Showing posts with label شوروی. Show all posts
Showing posts with label شوروی. Show all posts

06 May 2020

از جهان خاکستری - ۱۲۲

برنج گرد و برنج دراز

یکی از غم و غصه‌های ما در آغاز زندگی در تبعیدگاه مینسک، پایتخت بلاروس، یافتن مواد غذایی ‏باب ذائقه‌ی خودمان بود، که هر چه می‌گشتیم، چیزی شبیه آن‌ها پیدا نمی‌کردیم. از سه ماه ‏پایانی سال ۱۹۸۳ دارم می‌گویم.‏

آن جا، در هر محله‌ای، یک، و فقط یک، بقالی بزرگ، مشابه همین «سوپرمارکت»های غربی، وجود ‏داشت، که البته در قفسه‌های طول و دراز آن‌ها اجناس معدودی را با مارک‌های مختلف چیده‌بودند؛ ‏اجناسی که اغلب مشتری چندانی هم نداشتند. برای نمونه، در طول یک قفسه‌ی یخچالی بیست ‏متری، که غرش یخچالش گوش را کر می‌کرد، گوشه‌ای از آن پر از برفک شده‌بود و از انتهای دیگرش ‏آب بر کف فروشگاه می‌چکید، چیزی در حدود ده نوع مارگارین یک شکل و یک اندازه، در پوشش ‏کاغذی از جنس مشابه، اما با مارک‌های گوناگون مربوط به تعاونی‌های تولیدی شهرهای گوناگون ‏چیده‌بودند. یا در قفسه‌ای دیگر به طول بیست متر فقط چیزی شبیه به راکت تنیس که برای ‏خاک‌گیری فرش و گلیم مصرف می‌شد آویخته‌بودند، ساخته از چوب، نی، پلاستیک، آلومینیوم، و ‏کس چه می‌داند از چه جنس دیگری، با نقشه‌های گوناگون در بخش توری «راکت». من همواره با ‏خود فکر می‌کردم مگر این مردم چه‌قدر فرش می‌تکانند؟!‏ یا در قفسه‌هایی در همان ابعاد صابون‌هایی بود که در خانه با یک بار تماس با آب به خمیری بی‌شکل تبدیل می‌شدند و نمی‌دانستی چگونه و در چه ظرفی حفظ‌شان کنی برای مصرف دفعه‌ی دوم و سوم.

از سوی دیگر یخچال‌های گوشت و مرغ و ماهی همواره خالی بود و این اجناس گیر نمی‌آمد، مگر آن ‏که به تصادف درست موقعی وارد فروشگاه می‌شدی که می‌دیدی صفی در برابر یخچال مرغ ‏تشکیل شده. می‌رفتی و آن جا می‌ایستادی، و می‌ایستادی، و می‌ایستادی... در صفی که ‏کم‌وبیش همه زن بودند، و سراپای توی غربتی را شگفت‌زده ورانداز می‌کردند و زیر لبی با هم ‏چیزهایی می‌گفتند که تو هیچ نمی‌فهمیدی، تا آن که دریچه‌ای باز می‌شد و از آن جا چند ده ‏لاشه‌ی مرغ می‌ریختند توی یخچال، و همه‌ی دست‌ها حمله می‌بردند برای سوا کردن و برداشتن ‏پروارترین و صاف و صوف‌ترین لاشه. گوشت همین‌طور، و ماهی همین‌طور.‏

سبزی و میوه در این فروشگاه نبود و فروشگاه جداگانه‌ای، اغلب در فاصله‌ای چندصدمتری داشت. ‏در آن فروشگاه‌ها تنها چیزهایی که همیشه وجود داشت، پیاز بود و کلم سفید در اندازه‌های عظیم، ‏سیب زمینی، و سیب درختی. خیارشورهای عظیم در ظرف‌های بزرگ شیشه‌ای (بانکا)، گاه ‏خیارهای بزرگ زرد رنگ و تخمی. اشتباه نشود! یعنی تخم‌های تویشان بزرگ شده‌بود و مانند تخم ‏خربزه پوستشان سفت شده‌بود، و فقط به درد این می‌خوردند که آن تخم‌ها را درآوری، خودت بکاری ‏و خیار بار بیاوری. اما کو جایی که بکاریش؟

در این «سبزی و میوه‌فروشی»ها هم گاه اگر شانس می‌آوردی و لحظه‌ای می‌رسیدی که صفی ‏بود، باید بی چون و چرا می‌ایستادی، زیرا که بی‌گمان چیزی کم‌یاب آورده‌بودند. می‌ایستادی، ‏می‌ایستادی، می‌ایستادی... و می‌دیدی که گوجه‌فرنگی‌های سبز رنگ و بشقابی‌ست برای ‏ترشی گذاشتن! البته گاه بخت یار بود و شادی بزرگی بود که پرتقال‌های سبز یشمی و سخت چون ‏چوب، یا موزهایی با وضعی مشابه، یعنی سبز و سخت گیرت می‌آمد.‏

یک بار با هزار بدبختی از همین موزهای سبزی که نمی‌شد خوردشان گیرم آمده‌بود، و برای این که ‏برسند و بشود خوردشان، در خانه که در طبقه‌ی دوم بود پشت پنجره‌ی آشپزخانه آویزانشان ‏کرده‌بودم تا نور بخورند و برسند و زرد بشوند، و همسایه‌های طبقه‌های بالاتر که پیوسته از برابر این ‏پنجره می‌گذشتند، هنوز، پس از این همه سال، در دیدارهایمان به خنده و شوخی می‌گویند که ‏فلانی (یعنی من) ثروتمند بود؛ موز خرید‌بود و برای پز دادن پشت شیشه آویزان کرده‌بود تا دل ما را ‏آب کند!‏

این فروشگاه‌ها، به همین شکل و با همین ترکیب و با همین اجناس، در همه‌ی محله‌های شهر ‏وجود داشتند، و هیچ فروشگاه دیگری با اجناس دیگری در هیچ جایی از این شهر میلیونی یافت ‏نمی‌شد. سوسیالیسمی از آن نوع و در آن قواره، گوناگونی را می‌کشت و یکنواختی و هم‌شکلی ‏دل‌آزاری به بار می‌آورد. و این ۶۰ سال پس از انقلاب اکتبر، و در آستانه‌ی «سوسیالیسم پیشرفته» ‏بود، که از دهان برژنف، و پس از مرگش از دهان جانشینانش نمی‌افتاد.‏

آن «سوپرمارکت»ها که در آغاز توصیفشان کردم، البته برنج و گندم و عدس و چاودار و ارزن و جو و ‏غلات دیگر هم داشتند، فقط برای کاشا (شله) درست کردن. روس‌ها و بلاروس‌ها عاشق شله‌ی همه‌ی انواع غلات بودند، اما من در دفعاتی که در ‏بیمارستان‌های آن‌جا بستری بودم مردم از بس شله‌ی ارزن (کاشا ماننایا) به خوردم دادند! ارزن، یعنی دانه‌های ‏ریزی که ما در ایران به پرندگان می‌دادیم! و برنج‌هایی که داشتند، چیزی بود که ما در ایران «برنج ‏آشی» می‌نامیدیم‌شان. این برنج‌ها گرد بودند، بسته‌های یک کیلویی در پاکت‌هایی از کاغذ ضخیم ‏قهوه‌ای رنگ که رویشان به روسی نوشته شده‌بود «برنج کوبیده»، یعنی برنج پوست‌کنده ‏шлифованный рис، و من همواره با خود فکر می‌کردم «مگر برنج نکوبیده را هم کسی ‏می‌خورد؟». من و همه‌ی اهل ساختمان ۱۲ طبقه، در آن آغاز، همین را به خیال برنج پلویی ‏خودمان می‌خریدیم، و در خانه کشف می‌کردیم که برنج آشی‌ست، و کته‌ای که انتظارش را ‏داشتیم، شفته‌ای بیش نبود!‏

هیچ کس نمی‌دانست چگونه می‌توان به کارکنان بداخلاق این فروشگاه‌ها فهماند که برنج داریم تا ‏برنج. در واقع کم‌تر کسی جرئت می‌کرد چیزی از آن کارکنان بداخلاق بپرسد: آنان، چه پاسخ ‏می‌دادند و چه نمی‌دادند، چه بداخلاق بودند و چه خوش‌اخلاق، چه مشتری جلب می‌کردند یا نه، ‏چه چیزی می‌فروختند یا نمی‌فروختند، سر ماه حقوق کار سوسیالیستی‌شان را دریافت می‌کردند، ‏بی هیچ تغییری، و خیالشان راحت بود. پس چرا به خود زحمت بدهند و به تو کمک کنند که چیزی را ‏که دنبالش هستی پیدا کنی؟ و بگذریم از ظاهر امثال من که هم به یهودیان می‌خورد،‌ هم به ‏کولی‌ها،‌ و هم به قفقازی‌ها،‌ که بلاروس‌ها از هر سه متنفر بودند! و بگذریم از انسان‌هایی همواره با ‏خصایل انسان‌دوستانه که در هر جامعه‌ای یافت می‌شوند، و کمکت می‌کنند.‏

درباره‌ی حسرت نان و ماست در آن دیار پیش‌تر نوشته‌ام، این‌جا. اکنون دویست نفر مانده‌بودیم در ‏حسرت کته و پلو با برنج غیر آشی. با کسانی که اکنون دارند فکر می‌کنند «پلو با قورمه‌سبزی یا ‏چلوکباب می‌خواستید، می‌ماندید توی خراب‌شده‌ی خودتان»، و با کسانی هم که می‌گویند «ما ‏نیامدیم این‌جا که پلو با قورمه‌سبزی و چلوکباب بخوریم» کاری ندارم. لابد کسانی هم هستند که ‏روانشناسی مهاجران و پناهندگان را می‌دانند، و می‌دانند که انسان دور از میهن بال و پر می‌زند تا ‏آن‌چه را در میهن جا گذاشته، بازسازی کند و به شکلی ‌یاد و خاطره‌ی میهن را زنده کند. برای اینان ‏است که می‌نویسم.‏

در آن ساختمان ۱۲ طبقه، در آن آغاز، دوستان و رفقا کشف‌هایشان را به هم خبر می‌دادند و خبرها ‏زود پخش می‌شد: فلان‌جا ماهی آورده‌اند؛ فروشگاه فلان محله‌ی دوردست پرتقال داشت؛ ‏سبزی‌فروشی فلان محله ترشی شوید(!) آورده؛ و... شگفتا! برنج پاکت‌های فروشگاه فلان محله ‏گرد نیست؛ دراز است!‏

خبر کشف «برنج دراز» به گوش هر کس که می‌رسید، به‌سوی آن فروشگاه به راه می‌افتاد: باید دو اتوبوس ‏عوض می‌کردی تا پس از ساعتی به آن‌جا برسی؛ و طولی نکشید که قفسه‌ی برنج آن فروشگاه را ‏خالی کردیم! حال چه کنیم؟

اکنون فهمیده‌بودیم که پس برنج دراز هم در میان آن پاکت‌های قهوه‌ای اسرارآمیز، با همان نوشته‌ی ‏روی پاکت، بی هیچ تغییری، گیر می‌آید. هرگاه برای خرید می‌رفتم، در قفسه‌ی برنج، پاکت‌های برنج ‏را یک‌یک می‌آزمودم: کاغذ ضخیم پاکت‌ها را میان شست و انگشت اشاره می‌گرفتم؛‌ می‌کوشیدم ‏که یک دانه برنج را در آن میان بگیرم و میان دو انگشت بلغزانم و بغلتانم. چشمانم را می‌بستم و ‏می‌کوشیدم شکل آن را مجسم کنم: گرد است یا دراز؟! نه! گرد است! پاکت بعدی و پاکت بعدی! ‏نه! پس باید دو اتوبوس عوض کرد و رفت به فروشگاه فلان محله؛ و شاید یکی دو پاکت، مصرف یکی ‏دو هفته، گیرم می‌آمد.‏

اکنون گاه پیش می‌آمد که می‌دیدی که در قفسه‌های فلان فروشگاه پاکت‌های برنج سوراخ ‏شده‌‌اند. معلوم بود: رفقای خودمان آن‌جا بوده‌بودند! بعضی از رفقا مانند من ملاحظه‌کار نبودند و ‏پاکت‌ها را سوراخ می‌کردند تا به چشم خود ببینند که برنج توی آن گرد است یا دراز؛ و اکنون پیش ‏می‌آمد که رفقا دیگر خبر نمی‌دادند که فلان فروشگاه برنج دراز دارد. این راز گران‌بها را برای خود نگه ‏می‌داشتند!‏

زندگی‌ست دیگر! همواره خاکستری!‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

25 December 2019

حکایت آن که «اهل این کار» نبود – ۲‏

پس از نوشتن و انتشار «حکایت آن که اهل این کار نبود»، کتاب «دلدادگی و عصیان – نامه‌های ‏احمد قاسمی عضو کمیته مرکزی حزب توده ایران به همسرش اعظم صارمی»[۱] به دستم رسید، ‏و در آن نیز اشاره‌ای تازه بر همکاری عنایت‌الله رضا با «سازمان اطلاعات و امنیت کشور» (ساواک) ‏در زمان حکومت محمدرضا شاه پهلوی یافتم. راوی خانم دکتر دلارام سروش، دخترخوانده‌ی احمد ‏قاسمی‌ست. آن تکه را بی کم‌وکاست نقل می‌کنم:‏

«دلارام سروش: سال ۱۹۷۲ بود. تصمیم گرفتم در فرصتی که داشتم، برای چهار هفته با احمد، ‏پسر دو ساله‌ام [از هانوفر، آلمان] به ایران سفر کنم. در ایران که بودم، سازمان امنیت مرا احضار ‏کرد و چند بار مورد بازجویی قرار داد. چهار هفته‌ای که می‌خواستم بمانم سه ماه شد، چون ‏سازمان امنیت اجازه نمی‌داد از کشور خارج شوم.‏

حمید شوکت: اجازه خروج نداشتید؟
د. س.: در تهران پیش پدرم سروش زندگی می‌کردم. به او گفته بودند تا تکلیفم روشن نشود، اجازه ‏نمی‌دهند ایران را ترک کنم. تقریباً هفته‌ای یک بار باید می‌رفتم سازمان امنیت و هر بار پس از ‏بازجویی مرا برای هفته بعد احضار می‌کردند.‏

ح.ش.: به کدام اداره سازمان امنیت احضار می‌شدید؟
د.س.: محل اداره ساواک را به خاطرم ندارم. همین‌قدر به یاد دارم که پدرم با این که اتوموبیل ‏داشت، نمی‌دانم چرا همیشه با تاکسی می‌رفتیم. پدرم هر بار با نگرانی در اتاقی منتظر می‌ماند تا ‏کار من تمام بشود.‏

ح.ش.: در بازجویی‌ها از شما چه می‌پرسیدند؟
د.س.: در بازجویی‌ها همیشه دو مأور ساواک حضور داشتند که بیش از هر چیز می‌خواستند بدانند ‏احمد جان [قاسمی] کجاست. هر چه من اظهار بی‌اطلاعی می‌کردم، نمی‌پذیرفتند و می‌گفتند بگو ‏احمد قاسمی کجاست. از وضع خانوادگی ما می‌پرسیدند. می‌خواستند بدانند مادرم، اعظم جان ‏‏[صارمی] چه می‌کند.‏

در این بین یکی از مأموران ساواک که با پدرم سروش آشنایی دوری داشت و نمی‌دانیم از کجا از ‏ماجرا باخبر شده‌بود، به پدرم گفته‌بود: بهتر است دلارام هر چه می‌پرسند درست جواب بدهد، چون ‏هنگام بازجویی عنایت‌الله رضا، که روزگاری عضو حزب توده بود، در اتاق بغلی نشسته و راست و دروغ ‏تمام جواب‌های او را تأیید یا رد می‌کند.‏

ح.ش.: این ادعا می‌توانست ساختگی باشد.‏
د.س.: البته که می‌توانست ساختگی باشد. اما از مدتی پیش آشکار شده‌بود که رضا با سازمان ‏امنیت کار می‌کند. خودش یک بار گفته‌بود: ‌وضع من خیلی خوب است. وقتی در شرق هستم، ‏روس‌ها از من طرفداری می‌کنند و اگر در ایران باشم برادرم. چون او با سازمان امنیت کار می‌کند و ‏هر کجا بروم از من محافظت خواهد کرد.‏

ح.ش.: این را به شما گفته‌بود؟
د.س.: نه، خبرش به ما رسیده‌بود.‏

ح.ش.: شما هم پذیرفتید؟
د.س.: پذیرفتیم. وقتی ایران رفت، دخترانش توانستند در مسکو بمانند و درس‌شان را تمام بکنند. ‏برای من چنین امکانی وجود نداشت [اجازه ندادند]. مدتی هم آمده‌بود فرانسه تا سروگوش آب ‏بدهد و ببیند پدرم چه می‌کند. این موضوع در نامه‌هایی که پدرم [احمد قاسمی] به اعظم جان ‏نوشته‌است، آمده‌است.»
[۱، ۴۱ تا ۴۳].‏

و ما البته نمی‌دانیم که آن ادعا آیا ساختگی بود یا نه.
‏-------------------------------------------------------‏
‏۱- به کوشش حمید شوکت، چاپ اول، نشر اختران، تهران ۱۳۹۸.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

03 December 2019

حکایت آن که «اهل این کار» نبود

داستان کسانی که از درون گروه‌ها و سازمان‌های مترقی و «چپ» و اوپوزیسیون به دستگاه‌های ‏پلیسی حکومت‌های ایران اطلاعات می‌دادند، چه کسانی که در این گروه‌ها نفوذ کرده‌بودند، چه ‏آن‌هایی که جبهه عوض کردند، و چه آن‌هایی که پس از دستگیری داوطلبانه یا اغلب زیر شکنجه هر ‏چه می‌دانستند گفتند، تازگی ندارد. اما از همان سال‌های دور تا امروز هویت بسیاری از آن افراد ‏هنوز ناشناخته مانده‌است.‏

به تازگی کتاب «چپ در ایران به روایت اسناد ساواک – کادرهای حزب توده» را در جست‌وجوی ‏اسناد مربوط به کسی ورق می‌زدم که به این جمله برخوردم: «[غلامحسن قائم‌پناه] هنگام ‏انتخابات کمیته حزب [توده ایران] در شهر مسکو در سال ۱۹۶۵ به عنوان عضو کمیته انتخاب شد و به اتفاق ‏بنده دو نفری کار می‌‌کردیم. در آن موقع چنانچه عرض شد کمیته‌ای بود شامل سه نفر که یکی ‏انتصابی بود و از اعضای کمیته مرکزی تعیین می‌شد که محمود بقراطی بود و دو نفر انتخابی که او [قائم‌پناه] ‏و من بودیم.»[۱، ۳۰۴]‏

عجب! کیست این اول‌شخص ثالث که دارد اطلاعات مفصلی می‌دهد، رفقایش را لو می‌دهد، و ‏درباره‌ی قائم‌پناه «تک‌نویسی» می‌کند، اما هویتش ناشناخته است؟ بالای سند نوشته شده «از: ‏انگور».‏

ورق زدن این کتاب دو جلدی و در مجموع ۱۰۰۰ صفحه‌ای، چیزی از هویت این عضو سوم کمیته‌ی ‏حزبی مسکو به دست نمی‌دهد، اما نشان می‌دهد که «انگور» نام رمزی کارمند ساواک ساکن ‏آلمان غربی‌ست. پس این اول‌شخص ثالث کیست؟

دریغا که همه‌ی کتاب‌های تاریخ و خاطرات این و آن، نمایه ندارند و کپی‌های دیجیتال آن‌ها هم به ‏شکلی نیست که بتوان نام‌ها و واژه‌ها را در آن‌ها جست. ورق زدن نزدیک به بیست جلد کتاب‌های ‏گوناگون به پاسخی نمی‌رسد. پس باید دست به دامان بابک امیرخسروی بشوم که شاید تنها ‏باز‌مانده‌ی آن سال‌هاست که در حوزه‌های حزبی مسکو نیز شرکت داشته. در ای‌میلی از او ‏می‌پرسم که این عضو سوم کمیته‌ی حزبی مسکو در سال ۱۹۶۵ (۱۳۴۴) چه کسی می‌تواند ‏باشد؟ بابک امیرخسروی بسیار کوتاه پاسخ می‌دهد: «درست به خاطر ندارم. احتمالاً عنایت‌الله رضا ‏بود. ولی مطمئن نیستم».‏

نگاهی به سایت بابک امیرخسروی حاوی اسناد و نامه‌نگاری‌های او نشان می‌دهد که او اشتباه ‏نکرده‌است. از نامه‌ی عنایت‌الله رضا به تاریخ ۱۸ آوریل ۱۹۶۵: «من [به رادمنش و اسکندری که برای ‏گرفتن امضای تأیید اعضای حزب در سیاست جانب‌داری از حزب کمونیست اتحاد شوروی در ‏اختلافش با حزب کمونیست چین، در حاشیه‌ی پلنوم یازدهم حزب توده ایران در ژانویه‌ی ۱۹۶۵به ‏مسکو آمده‌بودند] گفتم که پس از مراجعت [از حوزه‌های شهرهای دیگر]، جلسه هیئت سه‌نفری ‏مسکو تشکیل گردد [...] من در جلسه هیئت [سه‌نفری] نظری را که در جلسه عمومی داده‌ام بار ‏دیگر تأکید خواهم کرد [...]»[۳].‏

اما کتاب «ناگفته‌ها»ی خود عنایت‌الله رضا چه می‌گوید؟ این کتاب به شکل پرسش و پاسخ و بر ‏پایه‌ی نوارهای ۲۳ جلسه گفت‌وگوهای چندساعته‌ی بدون تاریخ تهیه شده‌است. کتابی‌ست بسیار ‏آشفته، با پرسش‌های تکراری و پاسخ‌های ضد و نقیض، و پر از غلط‌های تایپی و تاریخی و خطا‌های ‏شنیداری (هنگام انتقال از نوار ضبط صوت به روی کاغذ)، و خطاهای ناشی از کم‌اطلاعی ‏مصاحبه‌کنندگان از حزب توده ایران، از فرقه دموکرات آذربایجان، از جمهوری آذربایجان شوروی، و از ‏اتحاد شوروی[۴]. تهیه‌کنندگان کتاب در مقدمه می‌گویند که در گفته‌ها تغییری نداده‌اند و چیز ‏عمده‌ای را حذف نکرده‌اند. پاسخگو به‌روشنی از دادن پاسخ‌های دقیق و صریح به برخی پرسش‌ها ‏طفره می‌رود، حال آن که برای برخی پرسش‌های دیگر دقیق‌ترین پاسخ‌ها را دارد. او عضویتش را در هیئت ‏سه‌نفری مسئولان کمیته‌ی حزبی مسکو ناگفته نمی‌گذارد:‏

«مسئولیت سازمان حزب توده در مسکو بر عهده من بود. [...] مرا برای این سمت انتخاب ‏کرده‌بودند [...]»[۵، ۹]. بار دیگر: «بنده مسئول سازمان مسکو بودم.»[۵، ۱۱]. بار دیگر: «در همین ‏موقع [هنگام اخراج قاسمی و فروتن از کمیته‌ی مرکزی حزب در پلنوم یازدهم که در ژانویه‌ی ۱۹۶۵ ‏صورت گرفت] انتخابات حزب توده در حوزه‌ی شهر مسکو آغاز شد و مرا هم انتخاب کرده‌بودند [کذا]. ‏‏[...] اعضای حوزه مرا انتخاب کردند.»[۵، ۲۴۸].‏

پس دیگر تردیدی نیست که آن اول‌شخص ثالث که گزارش مفصل را درباره‌ی غلامحسن قائم‌پناه ‏برای «انگور» نوشته و سند آن در کتاب اسناد ساواک منتشر شده، کسی نیست جز عنایت‌الله ‏رضا. چنان که پیداست او گزارش‌های دیگری نیز نوشته‌است، زیرا که در همین گزارش می‌گوید ‏‏«چنانچه عرض شد» اما مطلب مورد اشاره‌ی او در این سند وجود ندارد. پس باید سندهای دیگری ‏هم ‌باشد.‏

مختصری درباره‌ی رضا

ستوان هوایی عنایت‌الله رضا (۱۲۹۹ – ۱۳۸۹)، زاده‌ی رشت (آستانه اشرفیه)، افسر فراری ارتش ‏شاهنشاهی، عضو سازمان افسران حزب توده ایران، به پیشنهاد حزب در اردیبهشت ۱۳۲۵ به تبریز ‏می‌رود و به جنبش آذربایجان می‌پیوندد. چند ماه بعد، با حمله‌ی ارتش شاه به آذربایجان، رضا همراه ‏با گروه بزرگی از مردم آذربایجان، افسران حزبی، و اعضای فرقه دموکرات آذربایجان، با خانواده‌اش از ‏پل جلفا به آن‌سوی ارس می‌رود و به اتحاد شوروی پناهنده می‌شود. او پس از بیست سال زندگی ‏در مهاجرت، و با آن که دادگاه نظامی تهران دو بار به شکل غیابی او را به اعدام محکوم کرده‌، ‏خواستار آن است که به ایران برگردد، و با ماجراهایی که در کتاب شرح داده، موفق می‌شود که از ‏اتحاد شوروی، که خروج از آن به این آسانی‌ها نبود، خارج شود.‏

او تاریخ خروجش از اتحاد شوروی را یک بار می‌گوید ۱۹۶۷[۵، ۲۵۲]، اما دیرتر خوب به‌یاد دارد: او ‏‏«روز ۷ نوامبر ۱۹۶۶»[۵، ۲۷۳] برابر با ۱۶ آبان ۱۳۴۵ با ایرفرانس از مسکو به‌سوی پاریس پرواز ‏کرده‌است. چرا به ایران نه؟ زیرا که در سفارت ایران در مسکو به او می‌گویند که با وجود همه‌ی ‏تلاش‌هایی که اشخاص سرشناس در ایران صورت داده‌اند، ایران به او اجازه‌ی ورود نمی‌دهد و ‏‏«دوره‌ای را باید در کشور دیگری» بماند، و او به دلیل آشنایی با زبان فرانسه، آن کشور را انتخاب ‏می‌کند[۵، ۲۷۳]. پس عنایت‌الله رضا از ۱۶ آبان ۱۳۴۵ تا بازگشت به ایران در پاریس بوده‌است.‏

انتظار در اروپا

پس چرا گزارش ساواک از آلمان صادر شده؟ به دو دلیل: نخست آن که در آن سال‌ها ستاد مرکزی ‏ساواک برای سراسر اروپا در شهر کلن آلمان بود، و دیگر آن که عنایت‌الله رضا سابقه‌ای و دوستانی ‏در ساواک کلن داشت. او کمی پیش از خروج از شوروی به برلین شرقی می‌رود، آن‌جا گذرنامه‌ی ‏ایرانی‌اش را از مأموری (یک قالی‌فروش که از غرب آمده[۵، ۲۶۰]) تحویل می‌گیرد، اما برای ‏گذرنامه‌های اعضای خانواده‌اش ناگزیر می‌شود که با کمک حسن نظری (حزبی دیگری که هم با ‏ساواک کار می‌کند و هم با ک.گ.ب.)، پنهان از چشم شوروی‌ها و حزب خودی، که هیچ‌کدام ‏اجازه‌ی سفر به غرب به او نداده‌اند، به برلین غربی و سپس به کلن برود. در کلن سرتیپ حسن ‏علوی کیا رئیس ستاد ساواک است. رضا می‌گوید: «آدم خیلی خوبی بود. خیلی کمک می‌کرد. ‏خیلی. خیلی با من خوش و بش کرد و [...]»[۵، ۲۶۳].‏

سرتیپ حسن علوی کیا در سال ۱۹۶۲ (۱۳۴۱)، از معاونت پیشین تیمور بختیار، که تا ۱۳۳۹ رئیس ‏ساواک بود، به کار در سفارت ایران در آلمان اعزام شد[۶]. به نوشته‌ی مجله‌ی آلمانی اشپیگل او ‏پس از انتقال به شهر کلن به‌زودی خود را در نقش همه‌کاره و ریاست ستاد ساواک در اروپا جا داد و ‏سرهنگ دادستان ۴۶ ساله را، که وابسته‌ی نظامی ایران در کلن بود، به معاونت خود ‏برگماشت[۷].‏

علوی کیا عنایت‌الله رضا را در کلن با آغوش باز می‌پذیرد و برای ناهار به خانه‌اش می‌برد. معاون او ‏سرهنگ دادستان، که رضا از سال اول دانشکده‌ی افسری او را می‌شناسد و یک سال پایین‌تر از ‏رضا بوده[۵، ۲۷۷]، در کم‌تر از سه ساعت گذرنامه‌های اعضای خانواده‌ی رضا را آماده می‌کند و ‏تحویل می‌دهد. رضا می‌گوید که به علوی کیا گفته‌است: «تیمسار می‌خواهم چیزی به شما بگویم. ‏اگر فکر می‌کنید که من روزی برگردم به ایران و در خدمت دستگاه‌های شما قرار بگیرم، الان به شما ‏می‌گویم که به من گذرنامه ندهید. من اهل این کار نیستم. [علوی کیا] در مقابل این حرف اخم کرد ‏و چیزی نگفت!»[۵، ۲۶۳ و ۲۶۴].‏

معنای اخم علوی کیا دیرتر در عمل روشن می‌شود: چند ماه پس از ورود رضا و خانواده به پاریس، به ‏خانواده‌اش اجازه می‌دهند که به ایران برگردند، اما خود رضا باید آن جا بماند تا تخلیه‌ی اطلاعاتی ‏بشود و به زانو در آید تا او را به ایران راه دهند. اما او در «ناگفته‌ها»یش تخلیه‌ی اطلاعاتی خود را در ‏خارج و پیش از بازگشت به ایران، به‌تمامی ناگفته می‌گذارد.‏

به هنگام سفر شاه به آلمان در سال ۱۹۶۷ (۱۳۴۶)، به گفته‌ی علوی کیا «سفر شاه به برلین ‏مسلماً کار غلطی بود... وقتی که وارد آلمان شد در ابتدا یک تظاهرات کوچکی شد... گفتم قربان ‏تظاهرات برای همه می‌شود و خیلی هم مهم نیست و اهمیت ندهید.»[۸]، اما آن تظاهرات ‏برخلاف پیش‌بینی علوی کیا به واقعه‌ای دامنه‌دار و خونین و کشته شدن یک دانشجوی آلمانی و ‏خیزش همگانی جوانان اروپا در سال ۱۹۶۸ انجامید. علوی کیا در پی همان تظاهرات (۲ ژوئن ۱۹۶۷، ‏‏۱۲ خرداد ۱۳۴۶) از مقام خود استعقا کرد، به ایران بازگشت، و خود را بازنشسته کرد. معاون او، ‏یعنی سرهنگ دادستان جانشین‌اش شد[۷].‏

سرهنگ دادستان کیست؟

رضا درباره‌ی سرهنگ دادستان، معاون علوی کیا، می‌گوید که او هم «با محبت با من رفتار ‏می‌کرد.»[۵، ۲۷۷] اما شگفت آن که او نام کامل «سرهنگ دادستان» را هرگز نمی‌گوید و هویت او ‏را «ناگفته» می‌گذارد. چرا؟ آیا جز این است که رضا اگر در آن هنگام نمی‌دانست، پس از بازگشت ‏به ایران، یا پس از انقلاب، و در طول نزدیک سی سال تا ضبط ناگفته‌هایش، دانست که شاهزاده ‏اکبرمیرزا دادستان (زاده‌ ۱۵ مهر ۱۲۹۹)، نواده‌ی فتحعلی‌شاه قاجار[۹]، پسرخاله‌ی محمدرضا شاه ‏پهلوی[۱۰]، سروان سابق زرهی و سرتیپ و سپس سرلشگر بعدی، از عوامل فعال کودتای ۲۸ ‏مرداد ۱۳۳۲ بوده، دولت ملی دکتر مصدق را ساقط کرده، و برای رفقای سابق رضا و بسیاری دیگر ‏مرگ و اعدام و زندان و سرنوشتی غمبار به ارمغان آورده‌است؟

روزنامه‌ی کیهان در ۲۵ فروردین ۱۳۵۸ نوشت: «تیمسار اکبر دادستان پسرخاله‌ی شاه دستگیر ‏شد.» پیش از خبر کیهان، در ۲۰ فروردین[۱۱]، و سپس در ۲۸ فروردین[۱۲]، محمدجعفر محمدی، افسر ‏سابق موتوری، در دو نامه‌ی سرگشاده نخست خطاب به نخست‌وزیر مهدی بازرگان، و سپس خطاب ‏به دادستانی انقلاب اسلامی، اکبر دادستان را معرفی می‌کند و می‌خواهد که او را برای شرکت در ‏کودتا محاکمه کنند. او در نامه‌ی دوم می‌نویسد: «پسرخاله‌ی شاه در کودتای ۲۸ مرداد دست ‏داشت. ایشان همان سرگرد دادستان هستند که روز ۲۸ مرداد با گردان تانک ام۲۴ از پادگان ‏سلطنت‌آباد به منزل مرحوم دکتر مصدق و ایستگاه رادیو و غیره حمله کردند.»‏

و سرانجام روزنامه‌ی اطلاعات، در ۳۱ مرداد ۱۳۵۸ اطلاعیه‌ی دادستان انقلاب اسلامی را منتشر ‏می‌کند در مورد ۳۳ تن از متهمان دادسرای انقلاب، که در آن از مردم خواسته می‌شود که اگر ‏شکایت یا اسنادی درباره‌ی این افراد دارند به دادستانی ارائه دهند، از جمله «اکبر دادستان فرزند ‏بهاءالدین (معاون وابسته نظامی ایران در آلمان غربی، گردان تانک ۱۱ در زمان حکومت نظامی سال ‏‏۳۲)»[۱۳].‏

فلیکس آقایان، یکی از کارگزاران اصلی کودتای ۲۸ مرداد، نیز می‌گوید: ارتش هم قیام کرد و «دو ‏نفری که خیلی فعال بودند [...] یکیش اکبر دادستان بود که فرمانده‌اش را حبس کرد و بعد قسمتش ‏را برداشت آورد بیرون. [...] این‌ها همه جا را گرفتند.»[۱۴]‏

درباره‌ی روند محاکمه‌ی اکبر دادستان در دادگاه انقلاب اسلامی و میزان محکومیت احتمالی او هیچ ‏نیافتم. فقط چند جمله از او در جایی نقل شده که به‌ظاهر از متن بازجویی‌های او برداشته‌اند. او ‏می‌گوید: «[تیمور بختیار] دستور داد دو خرس قوی هیکل را به پادگان لشکر ۲ زرهی مرکز آوردند. ‏‏[...] برای گرفتن اعتراف از زندانیان سیاسی، آن‌ها را به قفس خرس‌ها می‌انداخت. حتی دختران و ‏زنان جوان بسیاری را به قفس خرس‌ها انداخت و از تماشای منظره هولناک پنجه کشیدن خرس‌ها ‏به بدن زندانیان بخت برگشته، لذت می‌برد و ارضا می‌شد.»[۱۵]. اما پیداست که دادستان از چنگال ‏مرگبار شیخ صادق خلخالی زنده جسته، و پسر او شاهین دادستان در ۱۶ دی ۱۳۶۱ از همسر دوم ‏او در ایران به دنیا آمده‌است[۹]. اکبر دادستان در ۳ اردیبهشت ۱۳۷۴ در هفتاد و پنج سالگی در ‏ایران درگذشت[۱۶].‏

به سختی می‌توان باور کرد که عنایت‌الله رضا در این ۲۸ سال پس از بازگشت به ایران تا مرگ ‏دادستان، از او، که به او مهر می‌ورزید و برای بازگشتش آن همه کمک کرد، هیچ یادی نکرده‌باشد و ‏سراغی نگرفته‌باشد، یا خود دادستان از آلمان یا پس از بازگشت به ایران احوال رضا را ‏نپرسیده‌باشد، و رضا هنگام گفتن ناگفته‌هایش نمی‌دانست که دادستان کیست.‏

بازگشت به ایران

تاریخ تک‌نویسی رضا درباره‌ی قائم‌پناه در کتاب ساواک ۴۶/۱۱/۱۳ است، برابر با ۲ فوریه ۱۹۶۸. ‏عنایت‌الله رضا در آن هنگام کجا بوده؟ کی به ایران برگشته؟ تاریخ بازگشت به ایران نخستین پرسش ‏کتاب «ناگفته‌ها»ست. او پاسخ می‌دهد: «سال ۱۳۴۸ شمسی. [...] برادرم در آن وقت رئیس ‏دانشگاه تهران بود»[۵، ۹]. با تکرار پرسش در زمانی دیگر، می‌گوید: «۱۳۴۷»[۵، ۲۵۷]. باری دیگر ‏می‌گوید: «مهر یا آبان. اوایل پاییز ۱۳۴۸ که برادرم رئیس دانشگاه تهران بود.»[۵، ۲۸۱]؛ و در معرفی ‏پشت جلد کتاب نیز نوشته‌اند که او در سال ۱۳۴۹ به ایران برگشته‌است! اما جمله‌ی تکمیلی او ‏درباره‌ی برادرش در پاسخ به پرسش‌های نخست و آخر، ما را از سردرگمی در می‌آورد. می‌دانیم که ‏برادر او فضل‌الله رضا کم‌تر از یک سال، از ۲۹ مرداد ۱۳۴۷ تا ۲۸ تیر ۱۳۴۸ رئیس دانشگاه تهران بوده‌است[۱۷]. بنابراین ‏عنایت‌الله رضا بی‌گمان در «مهر یا آبان. اوایل پاییز» ۱۳۴۷ به ایران برگشته‌است، یعنی پس از ‏تک‌نویسی درباره‌ی قائم‌پناه. بنابراین او در پی خروج از شوروی، از ۱۶ آبان ۱۳۴۵ تا «مهر یا آبان» ‏‏۱۳۴۷ یعنی نزدیک دو سال در پاریس بوده‌است. او خود می‌گوید «حدود یک سال و چند ماه»[۵، ۹] ‏بی آن که تاریخ‌های دقیق را بگوید.‏

رضا در کتاب «ناگفته‌ها»یش در پاسخ به این پرسش که آیا پس از بازگشت به ایران از او بازجویی ‏کرده‌اند، پاسخ می‌دهد «نه!» می‌پرسند: «از شما چیزی نخواستند؟» پاسخ می‌دهد: «اصلاً، اما ‏بعداً چند بار درباره‌ی اشخاص سؤال کردند.» می‌گوید که او را «دو سه بار» خواسته‌اند، به جاهای ‏مختلفی برده‌اند، «حتی بیرون شهر». «یکی دو نفر» ثابت بوده‌اند که تلفن می‌زدند و قرار ‏می‌گذاشتند: «بعد می‌رفتم سر قرار. ماشین می‌آمد و مرا می‌بردند. پرسش‌ها درباره‌ی اشخاص، ‏اعضای کمیته مرکزی بود. مثلاً دو سه بار از من درباره‌ی کسانی سؤال کردند که شاید می‌خواستند ‏برگردند ایران. به‌نظرم بعضی از این‌ها ناراضیانی بودند که می‌خواستند برگردند.»[۵، ۲۲ و ۲۳]‏

اما شگفت آن که همسر رضا را، که «تقریباً پنج – شش ماه»[۵، ۲۷۸] زودتر از شوهرش به ایران ‏برگشته، تا پیش از ورود خود رضا به ایران، به گفته‌ی همسرش مرتب می‌بردند و «سین‌جیم ‏می‌کردند و من هر چه می‌گفتم که در این کارها دخالتی نداشتم، اصلاً نه حزبی بودم نه از چیزی ‏خبر داشتم، با شک و تردید نگاه می‌کردند. [...] من نه سر پیاز بودم نه ته پیاز و هیچ اطلاعی از ‏این مسائل نداشتم، مدام مرا صدا می‌کنند و می‌گویند راجع به فلان بگو، راجع به بهمان بگو، من ‏اصلاً از این چیزها خبر ندارم.»[۵، ۱۹].‏

تک‌نویسی‌های رضا

اسناد ساواک موجود در دو جلد کتاب «چپ در ایران...» البته دستچینی از سندهاست درباره‌ی تنها ‏‏۴۲ نفر از «کادرها»ی حزب توده ایران. از جمله هیچ سندی درباره‌ی خود عنایت‌الله رضا، یعنی یکی ‏از فعال‌ترین «کادرها»ی حزب، و نیز هیچ سند و گزارشی از او که تاریخ پس از بازگشت او به ایران را ‏داشته‌باشد در کتاب موجود نیست. از تک‌نویسی‌های رضا برای ستاد ساواک در آلمان نیز تنها ‏دستچینی در این دو جلد آمده،‌ و از جمله سند مورد اشاره‌ی او با عبارت «همچنان که عرض شد» ‏در این دو جلد یافت نمی‌شود. اما با توجه به ترکیبی از شیوه‌ی بیان و انشای با ضمیر اول شخص، ‏مقایسه‌ی دستخط روسی او در پایان سندی با همان که در پایان سند مربوط به قائم‌پناه نوشته، ‏تاریخ گزارش‌ها، سخن گفتن از مسکو و افراد حاضر در آن‌جا، سخن گفتن از آستانه‌ی خروج از ‏شوروی، تنفر از فرقه‌ی دموکرات آذربایجان، اشاره به پیش و پس از سفر به چین، نام کارمند گزارشگر ساواک ‏‏(انگور، به جز سه مورد) و برخی نکات دیگر، تردیدی باقی نمی‌ماند که عنایت‌الله رضا، که «اهل این ‏کار» نبود، در چند نشست، از جمله در نیمه‌ی نخست بهمن ۱۳۴۶، یعنی نزدیک هشت ماه ‏پس از رفتن علوی کیا از آلمان، و نزدیک هشت ماه پیش از اجازه‌ی بازگشت به ایران، برای دوست ‏دوران دانشکده‌ی افسریش، سرهنگ دادستان کودتاچی، رفقای سابقش را لو داده و تک‌نویسی‌های زیر را انجام داده‌است، به ترتیب ‏تاریخ، درباره‌ی:‏

‏۱- علی امیرخیزی، ۱ بهمن، از انگور[۱، ۱۸۱]‏
‏۲- مهدی کیهان، ۱ بهمن، از انگور[۲، ۴۳۳]‏
‏۳- فرج‌الله میزانی، ۱ بهمن، از انگور[۲، ۴۹۲]‏
‏۴- کارکنان رادیوی پیک ایران، ۳ بهمن، از آلمان[۲، ۵۲۹]‏
‏۵- کمیته مرکزی حزب توده و اختلافات در دسته‌بندی‌های داخل آن، ۷ بهمن، از آلمان[۱، ۲۷]‏
‏۶- منوچهر بهزادی، ۷ بهمن، از انگور[۱، ۲۶۲]‏
‏۷- کمیته مهاجرین در شوروی، ۷ بهمن، از آلمان[۱، ۴۶۳]‏
‏۸- حبیب‌الله فروغیان، ۷ بهمن، از انگور[۲، ۲۵۳]‏
‏۹- احمدعلی رصدی، ۱۱ بهمن، شامل دستخط به روسی، از انگور[۱، ۴۴۲]‏
‏۱۰- غلامحسن قائم‌پناه، ۱۳ بهمن، شامل دستخط به روسی، از انگور[۲، ۳۰۳]‏
‏۱۱- منوچهر [انوشیروان] ابراهیمی، ۱۹ تیر ۱۳۴۷، از انگور[۱، ۱۰۶]‏

او شماره‌ی تلفن اغلب این افراد را در مسکو و نشانی منزل‌شان را نیز به روسی نوشته‌است. دو ‏مورد از نشانی‌ها دستخط شخصی‌ست که روسی می‌داند (مورد قائم‌پناه تردیدی به‌جا نمی‌گذارد ‏که دستخط متعلق به رضاست)، و برخی دیگر را با حروف لاتین اما به زبان روسی، و در نتیجه به ‏غلط تایپ کرده‌اند.‏

رضا از دادستان می‌خواهد که کاری بکند که او بتواند به ایران برگردد[۵، ۱۹]. اما پیداست که این‌ها ‏و تک‌نویسی‌های دیگری که در کتاب نیامده، برای ساواک کافی نبوده‌است. چندی بعد از تک‌نویسی ‏ردیف ۱۱ بالا، دادستان به رضا در پاریس تلفن می‌زند، رضا را به کلن فرا می‌خواند و به او می‌گوید: ‏‏«من دیگر نمی‌توانم برای تو کاری بکنم،‌ خود دانی. الان هم به من به چشم بد نگاه می‌کنند.» رضا ‏می‌گوید: «من خیلی متأثر شدم و برگشتم پاریس. نامه‌ای به زنم نوشتم. نوشتم که ما عمری با ‏هم زندگی کردیم، روزگار بد و خوب را با هم گذراندیم. [...] حالا روزگار ما را از هم جدا کرده‌است و ‏نمی‌دانم همدیگر را خواهیم دید یا نه؟ [...] نامه‌ی دردناکی بود.»[۵، ۱۹] همین نامه را برادرش ‏فضل‌الله رضا در ایران به جریان می‌اندازد و از جمله با مراجعه به نعمت‌الله نصیری، رئیس وقت ‏ساواک، راه بازگشت عنایت‌الله رضا را به ایران می‌گشاید. رضا سه یا چهار ماه پس از تک‌نگاری درباره ‏انوشیروان ابراهیمی و لو دادن هویت او به ایران بر می‌گردد.‏

‏«گربه‌ی مرتضی‌علی» و «آدم عجیب»‏


شخصیت عنایت‌الله رضا، چنان که از «ناگفته‌ها»ی خود او بر می‌آید، به گونه‌ای‌ست که او همیشه، ‏در همه جا و در هر شرایطی می‌خواهد «شاگرد اول»‌ باشد و در این راه پای‌بند هیچ اصول و ‏معتقداتی نیست. او در آن‌سوی ارس پس از کمی سامان گرفتن در جمهوری آذربایجان شوروی، با ‏آن که از فرقه‌ی دموکرات آذربایجان نفرت دارد و رهبران آن را «حیوانات» می‌نامد[۵، ۲۴۴] (و در ‏جایی دیگر می‌گوید که «صفر قهرمانی آدم کم‌شعوری بود»[۵، ۷۲])، زیر مدیریت یکی از همان به ‏گفته‌ی او «حیوانات»، یعنی میر قاسم چشم‌آذر برای رادیوی فرقه‌ی دموکرات آذربایجان «مقاله ‏می‌نوشتیم و در جلسات نویسندگان شرکت می‌کردیم.»[۵، ۱۰۸] و شادمان است از این که ‏‏«جهانشاهلو نسبت به عده‌ای مثل من نظر مثبت داشت و می‌گفت این‌ها خوب می‌نویسند.»[۵، ‏‏۱۰۹]‏

او با جلب نظر همان «حیوانات» اجازه می‌یابد که در دانشکده‌ی حزبی باکو درس بخواند و سپس ‏وارد دانشگاه باکو بشود و دکترای فلسفه بخواند. درسش خوب است، اما او استادش آکادمیسین ‏الکساندر روسکوویچ ماکاولسکی را «تر و خشک» هم می‌کند. می‌گوید:«وقتی وارد دانشکده ‏می‌شد دستش را می‌گرفتم و او را از پله‌ها بالا می‌بردم. عصا و پالتوش را می‌‌گرفتم و آویزان ‏می‌کردم»[۵، ۸۸]، و استاد در پایان چنان تأییدیه‌ای برای او می‌نویسد که آکادمیسین دینفیک در ‏مسکو تا به آن روز مشابه‌اش را [از لحاظ تعریف از دانشجو] به قلم ماکاولسکی ندیده‌است[۵، ۸۷].‏

رضا با سراپای سیاست جمهوری آذربایجان درباره‌ی ایران مخالف است. می‌گوید که رادیوی باکو (که ‏جدای از رادیوی فرقه بود) در برنامه‌هایش برای ایران «به احساسات ترکی به شکل‌های مستقیم و ‏غیر مستقیم» «به‌شدت» دامن می‌زد[۵، ۱۵۰] و با نگاهی به فهرست آثار رضا[۱۸، ۴۱ تا ۴۳] ‏می‌دانیم که یکی از دغدغه‌های او و یکی از رسالت‌های بزرگی که او برای خود قائل بود، مبارزه با ‏موجودیت زبان ترکی در آذربایجان بود، زیرا که «مردم آذربایجان [...] خود را اصلاً ترک نمی‌دانستند. ‏این که امروز آن‌ها شناختی از خود ندارند، بدبختی بزرگی است که دامنگیر ما شده‌است. به ‏عبارتی این‌ها هویت خودشان را گم کرده‌اند و متأسفانه به هویت‌های ساختگی پناه می‌برند»[۵، ‏‏۱۲۳]. اما برخلاف همه‌ی این باورهایش، هم‌زمان با تحصیل، و حتی پس از دکترایش هم (در سال ‏‏۱۹۵۱)، در زمانی که روزها در «کتابخانه لنین» می‌نشیند و درباره‌ی سیاست روس‌ها و آذربایجانی‌ها ‏برای جدا کردن آذربایجان از ایران سند گردآوری می‌کند[۵، ۴۷ تا ۵۰]، در همان رادیوی باکو آن‌چنان ‏خوب کار می‌کند که پس از اخراج از فرقه و رفتن به مسکو، نخست رئیس کل رادیوی باکو، و چندی ‏بعد رئیس بخش فارسی رادیوی باکو، در مسکو به سراغش می‌آیند و وعده‌ی دو برابر حقوقش را در ‏رادیوی مسکو می‌دهند تا به رادیوی باکو برگردد[۵، ۱۷۲].‏

او از لحظه‌ی ورود به مسکو در پایان سال ۱۹۵۵ (آذر ۱۳۳۴) برای رادیوی مسکو مقاله می‌نویسد و ‏ترجمه می‌کند، و به‌زودی در رادیو به شکل رسمی به کار گرفته می‌شود. چندی بعد او تا مقام ‏‏«مترجم درجه عالی»، یعنی بالاتر از درجه یک بالا می‌رود[۵، ۲۶۷] و شادمان است از این که ‏سمیونوف رئیس رادیوی مسکو «بارها اعلام کرده‌بود که این کارمند [یعنی رضا] انترناسیونالیست ‏است. همه‌جانبه است. وقتی می‌خواستم به چین بروم، او نمی‌خواست از آن‌جا بروم»[۵، ۲۱۰].‏

رضا دو هفته پس از پایان پلنوم وسیع چهارم حزب، در اوت ۱۹۵۷ (۱۳۳۶) برای کار در رادیوی پکن به زبان فارسی، به ‏چین اعزام می‌شود. آن جا او گذرانی بهتر و مرفه‌تر از مسکو دارد،‌ اما دل‌زده است و جامعه‌ی ‏آرمانی خود را در چین نیز نیافته است. با این حال می‌گوید: «در اداره‌ی رادیو که کار می‌کردم، خیلی به من ‏محبت می‌کردند. [...] خدمت می‌کردم و خیلی راحت بودم.»[۵، ۲۳۸]. او برای بهتر شدن ‏برنامه‌های رادیوی چینیان «از سر دلسوزی با آنان دعوا» هم می‌کند، و تا اوت ۱۹۵۹، یعنی دو سال ‏تمام آن چنان خوب برایشان کار می‌کند که در میان نزدیک به ده توده‌ای کارمند رادیوی پکن، تنها ‏کسی‌ست که یک مدال از چوئن لای نخست‌وزیر چین دریافت می‌کند: «برای خدمت شما در ‏ساختمان سوسیالیسم در چین»[۵، ۱۸۹].‏

او می‌گوید که با پایان مأموریت در چین، «زمانی که در رادیو مسکو کار می‌کردم، مورد توجه فراوان ‏بودم. آقای سمیونوف، رئیس آن‌جا، اقدام کرد و نامه‌ای نوشت مبنی بر این که ما به این فرد نیاز ‏داریم و علاقه‌مندیم که برگردد.»[۵، ۲۳۶] رضا به مسکو بر می‌گردد و چنان که می‌دانیم تا بیش از ‏شش سال پس از آن نیز، تا خروج از شوروی، با وجود داشتن سودای گریز از شوروی در اواخر آن ‏دوران، می‌پذیرد که بیش از پنجاه نفر اعضای حزب توده ایران در مسکو او را به مقام عضویت در ‏هیئت سه‌نفری مسئولان کمیته‌ی حزبی مسکو انتخاب کنند، و هم‌زمان در رادیو نیز جانانه به ‏‏«دوستان» (اصطلاح توده‌ای‌های مقیم شوروی در اشاره به رفقای میزبان، یعنی شوروی‌ها) خدمت ‏می‌کند.‏

پس از ورود رضا به ایران، برادرش و شجاع‌الدین شفا رئیس «کتابخانه بنیاد پهلوی» کمکش می‌کنند ‏تا در این کتابخانه مشغول به کار شود و تا مقام معاونت علمی و پژوهشی بالا می‌رود. شفا با ‏‏«شرفیاب» شدن به حضور شاه شفاعت رضا را می‌کند و شاه دستور می‌دهد که احکام اعدام رضا ‏را از پرونده‌اش پاک کنند. به‌زودی راه تدریس در دانشگاه‌ها نیز به‌روی رضا گشوده می‌شود. در این ‏دوران نیز او با جان و دل کار می‌کند. او را به عضویت در هیئت امنای پژوهشگاه علوم انسانی ‏می‌گمارند، و چندین کتاب پر فروش و مقالات بی‌شماری می‌نویسد و ترجمه می‌کند. او که «اهل ‏این کار» نبود، افتخار می‌کند که «بسیاری از کاردارها و دیپلمات‌های قدیمی شاگردان» او بوده‌اند[۵، ‏‏۲۷]، به حضور امیرعباس هویدا نخست‌وزیر، و محمدرضا شاه نیز «شرفیاب» می‌شود، و چندین مدال ‏و نشان از دست این و آن دریافت می‌کند[۱۸، ۳۹]. او در ضمن مشاور عالی اداره‌ی ممیزی و نظارت ‏بر فعالیت‌های فرهنگی و هنری وابسته به دایره‌ی چهارم ساواک نیز بود، با تخصص در زمینه‌ی ‏اجازه‌ی انتشار به کتاب‌های مربوط به اتحاد شوروی و کتاب‌هایی که کلمه‌ای درباره‌ی آذربایجان در ‏آن‌ها یافت می‌شد.‏

عنایت‌الله رضا کتابش را به نخست‌وزیر امیرعباس هویدا تقدیم می‌کند. عکس از کتاب «ناگفته‌ها»‏

عنایت‌الله رضا نفر نخست از چپ، با دو مدال بر سینه، هنگام شرفیابی به حضور شاه. عکس از کتاب «ناگفته‌ها»‏
پس از انقلاب نیز عنایت‌الله رضا هنوز «شاگرد اول» است. فرشته‌ی نجات او اکنون «استاد مطهری»ست[۱۸، ۳۹]. فردای انقلاب او را به سرپرستی همان کتابخانه و نیز مسئولیت دبیرخانه‌ی کنگره ‏ایران‌شناسی می‌گمارند. پس از دوره‌ای فترت، در دانشگاه امام صادق، دانشکده روابط بین‌المللی ‏وزارت امور خارجه، و پژوهشگاه علوم انسانی تدریس می‌کند. او را در مرکز دائرةالمعارف بزرگ ‏اسلامی به کار می‌گیرند و او در آن‌جا نیز جان‌فشانی می‌کند. همچنین به ریاست بخش جغرافیای ‏این مرکز گمارده می‌شود، و چند جایزه‌ی کتاب سال و غیره به او می‌دهند[۱۸، ۳۹]. ‏

علی همدانی، یکی از تهیه‌کنندگان کتاب «ناگفته‌ها»ی رضا، در مقاله‌ای جداگانه با عنوان ‏‏«عنایت‌الله رضا، الگوی آزادگی، شرافت، راستی»، ادعا می‌کند که مخالفان عنایت‌الله رضا دو ‏دسته‌اند: «نخست باورمندان به آرمان‌های کمونیسم که دکتر عنایت‌الله رضا را خائن به آرمان‌های ‏خود می‌دانند و دیگری پان‌ترکیست‌ها که خود را مدعی مردم آذربایجان قلمداد می‌کنند[...]»[۱۸، ‏‏۴۱]. اما فرنگیس اکتشافی، از اعضای حوزه‌ی حزبی عنایت‌الله رضا در مسکو، که از شوروی گریخته ‏و در برلین (غربی) زندگی می‌کند، گیلک است؛ نه «باورمند به آرمان‌های کمونیسم» است و نه ‏‏«پان‌ترکیست که خود را مدعی مردم آذربایجان قلمداد» کند. او می‌گوید: «آقای رضا یک آدم پخته و ‏با مغزی است. شما باید این را بدانید. او می‌تواند در هر جایی که باشد مطابق همان محیط رفتار ‏بکند. [...] رضا در مسکو هم همین‌طور بود [...] او هر جا که بود می‌توانست خودش را نگه دارد؛ به ‏ساز همان دولت یا مقامی قرار گیرد [برقصد] که زندگی می‌کرد. فکر کنید حالا چطور خودش را با آن ‏رژیم [اسلامی] هماهنگ می‌سازد. همه کس نمی‌تواند این کار را بکند. جلوی او همیشه باید یک علامت ‏سؤال گذاشت. [...] باید این آدم را نشاند و به او گفت: در تو چه چیزی وجود دارد که مثل گربه‌ی ‏مرتضی‌علی مرتباً چهاردست‌وپا پایین می‌آیی و مورد اعتماد مقام بالا و دولتی که در آن محیط ‏باشی، قرار می‌گیری؟»[۱۹، ۳۷۶]‏

پرویز اکتشافی همشهری و دوست دیرین عنایت‌الله رضا نیز عضو حوزه‌ی حزبی رضا در مسکو ‏بوده‌است و حتی پس از بازگشت رضا به ایران رابطه‌ی دوستانه‌ای با او دارد و رضا در سفر از ایران ‏به برلین، به خانه‌ی اکتشافی می‌رود. اکتشافی دو نمونه از دورویی عنایت‌الله رضا را از دوران زندگی ‏در مسکو تعریف می‌کند: یک بار لحظه‌ای پس از بدگویی رضا از فرج‌الله میزانی و بار دیگر لحظه‌ای ‏پس از بدگویی او از احمدعلی رصدی برای اکتشافی، با رو در رو شدن با آنان در حضور اکتشافی، ‏آن‌چنان گرم و دوستانه با آنان خوش و بش و روبوسی می‌کند و چاپلوسی می‌کند که اکتشافی به ‏او اعتراض می‌کند. اکتشافی می‌گوید: «[رضا] می‌تواند با دشمن خود چنان برخورد کند که خود را ‏دوست او نشان بدهد. یک چنین حالتی دارد. چنین آدم عجیبی است.»[۱۹، ۳۷۷ و ۳۷۸]‏

در توصیف شخصیت رضا از دوران دوساله‌ی زندگی او در پاریس سخنی نگفتم. اکنون می‌خواهم ‏بپرسم که عنایت‌الله رضا در آن دوران در تک‌نویسی‌هایش برای سرهنگ دادستان، و آن‌چه خود ‏می‌گوید که در داخل از او پرسیده‌اند، یعنی در لو دادن رفقای سابقش نیز، آیا در نقش «شاگرد اول» نبوده‌است؟ باشد تا روزی ‏همه‌ی اسناد منتشر شود.‏

استکهلم، ۲۵ نوامبر ۲۰۱۹‏
این نوشته در وبگاه «ایران امروز» نیز در این نشانی منتشر شده‌است.‏

نیز بنگرید به این نوشته:
https://shivaf.blogspot.com/2019/12/hekayate-an-ke-ahle-in-kar-naboud-2.html
‏-----------------------------------------------------‏
‏[۱] – «چپ در ایران به روایت اسناد ساواک، کادرهای حزب توده»، مرکز بررسی اسناد تاریخی ‏وزارت اطلاعات، تهران، پاییز ۱۳۸۲، جلد اول.‏
‏[۲] – «چپ در ایران به روایت اسناد ساواک، کادرهای حزب توده»، مرکز بررسی اسناد تاریخی ‏وزارت اطلاعات، تهران، پاییز ۱۳۸۲، جلد دوم.‏
‏[۳] – اسناد بابک امیرخسروی در اینترنت، پرونده‌ی ۱۹، ردیف ۱۴، صفحه ۲۱۶.‏
http://www.babakamirkhosrovi.com/documents
‏[۴] – این نقد را نیز ببینید: علی امینی نجفی، «عنایت‌الله رضا و خاطره‌گویی در تنگنای فراموشی»، ‏در بی.بی.سی. فارسی.‏
https://www.bbc.com/persian/arts/2013/11/131120_l51_aa_enayat_reza_book
‏[۵] - «ناگفته‌ها، خاطرات دکتر عنایت‌الله رضا – در گفت‌وگو با عبدالحسین آذرنگ، علی بهرامیان، ‏صادق سجادی و علی همدانی»، نشر نامک، تهران ۱۳۹۱.‏
‏[۶] – زیست‌نامه‌ی حسن علوی کیا در ویکی‌پدیا.‏
https://en.wikipedia.org/wiki/Hassan_Alavikia
‏[۷] – اشپیگل ۱۶ اکتبر ۱۹۶۷ (۲۴ مهر ۱۳۴۶).‏
https://www.spiegel.de/spiegel/print/d-46196304.html
‏[۸] – گفت‌وگوی عرفان قانعی فرد با علوی کیا.‏
www.asrkhabar.com/fa/news/18850‎
‏[۹] - شجره‌ی شاهزاده اکبرمیرزا دادستان در اینترنت.‏
https://www.royalark.net/Persia/qajar10.htm
‏[۱۰] – «در دامگه حادثه – بررسی علل و عوامل فروپاشی حکومت شاهنشاهی» گفت‌وگویی با ‏پرویز ‏ثابتی مدیر امنیت داخلی ساواک، عرفان قانعی فرد، شرکت کتاب، لوس‌آنجلس، ۲۰۱۲، ص ‏‏۵۷۶؛ و نیز «ساواک – سازمان اطلاعات و امنیت کشور (۱۳۵۷ – ۱۳۳۵)»، مظفر شاهدی، تهران، ‏مؤسسه مطالعات و پژوهش‌های سیاسی، ۱۳۸۶، ص ۱۲۶.‏
‏[۱۱] – روزنامه پیغام امروز، ۲۰ فروردین ۱۳۵۸.‏
https://iran-archive.com/sites/default/files/sanad/peighame-emruz-00027-1358-01-20.pdf‎
‏[۱۲] – روزنامه پیغام امروز، ۲۸ فروردین ۱۳۵۸.‏
https://iran-archive.com/sites/default/files/sanad/peighame-emruz-00034-1358-01-28.pdf‎
‏[۱۳] – روزنامه اطلاعات ۳۱ مرداد ۱۳۵۸.‏
http://mashruteh.org/wiki/images/9/90/Ettelaat13580531.pdf
‏[۱۴] – گفت‌وگوی فلیکس آقایان، طرح تاریخ شفاهی ایران، حبیب لاجوردی، دانشگاه هاروارد. تاریخ ‏مصاحبه ۵ مارس ۱۹۸۶، پاریس. متن شماره ۱ پیاده‌شده از نوار، ص ۷.‏
https://iiif.lib.harvard.edu/manifests/view/drs:2823276$10i
‏[۱۵] – درباره‌ی تیمور بختیار در نشریه‌ی جوان آنلاین.‏
https://www.javanonline.ir/fa/news/931387‎
‏[۱۶] – سایت خانوادگی اکبر دادستان.‏
https://www.geni.com/people/Akbar-Dadsetan/5457698709630136298‎
‏[۱۷] – جدول رؤسای دانشگاه تهران در وبگاه دانشگاه.‏
https://ut.ac.ir/fa/page/223/‎
‏[۱۸] – مجله‌ی «نگاه نو»، شماره ۸۶، ویژه‌نامه بزرگداشت عنایت‌الله رضا، تهران، تابستان ۱۳۸۹.‏
‏[۱۹] – خاطرات سرگرد هوایی پرویز اکتشافی، به کوشش حمید احمدی، چاپ اول اردیبهشت ‏‏۱۳۷۷، طرح تاریخ شفاهی چپ ایران، چاپخانه مرتضوی، کلن (آلمان).‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

19 September 2019

کتاب‌شناسی خاطرات حزب توده ایران

برخی دوستان خواننده‌ی نوشته‌های من درباره‌ی تاریخ معاصر ایران و حزب توده ایران اغلب سراغ منابعی را برای ‏مطالعه‌ی بیشتر از من می‌گیرند. اکنون توجه علاقمندان را به مقاله‌ای با عنوان «کتاب‌شناسی خاطرات حزب توده ایران» ‏جلب می‌کنم که به قلم بهمن زبردست در تازه‌ترین شماره‌ی مجله‌ی «نگاه نو» (شماره ۱۲۲، تابستان ۱۳۹۸) در تهران منتشر ‏شده‌است.‏

نویسنده در این مقاله مشخصات ۲۲۹ کتاب خاطرات را درباره‌ی حزب توده ایران گرد آورده‌است. متن آن مقاله را (استثناءً!!) ‏در این نشانی می‌یابید.‏

نشانی مجله‌ی «نگاه نو»: ‏http://negahenou.ir

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

14 August 2019

شستاکوویچ و دیگر نام‌ها

منتشر شد!‏
تازه‌ترین شماره‌ی مجله‌ی «جهان کتاب»، سال بیست‌وچهارم، شماره ۳-۵، خرداد – مرداد ۱۳۹۸ منتشر شد.‏

در این شماره نوشته‌ای از من هم درج شده‌است در ویرایش نام‌ها (و مواردی دیگر) از کتاب «ترس و تنهایی، کوارتت‌های دمیتری ‏شاستاکوویچ»، نوشته‌ی بابک احمدی، چاپ سوم، زمستان ۱۳۹۳، نشر مرکز.‏

ویراستاران مجله خود نوشته‌ی مرا نیز ویراسته‌اند و تغییراتی در آن وارد کرده‌اند. بسیاری از این تغییرات برای کوتاه کردن نوشته‌ام ‏و برای صرفه‌جویی در جاست، که من اعتراضی بر آن‌ها ندارم. اما در دو مورد تغییری که داده‌اند برایم بسیار تلخ و دردآور است!‏

‏۱- جمله‌ای اضافه کرده‌اند و در آن ترکیب «بحث‌برانگیز» را به‌کار برده‌اند! من هرگز نمی‌نویسم «بحث‌برانگیز» و اعتقاد دارم که ‏ترکیب واژه‌های دیگر با «برانگیز» که هر چه بیش‌تر در زبان فارسی رایج می‌شود، بسیار «چندش‌برانگیز»، «استهزابرانگیز»، ‏‏«عصبانیت‌برانگیز»، و حتی «تهوع‌برانگیز» است! برای همه‌ی این ترکیب‌های زشت، جانشینان بسیار زیبا‌تری در فارسی وجود داشته ‏و دارد. کافیست که نویسنده کمی مغزش را به کار اندازد: «چندش‌آور»، «خنده‌دار»، «خشم‌آور»، «تهوع‌آور» و... نوشته‌اند: «شیوه‌ی ‏نگارش نام‌های خارجی به زبان فارسی یکی از موضوعات بحث‌برانگیز است.» این جمله در نوشته‌ی من وجود نداشت، اما اگر قرار بود ‏مفهومی مشابه بنویسم، می‌نوشتم: «شیوه‌ی نگارش نام‌های خارجی به زبان فارسی اغلب بحث ایجاد می‌کند».‏

خود آن «بر» در «برانگیز» زشت‌تر از هر چیز است! این گونه که کم‌وبیش همه و به این میزان «برانگیز» به کار می‌برند، به‌زودی باید ‏نام خانم روح‌انگیز را هم عوض کنیم و بگوییم «روح‌برانگیز»!‏

‏۲- نوشته‌ام «زبان گیلکی» و «زبان لری»،‌ اما ویراستاران در هر دو مورد به‌جای «زبان» نوشته‌اند «گویش». برای من هیچ جای بحث ‏ندارد که هم گیلکی و هم لری زبان هستند و نه «گویشی» از فارسی یا زبانی دیگر. جا دارد اضافه کنم که «تجزیه‌طلب» هم نیستم!‏ جالب است که در همین شماره‌ی مجله مطلبی دارند در معرفی کتاب «دستورنامه و فرهنگ واژگان زبان لری»!

فایل پ.د.اف نوشته‌ام (۴ صفحه) در این نشانی موجود است.‏
برای آگاهی از دیگر محتویات مجله، روی تصویر بالا کلیک کنید.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

12 August 2019

زیر چاپ

چاپ دوم رمان «عروج» اثر نویسنده‌ی بلاروس واسیل بی‌کوف، این بار با نام اصلی «سوتنیکوف» و ‏در قطع جیبی تا چند هفته‌ی دیگر منتشر می‌شود:‏
تهران، انتشارات وال.‏

نویسنده‌ی بزرگ چک واسلاو هاول درباره‌ی همکار بلاروس خود می‌گوید: «من برای واسیل بی‌کوف ‏به خاطر مخالفتش با رژیم تمامیت‌خواه در بلاروس، احترام زیادی قائل هستم. طی ملاقاتی که با هم ‏داشتیم، هرگز امیدش را برای ایجاد تغییرات مثبت در آینده‌ی کشورش از دست نداده‌بود. احساس ‏می‌کنم بین سرنوشت ما دو نفر پیوندی وجود دارد. افسوس که مثل ما در چکسلواکی، لهستان یا ‏مجارستان بخت آن‌قدر با او یار نبود تا تغییرات را در کشور خود تجربه کند.»‏

زمستان ۱۹۴۲، در پی حملهٔ نازی‌ها به شوروی و اشغال بلاروس، و در شرایطی که سرما بیداد ‏می‌کند، دو پارتیزان را فرمانده گروه کوچک‌شان برای یافتن آذوقه می‌فرستد، و این آغاز ماجراهایی در ‏میان برف و یخ و جدال با خودی‌هایی‌ست که به مزدوری آلمان‌ها در آمده‌اند. داستان «سوتنیکوف» ‏از درگیری‌های درونی انسان‌ها، قرار گرفتن بر سر دوراهی‌های وجدان و اخلاق و زندگی و مرگ ‏می‌گوید، از زشتی و پلیدی جنگ و تباه شدن ارزش‌های انسانی در جنگ، و فداکاری‌ها و از ‏خودگذشتگی‌هایی که در سایه‌ی جنگ به ضد خود بدل می‌شوند.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

27 June 2019

بار دیگر اخگر

هر چه بیشتر چنین نوشته‌هایی را می‌خوانم، یا خود می‌نویسم، تلخی و دریغ و درد بیشتری بر ‏جانم می‌نشیند و دلم بیشتر برای اخگر و اخگرها تنگ می‌شود.‏ چه کنم... چه کنم...؟

دو سال پیش نوشته‌ای با عنوان «اخگر، مخالفی در میان رهبران حزب توده ایران» منتشر کردم. ‏اکنون آن نوشته را با استفاده از اطلاعات تازه‌ای که در «زیستن به وقت مهر، رفتن به ماه شهریور» ‏آمده، و نیز با نکات تازه‌ای که خود به یاد آوردم، تکمیل و بازویرایش کرده‌ام، که در این نشانی یافت ‏می‌شود.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

23 May 2019

از جهان خاکستری - ۵۳

بازنشر نوشته‌ای قدیمی به مناسبت پخش سریال «چرنوبیل» از شبکه‌ی HBO
(بریده‌ای از کتاب «قطران در عسل»)

ساعت پنج بامداد به‌دشواری خود را از رختخواب بیرون کشیده‌بودم، چای با نانی که هرگز به آن عادت نکردم و به ‏نان‌بودن نپذیرفتمش خورده‌بودم، در را آهسته پشت سرم بسته‌بودم، و اکنون ‏به‌سوی ایستگاه اتوبوس می‌رفتم تا خود را به سر کار برسانم.‏

شنبه بود، تعطیل بود، و خلوت بود. اتوبوس شماره ۷۵ روزهای شنبه سر وقت نمی‌آمد و باید تا ایستگاه دیگری ‏چند صد متر ‏دورتر می‌رفتم که اتوبوس‌های بیشتری داشت. خورشید می‌درخشید و آفتاب سرد بهاری می‌تابید. ‏ اما دل و دماغ لذت بردن از این ‏آفتاب را نداشتم. پوستی بر استخوانی شده‌بودم. همه‌ی لباس‌های بنجلی که داشتم به تنم زار می‌زدند. کمرم درد می‌کرد؛ پاهایم درد می‌کرد؛ روحم درد می‌کرد... ‏کمبود خواب داشتم. دو سال تمام بود که خواب سیر و خوش و گوارایی نداشته‌بودم. همین فکر بی‌خوابی و ‏تلاش برای خوابی سیر، خود شکنجه‌ای شده بود. ساعت خواب و بیداری من، که شیفتی، و چندی شیفت ‏شب تا صبح کار می‌کردم، به‌کلی به‌هم ریخته‌بود و با ‏صدای بال مگسی هم بی‌خواب می‌شدم، از این دنده به آن دنده می‌غلتیدم و نمی‌توانستم به خواب روم: ‏خواب، خواب... یک جرعه خواب شیرین...، کجایی آخر؟

و اکنون، روز تعطیل شنبه هم این یک جرعه خواب بامدادی را حرامم کرده‌بودند: شنبه‌ی کار بود؛ سوبوتنیک Subbotnik بود، ‏یعنی کار رایگان کارگری در تعطیل شنبه به‌سود دولت ِ کارگری. نزدیک شصت سال پیش، در ۱۲ آوریل ۱۹۱۹ کارگران ایستگاه راه ‏آهن مسکو به کازان تصمیم گرفتند که روز شنبه را به‌رایگان اضافه‌کاری کنند و ایستگاه را از زباله‌ها و ‏آلودگی‌های انقلاب اکتبر پاکسازی کنند: اکنون دولت کارگری بر سر کار بود، و طبقه‌ی کارگر می‌بایست به دولت ‏یاری برساند. با نظریه‌پردازی لنین این رسم پا گرفت و ادامه یافت. سوبوتنیک در اصل داوطلبانه بود و می‌بایست داوطلبانه باشد، اما اکنون ‏ماهیت دیگری یافته‌بود: نمره‌های منفی در نامه‌ی اعمالت ثبت می‌شد اگر در سوبوتنیک، که چند بار در سال پیش ‏می‌آمد، شرکت نمی‌کردی، حتی اگر عضو حزب کمونیست نبودی.‏ شصت سال پس از انقلاب، دولت کارگری هنوز نیازمند ‏آن بود که من ِ بیمار خود را از خواب آشفته و رختخوابی که از دست‌وپا زدن‌هایم میدان جنگ را می‌مانست ‏بیرون بکشم، و برایش به‌رایگان کار کنم.

با این اتوبوس بایست تا میدان "کلارا تستکین" می‌رفتم، چند صد متر پیاده می‌رفتم و بعد سوار تراموای ‏می‌شدم تا خود را به کارخانه‌ی ماشین‌سازی "انقلاب اکتبر" برسانم.‏

شنبه بود، شنبه ۲۶ آوریل ۱۹۸۶، ۶ اردیبهشت ۱۳۶۵، و غرق افکار آزارنده به‌سوی ایستگاه اتوبوس می‌لنگیدم ‏که ناگهان تکه ابر کوچکی که هیچ نفهمیدم از کجا آمد، راه بر آفتاب بست، و بارانی بسیار ریز و بی‌معنی باریدن ‏گرفت. بارانی به این ریزی هرگز ندیده‌بودم. بی‌اختیار به یاد کاریکاتورهایی افتادم که آدم تیره‌روزی را نشان ‏می‌دهد که تکه ابر کوچکی بالای سرش سبز می‌شود و فقط روی او آب می‌پاشد. اما اتوبوس داشت از دور ‏می‌آمد و بایست می‌دویدم تا خود را به آن برسانم، و وقت نداشتم که به حال خود دل بسوزانم.‏

‏***‏
گریگوری ایوانوویچ (گریشا)، اهل اوکراین و ماستر (سرپرست) بخش تراشکاری چرخ‌دنده‌ها، مرا زیر بال خود ‏گرفته‌بود و هر روز ناهار مرا در همان خیابان "اکتبر" به رستورانی بهتر از آن که در کارخانه داشتیم می‌برد. آن‌جا ‏به خرج خودم، و با برخی تخفیف‌هایی که مخصوص او بود و با اعمال نفوذ او به من هم می‌دادند، خوراک بهتری ‏به من می‌خوراند. او با آن‌که عضو حزب بود، از امتیاز ماستر بودن بهره برده‌بود و روز شنبه نیامده‌بود، و اکنون، روز ‏دوشنبه، سر میز ناهار سر در گوشم برد و آهسته گفت: شنیده‌ام که اتفاق بدی افتاده. زیاد بیرون از خانه نباش!‏

من ِ کم‌گوی، که زبان‌ندانی هم کم‌گوی‌ترم می‌کرد، گیج از بی‌خوابی مزمن، تنها سری تکان دادم و با خود فکر کردم: چه اتفاقی؟ ‏چه ربطی دارد؟ بیرون خانه، درون خانه...؟ که چی؟ یعنی چی؟

‏***‏
همان دوشنبه، ۲۸ آوریل ۱۹۸۶، کارکنان نیروگاه هسته‌ای فورشمارک ‏Forsmark‏ در سوئد هنگام ترک کار، و ‏هنگامی که به رسم روزانه از برابر دستگاه‌های اندازه‌گیری ذرات اتمی می‌گذشتند تا به خانه بروند، به دردسر ‏افتادند: دستگاه چیزی نشان می‌داد که هیچ کس از آن سر در نمی‌آورد: این کارکنان در معرض پرتو اتمی قرار ‏گرفته‌بودند که از نیروگاه خودشان نمی‌آمد! ردگیری‌ها آغاز شد، و عکس‌های ماهواره‌ای جهان غرب نشان داد که ‏در شوروی اتفاقی افتاده‌است، و سروصدای رسانه‌های غربی آغاز شد.‏

‏***‏
روز سه‌شنبه گریگوری ایوانوویچ که پیش‌تر زیر گوشم گفته‌بود که پنهانی به رادیوی "اروپای آزاد" گوش می‌دهد، ‏در جمع ما کارگران بریگاد ِ چرخ‌دنده‌تراشان آشکارا گفت که شنیده که حادثه‌ای در یک نیروگاه هسته‌ای در همان ‏حوالی رخ داده و "همه می‌گویند" که بهتر است آدم زیاد بیرون نباشد. ساشا، بریگادیر (رهبر گروه کاری) ما، ‏شاد و خندان چون همیشه، کف دست راستش را حرکتی داد، مانند آن‌که توپ تنیس را به زمین بزند، و گفت: ‏‏"هسته، مسته برود به درک! ما که چیزی ندیدیم و نشنیدیم".‏

گریشا، که به "جرم" خاخول (اوکراینی ِ خنگ) بودن همواره پشت سر اسباب خنده و تفریح این بلاروس‌ها بود، با ‏حالتی جدی از زیر عینک همه را تماشا کرد و گفت: "حالا من گفتم. مواظب باشید." و برخاست و رفت. اما دیرتر ‏در راه ناهارخوری پرسید:‏

‏- روز شنبه بارون رو دیدی؟
‏- آره، خیلی عجیب بود...‏
‏- روی تو هم بارید؟
‏- یک کمی، زیاد نه. خیلی ریز بود. هیچ خیس نشدم. تازه، دویدم که به اتوبوس برسم...‏
‏- اون لباس‌ها رو بنداز دور! شیر بخور! زیاد! شراب قرمز هم گویا خوبه...

ای آقا! لباس بهتر از این ندارم. چه‌جوری بیاندازمشان دور؟ پولم کجا بود که شراب قرمز بخرم؟ شیر هم هیچ ‏دوست ندارم.

‏***‏
بزرگ‌ترین فاجعه‌ی هسته‌ای تاریخ روی داده بود: فاجعه‌ی نیروگاه هسته‌ای چرنوبیل. رسانه‌های غربی فریاد ‏می‌زدند، اما تلویزیون شوروی تا روزها و هفته‌ها از درشتی نخودهای کازاخستان، از برنامه‌های شاد نوجوانان در ‏اردوگاه‌های پیشاهنگی، و از بهروزی مردم شوروی سخن می‌گفت، و صف گرسنگان امریکایی را برای دریافت ‏سوپ رایگان در شهرهای واشینگتن و سیاتل نشان می‌داد. نخستین خبرهایی که درباره‌ی چرنوبیل دادند، ‏درباره‌ی قهرمانی‌های آتش‌نشانان، و "اختراع" یک بولدوزر بدون راننده با هدایت از راه دور بود که فناوری مه‌نورد ‏خودکار شوروی "لوناخود" در آن به‌کار رفته‌بود و به درون ویرانه‌های نیروگاه فرستاده بودندش: هیچ هشداری به ‏مردم داده نمی‌شد. رادیوهای فارسی‌زبان خارجی هم تنها از خود حادثه می‌گفتند و خبر چندانی از پی‌آمدهای ‏آن نداشتند. تنها گریشا بود که پیوسته هشدارمان می‌داد، و گوش شنوایی نبود.‏

سی نفر از کارکنان نیروگاه و آتش‌نشانان در نخستین روزها و ماه‌های پس از انفجار چرنوبیل در اثر سوختگی و ‏مسمومیت از پرتو رادیوآکتیو جان خود را از دست دادند. بیش از دویست نفر نیز دیرتر مردند. شش هزار کودک ‏سرطان گرفتند، و بخش‌های بزرگی از سراسر نیم‌کره‌ی شرقی آلوده شد.‏ (و نیز این‌جا)

اکنون در نقشه‌ی گسترش آلودگی منطقه می‌بینم که بخت یارمان بود و مینسک گویا آلوده نشد (برای تصویر بزرگ‌تر روی آن کلیک کنید. منبع نقشه). ‏اما چند ماه بعد به سوئد پناه بردیم، و در ماه مارس ۱۹۸۷ ما را به اردوگاهی درست در منطقه‌ای که بیشترین ‏باران‌های رادیوآکتیو از انفجار چرنوبیل بر آن باریده‌بود منتقل کردند. این‌جا همه‌گونه اطلاع‌رسانی ماه‌ها پیش از ‏ورود ما صورت گرفته‌بود: میوه‌های جنگلی را نباید خورد؛ قارچ نباید خورد؛ گوشت گوزن نباید خورد؛ برخی سبزیجات کاشت محل را ‏نباید خورد. اما به فکر کسی نرسید که این اطلاعات را به ما هم بدهند، و سواد سوئدی ما هنوز قد نمی‌داد تا ‏خود بخوانیم، بشنویم، و بدانیم: در شگفت بودم که چرا کسی این همه میوه‌های جنگلی را نمی‌چیند؟ ‏می‌چیدم، با لذت می‌خوردم.

اکنون ۲۵ [۳۴] سال از فاجعه‌ی چرنوبیل گذشته‌است، و من نمی‌دانم که آن باران میسنک و میوه‌های جنگلی ‏هوفورش چه بلایی بر سر ما آوردند. به عنوان مهندسی شیفته‌ی دانش و فن، شیفته‌ی انسان سازنده و آفریننده، ‏شیفته‌ی حماسه‌ی انسان کاوشگر، انسان بلندپروازی که پیوسته در تکاپوی دورتر بردن مرزهای دانش و توان ‏خویش است، طرفدار کاربرد صلح‌آمیز نیروی هسته‌ای هستم. اما از سوی دیگر این روزها جایی خواندم که یک ‏دانشمند سرشناس هسته‌ای با دیدن تلاش ژاپنی‌ها برای خنک‌کردن نیروگاه فوکوشیما با آب‌پاشیدن از آسمان، ‏از ناتوانی انسان در رفع و رجوع خطای خود اشک به چشم آورده. او این کار را به تلاش برای فرونشاندن ‏آتش‌سوزی جنگل با یک آفتابه آب تشبیه کرده‌است. او می‌گوید که انسان باید در کاربرد عملی دانش خود با ‏احتیاط بیشتری پیش برود. و راست می‌گوید. همه می‌دانیم که هر چیز خطرناکی را نباید به دست هر کودک ‏نادانی سپرد. کارد تیز دست خود کودک را می‌برد. و هنگامی که یکی از پیشرفته‌ترین کشورهای صنعتی جهان ‏نمی‌تواند آفریده‌ی دست خود را مهار کند، کشور عقب‌افتاده‌ای همچون ایران، با آقای دکتر رئیس جمهوری که ‏خیال می‌کند یک دانش‌آموز کلاس نهم می‌تواند در زیر زمین خانه‌اش نیروی هسته‌ای تولید کند، هنوز فرسنگ‌ها ‏دور از آن است که چاقویی تیز به دستش بدهیم.‏

پی‌نوشت ۱:
اگر دلش را دارید، عکس‌های پال فاسکو ‏Paul Fusco‏ را از چند آسایشگاه کودکان سرطانی در مینسک این‌جا ‏ببینید و داستان او را بشنوید.‏
با سپاس از محمد ا.‏
‏۹ آوریل ۲۰۱۱‏

پی‌نوشت ۲:
سریال «چرنوبیل» را از کانال HBO حتماً ببینید.
۲۳ می ۲۰۱۹

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

23 December 2018

نامه‌هایی از شوستاکوویچ

هزار بار نه!‏

هیچ یادم نیست کی‌بود. هرچه هست سال‌ها پیش بود که متنی را از سایت روزنامه‌ی انگلیسی ‏گاردین روی کاغذ چاپ کردم تا روزی ترجمه‌اش کنم. این هفت برگ تمام این مدت روی میز کارم خاک ‏می‌خوردند تا آن که در طول دو هفته‌ی گذشته به هر جان کندنی ترجمه‌اش کردم و اکنون در وبگاه ‏‏«ایران امروز» در این نشانی منتشر شده‌است.‏

بریده‌هایی‌ست از نامه‌های آهنگساز بزرگ دیمیتری شوستاکوویچ به دوستش ایساک گلیکمان. ‏توضیح بیشتر در همان متن آمده‌است.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

16 December 2018

از جهان خاکستری - ۱۲۰

سرود تنهایی

نشسته‌ام، زنجیرشده به دستگاه دیالیز. خون از سرخرگ بازویم از راه یک سوزن به قطر ۲ میلی‌متر، ‏و سپس لوله‌ای پلاستیکی جاری‌ست، به داخل دستگاه می‌رود، به کمک یک پمپ از فیلتری عبور ‏می‌کند، که جریان آب و مواد شیمیایی از همان فیلتر در جهت خلاف جریان خون باید مواد زاید را از ‏خونم جذب کند و در فاضلاب بریزد. پس از آن خون از راه لوله‌ای دیگر و سوزنی مشابه به سیاهرگ ‏بازویم بر می‌گردد.‏

تنها هستم، در خانه. دستگاه را در خانه برایم نصب کرده‌اند. خودم این سوزن‌ها را در سرخرگ و ‏سیاهرگم فرو می‌کنم، و خودم همه‌ی کارهای فنی و پزشکی دیالیز را انجام می‌دهم. در طول بیش ‏از یک سال گذشته، یک روز در میان کارم همین بوده. با مقدمات و مؤخرات، هر بار نزدیک ۷ ساعت ‏زنجیری این دستگاه هستم. با این حال کارم را نیمه‌وقت ادامه داده‌ام.‏

نیمه خواب و نیمه بیدار دارم روزنامه می‌خوانم. رادیو روشن است، روی کانال ۲ رادیوی سوئد، کانال ‏موسیقی. برنامه‌ی بررسی و امتیاز دادن به تازه‌ترین سی.دی‌های هفته پخش می‌شود. با شنیدن ‏نام شوستاکوویچ ناگهان خوابم می‌پرد و گوش‌هایم تیز می‌شود. یک سی.دی تازه با اجرای ‏سنفونی پنج او به بازار آمده! عجب! آهنگساز محبوب من و یکی از بهترین آثار او!‏

گوش می‌دهم. پاره‌ای از بخش نخست و پاره‌ای از بخش دوم سنفونی پنجم را پخش می‌کنند، و بعد ‏بحث بی‌پایانی‌ست درباره‌ی کیفیت اجرا و سلیقه‌ی این و آن داور. ای بابا! بخش سوم! بخش سوم ‏را پخش کنید! بخش محبوب مرا که بارها، از جمله دست‌کم دو بار در «قطران در عسل» آن را «تنها ‏دوست تنهاترین تنهایی‌هایم» نامیده‌ام.‏

انتظار به پایان می‌رسد و سرانجام درباره‌ی بخش سوم سخن می‌گویند. گویا بروشور و جلد این ‏سی.دی را رهبر لهستانی ارکستر کریشتوف اوربانسکی ‏Krzysztof Urbanski‏ به قلم خود نوشته، ‏و درباره‌ی بخش سوم نوشته‌است که این توصیف تنهایی بی‌کران خود شوستاکوویچ است...‏

با شنیدن این جمله ناگهان اشکم سرازیر می‌شود. این نخستین بار است که چنین تفسیری را از ‏کسی جز خودم می‌شنوم. هر تفسیر دیگری که دلتان بخواهد از آن کرده‌اند‍: از بیان خفقان دوران ‏استالین، تا غم تبعیدیان به سیبری، در زدن ان.ک.و.د و ناپدید شدن همسایه و... اما... من که ‏گفتم! من که گفتم! خیلی وقت پیش گفتم! چرا هیچ‌کس گوش نکرد؟ این سرود تنهایی یک انسان ‏است...‏

و بخش سوم را درست از آن‌جایی پخش می‌کنند که من آن را «پرنده‌ای تنها و خیس و باران‌خورده، ‏نشسته بر سیم تلگراف در دشتی تیره و بی‌انتها» توصیف کرده‌ام.‏

همه‌ی داوران به این سی.دی امتیاز ۵ از ۵ دادند!‏

اگر می‌خواهید توصیف رهبر ارکستر و تکه‌ای از بخش سوم سنفونی پنجم را از برنامه‌ی امروز ‏رادیوی کانال ۲ سوئد بشنوید، یک ماه فرصت دارید تا در این نشانی آن را بشنوید. نوار را تا ۱۶:۴۰ ‏جلو بکشید. صدا را بلند کنید!‏

بخش سوم سنفونی پنجم شوستاکوویچ را در این نشانی نیز، که به سلیقه‌ی من اجرای ‏خوبی‌ست، می‌توان شنید.‏

کتاب «قطران در عسل» اکنون در این نشانی به رایگان موجود است.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

18 November 2018

نمایشگاه آفیش‌های شوروی

گالری ‏Liljevalchs konsthall‏ در استکهلم نمایشگاهی از نزدیک به ۲۰۰ آفیش از خلاقیت ‏گرافیست‌های شوروی دهه‌ی ۱۹۲۰ ترتیب داده‌است. نمایشگاه روز ۱۲ اکتبر گذشته گشایش یافت ‏و تا ۶ ژانویه‌ی آینده ادامه دارد.‏

چند روز پیش با دوستی به دیدن نمایشگاه رفتیم. این ۲۰۰ آفیش را از مجموعه‌ی عظیم و ‏باورنکردنی یک شخص ژاپنی به‌نام روکی ماتسوموتو ‏Ruki Matsumoto‏ که بیست هزار آفیش دارد ‏به وام گرفته‌اند.‏

نزدیک ۹۰ درصد آفیش‌های نمایشگاه آثار دو برادر به نام‌های ولادیمیر و گئورگی استن‌برگ ‏Vladimir ‎& Giorgy Stenberg‏ است که برای فیلم‌های سینمای شوروی، و گاه خارجی، که در آن سال‌ها ‏تولید شده‌اند و در سینماها نمایش‌شان داده‌اند به روش لیتوگرافی نقاشی کرده‌اند. بنابراین چندان ‏نمونه‌ای از آفیش‌ها و پوسترهای تبلیغاتی شوروی در میان این تعداد از آثار این دو برادر در نمایشگاه ‏وجود ندارد. آثار آن دو، که در ضمن از اعقاب سوئدی‌هایی بوده‌اند که به روسیه‌ی سده‌ی نوزدهم ‏کوچیدند، از سطح هنری بسار بالایی برخوردار است و از تماشای آن‌ها سیر نمی‌شدیم. آثار آنان ‏هنوز الهام‌بخش گرافیست‌های جهان است. تمامی دیوار یکی‌از اتاق‌های نمایشگاه پر است از ‏آفیش‌هایی که گرافیست‌های امروز در سراسر جهان با الهام از آثار برادران استن‌برگ آفریده‌اند.‏

در میان ده درصد باقیمانده برخی آفیش‌های تبلیغاتی شوروی از آثار گرافیست‌های دیگر یافت ‏می‌شود. آثار گرافیک شاعر بزرگ شوروی ولادیمیر مایاکوفسکی برای من به‌کلی تازگی داشت و ‏هیچ نمی‌دانستم که او نقاشی هم می‌کرده.‏

پیش‌تر نوشته‌ام که دهه‌ی ۱۹۲۰ شکوفاترین دوران هنر شوروی در همه‌ی زمینه‌ها بود (این‌جا). اما با قدرت گرفتن استالین نقطه‌ی پایان بر این شکوفایی نهادند، و چندین نفر از پیش‌رو ترین ‏و معروف‌ترین و با استعدادترین هنرمندان آن دهه، با نومید شدن از برقراری آزادی‌هایی که انتظارش ‏را داشتند و حاکمیت بالشویک‌ها وعده‌اش را داده‌بود، یا به غرب پناه بردند (استراوینسکی، ماله‌ویچ ‏و...)، و یا خودکشی کردند، از جمله ولادیمیر مایاکوفسکی. کسانی را نیز دستگاه استالین در ‏اردوگاه‌های دوردست سیبری نابود کرد.‏

دیدن این نمایشگاه جالب را از دست ندهید!‏

در وبگاه گالری درباره‌ی این نمایشگاه بیشتر بخوانید.

آفیشی که در سرآغاز این نوشته ملاحظه می‌شود کار برادران استن‌برگ است، به سال ۱۹۲۹، برای فیلم رزمناو ‏پاتیومکین به کارگردانی سرگئی آیزنشتاین. نمونه‌های دیگری از آفیش‌های نمایشگاه:‏

کارکنان ضربتی دروغین را می‌کوبیم!

اکتبر، از ناشناس، ۱۹۲۸

خرمگس، اثر آناتولی بلسکی، ۱۹۲۹-۱۹۲۸

صندلی الکتریکی، میخائیل دلوگاچ، ۱۹۲۸

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

25 August 2018

لحظات هفده‌گانه‌ی بهاران

به‌تازگی دیدن یک آگهی درباره‌ی پخش همه‌ی بخش‌های یک سریال تلویزیونی روسی در انجمن ‏پوشکین لندن در یک شب، این سریال را به یادم آورد. دوستان لندنی را فراخواندم که اگر می‌توانند ‏آن را ببینند، و خبر گرفتم که همه‌ی سریال در یوتیوب هم هست، با زیرنویس انگلیسی.‏

از سال‌های پایانی دهه‌ی ۱۳۴۰ کتاب‌هایی به زبان فارسی در کتاب‌فروشی‌های تهران و برخی ‏شهرستان‌ها پدیدار شدند که ناشرشان «بنگاه نشریات پروگرس» در مسکو بود. یکی از این کتاب‌ها ‏که در سال ۱۳۵۷ و پیش از سرنگونی رژیم شاه به بازار آمد، همین «لحظات هفده‌گانه بهاران» بود ‏نوشته‌ی یولیان سمیونوف ‏Yulian Semyonov‏ (‏Юлиа́н Семёнов‏) با ترجمه‌ی احمدعلی رصدی*‏ از انتشارات پروگرس شعبه‌ی تاشکند.

کتاب ماجراهای یک مأمور نفوذی شوروی را در دستگاه امنیتی هیتلر و آلمان نازی حکایت می‌کند و ‏تلاش او برای برهم زدن نقشه‌های بعضی از افسران ارشد نازی برای صلح جداگانه با قدرت‌های ‏غربی. داستانی‌ست بسیار هیجان‌انگیز که دریغا ترجمه‌ی نه‌چندان خوب آن باعث می‌شد که ‏جاهایی از پیچیدگی‌های ماجراها را درست نمی‌فهمیدم. در وبگاه کتابخانه‌ی ملی ایران می‌بینم که ‏آن ترجمه با ویرایش تازه‌ای در سال ۱۳۹۴ بار دیگر منتشر شده‌است (تهران،‌ نشر دنیای نو). ‏امیدوارم که این ویرایش خوش‌خوان‌ترش کرده‌باشد.‏

این کتاب از آغاز به شکل سناریوی همان سریال تلویزیونی روسی نوشته‌شد، و پس از موفقیت ‏بی‌همتای سریال، به شکل کتاب در آمد. سریال در سال ۱۹۷۲ (۱۳۵۱)، به کارگردانی خانم تاتیانا ‏لیوزنووا ‏Tatyana Lioznova‏ ساخته شد و در ماه اوت ۱۹۷۳ در ۱۲ بخش در شوروی به نمایش در ‏آمد، که کمی جلوتر به آن می‌پردازم. اما تلویزیون ایران، چند ماه پس از بهمن ۱۳۵۷ نمایش آن را با ‏دوبله به فارسی آغاز کرد. من تا جایی که دوندگی‌های حزبی وقتی برایم باقی می‌گذاشت، ‏تکه‌هایی از آن را می‌دیدم. احسان طبری و همسرش آذرخانم که آن را پیش‌تر هنگام زندگی در ‏‏«جمهوری دموکراتیک آلمان» دیده‌بودند و سخت شیفته‌اش بودند، با دیدن آن در تلویزیون ایران ‏بسیار شادمان بودند. هر گاه که به دیدنشان می‌رفتم، با ذوق و شوقی که به من هم سرایت ‏می‌کرد ماجراهای بخش پیشین را برایم تعریف می‌کردند و بی‌صبرانه منتظر پخش بخش بعدی بودند. ‏اما پخش سریال در تلویزیون ایران در هیجان‌انگیزترین جاها و بی هیچ توضیحی ناگهان قطع شد و ‏همه را، از جمله طبری و همسرش را سخت مأیوس کرد.‏

اکنون می‌خوانم که سریال را بعدها با نام «جنگ سرد» در سیمای جمهوری اسلامی نشان ‏داده‌اند، اما نمی‌دانم در چه تاریخی.‏

نمایش سریال «لحظات هفده‌گانه بهاران» در تلویزیون شوروی و کشورهای اقمار آن خود داستان ‏شگفت‌انگیزی‌ست. مقاله‌های بی‌شماری در باره‌ی این سریال و تأثیر آن به هنگام پخش از تلویزیون ‏نوشته‌اند. آمارهای رسمی وجود دارد که می‌گوید تعداد تماشاگران سریال هر بار میان ۲۰ میلیون تا ‏‏۵۰ میلیون نفر متغیر بوده‌است. خیابان‌ها خالی می‌شده، جرم و جنایت به کم‌ترین میزان ‏می‌رسیده، و نیروگاه‌های برق ناگزیر بودند تا سقف تولید خود را بالا ببرند تا برق لازم را برای تلویزیون‌های ‏خانه‌ها تأمین کنند. در کشورهای اروپای شرقی هم همین وضع برقرار بوده. در آن روزها یک خانم ‏خبرنگار روس از مرز مجارستان به اتریش گذر می‌کرده، اوضاع مرزبانی را نابسامان دیده، و از روی ‏کنجکاوی از افسر مرزبان مجار پرسیده «نمی‌ترسید که شهروندان شما به غرب بگریزند» و مرزبان ‏پاسخ داده: «این هفته نه،‌ زیرا که همه دارند لحظات هفده‌گانه بهاران را از تلویزیون تماشا ‏می‌کنند»!‏

این سریال را موفق‌ترین سریال تلویزیونی سراسر تاریخ شوروی و پس از آن در روسیه می‌دانند. ‏هنوز،‌ هر سال، تلویزیون روسیه همه‌ی بخش‌های آن را اغلب در حوالی سالگرد پیروزی بر آلمان ‏نازی (در ماه مه) نمایش می‌دهد. موسیقی آن نیز بسیار زیباست و هنوز محبوبیت زیادی دارد.‏

آفرینش سناریو و سریال «لحظات هفده‌گانه بهاران» نیز خود داستانی دارد. یولیان سمیونوف در ‏دهه‌ی ۱۹۶۰ داستان‌های پلیسی و جاسوسی پر خواننده‌ای می‌نوشت. گفته می‌شود که یوری ‏آندروپوف ‏Yuri Andropov‏ از سران حزب کمونیست اتحاد شوروی، از علاقمندان کتاب‌های او بود، و‌ ‏هنگامی که در دستگاه ک.گ.ب به مقامی رسید، تصمیم گرفت که سیمای چرکین مأموران امنیتی ‏شوروی را که از زمان استالین به جنایت و آدمشکی معروف بودند، پاکیزه‌سازی کند و چهره‌ای ‏دوست‌داشتنی و فداکار و میهن‌دوست از آنان بسازد تا جوانان برای کار در ک.گ.ب جلب و جذب ‏شوند. از این رو او یولیان سمیونوف را به کرملین فراخواند، اندیشه‌اش را با او در میان گذاشت، و ‏گویا حتی پیرنگ داستان «لحظات هفده‌گانه بهاران» را او برای سمیونوف تعریف کرد. سمیونوف رفت ‏و ظرف دو هفته سناریوی سریال تلویزیونی را نوشت! گفته می‌شود که این سریال تلویزیونی و ‏کتاب‌های سمیونوف مشوق هزاران جوان برای پیوستن به دستگاه‌های اطلاعاتی شوروی و روسیه ‏بوده‌است. گویا ولادیمیر پوتین نیز که پیش از رسیدن به ریاست جمهوری، مأمور ک.گ.ب بود، از ‏همین راه و با همین سریال و کتاب‌ها به کار اطلاعاتی علاقمند شده‌است. همچنین گویا لئونید ‏برژنف رهبر سابق شوروی بارها همه‌ی سریال را از آغاز تا پایان تماشا کرده و حتی مهم‌ترین ‏جلساتش را نیز طوری تنظیم می‌کرده که هم‌زمان با ساعت پخش سریال نباشد.‏

نقش‌آفرینی بازیگران سریال کم‌وبیش همه در حد شاهکار است. من بیش از همه بازی لئونید ‏برانه‌ووی ‏Leonid Bronevoy‏ را می‌پسندم که در نقش افسر آلمانی «مولر» بازی می‌کند. شخصیت ‏نخست داستان، یعنی سرهنگ اشترلیتس، در طول این همه سال آن‌قدر محبوبیت در میان مردم ‏روسیه یافته، که حتی جوک‌های فراوانی روی شخصیت او و شکل تعریف داستان در سریال ‏ساخته‌اند. سریال یک «راوی» دارد که بسیاری از اوقات پشت صحنه را یا افکار افراد بازگویی ‏می‌کند. یکی از جوک‌ها این است: «صحنه دارد نشان می‌دهد که اشترلیتس دارد به سوی برلین ‏غرق در آتش و دود از بمباران‌ها می‌راند، و راوی از ذهن اشترلیتس نقل می‌کند: باز یادم رفت اتو را ‏خاموش کنم»!‏

درباره‌ی این کتاب و سریال بسیار می‌توان نوشت اما به گمانم علاقمندان خود می‌توانند دنباله‌ی ‏مطلب را بگیرند. من بیشتر اطلاعات را از نوشته‌ی مفصل و سیزده قسمتی فیودور رازکوف ‏Fyodor ‎Razzkov‏ به زبان روسی در این نشانی برداشتم. علاقمندان می‌توانند آن را با گوگل به زبان دلخواه ‏ترجمه کنند. همچنین در ویکی‌پدیای انگلیسی بسیاری از آن مطالب نقل شده‌است، در این نشانی.‏

همه‌ی ۱۲ بخش سریال را با زیرنویس انگلیسی در این نشانی ببینید.‏

‏*- احمدعلی رصدی اعتماد، مترجم کتاب «لحظات هفده‌گانه بهاران» از افسران عضو حزب توده ایران ‏بود که به مأموریت پشتیبانی از جنبش ملی آذربایجان فرستاده شد، در سال ۱۳۲۵ به شوروی ‏پناهنده شد، چند سال در بخش فارسی رادیوی پکن (چین) کار کرد، سپس مسئول تشکیلات حزب ‏در اتحاد شوروی بود، ‌و پس از بازگشت به ایران در سال ۱۳۵۸، به مسئولیت شعبه‌ی بازرسی کل ‏حزب گمارده شد. او را در بهمن ۱۳۶۱ دستگیر کردند و در تابستان ۱۳۶۷ اعدامش کردند.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

15 July 2018

میزبان تابستانی، ۲‏

اکنون وبگاه رادیو همبستگی استکهلم برنامه‌ی «میزبان تابستانی» مرا جداگانه منتشر کرده‌است. آن را از ‏این نشانی بشنوید، و اگر آن نشانی کار نکرد، فایلی را که خودم درست کرده‌ام (و بهتر است!) ‏بشنوید، در این نشانی.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

13 July 2018

میزبان تابستانی

شبکه‌ی ۱ رادیوی سراسری سوئد از ۶۹ سال پیش در طول تابستان، ظهر هر روز، برنامه‌ای ‏بسیار محبوب و پر شنونده پخش می‌کند به‌نام «گوینده‌ی تابستانی» یا «میزبان تابستانی». در این ‏برنامه‌های ۹۰ دقیقه‌ای هر بار یک نفر از زندگانی، ‌تجربه‌ها، دغدغه‌ها و اندیشه‌هایش می‌گوید، و در ‏فاصله‌ی فصل‌بندی سخنانش، در مجموع ۳۰ دقیقه موسیقی به سلیقه و انتخاب خود پخش ‏می‌کند. شرکت‌کنندگان از همه‌ی گروه‌های اجتماعی هستند: از نخبگان تا افراد عادی؛ از سفیر ‏سابق فلان کشور تا خانم خانه‌دار.‏

امسال «رادیو همبستگی» استکهلم از برنامه‌ی محبوب رادیوی سوئد الگوبرداری کرد و ساعت ۱۰ ‏هر شنبه در طول تابستان برنامه‌ی «میزبان تابستانی» پخش می‌کند. یکی از «میزبانان» من هستم ‏که نوبتم صبح فرداست.‏

شما که در استکهلم هستید و می‌توانید با رادیو آن را بگیرید، روی موج اف.ام ردیف ۹۱.۱ مگاهرتز ‏می‌توانید برنامه را بشنوید. علاوه بر آن در سراسر جهان می‌توان با کامپیوتر برنامه را شنید. در ‏نشانی زیر روی «پخش زنده» کلیک کنید. اگر از ساعت ۱۵ روز شنبه (به وقت اروپای مرکزی) ‏گذشته باشد، می‌توانید تا هفته‌ی بعد روی «برنامه‌ این هفته» کلیک کنید. طول برنامه‌ی من ۹۰ ‏دقیقه است و ممکن است کمی دیرتر از ساعت ۱۰ شروع شود:‏

http://radiohambastegi.se

تاکنون برنامه‌ی ۴ نفر دیگر پخش شده‌است که با کلیک روی نامشان می‌توانید برنامه‌شان را ‏بشنوید:‏

علی حصوری (پژوهش‌گر تاریخ و فرهنگ ایران)؛
بهرنگ اسلامی (وکیل ساکن سوئد)؛
ماریا رشیدی (فعال حقوق زنان)؛
مهرداد درویش‌پور (جامعه‌شناس).

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

12 November 2017

اخگر، مخالفی در میان رهبران حزب توده ایران

به فراخوان دو هفته پیش من برای کمک در گردآوری داده‌ها درباره‌ی رفعت محمدزاده، تنها دوستی به نام بهروز پاسخ داد و کامنتی در وبلاگم نوشت. اما از راه‌های «غیر شبکه‌های اجتماعی» از دوستان دیرین و تازه‌ام کمک‌های بیشتری دریافت کردم. نوشته‌ی زیر را به همه‌ی علاقمندان تقدیم می‌کنم.

***
از میان رهبران حزب توده ایران با چهار تن بیش از همه سروکار داشتم: طبری، ‏کیانوری، ابوتراب باقرزاده، و رفعت محمدزاده کؤچری (مسعود اخگر). درباره‌ی سه نفر ‏نخست بسیار نوشته‌اند و گفته‌اند. باقرزاده در وبگاه‌های تبرستانی جایگاهی دارد، و ‏زیست‌نامه‌ای نیز از او منتشر کرده‌اند[۱]. اما رفعت محمدزاده، عضو هیئت سیاسی حزب، ‏‏‌مسئول شعبه‌ی پژوهش کل، ‌مسئول شعبه‌ی آموزش کل، و سردبیر ماهنامه‌ی «دنیا»، ‏مظلوم و گمنام مانده‌است.‏

داده‌های مشخص بسیار کمی از زندگانی پر ماجرای رفعت محمدزاده در دسترس ‏من هست. با این حال در این نوشته می‌کوشم با هر آن‌چه در دسترس دارم،‌ و تا جایی ‏که از من بر می‌آید، سیمایی از او ترسیم کنم.‏

همه‌ی افزوده‌های درون [ ] از من است. ارجاع به منابع نیز درون همان قلاب‌ها و ‏به‌ترتیب [شماره‌ی منبع، شماره‌ی صفحه] داده شده‌است. فهرست منابع در پایان نوشته ‏آمده‌است.‏

با سپاس از آقایان بابک امیرخسروی، قاسم نورمحمدی، و بهمن زبردست.‏

متن کامل در فورمت پی.دی.اف، در این نشانی.

درباره‌ی واژه‌ی «کؤچری» در نام او.

‏***‏
کار بیگاری بود. ساعت‌ها می‌نشستم، از نوارهای کاست کپی می‌گرفتم و روی ‏برچسب‌شان می‌نوشتم: فلسفه (احسان طبری)، تاریخ جنبش کارگری (آگاهی)، اقتصاد ‏سیاسی (اخگر). که بودند اینان؟ نام طبری برایم آشنا بود، اما آن دو نفر دیگر را ‏نمی‌شناختم. اینان گویا از رهبران حزب بودند که به‌تازگی به کشور بازگشته بودند، ‏کلاس‌هایی برای گروهی دستچین‌شده از اعضای سازمان جوانان توده گذاشته بودند و ‏این نوارها در آن کلاس‌ها ضبط شده‌بود. حتی نرسیده‌بودم چیزی از آن‌ها را گوش بدهم ‏و ببینم چه می‌گویند. پیوسته سفارش می‌آمد: از این و آن شهرستان و این و آن ‏ناحیه‌ی تشکیلات حزب، و من می‌بایست پیوسته کپی می‌کردم و تکثیر می‌کردم.‏

‏«بابک»،‌ از کارکنان شعبه‌ی تدارکات حزب، مرا برای کارهای برقی و الکترونیکی و ‏صوتی حزب به خدمت گرفته‌بود، خیلی زود حقوق هم برایم تعیین کرده‌بود: ماهی ‏پانصد تومان. در آن زمان با پانصد تومان می‌شد در طول ماه، با صرفه‌جویی، دو وعده ‏غذا در روز خورد و دیگر هیچ. شرمگین پذیرفته‌بودم. به حزب علاقه داشتم و برای کار ‏حزبی نمی‌بایست پولی می‌گرفتم. اما زمانه‌ی اوج بیکاری‌های ناشی از فروپاشی همه‌ی ادارات و ‏مراکز کار در ‌سال پس از انقلاب بود. کاری برای من مهندس، که آشنا و «پارتی» هم ‏هیچ جا نداشتم، گیر نمی‌آمد. همین بخور و نمیر را هم لازم داشتم، و چه خوب که ‏‏«خوردن و نمردن» در خدمت به حزب باشد!‏

اقتصاد سیاسی (اخگر)، نوار شماره ۱... اقتصاد سیاسی (اخگر)، نوار شماره ۲... ‏کیست این اخگر؟ شامگاه خسته از کار یک‌نواخت و با یاد چارلی چاپلین در فیلم «عصر ‏جدید» به خانه می‌رفتم... و فردا همین بساط بود.‏

جایی نوشته‌ام که روزی زیر بار کارتن نوارها خبرم کردند که «کیو» دبیر اول ‏سازمان جوانان توده مرا خواسته‌است. از شرح دیدارمان و آن‌چه گفتیم در می‌گذرم،‌ زیرا ‏که آن را در جای دیگری نوشته‌ام[۲، ۳۳۶]. «کیو» (کیومرث زرشناس) مرا به دیدار ‏اخگر،‌ که اکنون دانستم سردبیر ماهنامه‌ی «دنیا»ست فرستاد.‏

عجب! پس این است اخگر... آن‌جا نوشته‌ام که اخگر نمونه‌ی کارهای مرا خواست، ‏نگاه کرد،‌ ورق زد، و پسندید، و چنین بود که در کنار کار تهیه و تکثیر نوارهای پرسش ‏و پاسخ کیانوری و کار در شعبه‌ی تبلیغات کل حزب در کنار ابوتراب باقرزاده و مهرداد ‏فرجاد، اکنون در تحریریه‌ی «دنیا» نیز آغاز به کار کردم.‏

‏***‏

اسم: رفعت
شهرت: محمدزاده کؤچری
پدر: بیوک
محل تولد: بادکوبه
تاریخ تولد: سن ۲۹ سال [۱۳۰۴]‏
شغل سابق: ستوان ۱ شهربانی
علائم ممیزه قد: متوسط – رنگ صورت: گندم‌گون – اندام: متناسب - چشم و ابرو: ‏مشگی – موی سر: مشگی

این است آن‌چه در کنار عکسی از او بر برگ نخست پرونده‌اش در نزد فرمانداری ‏نظامی تهران در سال ۱۳۳۳ دیده می‌شود، با همین املا و انشا[۳، تصاویر]. اما کسی که ‏من در طبقه‌ی سوم دفتر حزب در خیابان ۱۶ آذر (خیابان غربی دانشگاه تهران)‌ به ‏دیدارش رفتم موی سرش یک‌سر خاکستری بود، صدای گرفته و خش‌داری داشت، ‏پیوسته سیگار می‌کشید و مرتب سرفه می‌کرد. اکنون فروردین ۱۳۵۹ بود و او ۵۵ سال ‏داشت. ۲۸ سال از این ۵۵ سال در مهاجرت و دربه‌دری، در «کوچیدن» سپری شده‌بود.‏

شناسنامه‌ی فرمانداری نظامی تهران گویای آن است (و من البته می‌دانستم) که رفعت محمدزاده کؤچری ‏همشهری من بوده‌است. کؤچری به ترکی یعنی «کوچنده». پس تبار او می‌بایست از ‏ایل‌های کوچنده‌ی حوالی مغان و قاراداغ باشد. نام پدرش نیز ترکی‌ست. این که در باکو ‏زاده شده، نشان می‌دهد که پدرش از فرزندان کار و رنج بوده، در پی کار و لقمه‌ای نان ‏از ساحل جنوبی ارس به ساحل شمالی رفته، آن‌جا سامانی داشته و از جمله پسرش ‏رفعت آن‌جا به‌دنیا آمده است. سپس به انتخاب خود به این سو باز گشته‌اند، یا آن‌گاه ‏که جنون و پارانویای خارجی‌ترسی دامن استالین را گرفت (فشار بر ایرانیان قفقاز و ‏اخراج آن‌ها از ۱۳۰۶ تا ۱۳۱۸ (۱۹۲۷ تا ۱۹۳۹)[۴])، از شمال ارس به جنوب رانده ‏شده‌اند. نمی‌دانیم که خانواده و رفعت در کدام شهر آشیانه‌ای برای خود یافتند، و او در کدام دبستان ‏درس خواند. ته‌لهجه‌ی ‏ترکی چندانی نداشت، هرچند که ترکی هم می‌دانست. به نوشته‌ی کاوه بیات [۴] دولت ‏ایران به دلایل امنیتی مایل نبود که خانواده‌های بازگشته از قفقاز نزدیک مناطق مرزی ‏ساکن شوند و آنان را به مناطق مرکزی ایران می‌راند. ‏شناسنامه‌ی رفعت محمدزاده صادره از رشت است. در دبیرستان کشاورزی کرج تحصیل کرد و وارد دانشکده‌ی حقوق دانشگاه ‏تهران شد ولی به علت بی‌پولی در سال ۱۳۲۳ به دانشکده‌ی افسری رفت که شبانه‌روزی بود و به دانشجویانش کمک‌هزینه می‌داد، و پس از فارغ‌التحصیلی در سال ۱۳۲۶ به زندان قصر مأمور شد[۲۴].

از راست: رفعت محمدزاده کؤچری، حسین قبادی
نخستین نشان از رفعت در کتاب‌ها می‌گوید که او همراه با ستوان یکم حسین ‏قبادی سروان [بعدی] شهربانی به نام نظام‌الدین مدنی را در سال ۱۳۲۶ به ‏عضویت سازمان افسران آزادی‌خواه (که هنوز ربطی به حزب توده ایران نداشت) جلب ‏کردند[۵، ۱۱۴]. پس او در ۲۲ سالگی، در سال ۱۳۲۶ دوست نزدیک ستوان قبادی (سه ‏سال بزرگ‌تر از او)، و عضو فعال سازمان افسران آزادی‌خواه بوده‌است.‏

به نوشته‌ی «نامه مردم» در معرفی رفعت محمدزاده برای نامزدی نمایندگی حزب ‏در «مجلس شورای ملی» در اسفند ۱۳۵۸[۶]، او در سال ۱۳۲۶ «دانشکده شهربانی» را ‏به پایان رساند، و سالی پیش از آن، از ۱۳۲۵ «وارد سازمان افسران حزب توده ایران ‏گردید».‏

از آن پس تا بیش از ۳ سال رد و نشانی از رفعت محمدزاده ندارم.‏

فرار بزرگ

من در کتاب‌های نایاب فرمانداری نظامی تهران که پس از کودتای ۲۸ مرداد و قلع ‏و قمع سازمان نظامی حزب توده ایران منتشر شده‌بودند، یا شاید در جایی دیگر، ‏خوانده‌بودم که در سال ۱۳۲۹ سازمان افسران، و حزب، با نقش‌آفرینی چشمگیر دو افسر ‏توانستند ۱۰ نفر از رهبران حزب را، که به اتهام شرکت در توطئه‌ی تیراندازی نافرجام به ‏شاه در ۱۵ بهمن ۱۳۲۷ گرفتار شده‌بودند، از زندان قصر فراری دهند، و این حادثه ‏چون بمبی در ایران و جهان صدا کرد. تنها یک نمونه‌ی مشابه آن در سراسر تاریخ و در ‏جهان مشاهده شده، با دامنه‌ای کوچکتر، ‌و آن فراری دادن آلوارو کونیال ‏Álvaro Cunhal‏ ‏رهبر حزب کمونیست پرتغال از زندان در سال ۱۹۶۰ (۱۳۳۹) بود[۷، ۳۱۸، و منبع ۸]. و ‏چه می‌دانستم که یکی از آن دو افسر همین رفیق کؤچری من بوده‌است!‏

از همان هنگامی که آن داستان را خوانده‌بودم، با خود فکر کرده‌بودم که بی‌گمان ‏می‌توان فیلم سینمایی هیجان‌انگیزی روی آن ساخت، و از هنگامی که دانستم که اخگر، ‏این رئیس من در نشریه‌ی دنیا یکی از آن دو افسر بوده، پیوسته زیر گوش او می‌خواندم ‏که خاطرات آن ماجرا را بنویسد. اما... در جای دیگری هم نوشته‌ام [۹، ۶۱]، ‌که او هر بار ‏بینی‌اش را بالا می‌کشید و هیچ نمی‌گفت.‏

نفهمیدم چرا، و هنوز نمی‌دانم چرا او هیچ در پی نوشتن آن داستان نبود. پیش و ‏پس از آن کسانی خاطرات ضد و نقیضی از آن ماجرا نوشتند. دقیق‌ترین روایت به‌نظر ‏من از آن دکتر غلامحسین فروتن است که تا پایان زندگانی پر از درد و رنجش همواره ‏انسانی صادق و درستکار بود و ماند. او به گفته‌ی خودش «یگانه کسی»‌ بود «که در کار ‏فرار رهبران زندانی از آغاز تا واپسین لحظات پیروزمندانه‌ی آن از نزدیک شرکت داشته» ‏است[۱۰، ۱۵۲]. او می‌نویسد:‏

«برای مطالعه و بررسی [نقشه‌ی فرار] کمیسیونی مرکب از سه نفر: سرهنگ ‏مبشری، سروان [ستوان حسین] قبادی (افسر شهربانی) و فروتن تشکیل شد. در همان ‏جلسات اول طرحی از جانب سروان [ستوان] قبادی، این افسر پاکدامن، با ایمان و ‏دوست‌داشتنی ارائه شد که مورد قبول قرار گرفت. بنیاد این طرح بر این استوار بود که ‏عده‌ای با لباس سربازی [گروهبانی دژبان] همراه با یک افسر ارشد، سوار بر کامیونی ‏ارتشی و با در دست داشتن حکمی از ستاد ارتش به زندان قصر مراجعه خواهند کرد و ‏زندانیان را تحویل خواهند گرفت.‏

‏[...] برای اجرای این طرح باید تدابیری اتخاذ می‌شد و تدارکاتی صورت می‌گرفت. ‏این تدابیر و تدارکات عبارت بودند از:‏

‏۱- انتقال دو افسر شهربانی عضو حزب به زندان قصر به قسمی که یکی به ‏مأموریت کشیک خارج زندان منصوب شود و دیگری به مأموریت کشیک داخل، [...]. با ‏این ترتیب افسر کشیک خارج حکم ستاد ارتش را رؤیت می‌کند و همراه با افسر نگهبان ‏داخل آن را به مورد اجرا می‌گذارد و زندانیان را تحویل می‌دهد. [...]‏

‏۲- تهیه‌ی حکم ستاد ارتش روی کاغذ مارک‌دار ستاد، با ماشین تحریر و مهر و ‏امضای ستاد که سازمان افسری آن را بر عهده گرفت.‏

‏۳- ده نفر سرباز [شش نفر گروهبان] همراه با یک افسر ارشد که همه از سازمان ‏افسری برگزیده شدند. این افسران داوطلبانه انجام مأموریت را پذیرفتند بدون آن که از ‏کم‌وکیف مأموریت خود اطلاعی پیدا کنند. [...] افسر ارشد [افسر سابق فریدون واثق بود ‏که برای ایجاد شورش در پادگان هوایی قلعه‌مرغی در ۸ شهریور ۱۳۲۰، از ارتش اخراج ‏شده‌بود].‏

‏۴- وظیفه‌ی تهیه و تدارک کامیون به حزب محول گردید.‏

حزب پولی برای خریدن [کامیون] نداشت. آرسن [آوانسیان] این کارگر نازنین، ‏فداکار و ایثارگر وقتی از این امر اطلاع یافت توسط من اطلاع داد که چهارده هزار تومان ‏ذخیره نقدی دارد و آن را برای خرید کامیون در اختیار حزب می‌گذارد. [...] آرسن [...] ‏پس از آن که کامیون را خرید آن را به تعمیرگاه [خود] برد و به صورت کامیون ارتشی ‏با پوشش برزنتی و شماره ارتشی در آورد.‏

‏[...] ساعت ۸ شب ۲۴ آذر [۱۳۲۹] کامیون با سربازان [گروهبانان] و افسر ‏فرمانده به‌سوی زندان به حرکت در آمد. من به اتفاق سرهنگ مبشری در اتوموبیلی که ‏آرسن آن را می‌راند کامیون را تعقیب می‌کردیم.[...]‏

‏[...] در کمیته سه نفری تصمیم بر آن بود و قبادی خود با آن موافقت داشت که او ‏بر سر کار خود باقی بماند و با در دست داشتن حکم ستاد، عمل خود را توجیه کند. اما ‏همین‌که کامیون از در زندان بیرون آمد قبادی را آن‌چنان شور و شوقی فرا گرفت که به ‏ناگاه تلفن زندان را قطع کرد، در زندان قصر را با کلید بست، دسته کلید را به بیابان ‏پرتاب کرد و خود سوار کامیون شد، و این آغاز زندگی سخت و توانفرسایی برای او بود ‏که با اعدام او پایان یافت»
[۱۰، ۱۵۲ تا ۱۵۶ با جزئیات بسیار].‏

پس ستوان محمدزاده چه شد؟

شخص دیگری که در این عملیات شرکت داشته و نقش افسر (ستوان یکم) دژبان ‏را بازی می‌کرده تا نظم را در میان گروهبانان پشت کامیون و زندانیان برقرار کند و ‏زندانیان را به‌نوبت پیاده کند، خسرو پوریا بوده‌است. او نیز در گفت‌وگو با محمدحسین ‏خسروپناه ماجرا را با جزئیات تعریف کرده‌است. او می‌گوید:‏

«[پس از سوار شدن گروهبانان و زندانیان] واثق و حسین قبادی در کنار راننده ‏نشستند و محمدزاده روی رکاب کامیون ایستاد. کامیون به راه افتاد و در فاصله‌ی زندان ‏شماره‌ی ۲ و در خروجی زندان، [...] کامیون لحظه‌ای توقف کرد و محمدزاده به‌سرعت ‏از روی رکاب پرید پایین و به کمک ما داخل کامیون شد و بلافاصله لباس نظامی خود ‏را در آورد و بین زندانیان نشست»[۱۱، ۹۷ تا ۱۰۱].‏

چند تن از زندانیانی که فراری داده‌شدند، یک سال و چند ماه پیش از فرار، در راه دادگاه (فروردین ۱۳۲۸). ردیف نخست از ‏راست: نورالدین کیانوری، دکتر مرتضی یزدی. بین آن‌دو عبدالحسین نوشین؛ نیم‌صورت در کنار نوشین دکتر ‏حسین جودت. بین کیانوری و فرد نظامی، احمد قاسمی.‏
آیا این بود نکته‌ی گرهی ماجرا برای رفعت محمدزاده، که باعث می‌شد نخواهد ‏چیزی از آن بنویسد؟ اگر حسین قبادی که افسر بیرون زندان بود، به گفته‌ی فروتن قرار ‏نبود فرار کند، رفعت محمدزاده، افسر داخل زندان، نیز به طریق اولی و با همان منطق ‏نمی‌بایست و نمی‌توانست فرار کند. در هر صورت جایی برای دو نفر دیگر در کامیون در ‏نظر گرفته نشده‌بود. قبادی یا از پیش با محمدزاده قرار گذاشته‌بود که آن دو نیز فرار ‏کنند،‌ و یا قبادی در واپسین لحظه تصمیم گرفت به فراریان بپیوندد، ‌و محمدزاده نیز ‏که دید تنها می‌ماند و همه‌ی ماجرا بر سر او خراب می‌شود، تصمیم خود را گرفت، اما ‏جایی نیافت جز پریدن بر رکاب کامیون؟ یا سرگذشت یار دیرینش حسین قبادی در ‏شوروی و سپس سرنوشت غم‌انگیز او پس از بازگشت به ایران بود که محمدزاده را از ‏نوشتن ماجرا باز می‌داشت؟ نمی‌دانیم.‏

کیانوری می‌گوید: «[...] این دو افسر [قبادی و محمدزاده] را پیش از پایان سال ‏‏۱۳۲۹ از راه مرز شمال به اتحاد شوروی فرستادیم»[۱۲، ۱۰۰]. اما خود محمدزاده در ‏‏«اعترافات» تلویزیونیش می‌گوید که در سال ۱۳۳۰ به شوروی رفته‌است. کمی بعد در ‏محاکمه‌ای غیابی محمدزاده را به ۱۵ سال زندان محکوم کردند[۶].‏

در اتحاد شوروی

محمد روزگار، یکی از توده‌ای‌های پناهنده به شوروی، می‌نویسد: «حسین قبادی و ‏محمدزاده پس از مدتی به عنوان پناهنده سیاسی به شوروی آمده و در شهر استالین‌آباد ‏‏[دوشنبه قبلی و فعلی، پایتخت تاجیکستان] ساکن می‌شوند. [...] رهبرانی مانند ‏رادمنش [...]، نوشین و دیگران نیز در این شهر زندگی می‌کردند. [...] پس از چندی ‏عده‌ای از توده‌ای‌ها و چند نفر از رهبران حزب به مسکو منتقل می‌شوند، من‌جمله ‏دوست و هم‌قطار قبادی، رفیق محمدزاده، که او را برای تحصیل در رشته‌ی ساختمان ‏‏[معماری] به مسکو می‌فرستند. محمدزاده پس از اتمام تحصیل چون نخواست به ‏دوشنبه برگردد، دستگاه رهبری حزب با او بنای لج‌بازی و ناسازگاری را گذاشت و این ‏فرزند قهرمان مدت‌ها سرگردان و بلاتکلیف بود و توسط رفقایش تأمین می‌شد»[۱۳، ۲۶۰ ‏و ۲۶۱].‏

با رفتن محمدزاده، قبادی در غیاب نزدیک‌ترین دوستش، زیر فشار ناملایمات و ‏زندگانی دشوار و خالی از معنای مهاجرت، و با طبع آتشینی که دارد، با رهبران حزب و ‏مقامات محلی درگیر می‌شود، و مشکلاتش بزرگ‌تر می‌شود. از جمله برای دور کردن او از ‏صحنه، با یک صحنه‌سازی او را به زندان و تبعید در سیبری محکوم می‌کنند و ‏سرانجامی غم‌انگیز برایش می‌سازند،‌ که بیرون از موضوع این نوشته است. در منابع ‏گوناگون درباره‌ی او بسیار نوشته‌اند.‏

محمدزاده با سری سرد به راه خود می‌رود. من از هنگامی که در مینسک (پایتخت ‏بلاروس) به‌سر می‌بردم با زنده‌یاد اختر کیانوری (۱۹۹۳-۱۹۰۷) (۱۳۷۲-۱۲۸۶)، که ‏در لایپزیگ می‌زیست، نامه‌نگاری می‌کردم. هنگام نوشتن «با گام‌های فاجعه» چند و ‏چون زندگانی رفعت محمدزاده را در مهاجرت از او پرسیدم. خانم کیانوری در نامه‌ای بدون ‏تاریخ (حوالی مارس یا آوریل ۱۹۸۶) نوشت:‏

«از دوستت اخگر پرسیده‌بودی. او از ایران با رفیقش [قبادی] از سرحد خراسان ‏گذشت و پس از حبس شدن در سرحد شوروی و نجات از آن‌جا، او را فرستادند به شهر ‏دوشنبه پایتخت تاجیکستان، آن‌جا آن‌ها را خیلی بد پذیرایی کردند، منزل ندادند،‌ و ‏مدتی شب‌ها در روی نیمکت باغ عمومی می‌خوابیدند. بعد از مدتی (نمی‌دانم چه‌قدر) ‏به آن‌ها منزل دادند. کار نداشت. بعد گویا به مدرسه‌ی حزبی [محلی] گذاشتند. ولی ‏‏[مشکلات رفیقش قبادی] تأثیر در سرنوشتش داشت [...] با اقدامات کسان نیک‌خواه ‏اخگر را [از قبادی جدا کردند] و به مسکو منتقل کردند. آن‌جا چه می‌کرد، ‏نمی‌دانم[...]».‏

بابک امیرخسروی نیز در پاسخم نوشت:‏

«[...] اخگر در شوروی تحصیل می‌کرد و هیچ‌گونه ‏مسئولیتی و مقامی در حزب نداشت و هنوز هم استعداد و توانایی خود را چه در مسایل ‏اقتصادی و چه نویسندگی نشان نداده‌بود. در این سال‌ها اخگر از هواداران [احمد] ‏قاسمی و مائوئیست بود. پس از اخراج قاسمی در موقعی که اخگر تحصیلش را تمام ‏کرده‌بود، برای اشتغال او مشکلاتی فراهم کردند و مقاومت و استقامت اخگر موجب ‏بحرانی کوتاه‌مدت شد و علت فشار هم همین تمایلات مائوئیستی او بود. جریان را ‏اسکندری برایم تعریف کرد، و خود او کمک کرد و او را به آلمان دموکراتیک منتقل ‏کردند»[نامه به تاریخ ۳۰ ژوئیه ۱۹۸۹].‏

گرایش مائوئیستی اخگر را در آن دوران، یک شخص دیگر نیز تأیید کرده‌است. او ‏‏«رضا»، یکی از دو خبرچین پر کار «اشتازی» (پلیس امنیتی آلمان شرقی) در میان ‏ایرانیان است که آقای قاسم نورمحمدی اسناد خبرچینی‌هایشان را در کتاب «سال‌های ‏مهاجرت، حزب توده ایران در آلمان شرقی» (جهان کتاب، چاپ اول ۱۳۹۵) منتشر ‏کرده‌اند. «رضا» در یکی از گزارش‌هایش در شرح حال اخگر، از جمله می‌نویسد: «[...] ‏رفعت محمدزاده به همراه تنی چند از اعضای حزب توده در مسکو در یکی از تحریکات ‏ضد شوروی شرکت کرد. سردمداران این تحریک که مدت‌ها ادامه داشت عبدالصمد ‏کامبخش، نورالدین کیانوری، غلامحسین فروتن، (دو اسم سیاه شده که به احتمال قوی ‏احمد قاسمی و عباس سغایی می‌باشند – م) بودند که در جمهوری دموکراتیک آلمان ‏در شهرهای لایپزیگ، و برلین زندگی و «کار» می‌کردند. رفعت محمدزاده در حوزه‌های ‏حزب توده به‌طور آشکار از خط مائوئیستی پیروی می‌کرد[...]»[۱۴].‏

در مسکو


هنگام انتقال رفعت محمدزاده کؤچری (از این‌پس، اخگر) به مسکو چند سال از ‏اقامت احسان طبری و خانواده‌اش در مسکو می‌گذشت. آنان کمی پس از حادثه‌ی ‏تیراندازی به شاه در ۱۵ بهمن ۱۳۲۷، به شوروی آمده بودند و طبری با نام مستعار ‏پرویز شاد در بخش فارسی رادیوی مسکو برنامه‌های ادبی اجرا می‌کرد. او می‌نویسد:‏

‏«[مهمان‌خانه‌ی قدیمی به نام لوکس] که در آن می‌زیستیم، مطبخ بزرگ جمعی ‏داشت. [...] من به کار در رادیو و تدارک درس‌های «آموزشگاه عالی» سخت سرگرم ‏بودم. همسرم [آذر] با دوستان فراوان مسکویی‌اش وقت را در کار و کوش می‌گذراند. در ‏سال‌های بعد که تعداد مهاجران ناگهان فزونی گرفت و خانه‌ی ما به علت وقوع در مرکز ‏شهر پاتوق شبانه‌روز مهاجران ایرانی ساکن مسکو و مسافران شهرهای دیگر بود، کار ‏همسرم به حد عجیبی زیاد و فرساینده شده‌بود. فاصله‌ی مطبخ عمومی با آپارتمان ما ‏دالان درازی بود که هر بار برای دادن چای، وی می‌بایست این فاصله را طی کند و گاه ‏حتی شبانه‌روز از گروهی مهمان پذیرایی نماید. حس همبستگی، به او و به من به‌ناچار ‏جز این فرمان نمی‌داد، زیرا ایرانیان اغلب جوانانی بودند که در خوابگاه‌های دانشجویی ‏منزل داشتند و وضع ما با همه‌ی عادی بودن، در قیاس با آن‌ها چیزی بود و لذا ‏می‌بایست در حد وسع خود برای آن‌ها کاری بکنیم و آن‌ها را با چای و غذای ایرانی و ‏حتی گاه پذیرفتن برای خواب و استراحت یاری رسانیم. بار این کار که هشت سال ‏به‌طور جدی و سی سال با کمی تخفیف به طول انجامید، تماماً بر دوش همسرم بود که ‏آن را تنها وظیفه‌ی همسری خود نمی‌شمرد، بلکه وظیفه‌ی رفاقت و حزبیت خود ‏می‌دانست. [...] ثمربخشی من در کار روزانه به چیزی نزدیک به صفر [رسیده ‏بود...]»[۱۵، ۱۳۵ و ۱۳۶].‏

‏«موی سر: مشکی»! این از مشخصاتی‌ست که در شناسنامه‌ی فرمانداری نظامی ‏تهران برای اخگر نوشته‌اند. زنده‌یاد آذر بی‌نیاز (طبری) نیز از مشخصات اخگر جوان از ‏جمله همین را به یاد داشت. او در حضور خود اخگر تعریف می‌کرد، و همین‌طور که ‏تعریف می‌کرد، قاه‌قاه می‌خندید:‏

«منتظر جوشیدن آب، از پنجره‌ی کوچک آشپزخانه در بالاترین طبقه‌ی ساختمان ‏‏«لوکس»، حیاط را تماشا می‌کردم که دیدم دو مرد جوان، یکی‌شان با موهای سیاه مثل ‏شبق روی نیمکتی نشسته‌اند. از همان دور هم می‌شد فهمید که ایرانی هستند، از جای ‏دوری آمده‌اند، و کس و کاری ندارند. به سرم زد که سربه‌سرشان بگذارم. از لای پنجره و ‏بی آن‌که آن‌ها بتوانند مرا ببینند، بلند فریاد زدم: - اوهوی، ممدعلی، از ده چه خبر؟! ‏آن دو، در آن جای غریب، با شنیدن زبان آشنا، از جا پریدند و همه طرف را نگاه ‏کردند، اما چیزی نمی‌دیدند. سر جایشان که نشستند، باز این کار را تکرار کردم! [قاه، ‏قاه، قاه...] بعد از این که چند بار این کار را کردم و حسابی گیج‌شان کردم، دلم برایشان ‏سوخت، خودم را نشان دادم و صدایشان زدم که بیایند بالا تا یک استکان چای بهشان ‏بدهم. آن که موی سیاه مثل شبق داشت، همین «رفیق اخگر»تان بود!»‏

محمد تربتی، از کادرهای فعال حزب در تهران، تا پیش از پناهندگی به اتحاد ‏شوروی، می‌نویسد: «به جامعه‌ی ایرانیان مسکو نیز راه باز کردم. نه تنها با اعضای کمیته ‏مرکزی «حزب» روابطی به وجود آوردم، بلکه با رفعت محمدزاده [...] دوست شدم. [...] ‏دوستیم با رفعت محمدزاده بیش از سایرین بود.‏

رفعت با نام مسعود اخگر در مسکو زندگی می‌کرد. هنگامی که با او آشنا شدم ‏دانشجوی معماری بود. در خانه‌ی دانشجویی اتاق محقری داشت. با این حال خیلی ‏میهمان‌نواز بود. از هر فرصتی استفاده می‌کرد و مرا به اتاقش دعوت می‌کرد. من هم با ‏خشنودی دعوتش را می‌پذیرفتم و به نزدش می‌رفتم و ساعت‌ها با او در اطراف مسائل ‏حزبی و سیاسی به گفتگو می‌نشستم و به اصطلاح درد دل می‌کردیم. دعوت‌ها اغلب ‏طرف غروب بود و همراه با شام. [...] این شام [متشکل از ورقه‌های سیب‌زمینی،‌ گوجه ‏فرنگی، کالباس و تخم‌مرغ] که به مناسبت حضور میهمان آماده می‌شد نسبت به ‏خوراک‌های عادی او به اصطلاح خیلی اعیانی بود.‏

رفعت محمدزاده انسانی با شخصیت، رک‌گو و دوست‌داشتنی بود. برداشت‌های ‏سیاسی ما خیلی به هم شبیه بود. بعدها رشته‌ی تحصیلی‌اش را تغییر داد و اقتصاد ‏خواند و پس از گرفتن دیپلم در این رشته وارد مدرسه‌ی عالی حزب شد و از آن مدرسه ‏فارغ‌التحصیل گردید.‏

برخلاف دعوت‌های محمدزاده که بی‌شائبه و از سر محبت بود، دعوت‌های برخی ‏دیگر از ایرانیان مسکو حساب‌شده و با هدف بود. این گروه از «افراد حزبی» که با ‏مقامات امنیتی شوروی و مشخصاً ک.گ.ب. سروسری داشتند،‌ همیشه در رستوران‌های ‏شیک و درجه یک شام می‌دادند و پذیرایی خوبی از میهمانانشان می‌کردند. نوع مسائلی ‏که پیش می‌کشیدند و سؤال‌هایی که طرح می‌کردند،‌ جای تردید نمی‌گذاشت که هدف ‏یا خبرچینی است و یا «تست» کردن و سر در آوردن از درجه‌ی ایمان کادرهای حزبی ‏به «اتحاد شوروی»»
[۱۶، ۷۳ و ۷۴].‏

و سرانجام نورالدین کیانوری، که درباره‌ی کم‌تر کسی سخنی دلپذیر و مثبت ‏گفته، در پاسخ این پرسش که «سوابق رفعت محمدزاده چه بود؟» می‌گوید:‏

«- او از اعضای سازمان افسری حزب بود که در ماجرای فرار جمعی رهبری حزب ‏از زندان قصر به همراه قبادی افسر نگهبان زندان بود. پس از این جریان، رفیق ‏محمدزاده به شوروی رفت. او ابتدا حدود یک سال و نیم در رشته‌ی معماری تحصیل ‏کرد و سپس به رشته‌ی اقتصاد رفت و در این زمینه تحصیلات خود را به پایان رسانید. ‏در دوران فعالیت ما در آلمان دموکراتیک،‌ محمدزاده در دبیرخانه‌ی حزب در لایپزیگ ‏کار می‌کرد و مسئولیت مجله‌ی دنیا را، زیر نظر طبری، به عهده داشت. او در زمینه‌ی ‏اقتصادی از سایر افراد قوی‌تر بود و مقالاتی را با نام «مسعود اخگر» منتشر می‌کرد. در ‏دورانی که بر سر تحلیل مسایل میان اسکندری و من اختلاف پیش آمد، محمدزاده از ‏کادرهایی بود که از نظر من حمایت می‌کرد. [...] او ابتدا در دوشنبه بود. سپس از طرف ‏ما به مدرسه‌ی عالی حزبی معرفی شد و در مسکو دوره‌ی فوق را دید. بعد از طی این ‏دوره،‌ او علاقمند بود که در مسکو بماند، ‌ولی شوروی‌ها موافقت نکردند و گفتند که باید ‏به همان دوشنبه برود. چون محیط دوشنبه فوق‌العاده بد بود، رفعت مخالفت کرد و ‏گفت به دوشنبه نمی‌روم. او مدتی بدون خانه و حقوق در مسکو ماند و با خرج ‏دوستانش امرار معاش کرد. تا بالاخره ما به فکر افتادیم که وی را به لایپزیگ بخواهیم. ‏اداره‌ی مهاجرت شوروی،‌ که اتفاقاً زیر نظر ک.گ.ب. اداره می‌شد، با این درخواست ما ‏مخالفت کرد. ولی بالاخره ما به کمک «صلیب سرخ شوروی» و با شرح خدماتی که وی ‏در ماجرای فرار کمیته مرکزی حزب از زندان انجام داده موفق شدیم او را به لایپزیگ ‏بیاوریم»[۳، ۵۲۴].‏

در معرفی کوتاه اخگر در «نامه مردم» (همان) گفته می‌شود: «رفیق محمدزاده در ‏مهاجرت سیاسی ابتدا دوره علوم اجتماعی [کذا] و سپس انستیتوی اقتصاد مسکو را به ‏پایان رساند و پس از مدتی از سوی حزب برای فعالیت حزبی فرا خوانده شد [...و] در ‏مجله‌ی «مسایل بین‌المللی»، روزنامه «مردم» و مجله‌ی «دنیا» به همکاری پرداخت.» ‏در این‌جا تحصیل او در رشته‌ی معماری به علوم اجتماعی تغییر داده شده تا چنان که ‏پیداست از نظر تبلیغات انتخاباتی با رشته‌ی اقتصاد و کار حزبی همگون شود!‏

در لایپزیگ

رهبران حزب در اول ژانویه ۱۹۵۸ [۱۱ دی ۱۳۳۶] از اتحاد شوروی به لایپزیگ ‏در آلمان شرقی کوچانده شدند[۱۵، ۱۶۳]، اما تاریخ پایان تحصیل اخگر در مسکو، مدت ‏سرگردانی او در آن‌جا، و تاریخ انتقالش به لایپزیگ را نمی‌دانیم. بابک امیرخسروی در ‏نامه‌ی پیش‌گفته نوشته که انتقال اخگر به لایپزیگ پس از اخراج احمد قاسمی از ‏‏[کمیته مرکزی] حزب بوده‌است. احمد قاسمی، غلامحسین فروتن،‌ و عباس سغایی در ‏پلنوم یازدهم کمیته‌ی مرکزی حزب که در آغاز ژانویه ۱۹۶۵ (دی ۱۳۴۳) تشکیل شد ‏از کمیته‌ی مرکزی و مشاورت آن (سغایی) اخراج شدند. پس اگر حافظه‌ی امیرخسروی ‏خطا نکرده‌باشد، اخگر باید در سال ۱۹۶۵ (۱۳۴۴) یا کمی دیرتر به لایپزیگ منتقل ‏شده‌باشد.‏

از چند و چون زندگانی مسعود اخگر در «جمهوری دموکراتیک آلمان» و شهر ‏لایپزیگ چیز زیادی نمی‌دانیم. گذشته از گفته‌های نورالدین کیانوری در بالا، اختر ‏کیانوری در نامه‌ی پیش‌گفته می‌نویسد:‏

«[اخگر] چون آدمی رک‌گو بود و دنبال این و آن نمی‌افتاد، عده‌ای از آقایان ‏رهبران او را دوست نداشتند. ولی با تمام این‌ها انسان‌های شریفی هم بودند که او را ‏فرستادند به پراگ در مجله‌ی «صلح و سوسیالیسم» [ترجمه‌ی فارسی آن با نام ‏‏«مسایل بین‌المللی» منتشر می‌شد] و پس از آمدن هیئت اجراییه به آلمان، با کمک ‏بعضی‌ها او را به این‌جا منتقل کردند. او و زنش به این‌جا آمدند. به آن‌ها منزل حسابی ‏دادند و حقوق حسابی برایش معین کردند. او جزو هیئت تحریریه‌ی روزنامه و مجله ‏حزب بود و به‌تدریج مقالات سطح بالا می‌نوشت. من در این‌جا با او آشنا شدم و ‏کامبخش [همسر اختر کیانوری] از او تعریف می‌کرد و می‌گفت با وجودی‌که او را مرتب ‏عده‌ای دست رد به سینه‌اش می‌زدند، سطح فکرش و معلوماتش بالا رفته و درک ‏سیاسی‌اش نیز بسیار خوب شده‌است، و همیشه از او دفاع می‌کرد. او هم با کامبخش ‏خیلی نزدیک بود. حتی یک مرتبه به او رجوع کرده می‌خواست از این زنش جدا شود ‏ولی کامبخش نصیحتش کرد که این کار را نکند، ‌او هم گوش کرد. [...]‏

زن او آلمانی نیست،‌ روس است و در مسکو او را گرفته و بچه هم ندارند. [زنش] ‏پرستار است. آن موقع من در کلینیک زنان این‌جا کار می‌کردم و دست او را در آن‌جا ‏بند کردم. هنوز هم کار می‌کند. [با آن که بدی‌هایی در حق شوهرش کرد، اخگر] وقتی ‏به ایران رفت همه‌ی زندگیش، ‌یعنی خانه و اثاثیه را برای او گذاشت و از ایران برایش ‏کادو می‌فرستاد.»‏


نوشته‌ای با عنوان «آهنگ رشد و راه رشد»، در شماره‌ی پاییز ۱۳۴۴ (دوره ۲، ‏سال ۶، شماره ۳) (نوامبر ۱۳۶۵)، با امضای «مسعود»، به احتمال زیاد نخستین ‏نوشته‌ی اوست که در «دنیا» منتشر شده‌است. اخگر «م.ا.» نیز امضا می‌کرد، و نوشته‌هایش ‏در شماره‌های بعدی فراوان است. یکی از معروف‌ترین نوشته‌های او در مجله‌ی دنیا در ‏آن دوران، «استراتژی شکست» نام دارد که «نظری انتقادی»ست «به جزوه‌ی ضرورت ‏مبارزه‌ی مسلحانه و رد تئوری بقا» نوشته‌ی امیرپرویز پویان[۱۷].‏

در همین دوران، با وجود دست ردی که به گفته‌ی کامبخش به همسرش اختر ‏کیانوری، همه جا به سینه‌ی اخگر می‌زده‌اند، و با وجود توطئه‌های مخالفانش بر ضد او، ‏رفعت محمدزاده را در پلنوم پانزدهم کمیته مرکزی حزب (تیرماه ۱۳۵۴) به مشاورت ‏کمیته‌ی مرکزی حزب، و در پلنوم شانزدهم (اسفند ۱۳۵۷) به عضویت کمیته‌ی مرکزی ‏حزب بر می‌گزینند[۳، ۵۲۴].‏

با فروریختن دیوار برلین در سال ۱۹۸۹ و گشوده شدن بایگانی‌های «اشتازی»، ‏انتظار می‌رفت که بتوان به پرونده‌های رهبران حزب توده ایران و از جمله کسانی مانند ‏اخگر دست یافت. اما همه‌ی مراجعات تا امروز بی نتیجه بوده است. آقای قاسم ‏نورمحمدی نویسنده‌ی کتاب‌های مستند «جاسوسی در حزب، برادران یزدی ‏و حزب توده ایران» و «سال‌های مهاجرت، حزب توده ایران در آلمان شرقی» انبوهی از ‏اسناد مربوط به ایرانیان را دیده‌اند،‌ اما موفق به دستیابی به اسناد مربوط به رهبران ‏حزب نشده‌اند. گمان می‌رود که یا در روزها و ساعت‌های آشفتگی پیش از گشوده شدن ‏بایگانی، آن بخش از اسناد را به «رفقای شوروی» پاس داده‌اند (اتحاد شوروی هنوز دو ‏سال تا فروپاشی فاصله داشت)، و یا آن اسناد در میان آن شانزده هزار کیسه پر از ‏اسنادی‌ست که با دست پاره کرده‌اند و حجمشان ۴۰ تا ۵۵ میلیون برگ تخمین زده ‏می‌شود و کارکنان مرکز نگهداری اسناد با بازسازی آن‌ها کار می‌کنند[۱۸]. مقدار ‏عظیمی از اسناد نیز به‌کلی نابود شده‌اند. باشد تا روزی اسناد رهبران حزب توده ایران را ‏نیز پیدا کنند و در دسترس همگان بگذارند.‏

بازگشت

احسان طبری می‌نویسد: «در سال‌های آخر مهاجرت و به‌ویژه پس از درگذشت ‏کسانی مانند روستا، نوشین، کامبخش، هما هوشمند، برای من [...] تردیدی نبود که در ‏‏«گورستان جنوبی» لایپزیگ، جایی در ردیف قبر کامبخش، به خواب ابد فرو خواهم ‏رفت. [... ولی] شراره‌های انقلاب بالا گرفت [...] و من با شگفتی دیدم که زنده‌ام و [در ‏‏۲۹ فروردین ۱۳۵۸] همراه دکتر جودت و مسعود اخگر و حمید صفری در هواپیما عازم ‏ایرانم [...].‏

درود بر تو ای دماوند! هنوز آن‌جا با تاج سپید خود ایستاده‌ای! [...] اینک من، ‏فرزندی که با موی سیاه و دلی از امیدها سپید رفتم، و اینک با موی سپید و دلی از ‏غم‌ها سیاه باز آمدم. با او آن‌چه می‌خواهی بکن که اینک بار دیگر به عتبه‌بوسی بارگاه ‏جاویدانت آمده‌است و چنتایی ناچیز از آزمون بر دوش و سرمایه‌ای کوچک از عمر در ‏چنتا دارد»[۱۵، ۱۹۵ تا ۱۹۹].‏

برای دکتر رفعت محمدزاده نیز داستان همین بود. او نیز با مویی «به سیاهی ‏شبق» رفته‌بود و اکنون پس از ۲۸ سال با مویی خاکستری و تنی فرسوده باز می‌گشت. ‏اکنون نفس‌تنگی داشت و سینه‌اش خس‌خس می‌کرد؛ پیوسته سرفه می‌کرد؛ سنگ کلیه ‏داشت، دندان‌هایش خراب شده‌بودند،‌ و دو کیسه زیر چشمانش آویزان‌بود. اما چنتای ‏پری داشت. بی‌درنگ او را به کار تدریس اقتصاد سیاسی در کلاس‌های کادر گماردند. ‏نوارهای همین کلاس‌ها بود که من در آغاز کارم در دبیرخانه‌ی حزب در خیابان ۱۶ آذر ‏برای کسانی که در کلاس‌ها شرکت نداشتند، تکثیر می‌کردم. هم‌زمان او تکاپویش را ‏برای انتشار نخستین شماره‌ی مجله‌ی «دنیا»ی پس از انقلاب نیز آغاز کرد.‏

نخستین شماره‌ی «دنیا» (دوره چهارم، سال اول، شماره ۱) در امرداد ۱۳۵۸ ‏منتشر شد. تا سامان گرفتن دفتر انتشارات حزب، بخش‌هایی از نخستین شماره‌های دنیا ‏را به عادت سال‌های خارج، خود اخگر با چسب و قیچی صفحه‌آرایی می‌کرد. من از ‏فروردین ۱۳۵۹ به او و به مجله‌ی دنیا پیوستم. اما شماره‌ی چهارم سال دوم را در راه ‏داشتیم که دبیرخانه‌ی حزب در ۳۰ تیرماه به تصرف «حزب‌الله» درآمد. از آن پس اخگر ‏را تا چندی اغلب در خانه‌اش، و سپس در دفتر شعبه‌ی پژوهش کل حزب می‌دیدم. ‏هنوز انتشار «دنیا» ادامه داشت و پس از انتشار شماره ۳ سال سوم در خرداد سال ‏‏۱۳۶۰ بود که انتشار این مجله را نیز ممنوع کردند. با این حال تا یک سال پس از آن ‏نیز همه‌ی محتوای مجله هر بار به شکل مجموعه‌ای از مقاله‌ها در قالب کتابی با نامی ‏تازه منتشر می‌شد. گذشته از ارتباط با طبری و باقرزاده و کیانوری و دوندگی برای ‏تهیه‌ی نوارهای «پرسش و پاسخ»، اخگر را نیز به قرارهایش می‌رساندم و ارتباطش را با ‏شعبه‌های دیگر برقرار می‌کردم. رفیق دیگری که در کار ویرایش مجله‌ی «دنیا» کمک ‏می‌کرد،‌ اکنون به کار و زندگی خود در آلمان غربی برگشته‌بود و همه‌ی بار ویرایش ‏نوشته‌ها بر دوش اخگر و من بود.‏

در پلنوم هفدهم کمیته‌ی مرکزی حزب به تاریخ فروردین ۱۳۶۰، اخگر را به ‏عضویت هیئت سیاسی کمیته‌ی مرکزی حزب برگزیدند[۳، ۵۱۹]. در این فاصله ‏مسئولیت شعبه‌ی پژوهش کل حزب را نیز به اخگر سپرده‌بودند و پس از آن من در ‏دفتر این شعبه می‌نشستم. از این‌جا بود که در رفت‌وآمدهایم به خانه‌اش، از جمله یک ‏شب که بیمار بود، با آن‌که خانه‌اش زیر نظر اطلاعات سپاه پاسداران یا نخست‌وزیری ‏بود، و با وجود مخالفت شدیدش، برای مواظبت از او در خانه‌اش خوابیدم:‏

«[... بامداد] هنوز به‌روشنی ضعف داشت و کف دستش را نیز روی صورتش ‏گذاشته‌بود. دندان خرابش درد می‌کرد. هنگام خروج از در گفتم که برای دندان‌دردش ‏آسپیرین می‌خرم و می‌آورم، و در را بستم [وگرنه بی‌گمان مخالفت می‌کرد!]. [...] از ‏بقالی سر کوچه چند آسپیرین و یک شیشه شیر و از روزنامه‌فروش چند روزنامه خریدم ‏و [...] به او دادم. تشکر کرد. پیراهنش را در آورده بود و بالاتنه‌اش لخت بود. هر بار که ‏تن لخت او را می‌دیدم، این پرسش به ذهنم می‌آمد که او چه‌کار کرده که تن و پوستش ‏این‌گونه سوخته و فرسوده و مچاله شده‌است؟ چنین تن و پوستی را تنها در کارگران ‏ساختمانی و آجرچینان کوره‌های آجرپزی دیده‌بودم. آذرخانم همسر طبری، اخگر را در ‏حضور خود او «عرق‌خور» و «پلیس» می‌نامید و می‌گفت که او از همان زمان‌های دور ‏که افسر شهربانی بود، خصوصیات پلیسی خود را حفظ کرده و همیشه «پلیس‌بازی» ‏می‌کند»[۹، ۶۰ و ۶۱].‏

درباره‌ی «عرق‌خور» بودنش شایعاتی شنیده‌بودم. با هم از جمله از آبجو حرف ‏می‌زدیم که در آن سال‌ها در تهران هیچ گیر نمی‌آمد. من خود در خانه با ماءالشعیر ‏‏(آبجوی بی الکل که در آن سال‌ها تولید می‌شد) و کمی شکر و مخمر نان چیزکی ‏می‌ساختم که یاد دوری از آبجو را زنده می‌کرد و بارها به اخگر قول دادم که نمونه‌ای از ‏آن را برایش ببرم،‌ اما هرگز چنین فرصتی پیش نیامد. او خود آشنایانی داشت که در ‏مهمانی‌هایشان خوب به او می‌رسیدند و تشنه نمی‌ماند. چند بار پیش آمد که پس از ‏باده‌پیمایی‌های شب گذشته، پیش از ظهر با نشستن در ماشین و در راه جلسه‌ای مهم، ‏پرسید:‏

‏- بو می‌آید؟
نخستین بار منظورش را نفهمیدم و ابلهانه پرسیدم:‌‏
‏- چه بویی؟!‏
او کمی نگاهم کرد، و بعد گفت:‏
‏- هیچ، یک پماد به سینه‌ام می‌مالم که بوی تندی دارد و مردم را اذیت می‌کند. ‏خواستم ببینم بویش معلوم است یا نه!‏

اما دفعات بعد دیگر می‌دانستم. در واقع بویی هم نمی‌آمد. نمی‌دانم چه می‌کرد. ‏لابد چای خشک یا نعنای خشک کرده، یا چه می‌دانم چه چیز دیگری می‌جوید!‏

و «پلیس‌بازی»اش: «دیده‌بودم که هرگاه از آپارتمانش بیرون می‌رود، تکه‌ای ‏نوارچسب را به در و چارچوب آن می‌چسباند تا اگر در غیابش کسی در را گشود، چسب ‏پاره شود و او متوجه شود که وارد خانه‌اش شده‌اند. می‌گفت که این عادت از سال‌های ‏مهاجرت برایش مانده‌است»[۹، ۶۱].‏

این عادت بی‌علت نبود. اکنون به برکت گشوده شدن بایگانی‌های اشتازی ‏می‌دانیم که کسانی از «خودی»ها در آلمان شرقی (و نیز در شوروی) به منزل این و ‏آن سرک می‌کشیدند و پرونده‌سازی می‌کردند. اخگر حتی در خانه‌ی خودش نیز امنیت ‏نداشت. اختر کیانوری در نامه‌اش (همان) می‌نوشت:‏

«رندان [... زن روس اخگر] را می‌خواستند آلت دست بکنند تا از او [اخگر] ‏شکایت کند و مانع ترقی او بشوند (تا مشاور کمیته مرکزی نشود). [... این زن] کاغذی ‏از میز شوهرش دزدیده‌بود و می‌خواست [به پلیس] شکایت کند. من خیلی سعی کردم ‏که او را از این کار باز دارم ولی [...] یک کثافت‌کاری بر ضد او کرد».‏

روی کمد کوتاهی در اتاق پذیرایی خالی اخگر، در یک قاب عکس به بزرگی ۲۰ ‏در ۳۰ سانتی‌متر عکس سیاه‌وسفیدی از صورت یک زن زیبا خودنمایی می‌کرد. یک بار ‏پرسیدم که آن زن کیست، و پاسخ داد که خواهرزاده‌اش است. به گمانم خواهری در ‏تهران داشت که گاه به خانه‌شان می‌رفت. هرگز درباره‌ی خانواده‌اش از او نپرسیدم. اختر ‏کیانوری در نامه‌اش (همان) می‌نوشت: «[...] خانمی با اخگر رابطه داشت که در غرب ‏زندگی می‌کند. وقتی که اخگر در ایران بود [پیش از دستگیری] سالی ۶ ماه [این خانم] ‏به ایران می‌رفت و با او بود.»‏

من هرگز زنی در خانه‌ی اخگر ندیدم، اما اگر می‌دیدم، و همچنین آن ‏‏«عرق‌خوری»اش، هیچ از احساس احترام من به او نمی‌کاست، و نکاسته. بر عکس، ‏چهره‌ی انسانی او را، «انسان عادی» بودن او را نشانم می‌داد. از نوشته‌ی خانم کیانوری ‏پیداست که آن زن اخگر را دوست می‌داشته که از اروپا به ایران می‌آمده و ماه‌ها در ‏نزدیکی اخگر می‌مانده. ای‌کاش بشود آن زن را پیدا کرد. و اما «انسان عادی»: خود ‏اخگر بارها سرزنشم کرده‌بود:‏

«- آخر شماها چرا این‌قدر تابع و سربه‌زیر هستید؟ چرا از خودتان نظری ندارید؟ ‏چرا به چند نفر انسان این‌قدر ایمان دارید؟ آخر انسان ایده‌آل که وجود ندارد. هر ‏انسانی هر قدر هم کامل باشد بالاخره نقطه ضعف‌هایی دارد؛ در هر مقامی هم که باشد ‏ممکن است اشتباه کند. چرا با مغز خودتان فکر نمی‌کنید؟ باید فکر کرد، باید نظر داد، ‏باید انتقاد کرد»[۹، ۵۰].‏

با رسیدن مسئولیت شعبه‌ی پژوهش کل به اخگر، این شعبه سر و سامان ‏بیش‌تری یافته‌بود و بسیار فعال‌تر شده‌بود. افراد دانشمندی در کمیسیون‌های این شعبه ‏زیر سرپرستی اخگر و معاونش دکتر سیامک دشتی سرگرم کار و پژوهش و نوشتن ‏گزارش‌های علمی از جنبه‌های گوناگون امور اجتماعی و اقتصادی و مالی و فنی و ‏کشاورزی و آموزشی جامعه، و... برای رهبری حزب بودند. بسیاری از این دانشمندان ‏اشخاص سرشناسی بودند و برخی‌شان در دستگاه‌های رسمی و دولتی نیز نفوذ و ‏اعتباری داشتند. شاید از آن‌جا بود که اخگر با مسعود اصحاب یمین (دبیر تشکیلات کل ‏کشور در سازمان اداری و استخدامی) آشنا و دوست شده‌بود،‌ و از آن‌جا بود که پس از ‏دستگیری، اتهام «نفوذی بودن» را نیز به پرونده‌ی او افزودند، زیرا که خود مسعود ‏اصحاب یمین نیز «از دوستان و همکاران نزدیک یکی از اعضای عالی‌رتبه‌ی حزب ‏جمهوری اسلامی» بود[۱۹، ۸۵۱].‏

اخگر داشت شعبه‌ی آموزش کل حزب را نیز سامان می‌داد که داس مرگ ‏جمهوری اسلامی فرود آمد. اما در همین فاصله اخگر چالاک و خستگی‌ناپذیر، کتابی نیز ‏از روسی به فارسی برگرداند: گ. آ. کازلف: «اقتصاد سیاسی – شیوه تولید سرمایه‌داری ‏امپریالیسم»، ترجمه: مسعود اخگر، تهران، ‌انتشارات حزب توده ایران، ۲ فروردین ۱۳۶۰.‏

شاهد کار او هنگام ترجمه‌ی کتاب بودم. در خانه نشسته‌بود، با سرعتی ‏شگفت‌انگیز برگ‌های کاغذ را سیاه می‌کرد و روی یک صندلی در کنار میز کار کوچکش ‏می‌انداخت. چهار-پنج‌روزه کتابی سیصد صفحه‌ای را ترجمه کرد و دست‌نوشته‌اش را به ‏من سپرد تا متن فارسی آن را ویرایش کنم. او خود سال‌ها در کار ویرایش مجله‌ی ‏‏«دنیا» استخوان خرد کرده‌بود و من چیز زیادی برای ویرایش در متن او نیافتم. اما ‏مشکل دیگری پیش آمد: خبر رسید که شخص دیگری نیز همان کتاب را از زبان ‏فرانسه ترجمه کرده و یکی از ناشران روبه‌روی دانشگاه ترجمه‌ی او را به حروفچینی ‏سپرده‌است. مشکل بزرگ‌تر آن بود که آن مترجم دیگر، محمدتقی برومند (ب. کیوان)، ‏خود اهل فن و سرشناس بود، از هواداران حزب، و از بنیان‌گذاران «اتحاد دموکراتیک ‏مردم ایران» همراه با م.ا. به‌آذین، (که سال‌ها بعد در خارج تا عضویت هیئت سیاسی ‏کمیته‌ی مرکزی حزب نیز بالا رفت) و اخگر و محمد پورهرمزان، مسئول شعبه انتشارات ‏کل حزب، مانده‌بودند که با یک رفیق سرشناس عضو یا هوادار حزب در چنین ماجرایی ‏چه برخوردی باید کرد. پورهرمزان‌ به دست و پا افتاد و پس از مذاکراتی با آن ناشر، او را ‏‏(به ظاهر؟) منصرف کرد و ترجمه‌ی اخگر منتشر شد. در واقع در رقابت با بردی که مهر ‏انتشارات حزب داشت و هواداران پر شمارش اغلب همه‌ی کتاب‌های آن را می‌خریدند، ‏آن ناشر نمی‌توانست امیدی به فروش چندانی داشته‌باشد. با این حال با جست‌وجو در ‏وبگاه «سازمان اسناد و کتابخانه‌ی ملی ایران» می‌بینم که انتشارات سپیده‌دم در همان ‏سال کتابی با نام «در شناخت امپریالیسم معاصر» از همان نویسنده (با املای ژ. ‏کوزلوف)، و ترجمه‌ی «ب. کیوان»، منتشر کرده‌است. به احتمال زیاد این دو یک ‏کتاب‌اند که با دو ترجمه و دو نام منتشر شده‌اند.‏

کتابفروشی «ساکو» در خیابان روبه‌روی سفارت شوروی (میرزا کوچک‌خان ‏امروزی) مطبوعات شوروی را می‌آورد و خدمات اشتراک مطبوعات نیز داشت. من به ‏خواست طبری و اخگر دو ماهنامه‌ی روسی «مسایل فلسفه» (برای طبری) و ‏МЭМО‏ را ‏برای اخگر مشترک شده‌بودم. این دو روزشماری می‌کردند تا مجله‌شان را برایشان ببرم، ‏و آن‌گاه، هر دو، ایستاده یا نشسته با ولعی تماشایی شروع می‌کردند به «بلعیدن» ‏مجله‌شان!

МЭМО‏ از حروف نخست ‏Мировая экономика и международные ‎отношения‏ ساخته شده، که یعنی «اقتصاد جهانی و مناسبات بین‌المللی».‏

دستمزد ماهانه‌ی اخگر، طبری، و چند نفر دیگر را یک‌جا به من می‌دادند تا از روی ‏جدولی تقسیم کنم، در پاکت‌هایی بگذارم و سهم هر کس را به دستش برسانم. اگر ‏حافظه‌ام خطا نکند، ماهیانه‌ی طبری ۸۵۰۰ تومان بود به اضافه‌ی مبلغی برای ‏همسرش، و به اخگر ۷۰۰۰ تومان می‌دادند. البته نزدیک نیمی از این مبلغ بابت ‏کرایه‌ی خانه بود. بنا بر یافته‌های آقای نورمحمدی بر پایه‌ی اسناد «اشتازی»، ماهیانه‌ی ‏اعضای کمیته‌ی مرکزی حزب توده ایران به هنگام کار و زندگی در آلمان شرقی ۱۲۰۰، ‏و اعضای هیئت سیاسی ۱۵۰۰ مارک آلمان شرقی بود که دولت جمهوری دموکراتیک ‏آلمان به آنان می‌پرداخت.

در یکی از این ماه‌ها ماهیانه‌ی من ناگهان تغییر کرد و از ‏پانصد تومان به هشتصد تومان رسید. نمی‌دانستم چرا و چگونه. ساعتی بعد، هنگام ‏رساندن اخگر به جایی، در افکار دور و دراز خود غرق بودم که اخگر گفت:‏

‏- چی شده؟ چرا ناراحتی؟ ایده‌آلیست‌بازی را بگذار کنار! این که «در راه خدمت ‏به خلق پول اهمیتی ندارد» و از این حرف‌ها! تو باید بخور و نمیری داشته‌باشی و سر و ‏وضعت را بتوانی درست کنی،‌ تا بعد بتوانی به خلق خدمت بکنی! من نمی‌دانستم که تو ‏این‌قدر کم می‌گیری. گفتم که ماهیانه‌ات را کمی اضافه کنند!‏

اعتراض و مخالفت

اخگر با جوانشیر (فرج‌الله میزانی، دبیر دوم حزب و دبیر تشکیلات کل) اختلاف ‏داشت و این اختلاف را پنهان نمی‌کرد. طبری برای من تعریف کرده‌بود که هر بار که ‏اخگر را پیش او به عنوان دبیر سرپرست شعبه‌های آموزش، پژوهش، تبلیغات، و ‏انتشارات می‌برم، اخگر فهرست بلندبالایی از ایرادهای کار تشکیلات برایش می‌خواند و از ‏او می‌خواهد که آن‌ها را در هیئت دبیران مطرح کند. می‌گفت:‏

‏«من نمی‌فهمم چرا این دو نفر از همان اول و در شوروی با یک‌دیگر اختلاف ‏داشتند و سایه‌ی هم را با تیر می‌زدند. من در کار تشکیلات خبره نیستم، اما مسایلی که ‏اخگر مطرح می‌کند به نظرم معقول است. [...] من این وسط تحت فشار هستم. به هر ‏جهت معتقدم که اخگر کادر فوق‌العاده ورزیده و برجسته و زبردستی‌ست؛ خوب مطالعه ‏کرده و می‌کند و بر مسایل احاطه دارد. حتی به نظر من بعد از کیا [کیانوری]، او ‏شایسته‌ترین کادر ماست»[۹، ۴۷].‏

کیانوری نیز اخگر را می‌ستود. او گفته‌است:‏

‏«او [اخگر] در زمینه‌ی اقتصادی از سایر افراد قوی‌تر بود [... از نظر فکری] وضع خوبی ‏داشت. [...] در زمینه‌ی مارکسیسم نیز مطالعاتی داشت و باسواد محسوب می‌شد. ‏مدرسه‌ی عالی حزبی را به‌خوبی تمام کرده‌بود. در دوران طولانی سرپرستی مجله‌ی دنیا، ‏هم خود مقاله می‌نوشت و هم سایر مقالات را ویراستاری می‌کرد. ویژگی او استقلال ‏فکریش بود. در دوران مهاجرت مخالف نظرات حاکم اکثریت بود. پس از انقلاب نیز ‏هرگاه عقیده‌اش با من یکی نبود صریحاً می‌گفت»[۳، ۵۲۴].‏

دغدغه‌ی اخگر تنها مسایل تشکیلاتی نبود. او از نوشته‌های جوانشیر و طبری نیز ‏ایراد می‌گرفت. یک بار کتاب «سیمای مردمی حزب توده ایران» نوشته‌ی جوانشیر را که ‏چند روز پیش منتشر شده‌بود (چاپ اول، آذر ۱۳۶۰) گشود، جایی از آن را نشانم داد و ‏با اندکی سرزنش در آهنگ صدایش، پرسید:‏

‏- اینو خوندی؟!‏

کتاب را خوانده‌بودم، اما نه با نگاه نقادانه. او جاهایی از کتاب را خط‌خطی کرده‌بود ‏و با خطی شتاب‌زده چیزهایی در حاشیه نوشته‌بود. جایی را که نشان می‌داد چند بار ‏خواندم، و هر بار بیشتر و بیشتر فهمیدم که آن چند سطر برداشت به‌کلی غلطی به ‏خواننده می‌دهد. نمی‌دانم این موضوع چگونه به گوش خود جوانشیر هم رسید. توزیع ‏کتاب را متوقف کردند، آن پاراگراف را تغییر دادند و کتاب را دوباره چاپ کردند.‏

با انتشار مجموعه‌ی بزرگ و نزدیک ۱۰۰۰ صفحه‌ای «اسناد و دیدگاه‌ها»[۷] که ‏رحمان هاتفی (حیدر مهرگان) از میان انبوه نوشته‌ها و انتشارات حزب در طول نزدیک ‏چهل سال دستچین کرده‌بود، نیز اخگر پیوسته ابراز نارضایتی می‌کرد که هاتفی که در ‏داخل بوده، بر همه‌ی آن‌چه حزب در طول این همه سال منتشر کرده احاطه نداشته، ‏بهترین نوشته‌ها را هیچ ندیده، یا اهمیت برخی نوشته‌ها را درک نکرده، و آن‌چه ‏دستچین کرده چندان جالب نیست و نوشته‌های بسیار بهتری وجود دارد.‏

از آغاز سال ۱۳۶۰ تعقیب و شنود و دستگیری فعالان حزبی بیشتر و بیشتر ‏می‌شد. پیوسته خبر می‌رسید که این و آن رفیق ما را گرفته‌اند. خانه‌های برخی از ‏رهبران حزب و محل کار شعبه‌های حزب را شبانه‌روز زیر نظر داشتند. تلفن همه‌ی ‏دفترها و فعالان حزبی را گوش می‌دادند. کسانی را همه‌جا تعقیب می‌کردند. «دزد»هایی ‏به خانه‌های افراد رهبری حزب می‌زدند بی آن که چیزی ببرند. این تعقیب و مراقبت‌ها ‏و شنودها گاه به شکلی آشکار و علنی صورت می‌گرفت، آن‌چنان که می‌شد نتیجه ‏گرفت که عمدی دارند که طرف بفهمد که زیر نظر است، تا شاید واکنشی نشان دهد، یا ‏مخفی شود. تشکیلات حزب خانه‌هایی را در نظر گرفته‌بود تا هرگاه که خطر نزدیک ‏می‌شد و با اطلاعات رسیده، یا با حدس و گمان، احتمال آن می‌رفت که حمله‌ای از ‏سوی دستگاه‌های اطلاعاتی برای دستگیری رهبران حزب صورت گیرد، آنان را جابه‌جا ‏کنیم و به «خانه‌های امن» ببریم. هر بار که هشدار می‌رسید و به سراغ اخگر می‌رفتم تا ‏جابه‌جایش کنم، سربه‌راه همراهم می‌آمد، اما همیشه در این موارد ناراحت بود و ناراضی. ‏می‌گفت:‏

«از این سیستم جابه‌جایی هیچ خوشم نمی‌آید. صاحبخانه ناراحت می‌شود، ‏زندگیش به‌هم می‌ریزد، زن و شوهر مرتب پچ‌پچ می‌کنند، بچه‌ی خود را محدود ‏می‌کنند، پذیرایی و محبت می‌کنند اما در چشمانشان ترس و اضطراب موج می‌زند. با ‏هر صدایی که از بیرون می‌آید از جا می‌پرند. آدم نمی‌داند از چه چیزی با آن‌ها حرف ‏بزند. خیلی ناراحت‌کننده است. من ترجیح می‌دهم که در خانه‌ی خودم در معرض خطر ‏دستگیری باشم، اما این صحنه‌ها را نبینم. نمی‌فهمم چرا رفقا فکر دیگری نمی‌کنند. چرا ‏خانه‌های ما را عوض نمی‌کنند؟»[۹، ۴۷].‏

او به‌تدرج به این نتیجه رسیده‌بود که تمامی حاکمیت جمهوری اسلامی به سوی ‏دشمنی با حزب ما لغزیده و وقتش رسیده که حزب شکل فعالیتش را عوض کند و ‏دست‌کم بخشی از رهبری و تشکیلات حزب را زیرزمینی کند. می‌گفت:‏

«به نظر من حکایت ما با این ملاها مثل حکایت ما ترک‌ها درباره‌ی آن آدمی‌ست ‏که با خرس توی یک جوال رفته. این‌ها حقه‌باز به تمام معنی هستند. هر روز کلک ‏تازه‌ای سوار می‌کنند و نمایش تازه‌ای روی صحنه می‌آورند. به نظر من رفقای ما زیادی ‏خوشبین هستند و آخرش چوب این خوشبینی را می‌خوریم»[۹، ۵۰].‏

و این چندمین بار بود که روحانیان حاکمیت را به باد انتقاد می‌گرفت و نسبت به ‏آن‌ها ابراز بی‌اعتمادی می‌کرد.‏

احسان طبری به من گفته‌بود: «اصولاً حرف زدن در جلسه‌ها با حضور کیا کار ‏سختی‌ست. او مانع ایجاد فضایی می‌شود که کسی حرفی بزند و نظری بدهد. اوراقی را ‏میان حاضران پخش می‌کند که بخوانند، و نیمی از وقت جلسه به این شکل می‌گذرد، و ‏بعد مطالبی کلی اضافه می‌کند، یا آن که حتی آن کار را هم نمی‌کند و می‌گوید تحلیل ‏مسایل را در نوار «پرسش و پاسخ» شنیده‌اید، یا خواهید شنید، و جلسه تمام ‏می‌شود»[۹، ۵۴].

اما یک بار، هنگامی که چند روز بیشتر به یورش سازمان اطلاعات سپاه ‏پاسداران به حزب و دستگیری گروه بزرگی از رهبران و اعضای حزب در ۱۷ بهمن ‏‏۱۳۶۱ نمانده‌بود، در خانه‌ای که جلسه‌ی هیئت سیاسی در آن جریان داشت، از نزدیکی ‏اتاق محل جلسه می‌گذشتم که شنیدم در سکوتی سنگین، اخگر دارد می‌گوید: «- این ‏را برای آن می‌گویم که آخر رفقا این‌قدر خوشبین نباشند!» و با خود فکر کردم که ‏‏«پس اخگر توانسته فضایی را که کیانوری در جلوگیری از نظر دادن ایجاد می‌کند، ‏بشکند و نظر خود را بگوید»[۹، ۶۶].‏

در آن هنگام نمی‌دانستم و اخگر به من بروز نداد که مقاله‌ای در مخالفت با ‏سیاست جاری حزب نوشته و در اختیار اعضای هیئت سیاسی حزب گذاشته‌است. ‏سال‌ها دیرتر خواندم که او در مقاله‌اش گفته‌است که نظام حکومتی ایران تئوکراتیک و ‏یک‌پارچه است، روحانیان حاکم قصد استقرار حکومت الهی دارند و تقسیم‌بندی آنان به ‏جناح‌های روشن‌بین و قشری در اصل خطاست. همه‌ی جناح‌های حکومت ضد ‏کمونیست هستند، هیچ‌کدام به دنبال راه رشد غیر سرمایه‌داری نخواهند بود، و از این رو ‏حزب می‌بایست در برابر کل حکومت موضع مخالف داشته‌باشد. اما هیچ‌یک از اعضای ‏هیئت سیاسی نظر اخگر را نپذیرفته‌اند و بر ضد آن موضع‌گیری کرده‌اند. حتی رحمان ‏هاتفی (حیدر مهرگان) مقاله‌ای در رد نظر اخگر نوشته‌است[۲۰، ۳۰].‏

کیانوری نیز این موضوع را تأیید کرده‌است. او می‌گوید: «در این دوران در کمیته ‏مرکزی حزب هیچ‌گونه اختلاف نظری وجود نداشت. تنها در اواخر سال ۱۳۶۰ رفعت ‏محمدزاده [...] نامه‌ای به کمیته مرکزی نوشت و در آن چنین اظهار نظر کرد: انقلاب از ‏آماج خود منحرف شده و روحانیت به شعارهایی که در پیش و آغاز انقلاب مطرح ‏می‌کرد پشت کرده و جنبه مردمی خود را به‌کلی از دست داده‌است. روحانیت فقط در ‏حرف در جهت محرومین شعار می‌دهد ولی در عمل به‌طور کامل سرمایه‌داری را رواج ‏می‌دهد. این نامه در جلسه‌ی هیئت سیاسی مطرح شد و همه – به‌جز خود محمدزاده – ‏مندرجات آن را رد کردند. تصمیم جلسه این بود که نامه، به عنوان یک نظر، در آرشیو ‏حزب نگهداری شود و در پلنوم بعدی کمیته مرکزی مطرح شود. در سال‌های ۱۳۶۰-‏‏۱۳۶۱ تنها نظر مخالف با سیاست حزب که مطرح شد همین بود و هیچ‌یک از اعضای ‏هیئت سیاسی با نظر محمدزاده موافق نبودند»[۳، ۵۲۳].‏

به تأیید خود کیانوری، اخگر تنها کسی‌ست که علنی حرفی ابراز می‌کند. او تنها کسی‌ست که ‏از کیانوری نمی‌ترسد. او تنها کسی‌ست که باکی ندارد که «موقعیت»ش از دست برود. او ‏تنها کسی‌ست که گویی دیگر چیزی برایش نمانده که از دست بدهد. تنها «پرولتر» ‏واقعی حاضر در هیئت سیاسی حزب توده ایران، همانا رفعت محمدزاده است. ای‌کاش ‏نسخه‌ای از نامه‌ی او را می‌داشتم تا ببینیم در واقع چه می‌گفته.‏

چند جلسه‌ی آخر هیئت سیاسی در واقع در محاصره‌ی پاسداران برگزار شد (نگاه ‏کنید به منبع ۹، صفحه‌های ۶۴ و ۶۶) و آنان بی‌گمان گفت‌وگوهای جلسه و موضع ‏اخگر را می‌شنیدند. محسن رضایی فرمانده سپاه پاسداران در یک مصاحبه‌ی مطبوعاتی ‏به تاریخ ۲۰ اردیبهشت ۱۳۶۲ از جمله گفت: «[... تا پیش از یورش به حزب] بیش از ‏‏۲ سال کار اطلاعاتی به صورت منظم و سیستماتیک روی حزب توده از سوی سپاه ‏پاسداران انجام گرفته. [...] ما قبل از این که این‌ها را دستگیر کنیم اطلاعات وسیعی ‏داشتیم و بعضاً از برخی مدارک و اسناد آن‌ها نیز اطلاع داشتیم. از بعضی جلسات آن‌ها ‏مطلع بودیم»[۲۱].‏

و چهار روز پس از آن که اخگر در واپسین جلسه‌ی هیئت سیاسی گفت «آخر رفقا ‏این قدر خوشبین نباشند»، در ۱۷ بهمن ۱۳۶۱، داس مرگ اطلاعات سپاه پاسداران ‏فرود آمد و بسیاری از رهبران حزب و از جمله رفعت محمدزاده را نیمه شب از ‏خانه‌هایشان، از خانه‌هایی که اخگر آن همه می‌گفت چرا عوضشان نمی‌کنند، بیرون ‏کشیدند و به شکنجه‌گاه ها بردند.‏

در زندان

از آن‌چه در چند ماه فاصله‌ی دستگیری تا دیده‌شدن اخگر بر صفحه‌ی تلویزیون ‏بر او رفت، چیزی نمی‌دانیم. در مطالبی که دیگران درباره‌ی شکنجه‌های آن ماه‌ها ‏نوشته‌اند، مانند نامه‌ی کیانوری به علی خامنه‌ای، نامی از اخگر نیست. او را در شامگاه ‏‏۱۱ اردیبهشت ۱۳۶۲ در چارچوب پخش قسمت دوم «اعترافات» رهبران حزب از ‏تلویزیون نشان دادند: با سر و رویی پف کرده و ریشی دو هفته‌ای، که بسیار شمرده ‏گفت:‏

«من رفعت محمدزاده، عضو کمیته مرکزی و عضو هیئت سیاسی کمیته مرکزی ‏حزب توده ایران هستم. سمت‌هایی که من در رهبری داشتم عبارتند از مسئول شعبه‌ی ‏آموزش و مسئول شعبه‌ی پژوهش. من در سال ۱۳۳۰ که به شوروی مهاجرت کردم، از ‏مرداد آن سال، مرداد ۱۳۳۰ به عضویت ک.گ.ب در آمدم و در این عضویت تا زمان ‏دستگیری بودم». – و گویی می‌خواست برخیزد که فیلم را قطع کردند.‏

در ماه‌ها و حتی تا سال بعد نیز «میزگرد»ها و «شو»های تلویزیونی با شرکت ‏رهبران حزب از سیمای جمهوری اسلامی پخش شد، اما اخگر دیگر دیده نشد و همان ‏چند جمله تمام «اعترافاتی»ست که از او پخش کرده‌اند. نمی‌دانیم که آیا چیز دیگری ‏نیز از او ضبط کرده‌اند یا نه. به گمان من، اگر داشتند، پخش می‌کردند.‏

اگر بخواهیم از سخنان اخگر چیزی متناقض، یا پیامی پنهان بیرون بکشیم، شاید ‏این نکته باشد که در مرداد ۱۳۳۰ هنوز سازمانی به نام ک.گ.ب. وجود نداشت که ‏اخگر به «عضویت» آن در آمده‌باشد. دستور تأسیس ک.گ.ب. نزدیک دو سال و نیم ‏پس از آن، در اسفند ۱۳۳۲ (۱۳ مارس ۱۹۵۴) صادر شد!‏

کیانوری نیز به دفاع از اخگر بر می‌خیزد:‏

«پرسش: - گفته می‌شود که او [اخگر] عضو ک.گ.ب. بود.‏

کیانوری: - عضو ک.گ.ب. یعنی چه؟ ک.گ.ب. (کمیته امنیت دولتی اتحاد ‏شوروی) یک سازمان شوروی بود و اعضای آن افسران شاغل در آن بودند. یک خارجی ‏که نمی‌توانست عضو ک.گ.ب. باشد. اتفاقاً رفعت محمدزاده از افرادی بود که با همکاری ‏با سرویس‌ها به شدت مخالف بود [...].‏

پرسش: - ولی خود محمدزاده اعتراف کرده که در دوران مهاجرت در شوروی با ‏یک مأمور امنیتی روس رابطه داشته و حتی نام مستعار آن مأمور و سایر جزئیات را بیان ‏کرده‌است.‏

کیانوری: - نمی‌دانم. ببینید، زمانی که این افراد به مهاجرت رفتند دوران استالین ‏بود و فضای خاصی حکمفرما بود و این افراد هم به هر حال مهاجر خارجی بودند. ممکن ‏است که در یک دورانی مأمورین امنیتی به سراغ آن‌ها آمده‌باشند. ولی این به معنای ‏‏«عضویت» آن‌ها در ک.گ.ب. نیست»
[۳، ۵۲۴ و ۵۲۵].‏

کتابچه‌ی «شهیدان توده‌ای» مخلوطی از مطالب درست و غلط درباره‌ی اخگر ‏نوشته و سپس تکه‌ای از گزارش یک زندانی بی‌نام را نقل کرده‌است که آن نیز پر از ‏شعارهای کلیشه‌ای‌ست. از لابه‌لای آن‌ها جمله‌های زیر را بیرون کشیدم:‏

«تابستان سال ۶۳، [...] سلول انفرادی بند ۲۰۹ اوین، [...] در سلول باز [...] و ‏بسته شد. رو از دیوار برگرداندم. پیرمردی لاغر و نحیف روبه‌رویم ایستاده‌بود. سلامی رد ‏و بدل شد. یک‌دیگر را در آغوش گرفتیم. دست سمت چپش لمس شده‌بود و آن را ‏به‌سختی حرکت می‌داد. خود را معرفی کردم و او نیز خود را معرفی کرد. رفیق رفعت ‏محمدزاده (اخگر) بود. تازه از کمیته‌ی مشترک به اوین انتقال داده شده‌بود. [...] گفت ‏‏۹ ماه در انفرادی به‌سر برده و نه کسی را دیده و نه از چیزی اطلاع دارد. [...] راجع به ‏دستش پرسیدم. توضیح داد [که] بر اثر دستبند قپانی و آویزان کردن از سقف صدمه ‏دیده و فلج شده‌است و ادامه داد به اتفاق رفیق جوانشیر ساعت‌های طولانی و به دفعات ‏مکرر از سقف آویزان بوده[...]»[۲۲، ۴۱۴].‏

در خاطرات چند نفر دیگر، مانند «شهادتنامه»های محمود روغنی و دکتر فریبرز ‏بقایی از اخگر تنها هنگام نام بردن از ساکنان این و آن اتاق یاد می‌کنند. اما محمود ‏اعتمادزاده (به‌آذین) کمی بیش‌تر نوشته‌است:‏

‏«مهرماه ۱۳۶۴ – [...] در همان ساختمان «آسایشگاه» [...] مرا به اتاق عمومی ‏‏۴۶۸ بردند. [...] با کیسه‌ی رخت و اثاثم به درون می‌روم و چشم‌بندم را بر می‌دارم. ده ‏دوازده تن، برای آشنایی و خوشامد برخاسته‌اند. برخی را می‌شناسم: محمد پورهرمزان، ‏منوچهر بهزادی، حسین جودت، انوشیروان ابراهیمی. دست می‌فشاریم و روبوسی ‏می‌کنیم. دیگران خود را معرفی می‌کنند و من باز با نام برخی‌شان آشنایم: کیومرث ‏زرشناس، مسعود اخگر (محمدزاده)، آصف رزم‌دیده،‌ همه در حد عضویت کمیته‌ی ‏مرکزی یا هیئت دبیران و دفتر سیاسی حزب توده ایران. دیگران هم هستند، از ‏جوان‌ترها که تا اندازه‌ای مسئولیت‌های مهم داشته‌اند: فرزاد دادگر، صابر محمدزاده، ‏رحیم سلیقه عراقی، تورج (یا سیامک) دشتی[...]‏

‏[...] ساعت چهار، بیداری و وقت چای عصرانه. [...] پهلونشین‌ها با هم سخن ‏می‌گویند و گاه می‌خندند. پورهرمزان و جودت و اخگر بحث می‌کنند.‏

‏[...] قرار بر آن نهاده می‌شود که صبح‌ها، ساعت ده، نیز ساعتی پس از شام، یکی ‏از دوستان درباره‌ی برخی مسایل علمی و سیاسی یا خاطرات خود سخنرانی کند و اگر ‏پرسش‌هایی باشد بدان پاسخ دهد. [...] و چنین است که ما تا دو سه هفته‌ای شب‌ها ‏چشم و گوش‌مان به دهان گویندگان‌مان دوخته می‌شود. پورهرمزان از فاجعه‌ی ‏غافلگیری و کشتار افسران لشکر خراسان در مراوه‌تپه‌ی گرگان سخن می‌گوید؛ رصدی، ‏افسر توپخانه، درگیری فداییان دموکرات آذربایجان را در کوه‌های برف‌پوش زنجان با ‏تفنگداران خان ذوالفقاری بازگو می‌کند، و مسعود اخگر، ستوان دوم پیشین شهربانی، ‏جریان فرار اعضای زندانی کمیته‌ی مرکزی حزب را از زندان قصر در زمان رزم‌آرا شرح ‏می‌دهد.‏

افسوس که از گفته‌های این دوستان، اگرچه تصویری که از حوادث پیش چشم ‏می‌گذارند شخصی و جزئی است، نتوانسته‌ام یادداشت بردارم. قلم و کاغذ برای نوشتن ‏به ما نمی‌دهند. تازه، اگر هم امکان یادداشت کردن می‌بود، در جابه‌جایی های زندان ‏نوشته‌هایمان را می‌گیرند.‏

‏[... پس از دگرگونی‌هایی که نماینده آیت‌الله منتظری در اداره‌ی زندان اعمال ‏می‌کند، نوشت‌افزار] سفارش می‌دهیم و می‌خریم: کاغذ، دفتر، مداد، مدادتراش، پاک‌کن، ‏خط‌کش، خودکار... و این حادثه‌ای است در اتاق که اثری انقلابی دارد. جوشش ‏استعدادها [...]. مسعود اخگر آمار اقتصادی را از روزنامه استخراج می‌کند و درباره‌اش با ‏تورج دشتی به تحلیل و بحث می‌نشیند.‏

‏[...] پنجم آذر ۱۳۶۵ – نزدیک غروب دستور می‌رسد که اثاث‌مان را جمع کنیم. ‏سپس ما را در گروه‌های چند نفری [از اتاق ۲۳ بند ۲ «آسایشگاه»] به «حسینیه» ‏می‌برند [...] و همان شبانه به «آسایشگاه» می‌برند. جای من سلول انفرادی ۲۵۷ است. ‏‏[...] پس از سی چهل روز که به اتاق عمومی ۲۶۸ برده می‌شویم، از آن‌جا که تنی چند ‏دیگر با ما نیستند، - کیومرث زرشناس، هدایت‌الله حاتمی، مسعود اخگر، منوچهر ‏بهزادی،- برخی زمزمه می‌کنند که اینان شبکه‌ای ترتیب داده با بیرون در تماس بوده‌اند. ‏حدس است. می‌توان باور داشت و نداشت. در هر حال، آن‌چه در پی خواهد آمد جز در ‏راستای عمل بی‌پروای گذشته نمی‌تواند باشد، - سخت‌گیری و فشار باز بیشتر...»
[۲۳].‏

نویسنده‌ی «کتابچه حقیقت» افراد رهبری حزب را در زندان از نظر گرایش‌های ‏سیاسی گروه‌بندی می‌کند و سپس می‌نویسد که کسانی «به‌طور کلی جمهوری اسلامی ‏را قبول نداشتند و بحث را روی تخلفات حزب نمی‌گذاشتند. برخورد خصمانه با ‏جمهوری اسلامی داشتند،‌ و به تعبیری به براندازی اعتقاد داشتند. از جمله‌ی این افراد ‏می‌توان از نیک‌آیین، رفعت محمدزاده، پورهرمزان، کیومرث زرشناس، و سعید آذرنگ ‏نام برد. [...] در ۲۶ تیرماه ۶۷ سعید آذرنگ و کیومرث زرشناس اعدام شدند. کیومرث ‏زرشناس در لحظه‌ی اعدام شعار می‌داد: مرگ بر خدا!»[۲۰، ۳۰].‏

رد و نشانی بیش از این از سال‌های زندان اخگر نیافته‌ام. بنا بر آن‌چه از برخی ‏مقاله‌های انتشار یافته در اینترنت بر می‌آید، از جمله مقاله‌ای با عنوان غلط‌انداز ‏‏«احسان طبری چگونه شکسته‌شد؟» در وبگاه رادیو زمانه، گویا برخی اسناد از ‏بازجویی‌های سران حزب در آن زمان، به بیرون درز کرده و از جمله از «پژوهشکده ‏بین‌المللی تاریخ اجتماعی» در آمستردام سر در آورده‌است. اما با همه‌ی تلاشی که کردم، ‏تا امروز به آن اسناد دست نیافته‌ام.‏

اخگر گویا محاکمه شده‌بود و به زندان محکوم شده‌بود. نمی‌دانم به چند سال. اما ‏روزی از شهریور ۱۳۶۷ بار دیگر او را به محاکمه‌ای ۳ دقیقه‌ای فرا خواندند. نمی‌دانیم او ‏به آن سه پرسش هیئت تفتیش عقاید قرون وسطایی، یا «هیئت مرگ» چگونه پاسخ ‏داد. هر چه بود، به جرم باور نداشتن به اسلام و نماز نخواندن، نفس تنگش را با طناب ‏دار بریدند.‏


و اینک، آرمیده‌است آن‌جا، رفعت محمدزاده کؤچری، مسعود اخگر، پس از آن همه ‏نوشتن و نوشتن، و «کوچیدن» در این جهان: از بادکوبه، تا این‌سوی ارس، تا پریدن بر ‏رکاب کامیونی که اعضای کمیته‌ی مرکزی حزب را از زندان می‌برد، تا گوشه و کنار ‏جهان، تا خاک خاوران. بی سنگ گوری. بی نام و نشان. زبان روسی اصطلاحی پر معنا ‏دارد برای «گور جمعی»: ‏братское могило، گور برادرانه...‏

یادش همواره گرامی!‏
استکهلم، اکتبر – نوامبر ۲۰۱۷‏

منابع:‏

‏۱- ‏http://ahad-‎ghorbani.com/my_writings/Writings_in_Persian/Aboutorab_Bagherzade/Aboutoraab_MSW02.pdf‏ ‏
‏۲- شیوا فرهمند راد: قطران در عسل، اچ اند اس مدیا، لندن، ویراست سوم ‏‏۱۳۹۵.‏
‏۳- خاطرات نورالدین کیانوری، مؤسسه تحقیقاتی و انتشاراتی دیدگاه، چاپ اول ‏‏۱۳۷۱.‏
‏۴- ‏http://www.iranboom.ir/tarikh/tarikhemoaser/11656-mohajerin-shoravi-‎nokhostin-panahandegi.html
‏۵- محمدحسین خسروپناه: سازمان افسران حزب توده ایران، ۱۳۲۳-۱۳۳۳، نشر ‏و پژوهش شیرازه، تهران، چاپ اول ۱۳۷۷.‏
‏۶- نامه مردم، شماره ۱۸۳،‌ ۱۳ اسفند ۱۳۵۸.‏
‏۷- اسناد و دیدگاه‌ها (حزب توده ایران، از آغاز پیدایی تا انقلاب بهمن ۱۳۵۷)، ‏حزب توده ایران، تهران، چاپ اول ۱۳۶۰.‏
‏۸- ‏https://en.wikipedia.org/wiki/%C3%81lvaro_Cunhal‏
‏۹- شیوا فرهمند راد: با گام‌های فاجعه، در روند سرکوبی حزب توده ایران، ناشر ‏نویسنده، ویراست دوم، استکهلم ۱۳۹۶.‏
‏۱۰- غلامحسین فروتن: یادهایی از گذشته، بخش یکم، حزب توده در صحنه ‏ایران، بی ناشر، بی تاریخ، بی جا. (بخش دوم تاریخ چاپ بهمن ماه ۱۳۷۲ را دارد).‏
‏۱۱- محمدحسین خسروپناه (به کوشش): سازمان افسران حزب توده ایران از ‏درون، نشر پیام امروز، تهران، چاپ نخست ۱۳۸۰.‏
‏۱۲- گفتگو با تاریخ، مصاحبه با کیانوری، مؤسسه مطالعات و پژوهش‌های سیاسی، ‏تهران، چاپ اول بهار ۱۳۸۶.‏
‏۱۳- محمد روزگار: از انزلی تا دوشنبه، یادمانده‌های تلخ و شیرین روزگار، ‏انتشارات آرش، چاپ اول، استکهلم (سوئد)، ۱۹۹۴.‏
‏۱۴- سند اشتازی شماره‌ی ‏MfS 14683/84, Bd. 7, 121/122‎‏. این سند در کتاب ‏آقای نورمحمدی منتشر نشده‌است. ایشان لطف کردند و سند را جداگانه برای من ‏ترجمه کردند. سپاسگزارم از ایشان. آقای بهمن زبردست در مقاله‌ای با عنوان «چارلی و ‏رضا» در مجله‌ی «نگاه نو» شماره ۱۱۳، بهار ۱۳۹۶، از اطلاعاتی که از لابه‌لای متن ‏کتاب آقای نورمحمدی بیرون کشیده‌اند، و با کمک منابع دیگر، نشان داده‌اند که «رضا» ‏در اصل امیر شفابخش افسر سابق و عضو سازمان افسران حزب توده ایران بوده است.‏
‏۱۵- احسان طبری: از دیدار خویشتن، یادنامه‌ی زندگی، به کوشش ف. شیوا، ‏چاپ دوم، نشر باران، سوئد، ۲۰۰۱.‏
‏۱۶- محمد تربتی: از تهران تا استالین‌آباد، نشر نقطه، ایالات متحده امریکا، چاپ ‏یکم ۱۳۷۹.‏
‏۱۷- دنیا، شماره ۳ – پاییز ۱۳۵۰. همچنین «اسناد و دیدگاه‌ها – حزب توده ‏ایران از آغاز پیدایی تا انقلاب بهمن ۱۳۵۷»، انتشارات حزب توده ایران، چاپ اول، ‏تهران ۱۳۶۰، ص ۷۴۵.‏
‏۱۸-‏http://www.bstu.bund.de/EN/Archives/ReconstructionOfShreddedRecords/inhalt.html?nn=3624206#doc3624210bodyText4‎
‏۱۹- حزب توده از شکل‌گیری تا فروپاشی ۱۳۲۰-۱۳۶۸، به کوشش جمعی از ‏پژوهشگران، مؤسسه مطالعات و پژوهش‌های سیاسی، چاپ اول، بهار ۱۳۸۷.‏
‏۲۰- «کتابچه حقیقت». این کتابچه هیچگونه شناسنامه‌ای ندارد. در سال ۱۳۷۷ ‏و نخست در هفته‌نامه نیمروز (لندن) منتشر شد؛ نخست به نام پیروز دوانی، و سپس به ‏نام عبدالله شهبازی، اما اطلاعات موجود در آن شبهه‌ای باقی نمی‌گذارد که محمدمهدی ‏پرتوی در نگارش آن دست داشته‌است.‏
‏۲۱- روزنامه‌ی اطلاعات، ۲۲ اردیبهشت ۱۳۶۲.‏
‏۲۲- شهیدان توده‌ای، از مرداد ۱۳۶۱ تا مهرماه ۱۳۶۷، انتشارات حزب توده ایران، ‏چاپ اول ۱۳۸۱.‏
‏۲۳- م.ا. به‌آذین: بار دیگر، و این بار، نگارش: ششم تیرماه ۱۳۷۰، انتشار: بی ‏تاریخ، بی جا، بی ناشر، پخش: در اینترنت.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏