Showing posts with label ادبیات. Show all posts
Showing posts with label ادبیات. Show all posts

06 February 2019

دانلود کتاب «قطران در عسل»‏

با آن‌که بیش از سه ماه پیش اعلام کردم که کتاب «قطران در عسل» اکنون به رایگان برای دانلود در ‏دسترس است، اما هنوز برخی علاقمندان کتاب در جست‌وجوی آن در بیراهه‌ها می‌افتند و اغلب ‏سرانجام از من می‌پرسند که کتاب را چگونه تهیه کنند.‏

اکنون بار دیگر اعلام می‌کنم که نسخه‌ی پ.د.اف «قطران در عسل» را در همه‌جای جهان می‌توان از این نشانی به ‏رایگان دانلود کرد.‏

ناشر نسخه‌ی کاغذی کتاب پس از یک غیبت کبری ناگهان در ۳ دسامبر گذشته ای‌میلی فرستاد و ‏ضمن پوزش‌خواهی، نوشت که بنا به خواست من «قطران در عسل» را از انتشارات خود حذف می‌کنند ‏و از چهارم ژانویه (یعنی یک ماه پیش) کتاب من دیگر در آمازون فروخته نخواهد شد. اما همین لحظه ‏من به آمازون رجوع کردم، و نسخه‌ی کاغذی کتاب را هنوز، تا هنگامی که ناشر آن را از آمازون بردارد، ‏می‌توان از آمازون سفارش داد. علاقمندان کتاب کاغذی می‌توانند نشانی کتاب مرا در آمازون ‏کشورهای گوناگون در این نشانی پیدا کنند. لطفاً هزینه‌ی پست و ارسال را میان شعبه‌های گوناگون ‏آمازون مقایسه کنید. مهم نیست که از پولی که می‌پردازید چیزی به جیب من می‌رود یا نه! تا حالا که ‏چیزی ته جیبم نمانده و همه‌ی حق تألیفم را صرف فرستادن کتاب به این و آن کرده‌ام، و حتی بدهی ‏هم بالا آورده‌ام!‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

02 January 2019

منتشر شد!‏

همان سه فصل از «حماسه‌های شفاهی آسیای میانه» که ترجمه کردم و تکه‌تکه همین‌جا منتشر ‏کردم، اکنون به شکل کتاب در داخل منتشر شده‌است:‏

حماسه‌های شفاهی آسیای میانه
نوشته‌ی نورا چادویک
نشر دنیای نو
تهران، خیابان انقلاب، خیابان فروردین، پلاک ۳۰۰‏

نسخهٔ الکترونیک در این نشانی.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

15 November 2018

آوای تبعید - ۸

هشتمین شماره "آوای تبعید" منتشر شد.‏

پیش از هر چیز انتقادهایم را بگویم:‏

‏۱- صفحه‌آرایی این مجله حتی با یک صفحه‌آرایی در حد پذیرفتنی فرسنگ‌ها فاصله دارد، تا چه رسد تا رسیدن به ‏یک صفحه‌آرایی حرفه‌ای؛

‏۲- حیف که دست‌اندرکاران مجله حتی اندازه‌ی حروف لاتین را در داخل متن‌های فارسی کوچک نکرده‌اند تا متن ‏دست‌کم اندکی چشم‌نوازتر شود.

[نمونه برای مقایسه می‌خواهید؟ این نشریه را ببینید!]

۳- صفحه‌ی فیسبوک‌شان نزدیک یک سال است که به‌روز نشده‌است.

با این‌همه، دست دست‌اندرکارانش درد نکند.

سپس، خبر می‌دهم که در این شماره ترجمه‌ای از من نقل شده‌است. تکه‌هایی از فصل «شمن» را از کتاب «حماسه‌های شفاهی ‏آسیای میانه» قیچی کردم و به هم چسباندم تا مقاله‌ای باب طبع خوانندگان یک مجله‌ی ادبی فراهم شود، و به گمانم ‏بد در نیامد.‏

همچنین درد دل من درباره‌ی ناتوانی کتاب‌خوانان ما در سفارش دادن از آمازون و اعلام رایگان بودن «قطران ‏در عسل» نیز در این شماره‌ی مجله نقل شده‌است.‏

و اما معرفی مجله، به قلم سردبیر آن:‏

پس از انقلاب ترانه از جمله نخستین هنرهایی بود که محدود شد و ترانه‌خوانان بسیاری مجبور به ترک کشور ‏شدند. بخش ویژه هشتمین شماره از "آوای تبعید" که علی کامرانی مسئولیت آن را برعهده دارند، به "ترانه و ‏ترانه‌سرایی" اختصاص دارد. در این شماره عده‌ای از هنرمندان این عرصه از کم و کیف این هنر طی چهل سال ‏گذشته در خارج و داخل کشور گفته و نوشته‌اند. ‏

شعر، داستان، نقد ادبیات و فرهنگ از دیگر بخش‌های این شماره از "آوای تبعید" هستند. ‏

در هشتمین شماره "آوای تبعید" نمایشگاهی نیز از نقاشی‌های علی‌رضا درویش ارایه شده که موضوع آن کتاب ‏است. ‏

آوای تبعید را می‌توان از سایت آوای تبعید، در نشانی زیر دانلود کرد.
http://avaetabid.com/?p=612‎‏

دیگر شماره‌های "آوای تبعید" را نیز می‌توان در سایت "آوای تبعید" مشاهده و دانلود کرد.
‏"آوای تبعید" در فیسبوک نیز در دست‌رس است.

سایت نشریه www.avaetabid.com
فیس‌بوک: ‏avaetabid‏

نویسندگان این شماره:

ترانه‎ ‎و‎ ‎ترانه‌سرایی

اسکندر‎ ‎آبادی،‎ ‎حامد‎ ‎احمدی،‎ ‎امین‎ ‎اسدی،‎ ‎فرامرز‎ ‎اصلانی،‎ ‎فاروق‎ ‎امیری،‎ ‎مسعود‎ ‎امینی،‎ ‎حسین انورحقیقی،‎ ‎امید‎ ‎اولیایی،‎ ‎مازیار اولیایی‌نیا،‎ ‎کیامرث‎ ‎باغبانی، جهان‌بخش پازوکی،‎ ‎امیرفرخ‎ ‎تجلی، منصور‎ ‎تهرانی،‎ ‎امین جلالی،‎ ‎ایرج‎ ‎جنتی‎ ‎عطایی،‎ ‎محمد‎ ‎حیدری، نورا‎ ‎چادویک،‎ ‎هادی‎ ‎خرسندی،‎ ‎محمود‎ ‎‏ خوشنام،‎ ‎پرویز‎ ‎خطیبی،‎ ‎شهریار‎ ‎دادور،‎ ‎باب دیلن،‎ ‎اکبر‎ ‎ذوالقرنین،‎ ‎امید‎ ‎رضایی،‎ ‎زویا‎ ‎زاکاریان،‎ ‎ایرج‎ ‎رزمجو،‎ ‎آرش‎ ‎سبحانی،‎ ‎اردلان‎ ‎سرفراز،‎ ‎حسن ‏شجاعی،‎ ‎عباس‎ ‎شکری،‎ ‎امید‎ ‎طوطیان،‎ ‎فرشاد‎ ‎عشقی،‎ ‎پویان مقدسی،‎ ‎اسفندیار‎ ‎منفردزاده،‎ ‎هما‎ ‎میرافشار،‎ ‎فریدون‎ ‎فرخزاد،‎ ‎شیوا فرهمند راد،‎ ‎شهبار قنبری‎ ‎،‎ ‎علی کامرانی‎ ‎،‎ ‎لیلا کسری (هدیه)، شاهین نجفی،‎ ‎تورج نگهبان،‎ ‎علی‎ ‎نظری،‎ ‎هاتف،‎ ‎همایون هوشیارنژاد

داستان

رضا بهزادی،‎ ‎فیروز‎ ‎خطیبی،‎ ‎مرجان‎ ‎دانه‌کار،‎ ‎حسین‎ ‎رحمت، احمد‎ ‎سیف،‎ ‎اطلس‎ ‎منصوری،‎ ‎گلناز‎ ‎غبرایی،‎ ‎آرتور‎ ‎کستلر، گیلآوایی

شعر

مانا آقایی،‎ ‎عسگر‎ ‎آهنین،‎ ‎افشین بابازاده،‎ ‎اسماعیل‎ ‎خویی،‎ ‎بتول‎ ‎عزیزی‌پور،‎ ‎زیبا کرباسی،‎ ‎رضا مقصدی،‎ ‎مجید‎ ‎نفیسی،‎ ‎گیلآوایی

نقد‎ ‎و‎ ‎بررسی

رضا بهزادی،‎ ‎منیره برادران،‎ ‎محمد جواهرکلام،‎ ‎شهروز‎ ‎رشید،‎ ‎س. سیفی،‎ ‎گلناز‎ ‎غبرایی،‎ ‎نجیب‎ ‎محفوظ،‎ ‎نجمه‎ ‎موسوی،‎ ‎آرتور کستلر

نقاشی

علی‌رضا درویش

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

20 October 2018

از جهان خاکستری - ۱۱۸

بفرمایید کتاب!‏

به نظر من نویسندگان ادبی از شجاع‌ترین انسان‌های جوامع امروز ما هستند. آنان تن‌شان را، ‏جان‌شان را، ذهن و فکر و مغزشان را، احساس‌شان را، بی‌باک، در بشقاب و جلوی کسانی که قرار است خواننده باشند، روی ‏میز می‌گذارند، بی آن که بدانند که آن خواننده، با سلیقه‌ای از طیفی نامحدود، آیا لقمه‌ی ‏ناجویده را به رویشان تف خواهد کرد، بی تفاوت لقمه را خواهد بلعید، یا کار آشپز را خواهد پسندید.‏

اما برای جامعه‌ی فارسی‌زبان داخل ایران و دیاسپورای فارسی ‌زبان در سراسر زمین، وضع بدتر ‏است: رستوران‌هایی که تن و جان نویسندگان فارسی‌نویس را در بشقاب روی میزجلوی مشتریان می‌گذارند، بازارشان کساد است. تیراژ بیش از ۹۰ درصد کتاب‌های داخل ۳۰۰ نسخه بیش‌تر نیست. ‏و آن ۱۰ درصد بقیه هم، برای کتاب‌های عامه‌پسند، در مقایسه با جمعیت باسواد کشور و ‏دیاسپورای خارج از کشور، هنوز ناچیز است.‏

برای دیاسپورای فارسی‌زبان خارج وضع باز بدتر است. از این میان خیلی‌ها، خوب یا بد، جذب ‏جامعه‌ی میزبان شده‌اند و خود و فرزندانشان دیگر هیچ وقت و علاقه‌ای برای خواندن نشریات ‏فارسی ندارند. حتی بسیاری از آن‌هایی هم که جذب جامعه‌ی میزبان نشده‌اند، در اصل «اهل کتاب» نبوده‌اند ‏و نیستند.‏

از این‌جاست که من به «نشر باران» استکهلم حق دادم و می‌دهم که انتشار «قطران در عسل» ‏مرا «ندید» رد کرد، چه، ایشان بازار دستش است و می‌داند که توزیع و فروش چنین کتابی چه ‏مشکلاتی دارد. هرچند که بی آن که به آمار فروش ایشان دسترسی داشته‌باشم، می‌دانم که ‏کتاب «از دیدار خویشتن»، خاطرات احسان طبری از این و آن و از این‌جا و آن‌جا، که من برایش جان ‏ دادم و جان کندم تا باران منتشرش کرد، یکی از پرفروش‌ترین کتاب‌های باران بوده‌است. من خود ‏چاپ دوم را برایشان درست کردم، و در میان ناشران ایرانی رسم نیست که چاپ‌های بعدی، تیراژ، و ‏میزان فروش را به آگاهی پدیدآورنده‌ی کتاب برسانند. بنابراین میزان تیراژ واقعی فروش آن کتاب را ‏نمی‌دانم.‏

کمی منحرف شدم. می‌خواهم بگویم که شمای خواننده لطف کنید، کلاهتان را قاضی کنید و ‏صادقانه بگویید: آیا به آمازون حق نمی‌دهید که کمک به انتشار کتاب‌های فارسی را از خدماتش ‏حذف کند؟ تیراژ ده‌ها هزاری، صدها هزاری، و میلیونی کتاب‌های به زبان کشورهای پیشرفته و ‏کتاب‌خوان کجا و تیراژ زیر صد نسخه،‌ و در بهترین حالت چند صد نسخه از کتاب‌های ما کجا؟ فکر ‏کنید: آیا ناشر «اچ‌انداس» که نزدیک ۷۵۰ عنوان کتاب فارسی منتشر کرده (این‌جا را ببینید) اما تیراژ ‏هیچ‌کدام در بهترین حالت از چند صد تا بالاتر نرفته، حق ندارد که زیر زمین برود؟

بسیاری از دوستان کنجکاواند و می‌پرسند میزان فروش «قطران در عسل» چه‌قدر بوده. من با وجود ‏انتقادی‌هایی که به انتشارات «اچ‌انداس» دارم، کار بخش مالی‌شان را می‌ستایم. بخش ‏مالی همواره و مرتب به من گزارش داد و نزدیک دو سال پیش برایم نوشتند که یکصد و چند پاوند ‏انگلیس از فروش «قطران در عسل» در حساب من جمع شده و خواستند شماره‌ی حساب بدهم تا ‏آن را برایم واریز کنند. باور بکنید یا نه، این نخستین بار بود که ناشری، چه در داخل یا خارج، داشت ‏به من پول می‌داد! خواهش کردم که پول را برایم نگه‌دارند تا بابت آن از کتاب خودم برای دوستان و ‏آشنایان در سراسر جهان سفارش بدهم. و چنین کردم. می‌پرسید: خب، آخرش، تیراژ چه‌قدر شد؟ ‏پاسخ: با وجود جلسه‌های معرفی کتاب با حضور نویسنده در تورونتو، کلن، استکهلم (۲ جلسه)، و گوتنبورگ؛ صحبت از کتاب در برنامه‌ی «به عبارت دیگر» بی.بی.سی فارسی، مصاحبه با رادیوی همبستگی استکهلم درباره‌ی کتاب، و چندین مقاله در معرفی کتاب در جهان وب، تا پایان ماه مارس ۲۰۱۸، کل کتاب‌های کاغذی فروش‌رفته از طریق آمازون ۲۸۳ نسخه (۱۰۹ ‏نسخه را خودم سفارش داده‌ام و برای این و آن فرستاده‌ام)؛ و ۳۷ نسخه‌ی الکترونیکی که ۲۳ ‏نسخه به رایگان در اختیار خوانندگان داخل ایران گذاشته‌شده. درآمد پرتقال‌فروش (نویسنده‌ی ‏گردن‌شکسته) به حساب می‌شود: منهای ۱۹۹ دلار امریکا! یعنی نویسنده ۲۰۰ دلار به ناشر بدهکار است بابت ‏کتاب‌هایی که برای این و آن سفارش داده!‏

و البته کسانی کتاب را در داخل افست کردند و زیرمیزی فروختند که از تیراژ و درآمد آن هرگز ‏نمی‌توان اطلاعی به‌دست آورد. در بهترین حالت، اگر بتوان با آن ناشران زیرزمینی تماس گرفت، نانی ‏را که از کتاب شما خورده‌اند فراموش می‌کنند و خیلی حق‌به‌جانب می‌گویند: «هه، زحمت ‏کشیده‌ایم، کتاب ممنوعه‌ی آقا را با هزار بدبختی چاپ کرده‌ایم و فروخته‌ایم، آقا را معروف کرده‌ایم، آقا ‏تازه طلبکار هم هست!»‏

خلاصه، یعنی، هرگز از انتشار هیچ‌یک از کتاب‌ها و نوشته‌هایم، در هیچ جایی از جهان، پولی به ‏دست من نرسیده. البته دروغ چرا: روزنامه‌ی سوئدی د.ان. برای انتشار عکسی که برایشان ‏فرستادم و در ۹ نوامبر ۱۹۹۴ منتشر کردند، ۲۵۷ کرون (نزدیک ۲۵ دلار) به من دادند (صفحه‌ی ۴۸۲ قطران در ‏عسل را ببینید)!‏

چنین است که برای گذاشتن تن عریان، جان، ذهن و فکر و مغزم، احساسم، توی بشقاب و تقدیم آن به ‏هر کس که می‌خواهد، هرگز پولی نخواسته‌ام و نمی‌خواهم. برای «قطران در عسل» ناشر بود که ‏دستمزدی می‌خواست و من به او حق می‌دادم و می‌دهم. اما برای نسخه‌ی کاغذی «با گام‌های فاجعه» که خودم ‏در آمازون منتشر کردم، قیمت را میزان تمام‌شده گذاشتم (و تا امروز گذشته از ۲۰ نسخه که خودم خریدم، حتی یک نسخه هم فروش نرفته! نسخه‌ی رایگان پ.د.اف در این نشانی). برای بازنشر نسخه‌ی کاغذی «قطران در عسل» نیز، حال ‏که قرار بود خود ناشر باشم، قصد داشتم که قیمت تمام‌شده بگذارم، که دریغا که آمازون فعلاً از کار ‏افتاده‌است.‏

پس حال که این‌طور است؛ حالا که من هرگز پولی از نوشته‌هایم در نیاورده‌ام، و حالا که از بازنشر ‏قطران در عسل قرار نبود و نیست که درآمد میلیونی از میلیون‌ها خواننده‌ی فارسی‌زبان به جیبم ‏سرازیر شود، بفرمایید: حاصل حوصله‌سوزی آخرهفته‌های هشت سال من، آری، هش...ت... سا...ل؛ ‏تن، جان، ذهن، فکر، و مغز من، احساس من، لخت و بی هیچ پوششی، توی بشقاب، روی میز، خدمت شما! ‏معروف است و می‌گویند که کتاب رایگان را مردم نخوانده به گوشه‌ای می‌افکنند و کتاب رایگان ‏نخوانده می‌ماند و می‌پوسد. پس فقط قول بدهید که این بشقاب مرا تا پایان بخورید (بخوانید). من سراپای آن را با صداقت کامل و بی هیچ شیله‌پیله‌ای برایتان پخته‌ام ‏‏(نوشته‌ام)! تف شما نوش جانم، اگر جز این یافتید!‏

این «چاپ دوم» است با برخی بازویرایش‌ها، یعنی این که تغییراتی جزئی در متن داده‌ام. از این ‏نشانی دریافتش کنید، و نوش جانتان!‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

10 October 2018

کتاب قطران در عسل را چگونه تهیه کنیم؟ ۲‏

می‌بینم که (خوشبختانه) هنوز کسانی با جست‌و جوی نام «قطران در عسل» سر از ویلاگ من در ‏می‌آورند و دو نوشته‌ی مربوط به شیوه‌ی تهیه‌ی کتاب در خارج و در ایران را کلیک می‌کنند.‏

اما... اما باید با تأسف اعلام کنم که ناشر کتاب، اچ اند اس مدیا، بعد از یک «غیبت صغری» در سال ‏گذشته، اکنون ماه‌هاست که به «غیبت کبری» رفته‌است و به هیچ‌یک از پیام‌های من، که از ‏راه‌های گوناگون می‌فرستم، و پیام‌های علاقمندانی که از داخل نسخه‌ی الکترونیک کتاب را سفارش ‏می‌دهند، پاسخ نمی‌دهد. از همین رو من هفته‌ای پیش با ارسال پیامی رسمی و اداری قراردادم را ‏با ایشان لغو کردم.‏

البته هنوز اگر کسی نسخه‌ی کاغذی کتاب مرا در آمازون سفارش دهد، کتاب برایش چاپ و ارسال ‏می‌شود، اما پول آن به جیب ناشر در غیبت کبری می‌رود. از این رو به علاقمندان پیشنهاد می‌کنم که ‏کمی صبر کنند تا خودم کتاب را به‌زودی به قیمت تمام‌شده و ارزان‌تر در آمازون منتشر کنم و انتشار آن را ‏به دست ناشر تازه (خودم) همین‌جا اعلام می‌کنم.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

20 September 2018

بازهم «پادشاه خورشید» طبری!‏

این بار سوم است که درباره‌ی انتشار کتاب «پادشاه خورشید» در ایران می‌نویسم، و همه از آن رو ‏که خود کتاب را هنوز ندیده‌ام و خبر ناقصی را که غیر مستقیم گرفتم، بازنشر کردم.‏

امروز دوستی گرامی از داخل تصویر مقدمه‌ی کتاب را برایم فرستاد و در تصویرها به روشنی دیده ‏می‌شود که کتاب «پادشاه خورشید»، مجموعه‌ی نوشته‌های احسان طبری که در سال‌های ۱۳۶۰ ‏تا ۱۳۶۲ در مجله‌ی چیستا (به مدیریت زنده‌یاد پرویز شهریاری) و با نام مستعار کاووس صداقت ‏منتشر شدند، در واقع به کوشش آقایان خسرو باقری و کورش تیموری‌فر پدید آمده‌است. ‏سپاسگزارم از این دوست گرامی که مرا از جهالت بیرون آورد.‏

من در نوشته‌ای به تاریخ ۲۰ اوت خبر انتشار کتاب را به کوشش «کسانی» منتشر کردم. بعد ‏دوستی به واژه‌ی «کسان» اعتراض داشتند، و توضیح دادم که از نظر من «کسان» بار منفی ندارد و ‏فقط نام کوشندگان انتشار کتاب را نمی‌دانستم. و اکنون با این نوشته، امیدوارم که همه‌ی ‏‏«سوءتفاهم»ها رفع شده‌باشد.‏

البته هنوز تکرار می‌کنم که من بودم که نخستین بار در نوشته‌ای به تاریخ ۸ آوریل ۲۰۱۲ برای ‏همگان فاش کردم که احسان طبری با دو نام مستعار کاووس صداقت و ا. طباطبایی نیز ‏می‌نوشته‌است. اما جا دارد تأکید کنم که با این صحبت‌ها قصدم تلاش برای «بردن سهمی از میراث ‏یا نورانیت تاج روی سر طبری» یا «لقمه‌ای از افتخارات طبری» یا نشان دادن میزان نزدیکی به طبری ‏و از این چیزها نبوده و نیست. من همواره، و کم و بیش، انسانی مستقل و ایستاده بر پای خود ‏بوده‌ام، حتی در مدت عضویت در حزب توده ایران و در طول دوندگی‌های حزبی، و نیز در باقی دوران ‏زندگانیم. هرگز نیازی نداشته‌ام که در پرتو درخشش دیگران خود را گرم کنم. ۱۴ سال پیش، هنگام ‏انتشار اثری دیگر از طبری در داخل به نام «از دیدار خویشتن»، و دعوایی که به تحریک معاندان و به ‏شکلی غیابی میان دختر ارشد طبری، خانم آذین طبری، و من ایجاد شد، توضیحی نوشتم که در مجله‌ی بخارا ‏شماره ۳۶، خرداد و تیر ۱۳۸۳ منتشر شد، و در این نشانی نیز موجود است. با آن نوشته امیدوار ‏بودم که سهم من از چانه زدن پیرامون میراث قلمی احسان طبری به پایان رسیده و دیگر باری از آن ‏میراث بر دوش ندارم، و چه‌قدر احساس راحتی می‌کردم.

دریغا...‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

15 September 2018

بار دیگر «پادشاه خورشید» احسان طبری

در واکنش بر نوشته‌ام در معرفی کتاب «پادشاه خورشید»، مجموعه‌ای از مقالات طبری که با نام ‏مستعار کاووس صداقت در مجله‌ی چیستا منتشر شده‌بود، گذشته از پیام‌ها و کامنت‌های ‏فیسبوکی، دو پیام مفصل و مستقیم نیز از داخل ایران دریافت کردم.‏

یکی‌شان می‌پرسند که با معرفی آن کتاب چه می‌خواهم بگویم؟ مگر احسان طبری چه گفته ‏است؟ از نظر ایشان «[...] از شعرها و داستان‌ها و تا بررسی‌های تاریخی – فلسفی [طبری]، ‏هیچ‌کدام ارزش ماندگاری ندارند و فقط کم‌دان‌ها و کم‌خوان‌ها می‌توانند آن‌ها را بپذیرند. در فلسفه ‏اصلاً سخنی نداشت.» و ابراز نگرانی کرده‌اند که من هم‌چنان بر سر «توده‌ایسم» خود باقی ‏مانده‌ام و نمی‌توانم از آن دست بردارم؛ و در نوشته‌های اخیرم یک نوع نوستالژی نسبت به دورانی ‏می‌بینند که ایشان گذرانده‌اند.‏

در پاسخی که نوشتم، ضمن سپاسگزاری، از ایشان رفع نگرانی کردم، و توضیح دادم که من خیلی ‏ساده یک معرفی کتاب نوشته‌ام و خبررسانی کرده‌ام.‏

دومی «یک دوست» است، از موضعی رو در روی دوست پیش‌گفته، که دو اعتراض دارند: نخست ‏این که در آن معرفی کتاب چرا «به جای آوردن نام علاقمندان به احسان طبری [که کتاب را منتشر ‏کرده‌اند] از آنان با نام «کسان» یاد کرده»ام؟ و خواسته‌اند که «آن جمله را از متن خود حذف [کنم] ‏تا سوءتعبیری ایجاد نشود». دیگر این که چرا تصور می‌کنم که «تنها کسی» بوده‌ام که از این ‏مقالات و نام مستعار طبری مطلع بوده‌ام؟ چرا که زنده‌یاد پرویز شهریاری در طول سالیان برخی از آن ‏مقاله‌های طبری را با همان نام مستعار [!] بارها منتشر کرد و خود «یک دوست» و خیلی‌های دیگر ‏از این راه می‌دانسته‌اند که این‌ها نوشته‌ی احسان طبری‌ست. همچنین زنده‌یاد غلامحسین صدری ‏افشار نیز «از سال‌های دراز پیش از این در محافل و مجامع مختلف در مورد مقالات طبری و سایر ‏رفقایی که با نام مستعار قلم زده بودند سخن‌ها گفته» بود.‏

از این دوست نیز، که از خوانندگان وفادار وبلاگم هستند، بسیار سپاسگزارم و در پاسخ باید بگویم که ‏واژه‌ی «کسان» برای من هیچ بار منفی ندارد و هرگاه که نام اشخاص را نمی‌دانم، آن را به کار ‏می‌برم. متأسفانه «نام علاقمندان به احسان طبری» را که کتاب را منتشر کرده‌اند نمی‌دانم و ‏نمی‌توانم با حذف آن جمله و نوشتن نام آنان متن را تصحیح کنم. با حذف جمله هم متن به کلی پا ‏در هوا می‌شود. به گمانم همین توضیح کافیست تا «سوء‌تعبیری ایجاد نشود»، و همچنین یادآوری می‌کنم که در پایان نوشته‌ام ‏نام و نشان ناشر را نوشته‌ام و از «دست‌اندکاران انتشارش» قدردانی کرده‌ام.‏

در پاسخ اعتراض دوم ایشان: من البته نمی‌دانستم که زنده‌یادان شهریاری و افشار تراوش مقاله‌ها ‏از قلم احسان طبری را به کسی گفته‌اند یا نه. اما هرگز و هیچ جا این ادعای ابلهانه را نکرده‌ام که ‏‏«تنها کسی» هستم که از آن مقالات و نام مستعار طبری آگاهی داشته‌ام. آن‌چه گفتم این بود که ‏من نخستین کسی هستم که برای همگان اعلام کردم که کاووس صداقت و ا. طباطبایی همان ‏احسان طبری‌ست، و هنوز بر سر این حرفم هستم. من نخستین بار این نام‌ها را بیش از شش سال ‏پیش در نوشته‌ای با عنوان «یادداشت‌هایی از احسان طبری» نوشتم، در این نشانی، و بار دیگر در یادبود پرویز شهریاری در این نشانی، و سرانجام در این نشانی، همه پیش از انتشار «پادشاه خورشید». هیچ‌کس پیش از من ‏این را به همگان نگفت.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

30 August 2018

شغل: جلاد!‏

معرفی رمان «چشمان کهربایی درخت مُرّ» (به ترکی آذربایجانی: «مُرّ آغاجینین کهربا گؤزلری») ‏نوشته‌ی: رقیه کبیری

در جهان شغل‌هایی وجود دارد که با آمدن و رفتن دولت‌ها و حکومت‌ها، تغییر رژیم‌ها، سرنگونی یک ‏نظام و روی کار آمدن نظامی دیگر، همچنان پابرجا می‌مانند و چندان تغییری نمی‌کنند. برخی از این ‏شغل‌ها که در هر نظامی وجود آن‌ها لازم است، در دیده‌ی مردم و جامعه «شریف» شمرده ‏می‌شوند، مانند آموزگاری، پزشکی، پرستاری، کار در ساختمان‌سازی و جاده‌سازی، و... اما برخی ‏دیگر از آن شغل‌های ماندگار در دیده‌ی عموم چندان پسندیده نیستند، مانند جاسوسی، و خبرچینی ‏برای دستگاه‌های امنیتی کشورهایی که حاکمیت‌شان محبوبیت چندانی در میان مردم ندارند.‏

اما خود دارندگان شغل‌های نه چندان پسندیده از نگاه مردم، درباره‌ی شغل خود چه می‌اندیشند؟ در ‏سر یک جلاد چه می‌گذرد؟ یک نمونه‌ی جالب را در تاریخ معاصر خودمان می‌یابیم. رژیم محمدرضا شاه ‏پهلوی یک دستگاه امنیتی به نام «ساواک» (سازمان امنیت و اطلاعات کشور) داشت با سیمایی ‏چرکین، آغشته به خون و بسیار منفور، با سابقه‌ی قتل و شکنجه و سرکوب و سانسور. این ‏دستگاه جهنمی را شاپور بختیار، واپسین نخست‌وزیر رژیم پهلوی، در واپسین روزهای حضور شاه در ‏ایران «منحل» اعلام کرد. چند تن از شکنجه‌گران این دستگاه که فرصت گریز نیافتند، در روزهای ‏بهمن ۱۳۵۷ دستگیر و در دادگاه‌های علنی و با نمایش عمومی از تلویزیون، محاکمه شدند و ‏حاکمیت تازه اعدامشان کرد. اما در اسفندماه همان سال و هنگام نخست‌وزیری موقت مهدی ‏بازرگان اخبار شگفت‌انگیزی شایع شد: ده‌ها نفر از «ساواکی»های سابق در برابر کاخ نخست‌وزیری ‏گرد آمده‌بودند، تظاهرات کرده‌بودند، خواسته‌بودند که به کار بازگردند، و ماهیانه‌های عقب‌افتاده‌شان ‏پرداخت شود (از جمله کیهان ۱۲ اسفند ۱۳۵۷، ص ۲، ستون ۱)! این و آن وزیر دولت موقت نیز در ‏مصاحبه‌هایی به پشتیبانی از آنان سخن گفتند. استدلال‌شان این بود که اینان کارکنان اداره‌ی ‏هشتم ساواک هستند، یعنی اداره‌ای که به امور جاسوسی و ضد جاسوسی می‌پرداخت، و کشور ‏به آنان و دانش و تجربیات‌شان نیاز دارد! دیرتر معلوم شد که حاکمیت برآمده از انقلاب بخش‌های ‏بزرگی از ساواک سابق را احیا کرده و به خدمت گرفته‌است.‏

رمان «چشمان کهربایی درخت مُرّ» در کشوری خیالی به‌نام نیواک جریان دارد. در این کشور کودتایی ‏رخ داده، و «دلال اعظم» روی کار آمده‌است. درآمد عمده‌ی او از راه تولید و فروش «زنگوله»ها و ‏‏«ترازو»های تزیینی‌ست. همه‌ی زنان کشور به اجبار باید به مچ پای‌شان زنگوله ببندند، و همه‌ی ‏مردان باید ترازو به سینه‌شان نصب کنند. پلیس هر شهروندی را بدون این نشانه‌ها ببیند، مجازاتشان ‏می‌کند. زنان بیوه‌ای که کار می‌کنند، باید هر دو نشانه را داشته‌باشند.‏

نویسنده با توصیفی هنرمندانه فضایی آن‌چنان خفقان‌آور از زندگی روزمره‌ی کشور نیواک ترسیم ‏می‌کند که شبیه آن را تنها در سریال تلویزیونی ‏The Handmiads’ Tale‏ (سرگذشت ندیمه، روی ‏رمانی از مارگارت آتوود) احساس کرده‌ام.‏

‏«دلال اعظم» برای راه بردن دستگاه حکم‌رانی‌اش و برای واداشتن شهروندان به اطاعت و همراهی ‏با خود، چاره‌ای ندارد جز آن که به سراغ افراد کارآمد باقی‌مانده از رژیم پیشین برود، حتی در کار ‏سرکوب و اعدام شهروندان «نامطلوب» و سرکش. از این‌جا پای شخصیت اصلی داستان به میان ‏می‌آید: یک سرهنگ میان‌سال متخصص در زمینه‌ی شیوه‌های اعدام در همه‌ی کشورها، از شرق تا ‏غرب، که پیش‌تر حتی کتابی پژوهشی در این زمینه منتشر کرده‌است. دلال اعظم او را به خدمت ‏فرا می‌خواند، و سرهنگ از یک سو می‌ترسد که اگر پاسخ رد به فراخوان دلال اعظم بدهد، خود او ‏را اعدام می‌کنند، و از سوی دیگر می‌بیند که جلادان تازه‌کار و ناشی هیچ از شیوه‌های اعدام، ‌که او ‏متخصص آن است، نمی‌دانند و محکومان را به شیوه‌هایی ابتدایی مثله می‌کنند، و همیت ‏حرفه‌ای‌اش به او نهیب می‌زند. او در این دوگانگی کار را می‌پذیرد، و باقی داستان کشمکش‌های ‏روحی، جسمی، و فلسفی سرهنگ در جهان درون و بیرون اوست. او از جمله معتقد است که هر ‏محکومی را با آیین مناسب و در خور خود او باید اعدام کرد، و به این شیوه تسلایی برای عذاب وجدانش ‏دست‌وپا می‌کند.‏

خانم کبیری این کشمکش‌های درونی و بیرونی سرهنگ داستانش را در کنش و واکنش سرهنگ با ‏چند شخصیت دیگر داستان، ‌و نیز با کبوترهایی که او عاشقشان است، و یک درخت مُرّ که در ‏حیاطش دارد، و همه‌ی جهان گویی بر محور این درخت می‌گردد، به شکلی بسیار گیرا و پر کشش ‏حکایت می‌کند. این‌جاست که با نمونه‌هایی از آن‌چه در فکر و ذهن یک جلاد و جهان خیالی و ‏فلسفی او می‌گذرد آشنا می‌شویم.‏

خانم سودابه تقی‌زاده زنوز رمان «چشمان کهربایی درخت مُرّ» نوشته‌ی خانم رقیه کبیری را با دقت ‏و جزئیات بیشتری شکافته‌اند و من کار ایشان را تکرار نمی‌کنم (این نشانی را ببینید). این کتاب به ‏خط لاتین در جمهوری آذربایجان نیز منتشر شده، و امیدوارم که به بسیاری زبان‌های دیگر نیز ترجمه ‏شود.‏

مُرّ آغاجینین کهربا گؤزلری
نویسنده: رقیه کبیری
انتشارات یانار، انتشارات آیدین
تبریز، چاپ اول ۱۳۹۶

این نوشته در این نشانی، و این نشانی نیز منتشر شده است.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

25 August 2018

لحظات هفده‌گانه‌ی بهاران

به‌تازگی دیدن یک آگهی درباره‌ی پخش همه‌ی بخش‌های یک سریال تلویزیونی روسی در انجمن ‏پوشکین لندن در یک شب، این سریال را به یادم آورد. دوستان لندنی را فراخواندم که اگر می‌توانند ‏آن را ببینند، و خبر گرفتم که همه‌ی سریال در یوتیوب هم هست، با زیرنویس انگلیسی.‏

از سال‌های پایانی دهه‌ی ۱۳۴۰ کتاب‌هایی به زبان فارسی در کتاب‌فروشی‌های تهران و برخی ‏شهرستان‌ها پدیدار شدند که ناشرشان «بنگاه نشریات پروگرس» در مسکو بود. یکی از این کتاب‌ها ‏که در سال ۱۳۵۷ و پیش از سرنگونی رژیم شاه به بازار آمد، همین «لحظات هفده‌گانه بهاران» بود ‏نوشته‌ی یولیان سمیونوف ‏Yulian Semyonov‏ (‏Юлиа́н Семёнов‏) با ترجمه‌ی احمدعلی رصدی*‏ از انتشارات پروگرس شعبه‌ی تاشکند.

کتاب ماجراهای یک مأمور نفوذی شوروی را در دستگاه امنیتی هیتلر و آلمان نازی حکایت می‌کند و ‏تلاش او برای برهم زدن نقشه‌های بعضی از افسران ارشد نازی برای صلح جداگانه با قدرت‌های ‏غربی. داستانی‌ست بسیار هیجان‌انگیز که دریغا ترجمه‌ی نه‌چندان خوب آن باعث می‌شد که ‏جاهایی از پیچیدگی‌های ماجراها را درست نمی‌فهمیدم. در وبگاه کتابخانه‌ی ملی ایران می‌بینم که ‏آن ترجمه با ویرایش تازه‌ای در سال ۱۳۹۴ بار دیگر منتشر شده‌است (تهران،‌ نشر دنیای نو). ‏امیدوارم که این ویرایش خوش‌خوان‌ترش کرده‌باشد.‏

این کتاب از آغاز به شکل سناریوی همان سریال تلویزیونی روسی نوشته‌شد، و پس از موفقیت ‏بی‌همتای سریال، به شکل کتاب در آمد. سریال در سال ۱۹۷۲ (۱۳۵۱)، به کارگردانی خانم تاتیانا ‏لیوزنووا ‏Tatyana Lioznova‏ ساخته شد و در ماه اوت ۱۹۷۳ در ۱۲ بخش در شوروی به نمایش در ‏آمد، که کمی جلوتر به آن می‌پردازم. اما تلویزیون ایران، چند ماه پس از بهمن ۱۳۵۷ نمایش آن را با ‏دوبله به فارسی آغاز کرد. من تا جایی که دوندگی‌های حزبی وقتی برایم باقی می‌گذاشت، ‏تکه‌هایی از آن را می‌دیدم. احسان طبری و همسرش آذرخانم که آن را پیش‌تر هنگام زندگی در ‏‏«جمهوری دموکراتیک آلمان» دیده‌بودند و سخت شیفته‌اش بودند، با دیدن آن در تلویزیون ایران ‏بسیار شادمان بودند. هر گاه که به دیدنشان می‌رفتم، با ذوق و شوقی که به من هم سرایت ‏می‌کرد ماجراهای بخش پیشین را برایم تعریف می‌کردند و بی‌صبرانه منتظر پخش بخش بعدی بودند. ‏اما پخش سریال در تلویزیون ایران در هیجان‌انگیزترین جاها و بی هیچ توضیحی ناگهان قطع شد و ‏همه را، از جمله طبری و همسرش را سخت مأیوس کرد.‏

اکنون می‌خوانم که سریال را بعدها با نام «جنگ سرد» در سیمای جمهوری اسلامی نشان ‏داده‌اند، اما نمی‌دانم در چه تاریخی.‏

نمایش سریال «لحظات هفده‌گانه بهاران» در تلویزیون شوروی و کشورهای اقمار آن خود داستان ‏شگفت‌انگیزی‌ست. مقاله‌های بی‌شماری در باره‌ی این سریال و تأثیر آن به هنگام پخش از تلویزیون ‏نوشته‌اند. آمارهای رسمی وجود دارد که می‌گوید تعداد تماشاگران سریال هر بار میان ۲۰ میلیون تا ‏‏۵۰ میلیون نفر متغیر بوده‌است. خیابان‌ها خالی می‌شده، جرم و جنایت به کم‌ترین میزان ‏می‌رسیده، و نیروگاه‌های برق ناگزیر بودند تا سقف تولید خود را بالا ببرند تا برق لازم را برای تلویزیون‌های ‏خانه‌ها تأمین کنند. در کشورهای اروپای شرقی هم همین وضع برقرار بوده. در آن روزها یک خانم ‏خبرنگار روس از مرز مجارستان به اتریش گذر می‌کرده، اوضاع مرزبانی را نابسامان دیده، و از روی ‏کنجکاوی از افسر مرزبان مجار پرسیده «نمی‌ترسید که شهروندان شما به غرب بگریزند» و مرزبان ‏پاسخ داده: «این هفته نه،‌ زیرا که همه دارند لحظات هفده‌گانه بهاران را از تلویزیون تماشا ‏می‌کنند»!‏

این سریال را موفق‌ترین سریال تلویزیونی سراسر تاریخ شوروی و پس از آن در روسیه می‌دانند. ‏هنوز،‌ هر سال، تلویزیون روسیه همه‌ی بخش‌های آن را اغلب در حوالی سالگرد پیروزی بر آلمان ‏نازی (در ماه مه) نمایش می‌دهد. موسیقی آن نیز بسیار زیباست و هنوز محبوبیت زیادی دارد.‏

آفرینش سناریو و سریال «لحظات هفده‌گانه بهاران» نیز خود داستانی دارد. یولیان سمیونوف در ‏دهه‌ی ۱۹۶۰ داستان‌های پلیسی و جاسوسی پر خواننده‌ای می‌نوشت. گفته می‌شود که یوری ‏آندروپوف ‏Yuri Andropov‏ از سران حزب کمونیست اتحاد شوروی، از علاقمندان کتاب‌های او بود، و‌ ‏هنگامی که در دستگاه ک.گ.ب به مقامی رسید، تصمیم گرفت که سیمای چرکین مأموران امنیتی ‏شوروی را که از زمان استالین به جنایت و آدمشکی معروف بودند، پاکیزه‌سازی کند و چهره‌ای ‏دوست‌داشتنی و فداکار و میهن‌دوست از آنان بسازد تا جوانان برای کار در ک.گ.ب جلب و جذب ‏شوند. از این رو او یولیان سمیونوف را به کرملین فراخواند، اندیشه‌اش را با او در میان گذاشت، و ‏گویا حتی پیرنگ داستان «لحظات هفده‌گانه بهاران» را او برای سمیونوف تعریف کرد. سمیونوف رفت ‏و ظرف دو هفته سناریوی سریال تلویزیونی را نوشت! گفته می‌شود که این سریال تلویزیونی و ‏کتاب‌های سمیونوف مشوق هزاران جوان برای پیوستن به دستگاه‌های اطلاعاتی شوروی و روسیه ‏بوده‌است. گویا ولادیمیر پوتین نیز که پیش از رسیدن به ریاست جمهوری، مأمور ک.گ.ب بود، از ‏همین راه و با همین سریال و کتاب‌ها به کار اطلاعاتی علاقمند شده‌است. همچنین گویا لئونید ‏برژنف رهبر سابق شوروی بارها همه‌ی سریال را از آغاز تا پایان تماشا کرده و حتی مهم‌ترین ‏جلساتش را نیز طوری تنظیم می‌کرده که هم‌زمان با ساعت پخش سریال نباشد.‏

نقش‌آفرینی بازیگران سریال کم‌وبیش همه در حد شاهکار است. من بیش از همه بازی لئونید ‏برانه‌ووی ‏Leonid Bronevoy‏ را می‌پسندم که در نقش افسر آلمانی «مولر» بازی می‌کند. شخصیت ‏نخست داستان، یعنی سرهنگ اشترلیتس، در طول این همه سال آن‌قدر محبوبیت در میان مردم ‏روسیه یافته، که حتی جوک‌های فراوانی روی شخصیت او و شکل تعریف داستان در سریال ‏ساخته‌اند. سریال یک «راوی» دارد که بسیاری از اوقات پشت صحنه را یا افکار افراد بازگویی ‏می‌کند. یکی از جوک‌ها این است: «صحنه دارد نشان می‌دهد که اشترلیتس دارد به سوی برلین ‏غرق در آتش و دود از بمباران‌ها می‌راند، و راوی از ذهن اشترلیتس نقل می‌کند: باز یادم رفت اتو را ‏خاموش کنم»!‏

درباره‌ی این کتاب و سریال بسیار می‌توان نوشت اما به گمانم علاقمندان خود می‌توانند دنباله‌ی ‏مطلب را بگیرند. من بیشتر اطلاعات را از نوشته‌ی مفصل و سیزده قسمتی فیودور رازکوف ‏Fyodor ‎Razzkov‏ به زبان روسی در این نشانی برداشتم. علاقمندان می‌توانند آن را با گوگل به زبان دلخواه ‏ترجمه کنند. همچنین در ویکی‌پدیای انگلیسی بسیاری از آن مطالب نقل شده‌است، در این نشانی.‏

همه‌ی ۱۲ بخش سریال را با زیرنویس انگلیسی در این نشانی ببینید.‏

‏*- احمدعلی رصدی اعتماد، مترجم کتاب «لحظات هفده‌گانه بهاران» از افسران عضو حزب توده ایران ‏بود که به مأموریت پشتیبانی از جنبش ملی آذربایجان فرستاده شد، در سال ۱۳۲۵ به شوروی ‏پناهنده شد، چند سال در بخش فارسی رادیوی پکن (چین) کار کرد، سپس مسئول تشکیلات حزب ‏در اتحاد شوروی بود، ‌و پس از بازگشت به ایران در سال ۱۳۵۸، به مسئولیت شعبه‌ی بازرسی کل ‏حزب گمارده شد. او را در بهمن ۱۳۶۱ دستگیر کردند و در تابستان ۱۳۶۷ اعدامش کردند.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

20 August 2018

انتشار کتاب تازه‌ای از نوشته‌های احسان طبری

نزدیک یک سال و نیم پیش دو نام مستعار احسان طبری را فاش کردم و فهرستی از آثاری را که با ‏نام‌های کاووس صداقت و ا. طباطبایی از قلم او ویراسته‌بودم و برای انتشار به دو مجله‌ی چیستا و ‏هد‌هد سپرده‌بودم، ارائه دادم.‏

اکنون خبر یافتم که کسانی نوشته‌های او را از مجله‌ی چیستا مطابق فهرستی که دادم استخراج ‏کرده‌اند، در کتابی جمع کرده‌اند، و در ایران منتشر کرده‌اند. آنان دستنوشته‌ی منتشرنشده‌ای از او را ‏نیز بر آن فهرست افزوده‌اند.‏

نمی‌دانم این کسان چرا مقاله‌های ا. طباطبایی را از مجله‌ی هدهد در این کتاب نیاورده‌اند. شاید ‏ملاحظه‌ی آقای صدری افشار، سردبیر مجله‌ی هدهد، را کرده‌اند که هنگام سامان دادن کتاب هنوز ‏زنده‌بود؟

هر چه هست، نامی که از کنارش می‌گذرند، نام کسی‌ست که فاش کرد کاووس صداقت در اصل ‏کیست. اما... که چی؟ مهم آن است که چنین کتابی منتشر شده‌است. دست‌اندکاران انتشارش ‏دستشان درد نکند!‏

فهرست محتویات کتاب را در همان نوشته‌ی پیشین من می‌یابید،‌ و تنها «برگی از تاریخ باستانی ‏رم» بر آن افزوده شده‌است.‏

ناشر: پژواک فرزان
چاپ اول: تهران، امرداد 1397
قیمت: 25000 تومان

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

15 July 2018

میزبان تابستانی، ۲‏

اکنون وبگاه رادیو همبستگی استکهلم برنامه‌ی «میزبان تابستانی» مرا جداگانه منتشر کرده‌است. آن را از ‏این نشانی بشنوید، و اگر آن نشانی کار نکرد، فایلی را که خودم درست کرده‌ام (و بهتر است!) ‏بشنوید، در این نشانی.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

30 June 2018

چشممان بر «ایشیق» روشن!‏

یک ماه از انتشار نخستین شماره‌ی مجله‌ی «ایشیق» می‌گذرد. خیال می‌کردم که لازم نیست من ‏نخود هر آش شوم و در این زمینه هم خبررسانی کنم. چند وبگاه سه ماه پیش خبر دادند که این مجله ‏اجازه‌ی انتشار گرفته. اما در هیچ وبگاه دیگری، چه داخلی و چه خارجی، خبر انتشار نخستین ‏شماره‌ی مجله را نمی‌یابم، جز در وبگاه خود «ایشیق»! از سکوت رسانه‌ها در این زمینه چه تعبیری ‏باید کرد؟

شماره ۱ دوماهنامه فرهنگی- اجتماعی «ایشیق» به زبان ترکی آذربایجانی و در ۱۱۲صفحه منتشر ‏شده‌است. پرونده‌ی ویژه‌ی شماره اول نشریه ایشیق پیرامون موضوع «معلمان آذربایجان و مسئله ‏آموزش» است. برای کسانی که در خواندن نوشته‌های ترکی آذربایجانی مشکل دارند، یعنی اکثریت ‏بزرگی از مردم آذربایجان و دیگر ترک‌زبانان ایران، که هرگز به زبان مادری خودشان سواد خواندن و ‏نوشتن نیاموخته‌اند، مجله‌ی ایشیق ابتکار جالبی به‌کار بسته است: در کنار اغلب نوشته‌های مجله ‏یک «بار کد» چاپ شده که با اسکن کردن آن با تلفن هوشمند، می‌توان متن نوشته را با صدای ‏نویسنده شنید.‏

با ورق زدن نخستین شماره‌ی مجله ایشیق بارها به همه‌ی آفرینندگان آن در دل آفرین‌ها گفتم و ‏درودها فرستادم. امیدوارم که این مجله سال‌های طولانی بماند و برای دست‌اندرکاران آن موفقیت ‏آرزو می‌کنم.‏

«ایشیق» درگیسی‌نین بیرینجی نومره‌سی یاییلدی

‏«ایشیق»؛ آذربایجان تورکجه‌سینده ایکی آیلیق درگی‌نین بیرینجی نومره‌سی ۱۱۲ صحیفه‌ده ‏یاییلدی.‏
روشن نوروزی‌نین باشچیلیغی‌ایله یاییلان «ایشیق» درگیسی آذربایجان تورکجه‌سینده و اجتماعی- ‏مدنی موضوعلاریندادیر و میللی مقیاسدا یاییلیر.‏

درگی‌نین یازیچیلار کاتبی رامیز قلی‌نژاد (رامیز تای‌نور)دیر و سودابه زنوزی، علی دانشیان، روشن ‏نوروزی و مسعود داوران اونونلا یازیچیلار هئیتینده امکداشلیق ائدیرلر.‏

عمومیتله گنج ژورنالیست‌لرین تشبثی‌ایله یاییلان بو درگی دیلیمیزی اوخوماقدا چتینلیک چکن و اونو ‏دوزگون اوخوماق ایسته‌ین وطنداشلاریمیزا تئخنیکی بیر امکان دا یاراتمیشدیر. اودا درگی‌ده اولان ‏بوتون یازیلارین سسلی اولماسی‌دیر. درگی تام بویالی و گلاسه کاغاذدا بوراخیلیر.‏

‏«ایشیق» درگیسینی شرقی آذربایجان، غربی آذربایجان، زنجان، اردبیل و تهران اوستانلاریندا فعالیت ‏گؤسترن مطبوعات دکه‌لریندن و کیتاب ماغازالاریندان الده ائتمک مومکوندور. درگی‌نین قیمیتی ‏‏۱۰۰۰۰ تومن‌دیر و اونا هم تلفن واسیطه‌سیله، هم آنلاین صورتده آبونه اولماق اولار.‏

آنلاین ساتیش و آبونمان:‏
www.ishiq.ir
‏۰۹۳۷۹۹۹۹۶۳۷‏

ایشیق‌ین بیرینجی نومره‌سینده:‏

‏- یحیی شیدانین ژورنالیسم عنعنه‌سی

اؤزل بؤلوم: آذربایجان معلم‌لری و تحصیل مسئله‌سی
‏- مدرسه، وارلیق، کیملیک و اجتماعی سرمایه، مرتضی مجدفر
‏- آذربایجان معارفچی‌سی و یئنی تعلیم آتاسی، رضا همراز
‏- بیر من قالدیم، بیر ده تاریم، بهروز دولت‌آبادی
‏- هم معلم، هم مدیر، هم ناظم، حمید آرش آزاد
‏- آقا معلم عکاسباشی، پریسا هاجری
‏- ۴۰‌نجی ایل‌لرده آذربایجان‌ین کند معلم‌لری، حسن شکاری
‏- آموزش ترکی آذربایجانی در دوره‌ی اختناق پهلوی، شیوا فرهمند راد
‏- ایکی معلم عائله‌سی‌نین مدنی باغلانتیسی، سبا حیدرخانی
‏- ترجمه‌ده ایتمیش، ایمان پاکنهاد
‏- خوش عطیرله باشلانان درس‌لر، شهرام اسدزاده
‏- دمیر مکتب‌لر، اوشاق‌لارین بوتون پایی، اتابک سپهری

‏- ایشچی‌لر، حامد نظری
‏- ناغیلدا یاشادیغیم بیر گون، سودابه تقی‌زاده زنوز
‏- اوشاق‌لار و اعتماد مسئله‌سی، ارسطو مجرد
‏- ائندیم بولاق باشینا، رقیه کبیری
‏- کؤچری قادین‌لار، حیاتین یارادیجی‌لاری، ناهید تقی‌زاده
‏- آبیده‌لریمیز: «تخت سلیمان»، مسعود داوران
‏- آذربایجان ملی گئیم‌لری، آی‌سل ذولفقارلی
‏- «شاه‌سئون» قادین‌لاری‌نین گئیمی، بهنام صادقی مغانلو
‏- ایپک یوخولار، علی نوریزاد
‏- «پرفورمنس آرت» نه دئمک‌دیر؟ علیرضا امین مظفری
‏- کامانچا اوستاسی «امامیار حسن‌اف»لا دانیشیق، نیگار نوروزی
‏- آذربایجان صنعتکاری، رسام؛ ترحم سلمانی

‏- ادبیات ایشیغیندا: شاعر؛ ناصر داوران
‏- بیر سوال، ایکی جواب: ادبی تنقید نه‌دیر؟ حسن ایلدریم، همت شهبازی
‏- آجی طالعین سونو، رحیم خیاوی
‏- فولوت سسی، روح‌انگیز پورناصح
‏- نومره بئش گؤزلریم، ناهید عصمتی

ضمیمه فارسی

‏- سرزمین اولین‌ها؛ نگاهی به مدارس آذربایجان، فرزانه ابراهیم‌زاده

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

24 April 2018

بدرود فرهنگ‌نویس بزرگ!‏

روز ۲۸ فروردین (۱۷ آوریل) رسانه‌ها اعلام کردند که شخصیت بزرگ فرهنگی و فرهنگ‌نویس ‏سرشناس زبان فارسی غلامحسین صدری افشار (۱۳۹۷-۱۳۱۳) در ۸۴‌سالگی درگذشته‌است.‏

خبری بسیار دردآور بود. با رفتن او جامعه‌ی فرهنگی ایران فقیرتر شد. فقدان او را به جامعه‌ی فرهنگی ایران و به بستگان و آشنایانش صمیمانه تسلیت می‌گویم.

پس از خاکسپاری او با حضور ‏بستگان و نزدیک‌ترین دوستانش، در ۳۱ فروردین مراسم یادبودی نیز برای او در فرهنگ‌سرای ‏ابن‌سینا برگزار شد، و چه خوب که بی مزاحمت چماقداران ارشادچی.‏

در ماه‌های آشفتگی‌های انقلاب در سال ۱۳۵۷ دوستی نازنین مرا برای آشنایی با آقای صدری ‏افشار به دفتری کوچک و انباشته از کاغذ و کتاب برد. من سرباز صفر (با مدرک لیسانس!) گریخته از ‏پادگان چهل‌دختر شاهرود بودم که تا آن هنگام چیزهایی اغلب ناقابل و پیش‌پاافتاده ترجمه و منتشر ‏کرده‌بودم، و آقای صدری افشار سال‌ها در ترجمه‌ی کتاب‌هایی در شناخت و تاریخ علم و تألیف آثار ‏گوناگون استخوان خرد کرده‌بود. او اکنون مدیر نشریه‌ی «آشنایی با دانش» بود، که با پشتیبانی ‏‏«دانشگاه آزاد ایران» منتشر می‌شد، و کسانی از اهالی دانش و فنآوری را می‌جست که دستی ‏هم بر قلم داشته‌باشند و برای «آشنایی با دانش» بنویسند یا ترجمه کنند. او مرا از همان نخستین ‏برخورد با مهر فراوان و به‌گرمی پذیرفت و به‌سرعت خودمانی شدیم.‏

من در آن هنگام، که سد اختناق و سانسور ساواک شاهنشاهی در هم شکسته‌بود، سخت در ‏تکاپوی نخستین انتشار «رسمی» کتابچه‌ی دوزبانی «اپرای کوراوغلو» بودم که تا آن هنگام همواره ‏به شکل پلی‌کپی و با امکانات گروه‌های فرهنگی دانشجویی منتشر شده‌بود، و فرصتی نیافتم تا ‏چیزی برای «آشنایی با دانش» بنویسم یا ترجمه کنم، و غافل از آن بودم که درست همین آقای ‏صدری افشار بسیار پیش از من، ده سال پیش، درست روی همین موضوع کوراوغلو ترجمه‌ای منتشر ‏کرده‌، «کورزاد» نوشته‌ی همت علی‌زاده (انتشارات ابن‌سینا، تهران ۱۳۴۷)، و سال‌ها برای بازنشر ‏آن با سانسور درگیر بوده‌است. نمی‌دانستم که آن کتاب نایاب شده و اجازه‌ی تجدید چاپ نداده‌اند. ‏نمی‌دانستم که بهانه‌ی جلوگیری از تجدید چاپ آن بوده که «ارشاد»‌ ساواک شستش خبردار شده ‏که همت علی‌زاده، نویسنده‌ی آن کتاب، یکی از جان‌به‌در بردگان شکست نهضت ملی آذربایجان ‏است که در سال ۱۳۲۵ به آن‌سوی ارس، به جمهوری آذربایجان [شوروی سوسیالیستی – چه ‏نام‌های ترسناکی!] پناه برده، مشغول قوام دادن به فرهنگ و ادبیات ترکی آذربایجانی‌ست، و نباید ‏آوازه‌ای نیک از او در این سوی ارس در گیرد!‏

نمی‌دانستم که «کورزاد» به ترجمه‌ی غلامحسین صدری افشار با این حال بارها تجدید چاپ شده، ‏اما با برداشتن نام همت علی‌زاده، گذاشتن نام داوود منصوری، و سرانجام با نام مغلوط علی ‏همت‌زاده!‏

به گمانم با «اسلامی» شدن دانشگاه آزاد بود که آقای صدری افشار مدیریت «آشنایی با دانش» را ‏رها کرد و خود به فکر انتشار ماهنامه‌ی علمی و فرهنگی «هدهد» افتاد. خوب به‌یاد دارم که در آن ‏آشفتگی و بی‌سامانی پس از فرو ریختن سد سانسور که ده‌ها و شاید صد‌ها روزنامه و مجله و ‏نشریات گوناگون همچون قارچ پدیدار می‌شدند، من جوان خام هیچ خوشبین نبودم که ماهنامه‌ی ‏هدهد خوانندگانی را جذب کند و آینده‌ی روشنی داشته‌باشد. با این حال در لابه‌لای دوندگی‌های ‏بی پایان حزبی تا جایی که از دستم بر می‌آمد نوشته و ترجمه به هدهد دادم، و آقای صدری افشار ‏همواره با مهر بی‌کرانی که به من داشت، کارهای ناقابلم را در هدهد منتشر کرد. و هدهد البته ‏خوانندگان فراوانی داشت و با همت و پایداری آقای افشار آن‌قدر منتشر شد که تا در برگریزان ‏همه‌ی نشریات غیر اسلامی، در خزان ۱۳۶۱ توقیفش کردند.‏

در یک جلسه‌ی «شورای نویسندگان و هنرمندان ایران» کسی، به‌گمانم مترجم بزرگ و شوخ محمد قاضی، ‏در معرفی پرویز شهریاری مترجم بزرگ کتاب‌های درسی و کمک‌درسی ریاصیات، گفت که شهریاری ‏هم‌وزن خودش کتاب ترجمه کرده‌است! غلامحسین صدری افشار سبک‌وزن بود و من به جرئت ‏می‌توانم بگویم که او دست‌کم دو برابر وزنش کتاب‌هایی پیرامون تاریخ علم و فرهنگ زبان فارسی ‏نوشته و ترجمه کرده‌است، بسیار معتبر و روان و شیوا و سلیس، که کتاب دم دست هر مترجم و ‏اهل قلم، یا کتاب بالینی هر کسی می‌توانند باشند. این‌روزها در رسانه‌های گوناگون آثار ترجمه و ‏تألیف او را برشمرده‌اند و من این‌جا تکرار نمی‌کنم. کافیست در وبگاه «سازمان اسناد و کتابخانه ‏ملی» ایران نام صدری افشار را وارد کنید تا فهرستی ۱۵‌صفحه‌ای و البته ناقص از کارهای او را ‏ببینید.‏


با آقای افشار نشست و برخاست‌های غیر کاری و سفرهای ماجراجویانه نیز داشتیم. یک بار با ‏گروهی از دوستان به غار متل قو رفتیم. من بیست و هشت – نه ساله درست مانند اغلب جوانان ‏جاهل آقای افشار را که در آن هنگام حوالی ۵۵ سال داشت، «سالمند» می‌دیدم و در شگفت بودم که ‏با وجود نقص جشم چگونه چست و چالاک در میان جوانان و نوجوانان در ظلمت اعماق غار ‏جست و خیز می‌کند! می‌گویند که او تا واپسین روز زندگانیش نیز همچنان چالاک بود.‏

غلامحسین صدری افشار دورادور به حزب توده ایران علاقه داشت،‌ اما هرگز عضو حزب نشد. در ‏شرایطی که همه‌ی نشریات حزب توده‌ی ایران را توقیف کرده‌بودند، و این مصادف بود با افزایش تولید ‏قلمی احسان طبری، آقای افشار پذیرفت که مقالات طبری را با نام مستعار در «هدهد» منتشر کند. ‏در نوشته‌ای با عنوان «درباره‌ی دو نام مستعار احسان طبری» نوشته‌ام:‏

‏«در مجله‌ی «هدهد» نوشته‌های طبری با نام مستعار «ا. طباطبایی» منتشر می‌شد. به برکت ‏‏اینترنت اکنون این سه مقاله را می‌یابم:‏‎

‏۱- اراسم و کالون، دو چهره از نوزایی شمالی، نوشته ا. طباطبایی، هدهد شماره ۳۳، تیر ۱۳۶۱، ‏‏‏۱۱ صفحه.‏‎
‏۲- سرود ئوئرتا، نوشته ا. طباطبایی، هدهد شماره ۳۴، شهریور ۱۳۶۱، ۳ صفحه.‏‎
‏۳- اندیشه‌هایی درباره شناخت اسلوب‌های واقعیت عینی، نوشته ا. طباطبایی، هدهد شماره ۳۵، ‏‏مهر ۱۳۶۱، ۴ صفحه.‏‎

حافظه‌ی خیانت‌پیشه‌ام یاری نمی‌کند که به‌یاد بیاورم آیا نوشته‌های دیگری هم در هدهد منتشر ‏‏شد یا نه. انتشار این مجله نیز در پاییز ۱۳۶۱ ممنوع شد.»‏

پس از انتشار ۶ شماره از «دفترهای شورای نویسندگان و هنرمندان ایران» ارشادچیان اسلامی در ‏همان برگریزان ۱۳۶۱ اجازه‌ی انتشار به شماره هفتم ندادند. «هدهد» هم توقیف شده‌بود. با این ‏همه آقای افشار پذیرفت که دفتر شماره ۷ شورای نویسندگان را به‌جای شماره‌ای از هدهد که به ‏چاپخانه نرفت، با سرمایه‌ی شخصی منتشر کند. اما پس از آن که این دفتر چاپ شده‌بود،‌ و پیش از ‏آن که توزیع شود، ارشادچیان به چاپخانه ریختند، همه‌ی نسخه‌های چاپ‌شده‌ی این دفتر را ‏بردند،‌ خمیر کردند، ‌و سرمایه‌ی آقای افشار را دور ریختند، و تنها همین یک بار نبود که با او این کار را ‏کردند. من ترجمه‌ی به‌نسبت مفصلی در آن شماره داشتم با عنوان «ناظم حکمت و رویدادهای ‏سال ۱۹۳۸» که دوستش داشتم،‌ و نابود شد، و دیگر نه نسخه‌ای از ترجمه دارم و نه دسترسی به ‏متن اصلی.‏

در کتابچه‌ی «با گام‌های فاجعه» نوشته‌ام (ویراست دوم، ص ۵۵، ناشر: مؤلف، تابستان ۱۳۹۶):‏

‏«آذر ۱۳۶۱ [...] یک شخصیت فرهنگی غیر حزبی [...] از من خواست که ارتباط او را با رهبری حزب ‏برقرار کنم. او در سه نوبت با جوانشیر [دبیر دوم حزب]، عباس حجری [دبیر تشکیلات تهران]، و ‏کیومرث زرشناس [... دبیر اول سازمان جوانان توده] دیدار و گفت‌وگو کرد،‌ و سرانجام گفت:‏

‏- حرف حالیشان نمی‌شود! می‌گویم یک امکاناتی برای روز مبادا تهیه کنید، محلی را بخرید، ‏دستگاه‌های بخرید، در اختیار آدم‌های غیر حزبی و ناشناخته، اما سالم و علاقمند به حزب بگذارید، ‏هیچ استفاده‌ای از آن‌ها نکنید و بگذارید بمانند برای روز مبادا، که اگر ریختند و زدند و گرفتند و همه را ‏از بین بردند، دست‌کم اجاقی برای آینده روشن بماند. آن‌ها همه‌ی این حرف‌ها را قبول می‌کنند و ‏می‌گویند باشد، اما دلشان نمی‌آید که همین الان هم آن امکانات را به کار نگیرند، و می‌خواهند که ‏افراد شناخته‌شده‌شان به آن‌جا رفت‌وآمد کنند و الی آخر... می‌گویم آخر این‌طوری که همان روز اول ‏لو می‌رود! اما گوششان بدهکار نیست. من هم گفتم پس ما را به خیر و شما را به سلامت!»‏

آن «شخصیت فرهنگی غیر حزبی» همانا غلامحسین صدری افشار بود. آقای افشار با همه‌ی ‏علاقه‌اش به حزب هرگز زیر بار رهنمودهای ژدانوفی حزبی نرفت و چون کوهی استوار از استقلال ‏نشریه‌اش پاسداری کرد. او گفته‌است [نقل به معنی] که «کسی آمد و از یکی از سران حزب [به ‏احتمال زیاد محمد پورهرمزان، مسئول انتشارات حزب] پیغام آورد که به فلانی [یعنی آقای افشار] ‏بگویید که در هدهد مطالبی بیرون از خط حزب منتشر نکند! من [یعنی آقای افشار] گفتم که حالا که ‏نه به بار است و نه به دار، شما دارید این‌طور خط و نشان می‌کشید. فردا اگر دری به تخته‌ای بخورد و روی کار بیایید چه به روز ما می‌آورید؟ آن شخص با جواب من رفت و چندی بعد کسی دیگر آمد و پیغام آورد که، نه، ‏ببخشید، آن شخص اولی خودسرانه چنان رهنمودی آورده‌است!»‏

در پاییز ۱۳۸۵ (۲۰۰۶) پس از ۲۲ سال دوری از میهن،‌ و آن‌گاه که مادرم در بستر مرگ بود، برای ‏مادر، دل به دریا زدم و به ایران سفر کردم. در آن سفر به زیارت آقای صدری افشار هم رفتم. این ‏عکسی‌ست یادگار آن زیارت.‏ او چند سال پیش از آن برای انتشار ترجمه‌ام از رمان «عروج» (نوشته‌ی واسیل بی‌کوف) در داخل، از راه دور ‏کمکم کرده‌بود.‏

آقای صدری افشار تا واپسین دم زندگانیش کار کرد و کار کرد و کار کرد. همین ده ماه پیش، در ۸۳ ‏سالگی، هنگام بازویرایش و آماده کردن کتاب بزرگ «فرهنگنامه فارسی» و در جست‌وجوی اطلاعات ‏زندگینامه‌ای درباره‌ی کاظم انصاری مترجم معتبر آثاری از گوگول،‌ گورکی و دیگران، دست به‌دامن من ‏شد و حیف که کمکی از من بر نیامد.‏

یادش جاودان و همواره گرامی.‏

‏*********‏
نسخه‌ی پ.د.اف ویراست دوم «با گام‌های فاجعه» را از این نشانی می‌توان به رایگان دریافت کرد. ‏نسخه‌ی کاغذی آن را نیز به قیمت حدود سه و نیم دلار به اضافه‌ی هزینه‌ی پست می‌توانید از ‏فروشگاه‌های آن لاین آمازون در کشورهای محل زندگی‌تان سفارش دهید. کافیست این عدد را در ‏گوگل بجویید یا روی آن کلیک کنید: ‏‎9198469401

در آن سفر ۱۲ سال پیش به ایران برای واپسین دیدار با مادر و نشستن در کنار بستر مرگش، هر جا ‏که می‌رفتم «برادرانی» سایه‌به‌سایه همه‌جا دنبالم بودند و اصرار هم داشتند که متوجه تعقیب‌شان ‏بشوم، تا «حالیم» شود که آن جا جای من نیست و بهتر است بزنم به چاک و دیگر بر نگردم. من نیز ‏همین کار را کردم: آمدم و دیگر هرگز نرفتم و تا آن «برادران» هستند، نمی‌روم.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

13 February 2018

معرفی تازه‌ای از «قطران در عسل»‏

این معرفی تازه از کتاب «قطران در عسل» را، که دو هفته پیش منتشر شده، امشب به‌تصادف یافتم. گرچه خود نویسنده هم با کلمه‌ی «انصاف» بازی کرده، با این حال من هم باید بگویم که او «منصفانه» نوشته‌است. فقط به‌گمانم از آن‌چه درباره‌ی «کودتای دروغین» نوشته‌ام درست سر در نیاورده و ایراد بی‌جا گرفته‌است. ای‌کاش روزی وقت و نیرو داشته‌باشم و به روشنی و با نشان دادن منابع گوناگون (که استناد به همه‌ی آن‌ها در نوشته‌ی داستان‌گونه جالب نبود و از کشش داستان می‌کاست)، و با آوردن همه‌ی جزئیات نشان دهم چه می‌گویم و اصل ماجرا در واقع همان بود که نوشته‌ام.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

08 July 2017

حماسه، و حماسه

سال گذشته متن بازویراسته‌ای از ترجمه‌ی تکه‌هایی از «حماسه‌های شفاهی آسیای میانه» را که ‏چهل سال پیش گمش کرده‌بودم، منتشر کردم. پس از آن دوست عزیز و فرهیخته‌ام «میم» که لطف ‏بی‌کرانی به من دارد پیوسته اصرار دارد و این را به شیوه‌های گونانی تکرار می‌کند که هیچکس بهتر ‏و مناسب‌تر از من برای ترجمه‌ی بقیه کتاب نیست، و ای‌کاش من وقت بگذارم و مانده‌ی آن را هم ‏ترجمه کنم.‏

دوست فرهیخته و عزیز دیگرم «جیم» نظر دیگری دارد. او می‌گوید که از همان نخستین صفحه‌های ‏ترجمه به‌روشنی پیداست که این کتاب بسیار قدیمی‌ست، نویسنده به بسیاری از منابع دسترسی ‏نداشته، چیزهایی سر هم کرده برای کاری شبیه یک رساله‌ی دکترا، و حاشیه‌نویسی تکمیلی ‏مترجم نشان می‌دهد که او خود به منابع بیشتر و تازه‌تر و بهتری دسترسی دارد و دانش او در این ‏زمینه بیشتر از خود نویسنده است. «جیم» اصرار دارد که من خود یک «حماسه‌های شفاهی ‏آسیای میانه» تازه بنویسم.‏

چه باید کرد؟! دریغا که من باید دل هر دو دوست را بشکنم. پاسخ من به هر دوشان منفی‌ست، ‏زیرا در طول بازویرایش متن ترجمه بارها به این نتیجه رسیدم که اگر عقل امروزم را داشتم هرگز ‏دست به کار ترجمه‌ی چنین موضوعی نمی‌شدم. «حماسه» در این‌جا خلاصه شده‌است در داستان ‏قهرمانی در کشتار انسان‌ها به‌دست انسان‌ها. هسته‌ی این «حماسه»ها داستان پهلوانانی‌ست از ‏میان اشراف که اغلب با انگیزه‌های شخصی و برای منافع شخصی می‌روند و می‌کشند و بر ‏می‌گردند، یا کشته می‌شوند و تراژدی می‌سازند. و این کم‌وبیش موضوع همه‌ی «حماسه»ها و ‏اساطیر قدیمی شرق و غرب است، از جمله شاهنامه‌ی فردوسی. با عقل امروزیم،‌ ترجمه‌ی همان ‏فصل «شمن» کافی بود که ربطی به کشت و کشتار ندارد. به گمانم چهل سال پیش هم رگه‌هایی ‏از عقل امروزم در سرم بود که پیش از همه «شمن» را ترجمه کردم.‏

البته یک استثنا در میان آن حماسه‌ها وجود دارد، و استثنایی بودن آن را نویسنده‌ی کتاب هم به ‏تأکید برجسته کرده‌است،‌ و آن حماسه‌ی کوراوغلوست. از قضا یکی از سرهم‌بندی‌هایی که ‏نویسنده کرده این است که روایت آذربایجانی حماسه‌ی کوراوغلو را به نام حماسه‌ی ترکمنی قلمداد ‏می‌کند تا بتواند آن را در محدوده‌ی جغرافیایی مورد پژوهش‌اش قرار دهد، حال آن‌که منبع مورد ‏استفاده‌ی او،‌ یعنی کتاب الکساندر خوچکو، سیاه روی سپید نوشته که داستان کوراوغلو را از ‏خوانندگان دوره‌گرد (آشیق‌های) آذربایجانی شنیده و ثبت کرده‌است. روایت ترکمنی کوراوغلو وجود ‏دارد، اما هیچ ربطی به آن‌چه نویسنده از خوچکو نقل می‌کند، ندارد.‏

چرا کوراوغلو استثنایی‌ست؟ زیرا این تنها داستانی‌ست که در آن قهرمان از میان اشراف نیست، و ‏نه برای انگیزه‌ها و منافع شخصی، که برای ستاندن داد دهقانان و مردم ستم‌دیده از خان‌ها و ‏پاشاهای ستمگر می‌جنگد.‏


و اما «حماسه»ای که من از کودکی دوست می‌داشته‌ام، داستان پهلوانی‌ها در جبهه‌ی ‏دیگریست: جبهه‌ی دانش و فن و اجتماع؛ داستان مردان و زنانی که با تلاش‌هایی خستگی‌ناپذیر ‏اسرار طبیعت را برای بشریت می‌گشایند؛ به قطب می‌روند، بالای بلندترین قله‌ها می‌روند، به ‏اعماق اقیانوس‌ها می‌روند، تا دورترین اجرام آسمانی را رصد می‌کنند، راه فضا را به روی انسان ‏می‌گشایند، پای انسان را به ماه می‌رسانند، ذره‌ها را می‌شکافند؛ افق‌های دید و توانایی‌های ‏بشریت را گسترده‌تر و گسترده‌تر می‌کنند، داستان آن نخستین زنان سیاه‌پوست است که وارد ‏دانشگاه سپیدپوستان شدند، یا در اتوبوس در بخش سپیدها نشستند. این حماسه‌ها فراوانند اما ‏شرمسارانه باید بگویم که هیچ کاری برای آن‌ها نکرده‌ام، جز نوشته‌ای کوتاه درباره‌ی قطب‌پیمایان. ‏باید نمونه‌هایی پیدا کنم و چیزهایی بنویسم. اما درباره‌ی کوراوغلو کارهایی کرده‌ام.‏

پس چرا آن سه فصل را بازویرایش و منتشر کردم؟ زیرا نخواستم سانسورچی باشم و دریغم آمد که ‏چیزی را که وجود دارد و رویش کار شده، به شکلی آبرومندانه در دسترس علاقمندانش قرار ندهم.‏

ترجمه‌ی ۳ فصل از «حماسه‌های شفاهی آسیای میانه»‏
حماسه‌ی انسان کاشف
اپرای کوراوغلو (به ترکی و فارسی)‏
تحلیلی بر حماسه‌ی کوراوغو و نیز در این نشانی.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

18 June 2017

جنگ، برنده‌ای ندارد

به‌گمانم حالا دیگر خیلی‌ها پذیرفته‌اند که ما درگیر جنگی جهانی هستیم که هنوز شماره‌گذاری ‏نشده‌است. بی رودربایستی باید بگوییم که این جنگ جهانی سوم است که از تاریخی نامعلوم آغاز ‏شده، و من هیچ پایانی بر آن نمی‌بینم.‏

کی بود که جنگ سوم آغاز شد؟ ‌شاید از دخالت امریکا و روسیه در سوریه؟ یا حمله امریکا به عراق ‏برای سرنگون کردن صدام‌حسین، یا عقب‌تر،‌ از حمله‌ی شوروی به افغانستان؟ یا تلاش امریکا برای ‏ایجاد «کمربند سبز» اسلامی در جنوب اتحاد شوروی و انقلاب ایران؟ یا باز عقب‌تر، از کودتای امریکا در ایران ‏در ۲۸ مرداد ۱۳۳۲؟ یا، چه می‌دانم، شاید از همان فردای جنگ جهانی دوم و از هنگامی که ‏استالین نیمی از اروپا را زیر نفوذ خود در آورد؟

هرچه هست،‌ ده‌ها سال است که انسان‌ها دارند یک‌دیگر را به نام دین یا باورهای گوناگون ‏می‌کشند، و در این میان انسان‌های دیگری هم که هیچ دخالتی و سودی در کشتارها ندارند، در ‏آتش جنگ‌هایی به‌کلی بی‌معنا، زیر پای غول‌های درگیر، می‌سوزند و در خون می‌غلتند.‏

تروریسم کور، به نام عقیده و ایمان، در سراسر جهان خون می‌ریزد و بیداد می‌کند، و همین امروز و ‏فرداست که با خبر دهشتناک شاخ‌به‌شاخ شدن ایران و عربستان از خواب برخیزیم. نخستین قربانیان ‏آن دو ماهیگیر فقیر و بی‌خبر از همه‌جا بوده‌اند.‏

بازنده‌ی بزرگ همه‌ی این خون‌ریزی‌ها مجموعه‌ی جامعه‌ی جهانی، مجموعه‌ی انسان‌ها و انسانیت ‏است. جنگ‌ها برنده‌ای ندازند. همه بازنده‌اند. این معنا را نویسنده‌ی بزرگ بلاروس واسیل بی‌کوف ‏‏(۲۰۰۳ – ۱۹۲۴) در رمان زیبایی به‌خوبی بیان کرده‌است. در سال ۱۹۷۶ فیلمی به‌نام «عروج» روی ‏این رمان ساخته‌شد که تندیس خرس طلایی جشنواره فیلم برلین را در سال ۱۹۷۷ به چنگ آورد.‏

بسیاری از کسانی که در دهه‌ی ۱۳۶۰ در ایران تلویزیون تماشا می‌کرده‌اند، نسخه‌ی ‏سانسورشده‌ای از فیلم «عروج» را به‌یاد می‌آورند که بارهای بی‌شماری از تلویزیون جمهوری ‏اسلامی نمایش داده‌شد. تماشای این فیلم از تلویزیون حتی در زندان‌های جمهوری اسلامی هم ‏مجاز بود. و خیلی‌ها خاطراتی از آن دارند. اما فیلم، به‌ویژه نسخه‌ی سانسورشده‌‌ی آن در ‏مقایسه با متن رمان، کاستی‌های بسیاری دارد.‏

من در سال ۱۳۸۱، پس از سه سال کار،‌ رمان «عروج» را از روسی به فارسی برگرداندم و کتاب در ‏ایران منتشر شد. ترجمه را به «م. رها» (خانم منیره برادران و کتابش «حقیقت ساده») تقدیم ‏کردم. چاپ دوم کتاب را نشر وال در سال ۱۳۹۸ در تهران منتشر کرد. این نشانی را ببینید.

باشد که بپسندیدش!‏

فیلم سینمایی "عروج" در کانال تلگرامی زیر موجود است. با سپاس از باقر کتابدار:
https://t.me/persianbooks2

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

07 May 2017

بریده‌ای از کتاب «قطران در عسل»‏

پی‌نوشت اردیبهشت ۱۳۹۶: شگفتا که انسان چه رشد می‌کند و از کجا به کجا می‌رسد! همشهری گرامیم آقای محمد ‏ارسی که در ۳۰ تیر ۱۳۵۹ همراه گروه چماقداران به دفتر حزب توده ایران حمله کرد، سی سال دیرتر در مقاله‌ای به تاریخ ‏‏۲۵ اسفند ۱۳۹۰ برخوردهای غیر دموکراتیک با حزب را نکوهش می‌کند! خوشا چنین دگرگونی‌هایی! همشهری چماقدار ‏دیگرم، آقای مهندس فرهاد گرمچی، اکنون دفتر مهندسین مشاور در زمینه‌ی سازه و ساختمان دارد.‏

***
‏«ما تا کنون فاشیست‌بازی در نیاوردیم ولی از این به‌بعد فاشیست‌بازی در می‌آوریم... تصمیم ما بر ‏این است که تمام دفاتر ‏و سازمان‌های غیر از خط امام (!) را بگیریم... یکی از این حزب‌ها، حزب ‏کثیف توده بود. البته بعد از صحبت من، مردم (!) ‏ریختند و دفترشان را... گرفتند. بدانند حالا دیکتاتوری ‏ملایی است».‏ (حجت‌الاسلام هادی غفاری)

‏[...] دوشنبه ۳۰ تیر ۱۳۵۹، از حوالی ظهر هر دم اخبار نگران‌کننده‌ای می‌رسید: جبهه‌ی ملی ایران ‏در حیاط دفتر خود ‏در خیابان کارگر جنوبی (سی‌متری، ششم بهمن) کمی پایین‌تر از میدان انقلاب ‏‏(۲۴ اسفند) مراسمی به مناسبت سالگرد سی ‏تیر ۱۳۳۱ داشت. گروهی "حزب اللهی" به این ‏مراسم حمله کرده بودند و خشن‌تر و بی‌پرواتر از همیشه قصد رخنه در حیاط ‏و ساختمان داشتند، ‏مردم را می‌زدند، و هر مانعی را سر راه خود ویران می‌کردند. خبر می‌رسید که پس از تسخیر دفتر ‏جبهه‌ی ‏ملی قصد حمله به دفتر حزب توده ایران را دارند. ما همه در بیم و امید و نگرانی به‌سر می‌بردیم. حوالی ساعت ۲ بعد از ظهر ‏سرانجام چماقداران عربده‌کش پیدایشان شد.‏

مانده بودم چه کنم. در اتاق مجله "دنیا" نشسته‌بودم و می‌کوشیدم حواسم را روی ویرایش نوشته‌ای جمع کنم. اما این ‏کار ممکن نبود. نگران بودم. از خود می‌پرسیدم چگونه می‌توانند از تنها در این ‏ساختمان بگذرند و دفتر را تسخیر کنند. ‏شکستن این در آسان نبود. اخگر گفت که کیانوری گفته که ‏همه از دفتر بروند، اما خود کیانوری می‌خواهد بماند. برخاستیم. ‏نوشته‌ها و مقاله‌های رسیده را ‏اخگر جمع کرد، در کیفش گذاشت، و رفت. من به اتاق شعبه‌ی تبلیغات رفتم. ابوتراب ‏باقرزاده ‏آن‌جا تنها نشسته‌بود. گفت که با "عباس‌آقا" (حجری) صحبت کرده و تصمیم گرفته‌اند که هر ‏دو در دفتر بمانند.‏

بیرون دفتر جوانان حزبی گرد آمده‌بودند تا شاید بتوانند راه را بر چماقداران سد کنند. من نیز به آنان ‏پیوستم. ‏می‌گفتند کیانوری گفته که "درگیر نشوید! فقط شعار ضد امریکایی بدهید!" خیابان باریک ۱۶ آذر نمی‌دانم چگونه بند ‏آمده‌بود و ماشینی در سرازیری آن در حرکت نبود. توده‌ی چماق و فریاد و ‏دشنام و ریش از راه می‌رسید. پنجاه شصت نفر ‏بیشتر نبودند. شعار می‌دادند: "حزب فقط حزب‌الله، ‏رهبر فقط روح‌الله!"، "مرگ بر شوروی!"، "این لانه‌ی جاسوسی نابود باید ‏گردد!" جوانان حزبی شعار ‏می‌دادند: "مرگ بر امریکا! مرگ بر امریکا!" من برای شعار دادن همواره مشکل داشتم: اگر سخنی ‏‏از ژرفای دلم بر نمی‌آمد، نمی‌توانستم آن را به صدای بلند فریاد بزنم. اکنون نیز ربطی میان این ‏چماقداران ریشو و شعار ‏‏"مرگ بر امریکا" نمی‌یافتم، و دهانم به فریاد باز نمی‌شد. اما چه می‌کردم؟ ‏از بی‌چارگی و بنا به رهنمود من نیز به فریاد آمدم ‏و شعار را تکرار کردم. رفیق نازنین و ‏دوست‌داشتنی‌ام، "عبدی"، از رده‌های بالای سازمان جوانان حزب، همان که با "لادا"ی ‏آبی‌رنگش در ‏خیابان‌های تهران رانندگی آموخته‌بودم، نزدیک من ایستاده‌بود، دهانش را تا چند سانتی‌متری صورت ‏جوانی ‏شیک و آراسته، که هیچ شباهتی به چماقداران نداشت، پیش برده‌بود و عرق‌ریزان و ‏برافروخته، با تمام نیرو فریاد می‌زد: ‏‏"مرگ بر امریکا! مرگ بر امریکا!". چیزی نمانده‌بود که اشکش هم ‏سرازیر شود. اما آن جوان آراسته با خونسردی تمام، آرام ‏می‌گفت: "این دفتر را دیگر نمی‌بینی...!" ‏از کجا می‌دانست؟ به نظرم می‌آمد که این دو یکدیگر را می‌شناسند.‏

حزب برای دفاع از ستاد خود از شهربانی کمک خواسته‌بود و گروهی پاسبان در کنار دیوار میان ‏چماقداران و دفتر حزب ‏ایستاده‌بودند. اما فشار چماقداران هر دم بیشتر می‌شد. می‌دیدم و ‏می‌شنیدم که فرمانده پاسبان‌ها با بی‌سیم با جایی حرف ‏می‌زند. کسی گفت که دارد از دفتر رئیس ‏جمهور بنی‌صدر کسب تکلیف می‌کند. او داشت می‌گفت:‏

‏- ... جلوشان را بگیریم یا نه؟ بگوشم...‏
‏- ...‏
‏- دستور می‌فرمایید از ورودشان ممانعت بکنیم، یا نه؟ بگوشم...‏
‏- ...‏
‏- دارند از دیوار بالا می‌روند...، بگوشم...‏

و لحظاتی بعد پاسبان‌ها و افسر فرماندهشان بی هیچ دخالتی دور شدند و رفتند. هیاهوی غریبی بود. گروهی از ‏‏مهاجمان، شعاردهان و ناسزاگویان، از کرکره‌ی کتاب‌فروشی طبقه‌ی هم‌کف و بر شانه‌های همدیگر بالا رفته‌بودند و داشتند ‏‏پنجره‌ی طبقه‌ی دوم را می‌شکستند. [...] اکنون چند نفری از مهاجمان از پنجره‌ی شکسته به طبقه‌ی دوم ساختمان راه ‏یافته‌بودند، و کمی ‏بعد تمامی دفتر را تصرف کردند. ما هنوز آن پایین ایستاده‌بودیم و شعار می‌دادیم. گفته ‏می‌شد که ‏کیانوری دارد با سردسته‌ی مهاجمان گفت‌وگو می‌کند. یکی از چماقداران ژتون‌های ‏پلاستیکی را که برای گرفتن ناهار به‌کار ‏می‌رفت، از پنجره نشان می‌داد و فریاد می‌زد:‏

‏- ببینید! این‌جا قمار می‌کردند!‏

یکی دیگر رشته‌های کاغذی را که با کاغذخردکن بریده شده‌بودند نشان می‌داد و فریاد می‌زد:‏

‏- اسناد جاسوسی را نابود کرده‌اند!‏

‏[...]‏
در ساعت سه‌ونیم خبر رسید که گروهی نیز به رهبری "حجت‌الاسلام والمسلمین" هادی غفاری به ‏دفتر سازمان جوانان ‏حزب در خیابان نصرت حمله کرده‌اند، چند تن از اعضای سازمان را چاقو زده‌اند، ‏دفتر را ویران و تسخیر کرده‌اند، جاسازی ‏موجود در پشتی یک مبل را یافته‌اند، و فهرست کامل نام ‏اعضای بخش دانشجویی سازمان جوانان را به‌دست آورده‌اند.‏

اوضاع بسیار غم‌انگیزی بود. چه می‌کردیم؟ زور و چماق بر متانت و شکیبایی پیروز شده‌بود. به‌تدریج ‏پراکنده شدیم و ‏رفتیم. اکنون بی‌خانمان شده‌بودیم.‏
مهاجمان خود را "جوانان مسلمان جنوب [تهران]" می‌نامیدند. فردا "نامه مردم" به شکلی بسیار ‏فقیرانه و در چهار ‏صفحه و در تیراژی بسیار کم منتشر شد. و روز بعد، چهارشنبه ۱ مرداد، "نامه ‏مردم" نوشت:‏

‏«چه کسانی در هجوم به دبیرخانه کمیته مرکزی حزب توده ایران و تخریب و اشغال آن شرکت ‏داشتند؟
‏"جوانان مسلمان جنوب" چه کسانی هستند؟


افغان‌های وابسته به گروه‌های امریکایی – افغان و گروهک ضد انقلابی – مائوئیستی حزب رنجبران، ‏در این توطئه ‏شرکت فعال داشتند.‏

‏[...] همه کسانی را که اکنون نام "جوانان مسلمان جنوب" بر خود نهاده‌اند به یک چوب نمی‌توان ‏راند ولی ما دقیقاً ‏می‌دانیم که در پس آن‌ها به‌ویژه گردانندگان آنان مشتی اوباش، چاقوکش و لومپن ‏که شعبان بی‌مخ‌های تاریخ همواره از ‏پشتیبانی بی‌دریغ آن‌ها برخوردار شده‌اند یافت می‌شوند. ‏به‌علاوه ما دقیقاً می‌دانیم که در بین آن‌ها افرادی وجود داشته‌اند که ‏علاوه بر ایفای نقش ‏هدایت‌کننده‌ی این توطئه‌ی خائنانه، چهره و نامشان با محافل و گروه‌های آشکارا مشکوک امریکایی، ‏‏رابطه دارد.‏

‏[...] عده‌ای دیگر از مهاجمین که نقش بسیار فعال و رهبری‌کننده داشتند، از اعضای گروهک ضد انقلابی ‏‏– مائوئیستی ‏حزب رنجبران بودند. یکی از این ضد انقلابیون، سازمانده و رهبر تخریب طبقه‌ی اول ‏دبیرخانه بود. از دیگر چهره‌های ‏شناخته‌شده‌ی این گروه در میان مهاجمین، می‌توان از محمد ارسی، ‏از رهبران این گروهک، فریدون دهقانی و فرهاد گرمچی، ‏از دیگر فعالین این گروه نام برد. سهروان از ‏دیگر فعالین "حزب رنجبران"، از دیگر سازماندهان این هجوم ضد انقلابی بود. از ‏دیگر چهره‌های ‏شناخته‌شده‌ی "جوانان مسلمان جنوب"، فروشنده‌ی "رنجبر" در سه‌راه جمهوری و چند تن از ‏اداره‌کنندگان ‏دو بساط این گروهک در جلوی دانشگاه تهران و سعید شباهنگ از مائوئیست‌های ‏دست‌اندرکار نشر کتاب است.‏

‏[...] آری، توطئه از "سیا" و امپریالیسم امریکا منشاء گرفته‌است. [...]».‏


پس جوان آراسته‌ای که به عبدی می‌گفت "این دفتر را دیگر نمی‌بینی" باید یکی از همین‌ها باشد ‏که عبدی سابقه‌ی ‏آشنایی از خارج با او داشته‌است. [...] روز بعد، دوم مرداد، "نامه مردم" خبرهایی از دیگر روزنامه‌ها درباره ‏حمله به دفتر حزب ‏نقل می‌کرد:‏

‏«روزنامه‌ی "صبح آزادگان" نوشته‌است: «جوانان... دست به عمل انقلابی تصرف مرکز جاسوسی ‏حزب توده‌ی خائن زدند ‏و هنگام ورود به ساختمان با دو بمب روبه‌رو شدند که یکی نارنجک و دیگری ‏تی‌ان‌تی با چاشنی بوده است... با یکی دو ‏دستگاه کاغذ خردکنی (از آن‌ها که در مرکز جاسوسی ‏امریکا بوده‌است) روبه‌رو شدیم و یک سری فیلم و عکس بود که اعضای ‏دولت در آن مشخص ‏شده‌بودند و آدرس و مشخصات هر کدام (!)... دیروز از مسکو با این محل تماس گرفته می‌شد که ‏‏متأسفانه موفق به ضبط تلفنی نشدیم (!)... خود آقای کیانوری برادران را تهدید به مرگ کردند(!) ‏یک سری از اسناد ‏جاسوسی به دادستانی برده شده‌است و یک سری از آن "هنوز" موجود است. ‏در این اسناد ارتباط حزب توده با عبدالرحمن ‏قاسملو نیز مشخص شده‌است(!)»»‏

روزنامه‌ی "جمهوری اسلامی" نیز ضمن "آگاه" ساختن مردم از این‌که «انواع و اقسام کتاب‌ها و ‏نشریات غیر قانونی و ‏چوب و چماق و وسایل کوهنوردی!» در دفتر کشف شده‌ اضافه می‌کند ‏‏«هواداران حزب توده سعی در ایجاد درگیری داشتند ‏که با هشیاری پلیس و پاسداران این توطئه ‏خنثی گردید».‏

یک روزنامه‌ی دیگر نیز خبر از کشف بطری "عرق" داده‌است.»‏


و یکشنبه ۵ مرداد "نامه مردم" نوشت که هادی غفاری، سردسته‌ی اصلی هر دو حمله به دفتر ‏حزب و دفتر سازمان ‏جوانان، در ‏توضیح این حمله‌ها گفته‌است:‏

‏«ما تا کنون فاشیست‌بازی در نیاوردیم ولی از این به‌بعد فاشیست‌بازی در می‌آوریم... تصمیم ما بر ‏این است که تمام ‏دفاتر و سازمان‌های غیر از خط امام (!) را بگیریم... یکی از این حزب‌ها، حزب ‏کثیف توده بود. البته بعد از صحبت من، مردم ‏‏(!) ریختند و دفترشان را... گرفتند. بدانند حالا دیکتاتوری ‏ملایی است».‏

‏***‏
پی‌نوشت اردیبهشت ۱۳۹۶: شگفتا که انسان چه رشد می‌کند و از کجا به کجا می‌رسد! همشهری گرامیم آقای محمد ‏ارسی که در ۳۰ تیر ۱۳۵۹ همراه گروه چماقداران به دفتر حزب توده ایران حمله کرد، سی سال دیرتر در مقاله‌ای به تاریخ ‏‏۲۵ اسفند ۱۳۹۰ برخوردهای غیر دموکراتیک با حزب را نکوهش می‌کند! در این نشانی. خوشا چنین دگرگونی‌هایی! همشهری چماقدار ‏دیگرم، آقای مهندس فرهاد گرمچی، اکنون دفتر مهندسین مشاور در زمینه‌ی سازه و ساختمان دارد.‏

کتاب «قطران در عسل» را چگونه تهیه کنیم؟ در این نشانی.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

27 November 2016

قطران در عسل، در گوتنبورگ

شنبه دهم دسامبر، ساعت 18، در شهر گوتنبورگ (سوئد) به دیدار و گفت‌وگو با دوستداران کتاب ‏‏"قطران در عسل" می‌روم. این دیدار را دوستان "شبکه پشتیبانان مدرنیته" تدارک دیده‌اند. سپاس ‏فراوان برای همتشان.‏

تا امروز، تا جایی که آگاهی یافته‌ام، هشت نقد و معرفی بر کتابم منتشر شده، به ترتیب انتشار:‏

‏1- روایت «آرمان‌خواهان چپ سال‌های پنجاه شمسی» از علیرضا بهتویی، در این، و این ‏نشانی‌ها؛
‏2- «سرگذشت نسل انقلاب در گذار از زندان و شکنجه تا تبعید و پریشانی»، نوشته‌ی علی امینی ‏نجفی در این نشانی؛
‏3- «چرا نسل ما انقلاب کرد؟»، گزارش فرح طاهری از جلسه‌ی معرفی کتاب در کانون کتاب تورونتو، ‏در این نشانی؛
‏4- طعم «قطران در عسل»، نوشته‌ی علیرضا اردبیلی، در این، و این، و این، نشانی‌ها؛
‏5- عشق داند که در این دایره سرگردانند، به قلم رقیه کبیری، در این، این، این، و این نشانی‌ها؛
‏6- «قطران در عسل»، تلخی جاری در زندگی یک نسل، نوشته‌ی میترا شجاعی، در این نشانی؛
‏7- معرفی کتاب در فصلنامه‌ی باران، نوشته‌ی ابراهیم آریانی، در این نشانی؛
‏8- «قطران در عسل: نقدی بر خاطرات شیوا فرهمند راد و نگاهی به تاریخ‌نگاری حزب توده ‏‏[ایران] و ‏خاطرات توده‌ای‌ها»، نوشته‌ی بهمن زبردست، در این نشانی.‏

دوستان ارجمندی نیز پیام دادند که هوس داشته‌اند چیزی در معرفی کتاب بنویسند، اما چون دیده‌اند ‏دیگران نوشته‌اند، منصرف شده‌اند! ای‌کاش آن دوستان نیز می‌نوشتند.‏

همچنین چند گفت‌وگوی رادیویی و تلویزیونی درباره‌ی کتاب از رسانه‌های همگانی پخش ‏شده‌است، به ترتیب:‏
‏1- گفت‌وگو درباره‌ی کتاب در استودیوی "رادیو همبستگی" استکهلم، در این نشانی؛
‏2- مصاحبه با میترا شجاعی در "دویچه وله"، در این نشانی؛
‏3- گفت‌وگو با عنایت فانی در برنامه‌ی "به عبارت دیگر" تلویزیون بی‌بی‌سی، در این نشانی.‏

جلسه‌های دیدار با دوستداران کتاب:‏
‏1- کانون کتاب تورونتو، کانادا، آگهی در این نشانی؛
‏2- کتابخانه‌ی عمومی شرهولمن، استکهلم، آگهی در این نشانی؛
‏3- نشر فروغ، کلن، آلمان، آگهی در این نشانی؛
‏4- کتابخانه‌ی عمومی هالون‌برگن، استکهلم، آگهی در این نشانی؛
‏5- و اکنون، گوتنبورگ، سوئد، آگهی در این نشانی.‏

کتاب را چگونه تهیه کنیم؟ در این نشانی.

به امید دیدار در گوتنبورگ!‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

16 October 2016

ماوایل

داستان کوتاه و زیبایی نوشته‌ی خانم رقیه کبیری ترجمه کردم، با عنوان بالا، که در وبگاه‌های "اخبار ‏روز" و انجمن قلم آذربایجان منتشر شده‌است. طبیعی‌ست که خواندن آن را به‌شدت توصیه می‌کنم.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

11 July 2016

حماسه‌های شفاهی آسیای میانه - متن کامل 3 فصل

و اینک متن کامل ترجمه‌ی سه فصل از «حماسه‌های شفاهی آسیای میانه» در ‏فورمت پی.دی.اف. از این نشانی دریافتش کنید. امیدوارم که زنان و مردانی همت کنند و ‏بقیه‌ی کتاب را نیز ترجمه کنند.‏

سخنی از مترجم

آن‌چه پیش رو دارید، ترجمه‌ی سه فصل 1، 2، و 10 از کتاب "حماسه‌های شفاهی ‏آسیای میانه" است که مشخصات کامل آن در برگ پیشین آمده‌است. این سه فصل را ‏نزدیک چهل سال پیش به هنگام تبعید در پادگان چهل‌دختر (شاهرود) ترجمه کردم. ‏دست‌نوشته‌ی ترجمه گم شد و سپس چند سال پیش پیدا شد و به دست من رسید. ‏متن آن سه فصل را بازبینی و بازویرایش اساسی و گاه ترجمه‌ی مجدد کرده‌ام که در پی ‏می‌آید.‏

در این کار، بزرگ‌ترین چالش عبارت بود از رمزگشایی از نام‌های کسان و اقوام و ‏جاها، و یافتن املای درست آن‌ها. برای این منظور منابع گوناگون و پرشماری را ‏کاویده‌ام، از "فهرست ریشه‌شناسی زبان‌های آلتاییک" سرگئی استاروتسین ‏Sergei ‎Starostin's Altaic Etymological Database، تا "فرهنگ اساطیر ترکی" دنیز قاراقورت ‏Türk Söylence Sözlüğü, Deniz Karakurt، واژه‌نامه‌های شاخه‌های گوناگون زبان‌های ‏ترکی، فرهنگ‌های فارسی، و البته ویکی‌پدیا به زبان‌های گوناگون. واپسین تکیه‌گاهم در ‏تعیین املای نام‌ها، قواعد هارمونی صداهای زبان‌های ترکی بوده‌است. بی‌گمان خطاهایی ‏نیز دارم.‏

در میانه‌های کار کشف کردم که ترکیب ‏ng‏ در نام کسان، در اصل "نون غُنّه" ‏‏(تودماغی) ترکی بوده که در متن‌های قدیمی با الفبای عربی به شکل "نگ" می‌نوشتند، ‏و ویلهلم رادلوف، گردآورنده‌ی بزرگ فولکلور ترکی هنگام رونویسی از متن‌ها آن‌ها را به ‏شکل ‏ng‏ برگردانده، و نویسنده‌ی کتاب حاضر نیز به همان شکل از رادلوف نقل ‏کرده‌است. من همه‌ی آن‌ها را (به‌جز در نام‌های چینی) "ن" ساده نوشته‌ام. همه‌ی ‏افزوده‌های میان [ ] در سراسر متن ترجمه از من است.‏

دریغا که در شرایطی نیستم و نیرویی در خود نمی‌یابم که بقیه‌ی کتاب را نیز ‏ترجمه کنم. اما بی‌گمان زنان و مردان بلندهمتی هستند که دیر یا زود این کار را به ‏انجام برسانند. به‌ویژه سه فصل پیوست کتاب به قلم ویکتور ژیرمونسکی بسیار مهم ‏است.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏