Showing posts with label سوئد. Show all posts
Showing posts with label سوئد. Show all posts

01 December 2017

آه از این فریاد اعتراض دردآور...‏

نزدیک ده سال پیش درباره‌ی «شپش لعنتی» نوشتم: «مردی که در یک باغچه‌ی خاک‌بازی در ‏استکهلم جایی را که وجدانش باید در آن باشد می‌خاراند و زیر لب می‌گوید: شپش لعنتی».‏

این جمله را یک موسیقی‌شناس بزرگ سوئدی درباره‌ی شنونده‌ی یکی از بزرگترین آثار تاریخ موسیقی سوئد ‏از یکی از بزرگ‌ترین آهنگسازان سوئد نوشته‌است.‏

همان ده سال پیش نوشتم چگونه صفحه‌ی گراموفون آن اثر، یعنی سنفونی هفتم آلان پترشون ‏Allan Pettersson‏ (۱۹۸۰ - ۱۹۱۱) به من رسید، و چگونه کشفش کردم و چگونه در آن غرق شدم و خود را فراموش کردم.‏

امشب نزدیک پنجاه سال از نخستین اجرای آن اثر در استکهلم (۱۳ آوریل ۱۹۶۸) می‌گذرد، و ‏امشب تلویزیون سراسری سوئد اجرای زنده‌ی آن را از سالن بزرگ رادیوی سوئد پخش می‌کرد. به‌جرئت می‌توانم بگویم که هرگز اجرایی این‌چنین خوب، با حضور ذهن و دقت و تمرکز تک‌تک نوازندگان، با درک و لمسی ‏این‌چنین نزدیک، با پوست و گوشت تک‌تک نوازندگان از دردمندی آهنگساز، ندیده و نشنیده‌ام. در جاهایی احساس می‌کردم که کسانی از خود نوازندگان نیز چیزی نمانده که اشکشان سرازیر شود. پس از نخستین اجرا با رهبری بی‌همتای آنتال دوراتی ایتالیایی (که پترشون اثرش را به او ‏تقدیم کرد)، اجرای امشب بی‌گمان شاهکار بزرگی‌ست. به گمانم من امشب یک کیلو وزن کم کردم ‏با همه‌ی اشک‌هایی که ریختم!‏

شما، خواننده‌ی گرامی علاقمند در داخل خاک سوئد را فرا می‌خوانم که تا پیش از پایان ماه دسامبر ‏این اجرا را در این نشانی ببینید و بشنوید. اگر حوصله‌ی دیدن و شنیدن همه‌ی اثر را ندارید که ‏نزدیک یک ساعت است، پانزده دقیقه‌ی پایانی آن را از دست ندهید. علاقمندان خارج سوئد ‏می‌توانند اجرای دوراتی را در این نشانی بشنوند.‏

سراپای این اثر یک فریاد اعتراض بزرگ، فریاد درد است. آلان پترشون، زاده‌ی محله‌ی فقیرنشین جنوب ‏استکهلم، بزرگ‌شده‌ی گرسنگی در کوچه‌های پر گل و لای، کسی که در جوانی و پس از آن نیز ‏همواره در فقر و بی‌اعتنایی دیگران به‌سر برد و همواره با درهای بسته و دست‌هایی که او را پس ‏می‌زدند روبه‌رو شد، و فقر و فلاکت را در پیرامون خود دید، در سراسر این اثر فریاد می‌زند که: آخر چرا؟ آخر چرا؟

کسی پاسخی به او نداد. من نیز پاسخی به فریاد اعتراض او ندارم جز آن که بی‌اختیار اشک بریزم. شما ‏پاسخی دارید؟ می‌دانستم!‏

او گذشته از آثار فراوان دیگر، مجموعه‌ای از آوازهای سوئدی نیز سروده‌است با عنوان «آوازهای پابرهنه‌ها» ‏Barfotasånger، ‏بسیار زیبا. خود بجویید و بیابیدشان.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

20 July 2014

بس کن!‏

بیست‏‌‏وپنج سال پیش (1989) در چنین تابستانی، ترانه‏‌‏ی ‏Stop‏ با اجرای سم برائون ‏Sam Brown‏ در صدر ‏همه‏‌‏ی لیست‏‌‏های "تاپ" موسیقی پاپ جهان، از "تاپ 10" تا "تاپ 100" قرار داشت.‏

در آن هنگام من تازه یک سال بود که از قرارگاه پناهندگان به خانه‏‌‏ام در استکهلم منتقل شده‏‌‏بودم، و نخستین ‏تلویزیون زندگانیم را خریده‏‌‏بودم. کانال های تلویزیونی از طریق کابل (به‏‌‏جای آنتن) و کانال ‏MTv‏ چیزهای ‏نوظهوری بودند و من با شگفتی و کنجکاوی فراوانی ویدئوهای موسیقی پاپ را از این کانال تماشا می‏‌‏کردم. در آن ‏میان ترانه‏‌‏ی ‏Stop‏ در صدر لیست من نیز قرار داشت، و هنوز چه‏‌ زیباست.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

16 October 2013

جایزه‌ی نوبل آذربایجانی؟

نوشته‌ای دارم با عنوان بالا در سایت پرسیران، در این نشانی.‏

این روزها فصل توزیع جایزه‌ی نوبل است و معرفی برندگان نوبل در رشته‌های گوناگون و شرح ‏دستاوردهای آنان در رسانه‌های جهان جریان دارد. در این میان کسانی از جمهوری آذربایجان نیز به ‏فکر ایجاد یک جایزه‌ی نوبل افتاده‌اند و می‌خواهند که جایزه‌ای تازه از سوی دولت آذربایجان در ‏رشته‌ی نفت و انرژی، به‌نام نوبل، به برنده داده شود.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

12 May 2013

غصه نخور، همه چیز درست میشه!‏

Läs Katarina Wennstams gripande berättelse i dagens DN om hennes resa till Ellis Island i spåren av sin ‎farmors försvunne far.‎

Jag gillar speciellt hennes beskrivning av atmosfären vid immigranternas ankomst och ‎deras upplevelser, och jämförelsen av immigrationen då och där med nu och här.‎

این جمله‌ای‌ست از یک کارت پستال که صد سال پیش از یک کشتی مسافربری در بندر لیورپول ‏‏(انگلستان) و رهسپار نیویورک، به مادری جوان در گوتنبورگ سوئد فرستاده شده‌است. نویسنده مرد ‏جوانی‌ست که زن جوان و دختر نوزاد مشترکشان را برای همیشه رها کرده و همراه با موج بزرگ ‏مهاجران اروپایی به‌سوی "سرزمین آزادی" می‌رود.‏

پس از آن هیچ خبری از مرد نمی‌رسد، و اکنون "نتیجه"ی او و نوه‌ی همان دختر نوزادی که او رها ‏کرد و رفت، یک خانم نویسنده و روزنامه‌نگار سوئدی‌ست که پس از گذشت صد سال در ‏جست‌وجوی ردی از جد خود به جزیره‌ی "الیس" ‏Ellis Island‏ دروازه‌ی ورود میلیون‌ها مهاجر به امریکا ‏در آن سال‌ها (بندرگاه نیویورک) رفته‌است.‏

خانم نویسنده، کاتارینا ون‌ستام ‏Katarina Wennstam‏ گزارشی بسیار جذاب و خواندنی از سفر خود ‏در شماره امروز روزنامه‌ی سوئدی ‏Dagens Nyheter‏ نوشته‌است و من خواندن آن را به همه‌ی ‏شمایانی که سوئدی می‌دانید توصیه می‌کنم.‏

مهم‌ترین نکته‌های این گزارش به نظر من توصیف حالت‌ها و روحیات یک مهاجر و نخستین برخوردهای ‏او با سرزمین و مردمی ناشناخته و سرنوشتی نا معلوم است، و مقایسه‌ی مهاجرت‌ها و ‏پناهندگی‌ها در آن هنگام و آن‌جا، با امروز و این‌جا در سوئد. توصیف او از تأسیسات جزیره الیس و ‏موزه‌ی آن بسیار زنده و تکان‌دهنده است. این عبارت‌ها اشک مرا درآورد: «انسان‌هایی که همه‌ی ‏زندگیشان را در یک بقچه با خود می‌کشند. انسان‌هایی که می‌دانند چه چیزهایی را پشت سر ‏گذاشته‌اند، و چه چیزهایی را از دست داده‌اند، اما هیچ نمی‌دانند چه چیزی در انتظارشان است.»‏

نویسنده زمزمه‌های اندوهگین مادربزرگش را به‌یاد می‌آورد: «چه می‌دونم... شاید خواهر و ‏برادرهایی اون سر دنیا دارم...»‏

این گزارش بار دیگر به روشنی نشان می‌دهد چه‌قدر خوب و لازم است که داستان‌های پناهندگان و ‏مهاجران گفته‌شود و نوشته‌شود.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

16 December 2012

Snapsvisor سرودهای عرق‌خوری

Om någon frågar mig vad jag tycker bäst om i Sverige eller i svenskhet efter 26 år som jag har bott ‎här, svarar jag utan den mista tvekan att det är nubbevisorna! (bilden visar min balkong) ‎متن فارسی ‏در ادامه

Under de senaste 22 åren har jag varit tillsammans med arbetskamraterna och haft jullunch. Och då ‎har vi sjungit dessa fantastiska humoristiska och samtidigt vemodiga visor, och supit. Jag har inte ‎kunnat hålla mig för skratt, samtidigt som jag har haft tårar i ögonen: Så djupa och samtidigt roliga ‎livsfilosofi finns i dessa otroligt vackra visor. Jag vet inte om svenskar själva blir så djupt berörda av ‎visorna eller inte men jag har en teori om varför jag blir så berörd: Det är ju i grunden samma sak ‎som den stora persiska poeten och matematikern, och vinälskaren, Omar Khayyam brukade säga ‎för knappt 1000 år sedan. Det är som om man har flyttat honom till nutidens Sverige med "Beska ‎droppar", "Skåne", Hallands Akvavit osv.‎

Här nedan kommer några av mina favoriter:‎

1. Måsen‎
Det satt en mås på en klyvarbom
Och tom i krävan var kräket
Och tungan lådde till skeppar'ns gom
Där han satt uti bleket
‎"Jag vill ha sill", hördes måsen rope
Och skeppar'n svarte: "Jag vill ha OP‎
Om jag blott får
Om jag blott får"‎
‎(mellansup!)‎

Nu lyfter måsen från klyvarbom
Och vinden spelar i tågen
OP'n svalkat har skeppar'ns gom‎
Jag önskar blott att jag såg 'en
Så nöjd och lycklig den gamle saten
Han hissar storsegel, den krabaten‎
Till sjöss han far
Och halvan tar

2. Tänk ändå‎
Tänk ändå vad vi har det bra,‎
Ingen har det så bra som jag,‎
Det skulle i så fall va bror min du vet,‎
Som ligger i sprit upp på riksmuseet.‎

3. Mera brännvin‎
Mera brännvin i glasen,‎
Mera glas på vårt bord.‎
Mera bord på kalasen,‎
Mera kalas på vår jord.‎
Mera jordar med måne,‎
Mera månar i mars.‎
Mera marscher till Skåne,‎
Mera Skåne bevars, bevars, bevars.‎

4. Vem kan raggla‎
Vem kan ragla för utan vin?‎
Vem är nykter om våren?‎
Vem kan skilja på Bäsk och Gin,‎
Utan att smaka på tåren?‎

اگر روزی از من بپرسند که پس از 26 سال زندگی در سوئد چه چیزی از این کشور و مردم را بیش از ‏همه دوست دارم، بی هیچ مکثی می‌گویم آوازهای عرق‌خوری‌شان را! (عکس بالکن خانه‌ی مرا ‏نشان می‌دهد، برای دوستانی که در جاهای خوش آب‌وهوا زندگی می‌کنند)‏

در 22 سال گذشته نزدیک کریسمس هر سال به خرج کارفرما با همکاران در رستورانی ناهار سنتی ‏کریسمس خورده‌ایم. در این ناهار ویژه انواع مشروبات نیز فراوان است، اما نوشیدنی سنتی آن انواع ‏عرق‌های ادویه‌دار است. نوشیدن این عرق‌ها مراسمی دارد: برگ‌هایی با شعر آوازهایی که قرار ‏است بخوانیم از پیش به همه داده شده، یکی از همکاران جمع را رهبری می‌کند، یکی از آوازها را ‏می‌خوانیم، و سپس استکان عرق را بالا می‌بریم و می‌نوشیم.‏

این‌ها شعرهایی‌ست سرشار از طنز، و هم‌زمان غمناک، بسیار زیبا، و پر از فلسفه‌ی زندگی. هنگام ‏خواندن آن‌ها من با چشمانی که اشک در آن حلقه زده، نمی‌توانم جلوی قاه‌قاه خندیدنم را بگیرم. ‏نمی‌دانم که آیا خود سوئدی‌ها هم احساسی این‌چنین نیرومند نسبت به این آوازها دارند یا نه. اما ‏به‌گمانم می‌دانم که احساس من از کجاها سرچشمه می‌گیرد: این شعرها، اگر در ژرفای معنای ‏آن‌ها دقت کنید، در واقع همان سخنانی‌ست که عمر خیام خودمان نزدیک هزار سال پیش ‏سروده‌است. اکنون گویی خیام را آورده باشید به شرایط امروز در سوئد، با عرق‌هایی با مارک‌های ‏معروف.‏

این سرودها ویژه‌ی کریسمس نیست. در جشن نیمه‌ی تابستان، یا هر مراسم دیگری که بساط ‏نوشانوش عرق روی میز باشد، از این سرودها می‌خوانند و می‌نوشند. شاعر این سرودها اغلب ‏نامعلوم و ناشناس است، اما در بیشتر موارد آن‌ها را با آهنگ‌های معروف می‌خوانند.‏

ترجمه‌ی این سرودها کار بسیار دشواری‌ست، با این حال کوشیده‌ام چند نمونه‌ی مورد علاقه‌ام را ‏ترجمه کنم. این را هم باید بگویم که روایت‌های گوناگونی از این سرودها وجود دارد:‏

‏1- مرغ دریایی
مرغ دریایی روی تیرک بادبان نشسته‌بود
و حیوانک چینه‌دانش خالی بود
و زبان قایقران به کامش چسبیده‌بود
همان‌طور که آن‌جا در هوای بی‌باد نشسته‌بود.‏
صدای مرغ دریایی در آمد که: "من شاه‌ماهی می‌خواهم"‏
و قایقران پاسخ داد: "من او.پ. می‌خواهم [او.پ.: عرق اولوف پتر آندرشون]‏
تازه اگر گیرم بیاید
تازه اگر گیرم بیاید"‏

اینک، مرغ دریایی از روی تیرک بادبان می‌پرد و می‌رود
و باد طناب‌ها را به بازی می‌گیرد
و او.پ. کام قایقران را خنک کرده‌است
دلم می‌خواهد که دستکم [او.پ را] دیده بودمش
چه‌قدر شاد و راضی‌ست پیرمرد بیچاره
بادبان بزرگ را باز می‌کند مرد قایقران
رو به دریا می‌راند
و نیم جام را سر می‌کشد.‏

‏2- با این همه
فکرش را بکنید که با این همه چه حال خوشی داریم
هیچ‌کس به خوشی من نیست
اگر هم باشد، باید تو باشی برادرکم، می‌دانی
همان که در موزه‌ی ملی توی شیشه‌ی الکل گذاشته‌اند.‏

‏3- عرق بیشتر (با آهنگ سرود انترناسیونال خوانده می‌شود)‏
عرق بیشتر توی جام‌ها
جام‌های بیشتر روی میزها
میزهای بیشتر در این جشن
جشن‌های بیشتر همه جای زمین
زمین‌های بیشتر با ماه
ماه‌های بیشتر در ماه مارس [مریخ]‏
حمله‌های بیشتر به اسکونه [اسکونه: از عرق‌های معروف، و استانی در جنوب سوئد]‏
اسکونه‌های بیشتر، البته، البته، البته.‏

‏4- کی می‌تونه تلوتلو بخوره؟
کی می‌تونه بدون شراب تلوتلو بخوره
کی توی بهار هشیاره
کی می‌تونه فرق [عرق] بسک و جین رو بفهمه
بدون این‌که مزه‌ی اشک رو چشیده باشه؟

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

08 November 2012

Minnen från Roudaki Hall خاطره‌ای از تالار رودکی


Jag skrev tidigare om att Teherans Roudaki konserthus har nämnts i programmet Önska i P2. Den 5 ‎november var jag med i Önska i P2, berättade minnen från ett besök på Roudaki Hall i Teheran i ‎mitten av 1970-talet, och önskade två stycken av den stora Azerbajdzjanska tonsättaren Kara ‎Karayev (Från höger: Karayev, Sjostakovitj, och Sjostakovitjs fru Irina). ‎متن فارسی در ادامه

Programmet finns att lyssna till i månadsarkivet tom den 5 december. Gå till denna adress som har ‎rubriken ”Sju skönheter censurerade”, läs om programmet, och klicka på "Lyssna (60 min)" i den ‎högra kolumnen. Min del börjar efter 24 minuter.‎

Det finns en rolig kommentar till just mina minnen i kommentarsrutan på samma sida. Det är en ‎person som heter "Irani" (betyder "iraniern" på persiska) som skriver såhär:

"Ang. s.k censuren...‎
Du som är programledare för detta program:

Du ska inte släppa in vem som helst i direktsändning för att tala en massa osanningar utan att själv ‎ha tillräcklig med kunskap om 70-talets Iran!! Hoppas du förstår detta!! Gör du inte det kommer jag ‎att kontakta din chef!!
Det denne man berättade är så långt ifrån sanning att jag föreslår att du samlar dina egna ‎kunskaper om det, så att jag slipper ödsla min värdefulla tid för att förklara för dig!! Du vet att vi ‎lever i ett info-samhälle? Om du ändå vill sända sådant, skaffa mer information om Iran under ‎Shahens tid, exv att höra fakta från andra iranier som finns gott om här i Sverige! Iran under 70-talet ‎var betydligt bättre land jämfört med många europeiska länder.........tro inte på vad som helst"


Och vad kan jag säga till denna rojalist utom att han/hon visar mycket väl vilka attityder kunde ‎censurmyndigheten ha haft på den tiden. Denna person är antingen så pass Shah-vänlig så att ‎han/hon drömmer om att vrida tiden tillbaka och få allting som det var inklusive censur och tortyr, ‎eller så är han/hon ung och inte har upplevt den tidens skräckvälde. Dessutom har han/hon inte ‎fattat vilket land han/hon bor i och vad yttrandefrihet eller mänskliga rättigheter betyder. ‎Lyckligtvis har Ulf Myrestam, kanalchef i P2, skrivit ett tillräckligt bra svar till denna kommentar.‎

پیشتر نوشتم که در برنامه‌ی موسیقی کلاسیک درخواستی شبکه‌ی دوم رادیوی سوئد از تالار ‏رودکی نام برده شده‌است. روز پنجم نوامبر در این برنامه شرکت داشتم، خاطره‌ای از تالار رودکی ‏تعریف کردم، و دو قطعه از آثار آهنگساز بزرگ آذربایجانی قارا قارایف ‏Kara Karayev‏ به درخواست من ‏پخش شد. این برنامه تا تاریخ 5 دسامبر در بایگانی رادیو موجود است. در این نشانی با عنوان ‏‏"هفت‌پیکر سانسور شد" روی ‏Lyssna (60 min)‎‏ در ستون سمت راست کلیک کنید، برنامه را تا ‏دقیقه‌ی 24 جلو بکشید، و بشنوید.‏

خاطره‌ای که تعریف کردم، این است: «تالار رودکی در پایان دهه‌ی 1960 ساخته‌شد، تالار زیبایی بود ‏که در آن موسیقی کلاسیک، سنفونی‌ها، اپراها، بالت، و غیره اجرا می‌شد، و هنرمندان نام‌آور ‏جهان برای اجرای برنامه میهمان آن بودند. از جمله رودولف نوره‌یف رقاص بزرگ جهان آن‌جا ‏رقصیده‌است، اگر اشتباه نکنم حتی هربرت فون کارایان آن‌جا رهبر میهمان بوده‌است، و همین‌طور ‏زوبین مهتا. اما این تالار پاتوق اشراف تهران، دیپلمات‌های خارجی، و افراد متمول بود. همه با کت و ‏شلوار و کراوات به آن‌جا می‌آمدند.‏

من دانشجوی فقیری بودم که در ضمن "شورشی" هم بودم، بر ضد جنگ ویتنام تظاهرات کرده‌بودم، ‏و پلیس امنیتی مرا گرفته‌بود و زندانی کرده‌بود. با این‌همه عاشق موسیقی کلاسیک هم بودم و این ‏موسیقی را از رادیو یا صفحه‌های گراموفون یا نوار کاست که در آن هنگام رواج داشت می‌شنیدم. تا ‏آن‌که روزی آگهی برنامه‌ای را در تالار رودکی دیدم که دیگر نمی‌شد به دیدن و شنیدن آن نروم: ‏ارکستری از مسکو می‌آمد، به‌رهبری نخستین زن رهبر ارکستر در سطح جهانی که نامش را ‏شنیده‌بودم، یعنی ورونیکا دودارووا ‏Veronika Dudarova‏ و آثاری که قرار بود اجرا کند، همه بهترین ‏آثار مورد علاقه‌ی من بودند: سنفونی پنجم شوستاکوویچ، و آثاری از شاگرد او و آهنگساز بزرگ ‏آذربایجانی قارا قارایف.‏

هر طوری بود لباسی قرض کردم، پول بلیت را فراهم کردم، و آخرش توی سالن بودم. با سنفونی ‏پنجم شوستاکوویچ بر ابرها سیر کردم، و در لحظه‌ای که منتظر بودم آن اتفاق عجیب بیافتد و برای ‏نخستین بار در طول تاریخ تالارهای موسیقی تهران نام آذربایجان و اثر یک آهنگساز بزرگ آذربایجانی ‏طنین اندازد، ناگهان رهبر ارکستر رو به جمعیت کرد و گفت که اثر به‌کلی دیگری از آهنگسازی دیگر و ‏غیر آذربایجانی را اجرا خواهد کرد، و من و دوستانم را سخت مأیوس کرد. قضیه روشن بود: اداره‌ی سانسور ‏شاهنشاهی نمی‌توانست بپذیرد که نام آذربایجان و یک اثر آذربایجانی در این تالار نفیس به‌گوش ‏برسد، و در واپسین لحظه آن بخش از برنامه را عوض کرده‌بودند. خود ایران منطقه‌ای ‏آذربایجانی‌نشین سه برابر جمهوری آذربایجان داشت و دارد با جمعیتی سه‌برابر جمهوری آذربایجان، ‏با همان زبان و فرهنگ، اما محروم از حق آموزش زبان مادری و برخورداری از موسیقی و فرهنگ ‏بومی. چگونه می‌شد ادارات فرهنگ و سانسور شاهنشاهی اجازه دهند نام و فرهنگ و موسیقی ‏آذربایجانیانی با آزادی آموزش زبان مادری و آموزش موسیقی بومی و... در تالار اشرافی کشوری با ‏ممنوعیت آموزش این زبان و فرهنگ به‌صدا در آید؟»‏

پیش و پس از صحبت من، دو اثر از آهنگسازی که اجازه نیافت آثارش را در تالار رودکی اجرا کنند، ‏پخش شد. همچنین گفتم که امروز زنان اجازه‌ی تک‌خوانی در این تالار را ندارند، اما وقت نشد بگویم ‏که اصلاً حرف بالت را هم نزنید که به‌کلی ممنوع است و حتی نام "رقص" را ممنوع کرده‌اند و ‏به‌جایش می‌گویند "حرکات موزون"!‏

پس از پخش برنامه، یک آقا یا خانم عصبانی که حتی آن‌قدر شهامت نداشته که نام واقعیش را ‏بنویسد، با نام مستعار "ایرانی" در زیر شرح برنامه‌ی آن روز کامنتی گذاشته و چنین نوشته‌است ‏‏[همه‌ی نشانه‌ها از خود "ایرانی" است]:‏

‏«درباره‌ی به‌اصطلاح سانسور...‏
آهای تویی که گرداننده‌ی این برنامه هستی، تو نباید بدون آن‌که خودت دانش کافی درباره‌ی دهه‌ی ‏‏1970 در ایران کسب کنی، هر کسی را به پخش مستقیم راه بدهی تا مشتی دروغ به هم ببافد!! ‏امیدوارم که این را می‌فهمی!! اگر نمی‌فهمی، من با رئیست تماس می‌گیرم!!‏

چیزهایی که این مرد تعریف می‌کند آن‌قدر دور از حقیقت است که من پیشنهاد می‌کنم تو خودت ‏دنبال جمع‌آوری اطلاعات بروی، تا لازم نباشد که من وقت گرانبهایم را برای توضیح دادن به تو تلف ‏کنم!! تو که می‌دانی ما در جامعه‌ی اطلاعات زندگی می‌کنیم؟ تو اگر می‌خواهی با این‌حال این ‏قبیل چیزها پخش کنی، دنبال اطلاعات بیشتری درباره‌ی ایران در زمان شاه برو، مثلاً واقعیت‌ها را از ‏زبان ایرانیان دیگری بشنو که در سوئد فراوان هستند! ایران در دهه‌ی 70 کشوری بسیار بهتر از ‏خیلی از کشورهای اروپایی بود......... هر چیزی را باور نکن!»‏

این آقا یا خانم، با این لحن و این سطح برخورد، خیلی خوب نشان می‌دهد که دستگاه‌های سانسور ‏در دوران شاه چه شیوه‌ی برخوردی داشتند. ایشان یا از آن شاه‌دوستانی‌ست که در رؤیای بازگشت ‏به آن دوران با هر آنچه بود به سر می‌برد، و یا از جوانانی‌ست که خفقان آن دوران را هرگز لمس ‏نکرده‌اند. او همچنین به‌روشنی نشان می‌دهد که در طول زندگی در سوئد هیچ نیاموخته و هیچ ‏تصوری از آزادی بیان یا حقوق بشر ندارد. خوشبختانه رئیس شبکه‌ی دوم رادیوی سوئد پاسخ خوبی ‏به ایشان داده‌است:‏

‏«سلام ایرانی!‏
من مدیر مسئول پخش برنامه‌ی درخواستی شبکه‌ی دوم هستم و بسیار مایلم که دیدگاهم را ‏درباره‌ی مسائلی که مطرح می‌کنی، بیان کنم:‏

موسیقی درخواستی شبکه‌ی دوم برنامه‌ای‌ست که در آن احساس و خاطرات شنوندگان از ‏موسیقی جای مهمی دارد. این خاطرات اغلب داستان‌هایی بسیار شخصی و مهیج هستند و ‏ادعایی بیرون از این چارچوب نیز ندارند. مصاحبه با شیوا در روز دوشنبه نیز چیزی بیش از این نبود.‏

از آن‌جایی که موسیقی کلاسیک برای بسیاری بخش مهمی از زندگی را تشکیل می‌دهد، روشن ‏است که بازتاب‌هایی از مسائل سیاسی و اجتماعی نیز از آن سر در می‌آورد، اما برنامه‌ی ‏درخواستی محفلی برای بحث پیرامون آن مسائل نیست و از این رو ما وارد این جدل‌ها نیز ‏نمی‌شویم. در برنامه‌ی درخواستی، موسیقی در کانون توجه است، و این‌چنین نیز خواهد بود. ‏آغوش ما به روی داستان‌های بیشتر درباره‌ی موسیقی از همه جای جهان باز است!‏
رئیس شبکه، اولف میره‌ستام»‏

اگر سایت رادیوی سوئد در کشور شما کار نمی‌کند، دو قطعه‌ی درخواستی مرا در نشانی‌های زیر ‏بشنوید:‏
رقص دختران از بالت "گذرگاه رعد"‏
والس از بالت "هفت‌پیکر" (روی خمسه‌ی نظامی گنجوی)‏
عکس از راست قارایف، شوستاکوویچ، و ایرینا همسر شوستاکویچ

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

17 October 2012

Roudaki konserthus تالار رودکی

I måndags var en svensk dam, Lillis, med i programmet Önska i P2 som önskade ett stycke musik och ‎berättade att hon hade hört den när hon jobbade i Teheran på 1970-talet. Vidare sa hon att hon ‎hade varit även på Roudaki (numera Vahdat) konserthus och hört musik där också. ‎‏ متن فارسی در ‏ادامه

Som ambassadör för Önska i P2 uppmanar jag er, kära läsare, som har minnen från Roudaki ‎konserthus att ringa till Önskas telefonsvarare (0470-374 82) eller mejla (spela@sverigesradio.se), ‎berätta om er minne, och önska klassisk musik.‎

Hör Lillis berättelse här (Välj den 15 oktober och sedan spola fram till 44:26‎).‎

دوشنبه‌ی گذشته یک خانم سوئدی به‌نام لیلیس در برنامه‌ی موسیقی کلاسیک درخواستی ‏شبکه‌ی دوم رادیوی سوئد شرکت داشت، قطعه‌ای موسیقی درخواست کرد، و نیز تعریف کرد که ‏این قطعه را در دهه‌ی 1970 هنگامی که در تهران کار می‌کرده، شنیده‌است. او همچنین گفت که ‏در تالار رودکی (وحدت کنونی) نیز بوده و آن‌جا نیز موسیقی شنیده‌است.‏

به عنوان "سفیر" برنامه موسیقی کلاسیک درخواستی شبکه‌ی دوم رادیوی سوئد، شما خواننده‌ی ‏گرامی را که خاطره‌ای از تالار رودکی دارید، فرا می‌خوانم که به پیامگیر برنامه تلفن بزنید یا ای‌میل ‏بنویسید (شماره و نشانی را در متن سوئدی ملاحظه می‌کنید)، خاطره‌تان را تعریف کنید، و ‏موسیقی درخواست کنید.‏

داستان خانم لیلیس را در این نشانی می‌توانید بشنوید (روز 15 اکتبر را انتخاب کنید و سپس نوار را 44 دقیقه و 26 ثانیه جلو بکشید).‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

27 May 2012

زمان همه چیز را می‌پوساند

با فزون بر 22 سال کار در این جایی که بوده‌ام، اکنون یکی از ریش‌سفیدان شرکتمان به‌شمار می‌روم، ‏اما نه ریش‌سفیدترین، زیرا پنج شش نفر سال‌های طولانی بیش از من این‌جا بوده‌اند. این روزها یکی از ‏این همکاران گیس‌سفید، یکی از منشی‌های شرکتمان به نام آن‌ماری بازنشسته می‌شود و برای ‏مراسم تودیع او همکاران از من خواستند که از آلبوم‌های شرکت عکس‌های او را از آغاز تا امروز در آورم ‏و آلبومی برای هدیه به او تهیه کنم.‏

آن‌ماری چهل و شش سال در این شرکت کار کرده‌است. آری، چهل... و... شش... سال! یعنی این که ‏او دختربچه‌ای نوزده ساله بود که در این‌جا آغاز به‌کار کرد، و اکنون در شصت و پنج سالگی بازنشسته ‏می‌شود. ورق زدن این آلبوم‌ها برایم بسیار دردناک بود، و به‌ویژه هنگامی که نخستین عکس او را در یک ‏جشن باشگاه همکاران در سال 1966 یافتم، دقایقی بهت‌زده و حلقه‌ای اشک در چشمان نمی‌دانستم ‏چه کنم: عکس دختری جوان و موطلایی را نشان می‌دهد، با لبخندی وه چه شیرین و شاد و از صمیم ‏قلب، که دل سنگ را هم آب می‌کند. و اکنون آن‌ماری خانمی‌ست با وزنی دست‌کم دو برابر آن دخترک، ‏با گیسوانی یک‌دست سپید، با عینکی ته‌استکانی، و سمعکی در گوش.‏

در آلبوم‌ها عکسی از خودم نیز یافتم، مربوط به بیست سال پیش، هنگامی که تازه دو سال بود در ‏این‌جا کار می‌کردم. یک کنفرانس بزرگ جهانی درباره‌ی تازه‌ترین دستاوردهای طراحی و محاسبات ‏کمپرسورهای مارپیچی در شرکتمان برگزار کرده‌بودیم، و در این صحنه دارم کاری غیر ممکن را که ‏ممکن‌اش کرده‌ام توضیح می‌دهم: برنامه‌ای با عملیات موازی ‏multitasking‏ را از سیستم "مکسیم" به ‏‏"پی‌سی" منتقل کرده‌ام و به برنامه‌ای با عملیات زنجیره‌ای ‏sequential‏ تبدیل کرده‌ام که سیگنال‌های ‏ارسالی از کمپرسور در حال آزمایش را دریافت می‌کند، دما و فشار و دور موتور و غیره را روی صفحه ‏نشان می‌دهد و هم‌زمان راندمان و دیگر موارد لازم را نیز محاسبه می‌کند و نشان می‌دهد.‏

این نخستین سخنرانی من در طول زندگی به زبان انگلیسی‌ست. سخت عصبی و هیجان‌زده‌ام. در ‏یکی دو سال پیش از آن هر بار دهان باز کرده‌ام که چیزی به انگلیسی بگویم، چیزی قاطی با روسی ‏گفته‌ام. این‌جا نزدیک بیست نفر از بزرگ‌ترین متخصصان کمپرسورسازی از بزرگ‌ترین شرکت‌ها در سراسر جهان دارند با ‏چشمانی گردشده و دهانی نیمه‌باز تماشایم می‌کنند و به حرف‌هایم گوش می‌دهند: نکند دارم روسی ‏قاطی می‌کنم؟ نکند دارم چرت و پرت می‌گویم؟ همسر یکی از مهندسان امریکایی در سکوت سنگین ‏اتاق زیر گوش شوهرش پچ‌پچ می‌کند. بی‌گمان دارد می‌گوید که من لهجه‌ی بریتانیایی را با لهجه‌ی ‏امریکایی قاطی می‌کنم! ناگهان یکی از مهندسان بی مقدمه می‌پرسد: این برنامه را می‌فروشید؟ و ‏دستپاچه و عصبی که من هستم، بسیار خشن و قاطعانه پاسخ می‌دهم: خیر! مدیر پروژه که در کنارم ‏ایستاده من‌ومنی می‌کند و به آن مهندس می‌گوید که بعد می‌توانیم در این باره صحبت کنیم.‏

بعدها فهمیدم که سکوت و شگفتی آن مهندسان از آن رو بود که هیچ کدام هنوز سیستم ‏آزمایشگاهی کامپیوتری نداشتند و این سیستم برایشان به‌کلی تازگی داشت.‏

... و من خود نیز در آن هنگام هنوز "تازه" بودم. هنوز چند فاجعه را از سر نگذرانده‌بودم. هنوز نپوسیده ‏بودم. این عکس، و آن عکس آن‌ماری جوان با آن لبخند شیرین مرا به یاد جمله‌ی خردمندانه‌ی آن مرد در ‏فیلم "برگشت‌ناپذیر" می‌اندازد که گفت: "زمان همه چیز را می‌پوساند".‏

برگشت‌ناپذیر ‏Irreversible‏ فیلمی‌ست با بازی محبوب من مونیکا بل‌لوچی و شوهرش. داستان این فیلم ‏از پایان به آغاز جریان می‌یابد و صحنه‌های بسیار فجیعی دارد. مصاحبه‌ای با مونیکا دیده‌ام که در یوتیوب ‏وجود داشت، اما اکنون پیدایش نمی‌کنم. در آن مصاحبه مونیکا می‌گوید که به هنگام نخستین نمایش ‏فیلم شوهرش که در سالن سینما کنار او نشسته بود، با دیدن صحنه‌ای که در آن مونیکا را با سر و روی ‏خونین و مالین روی برانکار می‌برند، های‌های می‌گریست.‏ فیلم برگشت‌ناپذیر با حرکت دوربین روی پوستر فیلم "راز کیهان" پایان می‌یابد (یا با داستان معکوس، آغاز ‏می‌شود؟) و در این‌جا یکی از بزرگ‌ترین شاهکارهای موسیقی همه‌ی زمان‌ها و همه‌ی جهان‌ها، بخش ‏دوم از سنفونی هفتم بیتهوفن نواخته می‌شود.‏

برگشت‌ناپذیر یا همان ایررورسیبل یک اصطلاح ترمودینامیکی‌ست و می‌گوید که روندهای جاری در ‏جهان پیرامون ما و در سراسر کیهان همه روندهایی یک‌سویه و برگشت‌ناپذیراند. یک ‏مثال ساده این است: هنگامی که شما چوب کبریتی را به لبه‌ی قوطی کبریت می‌مالید و کبریت را ‏می‌افروزید، هرگز نمی‌توانید سیر این روند را برگردانید: هرگز نمی‌توانید با جمع کردن دود و نور و گرما و ‏زغال چوب کبریت و بقایای چوب و هر چیز دیگری که در این میان تولید شده، چوب کبریت نسوخته‌ی ‏اولیه را احیا کنید. و این‌چنین است که همه‌ی روندهای پیرامون ما برگشت‌ناپذیراند و این‌چنین است که ‏‏"زمان همه چیز را می‌پوساند". من دیگر آن مرد سی‌ونه ساله نیستم که در آن عکس دیده می‌شود. ‏حسابی پوسیده‌ام و هر روز بیشتر می‌پوسم؛ و آن‌ماری هم دیگر دخترک نوجوان صاحب آن لبخند شیرین ‏نیست – حسابی پوسیده‌است.‏

روندهای برگشت‌ناپذیر به افزایش کمیتی به‌نام انتروپی ‏Entropy‏ می‌انجامند. انتروپی ِ هستی پیوسته ‏در حال افزایش است. همه‌ی کیهان به‌سوی تعادل گرمایی پیش می‌رود: خورشیدها و ستارگان و ‏همه‌ی سیارات در روندی طولانی سردتر می‌شوند و فضای بی‌پایان بین ستارگان و کهکشان‌ها در پایان ‏اندکی گرم‌تر خواهد شد. روزی، در آینده‌ای بسیار دور، همه‌ی هستی، در سراسر کیهان، به دمای ‏یکسانی خواهد رسید: به "مرگ حرارتی" هستی خواهیم رسید. و همین پدیده بود که به ناظم حکمت ‏الهام داد تا شعر معروفش خطاب به کمال طاهر را بسراید (پست پیشین من).‏

اما مفهوم انتروپی و این مبحث از ترمودینامیک در دوران استالین از مباحث ممنوعه‌ی علوم در اتحاد ‏شوروی سابق بود، زیرا فیلسوفان شوروی مصداق و توجیهی برای "مرگ حرارتی" محتوم هستی در ماتریالیسم ‏دیالکتیک و ماتریالیسم تاریخی نمی‌یافتند. گویا در اواخر دوران خروشف بود که برخی از فیلسوفان، از ‏جمله بونیفاتی کدروف ‏Bonifati Kedrov‏ (آموزگار احسان طبری) فرضیه‌های تازه‌ای مطرح کردند و گفتند ‏که پهنه‌ی کیهان همگن نیست و در طول زمان می‌توان قله‌ها و دره‌های انتروپی در آن یافت، و بنابراین ‏هیچ معلوم نیست که روزی به مرگ حرارتی هستی برسیم. و این چنین بود که هم فلسفه‌ی ماتریالیستی نجات ‏یافت و هم انتروپی در شوروی از ممنوعیت در آمد!‏

قله‌ها و دره‌های انتروپی در طبیعت و زندگی پیرامون ما هرگز مشاهده نشده: همه چیز به‌سوی ‏فرسایش و خرابی بیشتر می‌رود: آری، زندگی پیوسته نو می‌شود؛ کودکان تازه‌ای هر روز پا به هستی ‏می‌نهند؛ درختان در هر بهار بار دیگر زنده می‌شوند. اما همین درخت پشت پنجره‌ی من و شما چند ‏سال بعد پیر و کهنسال شده است، با بادی تند بر زمین می‌افتد، و می‌آیند و جمعش می‌کنند و ‏می‌برند. مرا هم روزی جمع خواهند کرد و خواهند برد، همچنان که خبر می‌رسد که یکی از ‏اسطوره‌های پایداری، دکتر عطا صفوی، که چندین سال کار اجباری در خوفناک‌ترین اردوگاه‌های کار ‏اجباری سیبری را از سر گذراند و زنده ماند، دیروز در 86 سالگی در کانادا از پا افتاده و از میان ما رفته‌است.‏ کتاب خاطرات او از آن اردوگاه‌ها با نام "در ماگادان کسی پیر نمی‌شود" به گمانم به چاپ چهارم و پنجم ‏هم رسید. عکس روی جلد آن را در پایین‌های این نشانی می‌یابید.‏

آری، زمان همه‌چیز را می‌پوساند.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

06 May 2012

از جهان خاکستری - 72‏

تقدیم به ژیلا

چهارشنبه‌ی بعد از تعطیلی روز کارگر سر کار که رفتم، حالم خوب بود. از کار که برگشتم، رفتم سراغ ‏پاک کردن شیشه‌های پنجره‌ی اتاق خواب که مانده‌بود و نرسیده‌بودم توی تعطیلی‌ها پاکش کنم. ‏آخرهای همین کار بود که احساس بی‌حالی کردم، و شب که توی رختخواب می‌رفتم، ناگهان لرزم ‏گرفت. زود خوابم برد، اما تا صبح بارها بیدار شدم، گاه با لرز، و گاه خیس عرق. شکمم سخت درد ‏می‌کرد. همان نیمه‌شبی دوسه قاشق ماست خوردم، اما سودی نداشت.‏

صبح با شکم‌درد و بی‌حالی عجیبی شکنجه‌گاه رختخواب را ترک کردم. با سری گیج، و نالان، ریشم را ‏تراشیدم. افتان و خیزان چای درست کردم، نان گرم کردم، و به امید آن‌که چای داغ درد شکم را تخفیف ‏دهد، به هر زحمتی بود چند لقمه‌ای به کمک چای فرو دادم. داروهایی را که صبح هر روز باید بخورم، ‏نمی‌شود شکم خالی خورد. چای بود، یا داروها که حالم را قدری بهتر کرد و رفتم سر کار.‏

در میانه‌ی جلسه‌ای شکم‌درد و دل‌پیچه به سراغم آمد. با این‌حال توانستم گزارشم را بدهم و تا پایان ‏جلسه بنشینم. اما اکنون درد شدت یافته‌بود و مجبور شدم قرص مسکنی را که برای احتیاط با خود ‏آورده‌بودم، بخورم، و این قرص عرقم را در آورد. درد دو ساعتی دست از سرم برداشت، و بار دیگر ‏دل‌پیچه‌ها شروع شد. با همه‌ی گیجی و بی‌حالی، پشت کامپیوتر به‌خود پیچیدم، محاسبه‌کردم، کد ‏نوشتم، به خود پیچیدم، محاسبه کردم، منحنی کشیدم...‏

عصر با دخترم قرار داشتم. بعد از مدت‌ها هوس کرده‌بود کباب چنجه بخورد. رفتیم به رستوران ایرانی ‏ونک. سال‌ها بود به این رستوران نیامده‌بودم. جایش عوض شده. خوراک خوب بود، و خیلی زیاد. هر ‏دومان مقدار زیادی باقی گذاشتیم. پیش دخترم هیچ به روی خود نیاوردم که از شدت درد نزدیک است ‏لبه‌ی میز را گاز بزنم. او تعریف کرد که دوستمان سیروس، که پدر یکی از نزدیک‌ترین دوستان خود اوست، ‏چگونه دلیرانه با سرطان لوزالمعده در نبرد است، و داغم را تازه کرد: از نزدیک شاهد نبرد سه تن با این ‏مخوف‌ترین نوع سرطان بوده‌ام و با آنان رنج برده‌ام. علایم آن را می‌دانم، و شکم‌درد من ربطی به آن ‏ندارد. صحبت‌های دیگر دخترم که این تلخی را نداشت و شیرین بود سرم را گرم کرد و دوغ نعنادار کمی ‏حالم را جا آورد. اما شب که به خانه رسیدم باز تب و لرز داشتم. باز تا صبح توی رختخواب شکنجه ‏شدم. بارها با لرز یا خیس عرق و با درد بیدار شدم. درجه بگذارم؟ که چی بشود؟ یک عددی نشان ‏می‌دهد: 38، یا 39، بالاتر، یا پایین‌تر. چه فرقی می‌کند؟ باز یک مسکن خوردم و دو ساعتی بیهوش ‏شدم.‏

صبح جمعه بی‌حال‌تر از دیروز خود را از رختخواب بیرون کشیدم. اکنون به‌زحمت می‌توانستم روی پا بند ‏شوم. دل‌پیچه دست‌بردار نبود. به هر جان‌کندنی بود مراسم صبح و صبحانه را به‌جا آوردم و با پررویی ‏تمام راهی کارم شدم. مهمانی فردا را بگو! سه نفر را که باهاشان رودرواسی دارم، فردا برای شام ‏دعوت کرده‌ام. باید خرید کنم؛ باید خانه را آب‌وجارو کنم؛ باید آشپزی کنم...‏

ولی نه! امروز حالم خیلی بدتر از دیروز بود. با بی‌حالی پشت کامپیوتر نشسته‌بودم و حتی نای دگمه ‏زدن نداشتم. دل‌پیچه کلافه‌ام کرده‌بود. چند بار دست به شکم گرفتم و خم و راست شدم و به خود ‏پیچیدم. سودی نداشت. کمکی نکرد. تا ساعت ده‌ونیم تاب آوردم، اما بیشتر نتوانستم. کامپیوتر را ‏خاموش کردم، برخاستم، کتم را پوشیدم و بارانی را روی آن کشیدم: این‌جا، در قلب بهار، هنوز فقط ‏هفت درجه گرما داریم! سرم را به درون اتاق همکارم بردم و گفتم:‏ ‏- بد جوری بی‌حالم. می‌رم خونه که بخوابم.‏ لبخندی زد و گفت: - مواظب خودت باش!‏ تشکر کردم و رفتم. ساعت 11 بود که توی رختخوابم شیرجه رفتم و بی‌درنگ خوابم برد.‏

صدای زنگ تلفن بیدارم کرد:‏
‏- الو، سلام، یاننه هستم...‏
‏- سلام...؟
‏- امروز دیگه نمیایی سر کار؟
یاننه ‏Janne‏ یکی از دوست‌داشتنی‌ترین همکارانم است، اگر کس دیگری بود، شاید دشنامش می‌دادم.‏
‏- نه، چطور مگه؟
‏- برنامه رو باید تغییرش بدیم...‏
‏- کدوم برنامه؟
‏- گاز اسیدی با آب...‏
‏- کدوم آزمایشگاه؟
‏- آزمایشگاه کیو ‏Q
‏- چه تغییری؟
‏- باید دبی جرمی گاز ورودی به سیستم رو هم محاسبه کنیم... ولی حالا می‌ذاریمش برای دوشنبه...‏
خواب‌آلود گفتم: - باشه، - و در دل اندیشیدم: ای‌بابا، تو که می‌خواستی بذاریش برای دوشنبه، چرا از ‏این خواب بیهوشی بیدارم کردی؟ اما، خب، یاننه بود، این مرد نازنین، و قول دادم که دوشنبه ‏این محاسبه را هم در برنامه‌ی کامپیوتر وارد کنم.‏

ساعت دوی بعد از ظهر بود. هنوز ناهار نخورده‌بودم. تلوتلوخوران نان گرم کردم و کمی نان و ماست را به ‏زحمت فرو دادم. حتی نای نان جویدن را هم نداشتم. چه‌م شد آخر؟ یادم نمی‌آمد پیش‌تر جز هنگام ‏آنفلوآنزاهای سخت این‌قدر بی‌رمق شده‌باشم. سیزده سال بود که با همه‌ی دردهای بی‌درمانی که ‏دارم، هیچ غیبت بیماری از کار نداشتم. آن سیزده سال پیش هم افتاده‌بودم و پایم شکسته‌بود. این ‏شکم‌درد چه بود؟ شبیه آن را، همراه با تب، هرگز نداشتم.‏

نه، باید برخاست و به کارها رسید. فردا مهمان دارم. باید این سه پاکت بزرگ پر از بطری‌های خالی، ‏شیشه‌های مربا، قوطی‌های کنسرو، و ظرف‌های پلاستیکی را که گوشه‌ی آشپزخانه را گرفته، ببرم و ‏در "ایستگاه محیط زیست" هر یک را به زباله‌دانی مخصوص خودش بیاندازم. زشت است جلوی مهمان ‏این‌جا باشند. باید خرید کنم. کلی چیزها برای مهمانی لازم است. و بعد، دخترم پس فردا می‌خواهد ‏نیمی از مجموعه‌ی لباس‌هایش را ببرد به "شپش‌بازار"ی که از قضا در خیابان خودشان برپا می‌شود به ‏فروش بگذارد، اما میز مناسبی ندارد، و من قول داده‌ام که یکی از میزهایی را که همین روزها سر کارم ‏داریم می‌ریزیم دور برایش بردارم تا با همزیش بیایند، ماشینم را قرض بگیرند، و ببرند.‏

هنگامی‌که کاری هست که باید انجامش داد، گویی نیروهایی از جاهایی ناشناخته از وجودم بیرون ‏می‌زنند و روی پا نگاهم می‌دارند. لباس پوشیدم، دور ریختنی‌ها را تا سر کوچه بردم و همان‌جا ‏گذاشتمشان تا بروم و ماشین را بیاورم. گام‌هایم لرزان بود. می‌ترسیدم رهگذران خیال کنند که مستم. ‏از شدت درد دلم می‌خواست دلم را بگیرم و چمباتمه بزنم. اما نه، باید صاف راه رفت! ماشین را آوردم، ‏بار زدم، و به نزدیک‌ترین "ایستگاه محیط زیست" رفتم. هنگام انداختن بطری‌ها و شیشه‌ها بی‌اختیار ناله ‏می‌کردم: مادرکم، این چه دردی بود که گرفتم؟ آخر چرا مرا زاییدی؟

توی راهروهای بین قفسه‌های فروشگاه بزرگ مواد غذایی گیج‌تر از همیشه بودم. چیزهایی را که ‏می‌خواستم به‌زحمت پیدا می‌کردم. گاه به بهانه‌ی گذاشتن چیزی توی چرخ‌دستی شکمم را به ‏دستگیره‌ی آن می‌فشردم تا از دردم بکاهم. توی مشروب‌فروشی، که این‌جا انحصاری‌ست، صندوقدار به ‏شکلی غیر عادی در قیافه‌ام دقیق شد. زود خود را شق‌و رق گرفتم. شاید حال زارم را دیده‌بود و گمان ‏کرده‌بود مستم؟ فروش مشروب به مستان ممنوع است. – به خیر گذشت!‏

سر راه به شرکتمان رفتم. اکنون ساعت شش بعد از ظهر بود و جز کسانی در اتاق‌های دورافتاده‌ای، ‏کسی در ساختمان نبود. میز کوچکی را در یکی از اتاق‌های طبقه‌ی دوم نشان کرده‌بودم. نفس‌زنان به ‏طبقه‌ی دوم رسیدم، و میز را برداشتم: عجب سنگین بود! هیچ به قیافه‌اش نمی‌آمد! یا من بودم که ‏رمقی نداشتم؟ هن‌وهن کنان پایینش آوردم، خریدهایم را توی ماشین جابه‌جا کردم، صندلی‌های عقب را ‏خواباندم، و ناله‌کنان میز را آن پشت جا دادم. امیدوار بودم که دخترم بپسنددش!‏

به خانه که رسیدم، همین‌قدر رسیدم که خریدهایم را افتان و خیزان جابه‌جا کنم، و یک ای‌میل به دخترم ‏بزنم و بنویسم که میز توی ماشین حاضر است و هر وقت که بخواهند می‌توانند بیایند و آن را ببرند؛ اگر ‏بخواهند، می‌توانند فردا در ضمن این‌جا با مهمانانم شام بخورند، وگرنه می‌توانم مقداری میرزاقاسمی ‏بدهم که با خود ببرند – و بعد همین قدر نیرو در تنم مانده‌بود که با لرز زیر پتو بخزم.‏

این بار تلفن دخترم بود که بیدارم کرد. می‌خواست وزن و اندازه‌ی میز را بداند! خانه‌ی او در طبقه‌ی ‏چهارم ساختمانی بی‌آسانسور است و بالا بردن و پایین آوردن چیزهای بزرگ و سنگین برایشان ‏عذابیست. توضیح دادم، و او قدری به فکر فرو رفت. پرسید که آیا می‌شود آن را با اتوبوس ببرند؟ گفتم ‏که اگر پایه‌هایش را باز کنند، می‌شود. داشت حساب می‌کرد که اگر با ماشین من ببرندش، باید چهار ‏بار بیایند و بروند، و با شرمندگی می‌گفت که شاید از آن صرفنظر کنند و به‌جای میز از یک کارتون خالی ‏استفاده کنند. می‌پرسید که آیا آوردن آن از سر کارم خیلی سخت بوده؟! برایش توضیح دادم که هیچ ‏جای شرمندگی نیست و اگر پشیمان شده‌اند هیچ مسأله‌ای نیست و میز را سر جایش بر می‌گردانم. ‏قرار شد بیشتر فکر کنند و دیرتر خبر دهد.‏

ساعت 8 شب بود. باید چیزی می‌خوردم. چطور است یک آبجو بنوشم، شاید درد شکمم را قدری ‏تسکین دهد؟ و در واقع هم دردم کم‌تر شد! اما چه بخورم؟ گوشت خریده‌بودم که استیک درست کنم، ‏اما نه حال درست کردنش را داشتم، و نه اشتهای خوردنش را. یک قوطی کنسرو ماهی تون باز کردم. ‏شاید یک سال بود که از این کنسروها نخورده‌بودم. فکر کردم که شاید بو و طعم تند آن باعث شود که ‏بتوانم بخورمش. اما عجب شور بود این کنسرو! تا به‌حال هرگز این‌همه شوری در کنسرو ماهی تون ‏احساس نکرده‌بودم. پیازهای چشایی من بود که حساس شده‌بود، یا این قوطی و این مارک این‌قدر ‏شور بود؟ به هر جان کندنی بود، چند لقمه به زور شراب سفید بلعیدم.‏

اندکی به مقدمات آشپزی‌های فردا پرداختم، ظرف‌های مانده را شستم، اما ساعت ده‌ونیم بود که دیگر ‏باتریم تمام شد و چاره‌ای جز پناه بردن به شکنجه‌گاه رختخواب برایم نماند، و همان داستان تکراری دو ‏شب گذشته.‏

ساعت 9 صبح، کمی بهتر از دیروز، برخاستم. بی‌حالیم کم‌تر شده‌بود. تب و لرز نداشتم. صبحانه خوردم، ‏و آمادگی‌های میهمانی آغاز شد: به موازات آشپزی، خانه باید جارو شود و همه جا گردگیری شود؛ ‏خودم هم باید آراسته و شاداب باشم؛ باید ریشم را بتراشم و دوش بگیرم؛ حمام و دستشویی باید برق ‏بزند؛ آشپزخانه باید بدرخشد؛ اتاق پذیرایی باید بدرخشد و شیک و آراسته باشد؛ حتی اتاق خواب باید ‏مرتب و تمیز باشد، هرچند که کسی از مهمانان قرار نیست وارد آن شود. هیچ جا نباید گردی ‏نشسته‌باشد. رومیزی غذاخوری را باید عوض کرد؛ میز کوتاه اتاق پذیرایی را باید چید. چه خوب که ‏پنجره ها را هفته‌ی پیش پاک کردم. میوه‌ها را باید شست. سبزی‌ها را باید شست. باید سالاد درست ‏کرد. زعفران، زعفران نباید فراموش شود!‏

دخترم زنگ زد و با کلی شرمندگی گفت که میز را نمی‌خواهند و مشکل را به شکل دیگری حل ‏می‌کنند. پیشنهاد کردم که این وسط وقتی پیدا کنم و میز را برایشان ببرم، اما او بیشتر به فکر آن بود ‏که بعد از انجام کار، میزی را که لازم ندارند، چه کنند، و پیشنهادم را رد کرد. باشد! عیبی ندارد. برش ‏می‌گردانم سر جایش.‏

سروته ناهار را بار دیگر با نان و ماست هم آوردم. اشتها به چیز دیگری نداشتم. بعد از ناهار ناگهان باتریم ‏ته کشید و خود را روی تخت انداختم. پس از ساعتی خواب تکه و پاره به خود نهیب زدم که باید برخیزم ‏و به کارها برسم. برخاستم. بشور، پاک کن، بپز، سرخ کن، بچین... و در تب‌وتاب این کارها ناگهان دست ‏راستم چنگ شد – آه از این عذاب قدیمی... همیشه حین کار شدید و اغلب در آستانه‌ی میهمانی‌های ‏بزرگ به سراغم می‌آید. پانزده بیست سال پیش که تنها نیمی از کارهای میهمانی از قبیل خرید و تمیز ‏کردن و مرتب کردن خانه به عهده‌ی من بود و همسرم آشپزی می‌کرد، نیز به سراغم می‌آمد، و یک بار ‏نزدیک بود یک سینی چای داغ را روی پاهای ناهید خانم رها کنم: درست در لحظه‌ای که سینی را پیش ‏می‌بردم تا او چای بردارد، ناگهان دست راستم چنگ شد، او داشت دستش را پیش می‌آورد که من ‏دستم را پس کشیدم، سینی را روی میز رها کردم و کوشیدم با دست چپ انگشتان چنگ‌شده و ‏دردناک دست راستم را صاف کنم. ناهید خانم شگفت‌زده نگاهم می‌کرد و با دیدن چهره‌ی درهم‌کشیده ‏از دردم زیر لب و گویی با خود گفت: "طفلک دستش سوخت از چایی!" انگشتانم را صاف کردم، لبخندی ‏زدم، با احتیاط سینی را بلند کردم، و گفتم: "نه، ببخشید، تیزی لبه‌ی سینی بد جایی افتاد و اذیتم کرد، بفرمایید!"‏

فقط دم مهمانی‌ها نیست و هنگام شستن یا تعمیر ماشین و تعویض چرخ‌های آن نیز به سراغم می‌آید. ‏به گمانم از این زهرماری‌های ارثی‌ست. یادم می‌آید که پدر بزرگم نیز گاه می‌نالید که دست‌هایش چنگ ‏می‌شود. عمه‌ام نیز پیش مادرم که همه‌چیزدان خاندان پدری بود گاه شکایت می‌آورد که: "آی عیشرت ‏خانیم [کوکب خانم] منیم ال لریم بئله چنگ اوله‌ی. بیلمی‌یم نه‌ی‌نی‌یم" [دست‌هام هی چنگ میشن، ‏نمی‌دونم چیکار کنم]. آن‌جا، در گاراژ شرکت محل کارم، اغلب به چرخ سوم ماشین که می‌رسم، چنگ ‏شدن دست‌هایم آغاز می‌شود. آن قدیم‌ها گاه از شدت درد فریادم، در درون و در سکوت، به آسمان می‌رفت، آچار را روی زمین ‏رها می‌کردم، و می‌کوشیدم انگشتانم را صاف کنم. لحظاتی نفس‌نفس می‌زدم، دندان‌ها را بر هم می‌فشردم، در دل به زمین و زمان ‏دشنام می‌دادم، و تا می‌خواستم دستم را به‌سوی آچار دراز کنم، باز چنگ می‌شد. و همیشه تنها ‏بودم. همکارانم را دیده بودم که همواره با نامزدشان، همسرشان، دوستشان، پسرشان می‌آمدند و ‏آن‌جا با هم کار می‌کردند، من اما گاه دخترم را می‌آوردم و زمانی که هنوز در خانه کامپیوتر نداشتیم آن ‏بالا در اتاق کارم می‌نشاندمش تا با کامپیوتر من بازی کند، و خود این پایین توی چاله‌ی زیر ماشین با ‏خود فکر می‌کردم که اگر پاهایم هم چنگ شوند و نتوانم خود را بیرون بکشم، چه باید بکنم؟ خیر! تلفن ‏موبایل هنوز اختراع نشده‌بود! و شاید برای همین است که ساختن چاله‌های سنتی تعمیرکاری در ‏گاراژهای سوئد از سال‌ها پیش ممنوع شده و باید از این جک‌هایی داشت که ماشین را تا بالای سرتان ‏بالا می‌برد. می‌گویند که گاز کشنده‌ی مونوکسید کربن آن پایین ته چاله جمع می‌شود، و تازه اگر حادثه‌ای ‏برای تعمیرکار درون چاله پیش آید، در آوردن او آسان نیست.‏

باید گوجه‌ها را بشویم، باید این بادمجان‌ها را خرد کنم و سرخ کنم، باید این یکی بادمجان‌ها را پوست ‏بکنم و له کنم. الآن هیچ وقت خوبی برای چنگ شدن دست‌ها نیست. در دل به دست‌هایم، یا شاید به ‏خودم نهیب می‌زنم: نه! آی...، نه! آروم! آروم باش! یواش...، آهان... – و کار را ادامه می‌دهم. نزدیک ‏پایان کار با هر کوچک‌ترین حرکتی، و اکنون هر دو دستم، چنگ می‌شوند. از شدت درد دندان بر هم ‏می‌فشارم، انگشتانم را می‌کشم و صاف می‌کنم، اما بی‌درنگ با درد و تشنج بیشتری چنگ می‌شوند. ‏دقایقی مانده به ساعت شش، کارها را کم‌وبیش تمام کرده‌ام که هر دو بازویم دیگر دارند چوب‌های ‏خشکی می‌شوند: آی، نه، آروم! ول کن! ولش کن گفتم! آی، آی. کاش مهمان‌ها همین لحظه وارد ‏نشوند. یا شاید هم برعکس، شاید با آمدنشان حواسم پرت شود و این حمله از سر بگذرد؟ من که ‏نمی‌دانم علت اصلی این حمله‌های تشنج چیست.‏

باید جایی دراز بکشم. روی تخت نه، جایش می‌ماند و آنوقت تخت دیگر صاف نیست! روی زمین هم ‏سخت است. روی صندلی راحتی اتاق خواب می‌نشینم، پشتم را و سرم را تکیه می‌دهم، پاهایم را ‏روی صندلی دیگری دراز می‌کنم، چشمانم را می‌بندم و نفس‌های عمیق می‌کشم. سال‌هاست به این ‏نتیجه رسیده‌ام که انسان به‌هنگام درد کشیدن تنهاتر از همیشه است. درد کشیدن در تنهایی مطلق صورت می‌گیرد. هیچ کس دیگری نمی‌داند، و ‏نمی‌تواند بداند که شما چه‌قدر درد می‌کشید. تنها و تنها خود انسان دردمند است که در تنهایی مطلق خود درد می‌کشد و می‌داند چه‌قدر ‏درد می‌کشد. در آینده شاید دستگاه‌هایی بسازند تا بتوان با الکترودهایی با سیم یا بی‌سیم، احساس ‏درد را از مغزی به مغز دیگر انتقال داد، و تنها در آن هنگام است که می‌توان گفت: حالا بکش!‏

تشنج‌های خفیفی می‌آید و می‌رود. از تشنج‌های شدید خبری نیست. پس تا مهمانان نیامده‌اند بلند ‏شوم و میز غذاخوری را بچینم. با چند بار چنگ شدن و صاف شدن انگشتان میز هم چیده می‌شود. ‏ساعت از شش‌ونیم هم گذشته، اما از مهمانان خبری نیست. آدم‌های مرتب و منظمی هستند و بعید ‏است دیر کنند. من که نوشته‌بودم ساعت 18. نکند 18 را 8 خوانده اند؟ ولی نه، این‌جا هیچ‌کس این‌قدر ‏دیر به مهمانی نمی‌رود. حتی اگر اشتباه نوشته‌بودم، می‌فهمیدند که منظورم شش بعد از ظهر بوده. ‏شاید اتوبوس دیر کرده، یا شاید پل سر راه که کشتی از زیرش رد می‌شود بلند شده؟ دیگر وقتش ‏است که برنج را بار بگذارم.‏

برنج را چند بار هم می‌زنم و دقت می‌کنم که آشغالی تویش نباشد، و درست لحظه‌ای که شیر آب را ‏رویش می‌گیرم، یک رقم 12 از متن ای‌میلم برای مهمانان پیش چشمم می‌آید، و دستم سست ‏می‌شود: 12؟ من دوازدهم دعوتشان کردم؟ ولی امروز که دوازدهم نیست! امروز پنجم است! برنج ‏خیس را رها می‌کنم و به‌سوی کامپیوتر می‌دوم: آری، هفته‌ی بعد قرار است بیایند! همه‌ی بار انرژی از ‏تنم می‌رود و نای برخاستن از صندلی را ندارم. نمی‌دانم در کجای هذیان‌های تب‌آلود چند روز گذشته این ‏هفته را با هفته‌ی آینده قاطی کرده‌ام.‏

به زوجی از دوستان در همسایگی زنگ می‌زنم و دعوتشان می‌کنم. آنان به حواس‌پرتیم می‌خندند. چه می‌دانند که در این چند روز چه بر من رفته؟ سپاسگزاری ‏می‌کنند و می‌گویند که شام خورده‌اند. به زوج دیگری کمی ‏دورتر زنگ می‌زنم، اما گوشی را بر نمی‌دارند. پیداست که در مهمانی دیگری هستند. دوستان دیگر ‏دورتراند و تکان‌دادنشان آسان نیست. تازه، دارد دیر می‌شود و بعید است بتوان کسی را پیدا کرد که تا ‏این ساعت شام نخورده‌باشد یا در این شب تعطیل برنامه‌ای نداشته‌باشد.‏

شکم‌دردم خیلی کم شده، و برای نخستین بار در سه روز گذشته خود را به ضیافتی در تنهایی به ‏مهمانی خورش مرغ و بادمجان دستپخت خودم می‌برم. نه، بد چیزی نشده!‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

19 March 2012

سلام بر بهار!‏

سلام بر زیبایی!‏

نوروز امسال، در این غربت‌سرا، روز و ساعت خوبی نیست. تحویل سال بامداد یک روز ‏کاریست. البته می‌توان بیدار بود و برنامه‌های ویژه‌ی رادیویی یا تلویزیونی را شنید و دید. اما ‏سپس باید رفت سر کار، و نمی‌توان در برابر تصویر قدی مونیکا ایستاد و جامی شراب را بالا ‏برد! صبح می‌توانم سلامش کنم، و شاید بعد از کار، کار جام شراب را بسازم!‏

اکنون و این‌جا، باشد که بوسه‌ای که مونیکا می‌فرستد بر گونه‌ی شما خواننده‌ی گرامی نیز، ‏چه مرد و چه زن، بنشیند، و برای همه‌ی شما، هر جای این جهان که هستید، بهاری زیبا و ‏سالی سرشار از شادی و تندرستی آرزو می‌کنم.‏

فردا، سه‌شنبه 20 مارس، شمایی که می‌توانید، ساعت 9 صبح برنامه‌ی موسیقی کلاسیک ‏درخواستی را از شبکه دوم رادیوی سوئد ‏P2‎‏ گوش دهید. آن‌جا قطعه‌ای به درخواست من به ‏عنوان یک کارت تبریک آهنگین برای شنوندگان پخش خواهد شد.‏ فیلم تازه‌ای نیز که من در آن شعرهای شاعر بزرگمان مفتون امینی را می‌خوانم، در این نشانی منتشر شده‌است.‏

زیبایی بهار هنوز به استکهلم نیامده‌است. صبح امروز بوران تندی در چند نوبت آمد و گذشت، ‏اما چندان برفی بر زمین نماند. تا ببینیم درختان کی به شکوفه می‌نشینند.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

06 November 2011

بشتابید!‏

تصویر بالا یکی از شاهکارهای نقاشی و اثریست به نام "بلم‌کشان (یا قایق‌رانان) وولگا" ‏(131 در 281 سانتی‌متر) ‏از نقاش بزرگ روس ایلیا ‏رپین (1930 – 1844) ‏Ilya Repin‏. در زندگانی دیگری یک بار در مسکو و یک بار در لنین‌گراد، و یک بار هم همین ‏سه سال پیش در سفری به سن‌پترزبوگ در به در همه‌ی موزه‌ها و نمایشگاه‌ها را زیر پا گذاشتم تا شاید ‏این تابلو را پیدا کنم و ساعتی پای آن بنشینم و در احوال یک‌یک این بلم‌کشان غرق شوم، اما بخت یارم نبود و ‏زیارت آن دست نداد.‏

اکنون تابلو "با پای خود" به استکهلم آمده‌است! پس شما خوانندگان خوب و گرامی نوشته‌هایم؛ شمایی که ‏همواره می‌خواسته‌اید زمستان و سرما و تاریکی سوئد و استکهلم را ببینید، بشتابید که اکنون بهترین ‏فرصت است! تا 22 ژانویه 2012 وقت دارید که در ضمن این تابلو و دیگر آثار رپین و دیگر نقاشان واقع‌گرا و پیشتاز ‏predvizhniki‏ (‏предвижники‏) سده‌ی نوزدهم روسیه را نیز در نمایشگاهی استثنایی در استکهلم ببینید، و ‏تنها این نمایشگاه نیست، دو نمایشگاه استثنایی دیگر نیز هم‌زمان در استکهلم برپاست: نقاشی‌های ترنر، کلود ‏مونه، و تومبلی ‏Turner, Monet, Twombly، سه نقاش بزرگ از سه نسل که به گفته‌ی برخی کارشناسان سبکی شبیه ‏هم داشته‌اند، در موزه‌ی هنرهای مدرن (تا پانزدهم ژانویه)، و نمایشگاه "گنجینه‌ی طلاهای اینکاها"، بالغ بر 300 ‏قطعه‌ی ریز و درشت که از 15 موزه‌ی کشور پرو به امانت گرفته‌شده، در سردابه‌ی شپس‌هولمن ‏Skeppsholmen‏ ‏‏(تا دوازدهم فوریه).

چنین فرصتی دیگر نخواهید داشت!‏


این را هم بیافزایم که کسانی را گمان بر این است که برخی چهره‌های کنده‌شده بر طلاهای اینکاها تصویری از ‏فضانوردان پیش از تاریخ است که به زمین آمده‌بودند، و بنا بر برخی تئوری‌های تازه، شاید انسان‌هایی بودند که از ‏آینده‌ی دور و با سفر در زمان به گذشته باز گشته بودند!‏

در ضمن، به‌گفته‌ی هواشناسی، گرمای ماه نوامبر امسال در استکهلم در پنجاه سال گذشته بی‌سابقه بوده و ‏دماسنج بالکن خانه‌ی من در تاریکی ساعت چهار بعد از ظهر (!) گرمای هشت‌ونیم درجه را نشان می‌دهد. بر ‏خلاف سال‌های گذشته از برف هم هیچ خبری نیست.‏

نقاشان روس در موزه‌ی ملی استکهلم.‏
شمائی که سوئدی می‌دانید، این‌جا درباره‌ی نمایشگاه نقاشان پیشتاز روس بخوانید.‏

مونه و دیگران در موزه‌ی هنرهای مدرن.‏
گنجینه‌ی طلاهای اینکاها.‏

این‌هم آواز بلم‌کشان وولگا (روایت انگلیسی آن را در انتهای این نوشته‌ام می‌یابید).‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

14 August 2011

خانم‌های هم‌محل من!‏

متن فارسی را در ادامه بخوانید.‏

För en tid sedan skrev jag om hur en kvinna i Värmdö hade misshandlat sin man. Nu läser jag om två ‎kvinnor i Nacka som har misshandlat sina män. Den ena ska ha slagit mannen i huvudet och hotat ‎honom med en sax, och den andra (pdf) ska ha tryckt ner manens ansikte i en tallrik med mjölk och flingor, ‎knuffat ner honom från stolen, och satt sig på honom och bankat hans huvud i golvet. När han skulle ‎ställa in tallriken i diskmaskinen ska kvinnan ha tryckt ner hans ansikte i besticklådan så att han ‎började blöda. Tidigare i år ska hon ha slagit honom på armen med en lädertoffel.‎

Jag vågar inte ens titta på damer här i Nacka längre!‎

چندی پیش خبری نقل کردم درباره‌ی این که چگونه یک خانم هم‌محلی ما شوهرش را کتک زده‌بود. اکنون باز خبر ‏می‌رسد که دو خانم هم‌محلی دیگر شوهرشان را کتک زده‌اند. یکی‌شان ضربه‌ای به سر مرد زده و با قیچی او را ‏تهدید کرده، و دیگری صورت شوهرش را به جرم دیر آمدن به خانه توی بشقاب کورن‌فلکس و شیر فرو کرده، ‏هل‌اش داده و از صندلی به زیر انداخته، روی سینه‌اش نشسته و سر او را به زمین کوبیده، و هنگامی که شوهر ‏داشته بشقاب را توی ماشین ظرف‌شوئی می‌گذاشته، صورت او را به سبد کارد و چنگال فشار داده و خونین و ‏مالینش کرده‌است!‏

من که دیگر هیچ جرأت نمی‌کنم به خانم‌های هم‌محل حتی نگاه بکنم!‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

25 March 2011

همه‌ی مردان ِ قذافی

تازه‌ترین ترجمه‌ام با عنوان بالا در این نشانی (و نیز این‌جا) منتشر شده‌است: روشنفکران سرشناس غربی، از جمله گیدنز، پوتنام، فوکویاما، و... پول‌های ‏کلانی از قذافی گرفتند تا چهره‌ی دیکتاتوری او را در دیده‌ی غربیان بزک کنند.‏

با سپاس از اردشیر که لینک متن اصلی را فرستاد.‏

Jag har översatt Olle Svennings artikel i Aftonbladet till persiska. Den handlar om hur brittiska och ‎amerikanska prominenta intellektuella har hjälpt Ghaddhafi mot betalning.‎

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

22 March 2011

Musikalisk nyårshälsning

I går, måndag den 21 mars, var jag med i Önska i P2 och skickade en nyårshälsning till alla dem som ‎firar Nowruz. Lyssna gärna till hela programmet här, eller spola fram till 4:45 för att höra mig och min ‎musikaliska nyårshälsning.‎

دیروز، اول فروردین 1390 با درخواست قطعه‌ای موسیقی کلاسیک از شبکه‌ی دوم رادیوی سوئد، برای همه‌ی کسانی که نوروز را جشن ‏می‌گیرند یک کارت تبریک آهنگین فرستادم. در این نشانی همه‌ی برنامه را بشنوید، و یا 4 دقیقه و 45 ثانیه نوار را جلو بکشید تا صدا و ‏موسیقی درخواستی مرا بشنوید.‏

شمایی که به بایگانی رادیوی سوئد دسترسی ندارید، آن قطعه را در این نشانی بشنوید.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

12 December 2010

شاملو 85‏

به‌گمانم بهار 1352 بود که روزی در بوفه‌ی دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف) نشسته بودم، بیست‌ساله، در ‏انتظار آن که یکی از "آزاده"های زندگانیم از آن‌جا بگذرد، تماشایش کنم، آه‌های سوزناک بکشم، و به محض آن‌که ‏نگاهم کرد، نگاهم را بدزدم، که یعنی: کی؟ من؟ من که نگاهت نمی‌کردم! – که یکی از دانشجویانی که ‏می‌دانست من کلید گنجینه‌ی موسیقی اتاق شماره 3 ساختمان مجتهدی (ابن سینا) را دارم، آن‌جا پیدایم کرد و ‏گفت که همین لحظه احمد شاملو در کلاس "مطالعه‌ی آزمایشگاهی زبان فارسی" از یک قطعه موسیقی سخن ‏گفته و مایل است که دانشجویان کلاس آن را بشنوند، اما چون نمی‌دانسته که چنین امکانی در همان اتاق وجود ‏دارد، پیش‌بینی آن را نکرده، کسی از حاضران یادآوری کرده که می‌توان آن اثر را همان‌جا شنید، و اکنون همه ‏منتظراند تا من بروم و آن قطعه را پخش کنم!

تازه همین چند ماه پیش از آن در زندان با نام احمد شاملو آشنا شده‌بودم، و هنوز چیز زیادی در باره‌ی او ‏نمی‌دانستم.‏

رفتم. شاملو با موهای انبوه نقره‌ای پای تخته و پشت تریبون کلاس نشسته‌بود و شصت – هفتاد نفر دانشجویان ‏کلاس را در جادوی کلام خود اسیر کرده‌بود. دانشجوی همراهم به اشاره به او فهماند که: اینک! کلیددار گنجینه ‏این‌جاست! شاملو پرسید که آیا کنسرتو پیانوی شماره‌ی 4 بیتهوفن را داریم؟ البته که داریم! بخش دوم آن را ‏می‌خواست. عجب! چندان توجهی به این اثر و بخش دوم آن نکرده‌بودم! فقط خوانده‌بودم که آهنگساز بزرگ ‏مجار، فرانتس لیست، آن را "اورفه در حال رام‌کردن حیوانات وحشی" تفسیر کرده‌است.‏

درون اتاقک تنگ، صفحه را یافتم. یکی از بهترین اجراهای آن با پیانوی دانیل بارنبویم را داشتیم. با دقت و احتیاط ‏صفحه را از جلد آن بیرون کشیدم، بی آن‌که انگشت به سطح آن بزنم، روی صفحه‌چرخان گراموفون گذاشتم‌اش، ‏با پاک‌کن ماهوتی مخصوص پاکش کردم، سوزن را با احتیاط به حال آماده‌باش در آغاز بخش دوم آن آویختم، و ‏منتظر ماندم تا شاملو ربط آن را با لحن بیان برای دانشجویانش بگوید، و اشاره کند، تا موسیقی را پخش کنم.‏

شاملو از دانشجویان می‌خواست دقت کنند چه‌گونه در آغاز، ارکستر (نماینده‌ی گله‌ی حیوانات وحشی) چون ‏شیر می‌غرد، و چه‌گونه پیانو، تنها، ضعیف، و مغموم، می‌کوشد ارکستر را رام کند و حرف خود را به گوش شیر ‏غران برساند؛ حالت بیان هر یک از دو طرف چه‌گونه است، این لحن و حالت چه‌گونه به‌تدریج دگرگون می‌شود، و ‏چه‌گونه ارکستر رام می‌شود، و سرانجام در بخش بعدی این دو با هم به پایکوبی شاد و پیروزمندانه در ‏آغوش هم فرو می‌روند. سپس اشاره کرد، و من غول جادوی موسیقی را در کلاس رها کردم. عجب غولی! چه ‏جادویی! این اثر، از آن روز، به برکت تشریح شاملو، یکی از آثار درخشان مورد علاقه‌ی من بوده‌است.‏

شاملو در همان هنگام شعرخوانی‌هایی کرده‌بود که همراه با موسیقی احمد پژمان، اسفندیار منفردزاده، فریدون ‏شهبازیان و دیگران ضبط شده‌بود و کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان آن‌ها را روی صفحه‌های 33 دور منتشر ‏کرده‌بود. هنوز دستگاه و نوار کاست همه‌گیر نشده‌بود. این صفحه‌ها را برای پخش در حاشیه‌ی کلاس‌های ‏شاملو و برای کلاس "فن بیان" ابوالحسن ونده‌ور (وفا)، مسئول فعالیت‌های فرهنگی و هنری دانشگاه، خریدیم، ‏و از آن‌جا، و با گوش دادن به این صفحه‌ها بود که من با شعر نوی فارسی، شعر شاملو، و شعر نیما آشنا شدم و ‏به هر دوی اینان دل بستم. شعرخوانی شاملو، با آن صدای بم و آن فن بیان، شعرخوانی را به من آموخت و ‏گوش دادن به این صفحه‌ها سرگرمی همه‌روزه‌ی من شد.‏

‏***‏
شاملو با یک ماشین پیکان سرمه‌ای رنگ به دانشگاه می‌آمد. راننده‌اش زنی بود که همان‌جا پشت فرمان ‏می‌نشست تا کلاس شاملو به پایان برسد و او را برگرداند. روزی روی چمن‌های دانشگاه نشسته‌بودیم در ‏فاصله‌ی کوتاهی از ماشین شاملو، که خانم راننده پیاده شد، با اندامی ورزیده، و حرکاتی ورزیده، در موتور ‏ماشین را بالا زد، دریچه‌ی رادیاتور را پیچاند و باز کرد، با رفتاری مردانه رفت و شیلنگ آبی را که برای آبیاری روی ‏چمن‌های آن‌طرف‌تر انداخته‌بودند برداشت و آورد، آب توی رادیاتور ماشین ریخت، با همان حرکات مردانه کار را به ‏پایان رساند، در موتور را بست، و پشت فرمان در انتظار نشست.‏

چنین صحنه‌ای، و انجام چنین کارهایی به دست زنان آن روزگار، از نوادر بود. من و دوستان، شگفت‌زده، با خود ‏می‌اندیشیدیم: این است آیا آیدا، که شاملو این همه شعرهای عاشقانه برایش سروده و مجموعه‌ی "آیدا در ‏آینه" را برایش منتشر کرده، "آینه‌ای برابر آینه"اش گذاشته تا از او ابدیتی بسازد؟ هرگز ندانستیم که او آیا آیدا ‏بود، یا نه، و هیچ نمی‌دانستیم که "[...] شاملو از شاعران کمیابی بود که برای زوجه‌ی قانونی خویش شعر ‏عاشقانه گفته‌اند: قلندری عیال‌دوست که نیمه‌شبان در راه بازگشت از میکده، خریدن نان سنگک و دسته‌ای ‏ریحان آب‌زده را فراموش نمی‌کند. [...] در ادبیات قدمایی ایران محبوب غالب شعرهای عاشقانه موجودی است ‏سردمزاج اما کلیشه‌ای، که گاه حتی نمی‌توان تشخیص داد مذکر است یا مؤنث. [...] شعر عاشقانه‌ی شاملو ‏نه گله و التماس از موضع ضعف، بلکه وصف تجربیاتی عاطفی از معاشرت با انسانی دارای هویت در روزگاری ‏مشخص، و از موضع قدرت بود." (محمد قائد: "مردی که خلاصه‌ی خود بود")‏

‏***‏
شاملو در بهار سال 1994 به سوئد آمد و چند شب شعر برگزار کرد. به یکی از آن‌ها رفتم، که پیش از آغاز، به ‏علت کسالت شاملو و به شکلی غریب لغو شد، و ماهی دیرتر به یک شب شعر دیگرش رفتم. شاملو، همچنان ‏با موهای انبوه که اکنون دیگر نه نقره‌ای، که یک‌دست سپید بود، روی صحنه پشت میزی در میان دسته‌های ‏گل نشسته‌بود، و شعر خواند، زیبا چون همیشه. شبی پر خاطره بود، که اوج آن شعری بود با مصرعی با ‏مخاطب معلوم، که همه بی‌اختیار برایش کف زدند:‏

ابلها مردا
عدوی تو نیستم من
انکار ِ تو اَم.‏

در پایان این سفر، شاملو در گفت‌وگویی تلویزیونی سخنانی درشت و گنده گفت که هیچ با مقام و موقعیت او و ‏ادبیات فارسی تناسبی نداشت و منزلت او را در نگاه من و دوستانم پایین آورد.‏

‏***‏
دیدار بعدی با شاملو، در غیاب او، روز شنبه 5 ژوئن 1999 در روستای لاکسئو ‏Laxö‏ در منطقه‌ی ئه‌ل‌و کارله‌بی ‏Älvkarleby‏ در فاصله‌ی دو ساعتی شمال استکهلم بود. جایزه‌ی انجمن دوستدارن استیگ داگرمان ‏Stig ‎Dagerman، نویسنده‌ی ادبیات کارگری سوئدی را قرار بود به احمد شاملو بدهند. شاملو خود در ایران سخت ‏بیمار بود و نتوانست برای دریافت جایزه بیاید. با مفتون امینی بودیم و جمعی دیگر. بزرگان فرهنگ سوئد: آرنه ‏روت ‏Arne Ruth‏ سردبیر فرهنگی داگنز نی‌هتر، بزرگترین روزنامه‌ی صبح سوئد، کارل گؤران اکروالد ‏Cal-Göran ‎Ekerwald‏ نویسنده‌ی نامدار آشنا با ادبیات فارسی، و دیگران، سخنانی در ستایش شاملو و شخصیت و شعر او ‏گفتند و سرشار از غرورمان کردند. فرج سرکوهی نیز آن‌جا بود. آن‌گاه که ماریا پیا بوئه‌تیوس ‏Maria-Pia Boëthius، ‏نویسنده، روزنامه‌نگار، و روشنفکر دوست‌داشتنی سوئدی در چند قدمی ما در میان جمعیت بر پا خاست و برای ‏شاملو کف زد، اشک بر گونه‌هایم راه گم کرد. فیلم مستند بهمن مقصودلو از زندگی شاملو را نمایش دادند و در ‏دریایی از خاطره غرقمان کردند.‏

دریغا که شاملو خود آن‌جا نبود تا این‌ها را بشنود و ببیند.‏

‏***‏
یکی از زیباترین شعرهای شاملو برای من "عقوبت" است، به‌ویژه آن‌جا که می‌گوید:‏

[...]
با ما گفته‌بودند:
-------------«آن کلام ِ مقدس را
-------------با شما خواهیم آموخت،
-------------لیکن به خاطر ِ آن
-------------عقوبتی جان‌فرسای را
-------------تحمل می‌بایدتان کرد.»

عقوبت ِ جان‌کاه را چندان تاب آوردیم
-----------------------------------------آری
که کلام مقدس ِ‌مان
-----------------------باری
از خاطر
گریخت!
[1349]

مفتون امینی، که شاملو او را "وسواس ِ مهربان ِ شعر" نامیده و شعر "ای‌کاش آب بودم" را تقدیم‌اش کرده، با ‏چاقوی جراحی ماهر به جان "عقوبت" افتاد و تحلیلی کرد که در مجله‌ی "سخن" شماره 24، بهمن 1367 منتشر ‏شد.‏

‏***‏
هنگام قدم‌زدن در پس‌کوچه‌های آن روستای دورافتاده‌ی سوئدی در حاشیه‌ی اهدای جایزه به شاملو، دوست ‏دیرینم "بدری" را که از شب حمله‌ی ساواک به خوابگاه دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف) در 17 خرداد 1351 و ‏ماه‌های زندان پس از آن گم‌اش کرده‌بودم، پس از 27 سال، با همسر و سه فرزند در برابر خود یافتم! از شهری ‏کوچک در قلب سوئد برای شرکت در این مراسم آمده‌بودند: شعر، انسان‌ها را به هم می‌رساند.

‏***‏
برای دوستانی که پیوسته اصرار دارند زوجی برای من پیدا کنند، شرط گذاشته‌ام که زنی پیدا کنند که دکان ‏پنچرگیری داشته‌باشد و خود چرخ ماشین باز کند و ببندد، به قرینه‌ی آیدا(؟) و رادیاتور ماشین!‏

‏***‏
سایت رسمی احمد شاملو را این‌جا ببینید، و به‌ویژه به بخش "سالشمار زندگی" او سر بزنید.‏
بخش دوم از کنسرتو پیانوی شماره 4 بیتهوفن را این‌جا بشنوید.‏
چند شعر شاملو را با صدای خودش در این نشانی‌ها بشنوید: 1، 2، 3، و البته این یکی

سایت انجمن دوستداران استیگ داگرمان (و نه داگرمن) این‌جاست، که البته به سوئدی‌ست، و صفحه‌ی احمد ‏شاملو در این سایت نیز، باز به سوئدی، این‌جاست.‏

‏***‏
گرامی‌باد هشتاد و پنجمین زادروز احمد شاملو، امروز، 21 آذر 1389، 12 دسامبر 2010.
‏(عکس اتاق شماره 3 از منوچهر ع.)‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

01 December 2010

Min första jul i Sverige

Programmet ”Önska i P2” bjuder alla att berätta om hur det kändes den första julen som man befann ‎sig i Sverige med allt omkring julen och önska ett musikstycke som man förknippar med den känslan. ‎Det är ett mycket bra initiativ, tycker jag. Läs gärna mer och hitta kontaktuppgifterna här, kontakta, ‎berätta, och önska musik.‎

نخستین کریسمسی که در سوئد بودم‏

برنامه موسیقی درخواستی شبکه‌ی دوم رادیوی سوئد شما را فرا می‌خواند تا از طریق تلفن یا نامه یا ای‌میل ‏برایشان تعریف کنید که نخستین کریسمسی که در سوئد بودید، با همه‌ی جلوه‌های پیرامون آن چه ‏احساسی داشتید، و قطعه‌ای موسیقی را که خاطره‌ای از آن کریسمس را در یادتان زنده می‌کند، درخواست ‏کنید. به نظر من ابتکار بسیار جالبی‌ست. در این نشانی می‌توانید در باره‌ی این برنامه‌ی ویژه بیشتر بخوانید و ‏اطلاعات تماس را پیدا کنید.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

24 October 2010

باز هم مرد لیزری؟

در هفته‌های اخیر کس یا کسانی در تاریکی یا از پشت به‌سوی مردم شهر مالمو در سوئد تیر انداخته‌اند و ‏تعدادی را کشته و زخمی کرده‌اند. پلیس به‌تازگی فاش کرد که همه‌ی کسانی که هدف تیراندازی‌ها ‏بوده‌اند، خارجی‌تباراند و در بسیاری از این تیراندازی‌ها که از بیش از یک سال پیش آغاز شده، از یک اسلحه ‏استفاده شده‌است. خبرها و گزارش‌ها از شهر مالمو فضایی تیره و تار و مردمانی خشمگین و ترسیده تصویر ‏می‌کند. این وضع به‌ناگزیر همه را به‌یاد سال‌های 1991 و 92 و "مرد لیزری" می‌اندازد.‏

یون آئوسونیوس ‏John Ausonius‏ در آن سال‌ها در استکهلم و اوپسالا به‌سوی یازده خارجی‌تبار تیراندازی کرد، ‏چند تن از آنان را به‌شدت زخمی و برای همیشه معلول کرد، و یک ایرانی به‌نام جمشید رنجبر را کشت. او در ‏آغاز تفنگی با نشانه‌روی لیزری داشت و قربانیانش پیش از تیر خوردن دایره‌ای با نور سرخ روی تن خود ‏می‌دیدند و از همین رو نام "مرد لیزری" به او داده‌شد.

ماه نوامبر 1991، آن‌گاه که جمشید رنجبر کشته‌شد، سرد و تاریک بود. اندوه و دلهره نیز دل‌ها را تاریک می‌کرد. ‏حتی شمع افروختن در محل تیر خوردن جمشید بیرون خوابگاه دانشجویی، یا تظاهرات و راهپیمایی با مشعل نیز ‏روشنایی و گرمایی بر دل‌ها نمی‌تابانید. لب‌ها همه دوخته بود و پرسش‌هایی پیوسته در سرها می‌چرخید: آخر ‏چرا؟ این "مرد لیزری" چه می‌خواهد؟ چرا می‌خواهد خارجیان را بکشد؟

اعتراض‌ها شد. بلندپایگان دولت و جامعه‌ی سوئد بیانیه‌ها دادند، از خارجی‌تباران پشتیبانی کردند، در تظاهرات ‏شرکت کردند. مدیر عامل اتوموبیل‌سازی وولوو گفت که بدون خارجی‌تباران کارخانه‌ی او می‌خوابد، و رانندگان ‏خارجی‌تبار اتوبوس‌های شهری و مترو با یک اعتصاب پنج دقیقه‌ای در ظهر روزی نشان دادند که بدون آنان جامعه ‏از حرکت می‌ایستد. امیر حیدری که به هزاران ایرانی کمک کرده‌بود تا به سوئد مهاجرت کنند (و اکنون به همین ‏علت در زندان به‌سر می‌برد) اعلام کرد که می‌خواهد یک کشتی کرایه کند و همه‌ی ایرانیان را از سوئد ببرد و ‏نام‌نویسی از داوطلبان ترک سوئد را آغاز کرد. کسی دیگر همه‌ی خارجیان را فراخواند تا در روز و ساعت معینی ‏هر جا که هستند یک ساعت دست از کار بکشند، و بسیاری از این فراخوان پشتیبانی کردند.‏

من اما با چنین اعتصابی موافق نبودم. در آن روز و ساعت رئیسم به اتاقم آمد و آرام و همدردانه پرسید: تو ‏اعتصاب نمی‌کنی؟ گفتم: نه! در عوض دو بار شدیدتر کار می‌کنم تا نشان دهم که کار من تأثیر دارد. ‏سپاسگزارانه و حق‌شناسانه گفت: آفرین! این هم خود راهی‌ست برای نشان دادن مفید بودن - به شکل مثبت.

همکاران، این سوئدی‌های ساکت و خجالتی، بر گردم می‌چرخیدند، هوا را به درون سینه می‌کشیدند تا دهان ‏بگشایند و جمله‌ای از همدردی بگویند، اما دهانشان باز نمی‌شد. با این همه همین رفتارشان کافی بود تا دریابم ‏که آنان با مرد لیزری موافق نیستند، و همین دلداریم می‌داد. مرد لیزری اما همچنان در تاریکی‌ها قربانیان ‏خود را شکار می‌کرد. فضای بسیار بدی بود. خنده از لب‌ها گریخته‌بود؛ گرما از دل‌ها رفته‌بود: چه کنیم؟ رانده از ‏میهن خود، گریخته از شوروی، آیا سوئد را هم ترک کنیم؟ به کجا برویم؟ آیا خود را در خانه زندانی کنیم؟ تا کی؟‏

آئوسونیوس سرانجام در ماه ژوئن 1992 به دام افتاد و به حبس ابد محکوم شد. یک فیلم مستند، و یک سریال ‏تلویزیونی ارزشمند نیز روی این داستان ساخته‌اند (‏Lasermannen‏ را در ‏www.imdb.com‏ بجوئید). باشد که مرد ‏لیزری بی لیزر مالمو را نیز هر چه زودتر به دام اندازند. همین دیروز ده تیراندازی در مالمو به پلیس گزارش شده، ‏اما پلیس تنها یک مورد را تأیید کرده است: به‌سوی دکان خیاطی و آرایشگاه ناصر یزدان‌پناه تیراندازی شد، ناصر ‏که ساعتی پیش در تظاهرات اعتراض به خارجی‌ستیزی شرکت کرده‌بود، بیرون آمد، مردی به او حمله کرد، ‏زخمیش کرد و سپس با دوچرخه گریخت (منبع خبر). آئوسونیوس نیز برای تأمین باخت‌های خود در قمار به بانک‌ها دستبرد ‏می‌زد و سپس با دوچرخه می‌گریخت.‏

دلم با شما خارجی‌تباران مالموست.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

10 August 2010

از جهان خاکستری - 43

سال 1987 (1366) در کلاس‌های زبان سوئدی قرارگاه پناهندگی هوفورش Hofors گروه‌های ده تا پانزده نفری بودیم، مخلوطی از همه نوع قشرها، سن و سال، سطح سواد، نگرش سیاسی و اجتماعی، و آداب‌دانی – اما همه از ایران، و در مجموع معجون و عصاره‌ای از بخش بزرگی از جامعه‌ی ایران. بعدها همیشه فکر می‌کردم که آموزگاران تیره‌روز سوئدی چه‌گونه از چنین معجونی دود از سرشان بر نمی‌خاست و دیوانه نمی‌شدند!

یکی از ساکنان قرارگاه، عباس‌آقا بود: مردی نزدیک به چهل‌ساله، بالابلند، تیپ نیمه‌جاهلی، که گویا در چهارراه امیراکرم تهران خرازی‌فروشی داشته‌بود، اما معلوم نبود چرا ناگهان به سرش زده‌بود که دست زنش را بگیرد و بیاید و در سوئد پناهنده شود، تا به قول خودش "پول نفتمون" را از "این خارجی‌ها" پس بگیرد!

گروهی از ایرانیان که آمده‌بودند تا "پول نفتمون" را از "این خارجی‌ها" پس بگیرند، کسانی بودند که غرورشان زخم خورده‌بود از این که با پول صدقه‌ی سوئدی‌ها در این جامعه زندگی می‌کردند، و بنابراین برای التیام زخمشان، این توجیه را یافته‌بودند که "این خارجی‌ها ده‌ها سال نفت ما را غارت کرده‌اند و به بهای غارت ما این رفاه و آبادانی را برای خود آفریده‌اند، و بنابراین حق ماست که به بهترین شکل از ما پذیرایی و نگهداری کنند و بخشی از پول نفتمان را پسمان دهند"!

عباس‌آقا همکلاسی من نبود و هرگز همسر او را هم ندیدم. دو تا از داستان‌های او را یکی از همکلاسی‌های او در همان کلاس‌های زبان قرارگاه پناهندگی هوفورش، برای من و دیگران تعریف کرد:

- خانم آموزگار داشت حاضر – غایب می‌کرد و بنا به رسم سوئدی همه را با نام کوچک صدا می‌زد: امیر؟ زهره؟ شهریار؟ حسین؟ مینا؟ - و یک‌یک پاسخ می‌دادند. اما هنگامی که آموزگار عباس‌آقا را صدا زد، کسی پاسخ نداد، هر چند که عباس‌آقا توی کلاس نشسته‌بود! آموزگار تکرار کرد: عباس؟ و باز پاسخی نیامد. هم‌کلاسی‌های کنار عباس‌آقا آهسته به او گفتند: "عباس‌آقا، با شماست!" عباس‌آقا ابروهایش را به مدل ناصر ملک‌مطیعی تابه‌تا کرد و با لحن نیمه‌جاهلی گفت: "به این زنیکه بگین: بیست ساله زنم منو آقای اکرمی صدا می‌زنه؛ حالا چی شد که ما شدیم عباس؟!"

- خانم آموزگار داشت تلفظ حرف سوئدی y را درس می‌داد. هر چه می‌گفت y، عباس‌آقا می‌گفت "ای" (به انگلیسی e)! هر قدر آموزگار توضیح می‌داد، سودی نداشت و عباس‌آقا نمی‌توانست y را که نوشتن صدای آن به فارسی غیر ممکن است، درست تلفظ کند. سرانجام آموزگار به دوستان عباس‌آقا رو کرد و خواست به عباس‌آقا بگویند که باید لبانش را گرد کند و بگوید y! دوستان این توصیه را به عباس‌آقا رساندند، اما او به‌شدت عصبانی شد، مشتش را روی میز کوبید و با همان لحن نیمه‌جاهلی گفت: "نفهمیدم! ما یه عمر با شرافت زندگی کردیم که حالا بیاییم و واسه این زنیکه لبامونو غنچه کنیم؟ نه داداش، ما اهلش نیستیم!"

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

21 March 2010

سلام بر بهار!‏

سلام بر زیبایی!

چند روز پیش که با خانم گرداننده‌ی برنامه‌ی موسیقی کلاسیک درخواستی رادیوی سراسری سوئد تلفنی حرف می‌زدم، گفت: "من یک کمی حسودیم میشه که سال نوی شما همزمان با آغاز بهاره!" گفت‌وگوی تلفنی با پخش مستقیم از رادیو و با وقت تنگی که داشتم، دست و پا و زبانم را بسته‌بود و اغلب حاضرجواب نیز نیستم. فقط خندیدیم. می
بایست می‌گفتم: "خب، آغوش ما باز است که به ما بپیوندید!"

***
همین دو هفته پیش با دخترم جیران به "ای‌که‌آ" IKEA رفته‌بودیم. دو قاب بزرگ تابلو برداشتم. دخترم چپ‌چپ نگاهم کرد و پرسید:
- می‌خواهی ببری عکس‌های اون زنه رو قاب کنی؟

نزدیک بود شاخ درآورم! هیچ نمی‌دانم از کجا پی برد که این‌ها را برای پوسترهای مونیکا بللوچی می‌خواهم که همین‌طور با نوار چسب به دیوار چسبانده‌امشان. با لبخندی کجکی گفتم:
- "خب، آره. چه اشکالی داره؟" گفت:
- "یعنی می‌خواهی به هر کدوم از این‌ها 250 کرون بدی و بعد عکس‌های اون زنه رو توشون بذاری؟"

از لحن محکم جیران کمی به تردید افتادم. نکند آن پوسترها در واقع چیزهای بی‌ارزشی هستند که می‌خواهم قابشان کنم؟ ولی، آخر، مونیکاست! و فقط پوسترها هم نیست. زوجی از دوستان جوانم که عکس‌های مونیکا را بر در و دیوار خانه‌ام دیده‌اند، در سفر اخیرشان به تایلند یکی از عکس‌های او را به یک نقاش خیابانی دادند و تابلوی زیبایی که از روی عکس نقاشی شده برایم آوردند که آن را دیگر نمی‌توان با نوار چسب به دیوار چسباند و باید قابش کرد. دخترم ادامه داد:

- من هیچ آدم بزرگی رو ندیده‌ام که عکس ستاره‌های معروف رو به دیوارش بزنه!
خندان گفتم: - خب، من دلم نمی‌خواد آدم بزرگ بشم!
- یعنی می‌خواهی پسربچه‌ی تین ایجر بمونی؟
- چه اشکالی داره؟ مگه تین ایجر موندن بده؟ تازه، هر موقع دلم خواست می‌تونم عکس‌های توی قاب‌ها رو عوض کنم.

سری عاقل اندر سفیه تکان داد و رفت دنبال چیزهایی که خودش لازم داشت.

***
یکی از آشنایان ِ خواننده‌ی این نوشته‌ها همین چندی پیش حاشیه‌ای بر "زن یعنی این؟" به سوئدی نوشت: "به نظر من با عکس‌های مونیکا بللوچی که به در و دیوار خانه‌ی شیوا هست، خانم‌هایی که وارد خانه می‌شوند مشکل بتوانند توجه او را جلب کنند."

او راست می‌گوید، اما نمی‌داند که مونیکا گریزگاه، پناهگاه و نهانگاه من است!

***
امید و آرزوهای سیاسی را بسیاری از دیگران گفته‌اند و می‌گویند. من همه را در واژه‌ی "سبز" می‌چکانمشان:
سالی سبز و خوش برای همه‌مان، این‌جا، و آن‌جا، آرزو می‌کنم.

سلام بر زیبایی!
سلام بر بهار!

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

20 March 2010

Nowruz i P2‎

Lyssna till dagens Önska i P2 med önskningar i samband med Nowruz här (tom den 20 april).

برنامه‌ی ویژه‌ی موسیقی کلاسیک درخواستی رادیوی سوئد را که امروز به مناسبت نوروز پخش شد، تا بیستم آوریل این‌جا بشنوید.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏