02 September 2022

پانزده قصه - ۲

۲- کازاخستان


دَمبوره چه گفت

در زمان‌های گذشته خانی بود که زنش در سال‌های جوانی مرده‌بود و فقط پسری به نام حسین ‏برایش مانده‌بود. تنها کسی که خان بیشتر از همه دوست می‌داشت، همین حسین دلاور بود.‏

حسین دلاور شکار را خیلی دوست می‌داشت، ولی هر بار که به شکار می‌رفت و بر می‌گشت، پدرش با ‏نگرانی به او می‌گفت:‏

‏- از این کار خطرناک دست بردار. هر چه تا حالا شکار کرده‌ای بس است.‏

ولی حسین دلاور حرف پدرش را گوش نمی‌داد. روزی از روزها حسین در جنگل یک گراز دید و ‏خواست خودش تنها آن گراز را شکار کند. او به هیچ‌کس خبر نداد و تنها دنبال گراز رفت.

هوا تاریک شد، ولی از پسر خان خبری نشد. خان ناراحت شد و از چادر ابریشمینش بیرون آمد، ‏خشمگین پا بر زمین کوبید، شلاق ابریشمینش را در هوا چرخاند، و خدمتکارانش را فرستاد تا حسین ‏را پیدا کنند. او گفت:‏

‏- هر کس که خبر بد بیاورد، سرب جوشان در گلویش می‌ریزم!‏

آدم‌های خان سوار اسب شدند، در کوه‌ها و صحراها پخش شدند، و آخر حسین را پیدا کردند. ‏حسین زیر یک درخت بزرگ به زمین افتاده‌بود. گراز شکم او را پاره کرده‌بود.‏

خدمتکاران خان گریه‌شان گرفت. آن‌ها هم دلشان به حال حسین می‌سوخت، و هم از ترس خان ‏گریه می‌کردند. در آن نزدیکی‌ها چوپانی به‌نام علی زندگی می‌کرد، و از دست این چوپان همه جور ‏کاری بر می‌آمد. خدمتکاران پیش چوپان رفتند و از او خواستند راهی پیدا کند که خان آن‌ها را برای ‏خبر بد نکشد.‏

شب شد و خدمتکاران که خیلی خسته شده‌بودند در کنار آتش خوابیدند. ولی چوپان نخوابید. او ‏شروع کرد به تراشیدن یک تکه چوب با چاقویی که داشت. او می‌خواست سازی بسازد.‏

هوا که روشن شد، خدمتکاران به صدای موسیقی لطیف و غم‌انگیزی از خواب بیدار شدند. چوپان ‏چهارزانو نشسته‌بود و سازی را در بغل داشت که تا آن موقع هیچ کس آن را ندیده‌بود. ساز تارهای ‏نازکی داشت و در زیر تارها، روی کاسهٔ ساز یک سوراخ گرد بود.‏

علی همراه خدمتکاران راه افتاد و به حضور خان رفتند. وقتی خان آن‌ها را دید، از علی پرسید:‏

‏- از حسین خبر آورده‌ای؟

علی جواب داد: - بله، خان!

چوپان انگشتانش را روی تارهای ساز به حرکت در آورد، تارها به فریاد آمدند و چادر ابریشمین خان پر ‏شد از صدای موسیقی شکوه‌آمیز. تارهای ساز درست مانند آدمی که کمک می‌خواهد، فریاد ‏می‌کشیدند.‏

خان ناگهان یکه‌ای خورد و از جایش برخاست. او گفت:‏

‏- تو خبر مرگ حسین را آورده‌ای؟ تو نمی‌دانی به کسی که خبر بد بیاورد چه پاداشی می‌دهم؟

چوپان گفت:‏

‏- خان، من هیچ حرفی به تو نزدم؛ خبر را سازی که نواختم به گوش تو رساند. اگر می‌خواهی، این ‏ساز را به سزای خود برسان.‏

به امر خان دَمبوره را از دست چوپان گرفتند و از سوراخ گرد روی کاسه‌اش، سرب جوشان به داخل ‏آن ریختند. علی چوپان خدمتکاران خان را از مرگ نجات داد و از آن به‌بعد دَمبوره ‏Dombra‏ یکی از ‏دوست‌داشتنی‌ترین و بهترین سازهای کازاخ‌ها شد.

قصه‌های دیگر.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

30 August 2022

پانزده قصه - ۱

پانزده قصه برای کودکان از پانزده کشور
*

‏۱- قیرغیزستان

چگونه کودکی توانست شهری را نجات دهد

روزی از روزها خان ظالم و ستمگری به‌نام الکه خان تصمیم گرفت به شهری در همسایگی شهر ‏خودش حمله کند. او سپاهش را راه انداخت، آن شهر را در محاصره گرفت، و برای اهالی آن، که ‏آزارشان به هیچ کسی نمی‌رسید، پیغام فرستاد که اگر تا سه روز تسلیم نشوند شهرشان را ‏به‌تمامی ویران می‌کند.‏

شهر چندان هم بزرگ نبود و نمی‌توانست در برابر سپاه الکه خان مقاومت کند. همهٔ ریش‌سفیدهای ‏شهر دور هم جمع شدند تا با هم مشورت کنند و کسی را انتخاب کنند که بتواند برود پیش خان و ‏صحبت کند، تا شاید بتوانند شهر را نجات دهند. همه می‌دانستند که خان خیلی ستمگر است و ‏می‌ترسیدند که پیکی را که می‌فرستند بکشد. مهلتی که خان به آن‌ها داده‌بود داشت تمام ‏می‌شد، ولی هنوز نتوانسته‌بودند کسی را انتخاب کنند.

در همین موقع پسرک کوچکی وارد مجلس ریش‌سفیدها شد و گفت:‏

‏- مرا پیش الکه خان بفرستید!‏

ریش‌سفیدها پسرک را سرزنش کردند و از مجلس راندند، اما او دست‌بردار نبود، و سرانجام یکی از ‏ریش‌سفیدها گفت:‏

‏- شاید بهتر است که همین پسرک را بفرستیم؟ چه کسی می‌داند، شاید دل الکه خان به حال این ‏بچه بسوزد و آزاری به او نرساند.‏

همه موافقت کردند. پسرک گفت که یک شتر بزرگ و یک بز خیلی پیر برای او بیاورند. همه خندیدند. ‏ولی پسرک ناراحت نشد و گفت:‏

‏- حالا وقت خندیدن نیست! زود باشید و این‌ها را برایم بیاورید!‏

پسرک را سوار یک شتر خیلی بزرگ کردند، پیرترین و ریش‌درازترین بز را همراهش کردند، و از دروازهٔ ‏شهر به بیرون فرستادند.‏

الکه وقتی که نماینده و فرستادهٔ شهر را دید، خیلی تعجب کرد و گفت:‏

‏- یعنی در این شهر یک ریش‌سفید پیدا نمی‌شد که این بچه را به حضور من فرستاده‌اند؟

پسرک بی آن که بترسد، آرام جواب داد:‏

‏- اگر می‌خواهی با یک ریش‌سفید حرف بزنی، بفرما، با این بز حرف بزن!‏

الکه از حاضرجوابی پسرک خیلی خوشش آمد، و گفت:‏

‏- آفرین پسر، تو چه‌قدر حاضرجوابی! هر چه دلت می‌خواهد بگو تا به تو ببخشم.‏

پسرک گفت؛

‏- از پوست شتر تکه‌ای به اندازهٔ کف دست می‌برم. آن‌قدر زمین به من بده که بتوانم این تکهٔ‌چرم را ‏به دور آن بکشم.‏

خان که فکر می‌کرد تکهٔ خیلی کوچکی از زمین به او خواهد داد، قبول کرد. پسرک به اندازهٔ یک کف ‏دست از چین‌های پوست شتر برید و بعد آن تکه را به شکل نوارهای باریک برید و نوارها را به هم ‏گره زد. بعد نوار درازی را که درست کرده‌بود به دورتادور شهر کشید، و شهر زادبومی‌اش را نجات ‏داد.‏

قصه‌های دیگر.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*[در سوگوارهٔ دکتر حسین صدیق نوشتم که ایشان کتابی با ترجمهٔ من منتشر کرد با نام «پانزده ‏قصه از پانزده جمهوری شوروی». کتاب را متأسفانه ندارم، اما دست‌نوشته‌اش از دستبرد طوفان‌ها ‏جسته، و اکنون با اندکی بازویرایش آن را در پانزده بخش این‌جا منتشر می‌کنم. آن «پانزده جمهوری ‏شوروی» اکنون کشورهای کم‌وبیش مستقلی هستند، و بنابراین نام مجموعه هم تغییر کرد.‏

یک نکتهٔ جالب آن است که خواننده ملاحظه می‌کند اداره‌ٔ سانسور شاهنشاهی به چه چیزهایی اجازهٔ ‏انتشار نمی‌داد، تا آن که «فضای باز سیاسی» آستانهٔ انقلاب می‌بایست راه انتشار این کتاب و ‏بسیاری کتاب‌های دیگر را بگشاید.]

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

25 August 2022

بدرود حسین صدیق

باز هم خبر مرگ!
خبر آمد که دکتر حسین محمدزاده صدیق از جهان رفته‌است.

او یکی از انگشت‌شمار کسانی بود که در دوران پهلوی با به‌جان خریدن همه‌ی بی‌مهری‌های آن ‏رژیم و ساواکش، با زحمت و مرارت، و حتی زیر زهرپاشی‌های برخی «دوستان»، برای حفظ و ‏شناساندن فرهنگ و ادبیات ترکی و آذربایجانی در ایران جان می‌کند. کتاب‌های بی‌شماری حاصل ‏ترجمه و تألیف و تصحیح و انتشار او، از او به یادگار مانده‌است و خواهد ماند.‏

او چندی در خیابان ابوریحان تهران، کمی پایین‌تر از تقاطع خیابان انقلاب (شاهرضا) کتابفروشی و ‏انتشاراتی به‌نام «دنیای دانش» داشت. من و چند تن از دوستانم، همگی دانشجویان مهندسی، ‏مرتب به کتابفروشی او سر می‌زدیم و در میان قفسه‌ها می‌کاویدیم. گاه کتاب‌های ادبی و هنری به ‏ترکی، چاپ جمهوری آذربایجان، در آن میان می‌یافتیم، که در آن روزگار ممنوعیت انتشار حتی یک ‏کلمه به ترکی، گوهرهای گران‌بهایی بودند و چون ورق زر می‌ربودیمشان، می‌خریدیم و شادمان با ‏خود می‌بردیم.

آقای صدیق به میزان معینی در تعیین سرنوشت و آینده (حال!) من نقش داشت. او نخستین کسی بود ‏که مرا تشویق کرد که برای انتشار بنویسم و ترجمه کنم. او خود کتابچه‌ای به ترکی آذربایجانی برای ‏کودکان چاپ باکو به من داد تا ترجمه‌اش کنم؛ خود ترجمه‌ام را ویرایش کرد، کارهای فنی آن را انجام ‏داد، و به نام انتشاراتی خودش «دنیای دانش» چاپش کرد، با نام «پانزده قصه از پانزده جمهوری ‏شوروی». اما عنایت‌الله رضا، مشاور اداره‌ی سانسور شاهنشاهی، دشمن بزرگ هر چیزی که به ‏جمهوری آذربایجان مربوط می‌شد، با انتشار آن مخالفت کرد، تا آن که در آستانه‌ی فروپاشی پهلوی ‏در تابستان ۱۳۵۷، به هنگام «فضای باز سیاسی»، این کتاب و دو کتاب دیگرم را گذاشتند منتشر ‏شود.‏

‌از قصهٔ آذربایجانی «جیرتدان»، دست‌نوشتهٔ من با ویرایش آقای صدیق
آقای صدیق، که می‌دانست از الکترونیک سر در می‌آورم، یک کتاب سرگرمی‌های الکترونیک را که از ‏انگلیسی به فارسی ترجمه شده‌بود، داد که متن فارسی آن را ویرایش کنم. کتاب را قرار بود ‏انتشارات گوتنبرگ به گردانندگی آقای کاشی‌چی منتشر کند. آقای صدیق گویا نسبتی با آقای ‏کاشی‌چی داشت. کار را که انجام دادم، آقای صدیق گفت که آن را ببرم و به آقای کاشی‌چی ‏بدهم، و اگر درست یادم مانده‌باشد، ۴۲۰ تومان طلب کنم. رفتم، و آقای کاشی‌چی این پول را با ‏کمی بی‌میلی به من داد. این نخستین «درآمد»، و یکی از انگشت‌شمار «درآمد»های حقیر من از ‏کار فرهنگی بود!‏

روزی، به‌گمانم در تاریکی غروب پاییز ۱۳۵۵، با دوستم علیرضا صرافی پیش آقای صدیق بودیم. ‏علیرضا در طبقه‌ی بالا داشت در میان کتاب‌ها می‌کاوید، و من داشتم با دوست دیگرم مسعود فتحی ‏که در کارهای کتابفروشی به آقای صدیق کمک می‌کرد، گپ می‌زدم. ناگهان مردی جوان وارد شد و ‏پرسید «مسعود فتحی کیست؟» مسعود خود را معرفی کرد. مرد گفت: «بیایید بیرون، با شما کاری ‏داریم!»‏

آقای صدیق سرش به کار خودش بود. مسعود رفت، دقایقی گذشت، و نیامد. نگران شدم و به آقای ‏صدیق گفتم: «به‌گمانم ساواکی بودند و مسعود را بردند». آقای صدیق یکه خورد. از جا پرید. آرام و در سکوت چیزهایی را از کشوها برداشت، و گفت که می‌رود به خانه‌ی مسعود خبر بدهد که خانه را «تمیز» کنند، ‏مغازه را رها کرد و رفت.‏

مسعود فتحی، که امروزه از جمله وبگاه «عصر نو» را می‌گرداند، آن غروب رفت تا با انقلاب از زندان ‏رها شود.‏

دکتر صدیق پس از انقلاب یکی از نخستین نشریات به زبان ترکی آذربایجانی را به نام «یولداش» ‏منتشر کرد. من همواره بی‌صبرانه منتظر انتشار شماره‌های بعدی آن بودم، می‌خریدم و با سلیقه ‏نگهشان می‌داشتم.‏

گرامی باد یاد و نام و آثار دکتر حسین محمدزاده صدیق.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

20 August 2022

کمی موسیقی


بسیاری از دوستانم هر گاه که مرا می‌بینند، یا نوشته‌هایم را می‌خوانند، به یاد موسیقی می‌افتند، ‏و اگر دستشان به من برسد، موسیقی از من می‌خواهند. چه سرفرازی بالاتر از این؟!

خیلی وقت است که سه سی.دی. موسیقی متن فیلم قدیمی ‏Blade Runner‏ (ساخته‌ی سال ‏‏۱۹۸۲) همدم تنهایی‌های من بوده و هست. یکی دو قطعه از آن را چند بار معرفی کرده‌ام. ‏سازنده‌ی موسیقی متن فیلم، ونگلیس، که در رسانه‌های فارسی «ونجلیس» نوشته‌اند و من هم تا ‏پیش از این از آن‌ها پیروی می‌کرده‌ام، اما دیگر نه؛ که همین چندی پیش از جهان رفت و من از او به ‏نیکی یاد کردم، علاقه‌ی ویژه‌ای به زبان‌ها، زبان انسان‌ها، داشت. او در همین موسیقی فیلم ‏از ترکیب‌هایی از زیبایی‌های زبان‌های گوناگون: از عربی تا لهستانی، از موسیقی ترکی تا موسیقی ‏هندی، و... استفاده می‌کند، و چه زیبا...

در یکی از قطعات او زن گوینده‌ای هست که در ترکیب با موسیقی بسیار زیبا، با لحن تبلیغ‌های ‏سیاسی زمان شوروی، مطالبی بی‌معنی و پرت‌وپلا به زبان روسی می‌گوید: تنها زیبایی ‏روسی بودن متن این‌جا مطرح است. در آن میان گفتاری به زبانی دیگر مخلوط می‌شود که با کمال ‏تأسف بر من روشن نیست چه زبانی‌ست! ای‌کاش می‌دانستم! من همه‌ی زبان‌ها را دوست ‏می‌دارم. هر زبانی برای من بیان درونی‌ترین خصوصیات گویندگان آن است. لعنت بر نظام‌هایی که ‏زبان‌های اقلیت‌ها (و حتی اکثریت‌ها) را نابود می‌کنند!‏

نکته‌ی دیگر آن است که این گفتار روسی، در میان اثری از آهنگسازی یونانی، مرا به یاد یونانیان ‏پناهنده به شوروی سابق می‌اندازد، که مانند پناهندگان دیگر ملیت‌ها، از جمله ایرانیان، کسانی از ‏دست‌کم دو نسل از آنان نیز، در اردوگاه‌های دورافتاده‌ی سیبری یخ زدند و از میان رفتند...‏

بشنوید این قطعه را با گفتار روسی.‏ https://youtu.be/fnNuyyF9Xdw

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

03 August 2022

قیچی‌کرده‌ها - ۱۲

ک.گ.ب. وحشت دوران استالین را فاش می‌کند

روزنامه‌ی سوئدی ‏Dagens Nyheter‏ ۱۴ فوریه ۱۹۹۰: ک.گ.ب.، پلیس مخفی اتحاد شوروی، روز ‏سه‌شنبه در گزارشی اعلام کرد که در سال‌های ۱۹۳۰ تا ۱۹۵۳ نزدیک به ۷۵۰ هزار نفر به اتهام ‏دشمنی با نظام اعدام شدند.‏

این رقم شامل میلیون‌ها نفری نیست که در اردوگاه‌ها یا زندان‌ها یا در نتیجه‌ی قحطی عمدی که ‏استالین به گروه‌های قومی گوناگون تحمیل کرد، مردند. به گمان ناظران در غرب در مجموع ۱۰ ‏میلیون نفر در دوران استالین جانشان را از دست دادند.‏

گزارش ک.گ.ب. نخستین سند درباره‌ی تعداد قربانیان آن سال‌هاست. این گزارش یکی از نتایج ‏دستور رئیس جمهوری میخاییل گارباچوف است که گفته‌است حقیقت دوران استالین باید آشکار ‏شود.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

24 July 2022

مناظره‌ی فلسفی - احسان طبری


دو نوار کاست پیدا کردم از نخستین جلسه‌ی مناظره‌ی فلسفی با شرکت احسان طبری.‏

در بهار ۱۳۶۰ مناظره‌ای تلویزیونی میان افرادی از گرایش‌های گوناگون در سیمای جمهوری اسلامی ‏ایران ترتیب یافت که احسان طبری، فرخ نگهدار، عبدالکریم سروش، و محمد مصباح یزدی در آن ‏شرکت داشتند. بریده‌های تصویری کوتاهی از هفت جلسه‌ی نزدیک به دوساعته‌ی مناظره که برگزار ‏شد، در یوتیوب و جاهای دیگر یافت می‌شود. آن‌چه می‌شنوید صدای نخستین جلسه‌ی آن ‏مناظره‌هاست که از دو نوار کاست صوتی ۶۰ دقیقه‌ای که سال‌ها پیش من بوده و اکنون یافتم، ‏استخراج کرده‌ام.‏

کیفیت صدا ایرادهایی دارد، و هنگام ضبط آن روی کاست، و با برگرداندن لبه‌ی کاست، مقادیری از ‏مناظره از دست رفته‌است و صدا قطعی دارد.‏

من هنگام برگزاری بعضی از این مناظره‌ها در استودیوی تلویزیون حضور داشتم. مشاهداتم را در ‏بخش ۷۸ «قطران در عسل» (ص ۴۲۰) شرح داده‌ام.‏

متن نوشتاری کامل آن هفت جلسه در نشانی زیر وجود دارد، و علاقمندان می‌توانند این متن صوتی ‏را با آن متن نوشتاری مقایسه کنند: ‏http://www.ensafnews.com/298717/

این دو نوار را در هم ادغام کرده‌ام و در این نشانی می‌توانید آن را بشنوید.

همچنین سخنرانی و پرسش و پاسخ مریم فیروز، در این نشانی، و پرسش و پاسخ‌های کیانوری، در این نشانی.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

22 July 2022

سخنرانی و پرسش و پاسخ مریم فیروز


این سخنرانی و پرسش و پاسخ مریم فیروز در سال ۱۳۵۸ در محل تشکیلات دموکراتیک زنان ایران صورت گرفته و ضبط شده‌است.

نمی‌دانم این نوار کاست کپی چندم از روی کپی چندم است که در سال ۱۳۶۷ در سوئد به دست من رسیده و در میان خرده‌ریزهای خانه‌ی من تا امروز مانده. در حال خانه‌تکانی آن را یافتم، و از ترس آن که آخرین پخش صوت کاست من هم تسمه‌هایش بپوسد و پاره شود، در جا صدا را دیجیتال کردم و این‌جا در دسترس همگان می‌گذارم.

هنگام انتقال صدا، هر کاری که از دانش و توان و امکاناتم بر می‌آمد انجام دادم، و صدا بهتر از این نشد.

این به احتمالی کاست دوم از دو کاست یک‌ساعته است که کاست نخست ناپدید شده‌است. در این فایل روی اول و دوم کاست را به هم چسباندم.

لینک، اگر کلیک روی تصویر بالا کار نمی‌کند: https://youtu.be/b_EjOhJuX-E

هنگام درگذشت مریم فیروز یادبودی، و توضیحی درباره‌ی چگونگی تکثیر و توزیع نوارهای او نوشتم، در این نشانی.

۹ سال پیش چهار قطعه صدای «پرسش و پاسخ» کیانوری را هم منتشر کردم، که در این نشانی، و همچنین در این صفحه از وبگاه «آرشیو اپوزیسیون ایران» در دسترس‌اند.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

19 July 2022

قیچی‌کرده‌ها - ۱۱

از سال‌های دور چیزهایی را از روزنامه‌های داخلی و خارجی قیچی کرده‌ام و نگه داشته‌ام. اکنون ‏‏دارم کاغذهایم را پاکسازی می‌کنم، و از آن قیچی‌کرده‌ها هر چیز دندان‌گیری یافتم، به‌تدریج این‌جا ‏‏می‌گذارم.‏

میلیون‌ها فقیر، و میلیونر در اتحاد شوروی (سابق)‏

۱- چهل‌وسه میلیون فقیر در شوروی
[روزنامه‌ی سوئدی ‏Dagens Nyheter‏ ۲۲ مه ۱۹۸۹] نیکالای ریژکوف رئيس شورای وزیران ‏‏[نخست‌وزیر] دولت اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی روز شنبه اعلام کرد که نزدیک به ۴۳ ‏میلیون نفر از شهروندان اتحاد شوروی، یعنی نزدیک به ۱۵ درصد از جمعیت آن درآمدی کم‌تر از ‏‏«حداقل معیشت» دارند.

حداقل دستمزد برای آن که بتوان زندگانی پذیرفته‌ای در اتحاد شوروی داشت، ۷۵ روبل در ماه (کم‌تر ‏از ۸۰۰ کرون سوئد) تعیین شده‌است. ریژکوف در یک بحث تلویزیونی با نمایندگان اتحادیه‌های ‏کارگری گفت که بازنشستگان وضعشان بدتر از همه است.‏

ریژکوف توضیح داد که تورم در سال گذشته به‌شدت افزایش یافت. نخست‌وزیر گفت که قانون تازه‌ای ‏در دست بررسی‌ست که سال ۱۹۹۱ به‌تصویب می‌رسد و قیمت‌ها را مهار خواهد کرد.‏

۲- سی‌هزار میلیونر در شوروی

[روزنامه‌ی سوئدی ‏Dagens Nyheter‏ ۹ فوریه ۱۹۹۰] یک اقتصاددان برجسته روز یکشنبه در ‏مصاحبه‌ای با روزنامه‌ی «کامسامولسکایا پراودا» گفت که نزدیک به ۳۰ هزار میلیونر در اتحاد شوروی ‏وجود دارد که ثروت خود را از بازار سیاه شکوفای کشور به‌دست آورده‌اند.

تاتیانا کاریاگینا عضو کمیسیون دولتی برای اصلاحات اقتصادی همچنین می‌گوید که ۳۰ میلیون نفر هم ‏در «شبکه»ای پیچیده دست دارند که کالاها و خدمات کم‌یاب را بیرون از چارچوب اقتصاد دولتی ‏عرضه می‌کنند.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

09 July 2022

قیچی‌کرده‌ها - ۱۰

از سال‌های دور چیزهایی را از روزنامه‌های داخلی و خارجی قیچی کرده‌ام و نگه داشته‌ام. اکنون ‏‏دارم کاغذهایم را پاکسازی می‌کنم، و از آن قیچی‌کرده‌ها هر چیز دندان‌گیری یافتم، به‌تدریج این‌جا ‏‏می‌گذارم‎.‎

حمله‌ی ارتش‌های پیمان ورشو به چکوسلواکی در سال ۱۹۶۸ «اشتباه» بود!‏

از سه هفته پیش دیوار برلین شکاف برداشته و مردم دارند آن را تکه‌تکه بر می‌چینند. حکومت‌های ‏احزاب کمونیست در کشورهای «اروپای شرقی» به‌زودی همچون کاخ‌های پوشالی فرو می‌ریزند. در ‏این میان، به نوشته‌ی روزنامه‌ی سوئدی ‏Dagens Nyheter‏ به تاریخ ۲ دسامبر ۱۹۸۹، دفتر سیاسی ‏حزب کمونیست چکوسلواکی (که هنوز به چک، و اسلواکی بخش نشده) اعتراف کرد که حمله به ‏این کشور زیر رهبری ارتش شوروی که در سال ۱۹۶۸ «بهار پراگ» را سرکوب کرد، کار اشتباهی ‏بود! یک سخنگوی دفتر سیاسی گفت: «ما معتقدیم که مداخله‌ی پنج ارتش [پیمان ورشو] بر حق ‏نبود و تصمیم اشتباهی گرفتند.»

او افزود که دفتر سیاسی تصمیم گرفته که کمیته‌ی مرکزی حزب را در تاریخ ۱۴ دسامبر [۱۹۸۹] به ‏یک اجلاس فوق‌العاده فرا بخواند تا برای برگزاری کنگره‌ی پیش از موعد حزب برای بررسی این ‏موضوع در ماه ژانویه تصمیم بگیرد.‏

از سوی دیگر، بنا بر خبری دیگر در روزنامه‌ی همان روز، میخاییل گارباچوف رهبر شوروی در پایان ‏سفرش به ایتالیا از حمله به چکوسلواکی در سال ۱۹۶۸ زیر رهبری شوروی انتقاد کرد. اما او آن ‏قدر پیش نرفت که حمله‌ای را که به «بهار پراگ» پایان داد، محکوم کند. «بهار پراگ» شبیه ‏اصلاحاتی بود که هم‌اکنون در خود اتحاد شوروی صورت می‌گیرد. گارباچوف در مصاحبه‌ی مطبوعاتی ‏در میلان اصلاحاتی را که الکساندر دوبچک رهبر وقت چکوسلواکی مبتکرش بود، ستود. رهبر ‏شوروی گفت: [آن اصلاخات] آن موقع هم درست بود و اکنون هم درست است.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

04 July 2022

پس آنگاه طبیعت هم با آذربایجان قهر کرد

چرا از نیمه‌ی دوم دهه‌ی ۱۳۲۰ به بعد در پایتخت ایران «پرتقال‌فروش» مترادف بود با «ترک»؟ چرا ‏هر چه دست‌فروش و گدا و عمله و حمال (که امروزه کول‌بر نامیده می‌شود) در پایتخت و دیگر ‏شهرهای ایران بود، همه از ترکان آذربایجان بودند؟ چه شد که افراد کارآمد آذربایجان در سراسر ایران ‏پخش شدند؟

راستی، فردای شکست جنبش ملی آذربایجان، پس از قتل و اعدام و غارت آذربایجانیان به دست ارتش شاهنشاهی و دولتیان، و کشتار ‏مردم به‌دست مخالفان فرقه دموکرات آذربایجان، و پناه بردن بیش از شش هزار نفر نیروی کار به ‏آن‌سوی ارس در آذر ۱۳۲۵، که تعداد آنان در سال‌های بعد افزایش یافت، وضع مردم آذربایجان ‏چگونه بود؟

اکنون کتابی مستند منتشر شده‌است که برای نخستین بار به مقطعی از تاریخ آذربایجان می‌پردازد ‏که در تاریخ‌نویسی رسمی تاکنون سکوتی دل‌آزار بر آن حاکم بوده‌است؛ مقطع پس از شکست ‏جنبش دموکراتیک آذربایجان و سرکوبی حکومت خودمختار یک‌‌ساله در آن‌جا.

دکتر محمد مالجو در کتابش «کوچ در پی کار و نان – فاعلیت منفعلانه‌ی مستمندان آذربایجان از ۱۳۲۷ ‏تا ۱۳۲۹ خورشیدی» (نشر اختران، تهران ۱۴۰۰) به هجوم مستمندان از روستاهای آذربایجان به ‏شهرهای آن، به تهران، و به شهرهای سراسر ایران، علت‌های آن، بحران ناشی از آن، و تلاش‌های ‏دولت‌های مرکزی برای غلبه بر بحران می‌پردازد، و در آن میان «لحظه‌ی رزم‌آرا» را پیدا می‌کند. او ‏نشان می‌دهد که دولت نخست‌وزیر حاجعلی رزم‌آرا برای رسیدگی به وضع مستمندان و حل بحران ‏هجوم آنان به پایتخت و شهرهای دیگر دست به اقداماتی زد که پیش و پس از او هرگز در تاریخ ایران نظیر نداشته‌است.‏

محمد مالجو نخست نشان می‌دهد که: «آن‌چه تاکنون هرگز آماج پژوهش قرار نگرفته و از این رو از ‏صفحات تاریخ معاصر ایران به تمامی حذف شده عبارت است از بلازدگی روستاهای آذربایجان از سال ‏‏۱۳۲۷ که به کوچ رعایای بلازده ابتدا به شهرهای پیشاپیش رکودزده‌ی آذربایجان و سپس به پایتخت ‏و برخی دیگر از شهرهای مملکت در سال ۱۳۲۸ انجامید.» (ص ۱۶) و سپس با استناد به مدارک ‏رسمی بی‌شماری تصویری رقت‌انگیز و دردآور از وضع مردم آذربایجان در آن سال‌ها ترسیم می‌کند. با ‏کشتارهای آذر ۱۳۲۵ و پس از آن، و محکومیت زندان و تبعید افرادی بی‌شمار، بسیاری خانواده‌ها ‏نان‌آور نداشتند. دولت خودمختار آذربایجان زمین‌های بزرگ‌مالکان فراری را میان دهقانان تقسیم ‏کرده‌بود، و اکنون پس از شکست جنبش آذربایجان اربابان برگشته‌بودند و با زجر و آزار دادن دهقانان، ‏زمین‌ها و بهره‌ی مالکانه‌ی عقب‌افتاده‌ی خود را می‌خواستند. ژاندارم‌ها بار دیگر مردم را غارت ‏می‌کردند (ص ۳۰). دیوان‌سالاران بی‌کفایت دردی از مردم دوا نمی‌کردند. این همه گویی بس نبود و ‏طبیعت هم با مردم آذربایجان سر قهر داشت: زمستان تاریخی سال ۱۳۲۷ «که شدت سرما و زیادی ‏برف و کولاک آن یکی از شگفتی‌های طبیعت بود و تا اردیبهشت ماه ۱۳۲۸ ادامه داشت» (ص ۳۵)، ‏کمبود باران، تگرگ، سیل، آفت موش، سایر آفات، بادزدگی، و... در سال‌های ۱۳۲۷ و ۱۳۲۸ (ص ‏‏۲۴)، کمبود بذر، کمبود علیق برای احشام که باعث شد «در مغان و سراب و ماکو در حدود سه و ‏نیم میلیون اغنام و احشام تلف شدند» (ص ۲۷).‏

به گفته‌ی نماینده‌ی تبریز در مجلس شورای ملی: «آفت و خسارتی که در سال ۱۳۲۸ به آذربایجان ‏وارد شد از سی سال پیش نظیر و مانندی نداشت و می‌توان گفت که هستی آذربایجان را بر باد ‏داد» (ص ۱۰). با نبودن بذر و آذوقه همه‌روزه ۲۰ تا ۳۰ خانوار از قرای برخی مناطق به طرف رشت و ‏پهلوی کوچ می‌کردند (ص ۳۶).‏

صنعت و پیشه‌وری به رکودی بی‌سابقه دچار شده‌بود. به علت واردات پارچه از امریکا، «در کلیه‌ی ‏آذربایجان متجاوز از بیست هزار دستگاه پارچه‌بافی بیکار مانده» بود (ص ۳۹). در نتیجه کارخانجات ‏نخ‌ریسی از سال ۲۷ به بعد به علت عدم مصرف نخ در پارچه‌بافی نتوانستند محصول خود را به ‏فروش برسانند (ص ۴۰). صنایع فرش‌بافی و خشکبار نیز وضع مشابهی داشتند. سرمایه و ‏سرمایه‌داران نیز از همان آغاز فعالیت فرقه دموکرات آذربایجان به پایتخت فرار کرده‌بودند (ص ۴۲).‏

همه‌ی این‌ها قحطی و گرسنگی و فقری سیاه در آذربایجان به بار آورده‌بود. حسن تقی‌زاده وکیل ‏مجلس شورای ملی از تبریز، در نطق خود در آغاز سال ۱۳۲۷ گفت: در کوچه و بازار (تبریز) گدا ‏بی‌شمار است. در سفر خویش به تبریز نمونه‌های بسیار وحشت‌انگیز و تصورناپذیر و فاحش از فقر ‏دیدم. وقتی که چند نفر از جوانان خیراندیش مرا برای مشاهده‌ی خانه‌های فقرا در وسط شهر و ‏اطراف آن بردند، در پشت عمارت با جلال بلدیه کاشانه‌های کثیفی دیدم مخروب که در آن چند وجود ‏متحرک به شکل انسان می‌جنبیدند. در مقابل عمارت بی‌سیم عده‌ی زیادی خانه‌ها یا کلبه‌ها یا در ‏واقع آشیانه و لانه و سوراخ‌هایی دیدم با خانواده‌هایی در آن که بدون مبالغه در تمام مدت عمر هیچ ‏وقت چنان چیزی ندیده بودم. یک اتاق خیلی کوچک مخروبه‌ی گلی پوشیده با گل و حصیر متصل به ‏مستراح کثیف مخروبه بی هیچ فرش یا حصیر که در روی خاک زنی با بچه‌های ژنده‌پوش ‏نشسته‌بودند (ص ۴۳).‏

بیماری بیداد می‌کرد. از آذربایجان گزارش می‌دادند: بر اثر فقدان وسایل کافی معیشت اخیراً مرض ‏خانمان‌سوز سل در شهر تبریز و شهرستان‌ها شیوع پیدا کرده و غالباً جوان‌های نیرومند به آن مرض ‏مبتلا شده و ناتوان شده و از بین می‌روند (ص۵۲).‏

چنین بود که نیروی کار آذربایجان در پی کار و نان راه سرزمین‌های دیگر را در پیش گرفت. در تابستان ‏‏۱۳۲۸ لشگر ۳ اردبیل گزارش می‌داد: «کامیون‌ها و اتوموبیل‌ها به‌طور وحشت‌آوری قافله‌های گرسنه ‏و سرگردان کشاورزان را از منطقه به خارج حمل می‌کنند» (ص ۱۲).‏

در آبان ۱۳۲۸ کمیسیون امنیت رشت اظهار نگرانی کرده‌بود که «از محال اردبیل و خلخال و دشت ‏مغان و... گروه زیادی از سکنه‌ی کشاورز آن حدود برای امرار معاش به قراء و قصبات و شهرهای ‏گیلان روانه شده و به وضع رقت‌باری در معابر گذران می‌کنند.» بنا بر گزارش شهربانی رشت، اینان ‏‏«در این فصل پاییز و سرمای جوّی در گوشه و کنار شهر در نقاط مرطوب بدون سقف و زیر دیوارها ‏بیتوته می‌کنند و تدریجاً به مرگ‌ومیر دچار می‌شوند.» تقریباً یک سال که گذشت، دامنه‌ی کوچ ‏آذربایجانی‌ها به اهواز نیز رسید (ص ۱۲).‏

در اواخر سال ۱۳۲۸ پیش‌بینی می‌شد که از ابتدای اسفند ۱۳۲۸ تا انتهای اردیبهشت ۱۳۲۹ نیز ‏حدود ۱۲۰هزار «رعایای متواری دهات» در شهرهای آذربایجان درمانده و سرگردان باشند و چه بسا ‏به تهران راه یابند (ص ۱۱).‏

خبرگزاری اتحاد شوروی (تاس) در اواخر فروردین ۱۳۲۹ به نقل از روزنامه‌های ایران اعلام کرد که «در ‏حال حاضر در آذربایجان حدود ۵۰۰ هزار نفر بیکار و حداقل ۵۰۰ هزار نیمه‌بیکار هستند که در شهرها ‏‏(در تبریز، رضاییه،‌ مراغه، اردبیل، میانه، سراب، اهر، خوی، ماکو)... متمرکز شده و از مقامات محلی ‏کار و نان درخواست می‌کنند» (ص ۱۰). این یعنی یک سوم کل جمعیت آذربایجان. جمعیت آذربایجان ‏در آن هنگام سه میلیون و صد هزار نفر برآورد می‌شد (ص ۵۳).‏

پایتخت حدوداً هشت‌صدهزار نفری ایران در بهار ۱۳۲۹ ناخواسته میزبان ۲۰‌هزار نومهاجر بیکار ‏شده‌بود، شامل ۱۵هزار تن از رعایای بلازده‌ی آذربایجان که روزها سرگردان در معابر به تکدی ‏می‌گذراندند و شب‌ها پریشان در پیاده‌روها بیتوته می‌کردند (ص ۱۱).‏

نقل نامه‌ها و عریضه‌های تبعیدیان آذربایجانی در شکایت از زندگی در جاهای گرمسیری که حتی ‏زبان مردم آن را نمی‌دانستند تا از آنان گدایی بکنند، و خواستار بازگشت به سرزمین خود بودند، از ‏برگ‌های دردآور این کتاب است.‏

سال‌ها پیش خود دو بخش از کتابم «قطران در عسل» را در وصف رنج‌های زنانی از همان نسل از ‏هم‌ولایتی‌هایم نوشتم: بخش ۵۲ (همسایه‌ها)، و بخش ۶۳ (سارا باجی). اکنون این کتاب نیز تلخی ‏روزگار آن مردمان را بر جانم ریخت. امروزه کسانی، شاید به‌درستی، می‌گویند که دیگر وقت «ذکر ‏مصیبت» برای آذربایجان گذشته است. اما تاریخ‌نویسی از مقوله‌ای دیگر است، و به سهم خود از ‏دکتر محمد مالجو برای این کتاب بسیار مهم و با ارزش قدردانی می‌کنم.‏

این نوشته در نشریه‌ی «آوای تبعید» شماره ۲۷ منتشر شده‌است.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏