دابلینیها یا بهقول قدیمیترها "دوبلینیها"، به وام از نام اثر نویسندهی بزرگ ایرلندی جیمز جویس James Joyce پارههاییست از تأثیری که سفر ده روزهام به دابلین، لیورپول، و بلفاست بر من نهاد.
ایرلندیها مردمانی مهرباناند. در همان نخستین برخورد، توی اتوبوس فرودگاه دابلین به شهر، مرد جوانی از دو ردیف دورتر با دیدن جستوجوی من و دوست همسفرم در نقشهها، پرسید کجا میرویم و نام نزدیکترین ایستگاه به هتلمان را گفت. او حتی در فرصتی که راننده پایین رفتهبود تا چمدانهای کسانی را که پیاده میشدند تحویل دهد، پایین رفت، برای اطمینان از راننده پرسید، به جای خود بازگشت و نام ایستگاه را تکرار کرد. اما کمی بعد در مشورت با راننده تغییر رأی داد و ما را در ایستگاه دیگری پیاده کردند که گویا نزدیکتر بود.
روزهای بعد نیز بارها پیش آمد که مردم، بهویژه زنان و دختران جوان با دیدن نقشه به دست ما، بهسویمان میآمدند و با لبخندی مهرآمیز میپرسیدند که آیا میتوانیم راهمان را پیدا کنیم و یا کمک میخواهیم؟ ما تنها دو تن از هزاران گردشگر این شهر بودیم و لابد به دیگران نیز همینگونه کمک میکنند. وگرنه این علاقمندیشان را باید به حساب خوشتیپ بودن همسفرم بگذارم. یا شاید هم با دیدن دو مرد سپیدموی نقشه بهدست دلشان میسوخت و فکر میکردند "اینها که از نقشه سر در نمیآورند!"
هر چه بود، چنین چیزی در سوئد، آلمان، انگلستان و بسیاری کشورهای اروپا دیده نمیشود: در سوئد برای خجالتی بودن مردم، و در کشورهای بزرگتر برای بیاعتنائی مردم.
از کشفیات روز نخست شهرگردیمان، رستورانهای زنجیرهای "زیتون" بود که چندین شعبه در دابلین دارد. نمیدانم در شهرهای دیگر ایرلند هم شعبههایی دارد، یا نه. انواع چلوکباب برگ و کوبیده، مخلوط، سفیدسیاه، معمولی یا با گوجه و غیره، یا با نان، در آنها سرو میشود، و البته بدون نوشیدنیهای الکلی، و لذا به درد ما نمیخوردند! با این حال با یاد وبلاگنویس معروف "زیتون" عکسی از آن گرفتم، هر چند که املایشان فرق دارد.
پس از دیدار از پارک سیصدوپنجاهسالهی سن استفان St. Stephen’s Green، بانک سیصدسالهی ایرلند، دانشگاه چهارصدسالهی ترینیتی Trinity College، و پارک دویستوپنجاهسالهی ماریون Marrion Square که یادبود اسکار وایلد Oscar Wilde در آن قرار دارد، شامگاه در راستهی معروف تمپل بار Tempel Bar که پر است از انواع بارها و رستورانها قدم زدیم. جمعه شب بود. اینجا سنگفرش است و راه اتوموبیلها بر آن بستهاست. سیلی از جمعیت، گردشگر و بومی، به هر سو روان است. مردان و زنان ایرلندی همه با لباس کامل جشن و میهمانی، بسیار آراسته، از گردشگران غربتی تمیز داده میشدند. همین خود جالب بود، زیرا سوئدیها حتی در بزرگترین ضیافتها هم اینقدر بهخود نمیرسند و سر کار و در رستورانها با لباس جین یا چیزی نهچندان متفاوت و چشمگیر ظاهر میشوند.
اینجا و آنجا به زنانی کولی برخوردیم که لیوانی کاغذی در دست، پول خرد گدائی میکردند. و در نبش کوچهای گروهی از جوانان ایرلندی موسیقی زیبایی مینواختند. گروه کاملی بود: گیتار باس (یا بهقول امروزیترها "بیس")، گیتار برقی، گیتار آکوستیک، سازهای بادی (ساکسوفون آلتو و فلوت)، سازهای کوبی برقی، و تمپو. گروه بزرگی از مردم گردشان حلقه زدهبودند و من و دوستم، که او نیز چون من عاشق موسیقیست، جادوشده، ایستادیم. قطعات رقص سنتی اروپایی با رنگآمیزی امروزی مینواختند: بینهایت زیبا. در بایگانی بزرگ اما بهشدت ناقص موسیقی مغزم این قطعات را نیافتم. آیا ساخت خودشان بود؟ جعبهی یکی از گیتارها را برای گردآوری پول پیش خود گستردهبودند.
مرد مستی در آن میانه میکوشید برقصد، اما حرکاتش، و آن کلاه کجی که بر سر داشت، مایهی خندهی جمعیت بود. با این حال کسی او را نمیراند. من و دوستم که از آبجوهای طول روز منگ بودیم، موسیقی اثری ژرفتر بر روانمان مینهاد. دلم نمیخواست از جایی که ایستادهبودم تکان بخورم. و در این میان گروه نوازنده قطعهی رقصی را نواختند که مرده را هم به رقص میآورد: زن و مردی از این سو وارد میدان شدند؛ مرد مست زنی را از آن سو به میان کشید؛ یک دختر نوجوان زیبا و موطلائی در آن سو به خود تکانی داد، و یک پسر کولی ژولیده، که نصف دخترک هم نبود، از این سو به خود جرأت داد، بهسوی او دوید و به رقص خواندش. دختر نخست کنارش زد، اما با ضربان بعدی موسیقی دیگر تاب نیاورد و بازو در بازوی پسرک کولی حلقه کرد. آه چه رقصی، چه رقص زیبایی! شگفت آن که این رقص به هیچ جای دنیا بر نمیخورد: هیچ طاقی ترک بر نداشت؛ هیچ آسمانی به زمین نیامد؛ هیچ آسیبی به عمود خیمهی هیچ دینی وارد نیامد؛ هیچ بیناموسی صورت نگرفت؛ هیچ کسی به هیچ کسی تجاوز نکرد؛ هیچ کسی اقدامی علیه امنیت کشوری انجام نمیداد.
دختر موطلائی و پسر کولی غوغا میکردند. چه خوب حرکات یکدیگر را دنبال میکردند! آیا این رقص آشناییست که در تلویزیون یا فیلمی دیدهاند؟ آیا اینان نیز با دیدن رقصهای لسآنجلسی در مهمانیهای ما چنین توازنی میبینند؟ مرد مست اکنون داشت با دختری کولی میرقصید. دختر موطلائی رفت، و مرد مست دختر کولی را به پسرک کولی تحویل داد. اکنون دختر جوان کولی و پسرک کولی بودند که با هم غوغا میکردند. دختر سینهبند نداشت و پستانهای خوشترکیبش زیر پیراهن نازکش تابی دلکش داشتند. چه زیبا میرقصید. اما او نیز نتوانست آسیبی بر دین و ایمانی برساند. رودی از زیبایی بود که مردم میدیدند و میشنیدند و غرق لذت بودند. همه این رقصندگان داوطلب و نوازندگان ماهر را میستودند. از چپ و راست میشنیدم که به زبانهای گوناگون میگویند که اینان چه خوب میرقصند و آنان چه خوب و حرفهای و با کیفیت مینوازند.
من نیز در درون و در آسمانها میرقصیدم، اما یاد جوانان کشورمان رنجم میداد که از این یک ذره هم محرومشان کردهاند. و چه حیف که موسیقی به پایان رسید. همه کف میزدند. پسرک کولی شصت هر دو دستش را به نشانهی سپاس و ستایش برای رهبر نوازندگان، نوازندهی گیتار باس، بالا برد، تعظیم کرد، کوله پشتیاش را برداشت، راهش را کشید و رفت. رهبر گروه لبخندی مهرآمیز تحویلش داد و برایش دست تکان داد.
چند گام آنسوترک، گروه دیگری موسیقی کانتری امریکایی مینواختند، و کمی دورتر گروهی دیگر رقصهای تند برزیلی اجرا میکردند. اینجا نیز جوانان ایرلندی، دختر و پسر، پا پیش میگذاشتند، رقصی زیبا میکردند، و سپس به راه خود میرفتند.
در رستورانی که چند صد نوع شراب داشت، راگوی ایرلندی و شراب سفید نیوزیلندی خوردیم. چسبید!
و آخر شب که از همین راه باز میگشتیم، دخترکان کمسالی ایستادهبودند که با تابلوهایی با تصویر رقصندگان برهنه راه بر ما میبستند و دعوتمان میکردند که به آن بارها برویم، اما جز نگاهی خونسرد پاسخی از ما نگرفتند.
(عکس دوم از م.)
ایرلندیها مردمانی مهرباناند. در همان نخستین برخورد، توی اتوبوس فرودگاه دابلین به شهر، مرد جوانی از دو ردیف دورتر با دیدن جستوجوی من و دوست همسفرم در نقشهها، پرسید کجا میرویم و نام نزدیکترین ایستگاه به هتلمان را گفت. او حتی در فرصتی که راننده پایین رفتهبود تا چمدانهای کسانی را که پیاده میشدند تحویل دهد، پایین رفت، برای اطمینان از راننده پرسید، به جای خود بازگشت و نام ایستگاه را تکرار کرد. اما کمی بعد در مشورت با راننده تغییر رأی داد و ما را در ایستگاه دیگری پیاده کردند که گویا نزدیکتر بود.
روزهای بعد نیز بارها پیش آمد که مردم، بهویژه زنان و دختران جوان با دیدن نقشه به دست ما، بهسویمان میآمدند و با لبخندی مهرآمیز میپرسیدند که آیا میتوانیم راهمان را پیدا کنیم و یا کمک میخواهیم؟ ما تنها دو تن از هزاران گردشگر این شهر بودیم و لابد به دیگران نیز همینگونه کمک میکنند. وگرنه این علاقمندیشان را باید به حساب خوشتیپ بودن همسفرم بگذارم. یا شاید هم با دیدن دو مرد سپیدموی نقشه بهدست دلشان میسوخت و فکر میکردند "اینها که از نقشه سر در نمیآورند!"
هر چه بود، چنین چیزی در سوئد، آلمان، انگلستان و بسیاری کشورهای اروپا دیده نمیشود: در سوئد برای خجالتی بودن مردم، و در کشورهای بزرگتر برای بیاعتنائی مردم.
از کشفیات روز نخست شهرگردیمان، رستورانهای زنجیرهای "زیتون" بود که چندین شعبه در دابلین دارد. نمیدانم در شهرهای دیگر ایرلند هم شعبههایی دارد، یا نه. انواع چلوکباب برگ و کوبیده، مخلوط، سفیدسیاه، معمولی یا با گوجه و غیره، یا با نان، در آنها سرو میشود، و البته بدون نوشیدنیهای الکلی، و لذا به درد ما نمیخوردند! با این حال با یاد وبلاگنویس معروف "زیتون" عکسی از آن گرفتم، هر چند که املایشان فرق دارد.
پس از دیدار از پارک سیصدوپنجاهسالهی سن استفان St. Stephen’s Green، بانک سیصدسالهی ایرلند، دانشگاه چهارصدسالهی ترینیتی Trinity College، و پارک دویستوپنجاهسالهی ماریون Marrion Square که یادبود اسکار وایلد Oscar Wilde در آن قرار دارد، شامگاه در راستهی معروف تمپل بار Tempel Bar که پر است از انواع بارها و رستورانها قدم زدیم. جمعه شب بود. اینجا سنگفرش است و راه اتوموبیلها بر آن بستهاست. سیلی از جمعیت، گردشگر و بومی، به هر سو روان است. مردان و زنان ایرلندی همه با لباس کامل جشن و میهمانی، بسیار آراسته، از گردشگران غربتی تمیز داده میشدند. همین خود جالب بود، زیرا سوئدیها حتی در بزرگترین ضیافتها هم اینقدر بهخود نمیرسند و سر کار و در رستورانها با لباس جین یا چیزی نهچندان متفاوت و چشمگیر ظاهر میشوند.
اینجا و آنجا به زنانی کولی برخوردیم که لیوانی کاغذی در دست، پول خرد گدائی میکردند. و در نبش کوچهای گروهی از جوانان ایرلندی موسیقی زیبایی مینواختند. گروه کاملی بود: گیتار باس (یا بهقول امروزیترها "بیس")، گیتار برقی، گیتار آکوستیک، سازهای بادی (ساکسوفون آلتو و فلوت)، سازهای کوبی برقی، و تمپو. گروه بزرگی از مردم گردشان حلقه زدهبودند و من و دوستم، که او نیز چون من عاشق موسیقیست، جادوشده، ایستادیم. قطعات رقص سنتی اروپایی با رنگآمیزی امروزی مینواختند: بینهایت زیبا. در بایگانی بزرگ اما بهشدت ناقص موسیقی مغزم این قطعات را نیافتم. آیا ساخت خودشان بود؟ جعبهی یکی از گیتارها را برای گردآوری پول پیش خود گستردهبودند.
مرد مستی در آن میانه میکوشید برقصد، اما حرکاتش، و آن کلاه کجی که بر سر داشت، مایهی خندهی جمعیت بود. با این حال کسی او را نمیراند. من و دوستم که از آبجوهای طول روز منگ بودیم، موسیقی اثری ژرفتر بر روانمان مینهاد. دلم نمیخواست از جایی که ایستادهبودم تکان بخورم. و در این میان گروه نوازنده قطعهی رقصی را نواختند که مرده را هم به رقص میآورد: زن و مردی از این سو وارد میدان شدند؛ مرد مست زنی را از آن سو به میان کشید؛ یک دختر نوجوان زیبا و موطلائی در آن سو به خود تکانی داد، و یک پسر کولی ژولیده، که نصف دخترک هم نبود، از این سو به خود جرأت داد، بهسوی او دوید و به رقص خواندش. دختر نخست کنارش زد، اما با ضربان بعدی موسیقی دیگر تاب نیاورد و بازو در بازوی پسرک کولی حلقه کرد. آه چه رقصی، چه رقص زیبایی! شگفت آن که این رقص به هیچ جای دنیا بر نمیخورد: هیچ طاقی ترک بر نداشت؛ هیچ آسمانی به زمین نیامد؛ هیچ آسیبی به عمود خیمهی هیچ دینی وارد نیامد؛ هیچ بیناموسی صورت نگرفت؛ هیچ کسی به هیچ کسی تجاوز نکرد؛ هیچ کسی اقدامی علیه امنیت کشوری انجام نمیداد.
دختر موطلائی و پسر کولی غوغا میکردند. چه خوب حرکات یکدیگر را دنبال میکردند! آیا این رقص آشناییست که در تلویزیون یا فیلمی دیدهاند؟ آیا اینان نیز با دیدن رقصهای لسآنجلسی در مهمانیهای ما چنین توازنی میبینند؟ مرد مست اکنون داشت با دختری کولی میرقصید. دختر موطلائی رفت، و مرد مست دختر کولی را به پسرک کولی تحویل داد. اکنون دختر جوان کولی و پسرک کولی بودند که با هم غوغا میکردند. دختر سینهبند نداشت و پستانهای خوشترکیبش زیر پیراهن نازکش تابی دلکش داشتند. چه زیبا میرقصید. اما او نیز نتوانست آسیبی بر دین و ایمانی برساند. رودی از زیبایی بود که مردم میدیدند و میشنیدند و غرق لذت بودند. همه این رقصندگان داوطلب و نوازندگان ماهر را میستودند. از چپ و راست میشنیدم که به زبانهای گوناگون میگویند که اینان چه خوب میرقصند و آنان چه خوب و حرفهای و با کیفیت مینوازند.
من نیز در درون و در آسمانها میرقصیدم، اما یاد جوانان کشورمان رنجم میداد که از این یک ذره هم محرومشان کردهاند. و چه حیف که موسیقی به پایان رسید. همه کف میزدند. پسرک کولی شصت هر دو دستش را به نشانهی سپاس و ستایش برای رهبر نوازندگان، نوازندهی گیتار باس، بالا برد، تعظیم کرد، کوله پشتیاش را برداشت، راهش را کشید و رفت. رهبر گروه لبخندی مهرآمیز تحویلش داد و برایش دست تکان داد.
چند گام آنسوترک، گروه دیگری موسیقی کانتری امریکایی مینواختند، و کمی دورتر گروهی دیگر رقصهای تند برزیلی اجرا میکردند. اینجا نیز جوانان ایرلندی، دختر و پسر، پا پیش میگذاشتند، رقصی زیبا میکردند، و سپس به راه خود میرفتند.
در رستورانی که چند صد نوع شراب داشت، راگوی ایرلندی و شراب سفید نیوزیلندی خوردیم. چسبید!
و آخر شب که از همین راه باز میگشتیم، دخترکان کمسالی ایستادهبودند که با تابلوهایی با تصویر رقصندگان برهنه راه بر ما میبستند و دعوتمان میکردند که به آن بارها برویم، اما جز نگاهی خونسرد پاسخی از ما نگرفتند.
(عکس دوم از م.)
6 comments:
سلام
شاید خوشی باشد و خوش گذرانی اما من به شخصه از گلویم پائین نمی رود و به من مزه نمی دهد حال انکه 18 ساله 19 ساله 25 ساله 27 ساله نهایتا 34 ساله های هم وطنم در خون می غلطند خوش باشید و کامروا
با سلام و خسته نباشید و بقول معروف سفر بیخطر. نمیدانم چرا نوشته های شما را همیشه بنوعی و باز هم بقول معروف «مبارزطلبانه» می یابم. شاید بخاطر اینکه مثل اکثر ما ایرانیها گاهاً (و خوشبختانه «نه همیشه») در لابلای نوشته های بسیار خوب و صمیمانه تان «ادعاها» و «تئوری هایی» ارایه میدهید که برای اثبات آنها وقت و فاکتهای زیادی را میطلبد. چند ماه پیش با دوستم رفته بودیم بلژیک. دوست من تا حدودی روحیه روستایی خودش را حفظ کرده است و برای حتی کوچکترین راهنمایی، خودش را «موظف» میدید از دیگران آدرس بپرسد. باور کنید بارها پیش آمد که مردم کار خودشان را ول کردند و برای راهنمایی ما (حتی) کلی مسیر خودشان را تغییر دادند. بعد که به پاریس رسیدیم در طول اقامت چند روزه خودمان همان وضع را مشاهده کردیم و اینکه مردم برای کمک و آدرس نشان دادن واقعاً مسئولیت «جالبی» از خودشان نشان میدادند. در هر صورت منظور از اینهمه وقت گرفتن شما اشاره به این بود که کمک به «توریستها» مختص کشور خاصی نیست. خلاصه شرمنده اگر کامنت من کمی «تلخ» از آب در آمد... و اینکه جای ما و بخصوص جای میلیونها جوان آزادیخواه ایرانی خالی... خوشحالم که خوش گذشته...
صادق گرامی، سپاسگزارم از توجه شما. امیدوارم موارد دیگر را هم بگویید تا اگر اشتباه است درستش کنم، و یا توضیح دهم. در این مورد من نگفتم که اگر از مردم بپرسید، کمک نمیکنند. ایرلندیها خودشان، بی آنکه بپرسیم، میآمدند و میخواستند کمکمان کنند.
برخی از گوشههای "مبارزطلبانه"ی نوشتههایم را در واقع به طنز مینویسم و برخی هم مخاطبشان کسان دیگریست که شما میدانید.
تمام طاعات و عبادات امسال ما با خواندن شرح فسق و فجور کفار ایرلندی بر باد فنا رفت. لااقل مثل فیلم های امریکایی در بالای نوشته می گذاشتید "آر ریتد" تا مومنین تکلیفشان را بدانند.
ما یک استاد جوان ایرلندی داریم که همه دخترها عاشقش هستند. هر روز عصر لپ تابش را بر می دارد و می رود در باری نزدیک می نشیند، آبجو می خورد و کار می کند. گویا شادخواری مختص ما ایرانیان نیست.
شاد و خرم باشید، م
طعم خوش موسيقي
طعم خوش زندگي
بسيار زيبا ست نوشته تان آنجا كه به شرح آن موسيقي و رقص مي پردازيد من هم يكبار تجربه مشابه داشته ام و آنجا در يكي از خيابان هاي شهري در دل آسياي ميانه سرخوش وشاد ايستادم و بارها گوش كردم و نتوانستم دل بكنم نوشته شما من را برد آنجا...
نوشته را خواندم بارها خواندم و برايش در ذهنم كلي تصوير ساختم -دكوپاژ كردم و تدوين ولي سانسورش نكردم
براي شما كه چند زبان مي دانيد به حتم تحت تاثير ترانه هم قرار مي گيريد اما من را فقط خود موسيقي به دنبال خود مي كشيد
همان چيزي كه در آن لحظه آن دختر را به آن بينوا پسرك ايرلندي مربوط مي كند و آن دو بدون هيچ گونه آشنائي فقط دل به آن نواي گيتار مي دهند و هرچند كوتاه يكدل و همرنگ مي شوند و موسيقي پيوندشان ميزند
بي گمان خدا آن نزديكي ها بود
هرچه كردم براي آن تصاوير ذهني موسيقي پيدا نكردم
فقط قطعه اي از يك موسيقي كه خودم هم نميدانم معنيش چيست مدام در ذهنم مي چرخيد
Ну, наливай, что ли, Серега.
Я хочу тебе дать один совет, запомни: "Для
здоровья, сахар и соль - белая смерть, Серега. А вот водка и лес - наши зеленые друзья, Серега. И не болит голова, только у дятла. Понял? "...
حسن
حسن عزیز، سپاسگزارم برای این شعر زیبا و خاطرهانگیز، و افسوس میخورم که چرا سیدی این گروه را که توی جعبهی گیتارشان میفروختند، نخریدم.
Post a Comment