Showing posts with label سیاست. Show all posts
Showing posts with label سیاست. Show all posts

24 March 2022

کاسه‌ی داغ‌تر از آش؟

می‌پرسند و می‌پرسند. زخم‌زبان می‌زنند و کنایه می‌زنند و تمسخر می‌کنند، که چرا هیچ نمی‌گویی ‏از جنگ؟

چه بگویم؟ مگر نمی‌دانید که از جنگ بیزارم؟ کدام انسان دارای احساس هم‌دردی‌ست که حتی ‏زمین خوردن انسانی دیگر را ببیند و دلش به‌درد نیاید، که ندود به سوی او تا کمکش کند؟

من هم یکی از کسانی هستم که از کودکی، پیش از آن‌که بدانم ایدئولوژی چیست و سوسیالیسم ‏کدام است، همواره جانب مظلومان و ستم‌دیدگان بوده‌ام. و برای آن که دراز نگویم و به جنگ برسم:

آری، در جنگ ویتنام جانب ویتنامی‌های مظلوم شمالی بودم که امریکا از آن‌سوی زمین آمده‌بود و ‏بمب بر سرشان می‌ریخت؛

در جنگ عراق و ایران، تا آزاد شدن خرمشهر جانب مردم مظلوم خوزستان بودم که عراق خانه‌شان ‏را اشغال و ویران کرده‌بود، و می‌خواستم که متجاوز از خانه‌هایشان بیرون برود. فرق نمی‌کرد: از هر ‏دو رژیم عوضی صدام‌حسین و خمینی بیزار بودم؛

در جنگ قراباغ خواستار پیروزی آذربایجان بودم که ارمنستان به ناحق سرزمین‌هایش را اشغال و ‏ویران کرده‌بود، بی آن‌که از رژیم علی‌یف دل خوشی داشته‌باشم؛

‏... و آری، صحنه‌های دلخراش و رقت‌انگیز ویرانی و خون و مرگ و آوارگی انسان‌ها را می‌بینم، که ‏همه در سرزمین اوکرایین، و از سرزمین اوکرایین هستند، نه از جایی یا شهری در روسیه. و این ‏روشن‌تر از هر استدلال دیگری به من می‌گوید که اوکرایین است که مظلوم واقع شده، و روسیه ‏است که ظالم است و متجاوز و قاتل. به همین سادگی!‏

حال می‌خواهید کاسه‌ی داغ‌تر از آش بشوم و یقه بدرانم و گلو پاره کنم؟ بگذار مردمان خودشان ‏تکلیف خودشان را معلوم کنند. هفت هزار نفر از دانشمندان و دانشگاهیان روسیه خود به ‏رهبرانشان اعتراض کردند که چرا به کشور همسایه تجاوز کرده‌اند، و من اعتراضشان را بازتاب دادم. ‏می‌خواهید من از آن‌ها جلو بزنم؟ مگر من کیستم و چکاره‌ام؟

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

12 January 2022

نقشی زیبا بر لکه‌ای سپید

درباره‌ی کتاب «تاریخچه گروه منشعب» (نگاهی از درون به سازمان چریک‌های فدایی خلق ایران)
نوشته‌ی بهمن تقی‌زاده

تاریخچه‌ی گروه منشعب کتابی دیگر است در زمینه‌ی تاریخ جنبش «چپ» ایران (نشر نی، چاپ اول، تهران ۱۴۰۰) ‏که جایش خالی بود. نویسنده به‌خوبی و به‌درستی نشان می‌دهد که بسیاری از نویسندگان ‏تاریخچه‌ی جنبش «چپ» ایران، و به‌ویژه تاریخچه‌ی سازمان چریک‌های فدایی خلق ایران، همواره ‏جریان این انشعاب از سازمان را، که یکی از معدود گروه‌های سالم‌مانده پس از ضربه‌ی مرگبار ‏ساواک به سازمان در تیرماه ۱۳۵۵ بود (شاخه‌ی اصفهان هم سالم مانده‌بود)، دور زده‌اند و از کنار آن ‏با سکوت گذشته‌اند. تقی‌زاده می‌نویسد که «تقریباً تمامی کسانی که با پیشینه‌ی چریک فدایی یا ‏بدون آن به دلیلی به تاریخ سازمان پرداخته‌اند، هر چند به‌ظاهر از روی بی‌اطلاعی، یا «گروه منشعب ‏از سازمان چریک‌های فدایی خلق» را به‌کلی نادیده گرفته‌اند یا کمیت آن را کم‌تر از واقع اعلام ‏کرده‌اند یا آن را در انشعاب مقصر جلوه داده‌اند یا در اعلام انشعاب عجول دانسته‌اند، یا انشعاب را ‏ناشی از «ضربات و فشارهای»ی رژیم یا منشعبین را مترصد «پذیرش مشی حزب توده» اعلام ‏کرده‌اند، اما هیچ‌یک به تحولات فکری که به پیدایش آن منجر شد و جزیی ناگسستنی از تاریخ ‏تحولات سازمان چریک‌های فدایی خلق است نپرداخته‌اند.»[ص ۱۶]

نویسنده می‌گوید که حتی خاطرات پرویز ثابتی و دیگر بازجویان سازمان امنیت «نیز هر آن‌چه را به آن ‏دسته از چریک‌های فدایی خلق مربوط است که بعداً به «گروه منشعب» پیوستند، جدا کرده و دور ‏ریخته»اند[پانویس ص ۱۵]، و محمود نادری نویسنده‌ی کتاب وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی ‏‏(«چریک‌های فدایی خلق، از نخستین کنش‌ها تا بهمن ۱۳۵۷»، مؤسسه مطالعات و پژوهش‌های ‏سیاسی، تهران ۱۳۸۷) نیز «اعتراف» کرده‌است که از انشعاب اطلاعاتی ندارد، و علی رهنما ‏نویسنده‌ی یکی از تازه‌ترین تاریخچه‌ها با عنوان «فراخوان نبرد: انقلابیون مارکسیست ایران – ‏شکل‌گیری و تحول فدایی‌ها، ۱۹۷۶-۱۹۶۴» از آن «تحول» موضوع کتابش «تاریخ‌زدایی» کرده و در ‏آن کتاب مفصل تنها چند سطر درباره‌ی تورج حیدری بیگوند از پیشتازان تحول فکری درون سازمان و ‏‏«گروه منشعب» نوشته‌است، و آن نیز با استناد به محمود نادری، که خود اعتراف کرده هیچ از آن ‏نمی‌داند![پانویس ص ۱۶]‏

پس تقی‌زاده با این نگرانی دست به‌کار می‌شود که «تاریخ را اگر روایت و از آن دفاع نکنی، و ‏علف‌های هرز تحریف را که ممکن است انبوه شوند و آن را به‌طور کامل بپوشانند و خفه کنند پاک ‏نکنی، ممکن است بمیرد [... در آن صورت] در بهترین حالت تاریخ به دست «سکوت» رها خواهد ‏شد، و این [تازه] در شرایطی است که «دروغ» تاریخ را ننویسد که از هر مورخی فعال‌تر و پرطرفدارتر ‏و پرکارتر است و به منافع بسیاری گره خورده‌است و به‌ویژه با «سکوت» جری‌تر می‌شود.»[ص ۱۷]‏

انصاف باید داشت و باید گفت که بهمن تقی‌زاده اسلیمی زیبایی با هندسه‌ای متوازن و دقتی ‏مهندسی بر آن لکه‌ی سپید نقش زده‌است. چه خوب که او مانده‌است و بوده‌است و همت ‏کرده‌است و این تاریخچه را نوشته‌است.‏

کتاب بسیار خوش‌خوان است، با نثری روان و بخش‌بندی‌های مناسب و متناسب: داستان جوانانی ‏فداکار و ازخودگذشته، که اغلب از طبقه‌ی متوسط به‌بالا با سرمایه‌ی فرهنگی غنی و سنت‌های ‏عدالت‌خواهی، و از ممتازترین دانشجویان بهترین دانشگاه‌ها و رشته‌ها هستند و در پی یافتن راهی ‏برای از میان بردن بی‌عدالتی‌های اجتماعی که سخت آزارشان می‌دهد، به راهی می‌افتند که ‏لازمه‌ی ره‌سپردن در آن گرفتن شیشه‌ی عمرشان (کپسول دست‌ساز سیانور) زیر دندانشان است؛ ‏جوانانی که از آن عدالت اجتماعی که می‌خواهند، تنها چیزهایی شنیده‌اند، و حتی نخوانده‌اند که ‏آن جامعه‌ی سوسیالیستی که مارکس و لنین وعده داده‌اند چگونه جامعه‌ای‌ست و چگونه برای ‏رسیدن به آن باید مبارزه کرد. آنان در طول همین راه به‌تدریج پی می‌برند که بیراهه می‌روند: اسلحه ‏نمی‌خواهند؛ کتاب می‌خواهند؛ باید بخوانند. و آنگاه امنیت درون‌سازمانی خود را به خطر می‌اندازند، ‏خطر طردشدن از سوی رفقا و همراهان را به جان می‌خرند، به «کارگری» فرستاده می‌شوند تا از ‏‏«ذهنی‌گری روشنفکری‌شان» رها شوند، اما آنان از جستن راه درست باز نمی‌ایستند، و حتی در ‏همین هنگام تلفاتی خونبار می‌دهند.‏

نویسنده نشانه‌های جالبی از سر زدن جوانه‌های احساس نیاز به کتاب و خواندن تئوری در دیگر ‏اعضای سازمان بیرون از «گروه منشعب» نیز، از‌جمله حتی در اندیشه‌های حمید اشرف به‌دست ‏می‌دهد.‏

یک نکته‌ی مهم در کتاب یادآوری فضای پر ستم و پر تناقض آخرین سال‌های سلطنت پهلوی‌ست، ‏بی آن که نویسنده بخواهد تحلیل جامعه‌شناسانه بکند. همان تصاویری که او به قلم می‌آورد خود ‏به اندازه‌ی کافی گویا و لازم است، برای کسانی که شاید یادشان رفته: گودهای جنوب تهران و فقر ‏استخوان‌سوز در چند کیلومتری غوطه زدن در ثروت در شمال تهران، درنده‌خویی ساواک ‏شاهنشاهی و جویبار خون در خیابان‌های پایتخت، بهره‌گیری جنسی کارفرمایان کارگاه‌های کوچک از ‏کودکان کار، اعتصاب بزرگ چیت‌سازی تهران و دیگر کارخانه‌ها، خشم و درماندگی این جوانان از ‏کشته‌شدن عزیزترین رفقایشان که حتی نمی‌خواهند برای نجات جانشان مردم بی‌گناه پیرامون خود ‏را تهدید کنند یا به خطر اندازند.‏

من بسیاری از افراد نام‌برده در کتاب را که در راه آرمان‌هایشان جان دادند و دیگر نیستند (و آن‌هایی ‏را که هنوز هستند)، می‌شناختم (و می‌شناسم). هنگام خواندن کتاب بارها پیش آمد که نتوانستم ‏خواندن را ادامه دهم و کتاب را کنار گذاشتم: دلم سخت تنگ شد برای لبخند شیرین فرزاد دادگر، ‏برای سیمای آرام و دلپذیر فریبرز صالحی، برای جدیت حسین قلمبر، حسین پرورش، و ابوالحسن ‏خطیب؛ برای تماشای دوندگی‌های مسعود پرورش پیرامون اتاق کوه دانشگاه صنعتی آریامهر...‏

روایت من

این کتاب، خواه و ناخواه، بر لکه‌ای سپید از تاریخچه‌ی دانشجویی دانشگاه صنعتی آریامهر نیز ‏نقشی زیبا ترسیم کرده است، چه، تعدادی از دانشجویان آن به سازمان چریک‌های فدایی خلق ‏پیوستند، و در نتیجه از افراد «گروه منشعب» هم بودند. من نیز در همان دوران پر تب‌و‌تاب ‏دانشجوی همان دانشگاه و ساکن خوابگاه دانشجویی خیابان زنجان، یا اتاق‌های کرایه‌ای ‏نزدیکی‌های دانشگاه بودم، و بنابراین از نزدیک شاهد و ناظر فضا و رویدادهایی بوده‌ام که نویسنده توصیف کرده است. منصفانه باید بگویم که بهمن تقی‌زاده در این مورد سنگ تمام گذاشته و درباره‌ی ‏دانشگاه صنعتی، در این چارچوب ویژه، چیزی را ناگفته نگذاشته است. اما کتاب بهمن تقی‌زاده ‏بهمنی از خاطرات تلخ و شیرین آن دوران را بر سرم آوار کرد و من نیز می‌خواهم تنها از زاویه‌ی دید ‏خودم چیزهایی را بگویم تا شاید بر مجموع تصویر جورچین یا پازلی که نویسنده بارها از آن سخن ‏می‌گوید، شاید در بعد هندسی دیگری، یا به شکل شاخه‌ای کوچک و فرعی از «اسلیمی» او ‏بیافزایم. همه‌ی نام‌هایی که در این بخش می‌آیند در کتاب نیز آمده‌اند:‏

محمدتقی مخنفی، سومین عضو «ارتش آزادی‌بخش اردبیل» که اباذر از او نام می‌برد، که در دانشگاه ‏صنعتی آریامهر پذیرفته شد (دوره ۵ مهندسی شیمی)[۱]، و نشریه‌ی «نوید» را در اردبیل پخش ‏می‌کرد [تقی‌زاده، ص ۵۹۲]، در مجموع بیش از سه سال در خوابگاه خیابان زنجان هم‌اتاقی، و بیرون ‏از خوابگاه هم‌منزل من بود [قطران در عسل، بخش ۲][۲]. او چند سال پیش از جهان رفت. جایگزین ‏او در تیم اباذر، یعنی جمشید لطفی، در دبیرستان کسرای اردبیل هم‌کلاسی من بود و در کلاس ‏یازدهم شاید در نخستین «اعتصاب» دانش‌آموزی اردبیل بر ضد دبیری که دشنام زشتی خطاب به ‏همه‌ی کلاس داده‌بود، شرکت کردیم. سال‌ها بعد در خانه‌ی حسین اسدپور پیرانفر، که جمشید ‏لطفی از آن سخن می‌گوید [تقی‌زاده، ص ۶۷۱] بارها جمشید را دیدم و یکی دو بار با هم به ‏کوهنوردی رفتیم.‏

در دانشگاه یک گروه غیر رسمی آذربایجانیان وجود داشت که در فضایی که بهمن تقی‌زاده به‌خوبی ‏توصیف کرده [ص‌ص ۴۵ و ۶۷]، روی چمن میان ساختمان مجتهدی و بوفه تشکیل می‌شد و ‏ساعتی بعد از هم می‌پاشید. در این «گروه» من با ابراهیم پوررضا خلیق [تقی‌زاده، ص ۳۷ و ۸۱] ‏‏(دوره اول مکانیک)، یار جدایی‌ناپذیر‌اش اسماعیل خاکپور (دوره ۴ مکانیک، که نامش در این کتاب ‏نیست، ساکن ایران)، که همچون دو اسب ناهمساز درشکه بودند (ابراهیم بلندبالا بود، و اسماعیل ‏به شانه‌ی او هم نمی‌رسد)، نریمان رحیمی بالو (دوره ۳ مکانیک، که نامش در این کتاب نیست، ‏ساکن سوئد)، بهروز عبدی [تقی‌زاده، ص ۳۷ و ۸۱] (دوره ۵ صنایع)، و... که همه به سازمان ‏چریک‌های فدایی خلق پیوستند، آشنا و با برخی‌شان دوست شدم. ابراهیم پوررضا و اسماعیل ‏خاکپور به‌زودی مخفی شدند، و آنگاه نوبت بهروز عبدی بود که به اتاق ما در خوابگاه آمد تا ‏‏«مخفی» شود! او روزها که همه به دانشگاه می‌رفتیم در اتاق می‌ماند و کتاب می‌خواند، و شب ‏به گمانم به «اتاق تکی»اش می‌رفت [قطران در عسل، بخش ۱۰]. من و یک هم‌اتاقی دیگر را در ‏هفتم تیرماه ۱۳۵۱ به «جرم» شرکت در تظاهرات ضد جنگ ویتنام و اعتراض به سفر نیکسون و ‏کیسینجر، جلادان ویتنام، به تهران، گرفتند، بهروز عبدی احساس خطر کرد، و او و نریمان رحیمی ‏مخفی شدند.‏[۳]

سال‌ها بعد در گفت‌وگو با دردآشنایانی به این نتیجه ‏رسیدیم که کشته‌شدن بهروز با پوران یداللهی در حادثه‌ی انفجار خانه‌ی تیمی در مشهد (۳ بهمن ۱۳۵۱) ساخته و پرداخته‌ی ساواک است [نادری، ص‌ص ۴۶۵، ۴۶۶ و ۴۷۰] و بهروز را زیر شکنجه ‏کشته‌اند. کشته‌شدن بهروز عبدی در انفجار مشهد را هم ساواک تازه نزدیک دو سال پس از آن ‏انفجار گزارش داده است [نادری، ص ۴۶۶]. ‏

روزی، نمی‌دانم چه هنگامی از سال ۱۳۵۲ شخصی از ‏هم‌خوابگاهیان که نسبت دوری با بهروز عبدی داشت، سراسیمه آمد و گفت که ساواک دستگیرش ‏کرده و اکنون او را آورده‌اند تا عکس بهروز را از آلبوم خانوادگی‌اش بردارد و به آن‌ها بدهد. من و یک ‏هم‌اتاقی کوشیدیم او را قانع کنیم که بردن عکس بهروز عبدی کار درستی نیست و بهتر است برود و ‏بگوید که عکسی از او پیدا نکرده، اما او آن‌قدر ترسیده بود و دست‌وپایش می‌لرزید و سراسیمه بود ‏که نمی‌شنید و نمی‌فهمید ما چه می‌گوییم. می‌گفت که به صندلی ماشین ساواک برق وصل ‏کرده‌بودند و او نشسته بر آن سر تا پا می‌لرزیده! نمی‌دانم چه عکسی برداشت و رفت. مدت ‏کوتاهی در زندان بود و سپس به دانشگاه بازگشت و تحصیلش را ادامه داد. او بعدها داستانی ‏باورنکردنی تعریف کرد و گفت که هنگام دستگیری خود را به‌جای بهروز عبدی جا زده و نام او را ‏به‌جای نام خود گفته‌است. گمان نمی‌کنم می‌شد ساواک را به این شکل گول زد. ساواک از هنگام دستگیری نریمان رحیمی در ‏آبان ۱۳۵۱ نیز سر در پی بهروز عبدی داشت [نادری، ص ۴۶۶].‏

عکس بهروز عبدی نیز در کتاب نادری عوضی‌ست، که خیلی وقت پیش در این نشانی نوشتم. ‏مقایسه کنید با عکس درست بهروز در خبرنامه‌ی شماره ۳۴ انجمن فارغ‌التحصیلان دانشگاه صنعتی ‏شریف (آریامهر) که عکس و مشخصات دانش‌آموختگان دوره‌ی پنجم، و حتی دانشجویان با تحصیلات ‏ناقص و درگذشتگان را در خود دارد [ص ۶۸][۴].‏

حسین پرورش را (دوره ۳ مهندسی شیمی)، آنگاه که هنوز فارغ‌التحصیل نشده‌بود، در خوابگاه ‏خیابان زنجان می‌دیدم، و برادرش مسعود را (دوره ۶ مکانیک) و همچنین حسین قلمبر را (دوره ۶ ‏برق) که هر دو هم‌دوره‌ی من بودند، در دوندگی‌های‌شان پیرامون اتاق کوه دانشگاه.‏

سال‌ها بعد یکی از هم‌دانشگاهیان گفت که به دلیل آشنایی من با موسیقی کلاسیک خیلی‌ها ‏خیال می‌کردند که من از خانواده‌ای ثروتمند هستم که پدر و مادرم هر دو مثلاً پزشک هستند! اما ‏من ِ شهرستانی در واقع آن‌قدر فقیر بودم که برابر تابلوی اعلانات اتاق کوه می‌ایستادم و می‌خواندم ‏که برنامه‌ای چندروزه دارند، و برای آن کفش کوهنوردی، کوله‌پشتی، گتر، کلنگ، بادگیر، و چه ‏می‌دانم چه چیزهای دیگری لازم است، و بدتر از همه پرداخت مبلغی، که هیچ نداشتم، چه، هنوز ‏کمک‌هزینه‌ی تحصیلی نمی‌گرفتم، پول از خانواده می‌رسید، و بودجه‌ی بخور و نمیری برای زندگی ‏دانشجویی داشتم. پس آهی می‌کشیدم و می‌رفتم. هرگز در هیچ‌یک از برنامه‌های اتاق کوهنوردی ‏دانشگاه نتوانستم شرکت کنم. در واقع افسوس می‌خوردم که چرا اتاق کوهنوردی آمد و جای اتاق ‏شطرنج را گرفت که تا پیش از آن و تا چند ماه پس از ورود ما در مهر ۱۳۵۰ و آنگاه که خسرو هرندی ‏‏(دوره ۳ برق، قهرمان شطرنج ایران و آسیا و...) دانشگاه را ترک می‌کرد، آن‌جا وجود داشت و پس از ‏آن در واقع ناپدید شد. شطرنج بود ورزش من، که وسیله‌ای نمی‌خواست و هزینه‌ای نداشت.‏

دکان من (اتاق موسیقی) روبه‌روی دکان اتاق کوه بود. موسیقی کلاسیک را تنها با گوش دادن به ‏رادیوی باکو و مسکو و رشت از طریق رادیو گوشی بی برق و باتری ساخت خودم، و سپس یک ‏رادیوی ترانزیستوری جیبی عاریه در بند ۳ زندان قصر، و سپس شرکت در کلاس «شناخت ‏موسیقی» دکتر هرمز فرهت در همان اتاق شماره‌ی ۳ ساختمان مجتهدی آموخته‌بودم.‏

شاید اگر در آن سال‌ها پول می‌داشتم و در برنامه‌های اتاق کوه شرکت می‌کردم، من نیز به‌زودی از ‏خانه‌ی تیمی سر در می‌آوردم؟ اما تنها کسی که به‌صراحت خواست مرا برای «سازمان ‏رهایی‌بخش خلق‌های ایران» سمپات‌گیری کند، هم‌کلاسی سال دوم دبستانم [!] جمال‌الدین ‏سعیدی [تقی‌زاده، ص ۴۲۴] (دوره ۷ مکانیک) بود [قطران در عسل، بخش ۴]. در مصاحبه‌ای، در ‏پاسخ به این پرسش که هنگامی که همه چریک فدایی می‌شدند، چرا من چریک نشدم، گفتم: ‏‏«هرگز نفهمیدم چرا باید فعالیت فرهنگی – صنفی مفیدم را رها کنم، اسلحه بردارم، در خانه‌ی ‏تیمی مخفی شوم، و هیچ کاری نکنم».‏

‏«سوپر چریک‌ها» و دختران

تقی‌زاده فضای آن دوران دانشگاه صنعتی را به‌خوبی تصویر کرده‌است [ص‌ص ۳۵ تا ۶۹]. او همچنین ‏می‌نویسد: «مدتی بوفه را برای تعمیر و توسعه تعطیل کردند. میان پسرها شایع شد که رژیم ‏می‌خواهد فضای بوفه را برای «عیش و عشرت» آماده کند. [...] بوفه را با خدمات جدید، و میز و ‏صندلی‌های نویی که روی آن‌ها گلدان‌هایی قرار داده‌بودند، افتتاح کردند. پسرها در بوفه منتظر بودند ‏تا دخترانی را که به خود اجازه می‌دهند وارد آن شوند هو کنند. [...] اولین مقصر که جرئت کرده و ‏ساندویچی خریده‌بود به همراه دوستانش با گریه بوفه را ترک کرد. گلدان‌ها نیز، به‌مثابه مظاهر ‏زشت فرهنگ فریبنده‌ای که قرار بود انقلاب را از درون تهی کند، به‌سرعت از روی میزها ناپدید ‏شدند!»[ص ۴۰۴] و من اضافه می‌کنم که پیرامون من نیز کسانی خیال می‌کردند که قرار است ‏بوفه را با فضای کافه‌تریاهای نیمه‌تاریک شمال شهر بسازند برای بوس‌وکنار دختران و پسران!‏

در چنین فضایی، پس از آماده شدن بوفه، و تا مدت‌ها پس از واکنش پسران و برچیده شدن ‏گلدان‌ها، مسئول فعالیت‌های دانشجویی پیوسته زیر گوش من می‌خواند که در بوفه هم وسایل ‏صوتی نصب کنیم و آن‌جا هم موسیقی پخش کنیم. من بدم نمی‌آمد این کار را بکنم، اما از سویی ‏در میان دانشجویان بودم و جو فکری آنان دستم بود، و می‌دانستم که پخش موسیقی در بوفه را به ‏همان خیال کافه‌تریاهای نیمه‌‌تاریک وصل خواهند کرد، و از سوی دیگر غلامعلی حداد عادل که پس ‏از کنار رفتن دکتر مرتضی انواری همه‌کاره‌ی «مرکز تعلیمات عمومی» دانشگاه شده‌بود و امور اداری ‏و مالی «اتاق موسیقی» زیر دست او بود، پیوسته زیر گوشم غر می‌زد که بچه‌های نمازخانه که در ‏طبقه‌ی چهارم ساختمان مجتهدی بود، از صدای بلند «اتاق موسیقی» در عذاب‌اند و گله می‌کنند. ‏پس چاره‌ای نداشتم جز آن که دست‌کم پخش موسیقی در بوفه را پیوسته پشت گوش بیاندازم.‏

نویسنده جایی از دانشجویان «چریک‌نما»ی مطابق مد روز سخن می‌گوید [ص ۴۹] و جایی دیگر از ‏کتک خوردن برخی دانشجویان از دست دانشجویان دیگر به علت شک ساواکی بودنشان [ص‌ص ۶۵ ‏و ۶۶]. چند سطر پیش هو شدن دخترانی را که وارد بوفه‌ی «آن‌چنانی» شده‌بودند نقل کردم. ‏سال‌ها بعد در محفلی در کنار یکی از همان سوپر «چریک‌نما»های سابق اتاق کوه که آن ‏هنگام بسیار «خشن» بود و «چپ»، و با شرکت دختران در برنامه‌های کوهنوردی هم مخالفت ‏داشت، نشسته‌بودم. یکی‌دو پیاله باده پیموده‌بودیم و سر‌ها گرم بود. او سربه‌زیر و آرام، گویی با ‏خود حرف می‌زند، بی‌مقدمه زیر لب گفت:‏

‏- زدمش...‏
با تعجب نگاهش کردم. ادامه داد:‏
‏- خیلی زدمش...‏
کنجکاو پرسیدم:‏
‏- کی رو؟
‏- [یک دختر دانشجوی دوره ۷] رو...‏
‏- اِه، چرا؟
‏- یه گوشه‌ی خلوت دانشگاه گیرش انداختم و بدجوری زدمش...‏
‏- آخه چرا؟
‏- برای این که خوشگل بود!‏
نزدیک بود شاخ درآورم. پرسیم:‏
‏- چون خوشگل بود، باید می‌زدیش؟
‏- خب، جوّ اون موقع دانشگاه همین بود دیگه...، خیلی خوشگل بود... بدجوری زدمش...‏

در حزب توده ایران

این نیز شگفت‌انگیز نیست که بدون بودن در خانه‌های تیمی، من نیز با اعضای «گروه منشعب» از ‏یک جا، از حزب توده ایران سر در آوردم. هنگامی که کسانی از آنان هنوز مذهبی و نمازخوان بودند و ‏دنبال اثبات متافیزیک از راه فیزیک مدرن (کامیابی)، من از نوجوانی با برنامه‌های فضایی و ورزشکاران ‏معروف و موسیقی شوروی طرفدار آن کشور شده‌بودم و کمی بعد موسیقی روسی و آذربایجان شوروی در ‏دانشگاه پخش می‌کردم. همچنین من نیز در هاله‌ای بر گرد همین افراد و اتاق کوه دانشگاه و ‏کسانی که اتاق کوه را ترک کردند حضور داشتم، و با دوستان و هواداران افراد «گروه منشعب» ‏دوست بودم که با انقلاب، ستاد گارد دانشگاه صنعتی را تصرف کردند و آن‌جا نشریات حزب توده ‏ایران و همان جزوه‌ها و کتاب‌های «چاپ ریز» را می‌فروختند. «دوستان بد» حاضر در همان هاله بودند ‏که مرا از هواداری ساده‌ی شوروی به عضویت فعال حزب توده ایران کشاندند!‏

رحمت (ابوالحسن خطیب) در آغاز ضبط و تکثیر «پرسش و پاسخ» کیانوری نوارها را گوش می‌داد، ‏جاهایی را پاک می‌کرد، و بعد آن‌ها را به من می‌داد تا از رویشان تکثیر کنم. اما سکوت گاه طولانی ‏در جاهایی از نوار باعث اعتراض خیلی‌ها شد، و پس از دو یا سه جلسه، رحمت در برابر اعتراض‌ها ‏تسلیم شد و کار را به خود من سپرد تا اگر حرف خیلی ناجوری در صحبت کیانوری بود، با این ‏استدلال که او تازه به ایران آمده و حساسیت بعضی موضوع‌ها را تشخیص نمی‌دهد، من خود آن‌ها ‏را پاک کنم و صدا را طوری وصله بزنم که کسی نفهمد. من در طول نزدیک سه سال البته هرگز ‏چیزی از سخنان کیانوری را سانسور نکردم، و فقط سرفه یا جمله‌های نامفهوم یا سکوت‌های ‏طولانی او را هنگام خواندن سؤال‌ها حذف می‌کردم، برای گنجاندن‌شان در دو کاست یک‌ساعته.‏

رحمت را آخرین بار در پاییز ۱۳۶۰، پس از آن که فریبرز صالحی را گرفته‌بودند، سر قراری در کوچه‌ی ‏رشت (تهران) دیدم. گزارشی نوشته‌بودم که به دست او رسیده‌بود، و اطلاعات بیشتری ‏می‌خواست. درباره‌ی این دیدار جای دیگری هم نوشته‌ام [با گام‌های فاجعه، ص ۴۳][۵].‏

فرزاد دادگر را آخرین بار در بهار ۱۳۶۱ سر قراری در میدان کاج تهران دیدم. پیش احسان طبری از ‏فشار انبوه کارها و دوندگی‌های شبانه‌روزی حزبی که بر گردنم بود گله کردم، و او گفت که «این ‏روش رفیق کیانوری‌ست. او معتقد است که آن‌قدر کار بر سر کادرهای حزب باید ریخت که وقت فکر ‏کردن نداشته‌باشند، وگرنه فاسد می‌شوند!»(نقل به معنی). سپس هنگامی که در حوزه‌ی حزبی ‏هم خواستند کارهایی به گردنم بگذارند، خواستار دیدار مسئول بالاتر شدم، قراری به من دادند، و ‏نخست سر قرار بود که دیدم فرزاد به دیدارم آمده، و از دیدارش بسیار شاد شدم. او اکنون ‏مسئول حوزه‌های «دبیرخانه» بود. با همان لبخند شیرین پیشوازم کرد. ماشینش را داده‌بود که ‏ماشین‌شویان کنار جوی آب بشویند. همان‌جا کمی قدم زدیم، و او بی آن‌که چیزی از کارهایم بکاهد، ‏قدری روحیه به من داد، و جدا شدیم.‏

حسین قلمبر را واپسین بار در شهریور ۱۳۶۱ دیدم. قراری به من دادند که به خانه‌ای بروم و ‏صحبت‌های کیانوری را خارج از نوبت «پرسش و پاسخ» ضبط کنم. همواره دقایقی پیش از قرار برای ‏ضبط «پرسش و پاسخ» به محل می‌رفتم و پس از آماده کردن میکروفون و ضبط‌صوت کیانوری وارد ‏می‌شد. اما این بار او هم زودتر آمد، و هنگام نزدیک شدن به خانه‌ی محل قرار دیدم که کیانوری و ‏حسین قلمبر از روبه‌رو می‌آیند. بعد دانستم که این جلسه‌ی ویژه‌ای‌ست و تعدادی از اعضای کمیته ‏مرکزی حزب در آن شرکت دارند. برای همین بود که حسین قلمبر با دیدن من شگفت‌زده پرسید: ‏‏«تو چرا آمدی؟!» گفتم: «قراره ضبط کنم!»، و با هم وارد شدیم [با گام‌های فاجعه، ص ۴۹].‏

نادر زرکاری در شعبه‌ی تبلیغات حزب توده ایران در کار توزیع نوارهای «پرسش و پاسخ» نورالدین ‏کیانوری کمک می‌کرد. بارها برای سامان دادن به همین کارها به خانه‌اش در ساختمان اشغالی ‏گوشه‌ی میدان فاطمی رفتم. چند ماه پیش از آن که اتحاد شوروی را ترک کنم، نادر و خانواده‌اش به ‏مینسک، جایی که من بودم، منتقل شدند، و آخرین بار هنگامی که برای کاری از سوئد به برلین ‏غربی (پیش از فروریختن دیوار) رفته‌بودم، نادر را در میانه‌ی شهریور ۱۳۶۷ در منزا (‏Mensa‏ ‏ناهارخوری دانشگاه برلین) سر راهش از شوروی به کانادا دیدم. او «نامه‌ی سرگشاده»ای در ‏اعتراض به رهبری حزب نوشته‌بود و به من نیز داد که بخوانمش و نظر بدهم. چه می‌گفتم؟ او و ‏خیلی‌های دیگر دیر بیدار شده‌بودند. من و بسیاری دیگر چند سال پیش از آن به نتایج مشابهی ‏رسیده‌بودیم. اما او و دیگرانی صبر کرده‌بودند و پس از شرکت در «کنفرانس ملی»، گویی تازه با ‏مشاهده‌ی آثار و نتایج پلنوم بیستم کمیته مرکزی حزب توده ایران (دی‌ماه ۱۳۶۶) بیدار شده‌بودند. ‏او ضمن نقل‌قول‌های فراوان از لنین می‌نوشت:‏

‏«[...] از سال ۵۱ به صفوف مخفی سازمان چریک‌های فدایی خلق پیوستم و تا اوایل سال ۵۷، که ‏پس از یک درگیری مسلحانه در اصفهان دستگیر شدم، به مدت ۶ سال در خانه‌های تیمی زندگی ‏می‌کردم. در این سال‌های سخت و پر خفقان و دهشتزا هم‌رزمان فداکار، قهرمان و ارجمند و ‏شرافتمندی، که یادشان را همواره گرامی می‌دارم، چون نزهت روحی آهنگران، نسترن آل‌آقا، احمد ‏زیبنده [زیبرم؟]، حسن نوروزی و... را که از نزدیک با هم در نبرد شرکت داشتیم از دست دادم و ‏ضربه‌های سراسری سال ۵۵ و آخرین گفت‌وگوهایم با رفیق قهرمان حمید اشرف، زمینه‌های ذهنی ‏جدایی از مشی چریکی را برایم فراهم ساخت [...] در تاریخ حزب توده‌ای ما چنین حجمی از زیر پا ‏گذاردن اصول لنینی و سازمان‌شکنی و پایمال ساختن حقوق اعضا و کادرها سابقه ندارد. [...] ‏هیئت سیاسی که مهاجرنشینان نمونه‌ای قدرت اصلی را در آن در دست دارند، در پاسخ به ‏خواست‌های برحق و قانونی رفقای حزبی چهار نفر از اعضای رهبری را و چند نفر از کادرها را تعلیق ‏و یا اخراج کرد. [...] نام من نیز در میان اخراج‌شدگان به چشم می‌خورد. [...] تأسف من از این ‏است که سرنوشت رزمندگان توده‌ای را لاهرودی و صفری‌ها رقم می‌زنند، کسانی که در مکتب ‏جنایتکاران به‌نامی چون باقروف و بریا تعلیم گرفته‌اند.» [نامه‌ی سرگشاده خطاب به اعضای کمیته ‏مرکزی و کادرها و اعضای حزب توده ایران، و کمیته مرکزی، کادرها و اعضای سازمان فداییان خلق ‏ایران (اکثریت)، نادر زرکاری، ۱۹۸۸/۹/۲]‏

با بهروز مطلب‌زاده حشر و نشر، یا به قول خود او «دعوا»های بیشتری داشته‌ام، از تهران و دفتر ‏حزب و سپس رسیدگی به امور احسان طبری [قطران در عسل، بخش‌های ۴۷، ۵۷، ۸۴، ۸۵، ۸۷، ‏‏۸۸]، تا زاگولبا و مینسک، و پس از آن، به استثنای افغانستان. و «دعوا» داشتن البته نشانه‌ی ‏دوستی ماست! او نیز اردیبهشت امسال در فیسبوک فاش کرد که سی سال پیش، پس از اختلاف ‏اصولی با علی خاوری در «پلنوم فروردین ۱۳۶۹»، از مشاورت کمیته مرکزی حزب توده ایران ‏استعفا کرده و از آن پس هیچ‌گونه رابطه‌ی تشکیلاتی با سازمانی به نام حزب توده ایران یا سازمان ‏دیگری نداشته‌است (هرچند که هنوز به «اهداف، آرمان، و تاریخ پربار» آن حزب باور دارد).‏

با آن‌چه تعریف کردم، می‌خواهم پلی بزنم به نکاتی که بر سر آن‌ها با نویسنده‌ی کتاب بحث دارم.‏

چرا انشعاب؟

با همه‌ی استدلال‌هایی که تقی‌زاده کرده، قانع نشدم که انشعاب از سازمان چرا لازم بوده. او ‏می‌نویسد: «رهبری جدید [پس از کشته‌شدن حمید اشرف] انعطاف‌ناپذیر بود [...] آن رفقا عرصه را ‏از همه سو بر ما تنگ کردند. بایست در برابر روش‌ها و تفکری سکوت کنیم که آن را ویرانگر سازمان ‏می‌دانستیم و ادامه‌اش را فاجعه.»[ص ۲۶۲] و «جدایی به ما تحمیل شد.»[همان] و جمع‌بندی ‏نهایی او از دلایل انشعاب چنین است:‏

‏«بستن دهان ما از سوی مرکزیت وقت سازمان، خودداری از طرح نظرات ما و به‌ویژه کتاب تورج در ‏میان اعضای سازمان، تبلیغات یک‌طرفه علیه ما در میان رفقای سازمان مبنی بر این که چند نفر به ‏دنبال ضربات وارده بر سازمان و از بین رفتن رهبری فرصت را غنیمت شمرده و مشی سازمان را زیر ‏سؤال برده‌اند... و تلاش برای دست زدن به اقداماتی («عملیات») بود که ما به‌شدت با آن‌ها مخالف ‏بودیم و در بهترین حالت جز تظاهری بی‌معنی برای سر پا نشان دادن سازمانی نبود که به اعتراف ‏همه‌ی رفقا از پا افتاده‌بود.»[ص ۲۷۳]‏

من هیچ‌یک از مطالبی را که رفقای سابق نویسنده در انتقاد از انشعاب آن گروه نوشته‌اند نخوانده‌ام ‏و تنها با تکیه بر نوشته‌ی خود او و در سراسر نوشته‌اش، نشانه‌هایی می‌بینم حاکی از آن که کارد ‏به استخوان نرسیده‌بود:‏

‏- یثربی بود که کتاب‌های ریزچاپ لنین را برای آنان آورد، و خواست «چه باید کرد» را رونویسی ‏کنند.[ص ۱۵۰ و ۱۵۱]‏
‏- مشکل مالی برای اینان ایجاد نشده‌بود.[ص‌ص ۲۱۱ و ۲۷۱]‏
‏- حسین پرورش کتاب بیگوند را برای رفقای بالاتر برد.[ص ۲۳۰]‏
‏- حسین قلمبر، عضو مرکزیت، نظرات اینان را به بالا منعکس می‌کرد.[ص ۲۵۵] او حمایت گروه ‏بزرگی را پشت سرش داشت، طوری که حتی در شدیدترین بحث‌ها جرئت نکردند اسلحه رویش ‏بکشند.[ص ۲۶۵]‏

‏- مناسبات درون سازمان با اینان دوستانه بود. محسن صیرفی‌نژاد می‌گوید که خود سازمان (از ‏طریق «هاشم») با شنیدن نظراتش درباره‌ی غلط بودن مشی چریکی در اواخر تابستان ۵۶، او را به ‏قلمبر وصل کرد، و تنها هنگامی ارتباطش را قطع کردند که «گروه» اعلام کرد که به حزب توده ایران ‏پیوسته‌است.[ص‌ص ۵۸۲ و ۵۸۳]‏

‏- اباذر با حسین چوخاچی بحث‌های مفصلی داشت در فضایی دوستانه، بی آن که «بایکوت» شود، ‏و می‌گوید: «اواخر ۵۵ بچه‌ها می‌دانستند که من دیگر مشی سازمان را قبول ندارم و می‌خواهم از ‏سازمان جدا شوم.»[ص ۵۹۸] حسن فرجودی به حرف‌های او گوش می‌دهد و دوستانه می‌گوید: ‏‏«شاخه‌ی یثربی، که بزرگ‌ترین دسته‌ی سازمان است، از سازمان جدا شده‌است و بیشترشان ‏بچه‌های دانشگاه صنعتی آریامهر هستند، اگر بخواهی می‌توانیم تو را معرفی و تأیید کنیم». او از ‏فرجودی سیانور می‌گیرد و به خواست خود اسلحه‌اش را تحویل می‌دهد. او همچنین نشانه‌های ‏دیگری از مناسبات صمیمانه‌ی سازمان و منشعبین حتی پس از انشعاب تعریف می‌کند.[ص ۵۹۹]‏

آیا به‌راستی افراد «گروه منشعب» نمی‌توانستند در سازمان بمانند و تلاش خود را برای تأثیر نهادن ‏ادامه دهند؟

چرا حزب توده ایران؟

همچنین برای من روشن نشد که اعضای این گروه چگونه به این نتیجه رسیدند که راهی جز ‏پیوستن به حزب توده ایران وجود نداشت. تقی‌زاده یک جا می‌نویسد که «رادیو پیک ایران» را ‏می‌شنیده‌اند، و حزب «به‌رغم لغزش‌های نادر، از همه‌ی نیروهای دیگر به دنبال کردن پیگیر مشی ‏لنینی نزدیک‌تر» بود.[ص ۲۶۷] سپس به‌ظاهر برخورد تصادفی عسکر آهنین با رحیم شیخ‌زاده و ‏امیر معزز در خیابان [ص ۲۸۱] سرنوشت گروه را رقم می‌زند و ارتباطشان با «سازمان نوید» و از آن ‏راه با حزب برقرار می‌شود.‏

اما در همان هنگامی که این دوستان کاسه‌ی «چه کنم» به دست گرفته‌بودند، دوستان من در ‏همان دانشگاه، احمد حسینی آرانی و سعید نستار (هر دو دوره ۴ مکانیک) «راه سوم» را، که ‏‏«مائوئیستی» هم نبود یافتند، و با همراهی ماه‌مینو نوربخش (دوره ۳ ریاضی)، و سپس محمدجواد ‏قائدی (دوره ۵ برق)، و کمی دیرتر با جوان‌ترها از قبیل مجتبی احمدزاده (برادر احمدزاده‌ها، دوره ۹ ‏صنایع)، داریوش کایدپور (دوره ۶ فیزیک)، محمد محمدی (دوره ۱۰ صنایع)، فهیمه مرزبان (دوره ۱۱ ‏شیمی)، و... پایه‌های سازمان «اتحاد مبارزه در راه آرمان طبقه کارگر» را نهادند، و دیرتر به ‏‏«رزمندگان» رسیدند. خود دوستان منشعب در مکاتباتشان با «مرکز حزب» به انتشار کتابی از سوی ‏گروه نام‌برده در خارج اشاره کرده‌اند.[ص ۶۹۴]‏ همه‌ی نام‌بردگان، و بسیاری دیگر، به‌جز سعید نستار و مینو نوربخش، در راه انتخابی‌شان جان دادند.

چرا دوستان «گروه منشعب» با افراد اهل مطالعه‌ای که داشتند نتوانستند راه دیگری پیدا کنند؟ آیا ‏تنها احساس دین و دلبستگی به نشریات «چاپ ریز» حزب توده ایران آنان را به آغوش حزب انداخت، یا عوامل ‏دیگری هم دخالت داشت که گذشته از «گروه منشعب» بعدها باعث شد سازمان فداییان خلق ‏‏(اکثریت) هم سر بر شانه‌ی حزب توده ایران بگذارد؟

با خواندن مکاتبات گروه منشعب با «مرکز حزب» از خیال آرمانی آنان درباره‌ی «مرکز حزب»، که در ‏واقع تنها نورالدین کیانوری است، و مقایسه‌ی آن با واقعیت کشتی به‌گل‌نشسته‌ی رهبری حزب ‏توده ایران در مهاجرت، و وضع زندگی در کشورهای سوسیالیستی «واقعاً موجود» دلم به درد ‏می‌آید؛ آن‌جا که «مرکز حزب» مشکلات فعالیت اینان را در داخل درک نمی‌کند [ص‌ص ۶۸۹ و ۶۹۰]، ‏یا آن‌جا که می‌پرسند «آیا در حزب اختلاف وجود دارد، اگر هست، در چه حدود؟»[ص ۶۹۴]، یا تصویر ‏زیبایی که در خیال از وضع «رادیو پیک ایران» دارند، و...‏

حسین قلمبر، که به برلین شرقی رفته و نزدیک یک سال آن‌جا زندگی کرده و واقعیت‌ها را به چشم ‏خود دیده، در نامه‌ای برایشان به زبان بی‌زبانی می‌نویسد که «امکانات حزب محدود است»[ص ‏‏۶۹۲] و «در این‌جا محدودیت‌هایی هست که ما قبلاً نمی‌توانستیم به آن‌ها فکر کنیم.»[ص ۶۹۳] اما ‏درک این واقعیت‌ها برای این دوستان دشوار است. می‌خواهند بدانند چرا؟ چرا «کشورهای ‏سوسیالیستی برادر قادر به کمک به ما نیستند (و یا کم کمک می‌کنند)؟»[ص ۶۹۲] و برای ‏‏«محدودیت»‌ها از او توضیح می‌خواهند.[ص ۶۹۳]‏

امیدوارم کتابم «وحدت نافرجام – کشمکش‌های حزب توده ایران و فرقه دموکرات آذربایجان» به ‏سرانجام برسد و منتشر شود تا شاید آن‌جا بتوانم گوشه‌ای از واقعیت‌های آن کشتی به‌گل‌نشسته ‏را نشان دهم. همچنین نباید فراموش کرد که رهبران مهاجر حزب بر شانه‌های افراد منشعب به ‏تهران وارد شدند و همین منشعبان بودند که آنان را سر پا نگه داشتند و حزب را در عمل برایشان ‏ساختند. نویسنده خود به‌روشنی نشان داده که «سازمان نوید» عددی نبود و میزان توزیع نشریه‌ی ‏نوید در تهران و شهرستان‌ها به دست خود آنان ده‌ها برابر چیزی بود که نویدی‌ها از عهده‌اش بر ‏می‌آمدند.‏

انتقاد سخت از سازمان چریک‌ها

بهمن تقی‌زاده در سراسر کتاب از درون سازمان چریک‌های فدایی خلق و مشی آنان انتقاد می‌کند ‏و بد می‌گوید، از نادانی و بی‌سوادی‌شان می‌گوید و از «بی‌عملی»شان و نداشتن نشریات تئوریک ‏و ... اما هیچ سخنی نمی‌گوید از این که پس چرا و چگونه در آستانه‌ی انقلاب موج‌های صد هزار ‏نفری از جوانان به سوی آن هجوم آوردند، در آن و برای آن صف بستند، و در خیابان‌ها شعار دادند ‏‏«ایران را سراسر سیاهکل می‌کنیم»؟ حال آن که حزب توده ایران، اگر آماری را که کیانوری به ‏رفقای آلمان دموکراتیک گزارش داده باور کنیم، در اوج درخشش خود تیراژ «نامه مردم»اش ‌۴۰‌هزار نسخه بود؟ [اسناد اشتازی در «سال‌های مهاجرت – حزب توده ایران در آلمان شرقی»، قاسم ‏شفیع نورمحمدی، چاپ دوم، جهان کتاب، تهران ۱۳۹۵]. آن‌گاه که رقیه دانشگری نامزد سازمان ‏چریک‌های فدایی خلق ایران در انتخابات نخستین مجلس شورای (هنوز) ملی ۲۲۰۷۳۷ رأی آورد، ‏مریم فیروز کم‌تر از یک‌هفتم او یا ۲۹۶۹۴ رأی داشت. بالاترین رأی نامزدهای حزب توده ایران ۵۸۸۰۲ ‏رأی برای کیانوری و ۵۵۳۹۲ رأی برای احسان طبری بود. در برابر ۱۵۶۷۴۰ رأی که سعید سلطان‌پور ‏آورد، سیاوش کسرایی کم‌تر از یک‌چهارم او، یا ۳۷۹۵۹ رأی داشت [روزنامه کیهان ۱۶ فروردین ‏‏۱۳۵۹]. چرا آن همه مردم، اغلب جوان، در حضور حزب توده ایران، آن «راه غلط» و آن «سازمان بد» ‏را برگزیدند و دنبال سازمان چریک‌های فدایی خلق ایران رفتند؟

انتقادهای تقی‌زاده از سازمان و رفقای اسبق‌اش آن‌چنان است که کسی را که ‏nostalgic‏ را ‏‏«نوستالوژیک» می‌خواند و می‌نویسد، و ‏tragic‏ را «تراژدیک»، آن‌قدر به وجد می‌آورد که در ‏رسانه‌های داخلی به‌به و چه‌چه‌اش به آسمان می‌رود، و در تعریف از کتاب تقی‌زاده فقط انتقاد‌های ‏او از سازمان چریک‌های فدایی خلق ایران را نقل می‌کند. خوب است که ‏خود تقی‌زاده جمله‌ی معروف اگوست ببل را نقل کرده [ص ۴۳۳] که به خود نهیب می‌زد: پیر ‏خرفت، باز چه گفتی که آن‌طرفی‌ها برایت کف می‌زنند؟!‏

خرده گیری

بی آن‌که با قصد ایرادگیری کتاب را خوانده‌باشم، چند ایراد خرد و ریز به چشمم خورد، که شاید در ‏چاپ‌های بعدی بتوان اصلاحشان کرد:‏

‏- نام محمدتقی مخنفی [ص ۵۹۲] در نمایه نیست.‏
‏- نام جمال سعیدی در نمایه با ارجاع به صفحاتی با نام مادر سعیدی و آقای سعیدی آموزگار پرویز ‏هدایی مخلوط شده.‏

‏- تقی‌زاده تنها از یک شماره نشریه‌ی گروه دانشجویی نویسندگان در دانشگاه صنعتی آریامهر یاد ‏می‌کند.[ص ۴۳ و ۴۴] تا جایی که یادم می‌آید، شماره‌ی دوم و سوم همان نشریه هم منتشر شد. ‏همچنین از سال ۱۳۵۶ گروه نویسندگی تازه‌ای شروع به فعالیت کرد و نشریه‌ی آن با نام «تا طلوع» ‏در تابستان ۱۳۵۷ منتشر شد. این نشانی را بنگرید. در همان هنگام نشریه‌ی اتاق موسیقی با نام ‏‏«گاهنامه‌ی موسیقی» (نشر پیمان، ۱۳۵۷) نیز منتشر شد. انتشار این هر دو به برکت «باز شدن ‏فضای سیاسی» در آستانه‌ی انقلاب بود.‏

‏- در صفحه‌ی ۵۶ دو بار از «دکتر نیایش» یاد شده‌است. تا جایی که می‌دانم او مهندس بود و نه ‏دکتر.‏

‏- قربانعلی مؤذنی‌پور دوره دوم مهندسی شیمی نبود، دوره هفتم شیمی بود.[ص ۶۳]‏
‏- رشته‌ی ادنا ثابت را مهندسی مکانیک نوشته [ص ۴۳۹]. رشته‌ی ورودی او ریاضی بود.[روزنامه‌ی ‏اطلاعات، ۲۵ تیر ۱۳۵۲]‏
‏- در نام آهنگساز جمهوری آذربایجان هم در صفحه‌ی ۶۸ و هم در نمایه یک «عسکر» اضافه است. ‏نام او سلیمان علی‌عسکروف است ‏Süleyman Ələskərov‏.‏

‏- فهرست ۲۴‌نفره‌ی دانشجویان دانشگاه صنعتی آریامهر در پانویس صفحه‌ی ۸۱ با قید «زندگی ‏مخفی اختیار کردند» محدود شده، که اگر این محدودیت نمی‌بود، عده‌ی بیشتری در آن ‏می‌گنجیدند. اما حتی با همین قید دست‌کم جای دو نفر در آن خالی‌ست: هوشنگ اسماعیلی (دوره ۳ ‏ریاضی)، و قربانعلی مؤذنی‌پور (دوره ۷ شیمی)، که به نوشته‌ی خود کتاب [ص ۶۳] خانه‌ی تیمی ‏داشته. او در عضویت سازمان فداییان (اکثریت) در سال ۶۵ بازجویانش را راضی کرد که او را سر ‏قراری ببرند، و آن‌جا از پل روگذری خود را به اتوبان پرت کرد و کشته‌شد.‏

‏- نام «کهن» در صفحه‌ی ۵۵۵ آمده که همکلاسی دبیرستان و هم‌دانشگاهی محسن صیرفی‌نژاد ‏بوده. نام او نیز در نمایه نیست. او گوئل کاهن (کهن) است، دانش‌آموخته‌ی دوره ۶ شیمی دانشگاه ‏صنعتی آریامهر که در همان دوران دانشجویی چندین کتاب شیمی و واژه‌نامه‌ی تخصصی شیمی ‏نوشت. او ویراستار کتاب خاطرات دکتر فریدون هژبری معاون آموزشی اسبق دانشگاه است، با نام ‏‏«بر آب و آتش» (بدون ناشر، امریکا ۱۳۹۱).‏

‏- نام ولدخانی [ص ۱۸۲] در نمایه نیست.‏

‏- و سرانجام تقی‌زاده در پانویس صفحه‌ی ۴۶ می‌نویسد: «آبراهامیان ظرفیت کامل محل برگزاری ‏مراسم (سالن ورزش دانشگاه صنعتی) را حدود همان ۱۰۰۰۰ نفر می‌داند که در ۲۸ آبان ۱۳۵۶ ‏برای شرکت در جلسه‌ی دهم شب‌های شعر کانون نویسندگان به دانشگاه رفتند. (آبراهامیان ‏‏(۱۳۸۴) ایران بین دو انقلاب، ص ۶۲۳)».‏

با همه‌ی احترام و ارج نهادن به یرواند آبراهامیان و زحمت‌هایی که کشیده، باید بگویم که ایشان ‏متأسفانه بسیار بی‌دقت می‌نویسند. نخست آن که، اگر تقی‌زاده این «قصه‌ی خسن و خسین سه ‏خواهران مغاویه» را درست نقل کرده‌باشد، آن جلسه‌ی سالن ورزش دانشگاه صنعتی آریامهر، که به ‏تحصنی بزرگ انجامید، نه در ۲۸ آبان، که در ۲۴ آبان ۱۳۵۶ بود، «جلسه‌ی دهم» شب‌های شعر ‏کانون نویسندگان نبود، و ربطی به کانون نویسندگان ایران هم نداشت. «ده شب» کانون در مهرماه ‏در انستیتو گوته برگزار شده‌بود. جلسه‌ی ۲۴ آبان را گروه دانشجویی «پژوهش‌های فرهنگی» دانشگاه ‏صنعتی برگزار کرد. دو دیگر آن که مگر آن که شکنجه‌گران امنیتی جمهوری اسلامی بتوانند ۱۰‌هزار ‏نفر را در آن فضا بتپانند!‏

تقی‌زاده خود می‌توانست سری به دانشگاه بزند، طول و عرض آن سالن را بسنجد و به حساب ‏سرانگشتی گنجایش آن را برآورد کند. من از روی نقشه و عکس هوایی و با احتساب مقیاس، ابعاد ‏بیرونی آن را ۵۶ در ۴۰ متر می‌بینم، یعنی ۲۲۴۰ متر مربع، که حتی اگر مساحت سن و پله‌های ‏برای نشستن در ضلع جنوبی را سطح صاف حساب کنیم، و مردم در همه‌ی مساحت آن تنگ هم ‏بایستند، با حساب ۳ نفر در هر متر مربع، ۶۷۲۰ نفر به‌دست می‌آید.‏

من خود از گردانندگان فرعی آن تحصن بودم، مشروح ماجراهای آن شب را نوشته‌ام [قطران در ‏عسل، بخش ۲۵] و شهادت می‌دهم که مردم نایستاده بودند و همه روی کف سالن و پله‌های ضلع ‏جنوبی نشسته‌بودند، که دیگر سه نفر در متر مربع صدق نمی‌کند، و بخش‌هایی از سطح کف سالن ‏هم خالی بود. پس از تصمیم تحصن، کسانی دراز کشیده بودند و عده‌ی زیادی در ضلع غربی سالن ‏قدم می‌زدند. بنابراین تازه همان ۵۰۰۰ نفر هم که کسانی دیگر (شاید خود من هم) نوشته‌اند، ‏اغراق‌آمیز است. مقامات دانشگاه با تجربه از جلسات قبلی در همان چارچوب، از جمله سخنرانی ‏منوچهر هزارخانی هفته‌ی پیش از ماجرا که سالن پر شده‌بود، به لحاظ اقدامی برای ایمنی جمعیت ‏در صورت آتش‌سوزی و... این بار برای سخنرانی سعید سلطان‌پور از طریق گروه «پژوهش‌های فرهنگی» ۴۰۰۰ کارت ورود توزیع کرده‌بودند، نگهبانان دروازه‌ی دانشگاه از ورود کسانی که کارت ‏نداشتند جلوگیری کردند، و از همان‌جا بود که درگیری شروع شد و به دستگیری عده‌ای و به تحصن ‏انجامید، و به احتمال زیاد پس از درگیری حتی کسانی را که کارت داشتند دیگر راه ندادند.‏

دست‌کم کار ارقام و محاسبات را به تاریخ‌نویسان مسپاریم! چه خوب که «گروه منشعب» ‏از شک کردن و پرسیدن آغاز کردند. اما ای‌کاش همان شیوه را ادامه می‌دادند: این که آبراهامیان ‏نوشته، یا لنین یا حتی مارکس نوشته، یا رفیق طبری یا کیانوری گفته، به خودی‌خود و تنها به اعتبار ‏نام آنان، که، حتماً درست نیست؟ این نوشته‌ی بهمن زبردست (مجله‌ی نگاه نو، شماره ۱۱۴) را ‏ببینید که تنها در چند صفحه از «ایران بین دو انقلاب» یرواند آبراهامیان چندین غلط پیدا کرده‌است.‏

هر چه هست، درود بر بهمن تقی‌زاده برای کتاب خوب و خواندنی‌اش، که مرا واداشت پیرامون آن ‏پرچانگی کنم!‏

استکهلم، ۱۲ ژانویه ۲۰۲۱‏

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
‏[۱] دانشگاه صنعتی آریامهر در سال ۱۳۴۵ تأسیس شد. در گذشته ورودی‌های سال‌های گوناگون ‏با «دوره» مشخص می‌شدند: دوره ۱ ورودی سال ۱۳۴۵ بودند، و... اما پس از «انقلاب فرهنگی» ‏برای دانشجویان دانشگاه با نام جدید «شریف» به‌جای آریامهر، لفظ «دوره» به کار نمی‌رود و سال ورود دانشجویان ‏را می‌گویند، که در واقع روشن‌تر است.‏
‏[۲] دریافت کتاب «قطران در عسل»‏
‏[۳] ابراهیم پوررضا خلیق هنگام دستگیری در مشهد به تاریخ ۲۴ اسفند ۱۳۵۲ با جویدن کپسول سیانور خواست خود را بکشد، اما نجاتش دادند. با این حال او زیر شکنجه با استفاده از فرصتی سرش را به دیوار یا شوفاژ کوبید و با خون‌ریزی مغزی جان داد. برای فهرست کشتگان دانشگاه صنعتی این نشانی را بنگرید.
[۴] هفت شماره از خبرنامه‌ی انجمن فارغ‌التحصیلان دانشگاه صنعتی شریف، حاوی عکس و ‏مشخصات دانشجویان ورودی هفت دوره‌ی نخست در این نشانی موجود است.‏
‏[۵] دریافت کتاب «با گام‌های فاجعه»

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

12 November 2021

برای ناباوران

یا
کیانوری از اتحاد شوروی اسلحه می‌خواست – بخش سوم

هشتادسالگی حزب توده ایران

و اینک متن کامل اسناد مربوط به درخواست کیانوری و پاسخ شوروی‌ها:‏

متن کامل نامه‌ی نورالدین کیانوری دبیر اول کمیته مرکزی حزب توده ایران خطاب به کمیته مرکزی ‏حزب کمونیست اتحاد شوروی:‏

ترجمه شده از فارسی به روسی، و سپس از روسی به انگلیسی، و اکنون از انگلیسی به فارسی

کمیته مرکزی حزب کمونیست اتحاد شوروی

رفقای گرامی


از آن‌جایی که اوضاع در ایران به‌شدت متشنج است، نمی‌توان امکان بغرنج‌تر شدن اوضاع و شدت ‏یافتن رویارویی‌های داخلی را نادیده گرفت. چنین روندی به نوبه‌ی خود می‌تواند به زد و خورد ‏مسلحانه میان طرفداران مترقی اصلاحات انقلابی و افراطیون راست ضدانقلابی منجر شود. در این ‏صورت در شرایط معینی جنگ داخلی رخ خواهد داد. با در نظر گرفتن امکان چنین روندی از رویدادها، ‏برای حزب ما بسیار مهم است که هم اکنون، که حیات سیاسی در ایران [هنوز] بر پایه‌ی آزادی ‏دموکراتیک استوار است، برای آن آمادگی کسب کند. در حال حاضر آن‌چه برای ما در درجه‌ی اول ‏اهمیت قرار دارد عبارت است از ذخیره‌ی تسلیحات. ما مقدار کمی اسلحه ذخیره کرده‌ایم و معتقدیم ‏که لازم است اقداماتی برای تهیه‌ی ذخایر بزرگ‌تری از تسلیحات انجام دهیم. خرید اسلحه در ایران ‏ممکن است، اما این کار هزینه‌های سرسام‌آوری دارد. ما از شما خواهشمندیم که به هر طریق ‏ممکن ما را یاری کنید که این موضوع را بررسی کنیم و بر اساس تصمیم مناسبی عمل کنیم.‏

با درودهای گرم و رفیقانه
کمیته مرکزی حزب توده ایران
دبیر اول: کیانوری
اول اوت ۱۹۷۹ [۱۰ مرداد ۱۳۵۸]‏
مترجم فارسی به روسی: و. میلنیکوف
منبع سند انگلیسی:
https://digitalarchive.wilsoncenter.org/document/134567

در پی این نامه، وادیم زاگلادین معاون شعبه‌ی امور بین‌المللی حزب کمونیست اتحاد شوروی، در ۲۷ ‏اوت [۵ شهریور ۱۳۵۸] در نامه‌ای «به کلی سری» موضوع را به ک.گ.ب. و ستاد کل نیروهای ‏مسلح ارجاع می‌دهد، و می‌نویسد:‏

‏«[...] انگیره‌ی رفقای ایرانی ما از این درخواست عبارت است از آماده‌سازی اعضای حزب توده ایران ‏‏[دست‌نویس: برای دفاع از خود] در صورت [دست‌نویس: حمله‌ی مسلحانه] مرتجعان ایران بر ضد ‏سازمان‌های چپ.[...]»‏

منبع سند انگلیسی:
https://digitalarchive.wilsoncenter.org/document/134566

متن قرار دبیرخانه کمیته مرکزی حزب کمونیست اتحاد شوروی به تاریخ ۳۰ اوت ۱۹۷۹ برای بررسی ‏درخواست کیانوری:‏
https://digitalarchive.wilsoncenter.org/document/134565

یک سال بعد یوری آندروپوف و باریس پاناماریوف گزارش می‌دهند:‏

با اهمیت ویژه
کمیته مرکزی حزب کمونیست اتحاد شوروی
درباره‌ی درخواست دبیر اول حزب توده ایران رفیق نورالدین کیانوری

‏«در اجرای قرار [شماره...] دبیرخانه‌ی کمیته مرکزی حزب کمونیست اتحاد شوروی به تاریخ ۳۰ اوت ‏‏۱۹۷۹، گزارش می‌دهیم که برای روشن‌تر و مشخص‌تر کردن درخواست حزب توده ایران برای تحویل ‏تسلیحات به ایشان، موضوع را با رفیق کیانوری دبیر اول کمیته مرکزی آن حزب به هنگام حضور وی ‏در مسکو در ژوئن امسال [۱۹۸۰] به مذاکره گذاشتیم.‏

رفیق کیانوری اعلام داشت که حزب توده ایران بر پایه‌ی تحلیل دگرگونی محتمل در اوضاع ایران، این ‏احتمال را منتفی نمی‌داند که اوضاعی پیش بیاید که یگان‌هایی از حزب، که هم‌اکنون مخفی ‏هستند، ناگزیر به اقدام مسلحانه شوند. حزب لازم می‌داند که برای آن حالت ذخایری از چهار نوع ‏اصلی تسلیحات داشته‌باشد: سلاح‌های کمری، تفنگ‌های خودکار (از شوروی از تولیدات غیر ‏شوروی)، نارنجک‌انداز، و نارنجک، بالغ بر چند هزار قبضه.‏

در نظر است که این تسلیحات در مکان‌هایی انبار شوند که در داخل ایران انتخاب خواهند شد.‏

درباره‌ی چگونگی تحویل این مقدار اسلحه به ایران، رفیق کیانوری هیچ پیشنهاد مشخصی ارائه نداد ‏و تصمیم در این باره را به طرف شوروی واگذار کرد. به نظر او می‌توان راه‌های گوناگون تحویل ‏تسلیحات از طریق دریای خزر، از هوا، یا زمینی در منطقه‌ی مرزی افغانستان و ایران را بررسی کرد.‏

رفیق کیانوری تأکید کرد که در حال حاضر حزب توده ایران هنوز شرایط لازم را برای تحویل امن و توزیع ‏اطمینان‌بخش سلاح‌ها فراهم نکرده است و راه‌های اجرای این اقدامات را جست‌وجو خواهد کرد.‏

با در نظر گرفتن خصلت سیاسی و حاد ‏موضوع، و همچنین شرایط موجود در کشور و وضعیت خود ‏حزب توده ایران و تمامی نیروهای چپ به ‏طور کلی، پیشنهاد می‌شود که در صورت امکان ‏درخواست رفیق کیانوری بیشتر مورد مطالعه قرار گیرد و قدری دیرتر باز بررسی شود‎.‎‏»‏

لطفاً موافقت خود را اعلام دارید.‏

امضا: یو. آندروپوف
امضا: ب. پاناماریوف
‏۶ ژوییه ۱۹۸۰
‏[۱۵ تیر ۱۳۵۹]
نشانی سند انگلیسی:
https://digitalarchive.wilsoncenter.org/document/134568

متن اصلی و روسی و کاغذی این اسناد را دکتر رهام الوندی استادیار تاریخ بین‌المللی در دانشکده ‏اقتصاد و علوم سیاسی لندن، در محل نگهداری آن‌ها در بایگانی دولتی تاریخ معاصر روسیه یافته، ‏کپی کرده، و در اختیار «مرکز ویلسون» امریکا قرار داده‌است. مترجمان مرکز ویلسون آن‌ها را به ‏انگلیسی ترجمه کرده‌اند و به شکل دیجیتال در اختیار همگان گذاشته‌اند.‏

جزئیات تک‌تک اسناد در لینک‌های حاشیه‌های هر سند درج شده‌است.‏

بخش نخست این نوشته در این نشانی، و بخش دوم در این نشانی

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

08 November 2021

!پیدا کنید جاسوس انگلیس را

یا
کیانوری از اتحاد شوروی اسلحه می‌خواست - بخش دوم

هشتادسالگی حزب توده ایران


به‌تازگی در نوشته‌ای بر پایه‌ی اسناد شوروی سابق و آلمان شرقی سابق نشان دادم که نورالدین ‏کیانوری (۱۲۹۱-۱۳۷۸)، دبیر اول وقت کمیته مرکزی حزب توده ایران، پس از بازگشت از مهاجرت ‏طولانی به ایران در فروردین ۱۳۵۸، در تابستان ۱۳۵۹ (۱۹۸۰) در مسکو و برلین شرقی بوده (ده ‏سال پیش از ویران شدن دیوار برلین)، و در مسکو با سه تن از عالی‌ترین مقامات دولت اتحاد ‏شوروی درباره‌ی دریافت اسلحه گفت‌وگو کرده‌است.‏

پس از انتشار آن نوشته به اخبار و مطالبی برخوردم که ابعاد جالب دیگری از آن سفر کیانوری را ‏برملا می‌کند.‏

نخست باید توضیح دهم که از سال ۱۳۵۸ به بعد سفر رهبران حزب توده ایران به خارج ایران کار ساده‌ای ‏نبود. تا پایان سال ۱۳۵۸ کیانوری دست‌کم دو بار به شکل قانونی به خارج و از جمله مسکو سفر ‏کرده‌بود که هم خود او و هم محمدعلی عمویی در خاطراتشان آن‌ها را شرح داده‌اند. اما با آغاز سال ‏‏۱۳۵۹در روزنامه‌ی ارگان حزب بارها از مقامات جمهوری اسلامی گله شده که به نمایندگان حزب ‏گذرنامه و اجازه‌ی سفر به خارج نمی‌دهند و... برای نمونه، حزب کمونیست هند احسان طبری را ‏برای شرکت در کنگره‌ی آن حزب دعوت کرده‌بود و ماه‌ها دوندگی من برای دریافت گذرنامه برای او به ‏جایی نرسید.‏

یکی از کارهای تخصصی کیانوری در سال‌های مهاجرت تهیه‌ی گذرنامه‌های جعلی برای مأموریت‌های ‏اعضای حزب بود (بنگرید به خاطرات افراد گوناگون، از جمله دکتر فروتن، احسان طبری، و...). ‏کیانوری برای سفر از برلین شرقی به جهان غرب از یک گذرنامه و هویت ایتالیایی به نام سیلویو ‏ماسه‌تی ‏Maccetti‏ استفاده می‌کرد. سفر او به خارج در تابستان ۱۳۵۹ نیز پنهانی صورت گرفته‌بود و ‏هیچ‌کس، به‌ویژه مقامات جمهوری اسلامی، نمی‌بایست از آن مطلع می‌شدند.‏

اما با وجود پنهان‌کاری‌های کیانوری، صادق قطب‌زاده، وزیر امور خارجه وقت جمهوری اسلامی، که ‏دشمنی و کینه‌ای شدید نسبت به حزب توده ایران داشت، در یک مصاحبه‌ی مطبوعاتی در همان ‏روزهای سفر «پنهانی» کیانوری به خارج، همه را شگفت‌زده کرد. او از جمله گفت:‏

‏«کیانوری و دو تن از افسران بخش نظامی حزب توده و چند تن از دانشجویان وابسته، از اروپا به ‏روسیه رفته‌اند و با کاسیگین و برژنف و گرومیکو ملاقات کرده‌اند، و حالا برگشته‌اند که نظر خود را ‏پیاده کنند.»[روزنامه‌ی «انقلاب اسلامی»، ۱۲ تیر ۱۳۵۹، و دیگر رسانه‌ها]‏

حزب توده ایران به این و دیگر سخنان قطب‌زاده در آن مصاحبه واکنش شدیدی نشان داد و «نامه ‏مردم» در ۱۵ تیر در صفحه‌ی نخست با حروف درشت نوشت که حزب خطاب به دادستان کل کشور ‏نسبت به قطب‌زاده «اعلام جرم» کرده‌است. دو روز پس از آن «نامه مردم» ادعا کرد که منبع ‏تهمت‌های قطب‌زاده را یافته، و ترجمه‌ی مقاله‌ای از نشریه‌ی انگلیسی «فارین ریپورتز» را منتشر ‏کرد. متأسفانه اصل آن نشریه‌ی انگلیسی را نیافتم. بریده‌هایی از ترجمه‌ی «نامه مردم» چنین ‏است:‏

‏«شوروی به کمونیست‌های ایران هشدار می‌دهد – هیئت برجسته‌ای از حزب توده ایران در هفته ‏اول ژوئن [۱۱ تا ۱۸ خرداد] به‌طور محرمانه به مسکو مسافرت کرد. در این هیئت نورالدین کیانوری ‏رهبر حزب، دبیران شاخه‌های حزب در تهران و تبریز و فرماندهان نظامی واحدهای رزمی اخلالگر حزب ‏شرکت داشتند. [...] هیئت حزب توده در کرملین با پرزیدنت لئونید برژنف، الکسی کاسیگین ‏نخست‌وزیر، آندره گرومیکو وزیر خارجه، فرماندهان ارتش روسیه، از جمله فرمانده نیروهایی که در مرز ‏ایران استقرار یافته‌اند [...] سه ملاقات طولانی به عمل آورد. [...] در نخستین ملاقات، رهبران ‏روسیه با بی‌تفاوتی به اظهارات نمایندگان حزب توده گوش فرا داده و توجه خود را به گزارش‌های ‏رؤسای نظامی حزب معطوف ساختند. در دومین دور مذاکره روس‌ها حقایق مسلمی را در مورد وضع ‏این حزب در ایران بیان داشتند. آن‌ها می‌دانند که حزب توده در شهرهای بزرگ ایران نفوذ چندانی ‏ندارد و حتی نفوذ این حزب در سنگر مشهور آن در میان کارگران نفتی نیز ضعیف است. روس‌ها ‏یادآور شدند که از همه بدتر این است که حزب توده نتوانسته است با سایر گروه‌های مخالف متمایل ‏به چپ از قبیل فداییان، که در کردستان می‌جنگند، و مجاهدین همبستگی به‌وجود آورد. این کار ‏می‌توانست اقدامات حزب توده را در سرنگونی رژیم آیت‌الله خمینی وسیع‌تر کند.‏

در آخرین ملاقات، برژنف، کاسیگین و گرومیکو که تا آن زمان سکوت اختیار کرده‌بودند، به رهبران حزب ‏توده دستور دادند که در حال حاضر از هر گونه توظئه‌ای علیه حکومت خودداری کنند. مقامات روسی ‏گفتند حزب توده باید اول تمام نیروهای خود را متمرکز سازد و سپس با فداییان و مجاهدین همکاری ‏نظامی برقرار کند. روس‌ها وعده دادند که با اعزام مشاوران نظامی کیفیت سازمان رزمی حزب را ‏بهبود بخشیده و سلاح‌های بیشتری نیز در اختیارشان قرار دهند.‏

به محض آن که نمایندگان حزب توده به ایران بازگشتند هیئتی را فرستادند تا با رهبران فداییان ‏ملاقات و سعی کنند باب مذاکرات را بگشاید. این اقدام امیدبخش نبود. فداییان اگر چه مارکسیست ‏هستند ولی شدیداً با شوروی مخالف‌اند. [...] بعد از آن خود کیانوری با مسعود رجوی رئیس جناح ‏چپ مجاهدین اسلامی در پناهگاه مستحکمش در خارج تهران دیدار نمود. کیانوری در این ملاقات ‏پاسخ مشابهی دریافت داشت.» [«نامه مردم» شماره ۲۷۷، ۱۷ تیر ۱۳۵۹]‏

‏«نامه مردم» در این شماره و شماره‌ی بعد در توجیه و تفسیر و پاسخ نوشته‌ی نشریه‌ی انگلیسی ‏و تهمت‌های قطب‌زاده، مطالبی «انشاءگونه» و فاقد فاکت، و در شرح پروتکل‌های دیپلوماتیک که ‏کدام مقامات شوروی با چه کسانی دیدار می‌کنند نوشت، و هرگز سفر و حضور کیانوری را در ‏مسکو رد نکرد. خود کیانوری هم به صحنه نیامد. «نامه مردم» نوشت:‏

‏«مخبر نامه مردم [...] با رفیق نورالدین کیانوری [...]‌ملاقات کرده و پرسید که [...] صحت و سقم ‏این خبر تا چه اندازه است؟ در پاسخ رفیق کیانوری گفت: ما به‌طور رسمی اعلام می‌داریم که این ‏نوشته تحریک‌آمیز، سرتاپا، در کلیت و تمام اجزایش، بی‌اساس و ساختگی است. رفیق کیانوری ‏سپس اضافه کرد که در تمام دوران زندگیش با رهبران نامبرده‌ی اتحاد شوروی و آقای مسعود رجوی ‏هرگز دیداری نداشته‌است، در عین این که چنین دیداری نه جرم است و نه خلاف قانون و نه خلاف ‏مصالح ملی انقلاب ما.»[همان]‏

کیانوری به‌درستی گفته که نوشته‌ی نشریه‌ی انگلیسی «تحریک‌آمیز» است، زیرا ‏همچنان که در نوشته‌ی پیشین از سند روسی نقل شد، کیانوری در نامه‌ای که یک سال پیش از ‏این دیدار به مقامات اتحاد شوروی تسلیم کرد «درخواست مسلح کردن اعضای حزب توده ایران را در ‏میان نهاد. او خاطرنشان کرد که در ایران تنش‌های داخلی در حال افزایش است، و در آینده رویارویی ‏مسلحانه میان طرفداران اصلاحات دموکراتیک و نیروهای ضد انقلابی روی خواهد داد. در این صورت ‏در شرایط معینی ممکن است جنگ داخلی شعله‌ور شود. حزب توده ایران به طور جدی برای این ‏وضعیت آماده می‌شود. او در نامه‌اش نوشته‌بود: «ما مقدار کمی سلاح به دست آورده‌ایم. فکر ‏می‌کنیم که باید اقداماتی برای ایجاد ذخایر بزرگ‌تر تسلیحات به عمل آوریم.» یعنی برخلاف ادعای ‏‏«فارین ریپورتز» کیانوری هیچ نیتی برای «وسیع‌تر کردن اقدامات حزب» به قصد «سرنگونی رژیم ‏آیت‌الله خمینی» نداشت، و بر عکس می‌خواست در اوج درگیری‌های مسلحانه کردستان و جنبش ‏خودمختاری آن‌جا، و فعالیت‌ها و رفت‌وآمدهای پالیزبان، اویسی، بختیار و... در عراق و امارات خلیج ‏فارس و نقشه‌های کودتا و جنگ و حمله به ایران، برای یک جنگ داخلی احتمالی و مبارزه‌ی دفاعی ‏برای نجات انقلاب «خلقی» و «ضد امپریالیستی» ایران تسلیحات لازم را فراهم کند.‏

نکته‌ی مهم در این ماجرا چگونگی رسیدن خبر سفر کیانوری به مسکو، و بدتر از آن محتوای ‏گفت‌وگوهای او با مقامات اتحاد شوروی، به «فارین ریپورتز» است.‏

غیبت کیانوری را «نامه مردم» به این شکل لاپوشانی کرد که هم‌زمان با حضور او در جمهوری ‏دموکراتیک آلمان (آلمان شرقی) در ۲۷ خرداد (۱۷ ژوئن – اسناد اشتازی در نوشته‌ی پیشین)، ‏عکس و خبر دیدار یک هیئت ویتنامی با کیانوری در دبیرخانه‌ی حزب در تهران را منتشر کرد، و در ۸ ‏تیر (۲۹ ژوئن) نیز عکس و خبر دیدار او با «رفقای کوبایی» در همان مکان، منتشر شد. حال آن که ‏این هیئت‌ها برای شرکت در «کنفرانس بین‌المللی بررسی مداخلات امریکا در ایران» که از ۱۲ تا ۱۵ ‏خرداد (دو هفته تا یک ماه پیش از آن) در تهران برگزار شد به ایران آمده‌بودند و در حاشیه‌ی همان ‏کنفرانس از جمله به دفتر حزب توده ایران دعوت شدند، و اکنون دو هفته تا یک ماه دیرتر، هنگام ‏غیبت کیانوری، خبر آن دیدارها منتشر می‌شد.‏

همچنین در غیبت کیانوری جلسات هفتگی پرسش و پاسخ او را چند هفته احسان طبری اجرا کرد.‏

بنابراین پخش شدن خبر غیبت کیانوری و سفر او به خارج زیاد عجیب نیست. عجیب آن است که ‏مقصد سفر و دیدار او با عالی‌ترین مقامات اتحاد شوروی، و مضمون گفت‌وگوها را «فارین ریپورتز» ‏چگونه به این سرعت به‌دست آورد؟

مطابق اسناد روسی که در نوشته‌ی پیشین آمد، کمیته‌ی مرکزی حزب کمونیست اتحاد شوروی در ‏واکنش به نامه و درخواست کیانوری که سال پیش دریافت کرده‌بودند، از «ستاد کل ارتش شوروی» ‏متشکل از آندروپوف (رئیس وقت ک.گ.ب.)، دیمیتری اوستینوف (وزیر دفاع)، و پاناماریوف (رئیس ‏شعبه‌ی امور بین‌المللی حزب کمونیست اتحاد شوروی) خواست که امکان تحویل تسلیحات به ‏کیانوری را بررسی کنند، و اکنون این هیئت موضوع را در حضور خود کیانوری «در مسکو به بحث ‏گذاشتند. با مطرح شدن پیشنهادهای کیانوری برای راه‌های تحویل تسلیحات از راه هوا، از راه دریا، و ‏از راه خشکی از طریق مرز افغانستان و ایران، روشن شد که حزب توده ایران توانایی تأمین امنیت ‏تحویل گرفتن و انبار کردن سلاح‌ها را ندارد. آندروپوف و پاناماریوف در گزارش خود در پاسخ به کمیته ‏مرکزی حزب کمونیست اتحاد شوروی نوشتند: «پس از مطالعه‌ی خصلت سیاسی و حاد موضوع، و ‏همچنین شرایط موجود در کشور و وضعیت خود حزب توده ایران و تمامی نیروهای چپ به طور کلی، ‏پیشنهاد می‌شود که در صورت امکان درخواست کیانوری بیشتر مورد بررسی قرار گیرد و پاسخ ‏نتیجه‌ی بررسی قدری دیرتر به آگاهی او برسد...»‏

مقایسه‌ی جمله‌های بالا از سند روسی، با متن «تحریک‌آمیز» خبر نشریه‌ی انگلیسی، ‏مشابهت‌های زیادی را نشان می‌دهد: دیدار با بالاترین مقامات؛ سردی برخورد مقامات شوروی، ‏سخن از ضعف حزب توده ایران، و هماهنگی نداشتن حزب با دیگر گروه‌های سیاسی و...!‏

آیا کسی از پیرامونیان مقامات شوروی جاسوس انگلیس بود؟ آیا در میان مقامات آلمان دموکراتیک ‏که کیانوری در راه بازگشت از مسکو موضوع را برایشان تعریف کرد، جاسوس انگلیس وجود داشت؟ ‏آیا کیانوری موضوع را در مسکو، یا برلین، برای یک جاسوس (ایرانی؟) انگلیس تعریف کرد؟ آیا حمله ‏به دبیرخانه حزب توده ایران و تصرف آن که سه یا چهار هفته پس از بازگشت کیانوری به ایران صورت گرفت، ‏بر پایه‌ی همان اخبار طرح‌ریزی شد؟

شاید روزی از این معما هم سر در آوریم.‏

نزدیک دو ماه پس از مقاله‌ی «فارین ریپورتز» (۲۸ خرداد)، و بیش از یک ماه پس از مصاحبه‌ی ‏مطبوعاتی قطب‌زاده و سپس «اعلام جرم» نامه مردم (۱۱ و ۱۵ تیر)، سه هفته پس از حمله‌ی ‏‏«حزب‌الله» به دبیرخانه حزب توده ایران در خیابان ۱۶ آذر و تصرف آن (۳۰ تیر)، روزنامه‌ی «صبح ‏آزادگان» به ظاهر در کمبود خبر و برای آن که از «قافله» عقب نماند، روز ۱۸ مرداد ۱۳۵۹ با تأخیر ‏بسیار فرصتی طلایی به کیانوری داد، و نوشت:‏

‏«[...] مدتی است که دبیر کل [کذا] و برخی اعضای مرکزی آن [حزب توده ایران] سر از مسکو در ‏آورده‌اند و در آن‌جا دارند همچنان به انقلاب ایران خدمت می‌کنند. [...]»‏

ساعت سه‌ونیم بعد از ظهر همان روز ۱۸ مرداد نورالدین کیانوری، که خیلی وقت بود از مسکو ‏برگشته‌بود، در دفتر روزنامه «صبح آزادگان» حاضر شد و دروغ آن روزنامه را برملا کرد. [«نامه مردم» ‏شماره ۳۰۴، ۱۹ مرداد ۱۳۵۹].‏

روزشمار:‏

‏۱۰ مرداد ۱۳۵۸: کیانوری در مسکو است و نامه‌ای حاوی درخواست دریافت تسلیحات به کمیته ‏مرکزی حزب کمونیست اتحاد شوروی تسلیم می‌کند. [اسناد روسی و آلمانی موجود است]‏

‏۲۷ و ۲۸ خرداد ۱۳۵۹: کیانوری در آلمان شرقی است. او در طول این سفر در مسکو هم بوده، و ‏مطابق گزارش آندروپوف و پاناماریوف، در جلسه‌ای، آنان از کیانوری پرسیده‌اند که او چگونه ‏می‌خواهد تسلیحات را تحویل بگیرد و جابه‌جا کند، از پاسخ او قانع نشده‌اند، و پاسخ قطعی به او را ‏به بعد موکول کرده‌اند. [اسناد روسی و آلمانی موجود است].‏

‏۲۸ خرداد ۱۳۵۹ [۱۸ ژوئن ۱۹۸۰]: نشریه‌ی انگلیسی «فارین ریپورتز» شکل و محتوای دیدار ‏کیانوری را در مسکو آمیخته با دروغ و به شکلی «تحریک‌آمیز» منتشر می‌کند. [ترجمه‌ی «نامه ‏مردم» در ۱۷ تیر]‏

‏۱۱ تیر ۱۳۵۹: صادق قطب‌زاده نوشته‌ی «فارین ریپورتز» را بدون ذکر منبع در یک مصاحبه‌ی ‏مطبوعاتی مطرح می‌کند و می‌گوید که کیانوری و چند تن دیگر از رهبران حزب در مسکو بوده‌اند؛

‏۱۵ تیر ۱۳۵۹: «نامه مردم» بر ضد قطب‌زاده «اعلام جرم» می‌کند؛

‏۱۷ و ۱۸ تیر ۱۳۵۹: «نامه مردم» مطالبی در توضیح و انکار مقاله‌ی ۲۸ خرداد «فارین ریپورتز» ‏منتشر می‌کند؛

‏۳۰ تیر ۱۳۵۹: حمله‌ای سراسری به دفترهای حزب توده ایران در تهران و شهرستان‌ها صورت ‏می‌گیرد، «حزب‌الله» دفترها را تسخیر می‌کند، و این مکان‌ها هرگز به حزب پس داده نمی‌شوند؛

‏۱۸ مرداد ۱۳۵۹: «صبح آزادگان» تازه بیدار می‌شود و می‌نویسد که کیانوری گویا در مسکو ‏است...‏

بخش نخست این نوشته در این نشانی
و بخش سوم در این نشانی

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

10 October 2021

کیانوری از اتحاد شوروی اسلحه می‌خواست

هشتاد سالگی حزب توده ایران


در بایگانی‌های دولتی اتحاد شوروی سابق اسناد انکارناپذیری وجود دارند که نشان می‌دهند ‏نورالدین کیانوری (۱۲۹۱-۱۳۷۸)، دبیر اول وقت کمیته مرکزی حزب توده ایران چند ماه پس از انقلاب ‏بهمن ۱۳۵۷، در اوج جنبش خودمختاری و درگیری‌های مسلحانه کردستان ایران در تابستان ۱۳۵۸، از ‏اتحاد شوروی خواست که تسلیحات در اختیار حزب توده ایران بگذارد.‏

کیانوری در کتاب خاطرات خود [خاطرات نورالدین کیانوری، مؤسسه تحقیقاتی و انتشاراتی دیدگاه، ‏چاپ اول، تهران ۱۳۷۱] هیچ اشاره‌ای به این درخواست نکرده، و چنان که پیداست در بازجویی‌های ‏زیر شکنجه‌های غیر انسانی او نیز اعتراف به چنین درخواستی نیست، که اگر بود، بی‌گمان ‏سروصدای زیادی پیرامون آن به راه می‌انداختند. همچنین در کتاب «حزب توده از شکل‌گیری تا فروپاشی» ‏که بر پایه‌ی اعترافات توده‌ای‌ها زیر شکنجه برساخته‌اند، نیز هیچ اشاره‌ای به چنین درخواستی ‏نیست. بر عکس، کیانوری در نامه‌ی معروفش خطاب به آیت‌الله خامنه‌ای در گله‌گزاری از شکنجه‌ها ‏برای گرفتن اعتراف به قصد کودتا بر ضد حاکمیت جمهوری اسلامی، می‌نویسد:‏

«آیا این مسخره نیست که حزبی بخواهد با نزدیک به یکصد قبضه سلاح سبک (تفنگ) و مقداری ‏نارنجک و یا با دو تیربار سبک در برابر این نیروی عظیم سپاه و ارتش و پلیس و کمیته‌های انقلاب و ‏بسیجیان کودتا کند؟ شما که ما را خیلی کارکشته و زرنگ می‌‌دانید، چگونه چنین "حماقتی" را به ما ‏نسبت می‌‌دهید؟ در پاسخ به من ‌گفتند که افراد دیگر (حسن قائم‌پناه) ‌گفته که شما از شورو‌ی‌‌ها ‏مقدار زیادی سلاح ‌گرفته و آن‌ها را احتمالاً در جنگل‌های مازندران و در بعضی باغ‌های اطراف تهران و ‏بخشی را در خراسان مخفی کرده‌اید.‏

پاسخ من این بود که آیا این احمقانه نیست که اسلحه از شوروی‌ها به میزان زیاد بگیریم و آن را در ‏جنگل‌های مازندران مخفی کنیم؟ آیا من به تنهائی می‌‌توانم چنین کاری را انجام دهم؟ آن هم با ‏وضع مزاجی‌‌ام. آیا یک نفر دیگر هم در میان این صدها بازداشت‌شده هست که بگوید با من در ‏‏‌گرفتن اسلحه و مخفی کردن آن کمک کرده‌ است؟ یک نفر هم پیدا نشد!‏

ا‌گر هم شما عقیده دارید که در یک باغ متعلق به دوستان، در اطراف تهران سلاح‌ها پنهان شده، ‏بروید آن‌ها را در بیاورید. من ‌گفتم که در جریان انقلاب، روزهای ۲۱ و ۲۲ بهمن افراد حزبی که از چند ‏ده نفر تجاوز نمی‌‌کردند مقداری بسیار محدود سلاح مانند همه مردم جمع کردند که همان‌‌وقت آن‌ها ‏را که میزان تقریبیش را در بالا ‌گفتم، در یک خانه یا دو خانه مخفی کردیم تا ا‌گر روزی ضد انقلاب ‏توانست ضربه‌ای به انقلاب وارد سازد، ما بتوانیم با نیروی اندک خود به موازات نیروهای وفادار به ‏انقلاب علیه نیروهای ضد انقلابی وارد عمل شویم.»‏


کیانوری در نامه‌ی دیگری به تاریخ ۲۷ خرداد ۱۳۷۸ (چند ماه پیش از درگذشتش) برای مخاطب عام و ‏بقایای اعضای حزب، می‌نویسد: «یکی از چیزهائی که زیر شکنجه‌ها از من می‌خواستند، نشانی ‏خانه‌هائی بود که ما جلسات هیئت ‏دبیران و هیئت سیاسی را تشکیل می‌دادیم، چاپخانه مخفی ‏حزب، خانه خسرو مسئول سازمان ‏مخفی، و محل مخفی کردن سلاح‌های جمع‌آوری‌شده. تا آن‌جا ‏که به خاطر دارم من نه نام واقعی ‏خسرو (مهدی پرتوی) را گفتم و نه نشانی خانه‌اش را. در مورد ‏خانه‌های دیگر هم نگفتم تا آن‌جا که به ‏یاد دارم، چون نام خیابان‌ها و کوچه‌ها را نمی‌دانستم. اما ‏نشانی خانه‌هایی را که تقریباً می‌دانستم و ‏اطمینان داشتم که افراد بازداشت‌نشده با اطلاع از ‏شکنجه‌های ما در خانه‌هائی که بازداشت‌شدگان ‏نشانی آن‌ها را می‌دانستند زندگی نخواهند کرد، ‏گفتم.‏»‏

اما برخلاف این سخنان، مطابق اسناد شوروی سابق، کیانوری در نامه‌ای به تاریخ ۱ اوت ۱۹۷۹ [۱۰ ‏مرداد ۱۳۵۸] خطاب به مقامات اتحاد شوروی، درخواست مسلح کردن اعضای حزب توده ایران را در ‏میان نهاد. او خاطرنشان کرد که در ایران تنش‌های داخلی در حال افزایش است، و در آینده رویارویی ‏مسلحانه میان طرفداران اصلاحات دموکراتیک و نیروهای ضد انقلابی روی خواهد داد. در این صورت ‏در شرایط معینی ممکن است جنگ داخلی شعله‌ور شود. حزب توده ایران به طور جدی برای این ‏وضعیت آماده می‌شود. «ما مقدار کمی سلاح به دست آورده‌ایم. فکر می‌کنیم که باید اقداماتی ‏برای ایجاد ذخایر بزرگ‌تر تسلیحات به عمل آوریم.»‏

پیرو این درخواست، در ۳۰ اوت دبیرخانه کمیته مرکزی حزب کمونیست اتحاد شوروی از ک.گ.ب. ‏‏(کمیته امنیت دولتی اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی) و ستاد کل ارتش شوروی (متشکل از ‏یوری آندروپوف، دیمیتری اوستینوف، و باریس پاناماریوف) خواست که امکان تحویل برخی سلاح‌های ‏ساخت خارج را (که به منشاء شوروی ردگیری نشوند) به توده‌ای‌ها بررسی کنند. [بایگانی دولتی ‏تاریخ معاصر روسیه ‏Российский Государственный Архив Новейшей истории، قفسه ۸۹، ‏جزوه‌دان ۳۲، پوشه ۱۰، برگ‌های ۱-۶]‏

یک سند اشتازی (سازمان امنیت جمهوری دموکراتیک آلمان) تأیید می‌کند که کیانوری در ۱ اوت ‏‏۱۹۷۹ در مسکو بوده‌ و از جمله با باریس پاناماریوف و راستیسلاو اولیانوفسکی دیدار ‏کرده‌است.[«سال‌های مهاجرت – حزب توده ایران در آلمان شرقی»، قاسم شفیع نورمحمدی، جهان ‏کتاب، چاپ اول، تهران ۱۳۹۵، ص ۲۸۲]‏

یک سال پس از آن، مقامات پیش‌گفته این موضوع را در ‏حضور کیانوری در مسکو به بحث گذاشتند. با مطرح شدن پیشنهادهای کیانوری برای راه‌های تحویل ‏تسلیحات از راه هوا، از راه دریا، و از راه خشکی از طریق مرز افغانستان و ایران، روشن شد که حزب ‏توده ایران توانایی تأمین امنیت تحویل گرفتن و انبار کردن سلاح‌ها را ندارد. آندروپوف و پاناماریوف به ‏کمیته مرکزی حزب کمونیست اتحاد شوروی نوشتند: «پس از مطالعه‌ی خصلت سیاسی و حاد ‏موضوع، و همچنین شرایط موجود در کشور و وضعیت خود حزب توده ایران و تمامی نیروهای چپ به ‏طور کلی، پیشنهاد می‌شود که در صورت امکان درخواست کیانوری بیشتر مورد بررسی قرار گیرد و ‏پاسخ نتیجه‌ی بررسی قدری دیرتر به آگاهی او برسد...»[یوری آندروپوف و باریس پاناماریوف، درباره‌ی ‏درخواست نورالدین کیانوری دبیر اول کمیته مرکزی حزب توده ایران، ۶ ژوییه ۱۹۸۰. همان برگ‌ها از ‏همان اسناد، همان بایگانی]‏

یک سند دیگری اشتازی نیز نشان می‌دهد که کیانوری در شانزدهم و هفدهم ژوئن ۱۹۸۰ در ‏جمهوری دموکراتیک آلمان بوده‌است[«سال‌های مهاجرت...»، همان، ص ۳۰۵]. پیداست که کیانوری مانند سال گذشته، این بار نیز پس از مسکو به برلین نیز سر زده‌است.‏

بخش دوم این نوشته در این نشانی
و بخش سوم در این نشانی
***
این نوشته از حواشی کتابی‌ست در دست انتشار به نام «وحدت نافرجام – کشمکش‌های حزب ‏توده ایران و فرقه دموکرات آذربایجان»؛ با برخی اسناد از منابع روسی و آذربایجانی، از همین ‏نویسنده.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

09 September 2021

‏«زهر فرهنگی بورژوازی»‏

این روزها، با مرگ تئودوراکیس، بسیاری کسان درباره‌ی او نوشتند، از آن میان افرادی از «چپ» سابق و ‏لاحق خودمان. این نوشته‌ها اغلب بسیار نوستالژیک و رمانتیک بود و دامنه‌ی آن‌ها به ستایش از ‏فیلم‌هایی نیز رسید که تئودوراکیس موسیقی متن آن‌ها را ساخته، و در آن میان فیلم «حکومت ‏نظامی» ساخته‌ی کوستا گاوراس هم‌میهن تئودوراکیس. «زد» و چند فیلم دیگر را نیز هم‌او ساخته که ‏تئودوراکیس برای‌شان موسیقی سروده‌است.‏

اکنون می‌خواهم یادآوری کنم که روزنامه «مردم» ارگان مرکزی حزب توده ایران (شماره ۱۱۸، ۲۵ آذر ‏‏۱۳۵۸) پس از نمایش فیلم «حکومت نظامی» در ایران، درباره‌ی آن چه نوشت؛ برای اندکی بازنگری در ‏عقاید آن روز، شاید؟ یا حتی عقاید امروز؟

‏«حکومت نظامی: وقتی سرجاسوس آمریکا «قهرمان» معرفی می‌شود...!

نبرد اصلی جهانی، یعنی نبرد سوسیالیسم و سرمایه‌داری، هر چه پیش‌تر می‌رود، بیشتر به سود ‏سوسیالیسم پایان می‌پذیرد. [...] مضمون عمده‌ی عصر ما گذار از سرمایه‌داری به سوسیالیسم است ‏‏[...] سرمایه‌داری هر روز بیش از پیش به طرفند و نیرنگ متوسل می‌شود. سرمایه‌داری می‌کوشد از ‏‏«وسیله‌های» علمی و هنری سود بجوید تا به «هدف» تخدیر توده‌ها، ایجاد انحراف در نظرها و نا امید ‏کردن آن‌ها برسد.‏

سینما از آن‌جا که فراگیرترین هنرهاست و توده‌های میلیونی را در پوشش خود دارد، یکی از کارآمدترین ‏وسیله‌های سرمایه‌داری برای رسیدن به هدف‌های یادشده است.‏

‏[...] این هنرمندان، با طرح انتقاداتی از سرمایه‌داری جهانی، که دیگر همگان آن را کم‌وبیش می‌دانند، ‏چهره‌ی منتقدانه به خود می‌گیرند، خود را طرف‌دار «آزادی» جا می‌زنند، و درست در همین نقطه‌ی ‏حیاتی است که «جهان آزاد» دست خود را رو می‌کند و به جای انقلاب، برای خلق‌ها نسخه‌ی «آزادی» ‏می‌پیچید.‏

کوستا گاوراس، کارگردان یونانی‌الاصل است که به فرانسه مهاجرت کرده‌است. گاوراس با فیلم «زد» ‏شهرت یافت و به پاس زهر ضد کمونیستی موذیانه‌اش در این فیلم، و تبلیغ مبارزه‌ی پارلمانی، القابی ‏چون «کارگردان انقلابی»، «هنرمند بی‌نظیر»، و «مبارزه‌جوی پیگیر» گرفت. در ایران هم اغلب منتقدان ‏وطنی، که در حال و هوای فرهنگی گاوراس رشد یافته‌اند، این‌جا و آن‌جا همین القاب را به او دادند. ‏‏[...] گاوراس خط ضد کمونیستی خود را در فیلم‌های «گروه ضربت»، «بخش ویژه»، و «اعتراف» دنبال ‏کرد. این فیلم آخر آن‌چنان ضد کمونیستی بود که حزب کمونیست فرانسه آن را تحریم کرد.‏

در فیلم [حکومت نظامی] گاوراس به زبردستی تمام نقطه نظرهای ضد خلقی و ضد کمونیستی خود را ‏مطرح کرده‌است.[...] رویارویی دو جهان در مخفی‌گاه چریک‌ها... این چهره‌ی مغرور سرجاسوس ‏آمریکاست که در این فیلم «قهرمان» معرفی می‌شود.‏

‏[...] در صحنه‌ی آخر [...] «پست‌فطرتی جای پست‌فطرت دیگری را می‌گیرد»، و فیلم روی چشمان ‏مات، ترسیده، و بی‌امید عوامل چریک‌ها، که ورود پست‌فطرت جدید را نظاره می‌کنند، می‌چرخد و تمام ‏می‌شود.‏

به این ترتیب گاوراس مباره‌ی جدا از توده را مبارزه‌ی توده، آن هم «مبارزه‌ی مارکسیستی» معرفی ‏می‌کند و آنگاه این «مارکسیسم» از سرجاسوس آمریکا در تئوری و عمل شکست می‌خورد!‏

این فیلم، که همه‌ی چریک‌های ما باید آن را ببینند، نشان‌دهنده‌ی هشیاری بورژوازی در استفاده از ‏مبارزه‌ی انحرافی روشنفکران جدا از توده‌، علیه خلق است.»‏

این‌ها بریده‌هایی بود از آن «نقد». متن کامل در این نشانی (صفحه ۶) موجود است.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

29 April 2021

مصاحبه روزنامه شرق به مناسبت سالگرد درگذشت طبری

روزنامه شرق (تهران) به تاریخ ۹ اردیبهشت ۱۴۰۰ (۲۹ آوریل ۲۰۲۱) مصاحبه‌ای با من منتشر کرده به مناسبت سالگرد درگذشت احسان طبری. متن پ.د.اف. در این نشانی موجود است.

سایت روزنامه‌ی شرق در این نشانی.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

22 March 2021

فیلم معرفی «قطران در عسل» در تورونتو ۲۰۱۵


پنج سال پس از جلسه‌ی معرفی کتاب «قطران در عسل» در کانون کتاب تورونتو، تازه خبر یافتم که فیلم آن جلسه در سپتامبر گذشته منتشر شده‌است! در این نشانی ببینید، با سپاس از کانون کتاب تورونتو!

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

17 December 2020

احسان طبری: از دیدار خویشتن - دانلود

بیست سال از انتشار چاپ دوم (۱۳۷۹) کتاب «از دیدار خویشتن» احسان طبری می‌گذرد. این دو ‏چاپ را من با همکاری نشر باران (سوئد) منتشر کردم. سه سال بعد (۱۳۸۲) چاپ دیگری در داخل ‏و به کوشش محمدعلی شهرستانی منتشر شد (تهران، نشر بازتاب نگار).‏

درباره‌ی چگونگی پیدایش کتاب و سرنوشت آن، و چرایی وجود چاپ‌های خارج و داخل، بارها در ‏نوشته‌های گوناگون توضیخ داده‌ام؛ از جمله در پیشگفتار دو چاپ خارج، سپس در مجله‌ی بخارا، و ‏به‌تازگی در بخش نهم از رشته‌ای از نوشته‌ها با عنوان «دیدارهای احسان طبری».‏

فایل اسکن‌شده‌ی نسخه‌ی چاپ داخل «از دیدار خویشتن» از سال‌ها پیش در وبگاه‌های گوناگون در ‏دسترس بوده‌است. اما یکی از تفاوت‌های عمده‌ی نسخه‌ی چاپ داخل، و چاپ خارج آن است که ‏من حاشیه‌نویسی‌های مفصل و تصحیحاتی بر متن طبری در نسخه‌ی خارج وارد کرده‌ام. بسیاری از ‏دوستان و علاقمندان همواره سراغ کتاب چاپ خارج و نسخه‌ی دیجیتال آن را از من می‌گرفته‌اند.‏

نسخه‌ی کاغذی چاپ دوم «از دیدار خویشتن» را هنوز از راه ارتباط با نشر باران ‏info@baran.se‏ ‏می‌توان تهیه کرد. و اینک، نسخه‌ی پی.دی.اف. کتاب را نیز، با توافق باران، در این نشانی، به علاقمندان تقدیم ‏می‌کنم.‏

هر دو چاپ اول و دوم را من خود با یکی از نخستین و ابتدایی‌ترین واژه‌پردازهای فارسی برای ویندوز ‏‏۳/۱ که به بازار آمده‌بود، به نام «واژه‌نگار فارسی»، حروفچینی و روی کاغذ صفحه‌آرایی کردم. سپس ‏کتاب به روش تصویربرداری از آن کاغذها چاپ شد.‏

اکنون برای تهیه‌ی این نسخه‌ی پی.دی.اف. ناگزیر بودم یک کامپیوتر قدیمی را که بیش از ۲۰ سال ‏از عمرش می‌گذرد بار دیگر راه بیاندازم، «واژه‌نگار» را با برخی کلک‌های فنی از روی دیسکت (!) در آن نصب کنم، ‏فایل‌های قدیمی بخش‌های گوناگون «از دیدار خویشتن» را با آن باز کنم، ظاهرشان را دستکاری ‏کنم، با کلک‌هایی دیگر به پی.دی.اف. تبدیلشان کنم، و بعد آن بخش‌ها را در آکروبات در یک فایل ‏جمع کنم.‏

این کارها در طول بیش از دو هفته ساعت‌ها وقت گرفت. کسانی که با «واژه‌نگار» کار کرده‌اند می‌دانند که این نرم‌افزار با هر ‏کپی – پیست، یا به قول معروف با هر وزش نسیمی کراش می‌کرد، و اکنون نیز داستان همان بود!‏

با همه‌ی تلاشی که کردم حاصل کار نامیزانی‌هایی دارد: صفحه‌بندی ناهمگون، انتهای نامیزان ‏سطرها با وجود تنظیمات درست، و... که همه از ناکارآمدی «واژه‌نگار» است، و تغییر ورژن ویندوز، و آکروبات. ‏با این همه متن پی.دی.اف. بسیار تمیزتر از هنگامی‌ست که کتاب اسکن شده‌باشد.‏

در دو چاپ اول کتاب که از روی کاغذ تصویربرداری و چاپ شد، تصاویر فراوانی از اشخاص گوناگون ‏گنجانده بودم. اما گنجاندن عکس در «واژه‌نگار» ممکن نیست، و برگ‌هایی که عکس داشتند، در این ‏فایل خالی و سفید مانده‌اند. علاقمندان به عکس‌ها باید کتاب کاغذی را تهیه کنند.‏

باشد تا کتاب در تعطیلات کریسمس و سال نوی میلادی مایه‌ی سرگرمی علاقمندان باشد!‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

18 September 2020

هشدار

آیا تیموتی باگز Timothy Boggs را می‌شناسید؟

شاید برخی از خوانندگان این سطور به یاد دارند که در میانه‌ی تابستان سیروس عسکری، استاد دانشگاه صنعتی شریف، که نزدیک سه سال در اسارت اداره‌ی مهاجرت فدرال امریکا به سر می‌برد، سرانجام آزاد شد و توانست به ایران برگردد. اکنون خانم لورا سکور Laura Secor گزارش تکان‌دهنده‌ای در مجله‌ی معتبر «نیویورکر» درباره‌ی سرگذشت سیروس عسکری در آن سه سال در امریکا منتشر کرده‌است. مجله‌ی کاغذی ۲۱ سپتامبر منتشر می‌شود، اما هم اکنون می‌توان آن را در وبگاه مجله خواند. خبر آن در مقاله‌ای بسیار کوتاه در بی‌بی‌سی فارسی هم آمده‌است.

سیروس عسکری برای لورا سکور فاش کرده‌است که تیموتی باگز رئیس بخش ایران در اف‌بی‌آی FBI بوده، و او بوده که برای عسکری پاپوش دوخته تا او را به همکاری با اف‌بی‌آی جلب کند. همه‌ی سرگذشت غم‌انگیز عسکری در طول آن سه سال از آن‌جا سرچشمه گرفته که او نخواسته زیر بار جاسوسی برای اف‌بی‌آی برود. خود بخوانید گزارش تکان‌دهنده‌ی لورا سکور را. آن گزارش آن قدر پر از جزئیات است که هیچ جایی برای شک و شبهه در داستان عسکری باقی نمی‌گذارد.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

07 September 2020

صبر بی‌بر

درباره‌ی کتاب «صبر تلخ، گفت‌وگو با محمدعلی عمویی درباره‌ی حزب توده ایران، ۱۳۶۲-۱۳۵۷»‏، ‏۱۱۳۱ صفحه، نشر واله، برلین، ۱۳۹۹‏

هفده سال پیش گروهی از جوانان کنجکاو و جویای حقیقت که در میانه‌های دهه‌ی سوم ‏زندگی‌شان بوده‌اند، تصمیم می‌گیرند که «زمان، درآمد و توجه خود را برای روشن شدن زوایای ‏انقلاب ایران از نگاه چپ»[۱] صرف کنند، و «انجمن تاریخ شفاهی چپ ایران» را ایجاد می‌کنند. آنان ‏از جمله به سراغ مبارز و توده‌ای کهنسال محمدعلی عمویی می‌روند تا با نگاه او پرتوی بر گوشه‌های ‏تاریک نادانسته‌هایشان بیافکنند.‏

کار گفت‌وگوهای هفتگی یک سال و نیم، و سامان دادن این انجمن به گفتارهای آقای عمویی سه ‏سال طول می‌کشد، و جوانان هنوز این کارشان را به پای انتشار نرسانده‌اند که انجمن‌شان منحل ‏می‌شود، حاصل کارشان را به خود عمویی می‌سپارند و مجموعه‌ی آن گفت‌وگوها اینک در کتابی ‏سه‌جلدی با عنوان پیش‌گفته، به‌تازگی منتشر شده‌است.‏

‏«چند تن از اعضای انجمن تاریخ شفاهی چپ ایران» همزمان با انتشار این کتاب در اطلاعیه‌ای هم ‏می‌گویند که آنان گفت‌وگوها و کارهای فنی اولیه‌ی این کتاب را انجام داده‌اند، و هم در واقع برای ‏نقص‌های کتاب از خود سلب مسئولیت می‌کنند و تکمیل کار را به ناشر و «مصاحبه‌شونده» واگذار ‏می‌کنند[۱].‏

آن جوانان، و البته خود آقای عمویی کار بزرگ و سنگینی انجام داده‌اند. کتاب حاوی سخنانی‌ست در ‏حد و سطح آن جوانان و همتایانشان، که چندان دانشی از تاریخ حزب توده ایران نداشته‌اند و ندارند. ‏بیان و انتشار این سخنان از زبان مبارزی که نزدیک هشتاد سال رهرو پستی و بلندی‌های راه حزب ‏بوده، لازم، و برای آنان، و بسیاری دیگر، البته بی‌گمان بسیار آموزنده است. اما چند و چون ‏پرسش‌ها اغلب بی‌خبری پرسشگران را از موضوع نشان می‌دهد. پرسشگران در بسیاری موارد ‏برای آماده کردن خود پژوهش چندان ژرفی انجام نداده‌اند. از همین رو عمویی ناگزیر بوده که نکات ‏بسیار ابتدایی را برای آنان بازگو کند، و همین باعث شده که برخی از مطالب چند بار، و گاه به شکل ‏توضیح واضحات تکرار شود. با یک ویرایش و پیرایش مجرب، به گمان من می‌شد کتابی مختصرتر و ‏مفیدتر پدید آورد.‏

عمویی در گفت‌وگویی دیگر در توضیح عنوان این کتاب گفته‌است: «تفاوت زندان جمهوری اسلامی با ‏قبل این بود که تا لحظه آزادی هم با تو کار دارند. حتی وقتی مرا از کمیته مشترک به اوین بردند، ‏شکنجه ندادند. ولی شب‌ها مرا می‌بردند آن طبقه پایین که شکنجه‌گاه بود و صدای شلاق‌هایشان ‏را که می‌زدند، می‌شنیدم. این به‌مراتب از خود شکنجه آزاردهنده‌تر بود. دیگر نه سئوالی بود، نه ‏من پاسخی می‌دادم، یعنی همیشه با خوف و رجاء. واقعاً شیوه عملکرد دستگاه اطلاعاتی و ‏قضایی جمهوری اسلامی طوری است که طرف را ذله می‌کند، بی‌خودی نیست که اسم خاطرات ‏این دوران را گذاشتم «صبر تلخ». واقعاً صبر می‌خواهد، صبر ایوب، و تلخ بود، چقدر تلخ بود. ما ‏تحمل کردیم. رفقا، واقعاً روزهای این ۱۲ سال زندان جمهوری اسلامی اصلاً‌ قابل مقایسه با آن ۲۵ ‏سال [زندان شاهنشاهی] نیست.»[۲]‏

حکایت عمویی از شکنجه‌های جلادان جمهوری اسلامی، که پیش از فرود آوردن شلاق دست به ‏آسمان می‌برند و خدایشان را به شهادت می‌گیرند که فقط برای رضای اوست که این کار را ‏می‌کنند، به راستی تلخ و بسیار دردآور است، آن‌چنان که خواننده گاه دل ندارد که بیشتر بخواند.‏

صبری که بر شیرین نداشت

‏«صبر تلخ» مرا به یاد آن کلام موزونی می‌اندازد که از ترکیب دو مصرع سعدی ساخته شده: «صبر ‏تلخ است، و لیکن بر شیرین دارد.» و از قضای روزگار حبیب‌الله فروغیان یکی دیگر از رهبران حزب توده ‏ایران، هنگامی که تازه به عضویت هیئت سیاسی حزب گماشته شده‌بود، در سفری همراه با علی ‏خاوری، رهبر وقت حزب، به شهر مینسک (پایتخت بلاروس) در جلسه‌ای برای ما تبعیدیان آن را بر ‏زبان آورد. در آن جلسه نخست خاوری برای آرام کردن اعتراض‌ها و های و هوی حاضران، گفت: ‏‏«رفقا! آرام باشید! ما داریم دهلی می‌زنیم که صدایش بعداً در می‌آید»، و نوبت به فروغیان که ‏رسید، از ما خواست که کمی صبر داشته‌باشیم، چه: «صبر تلخ است، و لیکن بر شیرین دارد»!‏

آنان کسانی را از میان داوطلبان دستچین کردند و برای «به صدا در آوردن آن دهل» (رادیوی صدای ‏زحمتکشان) و نیز برای «کمک به ساختمان سوسیالیسم در افغانستان» به افغانستان بردند. اما ‏نابسامانی‌های فعالیت حزب در افغانستان، کشمکش‌های درونی، همکاری با قاچاقچیان در مرز ‏افغانستان و ایران به نام فعالیت حزبی و...، با همه‌ی جانفشانی‌ها و فداکاری‌های اعضای حزب در ‏آن‌جا، چندان «بر شیرین»ی به بار نیاورد، و فرجام تلخ و غمبار جنبش ملی آذربایجان در دهه‌ی ‏‏۱۳۲۰، با خروج نیروهای شوروی، این بار در افغانستان تکرار شد. نیروهای مشابه پاسداران جهل و ‏تاریکی و شکنجه‌گران جمهوری اسلامی در افغانستان، حتی از گورگاه نویسنده، مترجم، و روزنامه‌نگار پیش‌کسوت ما ‏رحیم نامور هم نگذشتند و آن را ویران کردند. تصویر پیکر مثله‌شده و آویخته‌ی دلاوران دکتر نجیب و ‏برادرش از ذهنم پاک نمی‌شود.‏

فروغیان هم که به «بر شیرین»اش نرسیده‌بود، آبش با خاوری در یک جوی نرفت، و چندی بعد ‏استعفانامه‌ای منتشر کرد و هیئت سیاسی کمیته‌ی مرکزی حزب را ترک کرد.‏

چه کسی دکتر شایورد را لو داد؟

یک نکته‌ی تازه در «صبر تلخ» یافتم که نمی‌دانستم. در سال ۱۳۶۸ هنگام نوشتن «با گام‌های ‏فاجعه» به خیال خود کوشیدم که هویت یک شخص را پوشیده نگه دارم، غافل از آن که او را هفت ‏سال پیش از آن، در همان شب دستگیری کیانوری در بهمن ۱۳۶۱ با کاغذی که در کیف او یافتند، ‏شناسایی کردند و زندگانی‌اش بر باد رفت.‏

آن‌جا نوشتم: [آذر ۱۳۶۱] «مشاور یکی از عالی‌ترین مقامات دولتی خواستار ملاقات با طبری شد. ‏طبری را [به راهنمایی مهرداد فرجاد، که همراهمان بود] به خانه‌ای بردم تا با او دیدار کند. پس از ‏دیدار، در راه بازگشت، طبری گفت:‏

‏- این یکی از مسلمانان علاقمند به سوسیالیسم و حزب ماست. طفلک نگران شده و می‌گوید «تو ‏را به خدا کاری کنید که افتضاح بعد از کودتای ۲۸ مرداد پیش نیاید. همه جا دارند نقشه‌ی قلع و قمع ‏شما را می‌کشند. دست‌کم بخشی از رهبری‌تان را از زیر ضربه خارج کنید، شاخه‌های مهم ‏تشکیلاتتان را کور کنید، ‌منظم و حساب‌شده عقب‌نشینی کنید؛ امکاناتی برای فعالیت‌های بعدی ‏باقی بگذارید. نگذارید همه چیز را یک‌جا نابود کنند. نگذارید همه گیر بیافتند و اعدام شوند، یا در ‏زندان بپوسند و نسلی تباه شود».‏

اما رفیق کیای ما مرتب اطمینان می‌دهد که هیچ خبری نیست و این‌ها همه سروصداست و آن بالا ‏کسانی هستند که مانع حمله به ما هستند.»[۳، ۵۴]‏

عمویی در «صبر تلخ» می‌گوید که آن شخص پیام‌های دیگری هم به طبری داد که در هیئت دبیران ‏حزب مطرح شد، و سپس نامه‌ای در کیف دستی کیانوری وجود داشت که بیش از دو ماه با خود ‏می‌گرداند و در آن به این شخص، یعنی [زنده‌یاد] دکتر محمدباقر شایورد، مشاور رئیس جمهوری سید ‏علی خامنه‌ای، و معاون مصطفی میرسلیم (رئیس دفتر رئیس جمهوری)، و دیدارش با طبری اشاره ‏می‌شد، و در همان نخستین روزهای پس از دستگیری رهبران حزب در ۱۷ بهمن ۱۳۶۱، زیر شکنجه بر پایه‌ی آن نامه، ‏دکتر شایورد لو می‌رود[۴، ۹۰۶ تا ۹۱۵].‏ باید به یاد داشت که طبری را ماه‌ها دیرتر در ۷ اردیبهشت ۱۳۶۲ گرفتند.

اصالت «از دیدار خویشتن» طبری

در «صبر تلخ» چند بار نامی از من به شکل «ف. شیوا» آمده، اغلب همراه با نقل جمله‌ای سر و دم ‏بریده و از روی حافظه، منتسب به من، که در مواردی شبهه ایجاد کرده‌است. در یک مورد ‏پرسشگران بدون نام بردن، مضمونی را از کتابی نقل کرده‌اند (از حافظه‌ی خود)، به این شکل: ‏پرسش: «[...] یک سری مسائل داخلی حزب بود که خیلی رونمای خوشی نداشت! مثلاً رقابت ‏اسکندری و کیانوری. کتاب جدیدی از طبری چاپ شده که تاریخ نوشتنش بهار سال ۱۳۶۰ است و ‏در آن اسکندری را بسیار مورد حمله قرار داده و حتی تهمت‌های اخلاقی به او زده‌است! این در ‏حالی است که مارکسیست‌ها که نباید تهمت‌های مذهبی به همدیگر بزنند و به نظر می‌رسد که ‏این عدم رعایت اخلاق، به خاطر دشمنی بوده که این دو طیف با هم داشتند[...]»‏

پاسخ: «در اصالت کتابی که به طبری منسوب شده است، تردید هست!»[۴، ۲۸۰]‏

تاریخ این پرسش و پاسخ ۱۹ اسفند ۱۳۸۲ است. تنها کتاب «جدیدی» که از طبری در آن سال در ‏ایران منتشر شد و او آن را در سال ۱۳۶۰ نوشته، «از دیدار خویشتن» است که آقای محمدعلی ‏شهرستانی آن را بر پایه‌ی نسخه‌ای نوشته‌ی طبری که من به آقای ناصر ملکی پسرخاله‌ی طبری ‏سپرده‌بودم منتشر کرد[۵]. این کتاب طبری را من شش سال پیش از آن (۱۳۷۶) در سوئد منتشر ‏کرده‌بودم (چاپ دوم ۱۳۷۹، هر دو نشر باران). داستان این کتاب را بارها بازگفته‌ام: نخست در ‏پیشگفتار خود کتاب[۶]، سپس در توضیح نسخه‌ی آقای شهرستانی در نشریه‌ی «بخارا»[۷]، و چند ‏جای دیگر. تازه‌ترین توضیح را در نوشته‌های یازده‌گانه‌ی «دیدارهای احسان طبری» بخوانید[۸، بخش ‏‏۹].‏

طبری در کتابش البته حمله‌های شدید و بی‌رحمانه‌ای به اسکندری می‌کند، ‌اما در هیچ جای کتاب ‏‏«تهمت‌های اخلاقی» یا «مذهبی» به او نزده‌است. خوشبختانه هر دو چاپ کتاب او در خارج، و نیز ‏نسخه‌ی شهرستانی، بر خلاف «صبر تلخ»، نمایه دارند، می‌توان در آن ‌ها نام اسکندری را به ‏سادگی دنبال کرد و ملاحظه کرد که طبری درباره‌ی او چه گفته و چه نگفته.‏

امیدوارم که این توضیحات، به‌ویژه انتشار نسخه‌ی آقایان ملکی و شهرستانی به کلی مستقل از ‏نسخه‌ی من، دیگر تردیدی در اصالت کتاب طبری برای آقای عمویی باقی نگذاشته‌باشد. اگر ‏نسخه‌ی دستنویس اصلی طبری را هم بخواهند، در آرشیوی که از امیرعلی لاهرودی در باکو باقی ‏مانده (امیدوارم؟!) باید موجود باشد، چه، در جاهای نامبرده توضیح داده‌ام که آن نسخه به زور ‏ک.گ.ب. از من ربوده شد و رسید به دست لاهرودی. لاهرودی تکه‌ای از آن را، به کلی مستقل از ‏من و از محمدعلی شهرستانی، در کتاب خاطراتش نقل کرده‌است[۹، ۶۳۹ تا ۶۴۲].‏

ف. شیوا دروغ نمی‌گوید!‏

باز در جایی دیگر، پرسش: «کسی از یک جلسه‌ی هیئت سیاسی خاطره‌ای تعریف می‌کرد که: ‏یکی از اعضا (سرهنگ سابق حاتمی) سؤالی را مطرح می‌کند که «رفیق کیا! توضیح بده که چرا ‏این قدر تشکیلات ما به هم ریخته‌است؟» آقای کیانوری هم می‌گوید «من با بچه‌های «کار» یک ‏مصاحبه‌ای دارم، پس از مصاحبه در خدمت شما خواهم بود.» بعد از مصاحبه دکتر کیانوری رو ‏می‌کند به ایشان و می‌گوید «شما جوابتان را گرفتید؟ که حاتمی هم جواب می‌دهد بله! [... بخش ‏دوم پرسش درباره‌ی ایرج اسکندری‌ست]»‏

پاسخ: «بخش نخست پرسش شما را تکذیب می‌کنم. بخش اول گفته‌هایتان استناد به روایتی ‏به‌کلی دروغ است! چه کسی از هیئت سیاسی خاطره می‌گوید؟ [حاتمی] در جلسه هیئت ‏سیاسی چه می‌کرده‌است؟!»[۴، ۳۲۱]‏

این‌جا البته گناه به گردن پرسشگر است که روایتی نا دقیق نقل می‌کند. عمویی درست می‌گوید ‏که حاتمی عضو هیئت سیاسی نبود، و کسی از جلسه‌ی هیئت سیاسی خاطره تعریف نمی‌کند. ‏اما خود داستان، «روایتی به‌کلی دروغ» نیست. مشاهده‌ی خود من است که در کتابچه‌ی «با ‏گام‌های فاجعه» نوشته‌ام:‏

‏[شهریور ۱۳۶۱]: «با کیانوری و سیامک (حسین قلم‌بُر) وارد جلسه شدیم [که جلسه‌ی هیئت ‏سیاسی نبود، و به گمانم جلسه‌ی یک حوزه‌ی حزبی بود]. هدایت‌الله حاتمی، مهدی کیهان، بهرام ‏دانش، عبدالحسین آگاهی، و ژیلا سیاسی حضور داشتند. هنوز کیانوری درست ننشسته‌بود که ‏حاتمی گفت:‏

‏- می‌خواستیم توضیح بدهید چرا وضع تشکیلات این‌قدر به‌هم‌ریخته است؟ چرا کسی به حرف‌ها و ‏کارهای ما رسیدگی نمی‌کند و سازمان درست و حسابی نداریم؟

کیانوری گفت: - بسیار خوب! حتماً صحبت می‌کنیم. – و با اشاره به من ادامه داد: - فقط اول اجازه ‏بدهید کارمان را با این رفیق انجام بدهیم؛ یک مصاحبه‌ای هست که رفقای فدایی و روزنامه‌ی «کار» ‏خواسته‌اند با من انجام دهند. فکر می‌کنم به خیلی از سؤال‌های شما هم ضمن این مصاحبه پاسخ ‏داده می‌شود. بعد البته باز هم در خدمت رفقا هستم. [...]‏

آنگاه کیانوری به پرسش‌هایی پاسخ داد و چندی بعد فداییان اکثریت آن را با عنوان «حکم تاریخ به ‏پیش می‌رود» چاپ و پخش کردند. پس از پایان «مصاحبه» کیانوری از حاتمی پرسید:‏

‏- درست گفتم؟ برای بخشی از پرسش‌هایتان پاسخ گرفتید؟
حاتمی گفت: - بله!‏
اما من (نگارنده) هیچ پاسخی به مشکل تشکیلاتی در این «مصاحبه» نشنیدم.
»[۳، ۴۹]‏

دریغا که همه‌ی آن رفقای ارزنده را جلادان از ما گرفتند، و چه خوب که ژیلا سیاسی هنوز زنده و ‏سالم است، و عمرش دراز باد! امیدوارم که دست‌کم او این روایت مرا، اگر یادش هست، به شکلی ‏برای عمویی مسجل کند. از صاحب‌خانه‌ای که برای من آشنا نبود، هیچ خبری ندارم. پس از پایان ‏‏«مصاحبه»ی کیانوری، جلسه هنوز ادامه داشت که ‌بساطم را جمع کردم که بروم و به کار ویرایش ‏صوتی نوار بپردازم و به شکل دو کاست یک‌ساعته درشان بیاورم. اما صاحب‌خانه مانع شد و گفت: ‏‏«ببخشید رفیق! به ما گفته‌اند که هیچ‌کس حق ندارد پیش از رفیق کیانوری از محل جلسه خارج شود»، کیانوری مهلت نداد و گفت: «نه! این رفیق کاملاً آزاد است که هر طور می‌خواهد بیاید و برود!» او ‏پس از ده‌ها و ده‌ها نوار «پرسش و پاسخ» که در طول بیش از سه سال با او ضبط کرده‌بودم، ‏می‌دانست که پس از ترک جلسه تازه کار سنگین من شروع می‌شود تا آن دو ساعت نوار را تا ‏حوالی یکی دو ساعت پس از نیمه‌شب آماده کنم. سری به سپاس برای کیانوری فرود آوردم، و ‏رفتم.‏

بی‌دقتی‌های کتاب

بی‌دقتی‌های پرسشگران و ویراستاران کتاب بسیار است. نسبت دادن جمله‌ای معوج به «ف. ‏شیوا» از زبان احسان طبری[۴، ۸۷۱]، و برخی جاهای دیگر، پیشکش‌شان. ایشان حتی شعری را ‏به برتولت برشت نسبت داده‌اند[۴، ۵۷۲] که ربطی به او ندارد و کشیش مارتین نی‌مؤلر آن را ‏سروده‌است. ایشان گاه برخی اصطلاحات خارجی را به شکلی غلط به‌کار می‌برند: ‏‏«سانتامانتالیسم» [۴، دو]. منظور «سنتی‌منتالیسم» است ‏sentimentalism‏ یا با تلفظ فرانسوی ‏رایج در ایران «سانتی‌مانتالیسم»؛ یا «رهبر کاریزما»[۴، ۱۰۲۶]، که منظور «رهبر کاریسماتیک» باید ‏باشد.‏

چنین خطاهایی را می‌توان به جوانی پرسشگران بخشید، و بگذریم از نازیبایی‌های ظاهری کتاب، ‏مانند صفحه‌بندی نامیزان، و هزاران باری که بعد از کلمه فاصله داده‌اند و بعد ویرگول یا نقطه ‏گذاشته‌اند، یا کلمه‌ی آغاز جمله را به نقطه‌ی پیش از خودش چسبانده‌اند. نیز بگذریم از علامت ‏تعجب‌های بسیار بی‌جا که بی‌دریغ مصرف کرده‌اند، که از عادت‌های نویسنگان تازه‌کار است.‏

موارد دیگری هم هست که آنان اگر در آن هنگام یا در آستانه‌ی انتشار کتاب به گوگل دسترسی ‏نداشتند (که بی‌گمان داشتند)، کافی بود به یکی دو کتاب موجود سرک بکشند تا درست بنویسند، ‏مانند این‌هایی که در سراسر کتاب به شکل غلط تایپ شده‌اند: گاگانوویچ [کاگانوویچ]، ژیوگانوف ‏‏[زوگانوف]، سی‌میننکو [سیموننکو]، کوسیچکین [کوزیچکین]...‏

اما ایراد جدی‌تر آن‌جاست که در توالی رویدادهای اسفند ۱۳۶۱ تا اردیبهشت ۱۳۶۲، یعنی در ‏بحرانی‌ترین مقطع شکنجه‌ها و اتهام توطئه‌ی کودتا به حزب، دقت نکرده‌اند. عمویی در آن مقطع، ‏گسسته از همه‌ی جهان و زیر وحشیانه‌ترین شکنجه‌ها بود، و حق دارد که درک درستی از توالی ‏رویدادها نداشته‌باشد. به عهده‌ی پرسشگران بود که دست‌کم با مراجعه به کتاب روزنوشت‌های ‏اکبر هاشمی رفسنجانی، به حافظه‌ی عمویی کمک کنند. تنها برای نمونه:‏

‏«در یکی از شب‌های شکنجه، یک ورقه جلو من گذاشتند و در آن‌جا نوشته‌بودند «کلیه اطلاعات ‏خود را درباره‌ی ناخدا افضلی بیان کنید!» این دقیقاً مربوط به قبل از نوروز است.» «[...] این قضیه ‏گذشت، دیگر احتمالاً نزدیکی‌های نوروز بود» که یک زندانی را در حیاط زندان به او نشان ‏می‌دهند و می‌خواهند که شناسایی‌اش کند، و او نمی‌شناسد. بازجو می‌گوید: «تو افضلی را ‏نشناختی؟ گفتم: یعنی شما افضلی را گرفتید و آوردید زندان؟ گفت: معلوم است، همه‌ی توده‌ای‌ها ‏را می‌گیریم و می‌آوریم زندان!»[۴، ۹۹۲ و ۹۹۳].‏

بنا بر آن‌چه امروز می‌دانیم، ناخدا افضلی در فروردین ۱۳۶۲ هنوز دستگیر نشده‌بود و در رأس هیئتی ‏در سفر لیبی و ایتالیا بود[۱۰]. نیز رفسنجانی می‌نویسد:‏

پنج‌شنبه ۸ اردیبهشت: «[...] عصر مسئولان بازجویی حزب توده آمدند و جزئیات بازداشت بقیه ‏سران حزب را گفتند و فیلم‌هایی از مصاحبه سران آوردند. تا ساعت هشت شب مشاهده کردیم. ‏تخلفات و جرائم را اعتراف کرده و گذشته حرکت نیروهای چپ در ایران را محکوم و مفتضح ‏ساخته‌اند. فیلم [نورالدین] کیانوری، [محمود] به‌آذین و [محمدعلی] عمویی را دیدیم. چون اعتراف ‏کرده‌اند که سرهنگ [ناخدا بهرام] افضلی [فرمانده نیروی دریایی] با آن‌ها بوده، در مورد چگونگی ‏بازداشت او و تعیین فرمانده جدید هم بحث شد.»‏

جمعه ۹ اردیبهشت: «[...] رئیس جمهور تلفنی اطلاع دادند که فرمانده مورد نظر [ناخدا بهرام ‏افضلی] احضار شده و توقیف است. گفتم قبلاً همان‌جا تحقیق شود، اگر صادقانه برخورد کرد و در ‏حد سمپات است، زندان نرود. ایشان پذیرفتند. [... عصر] اعلامیه بازداشت بقیه سران حزب توده و ‏کشف اسلحه و... [از رادیو و تلویزیون – شیوا] خوانده‌شد. احمدآقا عصر تلفن کرد و گفت [بهرام] ‏افضلی اعتراف نکرده و گویا برای مقابله به زندان برده‌اند و امام گفته‌اند اعترافات [نورالدین] کیانوری ‏‏[دبیر کل (دبیر اول – شیوا) حزب توده] را شب "روز کارگر" در تلویزیون پخش کنند. [...] آخر شب ‏احمدآقا تلفن کرد که آقای خامنه‌ای دستور آزادی سرهنگ [ناخدا بهرام] افضلی [فرمانده نیروی ‏دریایی] را بعد از تخلیه اطلاعات داده‌اند.»[۱۱]‏

یعنی ناخدا افضلی پس از ۸ اردیبهشت ۱۳۶۲ بازداشت شد. رسانه‌ها در ۱۰ اردیبهشت اعلام ‏کردند که اسفندیار حاج‌حسینی فرمانده نیروی دریایی شده، بی هیچ توضیحی درباره‌ی ناخدا ‏افضلی.‏

اما گفتن ندارد که حقایق را، شاید، تنها هنگامی خواهیم دانست که همه‌ی پرونده‌های ‏دستگیری‌های پراکنده‌ی اعضای حزب از فردای انقلاب، شکنجه‌ها و بازجویی‌های بهمن ۱۳۶۱ تا ‏پایان ۱۳۶۲ و اعدام نظامیان توده‌ای، و پس از آن نیز، روزی آشکار شود.‏

به امید آن روز!‏
استکهلم، ۶ سپتامبر ۲۰۲۰‏

در سراسر این نوشته تأکیدها و نوشته‌های درون [ ]، به‌جز برخی در کتاب رفسنجانی، از من است.‏
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
منابع:‏

‏[۱]‏https://akhbar-rooz.com/?p=42537‎‏
‏[۲] ‏http://10mehr.com/maghaleh/01041399/3549‎‏
‏[۳] با گام‌های فاجعه، ویراست دوم: ‏https://drive.google.com/file/d/1jQ6VvltineYYieAhfMs2TBE0utSfIn0a/view?usp=sharing
‏[۴] صبر تلخ، گفت‌وگو با محمدعلی عمویی، واله، برلین، ۱۳۹۹‏
‏[۵] احسان طبری، از دیدار خویشتن، به کوشش و ویرایش محمدعلی شهرستانی، تهران، نشر ‏بازتاب نگار، چاپ اول ۱۳۸۲‏
‏[۶] کتاب «از دیدار خویشتن» طبری، نسخه‌ی دیجیتال چاپ دوم (سوئد): ‏https://drive.google.com/file/d/1CVc8WNYTt4jm5LjBy9BaMvw4S8yLoGLI/view?usp=sharing
‏[۷] توضیح من در مجله‌ی «بخارا»: ‏http://shiva.ownit.nu/pdf/Ent-AzDid.pdf
‏[۸] دیدار با ناصر ملکی، پسرخاله‌ی طبری: ‏https://shivaf.blogspot.com/2020/07/didar-haye-‎tabari-9.html‎
‏[۹] امیرعلی لاهرودی، یادمانده‌ها و ملاحظه‌ها، نشر فرقه دموکرات آذربایجان، باکو، چاپ اول، پاییز ‏‏۱۳۸۶. همچنین بنگرید به ‏https://shivaf.blogspot.com/2011/09/blog-post_18.html‏
‏[۱۰] بیژن پوربهنام، پاسخ به ادعاهای هادی غفاری درباره ناخدا افضلی: ‏http://www.iran-‎emrooz.net/index.php/politic/more/68199‎‏
‏[۱۱] خاطرات هاشمی رفسنجانی، سال ۱۳۶۲، آرامش و چالش، دفتر نشر معارف انقلاب، تهران ‏‏۱۳۸۱‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

25 December 2019

حکایت آن که «اهل این کار» نبود – ۲‏

پس از نوشتن و انتشار «حکایت آن که اهل این کار نبود»، کتاب «دلدادگی و عصیان – نامه‌های ‏احمد قاسمی عضو کمیته مرکزی حزب توده ایران به همسرش اعظم صارمی»[۱] به دستم رسید، ‏و در آن نیز اشاره‌ای تازه بر همکاری عنایت‌الله رضا با «سازمان اطلاعات و امنیت کشور» (ساواک) ‏در زمان حکومت محمدرضا شاه پهلوی یافتم. راوی خانم دکتر دلارام سروش، دخترخوانده‌ی احمد ‏قاسمی‌ست. آن تکه را بی کم‌وکاست نقل می‌کنم:‏

«دلارام سروش: سال ۱۹۷۲ بود. تصمیم گرفتم در فرصتی که داشتم، برای چهار هفته با احمد، ‏پسر دو ساله‌ام [از هانوفر، آلمان] به ایران سفر کنم. در ایران که بودم، سازمان امنیت مرا احضار ‏کرد و چند بار مورد بازجویی قرار داد. چهار هفته‌ای که می‌خواستم بمانم سه ماه شد، چون ‏سازمان امنیت اجازه نمی‌داد از کشور خارج شوم.‏

حمید شوکت: اجازه خروج نداشتید؟
د. س.: در تهران پیش پدرم سروش زندگی می‌کردم. به او گفته بودند تا تکلیفم روشن نشود، اجازه ‏نمی‌دهند ایران را ترک کنم. تقریباً هفته‌ای یک بار باید می‌رفتم سازمان امنیت و هر بار پس از ‏بازجویی مرا برای هفته بعد احضار می‌کردند.‏

ح.ش.: به کدام اداره سازمان امنیت احضار می‌شدید؟
د.س.: محل اداره ساواک را به خاطرم ندارم. همین‌قدر به یاد دارم که پدرم با این که اتوموبیل ‏داشت، نمی‌دانم چرا همیشه با تاکسی می‌رفتیم. پدرم هر بار با نگرانی در اتاقی منتظر می‌ماند تا ‏کار من تمام بشود.‏

ح.ش.: در بازجویی‌ها از شما چه می‌پرسیدند؟
د.س.: در بازجویی‌ها همیشه دو مأور ساواک حضور داشتند که بیش از هر چیز می‌خواستند بدانند ‏احمد جان [قاسمی] کجاست. هر چه من اظهار بی‌اطلاعی می‌کردم، نمی‌پذیرفتند و می‌گفتند بگو ‏احمد قاسمی کجاست. از وضع خانوادگی ما می‌پرسیدند. می‌خواستند بدانند مادرم، اعظم جان ‏‏[صارمی] چه می‌کند.‏

در این بین یکی از مأموران ساواک که با پدرم سروش آشنایی دوری داشت و نمی‌دانیم از کجا از ‏ماجرا باخبر شده‌بود، به پدرم گفته‌بود: بهتر است دلارام هر چه می‌پرسند درست جواب بدهد، چون ‏هنگام بازجویی عنایت‌الله رضا، که روزگاری عضو حزب توده بود، در اتاق بغلی نشسته و راست و دروغ ‏تمام جواب‌های او را تأیید یا رد می‌کند.‏

ح.ش.: این ادعا می‌توانست ساختگی باشد.‏
د.س.: البته که می‌توانست ساختگی باشد. اما از مدتی پیش آشکار شده‌بود که رضا با سازمان ‏امنیت کار می‌کند. خودش یک بار گفته‌بود: ‌وضع من خیلی خوب است. وقتی در شرق هستم، ‏روس‌ها از من طرفداری می‌کنند و اگر در ایران باشم برادرم. چون او با سازمان امنیت کار می‌کند و ‏هر کجا بروم از من محافظت خواهد کرد.‏

ح.ش.: این را به شما گفته‌بود؟
د.س.: نه، خبرش به ما رسیده‌بود.‏

ح.ش.: شما هم پذیرفتید؟
د.س.: پذیرفتیم. وقتی ایران رفت، دخترانش توانستند در مسکو بمانند و درس‌شان را تمام بکنند. ‏برای من چنین امکانی وجود نداشت [اجازه ندادند]. مدتی هم آمده‌بود فرانسه تا سروگوش آب ‏بدهد و ببیند پدرم چه می‌کند. این موضوع در نامه‌هایی که پدرم [احمد قاسمی] به اعظم جان ‏نوشته‌است، آمده‌است.»
[۱، ۴۱ تا ۴۳].‏

و ما البته نمی‌دانیم که آن ادعا آیا ساختگی بود یا نه.
‏-------------------------------------------------------‏
‏۱- به کوشش حمید شوکت، چاپ اول، نشر اختران، تهران ۱۳۹۸.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

03 December 2019

حکایت آن که «اهل این کار» نبود

داستان کسانی که از درون گروه‌ها و سازمان‌های مترقی و «چپ» و اوپوزیسیون به دستگاه‌های ‏پلیسی حکومت‌های ایران اطلاعات می‌دادند، چه کسانی که در این گروه‌ها نفوذ کرده‌بودند، چه ‏آن‌هایی که جبهه عوض کردند، و چه آن‌هایی که پس از دستگیری داوطلبانه یا اغلب زیر شکنجه هر ‏چه می‌دانستند گفتند، تازگی ندارد. اما از همان سال‌های دور تا امروز هویت بسیاری از آن افراد ‏هنوز ناشناخته مانده‌است.‏

به تازگی کتاب «چپ در ایران به روایت اسناد ساواک – کادرهای حزب توده» را در جست‌وجوی ‏اسناد مربوط به کسی ورق می‌زدم که به این جمله برخوردم: «[غلامحسن قائم‌پناه] هنگام ‏انتخابات کمیته حزب [توده ایران] در شهر مسکو در سال ۱۹۶۵ به عنوان عضو کمیته انتخاب شد و به اتفاق ‏بنده دو نفری کار می‌‌کردیم. در آن موقع چنانچه عرض شد کمیته‌ای بود شامل سه نفر که یکی ‏انتصابی بود و از اعضای کمیته مرکزی تعیین می‌شد که محمود بقراطی بود و دو نفر انتخابی که او [قائم‌پناه] ‏و من بودیم.»[۱، ۳۰۴]‏

عجب! کیست این اول‌شخص ثالث که دارد اطلاعات مفصلی می‌دهد، رفقایش را لو می‌دهد، و ‏درباره‌ی قائم‌پناه «تک‌نویسی» می‌کند، اما هویتش ناشناخته است؟ بالای سند نوشته شده «از: ‏انگور».‏

ورق زدن این کتاب دو جلدی و در مجموع ۱۰۰۰ صفحه‌ای، چیزی از هویت این عضو سوم کمیته‌ی ‏حزبی مسکو به دست نمی‌دهد، اما نشان می‌دهد که «انگور» نام رمزی کارمند ساواک ساکن ‏آلمان غربی‌ست. پس این اول‌شخص ثالث کیست؟

دریغا که همه‌ی کتاب‌های تاریخ و خاطرات این و آن، نمایه ندارند و کپی‌های دیجیتال آن‌ها هم به ‏شکلی نیست که بتوان نام‌ها و واژه‌ها را در آن‌ها جست. ورق زدن نزدیک به بیست جلد کتاب‌های ‏گوناگون به پاسخی نمی‌رسد. پس باید دست به دامان بابک امیرخسروی بشوم که شاید تنها ‏باز‌مانده‌ی آن سال‌هاست که در حوزه‌های حزبی مسکو نیز شرکت داشته. در ای‌میلی از او ‏می‌پرسم که این عضو سوم کمیته‌ی حزبی مسکو در سال ۱۹۶۵ (۱۳۴۴) چه کسی می‌تواند ‏باشد؟ بابک امیرخسروی بسیار کوتاه پاسخ می‌دهد: «درست به خاطر ندارم. احتمالاً عنایت‌الله رضا ‏بود. ولی مطمئن نیستم».‏

نگاهی به سایت بابک امیرخسروی حاوی اسناد و نامه‌نگاری‌های او نشان می‌دهد که او اشتباه ‏نکرده‌است. از نامه‌ی عنایت‌الله رضا به تاریخ ۱۸ آوریل ۱۹۶۵: «من [به رادمنش و اسکندری که برای ‏گرفتن امضای تأیید اعضای حزب در سیاست جانب‌داری از حزب کمونیست اتحاد شوروی در ‏اختلافش با حزب کمونیست چین، در حاشیه‌ی پلنوم یازدهم حزب توده ایران در ژانویه‌ی ۱۹۶۵به ‏مسکو آمده‌بودند] گفتم که پس از مراجعت [از حوزه‌های شهرهای دیگر]، جلسه هیئت سه‌نفری ‏مسکو تشکیل گردد [...] من در جلسه هیئت [سه‌نفری] نظری را که در جلسه عمومی داده‌ام بار ‏دیگر تأکید خواهم کرد [...]»[۳].‏

اما کتاب «ناگفته‌ها»ی خود عنایت‌الله رضا چه می‌گوید؟ این کتاب به شکل پرسش و پاسخ و بر ‏پایه‌ی نوارهای ۲۳ جلسه گفت‌وگوهای چندساعته‌ی بدون تاریخ تهیه شده‌است. کتابی‌ست بسیار ‏آشفته، با پرسش‌های تکراری و پاسخ‌های ضد و نقیض، و پر از غلط‌های تایپی و تاریخی و خطا‌های ‏شنیداری (هنگام انتقال از نوار ضبط صوت به روی کاغذ)، و خطاهای ناشی از کم‌اطلاعی ‏مصاحبه‌کنندگان از حزب توده ایران، از فرقه دموکرات آذربایجان، از جمهوری آذربایجان شوروی، و از ‏اتحاد شوروی[۴]. تهیه‌کنندگان کتاب در مقدمه می‌گویند که در گفته‌ها تغییری نداده‌اند و چیز ‏عمده‌ای را حذف نکرده‌اند. پاسخگو به‌روشنی از دادن پاسخ‌های دقیق و صریح به برخی پرسش‌ها ‏طفره می‌رود، حال آن که برای برخی پرسش‌های دیگر دقیق‌ترین پاسخ‌ها را دارد. او عضویتش را در هیئت ‏سه‌نفری مسئولان کمیته‌ی حزبی مسکو ناگفته نمی‌گذارد:‏

«مسئولیت سازمان حزب توده در مسکو بر عهده من بود. [...] مرا برای این سمت انتخاب ‏کرده‌بودند [...]»[۵، ۹]. بار دیگر: «بنده مسئول سازمان مسکو بودم.»[۵، ۱۱]. بار دیگر: «در همین ‏موقع [هنگام اخراج قاسمی و فروتن از کمیته‌ی مرکزی حزب در پلنوم یازدهم که در ژانویه‌ی ۱۹۶۵ ‏صورت گرفت] انتخابات حزب توده در حوزه‌ی شهر مسکو آغاز شد و مرا هم انتخاب کرده‌بودند [کذا]. ‏‏[...] اعضای حوزه مرا انتخاب کردند.»[۵، ۲۴۸].‏

پس دیگر تردیدی نیست که آن اول‌شخص ثالث که گزارش مفصل را درباره‌ی غلامحسن قائم‌پناه ‏برای «انگور» نوشته و سند آن در کتاب اسناد ساواک منتشر شده، کسی نیست جز عنایت‌الله ‏رضا. چنان که پیداست او گزارش‌های دیگری نیز نوشته‌است، زیرا که در همین گزارش می‌گوید ‏‏«چنانچه عرض شد» اما مطلب مورد اشاره‌ی او در این سند وجود ندارد. پس باید سندهای دیگری ‏هم ‌باشد.‏

مختصری درباره‌ی رضا

ستوان هوایی عنایت‌الله رضا (۱۲۹۹ – ۱۳۸۹)، زاده‌ی رشت (آستانه اشرفیه)، افسر فراری ارتش ‏شاهنشاهی، عضو سازمان افسران حزب توده ایران، به پیشنهاد حزب در اردیبهشت ۱۳۲۵ به تبریز ‏می‌رود و به جنبش آذربایجان می‌پیوندد. چند ماه بعد، با حمله‌ی ارتش شاه به آذربایجان، رضا همراه ‏با گروه بزرگی از مردم آذربایجان، افسران حزبی، و اعضای فرقه دموکرات آذربایجان، با خانواده‌اش از ‏پل جلفا به آن‌سوی ارس می‌رود و به اتحاد شوروی پناهنده می‌شود. او پس از بیست سال زندگی ‏در مهاجرت، و با آن که دادگاه نظامی تهران دو بار به شکل غیابی او را به اعدام محکوم کرده‌، ‏خواستار آن است که به ایران برگردد، و با ماجراهایی که در کتاب شرح داده، موفق می‌شود که از ‏اتحاد شوروی، که خروج از آن به این آسانی‌ها نبود، خارج شود.‏

او تاریخ خروجش از اتحاد شوروی را یک بار می‌گوید ۱۹۶۷[۵، ۲۵۲]، اما دیرتر خوب به‌یاد دارد: او ‏‏«روز ۷ نوامبر ۱۹۶۶»[۵، ۲۷۳] برابر با ۱۶ آبان ۱۳۴۵ با ایرفرانس از مسکو به‌سوی پاریس پرواز ‏کرده‌است. چرا به ایران نه؟ زیرا که در سفارت ایران در مسکو به او می‌گویند که با وجود همه‌ی ‏تلاش‌هایی که اشخاص سرشناس در ایران صورت داده‌اند، ایران به او اجازه‌ی ورود نمی‌دهد و ‏‏«دوره‌ای را باید در کشور دیگری» بماند، و او به دلیل آشنایی با زبان فرانسه، آن کشور را انتخاب ‏می‌کند[۵، ۲۷۳]. پس عنایت‌الله رضا از ۱۶ آبان ۱۳۴۵ تا بازگشت به ایران در پاریس بوده‌است.‏

انتظار در اروپا

پس چرا گزارش ساواک از آلمان صادر شده؟ به دو دلیل: نخست آن که در آن سال‌ها ستاد مرکزی ‏ساواک برای سراسر اروپا در شهر کلن آلمان بود، و دیگر آن که عنایت‌الله رضا سابقه‌ای و دوستانی ‏در ساواک کلن داشت. او کمی پیش از خروج از شوروی به برلین شرقی می‌رود، آن‌جا گذرنامه‌ی ‏ایرانی‌اش را از مأموری (یک قالی‌فروش که از غرب آمده[۵، ۲۶۰]) تحویل می‌گیرد، اما برای ‏گذرنامه‌های اعضای خانواده‌اش ناگزیر می‌شود که با کمک حسن نظری (حزبی دیگری که هم با ‏ساواک کار می‌کند و هم با ک.گ.ب.)، پنهان از چشم شوروی‌ها و حزب خودی، که هیچ‌کدام ‏اجازه‌ی سفر به غرب به او نداده‌اند، به برلین غربی و سپس به کلن برود. در کلن سرتیپ حسن ‏علوی کیا رئیس ستاد ساواک است. رضا می‌گوید: «آدم خیلی خوبی بود. خیلی کمک می‌کرد. ‏خیلی. خیلی با من خوش و بش کرد و [...]»[۵، ۲۶۳].‏

سرتیپ حسن علوی کیا در سال ۱۹۶۲ (۱۳۴۱)، از معاونت پیشین تیمور بختیار، که تا ۱۳۳۹ رئیس ‏ساواک بود، به کار در سفارت ایران در آلمان اعزام شد[۶]. به نوشته‌ی مجله‌ی آلمانی اشپیگل او ‏پس از انتقال به شهر کلن به‌زودی خود را در نقش همه‌کاره و ریاست ستاد ساواک در اروپا جا داد و ‏سرهنگ دادستان ۴۶ ساله را، که وابسته‌ی نظامی ایران در کلن بود، به معاونت خود ‏برگماشت[۷].‏

علوی کیا عنایت‌الله رضا را در کلن با آغوش باز می‌پذیرد و برای ناهار به خانه‌اش می‌برد. معاون او ‏سرهنگ دادستان، که رضا از سال اول دانشکده‌ی افسری او را می‌شناسد و یک سال پایین‌تر از ‏رضا بوده[۵، ۲۷۷]، در کم‌تر از سه ساعت گذرنامه‌های اعضای خانواده‌ی رضا را آماده می‌کند و ‏تحویل می‌دهد. رضا می‌گوید که به علوی کیا گفته‌است: «تیمسار می‌خواهم چیزی به شما بگویم. ‏اگر فکر می‌کنید که من روزی برگردم به ایران و در خدمت دستگاه‌های شما قرار بگیرم، الان به شما ‏می‌گویم که به من گذرنامه ندهید. من اهل این کار نیستم. [علوی کیا] در مقابل این حرف اخم کرد ‏و چیزی نگفت!»[۵، ۲۶۳ و ۲۶۴].‏

معنای اخم علوی کیا دیرتر در عمل روشن می‌شود: چند ماه پس از ورود رضا و خانواده به پاریس، به ‏خانواده‌اش اجازه می‌دهند که به ایران برگردند، اما خود رضا باید آن جا بماند تا تخلیه‌ی اطلاعاتی ‏بشود و به زانو در آید تا او را به ایران راه دهند. اما او در «ناگفته‌ها»یش تخلیه‌ی اطلاعاتی خود را در ‏خارج و پیش از بازگشت به ایران، به‌تمامی ناگفته می‌گذارد.‏

به هنگام سفر شاه به آلمان در سال ۱۹۶۷ (۱۳۴۶)، به گفته‌ی علوی کیا «سفر شاه به برلین ‏مسلماً کار غلطی بود... وقتی که وارد آلمان شد در ابتدا یک تظاهرات کوچکی شد... گفتم قربان ‏تظاهرات برای همه می‌شود و خیلی هم مهم نیست و اهمیت ندهید.»[۸]، اما آن تظاهرات ‏برخلاف پیش‌بینی علوی کیا به واقعه‌ای دامنه‌دار و خونین و کشته شدن یک دانشجوی آلمانی و ‏خیزش همگانی جوانان اروپا در سال ۱۹۶۸ انجامید. علوی کیا در پی همان تظاهرات (۲ ژوئن ۱۹۶۷، ‏‏۱۲ خرداد ۱۳۴۶) از مقام خود استعقا کرد، به ایران بازگشت، و خود را بازنشسته کرد. معاون او، ‏یعنی سرهنگ دادستان جانشین‌اش شد[۷].‏

سرهنگ دادستان کیست؟

رضا درباره‌ی سرهنگ دادستان، معاون علوی کیا، می‌گوید که او هم «با محبت با من رفتار ‏می‌کرد.»[۵، ۲۷۷] اما شگفت آن که او نام کامل «سرهنگ دادستان» را هرگز نمی‌گوید و هویت او ‏را «ناگفته» می‌گذارد. چرا؟ آیا جز این است که رضا اگر در آن هنگام نمی‌دانست، پس از بازگشت ‏به ایران، یا پس از انقلاب، و در طول نزدیک سی سال تا ضبط ناگفته‌هایش، دانست که شاهزاده ‏اکبرمیرزا دادستان (زاده‌ ۱۵ مهر ۱۲۹۹)، نواده‌ی فتحعلی‌شاه قاجار[۹]، پسرخاله‌ی محمدرضا شاه ‏پهلوی[۱۰]، سروان سابق زرهی و سرتیپ و سپس سرلشگر بعدی، از عوامل فعال کودتای ۲۸ ‏مرداد ۱۳۳۲ بوده، دولت ملی دکتر مصدق را ساقط کرده، و برای رفقای سابق رضا و بسیاری دیگر ‏مرگ و اعدام و زندان و سرنوشتی غمبار به ارمغان آورده‌است؟

روزنامه‌ی کیهان در ۲۵ فروردین ۱۳۵۸ نوشت: «تیمسار اکبر دادستان پسرخاله‌ی شاه دستگیر ‏شد.» پیش از خبر کیهان، در ۲۰ فروردین[۱۱]، و سپس در ۲۸ فروردین[۱۲]، محمدجعفر محمدی، افسر ‏سابق موتوری، در دو نامه‌ی سرگشاده نخست خطاب به نخست‌وزیر مهدی بازرگان، و سپس خطاب ‏به دادستانی انقلاب اسلامی، اکبر دادستان را معرفی می‌کند و می‌خواهد که او را برای شرکت در ‏کودتا محاکمه کنند. او در نامه‌ی دوم می‌نویسد: «پسرخاله‌ی شاه در کودتای ۲۸ مرداد دست ‏داشت. ایشان همان سرگرد دادستان هستند که روز ۲۸ مرداد با گردان تانک ام۲۴ از پادگان ‏سلطنت‌آباد به منزل مرحوم دکتر مصدق و ایستگاه رادیو و غیره حمله کردند.»‏

و سرانجام روزنامه‌ی اطلاعات، در ۳۱ مرداد ۱۳۵۸ اطلاعیه‌ی دادستان انقلاب اسلامی را منتشر ‏می‌کند در مورد ۳۳ تن از متهمان دادسرای انقلاب، که در آن از مردم خواسته می‌شود که اگر ‏شکایت یا اسنادی درباره‌ی این افراد دارند به دادستانی ارائه دهند، از جمله «اکبر دادستان فرزند ‏بهاءالدین (معاون وابسته نظامی ایران در آلمان غربی، گردان تانک ۱۱ در زمان حکومت نظامی سال ‏‏۳۲)»[۱۳].‏

فلیکس آقایان، یکی از کارگزاران اصلی کودتای ۲۸ مرداد، نیز می‌گوید: ارتش هم قیام کرد و «دو ‏نفری که خیلی فعال بودند [...] یکیش اکبر دادستان بود که فرمانده‌اش را حبس کرد و بعد قسمتش ‏را برداشت آورد بیرون. [...] این‌ها همه جا را گرفتند.»[۱۴]‏

درباره‌ی روند محاکمه‌ی اکبر دادستان در دادگاه انقلاب اسلامی و میزان محکومیت احتمالی او هیچ ‏نیافتم. فقط چند جمله از او در جایی نقل شده که به‌ظاهر از متن بازجویی‌های او برداشته‌اند. او ‏می‌گوید: «[تیمور بختیار] دستور داد دو خرس قوی هیکل را به پادگان لشکر ۲ زرهی مرکز آوردند. ‏‏[...] برای گرفتن اعتراف از زندانیان سیاسی، آن‌ها را به قفس خرس‌ها می‌انداخت. حتی دختران و ‏زنان جوان بسیاری را به قفس خرس‌ها انداخت و از تماشای منظره هولناک پنجه کشیدن خرس‌ها ‏به بدن زندانیان بخت برگشته، لذت می‌برد و ارضا می‌شد.»[۱۵]. اما پیداست که دادستان از چنگال ‏مرگبار شیخ صادق خلخالی زنده جسته، و پسر او شاهین دادستان در ۱۶ دی ۱۳۶۱ از همسر دوم ‏او در ایران به دنیا آمده‌است[۹]. اکبر دادستان در ۳ اردیبهشت ۱۳۷۴ در هفتاد و پنج سالگی در ‏ایران درگذشت[۱۶].‏

به سختی می‌توان باور کرد که عنایت‌الله رضا در این ۲۸ سال پس از بازگشت به ایران تا مرگ ‏دادستان، از او، که به او مهر می‌ورزید و برای بازگشتش آن همه کمک کرد، هیچ یادی نکرده‌باشد و ‏سراغی نگرفته‌باشد، یا خود دادستان از آلمان یا پس از بازگشت به ایران احوال رضا را ‏نپرسیده‌باشد، و رضا هنگام گفتن ناگفته‌هایش نمی‌دانست که دادستان کیست.‏

بازگشت به ایران

تاریخ تک‌نویسی رضا درباره‌ی قائم‌پناه در کتاب ساواک ۴۶/۱۱/۱۳ است، برابر با ۲ فوریه ۱۹۶۸. ‏عنایت‌الله رضا در آن هنگام کجا بوده؟ کی به ایران برگشته؟ تاریخ بازگشت به ایران نخستین پرسش ‏کتاب «ناگفته‌ها»ست. او پاسخ می‌دهد: «سال ۱۳۴۸ شمسی. [...] برادرم در آن وقت رئیس ‏دانشگاه تهران بود»[۵، ۹]. با تکرار پرسش در زمانی دیگر، می‌گوید: «۱۳۴۷»[۵، ۲۵۷]. باری دیگر ‏می‌گوید: «مهر یا آبان. اوایل پاییز ۱۳۴۸ که برادرم رئیس دانشگاه تهران بود.»[۵، ۲۸۱]؛ و در معرفی ‏پشت جلد کتاب نیز نوشته‌اند که او در سال ۱۳۴۹ به ایران برگشته‌است! اما جمله‌ی تکمیلی او ‏درباره‌ی برادرش در پاسخ به پرسش‌های نخست و آخر، ما را از سردرگمی در می‌آورد. می‌دانیم که ‏برادر او فضل‌الله رضا کم‌تر از یک سال، از ۲۹ مرداد ۱۳۴۷ تا ۲۸ تیر ۱۳۴۸ رئیس دانشگاه تهران بوده‌است[۱۷]. بنابراین ‏عنایت‌الله رضا بی‌گمان در «مهر یا آبان. اوایل پاییز» ۱۳۴۷ به ایران برگشته‌است، یعنی پس از ‏تک‌نویسی درباره‌ی قائم‌پناه. بنابراین او در پی خروج از شوروی، از ۱۶ آبان ۱۳۴۵ تا «مهر یا آبان» ‏‏۱۳۴۷ یعنی نزدیک دو سال در پاریس بوده‌است. او خود می‌گوید «حدود یک سال و چند ماه»[۵، ۹] ‏بی آن که تاریخ‌های دقیق را بگوید.‏

رضا در کتاب «ناگفته‌ها»یش در پاسخ به این پرسش که آیا پس از بازگشت به ایران از او بازجویی ‏کرده‌اند، پاسخ می‌دهد «نه!» می‌پرسند: «از شما چیزی نخواستند؟» پاسخ می‌دهد: «اصلاً، اما ‏بعداً چند بار درباره‌ی اشخاص سؤال کردند.» می‌گوید که او را «دو سه بار» خواسته‌اند، به جاهای ‏مختلفی برده‌اند، «حتی بیرون شهر». «یکی دو نفر» ثابت بوده‌اند که تلفن می‌زدند و قرار ‏می‌گذاشتند: «بعد می‌رفتم سر قرار. ماشین می‌آمد و مرا می‌بردند. پرسش‌ها درباره‌ی اشخاص، ‏اعضای کمیته مرکزی بود. مثلاً دو سه بار از من درباره‌ی کسانی سؤال کردند که شاید می‌خواستند ‏برگردند ایران. به‌نظرم بعضی از این‌ها ناراضیانی بودند که می‌خواستند برگردند.»[۵، ۲۲ و ۲۳]‏

اما شگفت آن که همسر رضا را، که «تقریباً پنج – شش ماه»[۵، ۲۷۸] زودتر از شوهرش به ایران ‏برگشته، تا پیش از ورود خود رضا به ایران، به گفته‌ی همسرش مرتب می‌بردند و «سین‌جیم ‏می‌کردند و من هر چه می‌گفتم که در این کارها دخالتی نداشتم، اصلاً نه حزبی بودم نه از چیزی ‏خبر داشتم، با شک و تردید نگاه می‌کردند. [...] من نه سر پیاز بودم نه ته پیاز و هیچ اطلاعی از ‏این مسائل نداشتم، مدام مرا صدا می‌کنند و می‌گویند راجع به فلان بگو، راجع به بهمان بگو، من ‏اصلاً از این چیزها خبر ندارم.»[۵، ۱۹].‏

تک‌نویسی‌های رضا

اسناد ساواک موجود در دو جلد کتاب «چپ در ایران...» البته دستچینی از سندهاست درباره‌ی تنها ‏‏۴۲ نفر از «کادرها»ی حزب توده ایران. از جمله هیچ سندی درباره‌ی خود عنایت‌الله رضا، یعنی یکی ‏از فعال‌ترین «کادرها»ی حزب، و نیز هیچ سند و گزارشی از او که تاریخ پس از بازگشت او به ایران را ‏داشته‌باشد در کتاب موجود نیست. از تک‌نویسی‌های رضا برای ستاد ساواک در آلمان نیز تنها ‏دستچینی در این دو جلد آمده،‌ و از جمله سند مورد اشاره‌ی او با عبارت «همچنان که عرض شد» ‏در این دو جلد یافت نمی‌شود. اما با توجه به ترکیبی از شیوه‌ی بیان و انشای با ضمیر اول شخص، ‏مقایسه‌ی دستخط روسی او در پایان سندی با همان که در پایان سند مربوط به قائم‌پناه نوشته، ‏تاریخ گزارش‌ها، سخن گفتن از مسکو و افراد حاضر در آن‌جا، سخن گفتن از آستانه‌ی خروج از ‏شوروی، تنفر از فرقه‌ی دموکرات آذربایجان، اشاره به پیش و پس از سفر به چین، نام کارمند گزارشگر ساواک ‏‏(انگور، به جز سه مورد) و برخی نکات دیگر، تردیدی باقی نمی‌ماند که عنایت‌الله رضا، که «اهل این ‏کار» نبود، در چند نشست، از جمله در نیمه‌ی نخست بهمن ۱۳۴۶، یعنی نزدیک هشت ماه ‏پس از رفتن علوی کیا از آلمان، و نزدیک هشت ماه پیش از اجازه‌ی بازگشت به ایران، برای دوست ‏دوران دانشکده‌ی افسریش، سرهنگ دادستان کودتاچی، رفقای سابقش را لو داده و تک‌نویسی‌های زیر را انجام داده‌است، به ترتیب ‏تاریخ، درباره‌ی:‏

‏۱- علی امیرخیزی، ۱ بهمن، از انگور[۱، ۱۸۱]‏
‏۲- مهدی کیهان، ۱ بهمن، از انگور[۲، ۴۳۳]‏
‏۳- فرج‌الله میزانی، ۱ بهمن، از انگور[۲، ۴۹۲]‏
‏۴- کارکنان رادیوی پیک ایران، ۳ بهمن، از آلمان[۲، ۵۲۹]‏
‏۵- کمیته مرکزی حزب توده و اختلافات در دسته‌بندی‌های داخل آن، ۷ بهمن، از آلمان[۱، ۲۷]‏
‏۶- منوچهر بهزادی، ۷ بهمن، از انگور[۱، ۲۶۲]‏
‏۷- کمیته مهاجرین در شوروی، ۷ بهمن، از آلمان[۱، ۴۶۳]‏
‏۸- حبیب‌الله فروغیان، ۷ بهمن، از انگور[۲، ۲۵۳]‏
‏۹- احمدعلی رصدی، ۱۱ بهمن، شامل دستخط به روسی، از انگور[۱، ۴۴۲]‏
‏۱۰- غلامحسن قائم‌پناه، ۱۳ بهمن، شامل دستخط به روسی، از انگور[۲، ۳۰۳]‏
‏۱۱- منوچهر [انوشیروان] ابراهیمی، ۱۹ تیر ۱۳۴۷، از انگور[۱، ۱۰۶]‏

او شماره‌ی تلفن اغلب این افراد را در مسکو و نشانی منزل‌شان را نیز به روسی نوشته‌است. دو ‏مورد از نشانی‌ها دستخط شخصی‌ست که روسی می‌داند (مورد قائم‌پناه تردیدی به‌جا نمی‌گذارد ‏که دستخط متعلق به رضاست)، و برخی دیگر را با حروف لاتین اما به زبان روسی، و در نتیجه به ‏غلط تایپ کرده‌اند.‏

رضا از دادستان می‌خواهد که کاری بکند که او بتواند به ایران برگردد[۵، ۱۹]. اما پیداست که این‌ها ‏و تک‌نویسی‌های دیگری که در کتاب نیامده، برای ساواک کافی نبوده‌است. چندی بعد از تک‌نویسی ‏ردیف ۱۱ بالا، دادستان به رضا در پاریس تلفن می‌زند، رضا را به کلن فرا می‌خواند و به او می‌گوید: ‏‏«من دیگر نمی‌توانم برای تو کاری بکنم،‌ خود دانی. الان هم به من به چشم بد نگاه می‌کنند.» رضا ‏می‌گوید: «من خیلی متأثر شدم و برگشتم پاریس. نامه‌ای به زنم نوشتم. نوشتم که ما عمری با ‏هم زندگی کردیم، روزگار بد و خوب را با هم گذراندیم. [...] حالا روزگار ما را از هم جدا کرده‌است و ‏نمی‌دانم همدیگر را خواهیم دید یا نه؟ [...] نامه‌ی دردناکی بود.»[۵، ۱۹] همین نامه را برادرش ‏فضل‌الله رضا در ایران به جریان می‌اندازد و از جمله با مراجعه به نعمت‌الله نصیری، رئیس وقت ‏ساواک، راه بازگشت عنایت‌الله رضا را به ایران می‌گشاید. رضا سه یا چهار ماه پس از تک‌نگاری درباره ‏انوشیروان ابراهیمی و لو دادن هویت او به ایران بر می‌گردد.‏

‏«گربه‌ی مرتضی‌علی» و «آدم عجیب»‏


شخصیت عنایت‌الله رضا، چنان که از «ناگفته‌ها»ی خود او بر می‌آید، به گونه‌ای‌ست که او همیشه، ‏در همه جا و در هر شرایطی می‌خواهد «شاگرد اول»‌ باشد و در این راه پای‌بند هیچ اصول و ‏معتقداتی نیست. او در آن‌سوی ارس پس از کمی سامان گرفتن در جمهوری آذربایجان شوروی، با ‏آن که از فرقه‌ی دموکرات آذربایجان نفرت دارد و رهبران آن را «حیوانات» می‌نامد[۵، ۲۴۴] (و در ‏جایی دیگر می‌گوید که «صفر قهرمانی آدم کم‌شعوری بود»[۵، ۷۲])، زیر مدیریت یکی از همان به ‏گفته‌ی او «حیوانات»، یعنی میر قاسم چشم‌آذر برای رادیوی فرقه‌ی دموکرات آذربایجان «مقاله ‏می‌نوشتیم و در جلسات نویسندگان شرکت می‌کردیم.»[۵، ۱۰۸] و شادمان است از این که ‏‏«جهانشاهلو نسبت به عده‌ای مثل من نظر مثبت داشت و می‌گفت این‌ها خوب می‌نویسند.»[۵، ‏‏۱۰۹]‏

او با جلب نظر همان «حیوانات» اجازه می‌یابد که در دانشکده‌ی حزبی باکو درس بخواند و سپس ‏وارد دانشگاه باکو بشود و دکترای فلسفه بخواند. درسش خوب است، اما او استادش آکادمیسین ‏الکساندر روسکوویچ ماکاولسکی را «تر و خشک» هم می‌کند. می‌گوید:«وقتی وارد دانشکده ‏می‌شد دستش را می‌گرفتم و او را از پله‌ها بالا می‌بردم. عصا و پالتوش را می‌‌گرفتم و آویزان ‏می‌کردم»[۵، ۸۸]، و استاد در پایان چنان تأییدیه‌ای برای او می‌نویسد که آکادمیسین دینفیک در ‏مسکو تا به آن روز مشابه‌اش را [از لحاظ تعریف از دانشجو] به قلم ماکاولسکی ندیده‌است[۵، ۸۷].‏

رضا با سراپای سیاست جمهوری آذربایجان درباره‌ی ایران مخالف است. می‌گوید که رادیوی باکو (که ‏جدای از رادیوی فرقه بود) در برنامه‌هایش برای ایران «به احساسات ترکی به شکل‌های مستقیم و ‏غیر مستقیم» «به‌شدت» دامن می‌زد[۵، ۱۵۰] و با نگاهی به فهرست آثار رضا[۱۸، ۴۱ تا ۴۳] ‏می‌دانیم که یکی از دغدغه‌های او و یکی از رسالت‌های بزرگی که او برای خود قائل بود، مبارزه با ‏موجودیت زبان ترکی در آذربایجان بود، زیرا که «مردم آذربایجان [...] خود را اصلاً ترک نمی‌دانستند. ‏این که امروز آن‌ها شناختی از خود ندارند، بدبختی بزرگی است که دامنگیر ما شده‌است. به ‏عبارتی این‌ها هویت خودشان را گم کرده‌اند و متأسفانه به هویت‌های ساختگی پناه می‌برند»[۵، ‏‏۱۲۳]. اما برخلاف همه‌ی این باورهایش، هم‌زمان با تحصیل، و حتی پس از دکترایش هم (در سال ‏‏۱۹۵۱)، در زمانی که روزها در «کتابخانه لنین» می‌نشیند و درباره‌ی سیاست روس‌ها و آذربایجانی‌ها ‏برای جدا کردن آذربایجان از ایران سند گردآوری می‌کند[۵، ۴۷ تا ۵۰]، در همان رادیوی باکو آن‌چنان ‏خوب کار می‌کند که پس از اخراج از فرقه و رفتن به مسکو، نخست رئیس کل رادیوی باکو، و چندی ‏بعد رئیس بخش فارسی رادیوی باکو، در مسکو به سراغش می‌آیند و وعده‌ی دو برابر حقوقش را در ‏رادیوی مسکو می‌دهند تا به رادیوی باکو برگردد[۵، ۱۷۲].‏

او از لحظه‌ی ورود به مسکو در پایان سال ۱۹۵۵ (آذر ۱۳۳۴) برای رادیوی مسکو مقاله می‌نویسد و ‏ترجمه می‌کند، و به‌زودی در رادیو به شکل رسمی به کار گرفته می‌شود. چندی بعد او تا مقام ‏‏«مترجم درجه عالی»، یعنی بالاتر از درجه یک بالا می‌رود[۵، ۲۶۷] و شادمان است از این که ‏سمیونوف رئیس رادیوی مسکو «بارها اعلام کرده‌بود که این کارمند [یعنی رضا] انترناسیونالیست ‏است. همه‌جانبه است. وقتی می‌خواستم به چین بروم، او نمی‌خواست از آن‌جا بروم»[۵، ۲۱۰].‏

رضا دو هفته پس از پایان پلنوم وسیع چهارم حزب، در اوت ۱۹۵۷ (۱۳۳۶) برای کار در رادیوی پکن به زبان فارسی، به ‏چین اعزام می‌شود. آن جا او گذرانی بهتر و مرفه‌تر از مسکو دارد،‌ اما دل‌زده است و جامعه‌ی ‏آرمانی خود را در چین نیز نیافته است. با این حال می‌گوید: «در اداره‌ی رادیو که کار می‌کردم، خیلی به من ‏محبت می‌کردند. [...] خدمت می‌کردم و خیلی راحت بودم.»[۵، ۲۳۸]. او برای بهتر شدن ‏برنامه‌های رادیوی چینیان «از سر دلسوزی با آنان دعوا» هم می‌کند، و تا اوت ۱۹۵۹، یعنی دو سال ‏تمام آن چنان خوب برایشان کار می‌کند که در میان نزدیک به ده توده‌ای کارمند رادیوی پکن، تنها ‏کسی‌ست که یک مدال از چوئن لای نخست‌وزیر چین دریافت می‌کند: «برای خدمت شما در ‏ساختمان سوسیالیسم در چین»[۵، ۱۸۹].‏

او می‌گوید که با پایان مأموریت در چین، «زمانی که در رادیو مسکو کار می‌کردم، مورد توجه فراوان ‏بودم. آقای سمیونوف، رئیس آن‌جا، اقدام کرد و نامه‌ای نوشت مبنی بر این که ما به این فرد نیاز ‏داریم و علاقه‌مندیم که برگردد.»[۵، ۲۳۶] رضا به مسکو بر می‌گردد و چنان که می‌دانیم تا بیش از ‏شش سال پس از آن نیز، تا خروج از شوروی، با وجود داشتن سودای گریز از شوروی در اواخر آن ‏دوران، می‌پذیرد که بیش از پنجاه نفر اعضای حزب توده ایران در مسکو او را به مقام عضویت در ‏هیئت سه‌نفری مسئولان کمیته‌ی حزبی مسکو انتخاب کنند، و هم‌زمان در رادیو نیز جانانه به ‏‏«دوستان» (اصطلاح توده‌ای‌های مقیم شوروی در اشاره به رفقای میزبان، یعنی شوروی‌ها) خدمت ‏می‌کند.‏

پس از ورود رضا به ایران، برادرش و شجاع‌الدین شفا رئیس «کتابخانه بنیاد پهلوی» کمکش می‌کنند ‏تا در این کتابخانه مشغول به کار شود و تا مقام معاونت علمی و پژوهشی بالا می‌رود. شفا با ‏‏«شرفیاب» شدن به حضور شاه شفاعت رضا را می‌کند و شاه دستور می‌دهد که احکام اعدام رضا ‏را از پرونده‌اش پاک کنند. به‌زودی راه تدریس در دانشگاه‌ها نیز به‌روی رضا گشوده می‌شود. در این ‏دوران نیز او با جان و دل کار می‌کند. او را به عضویت در هیئت امنای پژوهشگاه علوم انسانی ‏می‌گمارند، و چندین کتاب پر فروش و مقالات بی‌شماری می‌نویسد و ترجمه می‌کند. او که «اهل ‏این کار» نبود، افتخار می‌کند که «بسیاری از کاردارها و دیپلمات‌های قدیمی شاگردان» او بوده‌اند[۵، ‏‏۲۷]، به حضور امیرعباس هویدا نخست‌وزیر، و محمدرضا شاه نیز «شرفیاب» می‌شود، و چندین مدال ‏و نشان از دست این و آن دریافت می‌کند[۱۸، ۳۹]. او در ضمن مشاور عالی اداره‌ی ممیزی و نظارت ‏بر فعالیت‌های فرهنگی و هنری وابسته به دایره‌ی چهارم ساواک نیز بود، با تخصص در زمینه‌ی ‏اجازه‌ی انتشار به کتاب‌های مربوط به اتحاد شوروی و کتاب‌هایی که کلمه‌ای درباره‌ی آذربایجان در ‏آن‌ها یافت می‌شد.‏

عنایت‌الله رضا کتابش را به نخست‌وزیر امیرعباس هویدا تقدیم می‌کند. عکس از کتاب «ناگفته‌ها»‏

عنایت‌الله رضا نفر نخست از چپ، با دو مدال بر سینه، هنگام شرفیابی به حضور شاه. عکس از کتاب «ناگفته‌ها»‏
پس از انقلاب نیز عنایت‌الله رضا هنوز «شاگرد اول» است. فرشته‌ی نجات او اکنون «استاد مطهری»ست[۱۸، ۳۹]. فردای انقلاب او را به سرپرستی همان کتابخانه و نیز مسئولیت دبیرخانه‌ی کنگره ‏ایران‌شناسی می‌گمارند. پس از دوره‌ای فترت، در دانشگاه امام صادق، دانشکده روابط بین‌المللی ‏وزارت امور خارجه، و پژوهشگاه علوم انسانی تدریس می‌کند. او را در مرکز دائرةالمعارف بزرگ ‏اسلامی به کار می‌گیرند و او در آن‌جا نیز جان‌فشانی می‌کند. همچنین به ریاست بخش جغرافیای ‏این مرکز گمارده می‌شود، و چند جایزه‌ی کتاب سال و غیره به او می‌دهند[۱۸، ۳۹]. ‏

علی همدانی، یکی از تهیه‌کنندگان کتاب «ناگفته‌ها»ی رضا، در مقاله‌ای جداگانه با عنوان ‏‏«عنایت‌الله رضا، الگوی آزادگی، شرافت، راستی»، ادعا می‌کند که مخالفان عنایت‌الله رضا دو ‏دسته‌اند: «نخست باورمندان به آرمان‌های کمونیسم که دکتر عنایت‌الله رضا را خائن به آرمان‌های ‏خود می‌دانند و دیگری پان‌ترکیست‌ها که خود را مدعی مردم آذربایجان قلمداد می‌کنند[...]»[۱۸، ‏‏۴۱]. اما فرنگیس اکتشافی، از اعضای حوزه‌ی حزبی عنایت‌الله رضا در مسکو، که از شوروی گریخته ‏و در برلین (غربی) زندگی می‌کند، گیلک است؛ نه «باورمند به آرمان‌های کمونیسم» است و نه ‏‏«پان‌ترکیست که خود را مدعی مردم آذربایجان قلمداد» کند. او می‌گوید: «آقای رضا یک آدم پخته و ‏با مغزی است. شما باید این را بدانید. او می‌تواند در هر جایی که باشد مطابق همان محیط رفتار ‏بکند. [...] رضا در مسکو هم همین‌طور بود [...] او هر جا که بود می‌توانست خودش را نگه دارد؛ به ‏ساز همان دولت یا مقامی قرار گیرد [برقصد] که زندگی می‌کرد. فکر کنید حالا چطور خودش را با آن ‏رژیم [اسلامی] هماهنگ می‌سازد. همه کس نمی‌تواند این کار را بکند. جلوی او همیشه باید یک علامت ‏سؤال گذاشت. [...] باید این آدم را نشاند و به او گفت: در تو چه چیزی وجود دارد که مثل گربه‌ی ‏مرتضی‌علی مرتباً چهاردست‌وپا پایین می‌آیی و مورد اعتماد مقام بالا و دولتی که در آن محیط ‏باشی، قرار می‌گیری؟»[۱۹، ۳۷۶]‏

پرویز اکتشافی همشهری و دوست دیرین عنایت‌الله رضا نیز عضو حوزه‌ی حزبی رضا در مسکو ‏بوده‌است و حتی پس از بازگشت رضا به ایران رابطه‌ی دوستانه‌ای با او دارد و رضا در سفر از ایران ‏به برلین، به خانه‌ی اکتشافی می‌رود. اکتشافی دو نمونه از دورویی عنایت‌الله رضا را از دوران زندگی ‏در مسکو تعریف می‌کند: یک بار لحظه‌ای پس از بدگویی رضا از فرج‌الله میزانی و بار دیگر لحظه‌ای ‏پس از بدگویی او از احمدعلی رصدی برای اکتشافی، با رو در رو شدن با آنان در حضور اکتشافی، ‏آن‌چنان گرم و دوستانه با آنان خوش و بش و روبوسی می‌کند و چاپلوسی می‌کند که اکتشافی به ‏او اعتراض می‌کند. اکتشافی می‌گوید: «[رضا] می‌تواند با دشمن خود چنان برخورد کند که خود را ‏دوست او نشان بدهد. یک چنین حالتی دارد. چنین آدم عجیبی است.»[۱۹، ۳۷۷ و ۳۷۸]‏

در توصیف شخصیت رضا از دوران دوساله‌ی زندگی او در پاریس سخنی نگفتم. اکنون می‌خواهم ‏بپرسم که عنایت‌الله رضا در آن دوران در تک‌نویسی‌هایش برای سرهنگ دادستان، و آن‌چه خود ‏می‌گوید که در داخل از او پرسیده‌اند، یعنی در لو دادن رفقای سابقش نیز، آیا در نقش «شاگرد اول» نبوده‌است؟ باشد تا روزی ‏همه‌ی اسناد منتشر شود.‏

استکهلم، ۲۵ نوامبر ۲۰۱۹‏
این نوشته در وبگاه «ایران امروز» نیز در این نشانی منتشر شده‌است.‏

نیز بنگرید به این نوشته:
https://shivaf.blogspot.com/2019/12/hekayate-an-ke-ahle-in-kar-naboud-2.html
‏-----------------------------------------------------‏
‏[۱] – «چپ در ایران به روایت اسناد ساواک، کادرهای حزب توده»، مرکز بررسی اسناد تاریخی ‏وزارت اطلاعات، تهران، پاییز ۱۳۸۲، جلد اول.‏
‏[۲] – «چپ در ایران به روایت اسناد ساواک، کادرهای حزب توده»، مرکز بررسی اسناد تاریخی ‏وزارت اطلاعات، تهران، پاییز ۱۳۸۲، جلد دوم.‏
‏[۳] – اسناد بابک امیرخسروی در اینترنت، پرونده‌ی ۱۹، ردیف ۱۴، صفحه ۲۱۶.‏
http://www.babakamirkhosrovi.com/documents
‏[۴] – این نقد را نیز ببینید: علی امینی نجفی، «عنایت‌الله رضا و خاطره‌گویی در تنگنای فراموشی»، ‏در بی.بی.سی. فارسی.‏
https://www.bbc.com/persian/arts/2013/11/131120_l51_aa_enayat_reza_book
‏[۵] - «ناگفته‌ها، خاطرات دکتر عنایت‌الله رضا – در گفت‌وگو با عبدالحسین آذرنگ، علی بهرامیان، ‏صادق سجادی و علی همدانی»، نشر نامک، تهران ۱۳۹۱.‏
‏[۶] – زیست‌نامه‌ی حسن علوی کیا در ویکی‌پدیا.‏
https://en.wikipedia.org/wiki/Hassan_Alavikia
‏[۷] – اشپیگل ۱۶ اکتبر ۱۹۶۷ (۲۴ مهر ۱۳۴۶).‏
https://www.spiegel.de/spiegel/print/d-46196304.html
‏[۸] – گفت‌وگوی عرفان قانعی فرد با علوی کیا.‏
www.asrkhabar.com/fa/news/18850‎
‏[۹] - شجره‌ی شاهزاده اکبرمیرزا دادستان در اینترنت.‏
https://www.royalark.net/Persia/qajar10.htm
‏[۱۰] – «در دامگه حادثه – بررسی علل و عوامل فروپاشی حکومت شاهنشاهی» گفت‌وگویی با ‏پرویز ‏ثابتی مدیر امنیت داخلی ساواک، عرفان قانعی فرد، شرکت کتاب، لوس‌آنجلس، ۲۰۱۲، ص ‏‏۵۷۶؛ و نیز «ساواک – سازمان اطلاعات و امنیت کشور (۱۳۵۷ – ۱۳۳۵)»، مظفر شاهدی، تهران، ‏مؤسسه مطالعات و پژوهش‌های سیاسی، ۱۳۸۶، ص ۱۲۶.‏
‏[۱۱] – روزنامه پیغام امروز، ۲۰ فروردین ۱۳۵۸.‏
https://iran-archive.com/sites/default/files/sanad/peighame-emruz-00027-1358-01-20.pdf‎
‏[۱۲] – روزنامه پیغام امروز، ۲۸ فروردین ۱۳۵۸.‏
https://iran-archive.com/sites/default/files/sanad/peighame-emruz-00034-1358-01-28.pdf‎
‏[۱۳] – روزنامه اطلاعات ۳۱ مرداد ۱۳۵۸.‏
http://mashruteh.org/wiki/images/9/90/Ettelaat13580531.pdf
‏[۱۴] – گفت‌وگوی فلیکس آقایان، طرح تاریخ شفاهی ایران، حبیب لاجوردی، دانشگاه هاروارد. تاریخ ‏مصاحبه ۵ مارس ۱۹۸۶، پاریس. متن شماره ۱ پیاده‌شده از نوار، ص ۷.‏
https://iiif.lib.harvard.edu/manifests/view/drs:2823276$10i
‏[۱۵] – درباره‌ی تیمور بختیار در نشریه‌ی جوان آنلاین.‏
https://www.javanonline.ir/fa/news/931387‎
‏[۱۶] – سایت خانوادگی اکبر دادستان.‏
https://www.geni.com/people/Akbar-Dadsetan/5457698709630136298‎
‏[۱۷] – جدول رؤسای دانشگاه تهران در وبگاه دانشگاه.‏
https://ut.ac.ir/fa/page/223/‎
‏[۱۸] – مجله‌ی «نگاه نو»، شماره ۸۶، ویژه‌نامه بزرگداشت عنایت‌الله رضا، تهران، تابستان ۱۳۸۹.‏
‏[۱۹] – خاطرات سرگرد هوایی پرویز اکتشافی، به کوشش حمید احمدی، چاپ اول اردیبهشت ‏‏۱۳۷۷، طرح تاریخ شفاهی چپ ایران، چاپخانه مرتضوی، کلن (آلمان).‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏