10 June 2024

آرایشگر شهر سویل - ۲

پس از شبی با بدخوابی، این بار به تقصیر تق‌تق کولر، صبح زود بیدار می‌شوم. دوستی، که او هم ‏بدخوابی مزمن دارد، بیدار است. وسایل صبحانه‌مان ناقص است. از پنجره نگاه می‌کنیم. درست ‏روبه‌روی خانه‌مان کافه‌ای باز است و کسانی سر میزهای توی پیاده‌رو نشسته‌اند و دارند صبحانه ‏می‌خورند. دوست سوم میل دارد که به خواب و استراحت ادامه دهد. دونفری می‌زنیم بیرون و ‏آن‌جا خانم جوان و زیبا و مهربانی که هیچ انگلیسی نمی‌داند، به کمک واژه‌های مشترک میان ‏اسپانیایی و انگلیسی، و زیان بین‌المللی ایما و اشاره، سفارش ما را می‌گیرد. صبحانهٔ ساده‌ای ‏می‌خوریم و به حانه بر می‌گردیم. دوست سوم هنوز مشغول خواندن اخبار جهان از سایت‌های ‏گوناگون است.‏

ساعتی بعد سه‌نفری پیاده به‌سوی مرکز شهر، که مطابق نقشهٔ گوگل گویا نیم ساعت بیشتر راه ‏نیست، به راه می‌افتیم. آفتاب دارد داغ می‌شود. از راهی میان‌بُر و از پس‌کوچه‌های باریک می‌رویم. ‏مثل همهٔ دیگر رهگذران خود را به سایه‌ها می‌کشانیم. کف پاهای من می‌سوزد، روی پاهایم و ‏ساق پاهایم درد می‌کند. این درد دائمی ارمغان پیوند کلیه‌ای‌ست که از ۱۹۹۶ تا ۲۰۱۷ کار کرد و بعد از کار افتاد، اما درد ‏نوروپاتی ‏Neuropathy‏ هرگز از بین نمی‌رود و درمانی هم ندارد. کمی بعد کف کوچه‌ها سنگ‌فرش است و مرا به یاد ‏کوچه‌های «شهر کهنه»ی استکهلم می‌اندازد. این‌جا خرّازی‌فروشی‌ها و کافه‌ها بازند.‏

ناگهان از میدانی سر در می‌آوریم که بنای مدرن و بزرگ و جالبی وسط آن هست. این‌جا میدان ‏‏«تجسّم» ‏La Encarnación‏ است. ساختمان وسط این میدان را کاسب‌کاران پیرامون میدان و ‏شهرداری سویل به مسابقه گذاشتند، و سرانجام آرشیتکت آلمانی یورگن مایر ‏Jürgen Mayer‏ برنده ‏شد و نام آفریده‌اش را ‏Metropol Parasol‏ یا چتر (سایه‌بان) متروپل گذاشت. اما اهل محل پی‌بردند ‏که او می‌خواهد این نام را به ثبت برساند و بابت هر بار استفادهٔ رسمی از آن پولی بخواهد، پس، از ‏همان هنگام آماده شدن و افتتاح بنا در سال ۲۰۱۱، آن را ‏Setas de Sevilla‏ یعنی «قارچ‌های سویل» ‏نامیدند. سازه بر چهار پایه بنا شده و به‌راستی شبیه چهار قارچ است که به هم چسبیده‌اند.‏

با دوستی که خود آرشیتکت است سعی می‌کنیم حدس بزنیم جنس ورق‌هایی که در این بنا به‌کار ‏رفته چیست. لبه‌ها و مقطع آن‌ها شبیه تخته‌های چند لایه (مثل «تخته سه‌لا») است. من ‏نمی‌دانم و میان چوب و فلز سرگردانم. اما دوستم اصرار دارد که جنس آن‌ها چوب است. اکنون ‏می‌خوانم که حق با اوست: ادعا می‌شود که این بزرگ‌ترین سازهٔ چوبی جهان است؛ از چوب ‏کاج‌های فنلاندی به شکل چند لایه ساخته شده، به طول ۱۵۰ و عرض ۷۰ متر و بلندی ۲۶ متر. بی‌گمان مواد فراوانی به این چوب‌ها خورانده‌اند تا رطوبت و آب باران در آن‌ها نفوذ نکند، ورم نکنند و تغییر شکل ندهند. ‏طبقهٔ همکف زیر آن بازارچهٔ مواد غذایی‌ست، درست مثل ‏Saluhall‏ های استکهلم، مثلاً زیر ‏Hötorget‏. داخل این بازارچه خنک است و برای خنک شدن دقایقی در آن پرسه می‌زنیم. طبقه‌های ‏دوم و سوم آن برای کنسرت بزرگی که امروز در آن‌جا برپاست، بسته است. می‌توان روی سقف آن ‏رفت برای تماشای چشم‌اندازهای پیرامون. ما نرفتیم.‏

وقت ناهار است. سر نبش دو کوچه به درون رستورانی سرک می‌کشیم. کوچک و نقلی‌ست با چند ‏میز کوچک و باری با چهار نیمکت بلند. یکی از میزها اشغال است. تصمیم می‌گیریم که به چند جای ‏دیگر هم سر بزنیم و بعد انتخاب کنیم. همه جور جایی هست: بزرگ و کوچک و «لوکس» و معمولی. ‏هیچ کدامشان به دلمان نمی‌نشیند و تصمیم می‌گیریم به همان جای نقلی و «مردمی» اول ‏برگردیم. اما... آن‌جا اکنون بدجوری پر است. چه کنیم؟ برویم؟ بمانیم توی صف؟ دوستمان که ‏صبحانه نخورده خیلی گرسنه است. در همین شش‌وبش هستیم که یک چهارپایهٔ بلند کنار بار خالی ‏می‌شود. تا به طرف آن برویم یکی دیگر در کنارش خالی می‌شود. می‌نشینیم و هنوز جابه‌جا ‏نشده‌ایم که دوتای دیگر خالی می‌شود و جای ما جور می‌شود. پشت سر ما صفی درست ‏شده‌بود که هنوز برجاست و بلندتر می‌شود.‏

جا تنگ است، اما فضا خودمانی است. زن و مردی پشت میز بار سخت در تلاش و دوندگی برای ‏ادارهٔ رستوران هستند. دری باریک به آشپزخانه‌ای کوچک باز می‌شود. یکی از دوستان آبجو ‏می‌گیرد و دو نفرمان سانگریا (مخلوط شراب قرمز و عرق و نوشابه‌ای ترش، و دارچین، روی یخ). ‏تکه‌های یخ آن‌قدر بزرگ و زیاد است که حجم کمی برای مخلوط نوشیدنی می‌ماند. در آن هوای گرم ‏بسیار گواراست. میان خوراکی‌های موجود چیزی بهتر از همان میگوپلو پیدا نمی‌کنیم، و هر سه ‏همان را سفارش می‌دهیم. در اندازهٔ تاپاز ‏Tapas‏.‏

من اشتها ندارم و میگوپلو را به زور سانگریا می‌بلعم. اما دوستان سیر نمی‌شوند و یک تاپاز دیگر ‏متشکل از چهار تکه گوشت سفارش می‌دهند. اصرار دارند که من هم سهمی از آن بخورم. باشد. ‏یک تکه را به زور سانگریا می‌خورم. مزهٔ تاس‌کباب خودمان را دارد. دوستان با تشخیص من موافقند.‏

‏ می‌پردازیم و می‌رویم و کمی دیگر در کوچه‌های تنگ می‌گردیم. کم‌کم وقت آن است که به خانه ‏برگردیم تا من آماده شوم، ماشین را بردارم، و به‌سوی دیالیز بروم. این‌جا متفاوت با بلغارستان که ‏ماشین‌های سرویس برای بیماران دیالیزی داشت، چنین خدماتی ندارند. دوستان هم می‌خواهند در ‏خانه استراحت کنند و برای شبگردی آماده شوند. پس زیر آفتاب داغ سلانه‌سلانه بر می‌گردیم.‏

دیالیز اسپانیایی

پارسال در بلغارستان ساعت ۸ صبح وقت دیالیز داشتم. اما امسال این‌جا فقط در شیفت سوم و ‏ساعت ۱۷:۳۰ برایم وقت داشتند. کوله‌پشتیم را بر می‌دارم و راه می‌افتم. دیروز از قضای روزگار ‏برای پارک ماشین جایی درست دم در خانه‌مان پیدا کردند.‏

در ماشین را باز می‌کنم و تویش می‌نشینم. جهنمی‌ست. تمام روز زیر آفتاب داغ بوده. موتور را ‏روشن می‌کنم تا تهویه‌اش راه بیفتد. اما تهویه هم باد بسیار داغ به صورت و دست‌هایم فوت ‏می‌کند. به داشبرد داغ ماشین و صفحهٔ راهنمای جی‌پی‌اس نمی‌توان دست زد. عجب! فکر این‌جا را نکرده‌بودم. ‏می‌کوشم با نوک انگشتان نشانی کلینیک دیالیز را در جی‌پی‌اس وارد کنم، هم نوک انگشتانم تاب ‏آن صفحهٔ داغ را ندارد، و هم دستگاه نشانی‌هایی را که وارد می‌کنم نمی‌پذیرد. تهویه هنوز هوای ‏به‌شدت داغ فوت می‌کند. زندگی در جای گرم هم مشکلات ریز و درشت خود را دارد. در سوئد مردم ‏برای مبارزه با یخ‌بندان درون ماشین‌های پارک‌شده، باید بخاری مخصوصی بخرند که با سیم به برق ‏وصل می‌شود و درون ماشین را گرم نگه می‌دارد، و این‌جا... البته آن بخاری‌ها اکنون در مناطق ‏میانی و جنوبی سوئد از مد افتاده، زیرا که هوای سوئد نسبت به سی سال پیش گرم‌تر شده و آن ‏سرماها و یخ‌بندان‌ها به‌ندرت پیش می‌آید.‏

نه، دارد دیر می‌شود و موفق نمی‌شوم نشانی را به جی‌پی‌اس ماشین بقبولانم. پس ‏دست‌به‌دامن گوشی می‌شوم. گوگل به‌سادگی نشانی را می‌پذیرد و مسیر را نشان می‌دهد. ‏پره‌های تهویهٔ ماشین را طوری تنظیم می‌کنم که باد داغ آن به صورتم و دست‌هایم نخورد، و راه ‏می‌افتم.‏

اما مشکل تمام نشده. در بخش‌هایی از مسیر آفتاب روی صفحهٔ گوشی می‌افتد، مسیر را ‏نمی‌بینم، جای خوبی برای گوشی پیدا نمی‌کنم، کلافه‌ام، عجله دارم، از روی حرف‌های شفاهی ‏راهنمای گوگل می‌رانم، و خوشبختانه درست می‌روم. پس از دو سه کیلومتر، ماشین هشدار ‏می‌دهد که باد چرخ‌های ماشین میزان نیست. عجب! شرکت کرایهٔ ماشین آن را با باد نامیزان ‏تحویلمان داد، یا در همین فاصله برای اولین بار در همهٔ طول عمر ۳۷ سالهٔ رانندگی در خارج، پنچر ‏کردم؟ نه، فرمان به هیچ طرفی نمی‌کشد و صدای چرخی پنچر شنیده نمی‌شود. در حال رانندگی ‏در مسیری به‌کلی ناشناس، دنبال دگمهٔ خاموش کردن این هشدار می‌گردم، که هشدار چشمک‌زن ‏هر چهار چراغ راهنمای ماشین (هَزارد) راه می‌افتد. این دیگر چیست؟!‏

یکی دو کیلومتر با «هَزارد» روشن می‌رانم تا دگمه‌اش را پیدا کنم و خاموشش کنم. اما هشدار ‏نامیزانی باد چرخ‌ها هنوز روشن است که به مقصد می‌رسم. یکی از خوبی‌های این مملکت (یا ‏شاید فقط این شهر؟) آن است که کم‌وبیش هر جا و هر جور خواستید ماشین پارک می‌کنید و پولی ‏هم نمی‌پردازید. مثل تهران سابق.‏

کوله‌پشتیم را بر می‌دارم، ماشین را قفل می‌کنم و به‌سوی کلینیک می‌روم. چند آمبولانس جلوی ‏آن ایستاده‌اند. بعد می‌فهمم که کم‌وبیش همهٔ مشتری‌های این کلینیک را آمبولانس‌ها حمل و نقل ‏می‌کنند.‏

در کلینیک

ده دقیقه قبل از ۱۷:۳۰ رسیده‌ام. در سالن ورودی کلینیک حدود ده نفر به انتظار نشسته‌اند تا ‏نوبتشان برسد و به داخل فراخوانده شوند. همه، مثل خودم، پیر و درب‌وداغون‌اند و مناسب انتقال با ‏آمبولانس. به جمع «هولا» (سلام) می‌گویم و می‌نشینم. همه ماسک کرونا به صورت دارند. به من ‏هم خبر داده‌اند که این‌جا، حین دیالیز، داشتن ماسک اجباری‌ست. از کوله‌پشتی ماسکی را که در ‏سوئد خریده‌ام بیرون می‌کشم و روی صورتم می‌گذارم. همه را یک‌یک می‌برند و مرا، آخر از همه، ‏پرستاری می‌برد نخست پیش خانم دکتر. خانم دکتر که انگلیسی‌اش خوب است، مرا سین‌جیم ‏می‌کند، امضاهای بی‌شماری از من می‌گیرد، و سپس می‌سپارد به دست همان پرستار.‏

نخستین وظیفه، همیشه و همه جا، آن است که خود را وزن کنی تا معلوم شود چه میزان مایعات ‏از دیالیز قبلی تا امروز در بدنت جمع شده، تا با دیالیز بیرون کشیده‌شود. ترازوی این‌جا نشان می‌دهد ‏که وزن من از آخرین دیالیزم، پریروز در سوئد، چند صد گرم پایین‌تر رفته؟ عجب! پس همهٔ ‏نوشیدنی‌هایی که در این فاصله نوشیدم کجا رفت؟ تولید ادرار من صفر است. یعنی دو کلیهٔ طبیعی ‏و کلیهٔ پیوندی سوم اکنون اعضای مچاله‌شده‌ای هستند که هیچ ادراری تولید نمی‌کنند. آیا این ‏اختلاف وزن بر اثر تفاوت ترازوهاست، یا همهٔ نوشیده‌هایم، و بیش از آن، در گرمای این دو روز از راه ‏پوست بخار شدند و به هوا رفتند؟

پرستار مرا با خود می‌برد. در سالنی بزرگ نزدیک بیست مشتری دارند دیالیز می‌شوند، و در سالن ‏مجاور هم، که از سالن ما دیده می‌شود، به همین تعداد. همه روی صندلی‌های چرمی ‏تنظیم‌شونده خوابیده‌اند، اما برای من بین دو تا از این‌ها یک تخت اضافی به‌زحمت جا داده‌اند. ‏پیداست که من «اضافی» هستم. عیبی ندارد. فقط خونم را تصفیه کنند.‏

همهٔ پرستارها جمع می‌شوند دور تخت من، و خانم دکتر هم می‌آید. می‌خواهند ببینند این چه ‏پدیده‌ای‌ست که خود در خانه، تنها، همهٔ کارهای دیالیز را انجام می‌دهد و حتی خود سوزن‌ها را در ‏رگ‌های بازویش فرو می‌کند. دستگاه دیالیز آماده است. از پیش به من خبر داده‌اند که نوع ‏سوزن‌هایی را که من استفاده می‌کنم و پزشکم در گزارشش نوشته، این‌جا ندارند و باید با خودم ‏بیاورم. سوزن‌ها و برخی خرد و ریزهای دیگر را از کوله‌پشتی بیرون می‌کشم. نظافت کلینیکی این‌جا ‏تعریفی ندارد. کاغذ استرلیزه‌ای زیر این وسایل و زیر بازویم برایم پهن نمی‌کنند. با اشارهٔ دست ‏خواهش می‌کنم که الکل شست‌وشوی دست به من بدهند. آهان... پرستاری الکل کف دستم ‏می‌ریزد، و پوست محل فرو رفتن سوزن‌ها در بازو را هم ضد عفونی می‌کند.‏

نخست سوزن تیز را در جایی از تکه‌ای رگ مصنوعی که درون بازویم کار گذاشته‌اند فرو می‌کنم. ‏همه در سکوت تماشا می‌کنند، و با دیدن فوران خون در لولهٔ متصل به سوزن، خوشحالند و ‏‏«هوله‌ی» می‌گویند. آن سر لولهٔ سوزن را به پرستار دستکش به‌دست می‌سپارم و او آن را به لولهٔ ‏مربوط به سرخرگ دستگاه وصل می‌کند. این سوزن را با کمک هم چسب‌کاری می‌کنیم تا در اثر ‏حرکت‌های بازو از سوراخش بیرون نیاید و محکم بماند.‏

اکنون نوبت سیاهرگ است. برای سیاهرگ در بازویم ‏Button hole‏ دارم. یعنی سوزن را همیشه در ‏همان سوراخ فرو می‌کنم. برای این کار باید اول زخم روی سوراخ را با سوزن معینی، که با خود ‏آورده‌ام، کَند، و بعد سوزنی کُند را در آن سوراخ فرو کرد. در طول همهٔ این عملیات، حاضران با صدای ‏بلند به زبان اسپانیایی مشغول بحث‌اند و کسی از آن میان که گویا واردتر از همه است، کارهای مرا ‏برایشان توضیح می‌دهد.‏

با وزنم چه کنیم؟

این یکی هم با موفقیت و خوشی انجام می‌شود: خون از رگ به درون لولهٔ متصل به سوزن فوران ‏می‌زند و صدای «هوله‌ی» پرستارن بلند می‌شود. اکنون به دستگاه دیالیز وصل شده‌ام. پرستار ‏دگمه‌های فراوانی را می‌زند، و با یکی دو کلمهٔ انگلیسی می‌پرسد با وزنم چه کند؟ او می‌بیند که ‏وزنم نسبت به آن‌چه در پرونده‌ام نوشته شده پایین‌تر رفته. می‌پرسد: ماشین را روی چه تنظیم ‏کنیم؟ وزنت را بالاتر ببرد (با افزودن آب‌نمک به خون)، در همین سطح نگه دارد، یا پایین‌تر ببرد؟ من در ‏فکرم دارم حساب و کتاب می‌کنم، و او به خیال این که پرسش را نفهمیده‌ام، هی تکرار می‌کند و ‏هی می‌پرسد.‏

می‌دانم که اگر بیش از اندازه آب از بدنم بکشند، آخر کار یا ساعاتی بعد از آن افت فشار خون و ‏‏«فیبریلاسیون دهلیزی» (‏Förmaksflimmer‏) قلب به سراغم می‌آید، که سخت عذابم می‌دهد. اگر ‏کم‌تر آب بکشند، دست‌ها و پاهایم ورم می‌کند، که آن هم عذابی‌ست. پرستار کم‌کم دارد فکر ‏می‌کند که من یا کر هستم و یا زبان حالیم نیست. نتیجهٔ محاسبات ذهنیم را می‌گویم: همین وزنی ‏را که دارم حفظ می‌کنیم. او دگمهٔ آخر را می‌زند و ماشین را راه می‌اندازد، و می‌رود. اما مغز من ‏هنوز دارد حساب و کتاب می‌کند و یادم می‌آید که دوستی دارم که اصرار دارد که پزشک غلط ‏تشخیص داده: من «فیبریلاسیون دهلیزی» ندارم و «طپش قلب» ‏Hjärtrusning‏ دارم. چه می‌دانم. ‏شاید هم او درست می‌گوید. هر چه هست، از آن بیزارم.‏

فکر کرده‌بودم که برای سرگرمی در طول دیالیز، از کتاب‌ها و مجلاتی که در گوشیم هست بخوانم. ‏اما هنگام حرکت برای آمدن به دیالیز اشتباه بزرگی کردم و چارجر گوشی را همراه برنداشتم. ‏گوشی در طول روز فعال بوده و همچنین تا این کلینیک راهنماییم کرده. اکنون باید در مصرف باتری آن ‏صرفه‌جویی کنم، زیرا که قرار است پس از خاتمهٔ دیالیز حوالی ساعت ۲۳، بروم به فرودگاه و دوست ‏چهارم‌مان را که هواپیمایش ساعت ۲۳:۵۵ می‌نشیند سوار کنم و به خانه ببرم. راهنمای ‏جی‌پی‌اس ماشین اعتباری ندارد و معلوم نیست نشانی‌های فرودگاه و خانه را پیدا کند و در آن ‏صورت باید به گوشی متوسل شد. حفظ ارتباط با دوستان، شامل مسافرمان، هم لازم و مهم است.‏

پس، سرگرمی ندارم! همهٔ دیگر دیالیزی‌ها به خواب عمیقی فرو رفته‌اند. من هرگز نتوانسته‌ام در ‏حال دیالیز بخوابم. اما اکنون چاره‌ای نیست. سعی می‌کنم بخوابم. یک ساعت در خوابی پاره‌پاره و ‏خواب و بیداری سپری می‌شود. هنوز بیش از سه ساعت به پایان دیالیز مانده...‏

گرسنه‌ام شده. از پیش می‌دانم که این‌جا برخلاف سوئد و بلغارستان، حین دیالیز خوردنی و نوشیدنی به بیماران نمی‌دهند. ساندویچی را که بعد از ظهر در شهر خریدم از کوله‌پشتی بیرون می‌کشم، همراه با ‏یک شیشه آب. اما نمی‌بینم که کسی دیگر چیزی بخورد یا بنوشد. از پرستاری که دارد رد می‌شود ‏به انگلیسی می‌پرسم که آیا خوردن مجاز است؟ او از پرستار بخش که انتهای سالن نشسته به ‏اسپانیایی می‌پرسد، و بعد به من می‌فهماند که نه، متأسفانه مجاز نیست! شگفت‌زده می‌پرسم ‏چرا؟ او با اشارهٔ انگشت به ماسک روی صورتش می‌فهماند که برداشتن ماسک حتی برای خوردن و ‏نوشیدن هم مجاز نیست. عجب! می‌گویم: آهان! باشه، فهمیدم – و ساندویچ را به کوله‌پشتی بر ‏می‌گردانم.‏

به‌سوی فرودگاه و خانه

سرانجام چهار ساعت و نیم دیالیز به پایان می‌رسد. پایان آن هم مراسمی دارد (بیرون کشیدن ‏سوزن از بازو و...) که از نقل آن می‌گذرم. ساعت ۲۲:۴۵ است که رها می‌شوم. بیرون هوا مطبوع ‏است. گشتی دور ماشین می‌زنم و چرخ‌هایش را وارسی می‌کنم. هیچ‌کدامشان پنچر نیست. ‏نخست باید خود را به فرودگاه برسانم زیرا که معلوم نیست چه‌قدر راه است. راهنمای ماشین ‏خوشبختانه فرودگاه را بلد است. اما راه که می‌افتم، هشدار نامیزانی باد چرخ‌ها روشن می‌شود. ‏می‌ایستم و منوهای ماشین را می‌گردم تا «ثبت باد چرخ‌ها» را پیدا کنم، و تأیید می‌کنم که همین فشار ‏باد چرخ‌ها را ثبت کند. چراغ هشدار خاموش می‌شود.‏

نیم ساعت بعد بخش مسافران ورودی و نزدیک‌ترین پارکینگ به آن را پیدا می‌کنم. پارک می‌کنم، ‏ساندویچ و بطری آب را بر می‌دارم و به سوی سالن مسافران ورودی می‌روم. گازی به ساندویچ ‏می‌زنم و برای دوست مسافر پیامک می‌فرستم که این‌جا منتظرش هستم. هنوز ساندویچم تمام ‏نشده که او زودتر از موعد می‌رسد. سلام و چاق‌سلامتی، و به‌سوی خانه راه می‌افتیم. راهنمای ‏ماشین راه خانه را هم بلد است. چه خوب.‏

در خانه، دوستان هر یک به اتاق خود رفته‌اند، برای خوابیدن. اما با ورود ما، می‌آیند به استقبال ‏دوستمان.‏

بخش نخست، در این نشانی.
بخش سوم در این نشانی
بخش چهارم در این نشانی
بخش پنجم در این نشانی
بخش ششم در این نشانی

No comments: