11 July 2008

پتل‌پورت

بعد از 22 سال به سن‌پترزبورگ (لنین‌گراد پیشین) سفر کردم و چهار روز آن‌جا بودم. پیش‌تر جایی نوشتم که در دوران شوروی این شهر چه‌قدر خاکستری بود و چه حال بدی داشتم. در آن دوران رودی از انسان‌هایی خسته و خاموش با چهره‌هایی بی‌لبخند در پیاده‌روی خیابان‌هایی بی ویترین به‌سوی کار یا خانه می‌رفتند. در خیابان اتوبوس‌ها بودند و تراموای‌ها و ترالیبوس‌ها، و تک و توک اتوموبیل‌های شخصی یا تاکسی به‌سرعت می‌گذشتند. این‌جا و آن‌جا دستگاه‌های خودکاری بود که می‌شد سه کوپک توی آن انداخت، لیوانی شیشه‌ای را که با زنجیری به آن بسته‌شده‌بود، شست، و سپس آن را با آب یا کواس پر کرد و نوشید. اگر قدم در رستورانی می‌نهادی، بانوی درشت‌اندامی بر سرت فریاد می‌زد:
- چه می‌خواهی؟
- غذا...!
- نداریم!
- ... پس...، آن چند نفر آن‌جا نشسته‌اند، دارند می‌خورند...؟
- فقط کالباس آب‌پز داریم!
- باشد...، همان هم قبول است.
بعد تو و همراهان را می‌برد، همه‌ی میزهای خالی را رها می‌کرد و درست سر میز همان چند نفر دیگر می‌نشاندتان، و بشقاب را جلویتان روی میز می‌کوبید. مایه‌ی زحمت و دردسرش بودید. اگر وارد نشده‌بودید او سر ماه همان ماهانه‌ی سوسیالیستی‌اش را می‌گرفت!

در فروشگاه‌های زنجیره‌ای و دولتی که همه محصولات مشابهی داشتند، اگر می‌خواستی لباسی جز چیزهای یک‌شکل و محدودی که وجود داشت بخری، باید "زیر میزی" پولی اضافه می‌پرداختی. مردم التماس می‌کردند که شلوار جین‌ات را به بهای حقوق یک ماه کارمندی از پایت در آورند و بخرند، اگر در فرصتی مناسب آن را از تو نمی‌دزدیدند. یا زنی دندان‌گرد شلوار یا کتی خوش‌جنس و خوش‌دوخت را در کیسه‌ای نشانت می‌داد، به گوشه‌ای خلوت می‌کشاندت، آن را به بهایی "مناسب" به تو می‌فروخت و به‌سرعت ناپدید می‌شد، و تو بعد کشف می‌کردی که از لحظه‌ای غفلت تو سود برده و چیز به‌کلی دیگری را به تو قالب کرده‌است. برخی زنان برای یک جفت جوراب توری یا لوازم آرایش خارجی تن به بسیاری کارها می‌دادند. در خیابان هیچ کس هیچ زبان خارجی نمی‌دانست، و اگر می‌دانست جرأت نداشت بایستد و به پرسش یک خارجی پاسخ گوید.

نبود رنگ و تنوع و شادی در فضای اجتماعی "سوسیالیسم واقعاً موجود" شوروی داستانی‌ست که خود کتابی می‌خواهد. خلاصه آن که لنین‌گراد شهر مهمان‌نواز و مهربانی نبود.

این بار اما در سن‌پترزبورگ رنگ بود و آفتاب بود و شادی بود و شلوغی بود و جنب‌وجوش. همه جا کار ساختمانی در جریان است. همه جا دارند ساختمان‌های قهوه‌ای و خاکستری و دودزده و گردگرفته‌ی دوران شوروی را بازسازی و نوسازی می‌کنند. خیابان‌ها پر از فروشگاه‌ها و ویترین‌های رنگارنگ است. هیچ دو نفری لباس‌شان یک شکل نیست. جوانان شاد و خندان در پیاده‌روها روانند. کم و بیش همه‌شان انگلیسی می‌دانند. در رستوران‌ها پیشخدمت به پیشوازتان می‌دود، او هم انگلیسی می‌داند، بهترین جا می‌نشاندتان و حاضر به خدمت می‌ایستد. در فروشگاه‌ها، که اکنون خصوصی هستند، همه چیز و همه‌ی مارک‌های خارجی فراوان است.

وجود اجناس خارجی یعنی آن که راه بازار سرمایه‌داری غربی به این‌جا گشوده شده‌است. مک‌دونالدز سر هر نبشی شعبه‌ای دارد. "استارباکس" در هر پس‌کوچه‌ای یک کافه دایر کرده که نام محلی آن "کافه خائوس (هاوس)" است. و البته راه برای رقابت محلی هم گشوده شده: زنجیره‌ای از رستوران‌ها و کیوسک‌ها با نام "ته‌ره‌موک" که غذاهای ساده‌ی روسی مانند بلینی، بورش، سوپ ماهی و غیره می‌فروشند.

خیابان‌ها اکنون پر از اتوموبیل‌های خارجی‌ست و ترافیک سن‌پترزبورگ شاید بدتر است از ترافیک تهران! همه جا راه‌بندان است. در اوج فصل گردشگری حتی مترو هم که هر یک یا دو دقیقه وارد ایستگاه می‌شود انباشته از جمعیت است. هجوم گردشگران داخلی و خارجی باعث می‌شود که صف‌های طولانی در برابر موزه‌ها و جاذبه‌های گردشگری این شهر تشکیل شود. راهنمایان آژانس‌های گوناگون گردشگری با یکدیگر رقابت می‌کنند و با ارتباطی پنهانی که با دربانان و بلیت‌فروش‌ها برقرار می‌کنند، از هم پیشی می‌گیرند. در موزه‌ها، از جمله در ارمیتاژ، از شدت فشار جمعیت راه‌رفتن دشوار است. در اثر ارتعاش یا نزدیک شدن افراد، آژیر خطر تابلوها یکی بعد از دیگری به صدا در می‌آیند و نگهبانان اعتنائی نمی‌کنند. در چنین فضایی تمرکز و لذت بردن از زیبایی آثار هنری ممکن نیست.

موزه‌ی ارمیتاژ (کاخ زمستانی)، کاخ تابستانی، تزارسکویه سلو (پوشکین، با تالار معروف عقیق) و بسیاری دیگر از کاخ‌ها و کلیساها را به‌همراه راهنما دیدیم و به یک کنسرت رقص و آواز فولکلوریک روسی در کاخ نیکولایف هم رفتیم. و من هنوز در میان احساساتم سرگردانم: این کاخ‌ها و کلیسا‌های شاهان و اشراف بر ظلم استوار شده‌اند، به بهای فقر مردم عادی و با رنج هزاران کارگر و هنرمندی که نامی از ایشان باقی نیست. کاخ تابستانی پتر کبیر هزار اتاق دارد. هزار اتاق به چه کارشان می‌آمد؟ در میدان کاخ زمستانی بود که در نهم ژانویه‌ی 1905 صدها نفر از مردم گرسنه را پلیس تزاری با شمشیر و گلوله و سم اسبان کشت. این‌جا همان صحنه‌ی سنفونی یازدهم شوستاکوویچ است که در نوشته‌ای دیگر توصیفش کردم.

اما از سوی دیگر، مگر نه آن که همین اشرافیت همواره در طول سده‌ها و در همه‌ی جهان راه را برای شکوفایی دانش و هنر می‌گشوده‌است؟ این‌ها ثروت ملی‌اند. مردم این شهر 900 روز در محاصره‌ی ارتش هیتلر به‌بهای خوردن لاشه‌ی گربه‌ها و مرده‌های خود از این شهر و همین بناها دفاع کردند. هیتلر شهر را بمباران نکرد، زیرا او نیز می‌خواست شهر و بناها را سالم به‌چنگ آورد. از زیبایی و شکوه و جلال این کاخ‌ها و کلیساها لذت ببرم، یا بر ستم‌های رفته خون بگریم؟ نمی‌دانم. هنوز ستم در کار است. در روسیه‌ی امروز، به گفته‌ی کسی، طبقه‌ی متوسط گسترده‌ای وجود ندارد. کسانی آن‌قدر دارند که نمی‌دانند با آن چه کنند، و کسان بسیاری در فقر شدید دست‌وپا می‌زنند. من اما به آینده‌ی روسیه خوشبینم. دور افکندن "سوسیالیسم واقعاً موجود" جراحی لازمی بود. روسیه کشوری‌ست با ذخایر باورنکردنی مادی و معنوی و مردمی توانمند که "سوسیالیسم" نیروی ابتکار و خلاقیت‌شان را کشته‌بود.

سن‌پترزبورگ و مردمش گام‌های بزرگی از دوران شوروی دور شده‌اند، هنوز اما در میان دوران گذشته و تقلید از غرب سرگردانند: هنوز هویت ویژه‌ی خود را نیافته‌اند. سن‌پترزبورگ امروز کم‌وبیش مهمان‌نواز است زیرا مهمان‌نوازی یکی از راه‌های پول درآوردن است. اما این شهر هنوز مهربان نیست! ما دو بار سوار تاکسی شدیم و با آن‌که راه و روش آن را آموخته‌بودیم، هر دو بار راننده سرمان کلاه گذاشت و چند برابر کرایه را گرفت. بار دوم راننده خیلی ساده درها را قفل کرده‌بود، با زدن دگمه‌ای پنهانی کرایه‌ای را که تاکسی‌متر نشان می‌داد تا نزدیک ده برابر بالا برده‌بود و تا پول را نگرفت، پیاده‌مان نکرد! اگر الفبای روسی را بدانید و بتوانید نام ایستگاه‌های مترو را بخوانید، مترو راحت‌ترین، سریع‌ترین و ارزان‌ترین وسیله‌ی رفت‌وآمد در سن‌پترزبورگ است. با 17 روبل (کم‌تر از نیم یورو) می‌توانید تا هر مسافتی بروید. و در مترو یک چیز هنوز تغییر نکرده: مردم بر می‌خیزند و جایشان را به خانم‌ها، کودکان، و سالمندان می‌دهند. حتی به من ِ جوان هم جا می‌دادند، و من البته نمی‌پذیرفتم!

آژانس مسافرتی ای‌ونتوس در استکهلم متخصص سفرهای روسیه است، همه‌ی کارها را می‌کند، برنامه‌ها را تنظیم می‌کند، و حتی ویزا می‌گیرد. کارشان خوب است. راهنمای ما، خانم میان‌سالی به‌نام "لوبا"، با آن که هرگز در سوئد زندگی نکرده، سوئدی خوبی حرف می‌زد و باسوادترین راهنمایی بود که تا امروز دیده‌ام. اما در اوج فصل گردشگری به آن‌جا نروید!

عکس از جیران
و شب موسیقی فولکلوریک؟ بهترین شب این سفر بود! نمونه‌ای از موسیقی برای بالالایکا به همراهی ارکستر سازهای ملی روسی را این‌جا بشنوید، و سرود قایقرانان ولگا را در تصویر زیرین با صدای پل رابسون امریکائی و به انگلیسی بشنوید. پل رابسون همان است که ناظم حکمت او را "برادر ِ سیاه ِ دندان‌مرواریدم" می‌نامید. تابلوی معروف "قایقرانان ولگا" اثر ایلیا رپین را نیز می‌بینید.

پتل‌پورت: نام پتربورگ در ایران دوران قاجار.
ادامه‌ی بحث در این نوشته.‏

این کلیپ هم تقدیم شما!

12 comments:

Anonymous said...

دوست عزیز با سلام و خسته نباشید. راستش با خواندن نوشته های خوبتان میتوان به این نتیجه رسید که انسانی هستید فرهیخته و شریف. نمیدانم چرا این نوشته گزارش گونه تان از «پتل پورت» برایم تا حدودی ناخوشایند بود. من در روسیه بودم و هرچند در سالهای بعد و یا دقیتر تحت پروسترویکا بوده، ولی برایم بسیار تعجب آور هست تصویر سیاهی که شما از زندگی یک ملت میدهید. راستش این نوشته شما نکات بسیار (باور کنید بسیار) زیادی برای صحبت و حتی بحث دارد ولی اگر اجازه بدهید نظر خودم را می گویم: احساس میکنم شما درگیر یک تردیدی هستید که در این تردید حتی آنچه که برایتان «شاید» روزگاری زندگی خوب و انسانی نامیده میشد را دارید از دست میدهید و بخاطر همین درگیر سردگمی ای هستید که دست بدامن یکسری ارزشهای «توریستی» و تبلیغاتی که صبح تا شب دستگاه عرض و طویل تبلیغاتی بخوردمان میدهند، شده اید. جای تاسف هست که زندگی مردم لنینگراد را در هاله ای از سیاهی و خاکستری نشان میدهید بدون توجه به ارزشها و رابطه های انسانی ای که همیشه در روسیه (و حتی نه تنها در روسیه؛ در دورافتاده ترین نقطه آفریقای فقر زده هم نمیتوان چنین سیاه زندگی یک «شهر و یا «ده» را به تصویر کشید) وجود داشته و با معیارهای بسیار سطحی و مضحک -شرمنده - کنونی برای تصویر دنیایی میروید که بسیار بسیار بیش از آنچه که شما در چند خط آن را سیاه کرده اید زیبا و انسانی بوده. راستش بهیچوجه تلاش ندارم شما را محکوم کنم یا حتی به قضاوت بنشینم ولی چون خود من در سالهای پروسترویکا آنجا بودم و با مشکلات مردم آنجا آشنا هستم از قضاوت یکطرفه شما که بمعنای واقعی کلمه فاقد ظرافت بینی از طرف شماست (با تعجب فراوان؛ چون آنطور که از مطالبتان پیداست انسانی هستید بسیار واقع بین و مثبت) تعجب زیادی میکنم. آخر چگونه ممکن هست انصاف را کناری نهاده و ملتی را که شما اینقدر از نویسنده هایش و آهنگسازهایش و غیره مینویسید و خودتان از نزدیک زندگی انسانی و پرمحتوای آنها را (علیرغم همه آن مشکلاتی که اکنون دیگر همه دنیا آن را میدانند!)از نزدیک شاهد بوده اید یکطرفه و تلخ به تصویر کشید؟ در هر صورت لازم دیدم نظرم را بنویسم حداقل بعنوان تشکر از اینکه نوشته هایتان عموماً به دل مینشینند، شاید بیشتر بخاطر اینکه از دل بر می آیند. همیشه شاد و پیروز باشید.

Shiva said...

صادق عزیز، از لطف شما سپاسگزارم و نیز از این که شایسته‌ی نامتان صادقانه نظر دادید. معتقدم که انتقاد همیشه سازنده‌تر و سودمندتر از ‏تعریف و تمجید است. درباره‌ی دوران زندگی در آن‌جا و آن‌چه دیدم و بر من گذشت نمی‌توانم تصویری دروغین جز آن‌چه بود ارائه دهم. اما ‏به خیال خود حساب مردم آن سامان و تاریخ طولانی‌شان را از نظامی که هفتاد سال در آن‌جا برقرار بود جدا می‌کنم. انتقاد شما نشان می‌دهد ‏که در نوشته‌ام در جدا کردن این دو موفق نبوده‌ام و باید بیشتر دقت کنم.‏

حق با شماست که نوشته‌ام جای بحث بسیار دارد و انتظار حمله‌های سختی را دارم. و نیز حق با شماست که سردرگم‌ام. این را در همین نوشته ‏اعتراف کرده‌ام و نام وبلاگم نیز این را نشان می‌دهد!‏

Anonymous said...

آیا همه مردم روسیه هم با شما هم عقیده هستند که هنوز هم زیر پرچم داس و چکش فرصتی پیدا میشود بیرون میایند و آیا کالباس آب پز حالا همه به آن دست رسی دارند منهم چون شما کمونیست را دوست ندارم ولی واقیعتها را چرا

Anonymous said...

با سلام. به پیشنهاد دوستم صادق - که عموماً به هم لینک رد و بدل می کنیم، یادداشت شما را خواندم. جدای از نقد و مباحثه درباره آنچه که به چشم شما در آن دوران آمده و آنگونه در حافظه شما جای گرفته و یا بعدها درون مغز شما دسته بندی شده و موضوعیت و مضمون معینی به خود گرفته، من به سراغ همین نوشته شما می آیم. چهار روز گردش در لنینگراد را متأسفانه شما نگشتید! بلکه مدام در گیر مقایسه بودید، مقایسه بین آنچه که در ذهن داشتید و آنچه که به چشم آمد ... اما نوشته شما، در شکل دهی همین کارتان یعنی مقایسه، تیر خلاصی بود بر هر آنچه که میتوان بعنوان مواد قابل مقایسه روبروی هم قرار داد. رستوران هائی - که من فکر میکنم منظور شما همان استالووایا بوده و نه رستوران!؟ - حتی همان ها هم فقط محدود نبوده اند به بقول شما سوسیس هائی با فلان و بهمان کیفیت. تصویر شما از آن غذاخوری های عمومی، تصویری است از چند سالی بعداز جنگ جهانی دوم. میدانی دوست عزیز، اکثر انسانهای زحمتکش در آن جامعه یا حتی آنانی که نانی به ریا می خوردند، بهرحال به همان نوع غذاخوری مراجعه میکردند. اصلاً نمیدانم چطور شد که شما آن غذاخوری را بعنوان فراهم کننده مقایسه بکار گرفتید!؟
من فکر میکنم اگر چه لحظه دیدن، چگونه گی دیدن و چشمانی که بر حس بینایی معینی تکیه داره، نقش بسیار ویژه ای در تصویر ثبت شده در ذهن ایفا می کنند، با اینهمه بنظرم آمد که شما قبل از مسافرت وضع تان تا حدودی برای دیده های پیش روی آماده بوده! شهرهای خلوت آن دوران را آنگونه تلخ و سیاه نشان دادید که... بهرحال گیر و گرفتاری در جای دیگری است داداش! بحث سر سوسیالیسم و سرمایه داری نیست. هرچند مدیریت متکی به اتوپی سوسیالیستی و شهروندی بگونه سوسیالیسم و در تبعیت از چنین نگاهی به جهان رو به هیچ وجه نمی توان و نباید با هرج و مرجی مقایسه کرد که اسمش را به ظاهر گذاشته اند سرمایه سالاری و یا توجه به فردیت! فرکانس هایشان بنیاداً متفاوت هست. گردش اخیر شما بشدت درگیر این مقایسه بوده و همین باعث شده که نوشته ای بشدت مغایر با کیفتی بنویسید که در نوشته های قبلی تان سراغ داشتم. از نوشته تان در مورد طبری یا حتی مریم گرفته تا برخی دیگر که الان تیترشان یادم نیست. بگذریم. نوشتن یکی از راههای تمرکز و مدیتیشن هست، شاید خود به تدقیق بیشتر ذهن در شکل دادن نگاهی عمیق به جهان کمک کند. بهرحال، صفاتو همشهری!
تقی!

عمو اروند said...

شیوای گرامی سلام
بیشتر برای مطلب پیشینت بدینجا آمدم تا نوشتن در مورد این سفرنامه. اما من هم زمان فرمان‌فرمائی مدعیان حکومت خلق، سفری به بلغارستان کردم که داد از نهادم بیرون آمد و لذا می‌فهمم چه می‌گوئی. موضوع بد آمدن و خوش آمدن از مرام کمونیستی نیست چنانچه "‌حسین امیریه" بیان کرده‌است. مگر می‌شود بالا بردن پرچم داس‌وچکش را نشانه‌ی حکومت عدالت‌منشی حکومت شوروی سابق دانست؟ آیا نمی‌شود آنان را با همان طرفداران رژیم پهلوی مقایسه کرد؟ شیوه‌ی حکومت فعلی روسیه را نباید زیر ذره‌بین برد که موجب چنین واکنش‌هائی می‌شود؟
بگذریم! من آدرس ای‌میلی از تو نیافتم. من به سرم زد و نوشته‌ی Virtuell resa till längtans land
به فارسی برگرداندم ولی مسافرتی پیش‌آمد و ویراستاریش میسر نشد.
چنانچه میل داشتی آدرسی بده تا نسخه‌ی ویرایش شده‌اش را برایت بفرستم

Shiva said...

محمد عزیز سپاسگزارم از لطف‌تان. حتماً مایلم ترجمه‌تان را بخوانم. نشانی ای‌میل را در همین ستون سمت چپ وبلاگ میان لینک‌های صفحه ‏اصلی و سایت شخصی به رنگ زرد می‌یابید. خواهم کوشید در پایان این هفته برای مجموعه‌ی نظرها پاسخی بدهم.‏

مجيد said...

دورود بر شما مطالب جالبي نوشته ايد از زحماتتان تشكر ميكنم
من درحال مطالعه كتاب كاترين كبير هستم (امپراطريس روسيه در قرن17)در بخشي از كتاب به سرود ولگا كه اهنگي محزون است اشاره شده و ان را بسيار معروف ذكر كرده ميخواستم ببينم ايا ميتوان ان را از طريق اينترنت گوش دهم يا دانلود نمايم ؟ در صورتي كه اطلاعاتي داريد سپاسگذار خواهم بود اگر در اختيارم گذاريد.
دورو و بدرود
مجيد از تهران

Shiva said...

مجید گرامی، سپاسگزارم از مهر شما.‏
در همان نوشته با عنوان پتل پورت به سرود قایقرانان ولگا لینک داده‌ام. اگر روی نقاشی قایقرانان کلیک کنید و ‏اگر یوتیوب در تهران فیلتر نشده (که گویا شده)، باید این سرود را با صدای پل رابسون خواننده امریکایی بشنوید. ‏اگر نقاشی را در نوشته ام نمی‌بینید، یا اگر فیلترشکنی برای دسترسی به یوتیوب ندارید، و یا اگر می‌خواهید ‏اجراهای دیگری از این سرود را بشنوید
Volge Boatmen‏ ‏
را در گوگل بجویید و لینک‌های بی‌شماری خواهید یافت.‏

پیروز باشید

Anonymous said...

از کامنتهای صادق و تقی‌ ممنون هستم بار دیگر نمونه‌ای ساده بدست میدهد که چگونه وقتی‌ انسان روح خود را دربست در اختیار یک اندیشه میگذارد تا چه حد میتواند چشم بر حقیقتی که در تضاد با آن اندیشه است ببندد و تا چه حد نسبت به رنج دیگران با خونسردی و بیتفاوتی برخورد کنند . اگر آنچه شیوا درباره آن سرزمین و سرگذشت غمبار آن ملت و سرگذشت غم بارتر هممیهنان پناه آورده مان به آنجا مینویسد ، درباره غرب یا آمریکا بود بی‌ تردید صادق‌ها و تقی‌‌ها آن را بینظیر در تمام ابعاد میدیدند
Behrouz

Anonymous said...

متاسفانه من این مطلب شما را بسیار دیر خوانده ام

اصغر





شیوای عزیزشیوای عزیز

شما در نوشته ای مختصر مشاهدات خود را از پترزبورگ، سنکت پترزبورگ، پیِتروگراد یا لنینگراد بدید ما نهاده اید. این میتواند موجب این گردد که ماهم راجع به سرنوشت پر فراز و نشیب این شهر و مردم آن چیزی بگوئیم

اما این میتواند بهانه ای هم بشود که ما به شما جهت طرز بیان یا کوتاهی نوشته یا فلسفی نکردن آن ویا پولیتیزه نکردن آن بتازیم. متاسفانه بعضی ها راه دوم را انتخاب میکنند

اجازه بدهید من راه اول را انتخاب کنم

در خانه اگر کس است یک حرف بس است. به نظر مان آنچه شما نوشته اید کافی است که هرکس را بفکر بیاندازد

شما به سینفونی 11 اشاره نمودید. این میتوانست کافی باشد که شنونده یا خواننده مطلب شما را به یاد شورش یا انقلاب سرکوب شده مردم مجارستان بر علیه حکومت تیموری و مغولی اتحاد شوروی بر اروپای شرقی بیاندازد در سال 1956 که ظاهرا انگیزه شوستاکویچ در تصنیف آن بوده است، آنگاه که جنایات استالین و دارو دسته چندین ده میلیونی اش حتی در داخل حزب کمونیست شوروی با عکس العمل شدید و سخنرانی مخفی ومعروف خروشچف مواجه شده بود. در کنگره بیستم. کسی که خودهم بیگناه نبود مانند بسیار از به اصطلاح اصلاح طلبان ما

من اگرچه میدانم که هیچ سینفونی ای اسما و ظاهرا و حتی قسمتا در باطن بمانند هفتم با نام این شهر عجین و وابسته نیست. لکن این شهر دو روحیه دیگر هم داشت که بهمراهی آنچه شما نوشته اید قابل توجه است

شهری بود پر از متفکران و روشنفکران و خوشبینان که سینفونی 4 زائیده این دوره است و اپرای معروف لیدی مکبث از منزنسک که هردو به سی سال مخفی بودن و ممنوع بودن محکوم شدند. و مردم به 45 سال خفه شدن. دوره ای که منتهی شد به دوره ترور اول اگر از دوم و سومش اکنون چیزی نگوئیم

ولی این شهر روحیه دیگری هم داشت که آن را در هشتم میبینید. که در آن دیگر برای مردم یعنی آن 90 درصدی از مردم که به اعدام ها و گولاک های مخوف دوره ترور اول دچار نشده بودند دیگر رمقی باقی نمانده بود که حتی از دهها میلیون خبرچین استالین ترسی داشته باشند. تنها امید این بود که تکه نانی صد گرم یا پنجاه گرم برای شب دست و پا کنند. در اینجا بود که استالین دستور میداد بجای نان ده ها هزار جلد کتاب جنگ وصلح تولستوی را به لنینگراد بفرستند که مردم از آن مقاومت یاد بگیرند.زمانی که یک میلیون شهروند لنینگراد از گرسنگی و سرما در این 900 روز جان دادند

دوره خاکستری که شما مشاهده کره بودیدبا دوران امروز قابل مقایسه نیست همانطور که از آنطرف با دوران محاصره 1941/1944 و دوران ترور 1934/1938 قابل مقایسه نبود. من نمی دانم که آیا مقیاسهای انسانی در کجای دنیا میتوانست در یک شهر اینسان نزول کند. دوران ترس و وحشت، دوران چاپلوسی و دروغگوئی، دوران خبرچینی و تهمت و دوران شعارهای دروغین منتهی شد به دوره ای که شهر لنینگراد بی شباهت نبود به بازداشتگاه آشویتس یا بیرکناو ویا مایدانک بدون آنکه دشمن دشمن باشد. این دوست بود که دشمن بود. این همسایه بود، برادر بود، همکار بود، همسر بود که دشمن بود. من فکر نمی کنم کسی بتواند این احساس را درک کند که خود در این منجلاب خالی از انسانیت و معیارهای انسانی غوطه ور نبوده باشد

آنها که شما در دوره خاکستری دیده بودید هر یک در آن دوران حیوانی سهمی داشته بودند. شاید همان فروشنده یا راننده ترولی بوس یا کارگر آن بیغوله ای که بزحمت بتوان آنرا رستوران نامید. جامعه ای بود اکثرا با وجدان کم و بیش ناراحت که سعی در مخفی کردن آن داشت. نسلها باید بیایند و بروند تا این تراومای انسانی کمی التیام پیدا کند. جامعه چه بخواهد و نخواهد هنوز گرفتار این بیماری مهلک است

Anonymous said...

بقیه




و اما باز گردیم به دوران سرخ و سفید و آبی. دوران رنگ ظاهری، که همانقدر تظاهر است که قدیم هم بود. بمحض اینکه وارد آپارتمان 24 متری یک خانواده میشوید که تنها تفاوتش با آن زمان کمی وسایل بنجل الکتریکی هستند متوجه میشوید که سیستم اولیگارشی کسانی که سیگار برگ را با پوشش طلا آتش میزنند با سیستم تزاری چندان تفاوت چندانی ندارد. مردمی که چنانکه لِو کوپِلِف میگفت خون از چشم بجای اشک میباریدند چون پدرشان، سرورشان، رهبرشان، مظهرشان، خدایشان، آن گرجی مخوف آدمکش از دنیا رفته بود همانها امروز پوتین را این مرد کا گ ب را که هرگونه صدای مخالفی را مانند پولیتکوسکایا در حلقوم خفه میکند و رقیبانش را اگر نکشد مانند زمان تزار به زندانهای دراز مدت مخوف در سیبری محکوم مینماید، همانها همینها را با هفتاددرصد آرا به ریاست جمهوری انتخاب میکنند و جامعه خود همانقدر شووینیست و بیگانه ستیز و آنتی سمیت و حتی راسیست است که در زمان استالین هم بود. چه خوش که او در سال 1953 به درک ساقط شد و گرنه او کاری میکرد که هیتلر در اتمام آن ناموفق ماند. هولوکاست

این راننده تاکسی که شما از او صحبت فرموده اید مظهر همان جامعه متقلب و دروغگوست که شوستاکویچ از آن رنج میکشید. ملتی است گنهکار

بسیار سفر باید تا پخته شود خامی
صوفی نشود صافی تا در نکشد جامی

اجازه بدهید من در انتها درسی هم برای خودمان بگیرم، برای فارسی زبانان. گناهانی که روسها کردند، و ازبکها، و گرجیها و اوکرائینیها و چک ها و بلغارها و دیگران و بدتر از همه شان چینیها، از این گناهان ما ایرانیان هم زیاد کرده ایم.ما تافته جدابافته نیستیم

اینها دیگر کناهانی نیست که با یک یا صد غسل پاک بشوند. متامورفوزی که لازم است نسلها بطول میکشد و ننگ تاریخی آن پاک شدنی نیست

Shiva said...

اصغر گرامی، از توضیحات جالب شما سپاسگزارم. دعوتتان می‌کنم که ادامه‌ای بر این بحث را در نشانی زیر ‏بخوانید:‏
http://shivaf.blogspot.com/2008/07/blog-post_22.html