دارد، زیرا در سال 1810 با سرمایه‌گذاری کسانی که شرط گذاشته‌بودند ‏که سود حاصل از فروش واردات مشروب "روم" را صرف آن کنند ساخته شد. اما ساختمان بسیار ‏بزرگ‌تر از تعداد بیماران بود، و به‌تدریج استفاده‌های دیگری از آن کردند. اکنون بخشی از آن مقر ‏دیوان عالی کشور است و بخشی دیگر بیمارستان تخصصی چشم.‏

این خیابان ‏Martin Place‏ نام دارد و هر چهار بخش فیلم‌های "بالاتر از خطر" ‏Mission Impossible‏ را ‏این‌جا فیلم‌برداری کردند. سراسر خیابان را بستند و با جلوه‌هایی آراستندش تا تام کروز در آن بندبازی ‏کند و از او فیلم بگیرند.‏

این‌جا "هاید پارک" است با استخرها و مجسمه‌های زیبا و پرندگان عجیب و برخی پرندگان مزاحم. ‏این‌جا بازار بزرگ خیابان پیت ‏Pitt Street Shopping Mall‏ است با بهترین و معروف‌ترین فروشگاه‌های ‏مد و زیبایی از سراسر جهان. از آن‌سو اگر برویم به کتدرال سنت‌مری ‏St. Mary's Cathedral‏ ‏می‌رسیم که بسیار دیدنی‌ست، اما وقت نداریم و از این طرف می‌رویم.‏

این‌جا کوچه‌ی پرندگان است. صاحب این رستوران از ناپدید شدن صدای جیک‌جیک پرندگان از شهر نگران ‏شده، این قفس‌ها را با پرندگان دیجیتال گوناگون این‌جا آویزان کرده تا مردم شهر هرگاه دلشان برای ‏جیک‌جیک‌ها تنگ شد بیایند این‌جا و گوش بدهند. آفرین بر این صاحب رستوران طبیعت‌دوست. اما ‏چه سود: حتی این‌جا هم سروصدای شهر آن‌قدر زیاد است که جیک‌جیک مصنوعی قفس‌ها ‏به‌زحمت شنیده می‌شود.‏

این‌جا قدیمی‌ترین خانه‌ی موجود در سیدنی‌ست که ‏Cadman’s Cottage‏ نام دارد، در سال 1816 ‏ساخته شده و داستان‌هایی دارد. این محله‌ی قدیمی سیدنی‌ست که ‏The Rocks‏ نام دارد و آن نیز ‏بسیاری داستان‌ها دارد، از جمله این که زنان عشوه‌گری مردان را به پس‌کوچه‌های این‌جا ‏می‌کشاندند، و بعد کسانی از بالای دیوارها روی سر آن مردان تیره‌روز می‌پریدند و غارتشان ‏می‌کردند.‏

آن‌جا پل بزرگ و معروف از این‌سو به آن‌سوی بندرگاه سیدنی‌ست ‏The Harbour Bridge‏ که نزدیک ‏سی سال طول کشید تا بسازندش و سرانجام گشایش آن نیز مطابق برنامه‌ای که چیده‌بودند پیش ‏نرفت: درست در لحظه‌ای که فرماندار می‌خواست نوار گشایش پل را قیچی کند سربازی معترض سوار ‏بر اسب پیش تاخت و نوار را با شمشیرش برید، و باقی قضایا.‏

آن‌جا اسکله و بندرگاه و قوس ساحلی‌ست که ‏Circular Quay‏ نام دارد: ایستگاه همه‌ی قایق‌های ‏مسافربری به اطراف سیدنی از این‌جاست.‏

و آنک، آن‌جا، در آن انتهای قوس ساحلی، نمایی‌ست که همه می‌خواهند ببینند: چشم‌انداز ‏بی‌همتای ساختمان اپرای سیدنی Sydney Opera House!‏

این‌جا، نزدیک یکی از پایه‌های پل بزرگ سیدنی، گردش همراه با راهنما به پایان می‌رسد. هر کس ‏پولی به راهنما می‌دهد و او بی آن‌که نگاه کند چه‌قدر است اسکناس‌ها را توی کیفش فرو می‌کند. ‏ما نیز پولی می‌دهیم و سپس اندکی در همان اطراف می‌گردیم. این‌جا نیز صفی از تعداد زیادی ‏عروسک‌های پارچه‌ای سربازان چینی چیده‌اند گویا به پیشواز سال نوی چینی. سپس به‌سوی اپرا ‏می‌رویم و ساعاتی ساختمان آن را طواف می‌کنیم. ساعت‌های بازدید از درون آن به برنامه‌ی ما ‏نمی‌خورد و چند تن از دوستان تصمیم می‌گیرند که بلیت کنسرت فردا را بخرند تا هم درون بنای اپرا را ‏ببینند، و هم شاهد یک اجرای زنده در آن باشند. فردا قرار است کنسرتوهای معروف "چهار فصل" اثر ‏ویوالدی آن‌جا اجرا شود، و من آن‌قدر چپ و راست این اثر را شنیده‌ام که دیگر حالم از آن به‌هم ‏می‌خورد. پس من نیستم!‏

بندرگاه دارلینگ

روزی و نیم‌روزهایی و ساعاتی به گردش در خیابان اصلی "جرج" ‏George Street‏ و خیابان پیت ‏Pitt ‎Street‏ و دیگر خیابان‌ها، یا به تنبلی در خانه می‌گذرد. در بسیاری از خیابان‌ها قدم به قدم انواع ‏رستوران‌ها و غذاخوری‌های ملیت‌های گوناگون و اغلب چینی‌ست. چه قدر خوردن، و خوردن، و ‏خوردن؟ و من سخت کلافه‌ام از سروصدای گوش‌خراش و شبانه‌روزی این شهر.‏

یک روز داغ و آفتابی به سوی بندرگاه دارلینگ ‏Darling Harbour‏ می‌رویم که مرکز بسیاری از ‏دیدنی‌های سیدنی‌ست. سر راه "باغ چینی" Chinese Garden of Friendship را می‌بینیم. نفری شش دلار می‌دهیم و وارد ‏می‌شویم. این‌جا گل و گیاه و درختان چینی کاشته‌اند و با جویباری و آبشاری کوچک و استخرهایی، ‏محیطی آرام و دلپذیر و خنک پدید آورده‌اند. البته طبیعت غنی و بی‌کران نیو زیلند کجا و این باغ ‏کوچک که آسمان‌خراش‌ها پشت دیوارش قد افراشته‌اند و سروصدای شهر در آن به‌گوش می‌رسد ‏کجا؟ اما، خب، آرامش و خنکی آن دلپذیر است.‏

زیر آفتاب سوزان به بندرگاه دارلینگ می‌رسیم و عرق‌ریزان کمی بالا و پایین می‌رویم تا دروازه‌ی ‏ورودی آکواریوم معروف سیدنی "حیات دریایی" ‏Sydney Sea Life Aquarium‏ را پیدا می‌کنیم‏. قیمت بلیت ‏نفری 40 دلار است، اما چون حوض کوسه‌ها امروز بسته‌است، تخفیف می‌دهند و نفری 35 دلار ‏می‌گیرند.‏

جانداران جهان زیر آب به راستی زیبا، رنگارنگ، و شگفت‌انگیزاند. به گمانم سه ساعت آن‌جا ‏می‌چرخیم و می‌نشینیم و تماشا می‌کنیم.‏

سروصدا، تاتا تاتا، غرش موتورها، سوت، جیغ، بوق، فریاد، آژیر، و غرش این دستگاه تهویه... کجاست سکوت و ‏آرامش استکهلم و سکون محله و خانه‌ام؟ شاید بنای اپرای سیدنی برای همین لازم بود که بتوان ‏به آن پناه برد و به‌جای سروصدا به موسیقی گوش داد؟

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

16 May 2015

معرفی کتاب در تورونتو

در پای بخشی از آبشار نیاگارا. برف زمستانی هنوز آب نشده‌است.‏
از سفرنامه‌نویسی خسته شده‌ام و مانده‌ام که بخش‌های سیدنی و هنگ‌کنگ را از "سفر آن سر ‏دنیا" چگونه بنویسم و به‌پایان ببرم. در این فاصله سفری یک‌هفته‌ای به تورونتو هم پیش آمد. برای ‏این‌یکی دیگر سفرنامه نمی‌نویسم و تنها همین چند عکس به‌گمانم به‌اندازه‌ی کافی گویاست.‏

در محله‌ی چینی‌های تورونتو. عکس را
با کلیک بزرگ کنید و بکوشید
که بخش فارسی تابلو را ‏بخوانید.‏
جلسه‌ی معرفی کتاب "قطران در عسل" به همت "کانون کتاب تورونتو" برگزار شد. از علاقه و توجه ‏و مهمان‌نوازی این کانون بی‌نهایت سپاسگزارم و برای ادامه‌ی کارشان پیروزی‌های هر چه بیشتر آرزو ‏می‌کنم.‏

در این جلسه 25 نسخه از کتاب پیش و پس از سخنرانی من به‌سرعت به‌فروش رفت و "نایاب" شد! ‏همچنین دوستان قدیم و جدید فراوانی را از نزدیک دیدم، از جمله دوستان هم‌دانشگاهی را که چهل ‏سال بود ندیده‌بودم.‏

از مهر بی‌کران همه‌ی دوستان قدیم و جدید نیز سپاسگزارم که دیدارشان شادی‌آفرین بود و امکان ‏دیدار از استاد دکتر رضا براهنی و تماشای گوشه‌هایی از طبیعت زیبای کانادا را هم برایم فراهم کرد.‏


ترکیب رستوران مجارستانی و تایلندی (انتهای چپ عکس) به عقلتان می‌رسید؟

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

03 May 2015

در آن سر دنیا - 14‏

پرواز تا بریزبن دو ساعت طول می‌کشد، اما بریزبن و ملبورن یک ساعت اختلاف زمان دارند و ‏ساعت‌هایمان را باید عقب بکشیم. یک اتوبوس بزرگ ما و مسافران دیگری را سوار می‌کند و در ‏شاهراه ‏M1‎‏ به سوی شمال می‌راند.‏

این‌جا از خشکی اعماق استرالیا اثری نیست. باران می‌بارد، و دو طرف جاده سرسبز و زیباست. ‏شنیده‌ام که بریزبن شهر ساحلی زیبایی‌ست. اما محل اقامت ما شهرک دیگری‌ست به‌نام "نوسا ‏هدز" ‏Noosa Heads‏ در 200 کیلومتری شمال بریزبن. اتوبوس در یک ایستگاه سرراهی نزدیک ‏نیمه‌های راه می‌ایستد و مسافرانش را میان مینی‌بوس‌هایی که هر یک به‌سویی می‌روند پخش ‏می‌کند. هر چه جلوتر می‌رویم باران شدیدتر می‌شود. راننده‌ی مینی‌بوس در پاسخ یکی از ما که ‏می‌پرسد هوای این‌جا همیشه همین‌طور است، یا این از بخت بد ماست، می‌گوید که این تازه خوب ‏است و در هفته‌های اخیر شدیدتر از این می‌باریده! عجب! ما را باش که خیال می‌کردیم بعد از آن ‏همه دوندگی، این‌جا دیگر نوبت آفتاب و دریا و آبتنی‌ست!‏

زیر باران به مجتمع آپارتمان‌های ‏Mantra French Quarter‏ می‌رسیم. خانه‌ای کمی تنگ، اما پاکیزه ‏داریم، با دو اتاق خواب و یک نشیمن با تخت‌خواب اضافه، آشپزخانه و همه وسایل و دو حمام و ‏دستشویی. بالکن‌مان رو به باغی زیباست با استخر. ‏جابه‌جا می‌شویم و در انتظار بند آمدن باران سر و وضعمان را درست می‌کنیم.‏

اما باران خیال بند آمدن ندارد. لحظاتی می‌ایستد، و باز با شدت می‌بارد. در یکی از این ‏ایستادن‌هایش بیرون می‌رویم. شهر کوچک و نقلی و پاکیزه‌ای‌ست و پیداست که همه چیز آن برای ‏مشتریان دریا و آب‌تنی و استراحت ساخته شده‌است. خانه‌ی ما به همه‌جا نزدیک است. راسته‌ی ‏اصلی پر از بوتیک‌های لوکس است با لباس‌هایی از مارک‌های معروف، و قیمت‌های بالا. این‌جا باید ‏‏"کلاس بالا" باشید و مانند "خانم دکترها" خرید کنید!‏

کمی قدم می‌زنیم و تماشا می‌کنیم. دوستان لباس‌هایی را امتحان می‌کنند. ده بیست متر پشت ‏این راسته دریاست و خلیج کوچکی از دریای تاسمان. اکنون دیگر شامگاه است، دریا پر موج است، ‏هوا بارانی‌ست، و کسی در آب نیست.‏

رستوران فراوان است، اما چندان چیزی باب دندان و ذائقه‌ی ما ندارند. از رگباری شدید به زیر ‏نیم‌سقف بازارچه‌ای پناه برده‌ایم که دوستان مردی را با قوطی پیتزا به‌دست می‌بینند. دنبالش ‏می‌دوند و می‌پرسند که آن را از کجا خریده‌است، و او با خوشرویی تا در رستوران پیتزایی ‏همراهی‌مان می‌کند و نشانمان می‌دهد. این‌جا رستوران پیتزایی زاکاریز ‏Zachary's Gourmet Pizza ‎Bar‏ نام دارد. از عطر نان پیتزا همه بی‌تاب شده‌ایم. می‌نشینیم، آبجو می‌نوشیم و پیتزاهای ‏خوشمزه‌ای می‌خوریم.‏

دختر جوانی که پشت پیشخوان بار ایستاده و آبجوها را برایمان می‌آورد، هنگامی که می‌شنود که ‏از سوئد آمده‌ایم، شروع می‌کند به گپ زدن با دیگر مرد گروهمان. او زمانی یک دوست پسر سوئدی ‏داشته و هنوز یکی دو کلمه از زبان سوئدی به‌یاد دارد. اکنون دلش می‌خواهد چیزهای تازه‌ای یاد ‏بگیرد. استرالیایی‌ها علاقه‌ی ویژه‌ای به سوئد و سوئدی‌ها دارند. خیلی از سوئدی‌ها هم ناگهان ‏هوس می‌کنند که بیایند و در استرالیا زندگی کنند. یک گروه موسیقی کپی گروه قدیمی "آبا"ی ‏سوئدی ‏ABBA‏ هم‌اکنون در استرالیا فعال است، و استرالیایی‌ها آن‌قدر به "جشنواره‌ی آهنگ" ‏Melodifestivalen‏ یا همان "مسابقه‌ی آواز یوروویژن" ‏Eurovision Song Contest‏ علاقه نشان داده‌اند ‏که تماشا و دنبال کردن این مسابقه‌ی سالانه در استرالیا به "صنعتی" تبدیل شده، و سرانجام قرار ‏است که امسال برای نخستین بار گروهی از استرالیا نیز در این مسابقه‌ی اروپایی (!) شرکت کنند.‏

سرانجام، آب‌تنی

پنجشنبه باران پراکنده‌تر است: می‌بارد و نمی‌بارد، و هنگامی‌که نمی‌بارد هوای آفتابی آن‌قدر گرم ‏هست که بتوان آب‌تنی کرد. آب استخر مجتمع ما گرم است. این‌جا حوض‌های "جوشان" هم دارد. ‏آب‌تنی در این محیط آرام می‌چسبد. اما آب استخر به سلیقه‌ی من زیادی گرم است.‏

ساحل شنی دریا در صدمتری مجتمع ماست. ساحل شلوغ است. مردم آفتاب می‌گیرند و آب‌تنی و ‏موج‌بازی و موج‌سواری می‌کنند. روز ما به آب‌تنی در استخر و دریا و موج‌بازی و حمام آفتاب می‌گذرد ‏و برخی از دوستان به بازدید فروشگاه‌های شهر نیز می‌روند. شب باز رگبارهای شدیدی می‌بارد. من ‏و دوستم جایی در ایوان یک بار مشرف به دریا به‌نام ‏Noosa Surf Club پیدا کرده‌ایم، نشسته‌ایم و می‌خوریم و می‌نوشیم. ‏باد گاه قطرات ریز باران را بر پیکر ما می‌پاشاند. و ما، گرم از گفت‌وگوهایمان، خم به ابرو نمی‌آوریم. ‏دختر و پسر جوانی آن پایین تخته‌های موج‌سواری بر دست، دارند می‌روند که در تاریکی و زیر باران ‏توی دریا موج‌سواری کنند. آه از نهاد همه‌کسانی که آنان را می‌بینند بر می‌آید. همه با نگرانی با ‏نگاه بدرقه‌شان می‌کنند و چشم به‌راهشان هستند. خوشبختانه ده دقیقه طول نمی‌کشد که هر دو ‏آب‌چکان و لرزان پیدایشان می‌شود و به‌سوی خانه‌شان می‌روند. خب، جوان‌اند دیگر!‏

جزیره‌ی بهشت

ساعت 6:15 صبح زود جمعه 13 فوریه قرار است که به گردشی یک‌روزه به جزیره‌ی فریزر ‏Fraser ‎Island‏ در فاصله‌ی دو ساعتی نوسا برویم. بامداد، بر آسفالت خیس از باران دیشب در میدان نزدیک ‏خانه‌مان ایستاده‌ایم که ماشین خیلی مخصوص سفر در جنگل و باتلاق و کوه و کمر از راه می‌رسد ‏و سوارمان می‌کند. مسافرانی از هتل‌های دیگر هم هستند و سر راه کسان دیگری را هم سوار ‏می‌کنیم. به گمانم 14 نفر می‌شویم. این ماشین جان می‌دهد برای مأموریت‌های ارتشی: جایی را ‏که ما نشسته‌ایم، راست یا دروغ، می‌توان با چند دگمه و اهرم از باقی ماشین جدا کرد و حتی در ‏زیر آب راند. این تور متعلق به شرکت "اکتشاف جزیره‌ی فریزر" ‏Fraser Island Discovery‏ است که ‏گشت‌هایی در این جزیره ترتیب می‌دهد.‏

به‌سوی شمال می‌رویم. راننده، جیمی، مرد جوانی‌ست که در ضمن از بلندگو درباره‌ی منظره‌های ‏اطراف و آن‌چه می‌بینیم تعریف می‌کند و سخن می‌گوید. از جاده‌ای به دیگری، و به دیگری می‌پیچد، ‏از عرض ‏Great Sandy National Park‏ می‌گذرد، و در "ساحل رنگین‌کمان" ‏Rainbow Beach‏ ‏می‌ایستد تا کمی استراحت کنیم و چند جوان دیگر را هم سوار می‌کند. این‌جا یک قنادی و نانوایی ‏هست و کشف می‌کنیم که نان بربری هم دارد. آن را "نان ترکی" ‏Turkish bread‏ می‌نامند. دو تا ‏می‌خریم و آن‌قدر خوشمزه است که همین‌طور خالی هم می‌چسبد! کشف خوبی‌ست. بعد از این ‏برای صبحانه از این نان می‌توانیم بخریم.‏

کمی بعد بر ماسه‌های نرم ساحل می‌ایستیم و جیمی از دم و دستگاهی که پشت ماشین دارد ‏چای و قهوه و شیرینی به ما می‌دهد. در انتهای ماسه‌های شبه‌جزیره، در جایی به‌نام ‏Inskip Point‏ ‏باید با ماشین توی یک قایق برویم تا ما را از عرض یک تنگه بگذراند و به جزیره‌ی فریزر برساند. ‏مسافران زیر آفتاب تند با دوربین‌هایشان در پی شکار لحظه‌ای از بازی دولفین‌ها در آب هستند. ‏فاصله‌ی کوتاهی‌ست و ده پانزده دقیقه بیشتر طول نمی‌کشد. در آن‌سوی آب بر جاده‌ای که ‏‏"هفتادوپنج مایل" ‏‎75 Mile Beach Road‎‏ نام دارد، و جاده نیست، روی ماسه‌های نرم ساحل ‏می‌رانیم. در جاهایی درختان خشکیده بر زمین افتاده‌اند، راه را بسته‌اند، و ماشین‌مان از توی آب دریا ‏می‌راند و آن‌ها را دور می‌زند.‏

جیمی درباره‌ی جزیره و تاریخچه‌ی آن و جانداران و گیاهان و مقررات و غیره تعریف می‌کند. این‌جا ‏بزرگ‌ترین جزیره‌ی شنی جهان است اما ماسه‌های آن مواد لازم برای تغذیه‌ی گیاهان را هم دارد و ‏از همین رو جنگل‌های انبوه گرمسیری نیز در آن فراوان است. بیش از یکصد دریاچه‌ی آب شیرین ‏روی این جزیره هست. نام جزیره به زبان بومیانی که زمانی این‌جا می‌زیستند "گورری" ‏K'gari ‎‎(Gurri)‎‏ بوده‌است به معنای بهشت، با داستان‌های اساطیری مربوطه. بومیان جزیره که زمانی تا ‏‏3000 نفر هم می‌رسیدند، با آمدن اروپاییان نابود و ناپدید شدند یا از جزیره رفتند و از سال 1904 ‏دیگر هیچ بومی استرالیایی در "بهشت" زندگی نمی‌کند.‏

نام کنونی جزیره را زنی به‌نام الیزا فریزر ‏Eliza Fraser‏ بر آن نهاده‌است. او همسر کاپیتان جیمز فریزر ‏بود. در سال 1836 کشتی آنان نزدیک این جزیره غرق شد. سرنشینان کشتی با ماجراهایی به ‏جزیره رسیدند. دیرتر برخی‌شان، و از جمله کاپیتان در آن‌جا مردند. الیزا فریزر بعدها خود را به ‏انگلستان رساند و در هایدپارک لندن به نمایش و بازگویی داستان‌های شگفت‌انگیز ‏کشتی‌شکستگان، اسارت به دست بومیان استرالیایی و فرار از اسارت پرداخت. این داستان‌‌ها ‏به‌تدریج شاخ‌وبرگ‌های فراوانی یافتند، با افسانه در آمیختند، و به منبع درآمد الیزا تبدیل شدند. امروز ‏دانسته نیست که به‌راستی چه بر آنان گذشت. اما او از این کار پول و پله‌ای به‌هم زد و نامش را به ‏جزیره داد.‏

بزمجه

بخت یارمان است و یکی از انواع بزمجه‌های ‏varanus‏ ساکن جزیره را بر ساحل می‌بینیم. بیش از یک ‏متر طول دارد، سیاه است، با لکه‌های سفید. با نزدیک شدن ماشین ما آرام به‌سوی تپه‌های شنی ‏کنار جاده می‌رود. در این جزیره گویا بیش از هفتاد گونه از خزندگان، و از جمله تمساح آب شور هم ‏هست، اما زیارت گونه‌های دیگر دست نمی‌دهد.‏

جاده از ساحل به‌سوی درون جزیره و به اعماق جنگل می‌پیچد. این‌جا دیگر راهی نیست که بتوان با ‏ماشین‌های معمولی پیمود و باید جیپ شاسی‌بلند داشت. راهی‌ست پر دست‌انداز و ما پیوسته به ‏این‌سو آن‌سو و بالا و پایین پرتاب می‌شویم. به‌گمانم این ماشین‌سواری برای کسانی که کمردرد ‏دارند هیچ مناسب نیست. در جایی به‌نام "ایستگاه مرکزی" ‏Central Station‏ می‌ایستیم، پیاده ‏می‌شویم و نیم‌ساعتی در دل جنگل گرمسیری در کنار یک نهر آب بسیار زلال قدم می‌زنیم. درختان ‏بلند و تنومند این‌جا از نوع نی هستند و تویشان خالی‌ست. می‌توان رویشان تقه زد و پژواک صدا را ‏در درون خالی‌شان شنید.‏

دینگو، سگ وحشی

جیمی در طول راه پیوسته از دینگو، سگ وحشی این جزیره، سخن می‌گوید و وحشت می‌پراکند. ‏نام دینگو مرا به‌یاد کتاب "دینگو سگ وحشی، یا داستان نخستین عشق" از نویسنده‌ی روس "روویم ‏فرایرمان" ‏Ruvim Frayerman‏ می‌اندازد، چاپ انتشارات پروگرس مسکو با ترجمه‌ی "فردوس"، که ‏پیش از انقلاب مانند دیگر کتاب‌های چاپ پروگرس چون ورق زر دست‌به‌دست می‌دادیم و ‏می‌خواندیم. یک فیلم سینمایی نیز در سال 1962 در شوروی بر این داستان ساخته‌اند.‏

تکان‌های ماشین حسابی گرسنه‌مان کرده که به کنار دریاچه‌ی مکنزی ‏Lake McKenzie‏ می‌رسیم. ‏جیمی می‌گوید که می‌توانیم برویم و در دریاچه آب‌تنی کنیم تا او ناهارمان را حاضر کند. این‌جا و آن‌جا ‏هشدارهایی بر تابلوها نوشته‌اند که همراه داشتن خوراکی در بیرون از محوطه‌ی با نرده‌ها و تور ‏سیمی را ممنوع می‌کند، زیرا خطر حمله‌ی دینگو وجود دارد.‏

دریاچه‌ی شفابخش

دریاچه‌ای‌ست با آبی زلال چون اشک چشم، یا به‌قول سوئدی‌ها چون کریستال. ماسه‌های ساحل ‏سپید سپید است و از سیلیس صد در صد خالص. گویا اگر به پوست بدن مالیده شود، خواص ‏شگفت‌انگیزی دارد. بومیان این دریاچه را بورانگورا ‏Boorangoora‏ می‌نامیدند، که یعنی شفابخش. ‏جمعیت زیادی روی ساحل و در آب هستند. به‌زحمت جایی خالی پیدا می‌کنیم و زیر آفتاب داغ به آب ‏می‌زنیم. آب گرمای مطبوعی دارد و تا عمق چند متری همه چیز زیر آن به‌روشنی دیده می‌شود. ‏توی آب هستیم که باران‌های پراکنده‌ای هم می‌بارد. اما چه باک از خیس شدن؟! سیر شدن از این ‏آب‌تنی دشوار است، اما یک ساعت به‌سرعت سپری می‌شود و باید به محوطه‌ی غذاخوری ‏برگردیم. این آب‌تنی حسابی سرحالم آورده‌است. بومیان حق داشتند که دریاچه را شفابخش بنامند!‏

محوطه‌ی غذاخوری را در میان نرده‌ها و تورهای سیمی محصور کرده‌اند. هنگام ورود و خروج باید دری ‏را که تابلوی هشدار حمله‌ی دینگو رویش هست باز کرد و بعد از عبور با دقت آن را بست. جیمی ‏ماهی‌های پیچیده در کاغذ آلومینیومی برایمان کباب کرده‌است و با نان و سیب‌زمینی و سالاد فراوان ‏سرو می‌کند. هرکس که بخواهد می‌تواند شراب و آبجو هم از او بخرد. شراب سفید جالبی دارد که ‏در جام‌های پلاستیکی پایه‌دار و یک‌بار مصرف بسته‌بندی شده‌اند و آن‌ها را در یخ خوابانده‌است. ‏بسیار هوس‌انگیز است. یکی می‌خرم و می‌نوشم. با کباب ماهی خیلی می‌چسبد. شراب از انگور ‏Pinot Grigio‏ ست و ‏Copa di vino‏ نام دارد. اکنون می‌بینم که ساخت امریکاست، و فروشگاه ‏انحصاری سوئد هم در همین بسته‌بندی آن را دارد (باید سفارش داد).‏

این جیمی هم راننده‌ی ماهر ماشین عجیب‌مان، هم راهنما، و هم قهوه‌چی قهوه‌خانه‌ی سیارش ‏است. او این‌جا هم سایبان بزرگی بالای میزها کشیده تا باران بر سرمان نبارد و آفتاب نیازاردمان، و ‏هم برایمان کباب پخته‌است. در برخی کشورهای دیگر لابد لشگری را برای انجام این کارها بسیج ‏می‌کردند. در پایان جوانان همسفر کمکش می‌کنند که سایبان را جمع کند و یخدان‌ها را برایش تا ‏ماشین می‌برند. سوار می‌شویم تا با تحمل تکان‌های وحشتناک راه رفته را برگردیم.‏

در راه بازگشت، بر روی ماسه‌های ساحل دریای تاسمان به دیدار یک دینگو هم نائل می‌شویم. ‏گلوله‌ای به بزرگی یک توپ والیبال پیدا کرده، و دور آن پرسه می‌زند تا ببیند خوردنی‌ست یا نه. ‏جیمی ماشین را بر گرد او می‌چرخانه تا همه ببینندش و تا می‌خواهند عکس از او بگیرند. سخت ‏لاغر و مردنی‌ست، آن‌چنان که دوستان دلشان به‌حال او می‌سوزد و می‌گویند: «این که حتی نای ‏راه رفتن ندارد. چطور این‌همه وحشت از او می‌پراکنند؟» اگر مجاز بود، دوستان حتی خوراکی هم به ‏او می‌دادند!‏

ساعت شش بعد از ظهر خرد و خمیر از تکان‌های ماشین به خانه می‌رسیم. اما در مجموع گردش ‏خوبی بود.‏

روز شنبه 14 فوریه دیگر باران نمی‌بارد. برخی از دوستان به پیاده‌روی در "پارک ملی نوسا" می‌روند ‏که از همان چند قدمی خانه‌ی ما آغاز می‌شود. من تمام روز را به تنبلی و آب‌تنی در استخر و دریا ‏می‌گذرانم و شامگاه با دوستم در ساحل خلوت، آرام قدم می‌زنیم.‏

پروازمان از بریزبن به سیدنی ساعت دو و نیم بعد از ظهر یکشنبه است. صبح یکشنبه در لابی ‏مجتمع آپارتمانی به انتظار نشسته‌ایم، و برای نخستین بار در تمام طول سفرمان ماشینی که قرار ‏است ما را بردارد و به فرودگاه بریزبن برساند، با نیم ساعت تأخیر می‌آید. با این حال به‌موقع به ‏پروازمان می‌رسیم.‏

بدرود دریا و آب‌تنی و آرامش و تنبلی!‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏