بیت شعر و نفرینی که عنوان نوشته از آن به وام گرفتهشده، آنچنان قاطع و در عین حال صاف و ساده و بی شیلهپیله است، آنچنان صادقانه است و از دل بر آمده، که یک بار خواندنش کافیست تا همراه با نام صاحب آن برای همیشه در یاد خواننده حک شود، و بیگمان برخی از خوانندگان اکنون به روشنی میدانند که سخن از کدام بیت و کدام صاحب سخن است:
بشکنی ای قلم، ای دست، اگر
پیچی از خدمتِ محرومان، سر
این شاید نه نفرین، که عهدیست که محمدعلی افراشته با خود و قلمش میبندد و از ۱۹ اسفند ۱۳۲۹ تا ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ بر سرلوحهٔ هر شماره از نشریهٔ طنز سیاسی و اجتماعی «چلنگر» که او منتشر میکرد (و جانشینان چلنگر پس از توقیف آن در ۱۲ خرداد ۱۳۳۲، مانند «جاجرود»، «شبچراغ» و...) نقش میبست. اما نام افراشته بسیار پیش از آن، از شهریور ۱۳۲۰، و پیشتر، در مقام شاعری خلقی، مبارز، و انساندوست بر سر زبانها بود. او در نخستین کنگرهٔ نویسندگان و شاعران ایران در تیرماه ۱۳۲۵ نیز شرکت داشت. روزنامهها و مجلات، هر روز شعر تازهای با شیوهای نو و دید و بافتی بهکلی تازه از او چاپ میکردند. شعر او در برههای از زمان شعار مردم بود و کلامش تا پایینترین طبقات جامعه نفوذ میکرد. صداقتی که در کلام این گیلهمرد وجود داشت و سوژههایی که انتخاب میکرد آنقدر بدیع و تازه بود که شعرش به سرعت برق در حافظهها نقش میبست. طنز تلخ و گزندهای که در شعرش وجود داشت خواننده را نخست میخنداند، و لحظهای بعد میگریاند. بیکاری، دربهدریها، محرومیتها، تبعیضها، رشوهخواریها، و فساد حاکم مایهٔ اصلی شعر او بود. شخصیتهای شعر او آدمهای محروم، توسریخورده، نفرینشده و آوارهٔ شهرها و روستاها بودند.
روزنامهٔ چلنگر در آغاز اشعاری به زبانهای گیلکی، ترکی آذربایجانی، کردی، ترکمنی، لری، مازندرانی، و... نیز منتشر میکرد. اما چندی بعد افراشته اعلام کرد که شهربانی انتشار ادبیات به زبانهای غیر از فارسی را ممنوع کردهاست، و آن صفحهٔ چلنگر حذف شد.[۱]
محمدعلی افراشته زادهٔ ۱۲۷۱ هجری خورشیدی در روستای بازقلعهٔ سنگر در حومهٔ رشت، فرزند فقر و محرومیت بود و همزمان با نوشتن و سرودن، برای نان شب خود و خانوادهاش به ناگزیر از شاگردی و پادویی در شرکتهای ساختمانی، تا دلّالی فروش گچ، شاگردی در بنگاههای معاملات ملکی، کار در شهرداری در نقش معمار، آموزگاری، هنرپیشگی تئاتر، مجسمهسازی، نقاشی، تحصیلداریِ تجارتخانه، رانندگی، خبرنگاری، و هر شغلی از این دست رویگردان نبود. از زندگی در چنین محیطهایی و لمس جامعه با پوست و گوشت خود بود که سوژههای آثار خود را مییافت. او دردها و نیازمندیهای مردم را خوب میشناخت و با زبان مردم آشنا بود. او با مردم و در میان مردم زندگی و پیکار میکرد. [۲]
احسان طبری مینویسد: «محمدعلی افراشته پیمانکار و معمار شهرداری بود که با او آشنا شدم. در باشگاه حزب ما [حزب تودهٔ ایران] در خیابان فردوسی [تهران] برای حیاطی پر از مردم (غالباً از کارگران) باژستهای خندهآور و بسیار مطبوعی، اشعار طنزآمیز اجتماعی خود را [...] میخواند و همرزمان خود را از ته دل میخنداند. [...] چون مسئول امور تبلیغی و مطبوعاتی حزب بودم، با من برخوردی بامحبت و همکارانه و دایمی داشت که تا آخر عمر و از جمله در مهاجرت آن را حفظ کرد.»[۳] نخستین مجموعهٔ آثار او را نیز حزب تودهٔ ایران در سال ۱۳۲۹ با عنوان «آی گفتی» منتشر کرد. این نام یکی از اشعار جاودان اوست.
با صاعقهٔ کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ تلاش دستگاه کودتا برای یافتن و در بند کردن افراشته اوج گرفت و این انسان پر تلاش و آفرینشگر ناگزیر شد که تا یک سال و نیم پس از آن در نهانگاه بهسر برد. اما به گفتهٔ نصرتاللّه نوح: «افراشته آنقدر در زندگی با تودهٔ محروم جامعه عجین شدهبود که در دوران زندگی مخفی خود در تهران بهندرت در خانه میماند. او که به فن گریم و هنرپیشگی آشنا بود هر روز در قیافه و لباسی مبدل به میان مردم میآمد، و در حالی که مأموران شاه دربهدر بهدنبال او میگشتند، او در بهار تربچه، پونه و چغاله بادام میفروخت، و در شب عید ماهیهای زنده و کوچک را برای هفتسین به مردم عرضه میکرد.»[۴]
اما سرانجام هنگامی که فشار پیگردها افزایش یافت، هنرمندی که ریشههایی اینچنین در میان مردم و جامعهٔ کشورش داشت، در اواخر سال ۱۳۳۴ به مهاجرت خارج از کشور، به جایی غریب در آنسوی افقهای تیره، به دوردستِ بلغارستان پرتاب شد.
احسان طبری دربارهٔ افراشته در مهاجرت مینویسد: «در مهاجرت به هنگام نخستین دیدار از صوفیه، افراشته را پس از سالها، شاید پس از ده سال بار دیگر در آنجا دیدم. [...] در صوفیه، رفقای مهاجر ما با افراشته خوب تا نکردند. [...] افراشته با همسر و دو فرزندش (بهمن و روشن) به بلغارستان آمدهبود.[۵] دولت بلغارستان با وجود تنگی مسئلهٔ منزل، به او خانهای دو اتاقه و کار در دو روزنامهٔ طنزآمیز بلغاری و ترکی دادهبود. افراشته از دولت بلغارستان و دوستان بلغاری خود راضی ولی از برخی دوستان ایرانی ناراضی بود. آنها شعر و کار هنری افراشته را بیبها و ناچیز میگرفتند. چه خبط فاحشی! افراشته پس از عُبید بزرگترین طنزنگار ایرانی است. [...] دیدار ما در زمستان ۱۹۵۷ [۱۳۳۶] بود. [...] همان ایام که او را در صوفیه دیدهبودم، از بیماری قلبی شکوه داشت و همین بیماری سرانجام او را در سن ۵۱ سالگی [۱۵ اردیبهشت ۱۳۳۸]، در عین جوانی، با یک سکته درربود. سراپای مهاجرت ایرانی از این خبر غرق اندوه شد، حتی کسانی که کودکانه با وی رفتار نادرست داشتند. دوستان بلغار تشییع پرشکوهی ترتیب دادند و او را که در صوفیه حسن شریفی نام داشت، در گورستان معروف شهر به خاک سپردند.
در عرض سه-چهار سالی که افراشته در مهاجرت بود، کوشش فراوانی از جهت حکایتنویسی بهکار برد. میبایست با زحمت زیاد نوشتههای خود را بدهد تا به بلغاری یا ترکی ترجمه کنند. با این حال خوانندگان فراوان داشت. زمانی یک بلغاری وقتی دانست که من ایرانی هستم، از «حسن شریفی» از من پرسید و وقتی پاسخ دادم او را میشناسم، حالتی گریهمانند به وی دست داد و آهها کشید و افسوسها خورد. معلوم شد که خود روزنامهنگار است و حسن شریفی را در زندگی دیده و میشناخته. با اینهمه، احساسات او شگفتانگیز بود. از شیرینی و دلنشینی نوشتههایش سخن گفت و دمبهدم تکرار میکرد: آه حسن شریفی! حسن شریفی!»[۶]
نصرتاللّه نوح، دوست و همکار افراشته در نشریهٔ چلنگر، که با زحمتی فراوان و ستودنی مجموعهٔ آثار افراشته را در سه جلد فراهم آورده،[۷] در پیشگفتار یکی از آنها مینویسد: «[...] هنوز به شیوهٔ افراشته در نثر، نمایشنامهنویسی و داستاننویسی و مخصوصاً اشعار گیلکی او اشارهای نشدهاست. امیدوارم در این مورد افراد با صلاحیتی چون آقایان احسان طبری و بهآذین که بیشتر از من با افراشته دمخور و دوست بودهاند، اقدام کنند.»[۸] احسان طبری به نوبهٔ خود خیلی کوتاه نوشت: «چهل قصهٔ کوچکی که به همت دوستش نصرتاللّه نوح نشر یافته، افراشته را گاه یک چخوف ایرانی نشان میدهد. بدون تردید طنز در خونش بود. دوست من نویسنده و مترجم معروف بهآذین، که خود گیلک است، برای اشعار گیلکی او ارزش حتی بیش از نوشتههای فارسیاش قایل است. کمدیهای کوچک او نیز بدک نیست ولی به پایهٔ اشعار و حکایتهایش نمیرسد.»[۹] و همین.
اما پیداست که بهآذین پیش از تقاضای نوح، خود دست به اقدام زدهبود و کتاب «برگزیدهٔ اشعار فارسی و گیلکی محمدعلی افراشته» را نگاشته بود، که اکنون در فردای انقلاب ۱۳۵۷ کموبیش همزمان با کتاب نوح امکان انتشار یافتهبود.[۱۰] بهآذین پیشتر نیز در سال ۱۳۲۶ مقالهای دربارهٔ افراشته و ارزش شعرهای گیلکی او شامل تفسیر سه شعر گیلکی او در «مردم» ماهانه نوشتهبود.[۱۱]
باز باید از نوح سپاسگزار باشیم که در مقدمههای سه جلد مجموعهٔ آثار افراشته، برخی از شعرها و داستانها و نمایشنامههای افراشته را هر چند کوتاه تحلیل و معرفی کردهاست. او همچنین گزارش دادهاست که: «افراشته [در مهاجرت] داستانها و اشعار خود را به زبان ترکی برای طنزنویس بلغار دیمیتر بلاکونف Belakonev ترجمه میکرد، و او آنها را از ترکی به زبان بلغاری بر میگرداند. ضمناً افراشته در تمام مدت اقامت در بلغارستان، با روزنامهٔ فکاهی «استورشل» [Стършел (زنبور سرخ یا زنبور گاوی)] همکاری داشت.» و «یکی از کارهای جالب افراشته در بلغارستان، نوشتن داستان «دماغ شاه» است.» و «افراشته در آخرین سال زندگی خود مجموعهای از آثار طنز خود را تهیه کردهبود که با عنوان «دماغ شاه» در صوفیهٔ بلغارستان منتشر کند [...] و این مجموعه پس از مرگ او با همین نام [به زبان بلغاری، صوفیه، ۱۹۶۳] منتشر شد.»[۱۲] ترجمهٔ فارسی «دماغ شاه» به همت بهزاد موسایی در سال ۱۳۸۸ منتشر شد. [۱۳]
محمدعلی افراشته در رنج از غربت و مهاجرت، و در حسرت میهن، دور از میهن از جهان رفت. هیچ نمیدانم که آیا گورگاه «حسن شریفی» هنوز در صوفیه باقیست، یا رد پای زمان آن را نیز زدود؟ آن سه نفر دیگر هم، یعنی نصرتاللّه نوح، احسان طبری، و بهآذین سالهاست که از جهان رفتهاند، و تا جایی که میدانم معرفی و نقد جامع و اساسی آثار محمدعلی افراشته هنوز بر زمین مانده است. برخی از آثار او را در میان شاهکارهایش بر میشمارند، مانند «شغال محکوم»، «پالتوی چهاردهساله» و «آی گفتی».
نام و آوازهٔ افراشته تا «دایرةالمعارف بزرگ شوروی» نیز راه یافت و شرح حال کوتاهش در دو چاپ آن درج شد. در چاپ ۱۹۵۰ تا ۱۹۵۸ از سه اثر شاخص او نام بردهشده: داستان «عروس عباسآقا»، نمایشنامهٔ «مسخرهبازی»، و شعر «شغال محکوم». مضمون «شغال محکوم» نیز نقل شدهاست.[۱۴] اما در چاپ بعدی (۱۹۶۹ تا ۱۹۷۸) نام نمونههای آثار او را حذف کردند.[۱۵]
در ویکیپدیای گیلکی معروفترین شعرهای فارسی و گیلکی افراشته که نامشان آمد، همراه با شرحی کوتاه بر هرکدام درج شدهاست. (در ویکیپدیای فارسی، در برگ افراشته، زبان گیلکی را انتخاب کنید.)
________________________________
[۱] . ویکیپدیای فارسی، ذیل افراشته.
[۲] . جملاتی برگرفته از پیشگفتار مجموعهٔ ثار محمدعلی افراشته، گردآورنده نصرتاللّه نوح، تهران، توکا، ۱۳۵۸، صص ۵ تا ۱۳.
[۳] . احسان طبری، از دیدار خویشتن، به کوشش ف. شیوا، چاپ دوم، نشر باران، استکهلم ۱۳۷۹، ص ۱۱۵.
[۴] . نصرتاللّه نوح (به کوشش)، چهل داستان محمدعل افراشته، تهران، انتشارات حیدربابا، مرداد ۱۳۶۰، ص ۶.
[۵] . افراشته سه پسر داشت که یکی از آنها در همان مهاجرت (پیداست که پیش از دیدار احسان طبری) به بیماری قلبی درگذشت. (ویکیپدیای فارسی، ذیل افراشته).
[۶] . احسان طبری، همان، صص ۱۱۶ و ۱۱۷.
[۷] . ۱- مجموعهٔ آثار [اشعار] محمدعلی افراشته، گردآورنده نصرتاللّه نوح، تهران، توکا، ۱۳۵۸. ۲- چهل داستان محمدعلی افراشته، به کوشش نصرتاللّه نوح، تهران، انتشارات حیدربابا، مرداد ۱۳۶۰. ۳- نمایشنامهها، تعزیهها و سفرنامهها، اثر محمدعلی افراشته، گردآوری و مقدمه: نصرتاللّه نوح، چاپ اول، انتشارات حیدربابا، تهران، مهرماه ۱۳۶۰.
[۸] . مجموعهٔ آثار محمدعلی افراشته، گردآورنده نصرتاللّه نوح، تهران، توکا، ۱۳۵۸، ص ۱۲.
[۹] . احسان طبری، همان، صص ۱۱۵ و ۱۱۶.
[۱۰] . تهران، انتشارات نیل، ۱۳۵۸.
[۱۱] . http://www.peiknet.com/1383/hafteh/12esfand/hafteh_page/93behazin_afrashteh.htm
[۱۲] . چهل داستان محمدعلی افراشته، به کوشش نصرتاللّه نوح، تهران، انتشارات حیدربابا، مرداد ۱۳۶۰، صص ۴ و ۵.
[۱۳] . رشت، انتشارات فرهنگ ایلیا.
[۱۴] . مقالهٔ ا. گویا در «دنیا» نشریهٔ تئوریک و سیاسی کمیتهٔ مرکزی حزب تودهٔ ایران، شماره ۱، سال ۱۳۴۸.
[۱۵] . http://bse.sci-lib.com/article082644.html
بشکنی ای قلم، ای دست، اگر
پیچی از خدمتِ محرومان، سر
این شاید نه نفرین، که عهدیست که محمدعلی افراشته با خود و قلمش میبندد و از ۱۹ اسفند ۱۳۲۹ تا ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ بر سرلوحهٔ هر شماره از نشریهٔ طنز سیاسی و اجتماعی «چلنگر» که او منتشر میکرد (و جانشینان چلنگر پس از توقیف آن در ۱۲ خرداد ۱۳۳۲، مانند «جاجرود»، «شبچراغ» و...) نقش میبست. اما نام افراشته بسیار پیش از آن، از شهریور ۱۳۲۰، و پیشتر، در مقام شاعری خلقی، مبارز، و انساندوست بر سر زبانها بود. او در نخستین کنگرهٔ نویسندگان و شاعران ایران در تیرماه ۱۳۲۵ نیز شرکت داشت. روزنامهها و مجلات، هر روز شعر تازهای با شیوهای نو و دید و بافتی بهکلی تازه از او چاپ میکردند. شعر او در برههای از زمان شعار مردم بود و کلامش تا پایینترین طبقات جامعه نفوذ میکرد. صداقتی که در کلام این گیلهمرد وجود داشت و سوژههایی که انتخاب میکرد آنقدر بدیع و تازه بود که شعرش به سرعت برق در حافظهها نقش میبست. طنز تلخ و گزندهای که در شعرش وجود داشت خواننده را نخست میخنداند، و لحظهای بعد میگریاند. بیکاری، دربهدریها، محرومیتها، تبعیضها، رشوهخواریها، و فساد حاکم مایهٔ اصلی شعر او بود. شخصیتهای شعر او آدمهای محروم، توسریخورده، نفرینشده و آوارهٔ شهرها و روستاها بودند.
روزنامهٔ چلنگر در آغاز اشعاری به زبانهای گیلکی، ترکی آذربایجانی، کردی، ترکمنی، لری، مازندرانی، و... نیز منتشر میکرد. اما چندی بعد افراشته اعلام کرد که شهربانی انتشار ادبیات به زبانهای غیر از فارسی را ممنوع کردهاست، و آن صفحهٔ چلنگر حذف شد.[۱]
محمدعلی افراشته زادهٔ ۱۲۷۱ هجری خورشیدی در روستای بازقلعهٔ سنگر در حومهٔ رشت، فرزند فقر و محرومیت بود و همزمان با نوشتن و سرودن، برای نان شب خود و خانوادهاش به ناگزیر از شاگردی و پادویی در شرکتهای ساختمانی، تا دلّالی فروش گچ، شاگردی در بنگاههای معاملات ملکی، کار در شهرداری در نقش معمار، آموزگاری، هنرپیشگی تئاتر، مجسمهسازی، نقاشی، تحصیلداریِ تجارتخانه، رانندگی، خبرنگاری، و هر شغلی از این دست رویگردان نبود. از زندگی در چنین محیطهایی و لمس جامعه با پوست و گوشت خود بود که سوژههای آثار خود را مییافت. او دردها و نیازمندیهای مردم را خوب میشناخت و با زبان مردم آشنا بود. او با مردم و در میان مردم زندگی و پیکار میکرد. [۲]
احسان طبری مینویسد: «محمدعلی افراشته پیمانکار و معمار شهرداری بود که با او آشنا شدم. در باشگاه حزب ما [حزب تودهٔ ایران] در خیابان فردوسی [تهران] برای حیاطی پر از مردم (غالباً از کارگران) باژستهای خندهآور و بسیار مطبوعی، اشعار طنزآمیز اجتماعی خود را [...] میخواند و همرزمان خود را از ته دل میخنداند. [...] چون مسئول امور تبلیغی و مطبوعاتی حزب بودم، با من برخوردی بامحبت و همکارانه و دایمی داشت که تا آخر عمر و از جمله در مهاجرت آن را حفظ کرد.»[۳] نخستین مجموعهٔ آثار او را نیز حزب تودهٔ ایران در سال ۱۳۲۹ با عنوان «آی گفتی» منتشر کرد. این نام یکی از اشعار جاودان اوست.
با صاعقهٔ کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ تلاش دستگاه کودتا برای یافتن و در بند کردن افراشته اوج گرفت و این انسان پر تلاش و آفرینشگر ناگزیر شد که تا یک سال و نیم پس از آن در نهانگاه بهسر برد. اما به گفتهٔ نصرتاللّه نوح: «افراشته آنقدر در زندگی با تودهٔ محروم جامعه عجین شدهبود که در دوران زندگی مخفی خود در تهران بهندرت در خانه میماند. او که به فن گریم و هنرپیشگی آشنا بود هر روز در قیافه و لباسی مبدل به میان مردم میآمد، و در حالی که مأموران شاه دربهدر بهدنبال او میگشتند، او در بهار تربچه، پونه و چغاله بادام میفروخت، و در شب عید ماهیهای زنده و کوچک را برای هفتسین به مردم عرضه میکرد.»[۴]
اما سرانجام هنگامی که فشار پیگردها افزایش یافت، هنرمندی که ریشههایی اینچنین در میان مردم و جامعهٔ کشورش داشت، در اواخر سال ۱۳۳۴ به مهاجرت خارج از کشور، به جایی غریب در آنسوی افقهای تیره، به دوردستِ بلغارستان پرتاب شد.
احسان طبری دربارهٔ افراشته در مهاجرت مینویسد: «در مهاجرت به هنگام نخستین دیدار از صوفیه، افراشته را پس از سالها، شاید پس از ده سال بار دیگر در آنجا دیدم. [...] در صوفیه، رفقای مهاجر ما با افراشته خوب تا نکردند. [...] افراشته با همسر و دو فرزندش (بهمن و روشن) به بلغارستان آمدهبود.[۵] دولت بلغارستان با وجود تنگی مسئلهٔ منزل، به او خانهای دو اتاقه و کار در دو روزنامهٔ طنزآمیز بلغاری و ترکی دادهبود. افراشته از دولت بلغارستان و دوستان بلغاری خود راضی ولی از برخی دوستان ایرانی ناراضی بود. آنها شعر و کار هنری افراشته را بیبها و ناچیز میگرفتند. چه خبط فاحشی! افراشته پس از عُبید بزرگترین طنزنگار ایرانی است. [...] دیدار ما در زمستان ۱۹۵۷ [۱۳۳۶] بود. [...] همان ایام که او را در صوفیه دیدهبودم، از بیماری قلبی شکوه داشت و همین بیماری سرانجام او را در سن ۵۱ سالگی [۱۵ اردیبهشت ۱۳۳۸]، در عین جوانی، با یک سکته درربود. سراپای مهاجرت ایرانی از این خبر غرق اندوه شد، حتی کسانی که کودکانه با وی رفتار نادرست داشتند. دوستان بلغار تشییع پرشکوهی ترتیب دادند و او را که در صوفیه حسن شریفی نام داشت، در گورستان معروف شهر به خاک سپردند.
در عرض سه-چهار سالی که افراشته در مهاجرت بود، کوشش فراوانی از جهت حکایتنویسی بهکار برد. میبایست با زحمت زیاد نوشتههای خود را بدهد تا به بلغاری یا ترکی ترجمه کنند. با این حال خوانندگان فراوان داشت. زمانی یک بلغاری وقتی دانست که من ایرانی هستم، از «حسن شریفی» از من پرسید و وقتی پاسخ دادم او را میشناسم، حالتی گریهمانند به وی دست داد و آهها کشید و افسوسها خورد. معلوم شد که خود روزنامهنگار است و حسن شریفی را در زندگی دیده و میشناخته. با اینهمه، احساسات او شگفتانگیز بود. از شیرینی و دلنشینی نوشتههایش سخن گفت و دمبهدم تکرار میکرد: آه حسن شریفی! حسن شریفی!»[۶]
نصرتاللّه نوح، دوست و همکار افراشته در نشریهٔ چلنگر، که با زحمتی فراوان و ستودنی مجموعهٔ آثار افراشته را در سه جلد فراهم آورده،[۷] در پیشگفتار یکی از آنها مینویسد: «[...] هنوز به شیوهٔ افراشته در نثر، نمایشنامهنویسی و داستاننویسی و مخصوصاً اشعار گیلکی او اشارهای نشدهاست. امیدوارم در این مورد افراد با صلاحیتی چون آقایان احسان طبری و بهآذین که بیشتر از من با افراشته دمخور و دوست بودهاند، اقدام کنند.»[۸] احسان طبری به نوبهٔ خود خیلی کوتاه نوشت: «چهل قصهٔ کوچکی که به همت دوستش نصرتاللّه نوح نشر یافته، افراشته را گاه یک چخوف ایرانی نشان میدهد. بدون تردید طنز در خونش بود. دوست من نویسنده و مترجم معروف بهآذین، که خود گیلک است، برای اشعار گیلکی او ارزش حتی بیش از نوشتههای فارسیاش قایل است. کمدیهای کوچک او نیز بدک نیست ولی به پایهٔ اشعار و حکایتهایش نمیرسد.»[۹] و همین.
اما پیداست که بهآذین پیش از تقاضای نوح، خود دست به اقدام زدهبود و کتاب «برگزیدهٔ اشعار فارسی و گیلکی محمدعلی افراشته» را نگاشته بود، که اکنون در فردای انقلاب ۱۳۵۷ کموبیش همزمان با کتاب نوح امکان انتشار یافتهبود.[۱۰] بهآذین پیشتر نیز در سال ۱۳۲۶ مقالهای دربارهٔ افراشته و ارزش شعرهای گیلکی او شامل تفسیر سه شعر گیلکی او در «مردم» ماهانه نوشتهبود.[۱۱]
باز باید از نوح سپاسگزار باشیم که در مقدمههای سه جلد مجموعهٔ آثار افراشته، برخی از شعرها و داستانها و نمایشنامههای افراشته را هر چند کوتاه تحلیل و معرفی کردهاست. او همچنین گزارش دادهاست که: «افراشته [در مهاجرت] داستانها و اشعار خود را به زبان ترکی برای طنزنویس بلغار دیمیتر بلاکونف Belakonev ترجمه میکرد، و او آنها را از ترکی به زبان بلغاری بر میگرداند. ضمناً افراشته در تمام مدت اقامت در بلغارستان، با روزنامهٔ فکاهی «استورشل» [Стършел (زنبور سرخ یا زنبور گاوی)] همکاری داشت.» و «یکی از کارهای جالب افراشته در بلغارستان، نوشتن داستان «دماغ شاه» است.» و «افراشته در آخرین سال زندگی خود مجموعهای از آثار طنز خود را تهیه کردهبود که با عنوان «دماغ شاه» در صوفیهٔ بلغارستان منتشر کند [...] و این مجموعه پس از مرگ او با همین نام [به زبان بلغاری، صوفیه، ۱۹۶۳] منتشر شد.»[۱۲] ترجمهٔ فارسی «دماغ شاه» به همت بهزاد موسایی در سال ۱۳۸۸ منتشر شد. [۱۳]
محمدعلی افراشته در رنج از غربت و مهاجرت، و در حسرت میهن، دور از میهن از جهان رفت. هیچ نمیدانم که آیا گورگاه «حسن شریفی» هنوز در صوفیه باقیست، یا رد پای زمان آن را نیز زدود؟ آن سه نفر دیگر هم، یعنی نصرتاللّه نوح، احسان طبری، و بهآذین سالهاست که از جهان رفتهاند، و تا جایی که میدانم معرفی و نقد جامع و اساسی آثار محمدعلی افراشته هنوز بر زمین مانده است. برخی از آثار او را در میان شاهکارهایش بر میشمارند، مانند «شغال محکوم»، «پالتوی چهاردهساله» و «آی گفتی».
نام و آوازهٔ افراشته تا «دایرةالمعارف بزرگ شوروی» نیز راه یافت و شرح حال کوتاهش در دو چاپ آن درج شد. در چاپ ۱۹۵۰ تا ۱۹۵۸ از سه اثر شاخص او نام بردهشده: داستان «عروس عباسآقا»، نمایشنامهٔ «مسخرهبازی»، و شعر «شغال محکوم». مضمون «شغال محکوم» نیز نقل شدهاست.[۱۴] اما در چاپ بعدی (۱۹۶۹ تا ۱۹۷۸) نام نمونههای آثار او را حذف کردند.[۱۵]
در ویکیپدیای گیلکی معروفترین شعرهای فارسی و گیلکی افراشته که نامشان آمد، همراه با شرحی کوتاه بر هرکدام درج شدهاست. (در ویکیپدیای فارسی، در برگ افراشته، زبان گیلکی را انتخاب کنید.)
________________________________
[۱] . ویکیپدیای فارسی، ذیل افراشته.
[۲] . جملاتی برگرفته از پیشگفتار مجموعهٔ ثار محمدعلی افراشته، گردآورنده نصرتاللّه نوح، تهران، توکا، ۱۳۵۸، صص ۵ تا ۱۳.
[۳] . احسان طبری، از دیدار خویشتن، به کوشش ف. شیوا، چاپ دوم، نشر باران، استکهلم ۱۳۷۹، ص ۱۱۵.
[۴] . نصرتاللّه نوح (به کوشش)، چهل داستان محمدعل افراشته، تهران، انتشارات حیدربابا، مرداد ۱۳۶۰، ص ۶.
[۵] . افراشته سه پسر داشت که یکی از آنها در همان مهاجرت (پیداست که پیش از دیدار احسان طبری) به بیماری قلبی درگذشت. (ویکیپدیای فارسی، ذیل افراشته).
[۶] . احسان طبری، همان، صص ۱۱۶ و ۱۱۷.
[۷] . ۱- مجموعهٔ آثار [اشعار] محمدعلی افراشته، گردآورنده نصرتاللّه نوح، تهران، توکا، ۱۳۵۸. ۲- چهل داستان محمدعلی افراشته، به کوشش نصرتاللّه نوح، تهران، انتشارات حیدربابا، مرداد ۱۳۶۰. ۳- نمایشنامهها، تعزیهها و سفرنامهها، اثر محمدعلی افراشته، گردآوری و مقدمه: نصرتاللّه نوح، چاپ اول، انتشارات حیدربابا، تهران، مهرماه ۱۳۶۰.
[۸] . مجموعهٔ آثار محمدعلی افراشته، گردآورنده نصرتاللّه نوح، تهران، توکا، ۱۳۵۸، ص ۱۲.
[۹] . احسان طبری، همان، صص ۱۱۵ و ۱۱۶.
[۱۰] . تهران، انتشارات نیل، ۱۳۵۸.
[۱۱] . http://www.peiknet.com/1383/hafteh/12esfand/hafteh_page/93behazin_afrashteh.htm
[۱۲] . چهل داستان محمدعلی افراشته، به کوشش نصرتاللّه نوح، تهران، انتشارات حیدربابا، مرداد ۱۳۶۰، صص ۴ و ۵.
[۱۳] . رشت، انتشارات فرهنگ ایلیا.
[۱۴] . مقالهٔ ا. گویا در «دنیا» نشریهٔ تئوریک و سیاسی کمیتهٔ مرکزی حزب تودهٔ ایران، شماره ۱، سال ۱۳۴۸.
[۱۵] . http://bse.sci-lib.com/article082644.html
1 comment:
این نوشته شما مرا برد به زمستان 1357، زیر کرسی در کنار پدرم، زمانی که برای اولین بار اسم افراشته و چند شعر از او را شنیدم. مرحوم پدرم عاشق افراشته بود. اشعار زیادی از او به فارسی و گیلکی از حفظ داشت و به هر مناسبت میخواند. در جوانی یک بار با او ملاقات کرده بود و از این دیدار هم خاطره خوشی داشت. من هم طبعا بخشی از این اشعار افراشته را از حفظ دارم. هر بار ذکری از افراشته میخوانم، به یاد خاطرات روزهای انقلاب و شور و هیجان پدرم میافتم.
Post a Comment