09 May 2022

از جهان خاکستری - ۱۲۵

تنهایی در حضور دیگران

در حاشیه‌ی جشن پر شور پایان دادگاه آن جلاد گوهردشت، که حتی از آوردن نامش اکراه دارم، ‏ایستاده‌ام. جمع بزرگی آن وسط با آهنگی تند می‌رقصند. این‌ها جمع کم‌وبیش ثابتی هستند که در ‏اغلب مراسم مشابه دیده می‌شوند؛ چند نفر بیشتر، چند نفر کم‌تر.‏

تماشای رقص را دوست دارم، اما خود چندان اهل رقص نیستم. آشنایانی به سویم می‌آیند، یا خود ‏به‌سوی آشنایانی می‌روم؛ از زن و مرد. سلام و احوال‌پرسی، و گاه گشودن آغوش. گپی می‌زنیم، ‏و هر کس به سویی می‌رود، و باز تنها ایستاده‌ام.

او هم بعد از سلام و احوال‌پرسی با کسانی، تنها ایستاده و رقص جمع را تماشا می‌کند. زندانی ‏جان‌به‌دربرده از کشتار ۱۳۶۷، محبوب و سرشناس است. چند کتاب نوشته و منتشر کرده. سخنرانی‌ها کرده و در ‏برنامه‌های رادیویی و تلویزیونی بی‌شماری با او مصاحبه کرده‌اند. از شاهدان این دادگاه بوده. ‏نگاهمان تلاقی می‌کند. به سوی هم می‌شتابیم، دست می‌دهیم، آغوش می‌گشاییم؛ ‏احوال‌پرسی، و گپی ساده. لحظه‌ای بعد باز هر دو تنها و با فاصله ایستاده‌ایم. چند بار دیگر با هم ‏می‌افتیم، گپی می‌زنیم، و باز کسانی یا او را می‌کشند و می‌برند، و یا مرا به حرف می‌گیرند، و پس ‏از آن بار دیگر هر دو تنها و با فاصله ایستاده‌ایم. یکی از دفعاتی که کنار هم ایستاده‌ایم دهانش را ‏برای غلبه بر صدای بلند موسیقی و هیاهوی جمع کنار گوشم می‌آورد و می‌گوید:‏

‏- خیلی وقته راجع به موسیقی ننوشته‌ای. بنویس!
شادمان کنار گوشش می‌گویم: - حالا که گفتی، حتماً می‌نویسم! – و باز دور از هم و ‏تنها می‌ایستیم.‏

آن خانم هم تنها نشسته. او هم زندانی جان‌به‌دربرده، محبوب و سرشناس است. کتابی منتشر ‏کرده و سخنرانی‌ها و مصاحبه‌هایی داشته. تکه‌هایی از کتابش را در یکی دو نوشته‌ام نقل کرده‌ام. ‏ما را به هم معرفی نکرده‌اند و تنها هنگام عبور از کنارش سلام کرده‌ام. کسانی بر گرد او نیز جمع ‏می‌شوند، می‌گویند و می‌خندند، پراکنده می‌شوند، و باز تنهاست تا هنگامی که آشنای دیگری ‏نزدیک شود، گفت و شنودی بکند، و برود.‏

تنهایان دیگری نیز از نوع مشابه در آن جمع می‌بینم. آیا همه از یک سلاله و قوم و قبیله‌ایم: کسانی ‏که آشنایان فراوان، اما دوستان کمی داریم؟ چرا چنین است؟ چرا تنها می‌افتیم؟ شاید تقصیر از ‏خودمان است، شاید برای آن که درونی حساس و شکننده داریم و برای حفاظت از آن زرهی نفوذ ‏ناپذیر بر آن می‌پوشانیم؟

البته من حق ندارم درباره‌ی آن دیگران چیزی بگویم. اما کسی درباره‌ی کسی دیگر نوشته: «تا پیش از ‏ساعت هشت بعد از ظهر که از آن پس گیلاسی دو یا سه مشروب می‌خورد و شنگول می‌شد، ‏مردی کم‌سخن و عبوس بود و تا حدی تأثیر خودبگیری در بیننده باقی می‌گذاشت. ولی این تنها ‏‏«چنین به‌نظر می‌رسید» و از درون، مردی بی‌ادعا و متعادل و حتی خجالتی و تهی از اعتماد به‌نفس ‏بود.» آیا این توصیف با تصویر من هم مطابقت دارد؟

یا... چه می‌دانم!‏

آن تصویر هم توصیف من است و نه آن دیگران!

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

02 May 2022

بدرود استاد مردمی


خبر رسید که استاد محبوب دانشگاه صنعتی شریف (آریامهر) در دهه‌ی ۱۳۵۰ و سال‌های پس از آن، دکتر ناصر نفری، از ‏جهان رفته‌است.‏

او در سال ۱۳۵۱ استاد فیزیک ۲ من بود؛ استادی بسیار دانشمند و توانمند، که در کلاس درس ‏می‌توانست با دانشجویان ارتباطی خوب برای انتقال دانش‌اش برقرار کند. او بر خلاف بسیاری ‏استادان دیگر که خود را «می‌گرفتند» و اجازه نمی‌دادند دانشجویان به آنان نزدیک شوند، بیرون از ‏کلاس نیز ارتباطی در سطحی برابر با دانشجویانش برقرار می‌کرد: بسیار «خاکی» و «مردمی».‏

او در بسیاری از برنامه‌های کوهنوردی دانشجویان شرکت می‌کرد، و من نیز در چند برنامه با او و ‏دوستانم هم‌نوردی کردم. رفتار دکتر ناصر نفری در طول آن برنامه‌ها هم هیچ تفاوتی با دیگر ‏هم‌نوردان نداشت، و هیچ‌گونه مرز استاد – شاگردی در رفتار او احساس نمی‌شد.

دکتر نفری در میان استادان دانشگاه نیز محبوبیت داشت و در بسیاری از امور مشترک استادان از ‏فعالان و پیش‌تازان حل مشکلات آنان بود، از قبیل مشکلات مسکن و سطح حقوق و غیره.‏

در بهار سال ۱۳۵۷ (اگر سال را اشتباه نکنم) دکتر ناصر نفری از پیشتازان و رهبران اعتراض و ‏بست‌نشینی استادان دانشگاه صنعتی آریامهر بود. سابقه‌ی این اعتراض و اقدام چنین بود که شاه ‏گویا چندی پس از تأسیس دانشگاه صنعتی آریامهر بر این قرار آمد که این دانشگاه را به «دانشگاه ‏علوم و فنون نظامی» تبدیل کند، و در عوض دانشگاه صنعتی آریامهر به اصفهان منتقل شود. هنگام ورود من به دانشگاه در سال ۱۳۵۰، چند نفر از دانشجویان دانشکده‌ی افسری ارتش را بدون کنکور وارد دانشگاه صنعتی آریامهر تهران کردند.

هم‌زمان با پیشرفت ساختمان دانشگاه صنعتی آریامهر اصفهان، زمزمه‌های انتقال دانشگاه ما به ‏اصفهان، و تعطیلی دوره‌ی لیسانس مهندسی در دانشگاه صنعتی آریامهر تهران، و به موازات آن ‏صدای اعتراض دانشجویان و استادان این دانشگاه شدت می‌گرفت. دکتر ناصر نفری و برخی دیگر از ‏استادان برای این، و چند موضوع دیگر، اقدام به بست‌نشینی در دانشگاه کردند، و هنگامی که ‏اعلام شد که دانشگاه صنعتی آریامهر برای سال تحصیلی ۱۳۵۷-۵۸ دانشجو نمی‌پذیرد، استادان ‏معترض اعلام کردند که خودسرانه کنکور جداگانه‌ای برای پذیرش دانشجو در این دانشگاه برگزار ‏خواهند کرد.‏

اما رویدادها مسیر دیگری پیمود: در مردادماه همان سال، هم‌زمان با اوج گرفتن امواج انقلابی که در ‏راه بود، با تغییر نخست‌وزیر، برنامه‌ی انتقال دانشگاه صنعتی آریامهر تهران به اصفهان، و قطع پذیرش ‏دانشجو در تهران، پس گرفته شد و اقدام اعتراضی استادان ما به پایان رسید. من یک سال پیش از ‏آن فارغ‌التحصیل شده‌بودم.‏

یاد استاد گرانقدرم دکتر ناصر نفری همواره زنده و گرامی باد!

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

20 April 2022

هفت‌تیری با دسته‌ی عاج سفید


چندی پیش بر پایه‌ی اسناد شوروی (سابق) و جمهوری دموکراتیک آلمان (سابق) شرح سفر دبیر اول حزب توده ایران نورالدین کیانوری را از تهران به برلین و مسکو (در سال ۱۳۵۸)، و تقاضای تحویل تسلیحات از اتحاد شوروی به ‏شبکه‌ی مخفی حزب توده ایران، در سه بخش نوشتم (بخش ۱، بخش ۲، بخش ۳). بهمن زبردست بر پایه‌ی همان اسناد، همان ‏موضوع را از دیدگاهی دیگر و به شکلی گسترده‌تر نوشته، که در مجله‌ی «نگاه نو» (داخل) منتشر شده (شماره ۱۳۲، زمستان ۱۴۰۰). ‏با اجازه‌ی نویسنده آن را این‌جا بازنشر می‌کنم.

‏(بخشی از کتاب در دست انتشار اسناد محرمانه‌ی حزب توده ایران، نوشته‌ی بهمن زبردست)

شاید نسل امروز تعجب کنند اگر بشنوند در جریان کارزارهای انتخابات اولین دورۀ ریاست‌جمهوری (۱۳۵۸)، که حزب ‏جمهوری اسلامی و جامعۀ مدرسین حوزۀ علمیۀ قم حامی حسن حبیبی بودند ‏ و جامعۀ روحانیت مبارز تهران از ‏ابوالحسن بنی‌صدر حمایت می‌کرد، حزب تودۀ ایران حامی حسن حبیبی بود.[۱] این پرسش که حزب تودۀ ایران در هواداری از ‏آنچه خط امام می‌نامید، چه‌قدر صادق بود، با گذشت نزدیک به چهار دهه، هنوز محل بحث است. با توجه به انتشار اسناد ‏محرمانۀ درخواست اسلحه توسط دبیراول این حزب از مقامات شوروی، که مرکز ویلسون آن‌ها را ترجمه و در فضای ‏مجازی منتشر کرده، نظری اجمالی به آن اسناد می‌اندازیم.

موضوع انبارهای مخفی سلاح حزب توده ایران یکی از دلایلی است که در رد صداقت این حزب آورده شده‌است. واقعیت این است که ‏بیشتر اعضا و حتی رهبران حزب تودۀ ایران از این موضوع بی‌خبر بودند، زیرا تصمیم‌گیری در این مورد به توسط یک نفر، یعنی ‏دبیراول حزب، نورالدین کیانوری، انجام شده‌بود. به گفتۀ چارلی، خبرچین اشتازی (سازمان اطلاعات آلمان شرقی سابق)، ‏که پیش از این در نوشته‌ای در شمارۀ 113 نگاه نو، هویت واقعی او، یعنی محمد پورهرمزان، عضو کمیتۀ مرکزی حزب ‏تودۀ ایران، مشخص شده بود، "رفیق کیانوری فردی فعال و پرکار است؛ اما نتیجۀ کارش برای کسی محسوس نیست. ‏او فردی تک‌رو است و در خفا کار می‌کند و بهایی به کار دسته‌جمعی نمی‌دهد. رفقا البته پرکاری رفیق کیانوری را ‏می‌ستایند، اما او عاری از هر نوع صمیمیت انسانی است و هیچ رابطۀ نزدیکی با رفقای دیگر ندارد."[۲]

کیانوری که علاقۀ غریبی به سلاح داشت و به همین دلیل در راس سازمان نارنجک‌سازی حزب قرار گرفته بود که پس ‏از سی تیر 1331 ایجاد شد و تا فروردین 1333 بیست هزار نارنجک آماده کرد،[۳] ‏ درصورت لزوم از شلیک هم ابایی ‏نداشت و از میان هزاران عضو حزب و صدها افسر توده‌ای که اغلب اسلحۀ سازمانی هم داشتند، همراه با خسرو روزبه، ‏یکی از تنها دو نفری بود که هنگام مواجه شدن با خطر، دست به اسلحه بردند. به روایت خود او، در رویارویی با ‏شخصی که در سال ۱۳۳۳ قصد بازداشتش را داشت، "تا این را گفت من اسلحه کمری را، که همیشه در جیب داشتم ‏و آماده شلیک بود، بیرون کشیدم و به صورتش شلیک کردم. او افتاد و خون زیادی ریخت و من پشت سر هم شلیک ‏کردم."[۴]

به روایت علی خدایی، از سرشاخه‌های سازمان نوید، که خاطراتش را با عنوان یادمانده‌ها در فضای مجازی شرح داده:

«کیانوری یک هفت‌تیر کوچک و کف‌دستی داشت که نمی‌دانم چه کسی به او داده بود، اما داشتن آن را به آیت‌الله ‏قدوسی دادستان کل انقلاب اطلاع داده و او هم موافقت کرده بود. پس از سرقت اسلحه از خانۀ او، کیانوری بلافاصله ‏مسئله را به آیت‌الله قدوسی اطلاع داده بود و او هم توصیه کرده بود خانه را عوض کنند، که همین‌طور هم کردند. ‏کیانوری اصرار داشت که همان سلاح را از طریق دادستانی انقلاب پس بگیرد، اما یک سلاح کوچک مانند همان ‏سلاحی که دزدیده شده بود از طرف دادستانی انقلاب در اختیار کیانوری گذاشته شد. کیانوری اصرار داشت که جواز ‏حمل آن را از دادستانی بگیرد، اما آیت‌الله قدوسی زیر بار این اجازه نرفت، اما تعهد کرد هر جا که حمل این سلاح با ‏مشکلی برخورد کرد شماره تلفن ویژۀ او را به سئوال‌کنندگان بدهد تا آنها تماس بگیرند و از دهان دادستان کل ‏انقلاب بشوند که کیانوری اجازۀ حمل سلاح را دارد. من این سلاح دوم را دیدم. دسته‌ای سفید و از عاج فیل داشت و ‏کیانوری در فاصلۀ خانه تا دفتر حزب و یا فاصلۀ دفتر حزب تا رسیدن به ما و یا آمدن به زیرزمین یوسف‌آباد آن را ‏لای یک دستمال درجیبش حمل می‌کرد. اگر کسانی در این دوران، یعنی در فاصلۀ دو سال 58 و 59 کیانوری را تنها ‏در خیابان دیده باشند، به یاد دارند که اغلب دست راستش درجیب بارانی، یا کت و کاپشن نازک پاییزی و جیب ‏شلوارش بود. حتی گه‌گاه که عصا داشت، عصا را در دست چپ می‌گرفت که دست راستش آزاد باشد و در جیب.»

هفت‌تیری که خدایی می‌گوید نمی‌داند چه کسی آن را به کیانوری داده بوده، قاعدتاً همانی است که مهدی پرتوی ‏می‌گوید، "یک بار مامور شوروی چند قبضه کلت را که حزب از عوامل شوروی خواسته بود، به وی تحویل داده است و ‏بعدها یکی از این کلت‌ها را در جیب کیانوری دیده است."[۵] البته به زحمت انداختن رفقای شوروی برای هشت قبضه ‏هفت‌تیر ناقابل، به این دلیل نبود که حزب بی‌سلاح بود، علت این بود که "سلاح‌های کلت مورد استفاده در ایران اغلب ‏آمریکایی، بزرگ وغیرقابل حمل بود"[۶] ، وگرنه اعضا و هواداران سازمان نوید هرچه توانسته بودند سلاح گردآوری و پنهان ‏کرده بودند. شمار این سلاح‌ها به روایت پرتوی، "قریب به 300 قبضه اسلحه از انواع مختلف و مقادیر زیادی مهمات از ‏قبیل نارنجک و ..."[۷] بود. شمار نارنجک‌ها به نوشتۀ کیانوری، که از پرتوی نقل‌قول کرده، حدود هزار عدد بوده،[۸] انواع ‏مختلف اسلحه‌ای هم که پرتوی به آن اشاره کرده، به گفتۀ سیدمحمّد معزّز، از مسئولین سازمان مخفی حزب، شامل ‏‏"ژ-3، کلت، نارنجک، تیربار، آر.پی.جی و نیز مهمات می‌شد"[۹] و به گفتۀ علی خدایی در یادمانده‌هایش، تا حدّ ‏خمپاره‌انداز بود.

در کتاب حزب توده از شکل گیری تا فروپاشی، آمده که، "از اوایل سال 1359 به دستور کیانوری، سلاح‌های موجود در ‏دست اعضای مخفی و بعضاً کادرهای حزبی گردآوری و در خانه‌های امن پنهان شد"[۱۰] اما خدایی چنین به یاد می‌آورد ‏که، در همان جلسات اولیه‌ای که همراه با رحمان هاتفی و مهدی پرتوی با کیانوری داشتیم، گزارش دادیم که مقداری ‏سلاح در جریان قیام مسلحانه بدست آورده‌ و جاسازی کرده‌ایم تا رهبری حزب وقتی به ایران بازگشت تکلیف آن را ‏روشن کند. کیانوری گفت فعلاً به آنها دست نزنید تا به‌موقع یک فکری برای آن بکنیم. اگرچه بنا به روایت کیانوری، ‏این گفت‌وگو میان او و خدایی دست‌کم دو سال پس از جلسات اولیه‌اش در ایران با خدایی بوده،[۱۱] درهرحال این سلاح‌ها ‏برخلاف درخواست دولت از مردم برای تحویل سلاح، همچنان در جاسازی‌ها ماند و گرچه کیانوری قسم می‌خورد که ‏به پرتوی گفته، "این سلاح‌ها بالاخره وبال گردن ما خواهد شد و خوب است که آن را تحویل دهیم."[۱۲] کسانی که با ‏روحیۀ خاصّ او آشنا هستند بعید است باور کنند چنین کار مهمی را از پرتوی خواسته و به‌سادگی امتناع او را نادیده ‏گرفته باشد، ضمن این که اسناد محرمانۀ موضوع این مقاله نیز موید این ادّعا نیستند و بعید است او، چند ماه پیش از ‏این گفتگوی ادعایی، مجدداً از حزب کمونیست شوروی درخواست سلاح کرده و آن وقت به پرتوی گفته باشد "این ‏سلاح‌ها وبال گردن ما خواهد شد و آن‌ها را توی خاکروبه بریزید."[۱۳] ازاین‌گذشته، انبار کردن سلاح، ظاهراً حتی به ‏سازمان مخفی حزب هم محدود نمی‌شد و بنا بر اظهارات کیانوری در دادگاه، او "در داخل زندان متوجه شده است که ‏سازمان جوانان حزب توده نیز تعدادی سلاح را مطابق دستور عمومی درون تشکیلاتی جمع‌آوری کرده بود که او از ‏آن‌ها اطلاع نداشته است."[۱۴] هرچند البته به روایت خدایی، کیانوری از این سلاح‌ها هم اطلاع داشته.

به گفتۀ کیانوری، علت پنهان کردن این سلاح‌ها، که او آن را "یکی از کارهای غلط و اشتباهات بزرگ خود" می‌داند ‏که "تصمیم شخص من بود و واقعاً افراد دیگر رهبری از آن کوچکترین اطلاعی نداشتند ‏‎]‎‏...‏‎[‎‏ این بود که من پیدایش ‏یک شرایط اضطراری، مانند حرکت کودتایی از سوی نیروهای راست، را محتمل می‌دانستم و تصور می‌کردم که شاید ‏این سلاح‌ها به درد بخورد."[۱۵] در واقع، توجیه اصلی او دربارۀ این سلاح‌ها، شمار کم آن‌هاست و می‌گوید با هزار ‏نارنجک چه کاری می‌شد کرد؟[۱۶] اما در اسناد پایان مقاله خواهیم دید که او به این تعداد قانع نبود و ازجمله خواهان ‏دریافت هزاران نارنجک از مقامات شوروی سابق بود. اصولاً کیانوری بیش و پیش از آن که، چون یک مارکسیست ‏معتقد، در پی سازماندهی و آگاه‌سازی طبقۀ کارگر باشد، دلبستۀ اقدامات نظامی بود. علی خدایی به یاد می‌آورد بار ‏نخست که به برلین شرقی رفت و کیانوری را دید، او فوراً پرسید: چه خبر؟ و خدایی که شنیده بود یکی از خلبان‌های ‏نیروی هوایی چریک شده و در یک خانه تیمی محاصره و کشته می‌شود، این را به عنوان اولین خبر به کیانوری گفته و ‏او یک‌باره و با عصبانیت پرخاش را شروع کرده که: چرا این‌طوری می‌کنید؟ چرا نمی‌فهمید چه‌کار باید کرد، به جای ‏رفتن به خانه تیمی و چریک شدن می‌ماند تا در یک موقعیت بلند شود و دوتا بمب بیندازد روی قصر شاه.

البته، چنانکه خدایی روایت کرده، کیانوری تنها در هنگام خشم حرف دلش را می‌زد و در دیگر موارد بسیار خوددار و ‏رازنگهدار بود. از جمله، هنگامی که خدایی در سال ۱۳۵۷ در خانۀ کیانوری در برلین شرقی روی ضرورت اعلام قیام ‏مسلحانه پافشاری کرد، به روایت او، کیانوری پرسید: شماها می‌خواهید قیام کنید یا مردم؟ گفتم: مردم! پرسید: مردم ‏از کجا اسلحه پیدا کنند که با ارتش تادندان‌مسلح شاه بجنگند؟ من با ساده‌لوحی تمام گفتم: از مرزهای اتحاد شوروی ‏باید اسلحه برسد! کیانوری گفت: گیرم که ما چند کامیون اسلحه هم توانستیم از مرز رد کنیم به داخل ایران، کجا ‏کفاف دهد این باده‌ها به مستی شاه و ارتش شاه؟ من خلع‌سلاح شده بودم و کیانوری خودش ادامه داد: اگر وقت قیام ‏برسد، هیچ احتیاجی نیست از مرز شوروی اسلحه به ایران رسانده شود. آن‌همه اسلحۀ ارتش شاه که در پادگان‌هاست، ‏می‌افتد دست مردم.

اگر درخواست خدایی ساده‌لوحانه بود، کیانوری هم آن اندازه ساده‌لوح بود که عین همین درخواست را از رهبران اتحاد ‏شوروی سابق بکند. چنانکه او خود در خاطراتش نوشته، "من در این مدت دو بار به خارج کشور رفتم. بار اول برای روبه‌راه ‏کردن وضع زندگی و خانه‌ام بود. در این سفر دو روز هم به مسکو رفتم و با دبیرخانه حزب کمونیست اتحاد شوروی تماس گرفتم. در ‏این تماس، رفقا پاناماریوف، پروفسور اولیانفسکی و سیموننکو شرکت داشتند. گفت‌وگوی ما درباره اوضاع کشور و پیشرفت‌های کار ‏حزب بود. دوستان شوروی در مجموع کار ما را مورد تایید قرار دادند."[۱۷]

بر اساسِ نامۀ 10 امرداد 1358 کیانوری به کمیتۀ مرکزی حزب کمونیست اتحاد شوروی، اوضاع کشور، از دید او، "بسیار ‏متشنّج" بود و احتمال "درگیری مسلحانه بین هواداران مترقی اصلاحات انقلابی و ضد انقلاب راست افراطی" وجود داشت. "تعداد ‏کمی سلاح" که حزب به آن‌ها "دست پیدا کرده" بود کافی نبود و "ایجاد ذخایر قابلِ‌توجه تسلیحات" ضرورت داشت. البته "خرید ‏تسلیحات در ایران امکان‌پذیر، اما بسیار پرهزینه" بود و بد نبود اگر حزب برادر از آن همه سلاحی که در زرادخانه‌های عظیمش ‏داشت، چند هزارتایی هم به همتای ایرانی‌اش می‌داد.

درگیری با "ضد انقلاب راست افراطی"، یا آنچه بعدها کیانوری در خاطراتش آن را "پیدایش یک شرایط اضطراری، مانند حرکت ‏کودتایی از سوی نیروهای راست" نامید، واژۀ کلّی و مبهمی بود که می‌توانست از درگیری حزب با هواداران نظام پیشین، تا بخشی از ‏حاکمیّت را، که از دید حزب، بخش راست آن بود شامل شود. به‌عبارت‌دیگر هر نیروی سیاسی‌ مخالف با حزب تودۀ ایران که با این ‏حزب درگیر می‌شد خودبخود مصداق این واژه بود. در واقع، اگر اتحاد شوروی با درخواست کیانوری برای تامین سلاح موافقت کرده ‏بود و او همراه با بخش نخست رهبران حزب، ناگهان بازداشت نمی‌شد، تحت شرایطی امکان داشت همین حمله به حزب را "پیدایش ‏یک شرایط اضطراری، مانند حرکت کودتایی از سوی نیروهای راست" بنامد و دستور مسلح شدن اعضای حزب و آغاز جنگ داخلی را ‏بدهد.

شیوۀ درخواست و تصمیم‌گیری رهبران حزب کمونیست اتحاد شوروی دربارۀ آن هم جالب و آموزنده است. نکتۀ جالب در سوی ‏شورویایی، عبارت‌های "ساخت سازندگان غیرشوروی" و "برای دفاع از خود" است که با دست به نامۀ تایپی افزوده شده و ظاهراً این ‏کار را هم وادیم زاگلادین، معاون ادارۀ بین‌الملل کمیتۀ مرکزی حزب کمونیست اتحاد شوروی، انجام داده است. ولی ‏نکات جالب در سوی ایرانی بیش از این‌هاست. درخواست ظاهراً از سوی کمیتۀ مرکزی حزب تودۀ ایران است، اما، درعمل، ‏این درخواستِ شخص دبیراوّل و بدون اطلاع هیئت دبیران حزب است، چه رسد به هیئت سیاسی یا حتی کمیتۀ مرکزی. ‏نکتۀ جالب دیگر این که، به نوشتۀ کیانوری، "خرید تسلیحات در ایران امکان‌پذیر، اما بسیار پرهزینه است"؛ یعنی اگر بهای سلاح در ‏ایران گران نبود و منابع مالی کافی برای این کار وجود داشت، چه‌بسا دبیر اوّل حزبی که قانونی بود و خود را پیگیرترین نیروی ‏سیاسی مدافع حاکمیت می‌دانست، وارد معامله با قاچاقچیان اسلحه هم می‌شد.

جالب‌تر از همه این که او، "هیچ پیشنهاد مشخصی دربارۀ چگونگی تحویل این تعداد سلاح به ایران نکرد و این مسئله را به ‏نظر طرف شوروی واگذاشت. به عقیدۀ وی، می‌توان تحویل تسلیحات از طریق دریای خزر، هوایی، یا زمینی در مرز ‏افغانستان و ایران را در نظر گرفت. رفیق کیانوری خاطرنشان کرد که، در حال حاضر، هنوز شرایط لازم را برای ‏دریافت امن و توزیع مطمئن تسلیحات فراهم نکرده و در پی یافتن راه‌های انجام این امور است." خلاصه این که ‏درخواست‌کننده شمار سلاح‌های درخواستی را مشخص نکرده و آن را به همت عالی و کَرَم برادر بزرگ‌تر واگذاشته و ‏دربارۀ چگونگی تحویل سلاح‌ها هم نظری ندارد و آن را هم به نظر طرف شوروی واگذار می‌کند که خودش راهش را ‏پیدا کند و تازه آخرسَر هم معلوم می‌شود که چاه نکنده قصد بردن منار کرده و "هنوز شرایط لازم را برای دریافت ‏امن و توزیع مطمئن تسلیحات فراهم نکرده و در پی یافتن راه‌های انجام این امور است." درخواست جنگ‌افزار رایگان ‏از سوی کسی که حتی هزینۀ سفرش به مسکو را هم از آن‌ها می‌گرفت، طبعاً برای شورویایی‌ها چندان غیرعادی نبود، ‏اما این که درخواست‌کننده، حدود یک سال پس از درخواست کتبی، می‌گفت که هنوز فکر چگونگی دریافت و ‏نگهداری‌شان را نکرده، دیگر از آن حرف‌ها بود.

ظاهراً کیانوری از این درخواست حتی با پرتوی هم صحبتی نکرده و در بازجویی‌هایش هم به آن اشاره‌ای نکرده بود و ‏برای همین تا زمان انتشار سند محرمانۀ درخواستش، موضوع انتشار عمومی پیدا نکرد، اما او هنوز در سفر محرمانه‌اش ‏بود که نشریه‌ای انگلیسی، موضوع این سفر را، البته با جزییاتی نادرست، که می‌توانست تعمدی باشد، فاش کرد و در ‏ایران هم صادق قطب‌زاده، وزیر امور خارجۀ وقت، در مصاحبه‌ای مطبوعاتی در یازدهم تیر 1359 از آن یاد کرد که ‏واکنش تند و شتابزدۀ حزب تودۀ ایران را به صورت اعلام جرم کمیتۀ مرکزی حزب تودۀ ایران علیه صادق قطب‌زاده، ‏خطاب به دادستان کل کشور، آیت‌الله موسوی اردبیلی در پی داشت. متن این اعلام جرم در صفحۀ اول نامۀ مردم، ‏ارگان مرکزی حزب هم منتشر شد.[۱۸] جالب این که این اعلام جرم، با امضای مسافر قاچاق، یعنی دبیراوّل کمیتۀ ‏مرکزی حزب تودۀ ایران، نورالدین کیانوری است، که اگر واقعاً این اعلام جرم در همین تاریخ رسماً ثبت شده باشد، ‏ثبت آن باید توسط وکیل حزب، دکتر محمدعلی ترابی، یا وکیل دیگری انجام شده، یا اگر صرفاً به صورت نامۀ عادی ‏بوده هم، بدون امضای کیانوری یا با جعل امضایش باشد، چون او اصلاً در ایران نبود. ضمناً کار به همین اعلام جرم هم ‏ختم نشد. هم در همین شمارة نامه مردم و هم در شمارۀ بعد، مطالب تند دیگری در حمله به قطب‌زاده و وزارت امور ‏خارجه، که او عهده‌دار مسئولیتش بود، ادامه یافت تا روز هفدهم تیر که "مخبر نامۀ مردم پیرامون به‌اصطلاح خبری ‏که نشریة انگلیسی گزارش خارجی چاپ کرده و توسط برخی مقامات دولتی ایران ترجمه و پخش شده، با رفیق ‏نورالدین کیانوری، دبیراول کمیتۀ مرکزی حزب تودۀ ایران، ملاقات کرده" و جویای درستی خبر سفر او به مسکو و ‏ملاقات با رهبران اتحاد شوروی شد که طبعاً رفیق کیا هم در این ملاقات خیالی اعلام کرد، "این نوشتة تحریک‌آمیز، ‏سرتاپا، در کلیت و تمام اجزایش، بی‌اساس و ساختگی است."[۱۹] تاکید خبر بر واژۀ ملاقات به‌جای «گفت‌وگو»، ‏نشان‌دهندۀ اهمیت افشای این خبر برای رهبری حزب و کوشش برای انکار آن به هر قیمتی است.

سرانجام، پس از بازگشت کیانوری از سفر، روزنامۀ صبح آزادگان در نوزدهم امرداد، در نوشته‌ای به قلم شخصی با نام ‏مستعار نازک‌بین، به ماجرای غیبت او اشاره کرد. این را نمی دانیم که این کار تنها از سر بی‌خبری بوده یا حزب با ‏اجرای عملیات فریب، مثلاً از طریق علی خدایی، که همان روزها، بدون اطلاع مسئولین صبح آزادگان از عضویتش در ‏سازمان مخفی حزب، با آن روزنامه همکاری می‌کرد، باعث انتشار این خبر شده بود. هرچه بود، همان روز "ساعت ‏‏۳:۳۰ بعدازظهر، رفیق نورالدین کیانوری، دبیراول کمیتۀ مرکزی حزب تودۀ ایران، به دفتر روزنامۀ صبح آزادگان رفت و ‏با حضور خود دروغ آقای نازک‌بین را فاش کرد"[۲۰] و البته سخنانی هم دربارۀ موضوع موردعلاقه‌اش، یعنی ویژگی‌های ‏خط امام گفت. خوانندگان علاقمند می‌توانند شرح مفصل ماجرای سفر به مسکو و درخواست سلاح و رفتن به روزنامة ‏عصر آزادگان و... را با ترجمۀ شیوا فرهمند راد از بخشی از اسناد، در نوشته‌ای که به مناسبت هشتاد سالگی حزب ‏تودۀ ایران در صفحۀ شخصی منتشر کرده‌اند بخوانند.

اسناد را مرکز ویلسون از بایگانی دولتی تاریخ معاصر روسیه و بایگانی دولتیِ تاریخ اجتماعی-سیاسی روسیه ‏استخراج و منتشر شده است متاسفانه تنها ترجمۀ انگلیسی متن اسناد در تارنمای مرکز هست و به رایانامه‌ای که ‏برای دریافت یا نمایش تصویر اصل اسناد فرستادم هم پاسخی ندادند. برای همین، ترجمه به قلم این نگارنده، جز یک ‏کلمه در آخرین سند که به اشتباه از روسی به انگلیسی ترجمه شده‌بود و با یادآوری آقای فرهمند راد اصلاح شد، از ‏زبان انگلیسی است. جای خوشحالی است که انتشار ترجمۀ این اسناد در چند نوشته، باعث جلب توجه پژوهشگران ‏شده است. امید است با ترجمۀ کامل آن‌ها بخش‌های روایت‌نشده‌ای از تاریخ معاصر، آشکار شود.

پروندۀ ویژه
فوق سرّی
ترجمه از فارسی
کمیتۀ مرکزی حزب کمونیست اتحاد شوروی

رفقای گرامی،
ازآن‌جاکه شرایط در ایران بسیار متشنّج است، نمی‌توان از درنظر گرفتن احتمال پیچیدگی بیشتر اوضاع و تشدید ‏مخالفت‌ داخلی، که خود می‌تواند عاملی برای درگیری مسلحانه بین هواداران مترقیِ اصلاحات انقلابی و ضدانقلاب ‏راست افراطی باشد، خودداری کرد. در این صورت تحت شرایط مشخّصی ممکن است جنگ داخلی آغاز شود. حال که ‏زندگی سیاسی در ایران بر اساس آزادی‌های دموکراتیک بنا شده، با توجه به احتمال وقوع چنین روندی، برای حزب ‏ما بسیار مهم است که همین حالا برای این امر آماده شود. در حال حاضر مسئلۀ مهمی که برای ما وجود دارد، دربارۀ ‏ذخایر تسلیحاتی است. ما به تعداد کمی سلاح دست پیدا کرده‌ایم. باور داریم که لازم است اقداماتی برای ایجاد ذخایر ‏قابلِ‌توجه تسلیحات انجام شود. خرید تسلیحات در ایران امکان‌پذیر، اما بسیار پرهزینه است. از شما می‌خواهیم که از ‏هر راه ممکن، ما را در بررسی این مسئله و یافتن راه‌حل مناسب آن یاری کنید.

با درودهای گرم رفیقانه
کمیتۀ مرکزی حزب تودۀ ایران
کیانوری
دبیراوّل
‏1 اوت 1979 ‏‎]‎‏10 امرداد 1358]
‏‎ترجمه: [امضا] (و. میلنیکوف)‏

***
پروندۀ ویژه
فوق سرّی

کمیتۀ مرکزی حزب کمونیست اتحاد شوروی
به درخواست کمیتۀ مرکزی کمیتۀ مرکزی حزب تودۀ ایران

دبيراوّل کمیتۀ مرکزی حزب تودۀ ایران (ح‌.ت‌.ا)، رفيق ن. كيانوري، از کمیتۀ مركزي حزب کمونيست اتحاد شوروي ‏درخواست ارائۀ مقداري [دست‌نوشته: "سلاح (مسلسل و نارنجک) ساخت سازندگان غیرشوروی."] به (ح‌.ت‌.ا) را کرده.
انگیزۀ رفقای ایرانی ما از این درخواست، ضرورت آمادگی اعضای حزب تودۀ ایران [دست‌نوشته: "برای دفاع از خود"] ‏در صورت آغاز [دست‌نوشته: "یورش مسلحانه"] مرتجعین ایران به سازمان‌های چپ است.
مناسب است که به کمیتۀ امنیت دولتی اتحاد شوروی و ستاد کل نیروهای مسلح دستور داده شود تا این مسئله را ‏بررسی و پیشنهادهای مناسب را به کمیتۀ مرکزی حزب کمونیست اتحاد شوروی ارائه کنند.
پیش‌نویس قرار کمیتۀ مرکزی حزب کمونیست اتحاد شوروی پیوست است.

معاون ادارۀ بین‌الملل کمیتۀ مرکزی حزب کمونیست اتحاد شوروی
‏[امضا]‏‏(و‎]‎ادیم‎[‎‏ زاگلادین)
‏27 اوت 1979 ‏‎]‎‏5 شهریور 1358]
‏‎شمارۀ 25-س-1568

شمارۀ س‌ت 174/47 ج‌س از 30/8/1979 ‏‎]‎‏8/6/1358‏‎[‎‏ ‏

***
پروندۀ ویژه
فوق سرّی

قرار
دبیرخانۀ کمیتۀ مرکزی
به درخواست کمیتۀ مرکزی حزب تودۀ ایران (ح‌.ت‌.ا)
مقرر شد:
دستور به کمیتۀ امنیت دولتی اتحاد شوروی و ستاد کل نیروهای مسلح برای بررسی مسئلۀ امکان تأمین ‏‏[دست‌نوشته: "سلاح های مختلف ساخت سازندگان غیرشوروی"] برای حزب تودۀ ایران و ارائه پیشنهادهایی به ‏کمیتۀ مرکزی حزب کمونیست اتحاد شوروی.
‏[امضا]
[…]‏

ظرف 3 روز به کمیتۀ مرکزی حزب کمونیست اتحاد شوروی بازگشت داده شود

***
کارگران جهان متحد شوید
حزب کمونیست اتحاد شوروی، کمیتۀ مرکزی
فوق سرّی
پروندۀ ویژه
شمارۀ س‌ت 174/47 ج‌س
از 30/8/1979 ‏‎]‎‏8/6/1358‏‎[‎
مستخرج از قرار شمارۀ 174 بند 47 ج‌س دبیرخانۀ کمیتۀ مرکزی
به درخواست کمیتۀ مرکزی حزب تودۀ ایران
مقرر شد:
دستور به کمیتۀ امنیت دولتی اتحاد شوروی و ستاد کل نیروهای مسلح برای بررسی مسئلۀ امکان تأمین ‏‏[دست‌نوشته: "سلاح های مختلف ساخت سازندگان غیرشوروی"] برای حزب تودۀ ایران و ارائۀ پیشنهادهایی به ‏کمیتۀ مرکزی حزب کمونیست اتحاد شوروی.

دبیر کمیتۀ مرکزی
توزیع به: رفقا آندروپوف، ‏‎]‎دمیتری‎[‎‏ اوستینوف و پاناماریوف
گزارش شده:مستخرج از رفقا آندروپوف و پاناماریوف در مورد 184-و از 10/7/1980 ‏‎]‎‏19/4/1359‏‎[‎‏
ملاحظه شود. ‏

***
پروندۀ ویژه
دارای اهمیّت ویژه
کمیتۀ مرکزی حزب کمونیست اتحاد شوروی
به درخواست دبیراوّل کمیتۀ مرکزی حزب تودۀ ایران، رفیق کیانوری

در اجرای قرار شمارۀ س‌ت-147-47-ج‌س دبیرخانۀ کمیتۀ مرکزی حزب کمونیست اتحاد شوروی مورخ 30 اوت ‏‏1979 ‏‎]‎‏8 شهریور 1358‏‎[‎‏ گزارش می‌دهیم که به منظور تصحیح و تدقیق درخواست حزب تودۀ ایران (ح‌.ت‌.ا) دربارۀ ‏تهیه سلاح برای آن‌ها، این پرسش با دبیراوّل کمیتۀ مرکزی حزب تودۀ ایران، رفیق کیانوری، زمانی که ژوئن امسال در ‏مسکو بود، مطرح شد و مورد بحث قرار گرفت.

رفیق کیانوری اظهار داشت، ح‌.ت‌.ا بر اساس تحلیل تحولات احتمالی در ایران، امکان مواجهه با وضعیتی مستلزم قیام ‏مسلحانه توسط واحدهای حزبی را، که اکنون در وضعیت مخفی قرار دارند، منتفی نمی‌داند. در این صورت، حزب ‏داشتن ذخایر تسلیحاتی از چهار نوع اصلی را ضروری می‌داند: تپانچه، مسلسل (ساخت سازندگان غیرشوروی)، ‏نارنجک‌انداز و نارنجک به شمار چند هزار عدد.

فرض بر این است که این سلاح‌ها در انبارهایی نگهداری می‌شوند که می‌توان در داخل ایران انتخاب کرد.

رفیق کیانوری هیچ پیشنهاد مشخصی دربارۀ چگونگی تحویل این تعداد سلاح به ایران نکرد و این مسئله را به نظر ‏طرف شوروی واگذاشت. به عقیدۀ وی، می‌توان تحویل تسلیحات از طریق دریای خزر، هوایی، یا زمینی در مرز ‏افغانستان و ایران را در نظر گرفت.

رفیق کیانوری خاطرنشان کرد که، در حال حاضر ح‌.ت‌.ا هنوز شرایط لازم را برای دریافت امن و توزیع مطمئن ‏تسلیحات فراهم نکرده و در پی یافتن راه‌های انجام این امور است.

با توجه به ماهیت حسّاسِ جنبۀ سیاسی موضوع، وضعیت کشور [ایران] و موقعیت خود ح‌.ت‌.ا و کلاً نیروهای چپ، ‏به‌نظر می‌رسد درخواست رفیق کیانوری باید بیشتر بررسی شود تا اندکی بعدتر دوباره به آن پرداخت.

درخواست موافقت شما را داریم.

‏[امضا]
یو‎]‎ری‎[‎‏. آندروپوف
‏[امضا]
ب‎]‎اریس‎[‎‏ پاناماریوف
شمارۀ 1331-آ/او
‏6/7/1980 ‏‎]‎‏15/4/1359‏‎]
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱ ‎.‎ ‏ فاطمه نظری کهره، بنی‌صدر از ظهور تا سقوط، تهران، مرکز اسناد انقلاب اسلامی، 1391، ص 124.
۲ ‏. قاسم شفیع نورمحمدی: سال های مهاجرت حزب توده ایران در آلمان شرقی، تهران، جهان کتاب، 1395، ص62.
۳ ‏. علی زیبائی، کمونیزم در ایران، بی‌جا، بی‌نا، 1343، صص 580-578.
۴ ‏. نورالدین کیانوری، خاطرات نورالدین کیانوری، تهران، انتشارات اطلاعات، 1371، ص 342.
۵ ‏. محمد محمدی ری‌شهری، خاطره‌ها، جلد 2، تهران، مرکز اسناد انقلاب اسلامی، 1385، ص 382.
۶ ‏. همان، ص 384.
۷ ‏. همان، صص 156-155.
۸ ‏. کیانوری، پیشین، ص543.
۹ ‏. محمدی ری‌شهری، پیشین، ص 147.
۱۰ ‏. جمعی از پژوهشگران موسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی:حزب توده از شکل گیری تا فروپاشی(1368-1320)، موسسۀ ‏مطالعات و پژوهشهای سیاسی، تهران، 1387، ص 675.
۱۱ ‏. کیانوری، پیشین، ص543.
۱۲ ‏. همان.
۱۳ ‏. همان، ص547.
۱۴ ‏. محمدی ری‌شهری، پیشین، ص 155.
۱۵ ‏. کیانوری، پیشین، ص 542.
۱۶ ‏. همان، ص547.
۱۷ ‏. همان، صص 523-522.
۱۸ ‏. اعلام جرم کمیتۀ مرکزی حزب تودۀ ایران علیه صادق قطب‌زاده، نامۀ مردم، دورۀ هفتم، سال دوم، شمارۀ 275، 15 تیر 1359.
۱۹ ‏. توضیح درباره اتهامات آقای صادق قطب‌زاده، نامۀ مردم، دورۀ هفتم، سال دوم، شمارۀ 277، 17 تیر 1359.
۲۰ ‏. رفیق نورالدین کیانوری در دفتر روزنامۀ "صبح آزادگان"، نامۀ مردم، دورۀ هفتم، سال دوم، شمارۀ 304، 19 امرداد 1359.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

24 March 2022

کاسه‌ی داغ‌تر از آش؟

می‌پرسند و می‌پرسند. زخم‌زبان می‌زنند و کنایه می‌زنند و تمسخر می‌کنند، که چرا هیچ نمی‌گویی ‏از جنگ؟

چه بگویم؟ مگر نمی‌دانید که از جنگ بیزارم؟ کدام انسان دارای احساس هم‌دردی‌ست که حتی ‏زمین خوردن انسانی دیگر را ببیند و دلش به‌درد نیاید، که ندود به سوی او تا کمکش کند؟

من هم یکی از کسانی هستم که از کودکی، پیش از آن‌که بدانم ایدئولوژی چیست و سوسیالیسم ‏کدام است، همواره جانب مظلومان و ستم‌دیدگان بوده‌ام. و برای آن که دراز نگویم و به جنگ برسم:

آری، در جنگ ویتنام جانب ویتنامی‌های مظلوم شمالی بودم که امریکا از آن‌سوی زمین آمده‌بود و ‏بمب بر سرشان می‌ریخت؛

در جنگ عراق و ایران، تا آزاد شدن خرمشهر جانب مردم مظلوم خوزستان بودم که عراق خانه‌شان ‏را اشغال و ویران کرده‌بود، و می‌خواستم که متجاوز از خانه‌هایشان بیرون برود. فرق نمی‌کرد: از هر ‏دو رژیم عوضی صدام‌حسین و خمینی بیزار بودم؛

در جنگ قراباغ خواستار پیروزی آذربایجان بودم که ارمنستان به ناحق سرزمین‌هایش را اشغال و ‏ویران کرده‌بود، بی آن‌که از رژیم علی‌یف دل خوشی داشته‌باشم؛

‏... و آری، صحنه‌های دلخراش و رقت‌انگیز ویرانی و خون و مرگ و آوارگی انسان‌ها را می‌بینم، که ‏همه در سرزمین اوکرایین، و از سرزمین اوکرایین هستند، نه از جایی یا شهری در روسیه. و این ‏روشن‌تر از هر استدلال دیگری به من می‌گوید که اوکرایین است که مظلوم واقع شده، و روسیه ‏است که ظالم است و متجاوز و قاتل. به همین سادگی!‏

حال می‌خواهید کاسه‌ی داغ‌تر از آش بشوم و یقه بدرانم و گلو پاره کنم؟ بگذار مردمان خودشان ‏تکلیف خودشان را معلوم کنند. هفت هزار نفر از دانشمندان و دانشگاهیان روسیه خود به ‏رهبرانشان اعتراض کردند که چرا به کشور همسایه تجاوز کرده‌اند، و من اعتراضشان را بازتاب دادم. ‏می‌خواهید من از آن‌ها جلو بزنم؟ مگر من کیستم و چکاره‌ام؟

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

10 February 2022

شعری به‌زبان صدا

امروز توی رادیوی سوئد بودم. خانم مجری برنامه می‌گوید: «ما همینطور داریم به موسیقی ‏‏«خیلی» کلاسیک گوش می‌دهیم، و تو کار خوبی کردی، شیوا، که زنگ زدی.» و سپس صدای مرا ‏پخش می‌کند، که می گویم:‏

می‌خواستم قطعه‌ای از یاساشک ‏Michal Jacaszek‏ بشنوم که آلات موسیقی دوران باروک را با ‏مقداری صداهای الکترونیک و خرخر و اعوجاج مخلوط می‌کند، طوری که گویی دارید با یک رادیوی ‏موج کوتاه قدیمی به یک ایستگاه دوردست گوش می‌دهید. اینطوری احساس نوستالژی [و نه ‏نوستالوژی!] ایجاد می‌کند.‏

سپس قطعه‌ی ‏Dare Gale‏ را از او پخش می‌کنند.

تا سی روز وقت دارید که در این لینک چند سطر ‏بالاتر از تصویر خانم مجری کلیک کنید، سپس «نوار» را تا دقیقه‌ی ۵۸:۲۰ جلو بکشید و گوش بدهید. ‏به‌گمانم در سراسر جهان می‌توان به آن گوش داد. وگرنه خیلی وقت پیش هم درباره‌ی آن آلبوم و ‏آثار آن آهنگساز نوشته‌ام و نمونه‌هایی را در این نشانی می‌یابید.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

12 January 2022

نقشی زیبا بر لکه‌ای سپید

درباره‌ی کتاب «تاریخچه گروه منشعب» (نگاهی از درون به سازمان چریک‌های فدایی خلق ایران)
نوشته‌ی بهمن تقی‌زاده

تاریخچه‌ی گروه منشعب کتابی دیگر است در زمینه‌ی تاریخ جنبش «چپ» ایران (نشر نی، چاپ اول، تهران ۱۴۰۰) ‏که جایش خالی بود. نویسنده به‌خوبی و به‌درستی نشان می‌دهد که بسیاری از نویسندگان ‏تاریخچه‌ی جنبش «چپ» ایران، و به‌ویژه تاریخچه‌ی سازمان چریک‌های فدایی خلق ایران، همواره ‏جریان این انشعاب از سازمان را، که یکی از معدود گروه‌های سالم‌مانده پس از ضربه‌ی مرگبار ‏ساواک به سازمان در تیرماه ۱۳۵۵ بود (شاخه‌ی اصفهان هم سالم مانده‌بود)، دور زده‌اند و از کنار آن ‏با سکوت گذشته‌اند. تقی‌زاده می‌نویسد که «تقریباً تمامی کسانی که با پیشینه‌ی چریک فدایی یا ‏بدون آن به دلیلی به تاریخ سازمان پرداخته‌اند، هر چند به‌ظاهر از روی بی‌اطلاعی، یا «گروه منشعب ‏از سازمان چریک‌های فدایی خلق» را به‌کلی نادیده گرفته‌اند یا کمیت آن را کم‌تر از واقع اعلام ‏کرده‌اند یا آن را در انشعاب مقصر جلوه داده‌اند یا در اعلام انشعاب عجول دانسته‌اند، یا انشعاب را ‏ناشی از «ضربات و فشارهای»ی رژیم یا منشعبین را مترصد «پذیرش مشی حزب توده» اعلام ‏کرده‌اند، اما هیچ‌یک به تحولات فکری که به پیدایش آن منجر شد و جزیی ناگسستنی از تاریخ ‏تحولات سازمان چریک‌های فدایی خلق است نپرداخته‌اند.»[ص ۱۶]

نویسنده می‌گوید که حتی خاطرات پرویز ثابتی و دیگر بازجویان سازمان امنیت «نیز هر آن‌چه را به آن ‏دسته از چریک‌های فدایی خلق مربوط است که بعداً به «گروه منشعب» پیوستند، جدا کرده و دور ‏ریخته»اند[پانویس ص ۱۵]، و محمود نادری نویسنده‌ی کتاب وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی ‏‏(«چریک‌های فدایی خلق، از نخستین کنش‌ها تا بهمن ۱۳۵۷»، مؤسسه مطالعات و پژوهش‌های ‏سیاسی، تهران ۱۳۸۷) نیز «اعتراف» کرده‌است که از انشعاب اطلاعاتی ندارد، و علی رهنما ‏نویسنده‌ی یکی از تازه‌ترین تاریخچه‌ها با عنوان «فراخوان نبرد: انقلابیون مارکسیست ایران – ‏شکل‌گیری و تحول فدایی‌ها، ۱۹۷۶-۱۹۶۴» از آن «تحول» موضوع کتابش «تاریخ‌زدایی» کرده و در ‏آن کتاب مفصل تنها چند سطر درباره‌ی تورج حیدری بیگوند از پیشتازان تحول فکری درون سازمان و ‏‏«گروه منشعب» نوشته‌است، و آن نیز با استناد به محمود نادری، که خود اعتراف کرده هیچ از آن ‏نمی‌داند![پانویس ص ۱۶]‏

پس تقی‌زاده با این نگرانی دست به‌کار می‌شود که «تاریخ را اگر روایت و از آن دفاع نکنی، و ‏علف‌های هرز تحریف را که ممکن است انبوه شوند و آن را به‌طور کامل بپوشانند و خفه کنند پاک ‏نکنی، ممکن است بمیرد [... در آن صورت] در بهترین حالت تاریخ به دست «سکوت» رها خواهد ‏شد، و این [تازه] در شرایطی است که «دروغ» تاریخ را ننویسد که از هر مورخی فعال‌تر و پرطرفدارتر ‏و پرکارتر است و به منافع بسیاری گره خورده‌است و به‌ویژه با «سکوت» جری‌تر می‌شود.»[ص ۱۷]‏

انصاف باید داشت و باید گفت که بهمن تقی‌زاده اسلیمی زیبایی با هندسه‌ای متوازن و دقتی ‏مهندسی بر آن لکه‌ی سپید نقش زده‌است. چه خوب که او مانده‌است و بوده‌است و همت ‏کرده‌است و این تاریخچه را نوشته‌است.‏

کتاب بسیار خوش‌خوان است، با نثری روان و بخش‌بندی‌های مناسب و متناسب: داستان جوانانی ‏فداکار و ازخودگذشته، که اغلب از طبقه‌ی متوسط به‌بالا با سرمایه‌ی فرهنگی غنی و سنت‌های ‏عدالت‌خواهی، و از ممتازترین دانشجویان بهترین دانشگاه‌ها و رشته‌ها هستند و در پی یافتن راهی ‏برای از میان بردن بی‌عدالتی‌های اجتماعی که سخت آزارشان می‌دهد، به راهی می‌افتند که ‏لازمه‌ی ره‌سپردن در آن گرفتن شیشه‌ی عمرشان (کپسول دست‌ساز سیانور) زیر دندانشان است؛ ‏جوانانی که از آن عدالت اجتماعی که می‌خواهند، تنها چیزهایی شنیده‌اند، و حتی نخوانده‌اند که ‏آن جامعه‌ی سوسیالیستی که مارکس و لنین وعده داده‌اند چگونه جامعه‌ای‌ست و چگونه برای ‏رسیدن به آن باید مبارزه کرد. آنان در طول همین راه به‌تدریج پی می‌برند که بیراهه می‌روند: اسلحه ‏نمی‌خواهند؛ کتاب می‌خواهند؛ باید بخوانند. و آنگاه امنیت درون‌سازمانی خود را به خطر می‌اندازند، ‏خطر طردشدن از سوی رفقا و همراهان را به جان می‌خرند، به «کارگری» فرستاده می‌شوند تا از ‏‏«ذهنی‌گری روشنفکری‌شان» رها شوند، اما آنان از جستن راه درست باز نمی‌ایستند، و حتی در ‏همین هنگام تلفاتی خونبار می‌دهند.‏

نویسنده نشانه‌های جالبی از سر زدن جوانه‌های احساس نیاز به کتاب و خواندن تئوری در دیگر ‏اعضای سازمان بیرون از «گروه منشعب» نیز، از‌جمله حتی در اندیشه‌های حمید اشرف به‌دست ‏می‌دهد.‏

یک نکته‌ی مهم در کتاب یادآوری فضای پر ستم و پر تناقض آخرین سال‌های سلطنت پهلوی‌ست، ‏بی آن که نویسنده بخواهد تحلیل جامعه‌شناسانه بکند. همان تصاویری که او به قلم می‌آورد خود ‏به اندازه‌ی کافی گویا و لازم است، برای کسانی که شاید یادشان رفته: گودهای جنوب تهران و فقر ‏استخوان‌سوز در چند کیلومتری غوطه زدن در ثروت در شمال تهران، درنده‌خویی ساواک ‏شاهنشاهی و جویبار خون در خیابان‌های پایتخت، بهره‌گیری جنسی کارفرمایان کارگاه‌های کوچک از ‏کودکان کار، اعتصاب بزرگ چیت‌سازی تهران و دیگر کارخانه‌ها، خشم و درماندگی این جوانان از ‏کشته‌شدن عزیزترین رفقایشان که حتی نمی‌خواهند برای نجات جانشان مردم بی‌گناه پیرامون خود ‏را تهدید کنند یا به خطر اندازند.‏

من بسیاری از افراد نام‌برده در کتاب را که در راه آرمان‌هایشان جان دادند و دیگر نیستند (و آن‌هایی ‏را که هنوز هستند)، می‌شناختم (و می‌شناسم). هنگام خواندن کتاب بارها پیش آمد که نتوانستم ‏خواندن را ادامه دهم و کتاب را کنار گذاشتم: دلم سخت تنگ شد برای لبخند شیرین فرزاد دادگر، ‏برای سیمای آرام و دلپذیر فریبرز صالحی، برای جدیت حسین قلمبر، حسین پرورش، و ابوالحسن ‏خطیب؛ برای تماشای دوندگی‌های مسعود پرورش پیرامون اتاق کوه دانشگاه صنعتی آریامهر...‏

روایت من

این کتاب، خواه و ناخواه، بر لکه‌ای سپید از تاریخچه‌ی دانشجویی دانشگاه صنعتی آریامهر نیز ‏نقشی زیبا ترسیم کرده است، چه، تعدادی از دانشجویان آن به سازمان چریک‌های فدایی خلق ‏پیوستند، و در نتیجه از افراد «گروه منشعب» هم بودند. من نیز در همان دوران پر تب‌و‌تاب ‏دانشجوی همان دانشگاه و ساکن خوابگاه دانشجویی خیابان زنجان، یا اتاق‌های کرایه‌ای ‏نزدیکی‌های دانشگاه بودم، و بنابراین از نزدیک شاهد و ناظر فضا و رویدادهایی بوده‌ام که نویسنده توصیف کرده است. منصفانه باید بگویم که بهمن تقی‌زاده در این مورد سنگ تمام گذاشته و درباره‌ی ‏دانشگاه صنعتی، در این چارچوب ویژه، چیزی را ناگفته نگذاشته است. اما کتاب بهمن تقی‌زاده ‏بهمنی از خاطرات تلخ و شیرین آن دوران را بر سرم آوار کرد و من نیز می‌خواهم تنها از زاویه‌ی دید ‏خودم چیزهایی را بگویم تا شاید بر مجموع تصویر جورچین یا پازلی که نویسنده بارها از آن سخن ‏می‌گوید، شاید در بعد هندسی دیگری، یا به شکل شاخه‌ای کوچک و فرعی از «اسلیمی» او ‏بیافزایم. همه‌ی نام‌هایی که در این بخش می‌آیند در کتاب نیز آمده‌اند:‏

محمدتقی مخنفی، سومین عضو «ارتش آزادی‌بخش اردبیل» که اباذر از او نام می‌برد، که در دانشگاه ‏صنعتی آریامهر پذیرفته شد (دوره ۵ مهندسی شیمی)[۱]، و نشریه‌ی «نوید» را در اردبیل پخش ‏می‌کرد [تقی‌زاده، ص ۵۹۲]، در مجموع بیش از سه سال در خوابگاه خیابان زنجان هم‌اتاقی، و بیرون ‏از خوابگاه هم‌منزل من بود [قطران در عسل، بخش ۲][۲]. او چند سال پیش از جهان رفت. جایگزین ‏او در تیم اباذر، یعنی جمشید لطفی، در دبیرستان کسرای اردبیل هم‌کلاسی من بود و در کلاس ‏یازدهم شاید در نخستین «اعتصاب» دانش‌آموزی اردبیل بر ضد دبیری که دشنام زشتی خطاب به ‏همه‌ی کلاس داده‌بود، شرکت کردیم. سال‌ها بعد در خانه‌ی حسین اسدپور پیرانفر، که جمشید ‏لطفی از آن سخن می‌گوید [تقی‌زاده، ص ۶۷۱] بارها جمشید را دیدم و یکی دو بار با هم به ‏کوهنوردی رفتیم.‏

در دانشگاه یک گروه غیر رسمی آذربایجانیان وجود داشت که در فضایی که بهمن تقی‌زاده به‌خوبی ‏توصیف کرده [ص‌ص ۴۵ و ۶۷]، روی چمن میان ساختمان مجتهدی و بوفه تشکیل می‌شد و ‏ساعتی بعد از هم می‌پاشید. در این «گروه» من با ابراهیم پوررضا خلیق [تقی‌زاده، ص ۳۷ و ۸۱] ‏‏(دوره اول مکانیک)، یار جدایی‌ناپذیر‌اش اسماعیل خاکپور (دوره ۴ مکانیک، که نامش در این کتاب ‏نیست، ساکن ایران)، که همچون دو اسب ناهمساز درشکه بودند (ابراهیم بلندبالا بود، و اسماعیل ‏به شانه‌ی او هم نمی‌رسد)، نریمان رحیمی بالو (دوره ۳ مکانیک، که نامش در این کتاب نیست، ‏ساکن سوئد)، بهروز عبدی [تقی‌زاده، ص ۳۷ و ۸۱] (دوره ۵ صنایع)، و... که همه به سازمان ‏چریک‌های فدایی خلق پیوستند، آشنا و با برخی‌شان دوست شدم. ابراهیم پوررضا و اسماعیل ‏خاکپور به‌زودی مخفی شدند، و آنگاه نوبت بهروز عبدی بود که به اتاق ما در خوابگاه آمد تا ‏‏«مخفی» شود! او روزها که همه به دانشگاه می‌رفتیم در اتاق می‌ماند و کتاب می‌خواند، و شب ‏به گمانم به «اتاق تکی»اش می‌رفت [قطران در عسل، بخش ۱۰]. من و یک هم‌اتاقی دیگر را در ‏هفتم تیرماه ۱۳۵۱ به «جرم» شرکت در تظاهرات ضد جنگ ویتنام و اعتراض به سفر نیکسون و ‏کیسینجر، جلادان ویتنام، به تهران، گرفتند، بهروز عبدی احساس خطر کرد، و او و نریمان رحیمی ‏مخفی شدند.‏[۳]

سال‌ها بعد در گفت‌وگو با دردآشنایانی به این نتیجه ‏رسیدیم که کشته‌شدن بهروز با پوران یداللهی در حادثه‌ی انفجار خانه‌ی تیمی در مشهد (۳ بهمن ۱۳۵۱) ساخته و پرداخته‌ی ساواک است [نادری، ص‌ص ۴۶۵، ۴۶۶ و ۴۷۰] و بهروز را زیر شکنجه ‏کشته‌اند. کشته‌شدن بهروز عبدی در انفجار مشهد را هم ساواک تازه نزدیک دو سال پس از آن ‏انفجار گزارش داده است [نادری، ص ۴۶۶]. ‏

روزی، نمی‌دانم چه هنگامی از سال ۱۳۵۲ شخصی از ‏هم‌خوابگاهیان که نسبت دوری با بهروز عبدی داشت، سراسیمه آمد و گفت که ساواک دستگیرش ‏کرده و اکنون او را آورده‌اند تا عکس بهروز را از آلبوم خانوادگی‌اش بردارد و به آن‌ها بدهد. من و یک ‏هم‌اتاقی کوشیدیم او را قانع کنیم که بردن عکس بهروز عبدی کار درستی نیست و بهتر است برود و ‏بگوید که عکسی از او پیدا نکرده، اما او آن‌قدر ترسیده بود و دست‌وپایش می‌لرزید و سراسیمه بود ‏که نمی‌شنید و نمی‌فهمید ما چه می‌گوییم. می‌گفت که به صندلی ماشین ساواک برق وصل ‏کرده‌بودند و او نشسته بر آن سر تا پا می‌لرزیده! نمی‌دانم چه عکسی برداشت و رفت. مدت ‏کوتاهی در زندان بود و سپس به دانشگاه بازگشت و تحصیلش را ادامه داد. او بعدها داستانی ‏باورنکردنی تعریف کرد و گفت که هنگام دستگیری خود را به‌جای بهروز عبدی جا زده و نام او را ‏به‌جای نام خود گفته‌است. گمان نمی‌کنم می‌شد ساواک را به این شکل گول زد. ساواک از هنگام دستگیری نریمان رحیمی در ‏آبان ۱۳۵۱ نیز سر در پی بهروز عبدی داشت [نادری، ص ۴۶۶].‏

عکس بهروز عبدی نیز در کتاب نادری عوضی‌ست، که خیلی وقت پیش در این نشانی نوشتم. ‏مقایسه کنید با عکس درست بهروز در خبرنامه‌ی شماره ۳۴ انجمن فارغ‌التحصیلان دانشگاه صنعتی ‏شریف (آریامهر) که عکس و مشخصات دانش‌آموختگان دوره‌ی پنجم، و حتی دانشجویان با تحصیلات ‏ناقص و درگذشتگان را در خود دارد [ص ۶۸][۴].‏

حسین پرورش را (دوره ۳ مهندسی شیمی)، آنگاه که هنوز فارغ‌التحصیل نشده‌بود، در خوابگاه ‏خیابان زنجان می‌دیدم، و برادرش مسعود را (دوره ۶ مکانیک) و همچنین حسین قلمبر را (دوره ۶ ‏برق) که هر دو هم‌دوره‌ی من بودند، در دوندگی‌های‌شان پیرامون اتاق کوه دانشگاه.‏

سال‌ها بعد یکی از هم‌دانشگاهیان گفت که به دلیل آشنایی من با موسیقی کلاسیک خیلی‌ها ‏خیال می‌کردند که من از خانواده‌ای ثروتمند هستم که پدر و مادرم هر دو مثلاً پزشک هستند! اما ‏من ِ شهرستانی در واقع آن‌قدر فقیر بودم که برابر تابلوی اعلانات اتاق کوه می‌ایستادم و می‌خواندم ‏که برنامه‌ای چندروزه دارند، و برای آن کفش کوهنوردی، کوله‌پشتی، گتر، کلنگ، بادگیر، و چه ‏می‌دانم چه چیزهای دیگری لازم است، و بدتر از همه پرداخت مبلغی، که هیچ نداشتم، چه، هنوز ‏کمک‌هزینه‌ی تحصیلی نمی‌گرفتم، پول از خانواده می‌رسید، و بودجه‌ی بخور و نمیری برای زندگی ‏دانشجویی داشتم. پس آهی می‌کشیدم و می‌رفتم. هرگز در هیچ‌یک از برنامه‌های اتاق کوهنوردی ‏دانشگاه نتوانستم شرکت کنم. در واقع افسوس می‌خوردم که چرا اتاق کوهنوردی آمد و جای اتاق ‏شطرنج را گرفت که تا پیش از آن و تا چند ماه پس از ورود ما در مهر ۱۳۵۰ و آنگاه که خسرو هرندی ‏‏(دوره ۳ برق، قهرمان شطرنج ایران و آسیا و...) دانشگاه را ترک می‌کرد، آن‌جا وجود داشت و پس از ‏آن در واقع ناپدید شد. شطرنج بود ورزش من، که وسیله‌ای نمی‌خواست و هزینه‌ای نداشت.‏

دکان من (اتاق موسیقی) روبه‌روی دکان اتاق کوه بود. موسیقی کلاسیک را تنها با گوش دادن به ‏رادیوی باکو و مسکو و رشت از طریق رادیو گوشی بی برق و باتری ساخت خودم، و سپس یک ‏رادیوی ترانزیستوری جیبی عاریه در بند ۳ زندان قصر، و سپس شرکت در کلاس «شناخت ‏موسیقی» دکتر هرمز فرهت در همان اتاق شماره‌ی ۳ ساختمان مجتهدی آموخته‌بودم.‏

شاید اگر در آن سال‌ها پول می‌داشتم و در برنامه‌های اتاق کوه شرکت می‌کردم، من نیز به‌زودی از ‏خانه‌ی تیمی سر در می‌آوردم؟ اما تنها کسی که به‌صراحت خواست مرا برای «سازمان ‏رهایی‌بخش خلق‌های ایران» سمپات‌گیری کند، هم‌کلاسی سال دوم دبستانم [!] جمال‌الدین ‏سعیدی [تقی‌زاده، ص ۴۲۴] (دوره ۷ مکانیک) بود [قطران در عسل، بخش ۴]. در مصاحبه‌ای، در ‏پاسخ به این پرسش که هنگامی که همه چریک فدایی می‌شدند، چرا من چریک نشدم، گفتم: ‏‏«هرگز نفهمیدم چرا باید فعالیت فرهنگی – صنفی مفیدم را رها کنم، اسلحه بردارم، در خانه‌ی ‏تیمی مخفی شوم، و هیچ کاری نکنم».‏

‏«سوپر چریک‌ها» و دختران

تقی‌زاده فضای آن دوران دانشگاه صنعتی را به‌خوبی تصویر کرده‌است [ص‌ص ۳۵ تا ۶۹]. او همچنین ‏می‌نویسد: «مدتی بوفه را برای تعمیر و توسعه تعطیل کردند. میان پسرها شایع شد که رژیم ‏می‌خواهد فضای بوفه را برای «عیش و عشرت» آماده کند. [...] بوفه را با خدمات جدید، و میز و ‏صندلی‌های نویی که روی آن‌ها گلدان‌هایی قرار داده‌بودند، افتتاح کردند. پسرها در بوفه منتظر بودند ‏تا دخترانی را که به خود اجازه می‌دهند وارد آن شوند هو کنند. [...] اولین مقصر که جرئت کرده و ‏ساندویچی خریده‌بود به همراه دوستانش با گریه بوفه را ترک کرد. گلدان‌ها نیز، به‌مثابه مظاهر ‏زشت فرهنگ فریبنده‌ای که قرار بود انقلاب را از درون تهی کند، به‌سرعت از روی میزها ناپدید ‏شدند!»[ص ۴۰۴] و من اضافه می‌کنم که پیرامون من نیز کسانی خیال می‌کردند که قرار است ‏بوفه را با فضای کافه‌تریاهای نیمه‌تاریک شمال شهر بسازند برای بوس‌وکنار دختران و پسران!‏

در چنین فضایی، پس از آماده شدن بوفه، و تا مدت‌ها پس از واکنش پسران و برچیده شدن ‏گلدان‌ها، مسئول فعالیت‌های دانشجویی پیوسته زیر گوش من می‌خواند که در بوفه هم وسایل ‏صوتی نصب کنیم و آن‌جا هم موسیقی پخش کنیم. من بدم نمی‌آمد این کار را بکنم، اما از سویی ‏در میان دانشجویان بودم و جو فکری آنان دستم بود، و می‌دانستم که پخش موسیقی در بوفه را به ‏همان خیال کافه‌تریاهای نیمه‌‌تاریک وصل خواهند کرد، و از سوی دیگر غلامعلی حداد عادل که پس ‏از کنار رفتن دکتر مرتضی انواری همه‌کاره‌ی «مرکز تعلیمات عمومی» دانشگاه شده‌بود و امور اداری ‏و مالی «اتاق موسیقی» زیر دست او بود، پیوسته زیر گوشم غر می‌زد که بچه‌های نمازخانه که در ‏طبقه‌ی چهارم ساختمان مجتهدی بود، از صدای بلند «اتاق موسیقی» در عذاب‌اند و گله می‌کنند. ‏پس چاره‌ای نداشتم جز آن که دست‌کم پخش موسیقی در بوفه را پیوسته پشت گوش بیاندازم.‏

نویسنده جایی از دانشجویان «چریک‌نما»ی مطابق مد روز سخن می‌گوید [ص ۴۹] و جایی دیگر از ‏کتک خوردن برخی دانشجویان از دست دانشجویان دیگر به علت شک ساواکی بودنشان [ص‌ص ۶۵ ‏و ۶۶]. چند سطر پیش هو شدن دخترانی را که وارد بوفه‌ی «آن‌چنانی» شده‌بودند نقل کردم. ‏سال‌ها بعد در محفلی در کنار یکی از همان سوپر «چریک‌نما»های سابق اتاق کوه که آن ‏هنگام بسیار «خشن» بود و «چپ»، و با شرکت دختران در برنامه‌های کوهنوردی هم مخالفت ‏داشت، نشسته‌بودم. یکی‌دو پیاله باده پیموده‌بودیم و سر‌ها گرم بود. او سربه‌زیر و آرام، گویی با ‏خود حرف می‌زند، بی‌مقدمه زیر لب گفت:‏

‏- زدمش...‏
با تعجب نگاهش کردم. ادامه داد:‏
‏- خیلی زدمش...‏
کنجکاو پرسیدم:‏
‏- کی رو؟
‏- [یک دختر دانشجوی دوره ۷] رو...‏
‏- اِه، چرا؟
‏- یه گوشه‌ی خلوت دانشگاه گیرش انداختم و بدجوری زدمش...‏
‏- آخه چرا؟
‏- برای این که خوشگل بود!‏
نزدیک بود شاخ درآورم. پرسیم:‏
‏- چون خوشگل بود، باید می‌زدیش؟
‏- خب، جوّ اون موقع دانشگاه همین بود دیگه...، خیلی خوشگل بود... بدجوری زدمش...‏

در حزب توده ایران

این نیز شگفت‌انگیز نیست که بدون بودن در خانه‌های تیمی، من نیز با اعضای «گروه منشعب» از ‏یک جا، از حزب توده ایران سر در آوردم. هنگامی که کسانی از آنان هنوز مذهبی و نمازخوان بودند و ‏دنبال اثبات متافیزیک از راه فیزیک مدرن (کامیابی)، من از نوجوانی با برنامه‌های فضایی و ورزشکاران ‏معروف و موسیقی شوروی طرفدار آن کشور شده‌بودم و کمی بعد موسیقی روسی و آذربایجان شوروی در ‏دانشگاه پخش می‌کردم. همچنین من نیز در هاله‌ای بر گرد همین افراد و اتاق کوه دانشگاه و ‏کسانی که اتاق کوه را ترک کردند حضور داشتم، و با دوستان و هواداران افراد «گروه منشعب» ‏دوست بودم که با انقلاب، ستاد گارد دانشگاه صنعتی را تصرف کردند و آن‌جا نشریات حزب توده ‏ایران و همان جزوه‌ها و کتاب‌های «چاپ ریز» را می‌فروختند. «دوستان بد» حاضر در همان هاله بودند ‏که مرا از هواداری ساده‌ی شوروی به عضویت فعال حزب توده ایران کشاندند!‏

رحمت (ابوالحسن خطیب) در آغاز ضبط و تکثیر «پرسش و پاسخ» کیانوری نوارها را گوش می‌داد، ‏جاهایی را پاک می‌کرد، و بعد آن‌ها را به من می‌داد تا از رویشان تکثیر کنم. اما سکوت گاه طولانی ‏در جاهایی از نوار باعث اعتراض خیلی‌ها شد، و پس از دو یا سه جلسه، رحمت در برابر اعتراض‌ها ‏تسلیم شد و کار را به خود من سپرد تا اگر حرف خیلی ناجوری در صحبت کیانوری بود، با این ‏استدلال که او تازه به ایران آمده و حساسیت بعضی موضوع‌ها را تشخیص نمی‌دهد، من خود آن‌ها ‏را پاک کنم و صدا را طوری وصله بزنم که کسی نفهمد. من در طول نزدیک سه سال البته هرگز ‏چیزی از سخنان کیانوری را سانسور نکردم، و فقط سرفه یا جمله‌های نامفهوم یا سکوت‌های ‏طولانی او را هنگام خواندن سؤال‌ها حذف می‌کردم، برای گنجاندن‌شان در دو کاست یک‌ساعته.‏

رحمت را آخرین بار در پاییز ۱۳۶۰، پس از آن که فریبرز صالحی را گرفته‌بودند، سر قراری در کوچه‌ی ‏رشت (تهران) دیدم. گزارشی نوشته‌بودم که به دست او رسیده‌بود، و اطلاعات بیشتری ‏می‌خواست. درباره‌ی این دیدار جای دیگری هم نوشته‌ام [با گام‌های فاجعه، ص ۴۳][۵].‏

فرزاد دادگر را آخرین بار در بهار ۱۳۶۱ سر قراری در میدان کاج تهران دیدم. پیش احسان طبری از ‏فشار انبوه کارها و دوندگی‌های شبانه‌روزی حزبی که بر گردنم بود گله کردم، و او گفت که «این ‏روش رفیق کیانوری‌ست. او معتقد است که آن‌قدر کار بر سر کادرهای حزب باید ریخت که وقت فکر ‏کردن نداشته‌باشند، وگرنه فاسد می‌شوند!»(نقل به معنی). سپس هنگامی که در حوزه‌ی حزبی ‏هم خواستند کارهایی به گردنم بگذارند، خواستار دیدار مسئول بالاتر شدم، قراری به من دادند، و ‏نخست سر قرار بود که دیدم فرزاد به دیدارم آمده، و از دیدارش بسیار شاد شدم. او اکنون ‏مسئول حوزه‌های «دبیرخانه» بود. با همان لبخند شیرین پیشوازم کرد. ماشینش را داده‌بود که ‏ماشین‌شویان کنار جوی آب بشویند. همان‌جا کمی قدم زدیم، و او بی آن‌که چیزی از کارهایم بکاهد، ‏قدری روحیه به من داد، و جدا شدیم.‏

حسین قلمبر را واپسین بار در شهریور ۱۳۶۱ دیدم. قراری به من دادند که به خانه‌ای بروم و ‏صحبت‌های کیانوری را خارج از نوبت «پرسش و پاسخ» ضبط کنم. همواره دقایقی پیش از قرار برای ‏ضبط «پرسش و پاسخ» به محل می‌رفتم و پس از آماده کردن میکروفون و ضبط‌صوت کیانوری وارد ‏می‌شد. اما این بار او هم زودتر آمد، و هنگام نزدیک شدن به خانه‌ی محل قرار دیدم که کیانوری و ‏حسین قلمبر از روبه‌رو می‌آیند. بعد دانستم که این جلسه‌ی ویژه‌ای‌ست و تعدادی از اعضای کمیته ‏مرکزی حزب در آن شرکت دارند. برای همین بود که حسین قلمبر با دیدن من شگفت‌زده پرسید: ‏‏«تو چرا آمدی؟!» گفتم: «قراره ضبط کنم!»، و با هم وارد شدیم [با گام‌های فاجعه، ص ۴۹].‏

نادر زرکاری در شعبه‌ی تبلیغات حزب توده ایران در کار توزیع نوارهای «پرسش و پاسخ» نورالدین ‏کیانوری کمک می‌کرد. بارها برای سامان دادن به همین کارها به خانه‌اش در ساختمان اشغالی ‏گوشه‌ی میدان فاطمی رفتم. چند ماه پیش از آن که اتحاد شوروی را ترک کنم، نادر و خانواده‌اش به ‏مینسک، جایی که من بودم، منتقل شدند، و آخرین بار هنگامی که برای کاری از سوئد به برلین ‏غربی (پیش از فروریختن دیوار) رفته‌بودم، نادر را در میانه‌ی شهریور ۱۳۶۷ در منزا (‏Mensa‏ ‏ناهارخوری دانشگاه برلین) سر راهش از شوروی به کانادا دیدم. او «نامه‌ی سرگشاده»ای در ‏اعتراض به رهبری حزب نوشته‌بود و به من نیز داد که بخوانمش و نظر بدهم. چه می‌گفتم؟ او و ‏خیلی‌های دیگر دیر بیدار شده‌بودند. من و بسیاری دیگر چند سال پیش از آن به نتایج مشابهی ‏رسیده‌بودیم. اما او و دیگرانی صبر کرده‌بودند و پس از شرکت در «کنفرانس ملی»، گویی تازه با ‏مشاهده‌ی آثار و نتایج پلنوم بیستم کمیته مرکزی حزب توده ایران (دی‌ماه ۱۳۶۶) بیدار شده‌بودند. ‏او ضمن نقل‌قول‌های فراوان از لنین می‌نوشت:‏

‏«[...] از سال ۵۱ به صفوف مخفی سازمان چریک‌های فدایی خلق پیوستم و تا اوایل سال ۵۷، که ‏پس از یک درگیری مسلحانه در اصفهان دستگیر شدم، به مدت ۶ سال در خانه‌های تیمی زندگی ‏می‌کردم. در این سال‌های سخت و پر خفقان و دهشتزا هم‌رزمان فداکار، قهرمان و ارجمند و ‏شرافتمندی، که یادشان را همواره گرامی می‌دارم، چون نزهت روحی آهنگران، نسترن آل‌آقا، احمد ‏زیبنده [زیبرم؟]، حسن نوروزی و... را که از نزدیک با هم در نبرد شرکت داشتیم از دست دادم و ‏ضربه‌های سراسری سال ۵۵ و آخرین گفت‌وگوهایم با رفیق قهرمان حمید اشرف، زمینه‌های ذهنی ‏جدایی از مشی چریکی را برایم فراهم ساخت [...] در تاریخ حزب توده‌ای ما چنین حجمی از زیر پا ‏گذاردن اصول لنینی و سازمان‌شکنی و پایمال ساختن حقوق اعضا و کادرها سابقه ندارد. [...] ‏هیئت سیاسی که مهاجرنشینان نمونه‌ای قدرت اصلی را در آن در دست دارند، در پاسخ به ‏خواست‌های برحق و قانونی رفقای حزبی چهار نفر از اعضای رهبری را و چند نفر از کادرها را تعلیق ‏و یا اخراج کرد. [...] نام من نیز در میان اخراج‌شدگان به چشم می‌خورد. [...] تأسف من از این ‏است که سرنوشت رزمندگان توده‌ای را لاهرودی و صفری‌ها رقم می‌زنند، کسانی که در مکتب ‏جنایتکاران به‌نامی چون باقروف و بریا تعلیم گرفته‌اند.» [نامه‌ی سرگشاده خطاب به اعضای کمیته ‏مرکزی و کادرها و اعضای حزب توده ایران، و کمیته مرکزی، کادرها و اعضای سازمان فداییان خلق ‏ایران (اکثریت)، نادر زرکاری، ۱۹۸۸/۹/۲]‏

با بهروز مطلب‌زاده حشر و نشر، یا به قول خود او «دعوا»های بیشتری داشته‌ام، از تهران و دفتر ‏حزب و سپس رسیدگی به امور احسان طبری [قطران در عسل، بخش‌های ۴۷، ۵۷، ۸۴، ۸۵، ۸۷، ‏‏۸۸]، تا زاگولبا و مینسک، و پس از آن، به استثنای افغانستان. و «دعوا» داشتن البته نشانه‌ی ‏دوستی ماست! او نیز اردیبهشت امسال در فیسبوک فاش کرد که سی سال پیش، پس از اختلاف ‏اصولی با علی خاوری در «پلنوم فروردین ۱۳۶۹»، از مشاورت کمیته مرکزی حزب توده ایران ‏استعفا کرده و از آن پس هیچ‌گونه رابطه‌ی تشکیلاتی با سازمانی به نام حزب توده ایران یا سازمان ‏دیگری نداشته‌است (هرچند که هنوز به «اهداف، آرمان، و تاریخ پربار» آن حزب باور دارد).‏

با آن‌چه تعریف کردم، می‌خواهم پلی بزنم به نکاتی که بر سر آن‌ها با نویسنده‌ی کتاب بحث دارم.‏

چرا انشعاب؟

با همه‌ی استدلال‌هایی که تقی‌زاده کرده، قانع نشدم که انشعاب از سازمان چرا لازم بوده. او ‏می‌نویسد: «رهبری جدید [پس از کشته‌شدن حمید اشرف] انعطاف‌ناپذیر بود [...] آن رفقا عرصه را ‏از همه سو بر ما تنگ کردند. بایست در برابر روش‌ها و تفکری سکوت کنیم که آن را ویرانگر سازمان ‏می‌دانستیم و ادامه‌اش را فاجعه.»[ص ۲۶۲] و «جدایی به ما تحمیل شد.»[همان] و جمع‌بندی ‏نهایی او از دلایل انشعاب چنین است:‏

‏«بستن دهان ما از سوی مرکزیت وقت سازمان، خودداری از طرح نظرات ما و به‌ویژه کتاب تورج در ‏میان اعضای سازمان، تبلیغات یک‌طرفه علیه ما در میان رفقای سازمان مبنی بر این که چند نفر به ‏دنبال ضربات وارده بر سازمان و از بین رفتن رهبری فرصت را غنیمت شمرده و مشی سازمان را زیر ‏سؤال برده‌اند... و تلاش برای دست زدن به اقداماتی («عملیات») بود که ما به‌شدت با آن‌ها مخالف ‏بودیم و در بهترین حالت جز تظاهری بی‌معنی برای سر پا نشان دادن سازمانی نبود که به اعتراف ‏همه‌ی رفقا از پا افتاده‌بود.»[ص ۲۷۳]‏

من هیچ‌یک از مطالبی را که رفقای سابق نویسنده در انتقاد از انشعاب آن گروه نوشته‌اند نخوانده‌ام ‏و تنها با تکیه بر نوشته‌ی خود او و در سراسر نوشته‌اش، نشانه‌هایی می‌بینم حاکی از آن که کارد ‏به استخوان نرسیده‌بود:‏

‏- یثربی بود که کتاب‌های ریزچاپ لنین را برای آنان آورد، و خواست «چه باید کرد» را رونویسی ‏کنند.[ص ۱۵۰ و ۱۵۱]‏
‏- مشکل مالی برای اینان ایجاد نشده‌بود.[ص‌ص ۲۱۱ و ۲۷۱]‏
‏- حسین پرورش کتاب بیگوند را برای رفقای بالاتر برد.[ص ۲۳۰]‏
‏- حسین قلمبر، عضو مرکزیت، نظرات اینان را به بالا منعکس می‌کرد.[ص ۲۵۵] او حمایت گروه ‏بزرگی را پشت سرش داشت، طوری که حتی در شدیدترین بحث‌ها جرئت نکردند اسلحه رویش ‏بکشند.[ص ۲۶۵]‏

‏- مناسبات درون سازمان با اینان دوستانه بود. محسن صیرفی‌نژاد می‌گوید که خود سازمان (از ‏طریق «هاشم») با شنیدن نظراتش درباره‌ی غلط بودن مشی چریکی در اواخر تابستان ۵۶، او را به ‏قلمبر وصل کرد، و تنها هنگامی ارتباطش را قطع کردند که «گروه» اعلام کرد که به حزب توده ایران ‏پیوسته‌است.[ص‌ص ۵۸۲ و ۵۸۳]‏

‏- اباذر با حسین چوخاچی بحث‌های مفصلی داشت در فضایی دوستانه، بی آن که «بایکوت» شود، ‏و می‌گوید: «اواخر ۵۵ بچه‌ها می‌دانستند که من دیگر مشی سازمان را قبول ندارم و می‌خواهم از ‏سازمان جدا شوم.»[ص ۵۹۸] حسن فرجودی به حرف‌های او گوش می‌دهد و دوستانه می‌گوید: ‏‏«شاخه‌ی یثربی، که بزرگ‌ترین دسته‌ی سازمان است، از سازمان جدا شده‌است و بیشترشان ‏بچه‌های دانشگاه صنعتی آریامهر هستند، اگر بخواهی می‌توانیم تو را معرفی و تأیید کنیم». او از ‏فرجودی سیانور می‌گیرد و به خواست خود اسلحه‌اش را تحویل می‌دهد. او همچنین نشانه‌های ‏دیگری از مناسبات صمیمانه‌ی سازمان و منشعبین حتی پس از انشعاب تعریف می‌کند.[ص ۵۹۹]‏

آیا به‌راستی افراد «گروه منشعب» نمی‌توانستند در سازمان بمانند و تلاش خود را برای تأثیر نهادن ‏ادامه دهند؟

چرا حزب توده ایران؟

همچنین برای من روشن نشد که اعضای این گروه چگونه به این نتیجه رسیدند که راهی جز ‏پیوستن به حزب توده ایران وجود نداشت. تقی‌زاده یک جا می‌نویسد که «رادیو پیک ایران» را ‏می‌شنیده‌اند، و حزب «به‌رغم لغزش‌های نادر، از همه‌ی نیروهای دیگر به دنبال کردن پیگیر مشی ‏لنینی نزدیک‌تر» بود.[ص ۲۶۷] سپس به‌ظاهر برخورد تصادفی عسکر آهنین با رحیم شیخ‌زاده و ‏امیر معزز در خیابان [ص ۲۸۱] سرنوشت گروه را رقم می‌زند و ارتباطشان با «سازمان نوید» و از آن ‏راه با حزب برقرار می‌شود.‏

اما در همان هنگامی که این دوستان کاسه‌ی «چه کنم» به دست گرفته‌بودند، دوستان من در ‏همان دانشگاه، احمد حسینی آرانی و سعید نستار (هر دو دوره ۴ مکانیک) «راه سوم» را، که ‏‏«مائوئیستی» هم نبود یافتند، و با همراهی ماه‌مینو نوربخش (دوره ۳ ریاضی)، و سپس محمدجواد ‏قائدی (دوره ۵ برق)، و کمی دیرتر با جوان‌ترها از قبیل مجتبی احمدزاده (برادر احمدزاده‌ها، دوره ۹ ‏صنایع)، داریوش کایدپور (دوره ۶ فیزیک)، محمد محمدی (دوره ۱۰ صنایع)، فهیمه مرزبان (دوره ۱۱ ‏شیمی)، و... پایه‌های سازمان «اتحاد مبارزه در راه آرمان طبقه کارگر» را نهادند، و دیرتر به ‏‏«رزمندگان» رسیدند. خود دوستان منشعب در مکاتباتشان با «مرکز حزب» به انتشار کتابی از سوی ‏گروه نام‌برده در خارج اشاره کرده‌اند.[ص ۶۹۴]‏ همه‌ی نام‌بردگان، و بسیاری دیگر، به‌جز سعید نستار و مینو نوربخش، در راه انتخابی‌شان جان دادند.

چرا دوستان «گروه منشعب» با افراد اهل مطالعه‌ای که داشتند نتوانستند راه دیگری پیدا کنند؟ آیا ‏تنها احساس دین و دلبستگی به نشریات «چاپ ریز» حزب توده ایران آنان را به آغوش حزب انداخت، یا عوامل ‏دیگری هم دخالت داشت که گذشته از «گروه منشعب» بعدها باعث شد سازمان فداییان خلق ‏‏(اکثریت) هم سر بر شانه‌ی حزب توده ایران بگذارد؟

با خواندن مکاتبات گروه منشعب با «مرکز حزب» از خیال آرمانی آنان درباره‌ی «مرکز حزب»، که در ‏واقع تنها نورالدین کیانوری است، و مقایسه‌ی آن با واقعیت کشتی به‌گل‌نشسته‌ی رهبری حزب ‏توده ایران در مهاجرت، و وضع زندگی در کشورهای سوسیالیستی «واقعاً موجود» دلم به درد ‏می‌آید؛ آن‌جا که «مرکز حزب» مشکلات فعالیت اینان را در داخل درک نمی‌کند [ص‌ص ۶۸۹ و ۶۹۰]، ‏یا آن‌جا که می‌پرسند «آیا در حزب اختلاف وجود دارد، اگر هست، در چه حدود؟»[ص ۶۹۴]، یا تصویر ‏زیبایی که در خیال از وضع «رادیو پیک ایران» دارند، و...‏

حسین قلمبر، که به برلین شرقی رفته و نزدیک یک سال آن‌جا زندگی کرده و واقعیت‌ها را به چشم ‏خود دیده، در نامه‌ای برایشان به زبان بی‌زبانی می‌نویسد که «امکانات حزب محدود است»[ص ‏‏۶۹۲] و «در این‌جا محدودیت‌هایی هست که ما قبلاً نمی‌توانستیم به آن‌ها فکر کنیم.»[ص ۶۹۳] اما ‏درک این واقعیت‌ها برای این دوستان دشوار است. می‌خواهند بدانند چرا؟ چرا «کشورهای ‏سوسیالیستی برادر قادر به کمک به ما نیستند (و یا کم کمک می‌کنند)؟»[ص ۶۹۲] و برای ‏‏«محدودیت»‌ها از او توضیح می‌خواهند.[ص ۶۹۳]‏

امیدوارم کتابم «وحدت نافرجام – کشمکش‌های حزب توده ایران و فرقه دموکرات آذربایجان» به ‏سرانجام برسد و منتشر شود تا شاید آن‌جا بتوانم گوشه‌ای از واقعیت‌های آن کشتی به‌گل‌نشسته ‏را نشان دهم. همچنین نباید فراموش کرد که رهبران مهاجر حزب بر شانه‌های افراد منشعب به ‏تهران وارد شدند و همین منشعبان بودند که آنان را سر پا نگه داشتند و حزب را در عمل برایشان ‏ساختند. نویسنده خود به‌روشنی نشان داده که «سازمان نوید» عددی نبود و میزان توزیع نشریه‌ی ‏نوید در تهران و شهرستان‌ها به دست خود آنان ده‌ها برابر چیزی بود که نویدی‌ها از عهده‌اش بر ‏می‌آمدند.‏

انتقاد سخت از سازمان چریک‌ها

بهمن تقی‌زاده در سراسر کتاب از درون سازمان چریک‌های فدایی خلق و مشی آنان انتقاد می‌کند ‏و بد می‌گوید، از نادانی و بی‌سوادی‌شان می‌گوید و از «بی‌عملی»شان و نداشتن نشریات تئوریک ‏و ... اما هیچ سخنی نمی‌گوید از این که پس چرا و چگونه در آستانه‌ی انقلاب موج‌های صد هزار ‏نفری از جوانان به سوی آن هجوم آوردند، در آن و برای آن صف بستند، و در خیابان‌ها شعار دادند ‏‏«ایران را سراسر سیاهکل می‌کنیم»؟ حال آن که حزب توده ایران، اگر آماری را که کیانوری به ‏رفقای آلمان دموکراتیک گزارش داده باور کنیم، در اوج درخشش خود تیراژ «نامه مردم»اش ‌۴۰‌هزار نسخه بود؟ [اسناد اشتازی در «سال‌های مهاجرت – حزب توده ایران در آلمان شرقی»، قاسم ‏شفیع نورمحمدی، چاپ دوم، جهان کتاب، تهران ۱۳۹۵]. آن‌گاه که رقیه دانشگری نامزد سازمان ‏چریک‌های فدایی خلق ایران در انتخابات نخستین مجلس شورای (هنوز) ملی ۲۲۰۷۳۷ رأی آورد، ‏مریم فیروز کم‌تر از یک‌هفتم او یا ۲۹۶۹۴ رأی داشت. بالاترین رأی نامزدهای حزب توده ایران ۵۸۸۰۲ ‏رأی برای کیانوری و ۵۵۳۹۲ رأی برای احسان طبری بود. در برابر ۱۵۶۷۴۰ رأی که سعید سلطان‌پور ‏آورد، سیاوش کسرایی کم‌تر از یک‌چهارم او، یا ۳۷۹۵۹ رأی داشت [روزنامه کیهان ۱۶ فروردین ‏‏۱۳۵۹]. چرا آن همه مردم، اغلب جوان، در حضور حزب توده ایران، آن «راه غلط» و آن «سازمان بد» ‏را برگزیدند و دنبال سازمان چریک‌های فدایی خلق ایران رفتند؟

انتقادهای تقی‌زاده از سازمان و رفقای اسبق‌اش آن‌چنان است که کسی را که ‏nostalgic‏ را ‏‏«نوستالوژیک» می‌خواند و می‌نویسد، و ‏tragic‏ را «تراژدیک»، آن‌قدر به وجد می‌آورد که در ‏رسانه‌های داخلی به‌به و چه‌چه‌اش به آسمان می‌رود، و در تعریف از کتاب تقی‌زاده فقط انتقاد‌های ‏او از سازمان چریک‌های فدایی خلق ایران را نقل می‌کند. خوب است که ‏خود تقی‌زاده جمله‌ی معروف اگوست ببل را نقل کرده [ص ۴۳۳] که به خود نهیب می‌زد: پیر ‏خرفت، باز چه گفتی که آن‌طرفی‌ها برایت کف می‌زنند؟!‏

خرده گیری

بی آن‌که با قصد ایرادگیری کتاب را خوانده‌باشم، چند ایراد خرد و ریز به چشمم خورد، که شاید در ‏چاپ‌های بعدی بتوان اصلاحشان کرد:‏

‏- نام محمدتقی مخنفی [ص ۵۹۲] در نمایه نیست.‏
‏- نام جمال سعیدی در نمایه با ارجاع به صفحاتی با نام مادر سعیدی و آقای سعیدی آموزگار پرویز ‏هدایی مخلوط شده.‏

‏- تقی‌زاده تنها از یک شماره نشریه‌ی گروه دانشجویی نویسندگان در دانشگاه صنعتی آریامهر یاد ‏می‌کند.[ص ۴۳ و ۴۴] تا جایی که یادم می‌آید، شماره‌ی دوم و سوم همان نشریه هم منتشر شد. ‏همچنین از سال ۱۳۵۶ گروه نویسندگی تازه‌ای شروع به فعالیت کرد و نشریه‌ی آن با نام «تا طلوع» ‏در تابستان ۱۳۵۷ منتشر شد. این نشانی را بنگرید. در همان هنگام نشریه‌ی اتاق موسیقی با نام ‏‏«گاهنامه‌ی موسیقی» (نشر پیمان، ۱۳۵۷) نیز منتشر شد. انتشار این هر دو به برکت «باز شدن ‏فضای سیاسی» در آستانه‌ی انقلاب بود.‏

‏- در صفحه‌ی ۵۶ دو بار از «دکتر نیایش» یاد شده‌است. تا جایی که می‌دانم او مهندس بود و نه ‏دکتر.‏

‏- قربانعلی مؤذنی‌پور دوره دوم مهندسی شیمی نبود، دوره هفتم شیمی بود.[ص ۶۳]‏
‏- رشته‌ی ادنا ثابت را مهندسی مکانیک نوشته [ص ۴۳۹]. رشته‌ی ورودی او ریاضی بود.[روزنامه‌ی ‏اطلاعات، ۲۵ تیر ۱۳۵۲]‏
‏- در نام آهنگساز جمهوری آذربایجان هم در صفحه‌ی ۶۸ و هم در نمایه یک «عسکر» اضافه است. ‏نام او سلیمان علی‌عسکروف است ‏Süleyman Ələskərov‏.‏

‏- فهرست ۲۴‌نفره‌ی دانشجویان دانشگاه صنعتی آریامهر در پانویس صفحه‌ی ۸۱ با قید «زندگی ‏مخفی اختیار کردند» محدود شده، که اگر این محدودیت نمی‌بود، عده‌ی بیشتری در آن ‏می‌گنجیدند. اما حتی با همین قید دست‌کم جای دو نفر در آن خالی‌ست: هوشنگ اسماعیلی (دوره ۳ ‏ریاضی)، و قربانعلی مؤذنی‌پور (دوره ۷ شیمی)، که به نوشته‌ی خود کتاب [ص ۶۳] خانه‌ی تیمی ‏داشته. او در عضویت سازمان فداییان (اکثریت) در سال ۶۵ بازجویانش را راضی کرد که او را سر ‏قراری ببرند، و آن‌جا از پل روگذری خود را به اتوبان پرت کرد و کشته‌شد.‏

‏- نام «کهن» در صفحه‌ی ۵۵۵ آمده که همکلاسی دبیرستان و هم‌دانشگاهی محسن صیرفی‌نژاد ‏بوده. نام او نیز در نمایه نیست. او گوئل کاهن (کهن) است، دانش‌آموخته‌ی دوره ۶ شیمی دانشگاه ‏صنعتی آریامهر که در همان دوران دانشجویی چندین کتاب شیمی و واژه‌نامه‌ی تخصصی شیمی ‏نوشت. او ویراستار کتاب خاطرات دکتر فریدون هژبری معاون آموزشی اسبق دانشگاه است، با نام ‏‏«بر آب و آتش» (بدون ناشر، امریکا ۱۳۹۱).‏

‏- نام ولدخانی [ص ۱۸۲] در نمایه نیست.‏

‏- و سرانجام تقی‌زاده در پانویس صفحه‌ی ۴۶ می‌نویسد: «آبراهامیان ظرفیت کامل محل برگزاری ‏مراسم (سالن ورزش دانشگاه صنعتی) را حدود همان ۱۰۰۰۰ نفر می‌داند که در ۲۸ آبان ۱۳۵۶ ‏برای شرکت در جلسه‌ی دهم شب‌های شعر کانون نویسندگان به دانشگاه رفتند. (آبراهامیان ‏‏(۱۳۸۴) ایران بین دو انقلاب، ص ۶۲۳)».‏

با همه‌ی احترام و ارج نهادن به یرواند آبراهامیان و زحمت‌هایی که کشیده، باید بگویم که ایشان ‏متأسفانه بسیار بی‌دقت می‌نویسند. نخست آن که، اگر تقی‌زاده این «قصه‌ی خسن و خسین سه ‏خواهران مغاویه» را درست نقل کرده‌باشد، آن جلسه‌ی سالن ورزش دانشگاه صنعتی آریامهر، که به ‏تحصنی بزرگ انجامید، نه در ۲۸ آبان، که در ۲۴ آبان ۱۳۵۶ بود، «جلسه‌ی دهم» شب‌های شعر ‏کانون نویسندگان نبود، و ربطی به کانون نویسندگان ایران هم نداشت. «ده شب» کانون در مهرماه ‏در انستیتو گوته برگزار شده‌بود. جلسه‌ی ۲۴ آبان را گروه دانشجویی «پژوهش‌های فرهنگی» دانشگاه ‏صنعتی برگزار کرد. دو دیگر آن که مگر آن که شکنجه‌گران امنیتی جمهوری اسلامی بتوانند ۱۰‌هزار ‏نفر را در آن فضا بتپانند!‏

تقی‌زاده خود می‌توانست سری به دانشگاه بزند، طول و عرض آن سالن را بسنجد و به حساب ‏سرانگشتی گنجایش آن را برآورد کند. من از روی نقشه و عکس هوایی و با احتساب مقیاس، ابعاد ‏بیرونی آن را ۵۶ در ۴۰ متر می‌بینم، یعنی ۲۲۴۰ متر مربع، که حتی اگر مساحت سن و پله‌های ‏برای نشستن در ضلع جنوبی را سطح صاف حساب کنیم، و مردم در همه‌ی مساحت آن تنگ هم ‏بایستند، با حساب ۳ نفر در هر متر مربع، ۶۷۲۰ نفر به‌دست می‌آید.‏

من خود از گردانندگان فرعی آن تحصن بودم، مشروح ماجراهای آن شب را نوشته‌ام [قطران در ‏عسل، بخش ۲۵] و شهادت می‌دهم که مردم نایستاده بودند و همه روی کف سالن و پله‌های ضلع ‏جنوبی نشسته‌بودند، که دیگر سه نفر در متر مربع صدق نمی‌کند، و بخش‌هایی از سطح کف سالن ‏هم خالی بود. پس از تصمیم تحصن، کسانی دراز کشیده بودند و عده‌ی زیادی در ضلع غربی سالن ‏قدم می‌زدند. بنابراین تازه همان ۵۰۰۰ نفر هم که کسانی دیگر (شاید خود من هم) نوشته‌اند، ‏اغراق‌آمیز است. مقامات دانشگاه با تجربه از جلسات قبلی در همان چارچوب، از جمله سخنرانی ‏منوچهر هزارخانی هفته‌ی پیش از ماجرا که سالن پر شده‌بود، به لحاظ اقدامی برای ایمنی جمعیت ‏در صورت آتش‌سوزی و... این بار برای سخنرانی سعید سلطان‌پور از طریق گروه «پژوهش‌های فرهنگی» ۴۰۰۰ کارت ورود توزیع کرده‌بودند، نگهبانان دروازه‌ی دانشگاه از ورود کسانی که کارت ‏نداشتند جلوگیری کردند، و از همان‌جا بود که درگیری شروع شد و به دستگیری عده‌ای و به تحصن ‏انجامید، و به احتمال زیاد پس از درگیری حتی کسانی را که کارت داشتند دیگر راه ندادند.‏

دست‌کم کار ارقام و محاسبات را به تاریخ‌نویسان مسپاریم! چه خوب که «گروه منشعب» ‏از شک کردن و پرسیدن آغاز کردند. اما ای‌کاش همان شیوه را ادامه می‌دادند: این که آبراهامیان ‏نوشته، یا لنین یا حتی مارکس نوشته، یا رفیق طبری یا کیانوری گفته، به خودی‌خود و تنها به اعتبار ‏نام آنان، که، حتماً درست نیست؟ این نوشته‌ی بهمن زبردست (مجله‌ی نگاه نو، شماره ۱۱۴) را ‏ببینید که تنها در چند صفحه از «ایران بین دو انقلاب» یرواند آبراهامیان چندین غلط پیدا کرده‌است.‏

هر چه هست، درود بر بهمن تقی‌زاده برای کتاب خوب و خواندنی‌اش، که مرا واداشت پیرامون آن ‏پرچانگی کنم!‏

استکهلم، ۱۲ ژانویه ۲۰۲۱‏

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
‏[۱] دانشگاه صنعتی آریامهر در سال ۱۳۴۵ تأسیس شد. در گذشته ورودی‌های سال‌های گوناگون ‏با «دوره» مشخص می‌شدند: دوره ۱ ورودی سال ۱۳۴۵ بودند، و... اما پس از «انقلاب فرهنگی» ‏برای دانشجویان دانشگاه با نام جدید «شریف» به‌جای آریامهر، لفظ «دوره» به کار نمی‌رود و سال ورود دانشجویان ‏را می‌گویند، که در واقع روشن‌تر است.‏
‏[۲] دریافت کتاب «قطران در عسل»‏
‏[۳] ابراهیم پوررضا خلیق هنگام دستگیری در مشهد به تاریخ ۲۴ اسفند ۱۳۵۲ با جویدن کپسول سیانور خواست خود را بکشد، اما نجاتش دادند. با این حال او زیر شکنجه با استفاده از فرصتی سرش را به دیوار یا شوفاژ کوبید و با خون‌ریزی مغزی جان داد. برای فهرست کشتگان دانشگاه صنعتی این نشانی را بنگرید.
[۴] هفت شماره از خبرنامه‌ی انجمن فارغ‌التحصیلان دانشگاه صنعتی شریف، حاوی عکس و ‏مشخصات دانشجویان ورودی هفت دوره‌ی نخست در این نشانی موجود است.‏
‏[۵] دریافت کتاب «با گام‌های فاجعه»

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

08 December 2021

بدون صغری و کبری، اما

دوستانی خبر دادند که آقای علی مرادی مراغه‌ای مترجم خاطرات غلام‌یحیی دانشیان با عنوان ‏‏«خشم و هیاهوی یک زندگی...» که من نقد «صغری و کبرای یک تومور تحمیلی» را بر آن نوشتم، ‏در تلگرام پاسخی بر آن نقد نوشته‌اند، و متن «پاسخ» را برایم فرستادند (من در تلگرام حضور ‏ندارم).‏

ایشان می‌نویسند: «به نظرم نوشته ایشان [یعنی من] بجای اینکه به یک نقد فرهنگی شباهت ‏داشته باشد بیشتر به دلایلی که خواهیم دید خشمگینانه، شمشیر از رو بستن برای تخریب این ‏قلم بوده. به همین خاطر، این یک صفحه تلگرامی در پاسخ نقد مطول [کذا] ایشان به نظرم کفایت ‏می‌کند.‏ اول: کتابِ من در 1388ش منتشر شده و سپس دهسال بعد در 1398ش ویرایش گردیده و بسیاری ‏از اغلاط تایپی و ویراستاری و همچنین برخی اسامی افراد... تصحیح گردیده اما آقای فرهمندراد ‏ترجیح داده همان چاپ اول کتاب را که مربوط به 12سال پیش بوده نقد کند! و توجه نکرده که ‏همیشه آخرین نقطه نظرات و آخرین دیدگاه‌های یک مترجم یا نویسنده باید مدنظر قرار بگیرد. آیا ‏ایشان از این مسئله اطلاع نداشته یا عمدا چنین کرده؟!»

در پاسخ پرسش آخر ایشان باید بگویم که خیر، من از انتشار متنی ویرایش‌شده خبر نداشتم؛ و خیر، ‏من «عمداً چنین» نکرده‌ام. من نسخه‌ی کاغذی کتاب را دارم و خیلی وقت هم نیست که آن را ‏خریده‌ام. حین نوشتن آن نقد به وبگاه کتابخانه‌ی ملی ایران رجوع کردم تا ببینم آیا چاپ دومی با ‏اصلاحات احتمالی منتشر شده، یا نه. چاپ دومی برای این کتاب در کتابخانه‌ی ملی ایران به ثبت ‏نرسیده. سپس در اینترنت جستم، و همه‌ی کتابفروشی‌های آن‌لاین ایرانی فقط چاپ اول این کتاب ‏را می‌فروشند. من این نکته را در پاسخ یه یکی از خوانندگان وبلاگم نوشتم و ایشان، با امضای ‏‏«روحی» پاسخ دادند: «شما چون در ایران تشریف ندارید از وضعیت چاپ این‌جا هیچ اطلاعی ندارید ‏لذا بیهوده وقت‌تان را صرف کرده و به وبگاه کتابخانه‌ی ملی ایران رجوع نکنید چون کتاب که تمام ‏می‌شود دیگر تجدید چاپش آن‌چنان نیست که شما فکر می‌کنید بلکه، صدتا صدتا یا حتی در 50 ‏نسخه کتاب را مجددا ریسوگراف کرده به بازار می‌فرستند تجدیدنظر در کتاب هم مثل آب خوردن ‏شده چون به تغییر زینک هم نیازی نیست در این‌جا بسیاری از کتاب‌ها وجود دارد که حتی چاپ اول ‏کتاب در کتابخانه ملی درج نمی‌شود چه برسد چاپ‌های مجددش...»‏

آری، ایشان درست می‌گویند، من دور از ایرانم و از بسیاری از پدیده‌های آن‌جا سر در نمی‌آورم! اما ‏خود آقای مرادی همین روزها کار خیری کردند و نسخه‌ی دیجیتال تازه‌ترین ویراست کتابشان، یعنی ‏همان ویراست ۱۳۹۸ را به وبگاه پربار «باشگاه ادبیات» اهدا کردند تا همگان ببینند که من چه‌قدر ‏‏«خشمگینانه، شمشیر از رو بسته»ام برای «تخریب» قلم ایشان! چه خوب که اکنون تازه‌ترین ‏ویراست کتاب ایشان در دسترس است، و خواهیم دید که وضع اصلاحات ایشان در تازه‌ترین ‏ویراست‌شان چگونه است.‏

البته آقای مرادی به‌جای پذیرفتن ایرادهای ترجمه‌شان، آموختن از آن‌ها، و سعی در تصحیح آن‌ها، ‏مقداری به توجیه و «فرافکنی» پرداخته‌اند، و مقداری از توطئه‌های پشت پرده برای تخریب خود ‏گفته‌اند، و در این مورد سوابق سیاسی من دستاویزشان شده‌است. ایشان نسبت‌هایی به من ‏داده‌اند و نصیحتم کرده‌اند؛ برای خودشان و شرایط کارشان در ایران و «دود چراغ خوردن»شان دل ‏سوزانده‌اند، از کتابشان و مقدمه‌ی آن تعریف کرده‌اند، در واقع به «کتاب‌سازی» اعتراف کرده‌اند، و ‏مطالبی نوشته‌اند که هیچ ربطی به نقد ترجمه ندارد، و من از همه‌ی آن‌ها، حتی از پاسخ دادن به ‏حمله‌های شخصی به خودم، در می‌گذرم و می‌خواهم فقط به کیفیت ترجمه‌ی تازه‌ترین ویراست ‏کتاب‌شان نگاهی بیاندازم.‏

باید اضافه کنم که این بار نیز همه‌ی متن ترجمه‌ی ایشان را با متن اصلی نوشته‌ی غلام‌یحیی ‏دانشیان مطابقت نداده‌ام، و این جا فقط می‌خواهم ببینم که ایرادهای مطرح‌شده در نقد قبلی من ‏آیا در متن ویراسته‌ی سال ۱۳۹۸ نیز وجود دارند یا نه.‏

اگر از عنوان نقد من آغاز کنیم، «صغری و کبری» به «صفری» تصحیح شده، و «به صورت تومور» از ‏جمله‌ی «گویا انقلاب به صورت تومور بر آذربایجان تحمیل شد» حذف شده، اما این تومور از نوع ‏بدخیم است! هنگام نوشتن نقد قبلی از نگاهم گریخته‌بود، اما اکنون به تصادف دیدم که این تومور ‏سرطانی جای دیگری هم ریشه دوانده. در صفحه‌ی ۲۱۸ همین تازه‌ترین ویراست می‌خوانیم:‏

‏[رستمی] «گفت که نهضت آذربایجان یک تومور بود»

Dedi ki, Azərbaycan nehzəti süduridir.

متن اصلی می‌گوید: [رستمی] گفت که نهضت آذربایجان صادراتی است.

مترجم در «پاسخ» اخیر اصرار دارد که «تحمیل انقلاب» مناسب‌تر از «صدور انقلاب» است، که من ‏البته موافق نیستم. به نظر من «انقلاب» چیزی «تحمیل» کردنی نیست. «صدور انقلاب» مبحث و ‏مفهومی جاافتاده در نوشته‌های مربوط به انقلاب‌ها در سراسر جهان است. دانشیان هم که یک ‏انقلابی «لنینیست» دو آتشه بود، بر پایه‌ی همان آموزه‌ها در متن ترکی نوشته‌اش اصطلاح رایج ‏فارسی «صدور» ‏südur‏ را به‌کار برده‌است.‏

ترجمه‌ی ‏Sov. İKP‏ همان وضعیت غلط سابق را دارد، یعنی به‌جای «حزب کمونیست اتحاد شوروی» ‏در یک مورد «حزب کمونیست آذربایجان» (آغاز ص ۹۳) و دست‌کم سه بار «حزب کمونیست ایران» ‏ترجمه شده (ص ۲۲۱، ۲۲۴، ۲۲۵)، که هر دو به‌کلی غلط است؛ و یک جا آن را جا انداخته‌اند (ص ‏‏۲۱۶).‏

تغییر شماره‌ی صفحه‌ها در مقایسه با نوشته‌ی قبلی من از این روست که در ویراست تازه اندازه‌ی ‏حروف را ریزتر کرده‌اند.‏

از همه‌ی موارد حذف یا ترجمه‌ی غلط رقم‌ها و تاریخ‌های با ارقام رومی که در نقد قبلی بر شمردم، ‏فقط دو مورد مربوط به «کنگره ‏II‏ حزب توده ایران» که در چاپ اول «کنگره ۱۱...» نوشته‌بودند به ‏‏«کنگره دوم...» تصحیح شده، و ۲۳ ژوییه را به ۱۲ ژوییه تصحیح کرده‌اند (ص ۲۸۹). اما موارد فراوان ‏دیگری که نوشتم، در ویراست تازه هنوز یا حذف شده‌اند یا غلط برگردانده شده‌اند:‏

مترجم ‏XXII‏ (بیست و دوم) را چند جا به‌کلی جا انداخته (ص ۲۱۶، ۲۲۱، ۲۲۴، ۲۲۵)؛ و یک جا ‏‏«نوزدهمین» ترجمه کرده (ص ۲۱۸). همچنین ‏III‏ را جا انداخته (ص ۲۰۹). تاریخ ‏‎11/X-1961‎‏ را ‏به‌کلی جا انداخته، و ‏‎6/II-1962‎‏ را به‌جای ۶ فوریه ۱۹۶۲، ۶ نوامبر ترجمه کرده‌است (هر دو در ص ‏‏۲۵۶). پرانتز و عبارت ‏‎(15/II ta 5/XII) çəkir, həddi əqəl 12-17 gün çəkir‏ را حذف کرده (ص ۲۶۰). ‏‏«پلنوم ‏X (III)‎‏ حزب» را به جای «پلنوم دهم (سوم) حزب» دو جا «پلنوم سیزدهم» ترجمه ‏کرده‌است (ص ۲۶۶، و ۲۶۸). ‏‎9/X-1963‎‏ را ۱۹ اکتبر ترجمه کرده (ص ۲۷۸). ‏‎30/V-1962‎‏ را «مورخه ‏‏۱۹۶۲» ترجمه کرده (ص ۲۸۲)، و ‏XII (V)‎‏ را به‌کلی جا انداخته‌است (ص ۲۹۳).‏

مترجم همچنین ‏tarixli‏ آذربایجانی را به معنای «به تاریخ»، بارها «تاریخی» ترجمه کرده (ص ۲۸۵، ‏‏۳۱۲، ۳۱۵، ۳۱۷)، و ترجمه‌ی غلط ‏gündəlik‏ به معنای «دستور جلسه» به «روزمره» و «روزانه» ‏هنوز در ص ۲۲۳ و ۲۸۷ و ۳۰۸ باقی‌ست. او در ص ۲۸۷ یک پاراگراف را جا انداخته‌است.‏

من در نقد قبلی نوشتم: «مترجم با نام فعالان سرشناس حزب توده ایران و فرقه دموکرات آذربایجان ‏آشنایی ندارد. او نام [عبدالحسین] آگاهی را در دو جای ترجمه درست نوشته، اما در پنج مورد دیگر ‏Agahi‏ را آقایی ترجمه کرده». ایشان در «پاسخ» خود اعتراض می‌کنند و می‌نویسند: «اولا منتقد ‏توجه نکرده که این اشتباهات تایپی بوده نه عدم آشنایی. چرا که اگر عدم آشنایی بوده پس چرا در ‏برخی جاها یعنی چهار جا، عنوان شخص درست آمده؟ ثانیا، همچنان که در بالا گفته شد در ویرایش ‏جدید کتاب این موارد یک دست و اصلاح گردیده...»‏

این که نام‌ها چند جا درست نقل شده‌اند و در جاهای دیگر غلط برگردانده شده‌اند، به این علت ‏است که نام‌ها فقط در مقدمه و ضمایم کتاب درست نقل شده‌اند، زیرا ایشان آن تکه‌ها را از ‏کتاب‌های موجود فارسی کپی کرده‌اند. اما جاهایی که ترجمه شده، برخی نام‌ها هنوز، حتی در ‏ویراست تازه، غلط است.‏

در مورد نام آگاهی، این نام در متن ترجمه، بر خلاف آن‌چه ایشان ادعا می‌کنند، در ویراست تازه ‏هنوز شش بار به غلط آقایی نوشته شده (ص ۲۰۸، ۲۲۱، ۲۵۱، ۲۵۲، ۲۸۷، و ۳۴۲).‏

نامی که ایشان در چاپ اول دو بار رسدی، سه بار رصدی، و هشت بار اسدی نوشته‌بودند، اکنون به ‏دو بار اسدی، چهار بار رصدی، و هفت بار رسدی تبدیل شده‌است. در متن اصلی ترکی اسدی وجود ‏ندارد، و همه‌جا ‏Rəsədi‏ نوشته شده که همانا نام احمدعلی رصدی اعتماد، از رهبران حزب توده ‏ایران است، که در تابستان ۱۳۶۷ اعدامش کردند. رسدی و اسدی در میان رهبران حزب وجود ‏نداشته‌است. صارمی هم هنوز سارومی است (ص ۲۵۸). این است مصداق «در ویرایش جدید ‏کتاب این موارد یک دست و اصلاح گردیده»؟

من هفت مورد ترجمه‌ی غلط جمله‌ها را، مشتی نمونه‌ی خروار، در نقد قبلی نشان دادم و ترجمه‌ی ‏درست و دقیق آن‌ها را نوشتم. از آن هفت مورد، دو مورد آخر مربوط به نوشتن معنای نام آگاهی، و ‏نوشتن «قیاممان» به‌جای «آقای قیامی» در ویراست دوم تصحیح شده‌اند، و همچنین «به صورت ‏تومور» از مورد سوم حذف شده، و جمله‌ی حذف‌شده در مورد چهارم را در ویراست تازه به جای خود ‏برگردانده‌اند. اما بقیه سه مورد در مقایسه با چاپ نخست هیچ تغییری نکرده‌اند. و من نمونه‌هایی ‏بیش از آن هفت مورد هم دیدم و نقل نکردم. خوانندگان کاوشگر را فرا می‌خوانم که در این مورد نقد ‏قبلی مرا بخوانند و در متن ویراست تازه آن‌ها را دنبال کنند. شماره‌ی صفحات آن هفت مورد در ‏ویراست جدید به ترتیب این‌هاست: ۲۲۱، ۲۲۵، ۲۳۹، ۲۴۷، ۲۶۲، ۲۸۲، ۲۸۶.‏

بر خلاف آن‌چه آقای مرادی خیال کرده‌اند که توطئه‌ای در کار است و قصد من تخریب «آن قلم» بوده، ‏من هرگز خرده‌حساب شخصی با ایشان نداشته‌ام و ندارم، بلکه با این اعتقاد که ترجمه و نقل مطالب تاریخی که پژوهشگران به آن‌ها استناد خواهند کرد، نباید ‏کوچکترین غلطی داشته‌باشد، آن نقد را بیشتر برای هشدار به خوانندگان، و به‌ویژه پژوهشگران ‏نوشتم، زیرا که چیزی نمانده‌بود که خود در کتاب در دست انتشارم با استناد به ترجمه‌ی ایشان ‏بنویسم: «می‌گویند به‌خاطر سخنرانی آقایی در گردهمایی حزب کمونیست ایران، او را از کمیته ‏مرکزی فرقه آذربایجان» اخراج کرده‌اند! این جمله هنوز به همان شکل در تازه‌ترین ویراستاری ایشان ‏وجود دارد (ص ۲۲۱). اما شک کردم، به متن اصلی نگاه کردم و دیدم که منظور چیز به‌کلی ‏دیگری‌ست: «‏می‌گویند [عبدالحسین] آگاهی را به خاطر سخنرانی‌اش درباره‌ی کنگره ۲۲ حزب ‏کمونیست اتحاد شوروی از ‏عضویت کمیته مرکزی فرقه دموکرات آذربایجان‏» اخراج کرده‌اند!‏

ای‌کاش آقای مرادی به‌جای نوشتن «پاسخی» آن‌چنانی با آن خیالات، وقت گران‌بهایشان را برای ‏یک ترجمه‌ی به‌کلی تازه و دقیق از کتاب خاطرات دانشیان صرف می‌کردند، و تأکید می‌کنم که تنها ‏درست کردن ایرادهایی که من نشان دادم کافی نیست و مشابه آن ایرادها در کتاب ایشان فراوان ‏است.‏

من بابت حمله‌های شخصی که به من کرده‌اند انتظار پوزش‌خواهی از ایشان ندارم، اما لازم می‌دانم ‏که ایشان بابت ده سال چاپ پر غلط نخست، و سال‌های اخیر بابت ویراست پر غلط دوم، از همه‌ی ‏خوانندگان کتاب پوزش بخواهند.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

01 December 2021

از جهان خاکستری - ۱۲۴

صدایی زنانه می‌گوید: - ... الو، فلانی هستم، پزشک بخش پیوند بیمارستان هودینگه.
گوشم تیز می‌شود: - بله، بفرمایید!
‏- می‌تونی هر چه زودتر بیایی این‌جا؟ برای این که یه کلیه‌ی مناسب برات پیدا شده که توی راهه ‏که بیارنش این‌جا...

چه می‌گوید؟ البته که می‌توانم خودم را هر چه زودتر برسانم آن‌جا! چهار سال آزگار است که منتظر ‏این لحظه بوده‌ام. به امید همین لحظه چهار سال تمام است که شکنجه‌ی این دیالیز لعنتی را ‏تحمل کرده‌ام: یک روز در میان، از شروع راه انداختن دستگاه، تا پایان کار و تمیز کردن دستگاه، هر بار ‏هفت ساعت به این دستگاه زنجیر شده‌ام؛ شب و روز گوشی تلفن را از خودم دور نکرده‌ام، صدای ‏زنگش را در بلندترین وضعیت گذاشته‌ام تا مبادا در خواب عمیق یا سروصدای پیرامون آن را نشنوم...

‏- دو هفته‌ی اخیر حالت چطور بوده؟ سرماخوردگی؟ تب؟ عفونت؟...
‏- نه، هیچکدوم. حالم خوب بوده.
‏- پس می‌تونی راه بیافتی؟
‏- بله! بله! البته! چه خوب!... چه خبر خوبی!
‏- البته کلیه هنوز نرسیده، ولی ما باید آماده‌ات کنیم و بهتره هر چه زودتر شروع کنیم... فکر می‌کنی ‏کی می‌تونی این‌جا باشی؟
‏- الان ساعت نه‌ونیمه، تاکسی می‌گیرم و میام. حد اکثر یه ساعت...
‏- خوبه! پس منتظریم، و این‌جا می‌بینیمت...
‏- حتماً، حتماً! الان راه می‌افتم... مرسی! مرسی!

اکنون باید غریو شادی سر دهم و جست‌وخیز و دست‌افشانی بکنم. شادم. اما چرا هیچ ‏دست‌افشانی نمی‌کنم؟ چرا ته دلم آن شادی بی‌غش را احساس نمی‌کنم؟

کوله‌پشتی را بر می‌دارم و چیزهای لازم را در آن می‌گذارم: لپ‌تاپ و سیم برقش، چارجر گوشی ‏تلفن، دمپایی، یک کتاب، بعضی داروها، مسواک و خمیردندان، ریش‌تراش، لباس زیر... دیگر چی؟ ‏دیگر چی؟ فکر کن! فکر کن!‏

زنگ می‌زنم و تاکسی سفارش می‌دهم. لباس می‌پوشم. در انتظار تاکسی سطل آشغال را خالی ‏می‌کنم. گلدان‌ها را آب می‌دهم. تاکسی آمده‌است. سوار می‌شوم و می‌روم.‏

سر راه به دخترم و به دوستم پیامک می‌فرستم و این خبر بزرگ و شادی‌آور را برایشان می‌نویسم، ‏با «شکلک»های فراوان. هر دو شادمان پاسخ می‌دهند و تبریک می‌گویند. دخترم می‌پرسد که ‏عمل چه‌قدر طول می‌کشد و او برای پرسیدن حالم کی به کجا زنگ بزند. پاسخ می‌دهم و در ضمن ‏برایش می‌نویسم که اگر، اگر، بعد از عمل بیدار نشدم، چه باید بکند.‏

‏***
ساعت از ده شب گذشته و ورودی اصلی بیمارستان به این بزرگی بسته است. پشت شیشه‌ها و ‏بیرون شیشه‌ها پرنده پر نمی‌زند. دکتری که زنگ زد نگفت چگونه وارد شوم. از تجربه‌ی قبلی ‏می‌دانم: باید به بخش فوریت‌ها (اورژانس – اکوت) مراجعه کنم. باید بروم به زیر زمین پارکینگ. ‏ورودی اورژانس آن‌جاست.‏

تعدادی بیمار در اتاق انتظار اورژانس نشسته‌اند. به خانم پرستار پشت شیشه می‌گویم که برای ‏پیوند کلیه احضار شده‌ام. کارت شناسایی‌ام را می‌گیرد و توی کامپیوتر نگاه می‌کند. می‌پرسد:‏

‏- گفتند که اول باید از سینه‌ات عکسبرداری بشه، یا نه؟
‏- بله. دکتری که زنگ زد به‌گمانم چیزی گفت.
‏- پس صبر کن تا زنگ بزنم به بخش رنتگن و بپرسم.

هیجان‌زده به انتظار می‌ایستم. دقایقی بعد نگهبان در را باز می‌کند، راهم می‌دهد، و با آسانسور و ‏از راهروهای خالی مرا تا بخش رنتگن همراهی می‌کند.‏

خانم پرستار سالمندی به پیشواز می‌آید. با خوشرویی می‌گوید که سرشان خیلی شلوغ است و ‏باید کمی در انتظار بنشینم تا به محض آن که وقت خالی پیدا شد، عکسبرداری کنند.‏

‏- باشه! می‌شینم. فقط امیدوارم بخش پیوند می‌دونه که اومده‌ام؟
‏- می‌دونن. همین الان بهشون خبر دادم.
‏- چه خوب!

سرم را با خواندن روزنامه در گوشی تلفن گرم می‌کنم. اما حواسم جمع نیست. چیز زیادی از ‏خواندن دستگیرم نمی‌شود. پانزده دقیقه بعد خانمی با روپوش سپید نامم را می‌خواند. کس دیگری ‏نیست! فقط منم! بلند می‌شوم و دنبالش می‌روم. به سوئدی می‌پرسد:‏

‏- تو فارسی بلدی؟
‏- بله، بله!
به فارسی می‌گوید: - از اسمتون حدس زدم. نوبت پیوند شده‌، ها؟
‏- بله، بعد از چهار سال دیالیز و انتظار...
‏- وای، چه سخت! خوبه که آخرش نوبتتون شد!
‏- بله، آخرش...

مرا روی تخت می‌خواباند و می‌فرستد توی تونل عکسبرداری مغناطیسی. کار به سرعت انجام ‏می‌شود. می‌گوید:‏

‏- آهسته بلند شین که سرتون گیج نره! خودتون بلدین بخش پیوند رو پیدا کنین؟ وگرنه می‌تونم به ‏مأمورهای انتقال زنگ بزنم که بیان و ببرنتون.‏

این بیمارستان در طول سالیان یکی از پاتوق‌هایم بوده برای انواع معاینات و معالجات. خیلی جاهای ‏آن را خوب بلدم. می‌گویم: - نه، مرسی، لازم نیست. خودم بلدم!
‏- اگه پیدا نکردین برگردین همین‌جا تا ترتیبشو بدم.
‏- باشه! مرسی! خدا نگهدار!

‏***
در راهروهای دراز و خالی و ساکت نزدیک پانزده دقیقه راه می‌روم تا به بخش پیوند برسم. در قفل ‏است و باید دگمه‌ی زنگ را فشار بدهم. از انتهای راهرو پرستاری سرک می‌کشد و بعد به سوی در می‌آید. بازش ‏می‌کند و نامم را می‌گوید.

‏- بله، خودم هستم.
‏- خوش اومدی! اتاقت ته راهروست. شماره ۱۰.

می‌روم. کوله‌پشتی را توی کمد جالباسی می‌گذارم و به انتظار می‌نشینم. دقایقی بعد همان خانم ‏دکتری که تلفن زد و احضارم کرد می‌آید همراه با خانم پرستار دیگری. چیزهایی می‌پرسند، و انواع ‏تست‌ها شروع می‌شود: تست «واقعی» کرونا که باید پادتن‌ها (آنتی‌بادی‌ها) را نشان دهد و ‏جوابش چند ساعت طول می‌کشد؛ تست خون و ادرار، اگر ادراری باشد، که تولیدش خیلی وقت ‏است که قطع شده؛ وزن، قد، فشار خون، دمای بدن،...‏

قرم‌هایی را باید پر کرد. بعد باید سوزنی در رگ بازو یا پشت دستم نصب کنند برای انواع تزریقات ‏وریدی یا گرفتن نمونه‌ی خون. در بازوی راست فیستل دارم برای دیالیز. همه‌ی کارها را باید در بازوی ‏چپ انجام دهند. خانم پرستار میان‌سالی چند جای پشت دست چپم را سوراخ و کبود می‌کند، اما ‏موفق نمی‌شود سوزن را درست توی رگ فرو کند. بیست‌وپنج سال برای نگهداری از کلیه‌ی پیوندی ‏قبلی قرص کورتیزون خوده‌ام و رگ‌هایم نابود شده‌اند. سرانجام جایی روی بازو سوزن را نصب ‏می‌کند.‏

از نیمه شب گذشته، اما نمی‌توانم بخوابم. پرستارها می‌آیند و می‌روند. ساعت ۳ بامداد باید دوش ‏بگیرم و سر و تنم را با شامپو و اسفنج صابون‌دار و ضد عفونی کننده بشویم. زیر دوش چسب‌های ‏سوزنی که پرستار روی بازو نصب کرده از پر مو بودن بازو ور می‌آیند و سوزن از رگ بیرون می‌زند! ‏افتضاح!‏

خون بازو را به هر کلکی بند می‌آورم و لباس بیمارستان را می‌پوشم. پرستار می‌آید و با دیدن ‏دسته‌گلش می‌گوید:‏

‏- عیبی نداره! بخش آنستزی اتاق عمل خیلی واردتراند و جایی برای نصب اون پیدا می‌کنن.‏

او می‌گوید که ساعت چهار و نیم به سوی اتاق عمل می‌برندم. اما بعد پرستار دیگری می‌آید و ‏می‌گوید که ساعت هفت صبح می‌رویم به اتاق عمل.‏

متخصص بی‌هوشی می‌آید و مصاحبه می‌کند. با ماژیک یک خط دراز در طول وسط شکمم ‏می‌کشد. قرار است شکم را روی این خط بشکافند. پیش از این هم دو بار برای کارهایی دیگر ‏شکمم را روی همان خط شکافته‌اند و دوخته‌اند.‏

خوابی در کار نیست. تلویزیون چیز جالبی ندارد. با لپ‌تاپ به سایت‌های گوناگون سر می‌زنم. اما ‏تمرکز ندارم و از آن‌چه می‌خوانم چیزی در ذهنم نمی‌ماند.‏

به‌سوی اتاق عمل

سر ساعت هفت صبح سوم نوامبر ۲۰۲۱ (۱۲ آبان ۱۴۰۰) دو خانم پرستار جوان تختم را به‌سوی ‏بخش جراحی و اتاق عمل می‌رانند. از راهروهای درازی باید راه سپرد و با آسانسور به طبقه‌ای دیگر ‏رفت. تند می‌رانند و نسیمی خنک صورتم را نوازش می‌دهد. بیمارستان کمی جان گرفته و در ‏راهروها رفت‌وآمدی هست.‏

پیش از ورود به اتاق عمل اصلی، کلاهی کاغذی روی سرم می‌کشند. اتاق عمل شلوغ است. بر ‏خلاف اتاق عمل‌های بی‌شمار قبلی که بوده‌ام و هر بار ساعتی طول کشیده تا همه چیز را آماده ‏کنند، این بار همه چیز از پیش آماده است.‏

چند نفر بار دیگر چیزهای گوناگونی می‌پرسند که در فرم‌های مربوطه هم پاسخ داده‌ام، از جمله ‏حساسیت‌های دارویی. قرص‌هایی به خوردم می‌دهند. یک ماسک روی بینی و دهانم می‌گذارند و ‏می‌گویند که نفس‌های عمیق بکشم. می‌کشم. کسی می‌پرسد:‏

‏- چیزی حس می‌کنی؟
‏- بله، دارم از هوش می‌رم...

و هنوز جمله‌ام تمام نشده که دیگر هیچ نمی‌فهمم. زمان و مکان و بود و نبود بی‌معنی می‌شود.‏

اتاق پس از عمل

بیدار که می‌شوم نمی‌دانم در بی‌هوشی، شاید درست همین پیش از بیدار شدن، چه شنیده‌ام که ‏بی‌اختیار احساس رضایت نمی‌کنم. اتاق شلوغ است. چند پرستار می‌آیند و می‌روند و کارهایی ‏می‌کنند. چشم می‌گردانم. روی دیوار سمت راستم ساعت بزرگی هست. عینک به چشم ندارم و ‏تار می‌بینم. با این حال تشخیص می‌دهم که ساعت یک است. یک بعد از نیمه شب نمی‌تواند ‏باشد. پس یک بعد از ظهر باید باشد. دارم حساب می‌کنم چند ساعت زیر عمل بوده‌ام، که خوابم ‏می‌برد.‏

باز بیدار می‌شوم. اتاق هنوز شلوغ است. مطابق ساعت روی دیوار چند دقیقه بیشتر از بیداری ‏پیشین نگذشته. با آن‌چه از پیوند قبلی یادم می‌آید، اکنون باید کلیه‌ی پیوندی و غده‌ی فوق کلیوی ‏همه‌ی هورمون‌هایی را که سال‌ها در بدنم ته کشیده‌بودند ترشح کرده‌باشند؛ اکنون باید غوغایی از ‏شادمانی سلول‌ها در سراسر پیکرم در جریان باشد؛ اکنون باید تنم احساس کند که بر بستری نرم ‏چون ابرها خوابیده‌ام؛ اکنون باید پوستم احساس کند که نفس می‌کشد؛ اکنون باید بویایی‌ام تیز ‏شده‌باشد...‏

اما نه. سنگین چون سرب افتاده‌ام بر تخت. اثری از تأثیر هورمون‌های تازه نیست. دست چپم را از ‏زیر پتو آهسته و با احتیاط می‌برم روی شکمم: بانداژ چسب‌دار و درازی روی شکافتگی شکم ‏چسبانده‌اند. اگر کلیه‌ای آن زیر بود می‌بایست اندکی برآمدگی احساس می‌کردم، اما هیچ برآمدگی ‏آن‌جا نیست. دوباره دارد خوابم می‌برد. همین‌قدر می‌رسم که بپرسم:‏

‏- دوختند کلیه را توی شکمم؟
دهان و گلویم خشک خشک است. صدایم گرفته و خش‌دار است. پرستاری آهسته پاسخ می‌دهد:
‏- دکتر به‌زودی میاد و جواب میده...
خوابم می‌برد.

‏***
نمی‌دانم در خواب است یا در بیداری که فکر می‌کنم: این چه جوابی بود که پرستار داد؟ اگر پیوند ‏انجام شده‌بود، بی‌گمان با شادمانی می‌گفت که همه چیز به خوبی انجام شده و عمل موفقیت ‏آمیز بوده؛‌ فلان مقدار ادرار تولید شده؛ جای نگرانی نیست... اما... چرا دکتر باید بیاید و جواب بدهد؟

نیم ساعت بیشتر خواب نبوده‌ام. از دکتر خبری نیست. دهانم آن‌قدر خشک است که زبانم به سقم ‏و درون گونه‌هایم به دندان‌ها چسبیده‌اند. آب می‌خواهم. بیست‌وپنج سال پیش، هنگام پیوند قبلی ‏همین‌جا در سوئد و در همین بیمارستان، در این حال با سابقه‌ی ذهن ناخودآگاه از معالجات و ‏بیمارستان‌های شوروی در مینسک، بی اختیار به روسی گفتم که آب می‌خواهم، و پرستاران ‏نفهمیدند. اما اکنون بی هیچ تلاشی به سوئدی می‌گویم که تشنه‌ام.‏

پرستاری که همان نزدیکی‌ست، می‌آید، لیوان کاغذی کوچکی را با نی به دهانم نزدیک می‌کند، و ‏می‌گوید:‏

‏- فقط یه جرعه!
یک جرعه آب به درون دهانم می‌کشم. چه خنک و خوب است! آب را در دهانم می‌چرخانم تا همه‌ی ‏خشکی‌ها خیس شود، و سپس قورتش می‌دهم.
خوابم می‌برد.

‏***
نمی‌دانم خودم بیدار می‌شوم، یا بیدارم می‌کنند. عده‌ی زیادی با روپوش سپید در اتاق هستند. ‏مردی با روپوشی که سیاه‌رنگ به یادم مانده در کنارم ایستاده است. ساعت روی دیوار پشت سر او ‏سه را نشان می‌دهد. باید سه‌ی بعد از ظهر باشد. مرد سیاه‌پوش آرام و با لحنی پوزش‌خواهانه ‏می‌گوید:‏

‏- من فلانی هستم، عضو تیم جراحی. باید با کمال تأسف بگم که عمل موفقیت‌آمیز نبود...
دلم فرو می‌ریزد. یعنی چی؟ چه دارد می‌گوید؟
‏- خیلی سخت بود. خون‌ریزی شدیدی کردی. چند کیسه خون بهت زدیم. وضع رگ‌های داخل شکم ‏خوب نبود. جای سالمی برای اتصال رگ‌های کلیه‌ی پیوندی پیدا نکردیم...

در طول جمله‌های او من بی‌اختیار تکرار می‌کنم:
‏- شیت... شیت... شیت.... شیت... شیت...

اتاق در سکوت فرو رفته و مرد سیاه‌پوش سر به زیر افکنده‌است. با صدایی فروخورده و غمگین ‏می‌گوید:

‏- خیلی متأسفم. هر کاری می‌تونستیم کردیم...
‏- شیت... شیت... شیت... شیت... شیت...

صورتم را در هم می‌کشم مانند حالتی که بخواهم گریه کنم. اما گریه‌ام نمی‌آید. من که همیشه ‏اشکم دم مشکم است؛ در سینما،‌ جلوی تلویزیون، هنگام خواندن یا تعریف کردن چیزی پر احساس ‏همواره گریه‌ام می‌گیرد و اشک می‌ریزم، اکنون چشمانم حتی نمناک نمی‌شود. خانم پرستار ‏چهل‌وهشت نه ساله‌ای که سمت چپم ایستاده و بعدها یاد می‌گیرم که نامش بیرگیتاست، صورتش ‏را نزدیک می‌آورد و می‌گوید:‏

‏- می‌تونی گریه کنی. اشکالی نداره. گریه کن!‏

نه، برای خودم و به حال خودم گریه‌ای ندارم. اشکی نمی‌آید. بی‌اختیار، و گویی با خود حرف ‏می‌زنم، به سوئدی می‌گویم:‏

‏- حالا من چه کنم؟ شیت... شیت... شیت...‏

همه ساکت‌اند. مرد سیاه‌پوش می‌پرسد:‏

‏- می‌خواهی به کسی تلفن بزنیم؟
‏- توی فرمی که پر کردم نوشتم که نتیجه را به دخترم خبر بدین.
‏- باشه، سعی می‌کنم باهاش تماس بگیرم. حالا تو کمی استراحت کن تا این موضوع توی ذهنت جا ‏بیافته، بعد می‌تونی خودت هم به هر کی خواستی تلفن بزنی.

همه می‌روند. فقط بیرگیتا و یک خانم پرستار دیگر هم‌سن‌وسال او می‌مانند. نام او ماری‌ست. این ‏دو پرستاران شیفت بعد از ظهر تا شب هستند.‏

شیت... شیت... شیت... حالا من چه کنم؟

حالت تهوع شدیدی دارم. از آنان کیسه‌ای برای بالا آوردن می‌خواهم. بیرگیتا می‌گوید:‏ ‏- هیچ نگران نباش. این حالت عادیه. مطمئن باش هیچ چیزی توی شکمت نیست که بالا بیاری. بیا، ‏کیسه رو این‌جا کنار دستت می‌ذارم که خیالت راحت باشه، ولی مطمئنم که هیچ استفاده‌اش ‏نمی‌کنی.‏

راست می‌گوید. سرم را کمی بلند می‌کنم، عق می‌زنم، مقدار زیادی هوا از گلویم بیرون می‌آید و ‏تهوع از بین می‌رود.‏

خوابم می‌برد.‏

‏***
با صدای حرف زدن بیرگیتا و ماری بیدار می‌شوم. دارند اندازه‌گیری‌هایی می‌کنند؛ آنتی‌بیوتیک تزریقی ‏وصل می‌کنند به لوله‌ای که در شاهرگ گردنم نصب شده. پس پیداست که در اتاق عمل هم ‏نتوانسته‌اند رگی در بازوی چپم پیدا کنند و سوزن «اکسس» در آن نصب کنند، و به شاهرگ گردن ‏رسیده‌اند. بعدها می‌بینم که دو جای تازه‌ی بازوی چپ، و در مجموع پنج جا کبود است – نشانه‌ی ‏تلاش‌های ناموفق برای رگ گرفتن.‏

دهانم آن‌قدر خشک است و همه چیز درون آن چنان به هم چسبیده که به سختی می‌توانم دهان ‏باز کنم و بگویم که دهانم خشک است. ماری می‌گوید:‏

‏- یه چیز داریم، یه جور روغن، که توی دهن مالیده می‌شه تا جلوی چسبندگی رو بگیره. می‌خواهی ‏امتحان کنی؟
‏- آره، باشه.

تهوع شدیدی دارم. اما بیرگیتا درست گفته:‌ عق می‌زنم و چیزی بیرون نمی‌آید.‏

ماری می‌رود و دقیقه‌ای بعد باز می‌گردد با لیوانی کاغذی و اندکی روغن، و چوبی با تکه‌ای اسفنج ‏در انتهایش. می‌گذاردش روی میز کوچک سمت راستم. باید چوب و اسفنج را که روغن را به‌خود ‏جذب کرده بردارم و به دهان ببرم و اسفنج را به زبان و سق و دندان‌ها و درون گونه بمالم. دل‌پذیر ‏نیست، اما هر چه هست، از آن دهان به‌هم چسبیده بهتر است. ماری می‌پرسد:‏

‏- بهتر شد؟
‏- آره، بهتره.

چوب و اسفنج را درون لیوان رها می‌کنم، و دقیقه‌ای بعد باز خوابم می‌برد.

‏***
ماری بیدارم می‌کند. گوشی تلفن به دست دارد. می‌گوید:
‏- دکتر با دخترت حرف زد. دخترت روی خطه. بیا صحبت کن.

گوشی را می‌گیرم. با صدایی از ته چاه با دخترم حرف می‌زنم. این ساعت او می‌بایست سر کارش ‏باشد. می‌گویم که خواسته‌ام گریه کنم، اما نتوانسته‌ام. دلداری‌ام می‌دهد. همین شنیدن صدای او ‏دلداری بزرگی‌ست. می‌خواهد که هر چه لازم داشتم و هر کاری داشتم، خبرش کنم.‏

‏- حتماً، حتماً!
از او می‌خواهم که به دوستم تلفن بزند و به او هم خبر بدهد.
گوشی را به ماری پس می‌دهم و خوابم می‌برد.

‏***
با صدای ماری و بیرگیتا بیدار می‌شوم. سخت تشنه‌ام. روغن روی سطوح روغنی درون دهانم کمی ‏سفت شده، اما چسبندگی را از بین برده. آب می‌خواهم. ماری می‌گوید که جیره‌ی نوشیدن من تا ‏صبح فردا فقط سه دسی‌لیتر است، یعنی به اندازه‌ی یک لیوان معمولی، یا کم‌تر از یک قوطی ‏کوچک نوشابه. لیوان کاغذی را با نی به دستم می‌دهد. جرعه‌ای به دهان می‌کشم. آب خنک و ‏گوارا را در دهان می‌چرخانم و قورت می‌دهم.‏

باز تهوع شدیدی دارم، و باز فقط هوا از گلویم بیرون می‌آید. ماری تشویقم می‌کند: - آفرین! هر چه ‏بیشتر آروغ بزنی بهتر می‌شی!‏

این‌جا کسی نمی‌پرسد «خوبی؟»، و من چه‌قدر بدم می‌آید از این «خوبی؟» که دوستان مهربان در ‏سراسر دوران دیالیز با آن رنجم داده‌اند، و گاه با افزودن «بهتری؟» گویی دشنامم داده‌اند! کلیه‌های ‏از کار افتاده «بهتر» شدن ندارد. با دیالیز لعنتی هیچ کس «خوب» نیست. با این حال و روز و عمل نا ‏موفق چگونه می‌توانم «خوب» باشم؟

این‌جا این چیزها را می‌دانند. این‌جا فقط می‌پرسند: درد داری؟ مسکن می‌خواهی؟ جایت راحت ‏است؟ می‌خواهی جابه‌جایت کنیم؟ به خاطر خطر خونریزی در شکم نمی‌توانیم سرت را بالاتر ‏بیاوریم...‏

می‌گویم که می‌خواهم کمی به راست بغلتم. ماری و بیرگیتا بی‌درنگ دست‌به‌کار می‌شوند. ‏ملافه‌ی زیرم را که نایلونی لغزنده زیرش هست از دو طرف می‌گیرند. می‌خواهم کمک‌شان کنم اما ‏اعتراض می‌کنند:‏

‏- نه نه نه نه... تو قرار نیست کاری بکنی. تکان نخور!‏

ملافه را به سمت چپ تخت می‌کشند، و بعد می‌گویند:‏

‏- حالا بغلت به سمت راست، بی هیچ فشاری به هیچ جایی. فقط بغلت!‏

می‌غلتم و اکنون راحت‌ترم. خوابم می‌برد.‏

‏***
از صداهای اتاق بیدار می‌شوم. ساعت روی دیوار حوالی هفت بعد از ظهر را نشان می‌دهد. مردی ‏که روپوش او هم سیاه به یادم مانده سمت راست تختم ایستاده، و زنی سپیدپوش کنار اوست. ‏بیرگیتا و ماری سمت چپم ایستاده‌اند. مرد می‌گوید:‏

‏- منو یادت میاد؟ من همون جراحی هستم که داوطلب شدم با وجود همه‌ی مشکلاتی که بود ‏عمل پیوند رو روی تو امتحان کنم. یادت هست؟ دو سال پیش تو رو از صف انتظار پیوند کنار گذاشتند. ‏توی جلسه‌ای که با رئیس بخش بود، و من و تو هم بودیم،‌ نتیجه‌ی عکسبرداری و اولتراسونیک ‏رگ‌های داخل شکمتو بررسی کردیم. رئیس بخش امکان پیوندو رد کرد، اما من داوطلب شدم و ‏گفتم که می‌شه سعی کرد کلیه رو بالاتر، وسط شکم، و کنار پانکراس پیوند زد. از تو پرسیدیم که آیا ‏حاضری همه‌ی خطرها رو بپذیری، و از جمله احتمال عمل ناموفق رو، و تو قبول کردی. یادت هست؟

‏- آره، یادمه. ولی چی شد؟

‏- جدا کردن رگ‌ها داشت خوب پیش می‌رفت، ولی یهو شروع کردی به خونریزی شدید. همین که ‏اون خونریزی رو بند آوردیم، یه رگ دیگه پاره شد و خونریزی کرد، و همین طور ادامه داشت. ما ده ‏دقیقه همین طور داشتیم پارگی پی‌درپی رگ‌هارو بخیه می‌زدیم و جلوی خونریزی رو می‌گرفتیم. ‏اصلاً گردش خون سراسر بدنت به هم ریخت. خونریزی‌ها رو که بند آوردیم، عمل رو قطع کردیم و با ‏هم و با اتاق نظارت مشورت کردیم. نظر همه این بود که نمیشه ادامه داد. ما دیدیم که با اصرار در ‏ادامه‌ی عمل پیوند در واقع داریم با هر قدم تو رو به مرگ نزدیک‌تر می‌کنیم، در حالی که گزینه‌ی ‏دیگه‌ای داشتیم: ادامه‌ی زندگی با دیالیز. این بود که ... هر کاری که از دستمون بر می‌اومد کردیم. ‏حتی رفتیم سراغ محل اتصال کلیه‌ی پیوندی قبلی. اما اون‌جا هم رگ‌ها شکننده بودند و بدتر از ‏چیزی که عکسبرداری‌ها نشون می‌داد گرفتگی داشتند.‏

چه بگویم؟ این پیکر خائن لعنتی... چه‌کارش کنم؟ هیچ وقت با من نساخت. قفسی بود سد راه اجرای رؤیاهای بزرگم. جمله‌ی دراز و بغرنجی را تکه‌تکه می‌گویم که یعنی «پس حالا دیگر امیدی ‏نیست؟». همه ساکت‌اند. سرانجام دکتر سیاه‌پوش دهان باز می‌کند و می‌گوید:‏

‏- تو مردی هستی از جنس مقاوم. دیدم که نوشته‌ای، اون موقع هم گفتی، که پیاده‌روی‌های ده ‏کیلومتری می‌کنی و یه‌نفس چهار طبقه پله رو بالا می‌ری. قابل مقایسه با خیلی از دیالیزی‌های با ‏شرایط سنی مشابه، که چهار سال هم دیالیز کرده‌باشند، نیست. همه‌ی این‌ها مایه‌ی امیدواری ‏برای عمل موفقیت‌آمیز بود. اما... دیگه هیچ جای سالمی برای اتصال رگ‌های کلیه نیست. مجبوریم ‏از صف انتظار پیوند بذاریمت کنار. چشم‌اندازی براش نیست...‏

همه ساکت‌اند. پس از لحظه‌ای، دکتر گویا فکر می‌کند که نباید مرا در ناامیدی مطلق رها کند، و ‏می‌گوید:‏

‏- البته ما جراح‌ها هیچ‌وقت ناامید نمی‌شیم و چه دیدی... شاید راه‌های تازه‌ای پیدا بشه.‏

دکتر جان، خودت هم می‌دانی که داری الکی می‌گویی. آن «جنس مقاوم» تا حالا فقط ‏شکنجه‌های روزمره‌ی این سی و چند سال اخیر را تحمل کرده. ای‌کاش مانده‌بودم و به جای تحمل ‏این شکنحه‌ها، در کنار رفقایم زیر شکنجه‌های زندان مقاومت می‌کردم. آخرش هم اعدامم می‌کردند ‏و حالا نبودم که درد و شکنجه ادامه داشته‌باشد.‏

بعدها در پرونده‌ام می‌خوانم که هر دو جراح نوشته‌اند که دیگر هیچ امید و امکانی برای پیوند کلیه ‏به من وجود ندارد، و از صف انتظار کنار گذاشته شوم.‏

همه در سکوت می‌روند. تنها ماری می‌ماند. غمگین به فکر فرو رفته‌ام. ماری صورتش را نزدیک ‏می‌آورد و آرام و مهربان می‌پرسد:‏

‏- می‌خواهی به کسی تلفن بزنی؟
به کی تلفن بزنم؟ با چه کسی درد دل بکنم؟ چه کسی را آزار بدهم، باری بر دل و جان و خاطر چه ‏کسی بگذارم و ناراحتش بکنم، منی که همیشه و در همه حال همه‌ی مشکلاتم را خودم به‌تنهایی ‏حل کرده‌ام؟ آرام می‌گویم:‏

‏- نه، مرسی. لازم نیست.
‏- برای من کاری نداره ها. می‌رم گوشی رو می‌آرم، راحت زنگ می‌زنی...
‏- نه، مرسی. با دخترم حرف زدم. دوستم هم می‌دونه...
‏- باز اگه خواستی، بگو.
‏- باشه. حتماً. اگه گوشی خودم بود، باز یه چیزی. می‌تونستم سرمو گرم کنم...

ماری هم تنهایم می‌گذارد و می‌رود.

کیسه‌ای بالای سرم آویزان است که از آن قطره‌های خون در شاهرگ گردنم می‌ریزد: قطره... ‏قطره... قطره...‏

چه نقشه‌ها کشیده‌بودم! فکر کرده‌بودم بعد از پیوند، از یک روز در میان هفت ساعت درگیری با دیالیز ‏آزاد می‌شوم. فکر کرده‌بودم دستگاه دیالیز را که به بزرگی یک یخچال است از اتاق خوابم می‌برند، ‏لوله‌های آب و فاضل‌آب را که روی کف اتاق از حمام تا اتاق خواب کشیده‌اند، جمع می‌کنند و ‏می‌برند. آن وقت دیگر لازم نیست هر ماه حدود دویست کیلو مایعات، شیلنگ‌ها، سوزن‌ها، و لوازم ‏مصرفی دیالیز بیاورند و در کمد اتاق خواب جابه‌جایشان کنم. فکر کرده‌بودم خانه را نوسازی و نونوار ‏می‌کنم؛ یک کاراوان کرایه می‌کنم و با دوستی یا دوستانی راه می‌افتم در سراسر سوئد: از شمال ِ ‏شمال تا جنوب ِ جنوب. هر جا خواستیم و هر قدر خواستیم بیتوته می‌کنیم. در جنگل‌ها کنار جویباری ‏آتشی می‌افروزیم، نرم‌نرم می می‌نوشیم و در سکوت شعله‌ها را تماشا می‌کنیم...‏

چه فکرها... همه بر باد رفت. این پیکر خائن لعنتی باز هم بدتر از هر زمان دیگری در قفسم کرد. بس ‏نبود تینی‌توس، نوروپاتی و درد و سوزش دائمی کف پاها، درد مفصل‌ها، درد ساق پاها، درد کمر، درد ‏شکم، درد روح...‏

‏***
در باز می‌شود. ماری‌ست. می‌آید و کنارم می‌ایستد و با شادمانی می‌گوید:
‏- یه سورپرایز برات دارم!
اه...؟ چه سورپرایزی می‌تواند داشته‌باشد؟ خبری درباره‌ی کشف امکان تازه برای پیوند؟ یا چی؟

سکوتم را و نگاه پرسانم را که می‌بیند، دستانش را از پشت سرش پیش می‌آورد، و نشانم می‌دهد: ‏گوشی تلفنم و چارجر آن را به دست دارد!‏

بی‌اختیار شادمانه می‌خندم. آه چه مهربان است! دوچرخه‌ی مخصوص را برداشته، راه به آن درازی ‏را از بخش «پساجراحی» تا بخش پیوند در راهروها پا زده، مسئول آن بخش را پیدا کرده، کلید کمدم ‏را گرفته، گوشی را برداشته، نگاه کرده و دیده که پنجاه درصد بیشتر باتری ندارد. توی کوله‌پشتی ‏گشته و چارجر را پیدا کرده، و راه دراز را دوباره برگشته.‏

‏- آه که تو چه مهربانی ماری!
‏- فکر کردم اگه با یه کار به این کوچکی می‌تونم شادت کنم، چرا نکنم؟
‏- خیلی خیلی ممنونم... خیلی مهربانی، خیلی لطف کردی...
‏- نه، کاری نبود...
‏- پس عینکم رو هم لازم دارم.

عینکم را که همان نزدیکی‌ست، و گوشی را می‌دهد به دستم. اکنون برای نخستین بار با عینک ‏صورتش را واضح می‌بینم. چه زیباست، حتی با وجود ماسک روی دهان و بینی! می‌گوید:‏

‏- هر موقع خواستی، بگو بیام و چارجر رو برات وصل کنم – باز تشکر می‌کنم، و می‌رود.‏

از دخترم و دوستم پیامک‌هایی آمده. پاسخ می‌دهم و می‌نویسم که حالم خوب است. خبر دیگری ‏نیست. اخبار ایران و جهان؟ حالش را ندارم. کمی بعد دخترم و بعد دوستم زنگ می‌زنند، احوالپرسی ‏می‌کنند و دلداری می‌دهند.‏

بیرگیتا می‌آید با دو قرص و یک لیوان آب. وقت خوردن مسکن است. می‌پرسد که نی می‌خواهم، یا ‏می‌توانم سرم را کمی بالا بیاورم و بنوشم؟ بدون نی می‌نوشم. می‌گوید:‏

‏- ما آب لازم برای خوردن قرص رو توی جیره‌ی نوشیدنی حساب نمی‌کنیم. هر قدر خواستی بنوش!
مکثی می‌کنم، و همه‌ی آب را سر می‌کشم. می‌خندد و می‌گوید:
‏- آفرین، کار خوبی کردی! قرص رو باید با مقدار کافی آب خورد.

ماری هم می‌آید. با هم تب و فشار خون و میزان جذب اکسیژن و چه می‌دانم چه چیزهای دیگری را ‏اندازه می‌گیرند. زخم‌بندی را وارسی می‌کنند. قطره‌ها را تنظیم می‌کنند و حین کار با هم و با من ‏شوخی‌های بی‌آزاری می‌کنند. تا جایی که حال و روزم اجازه می‌دهد جواب می‌دهم و ‏همراهی‌شان می‌کنم. پیداست که مسکن‌های مخدر (اوپیوئید) که فراوان به خوردم داده‌اند، ‏کمی سر حالم آورده. می‌روند، و خوابم می‌برد.‏

‏***
میزان قند و پتاسیم (کالیوم) خونم بالا رفته. چرا؟ با قند هرگز مشکلی نداشته‌ام. یک شبانه‌روز کامل ‏هم هست که هیچ نخورده‌ام. پتاسیم از کجا آمده؟ هر ساعت نمونه‌ی خون می‌گیرند و می‌برند به ‏آزمایشگاه. چیزهایی به خوردم می‌دهند تا پتاسیم را پایین بیاورند. امروز نوبت دیالیزم بود. با این ‏قطره‌های آب و فند، یا آب و نمک، یا چه می‌دانم چه معجون‌های دیگری که در رگم می‌چکند، ورم ‏کرده‌ام. کی می‌برندم دیالیز؟

نزدیک ساعت نه شب بیرگیتا می‌آید. دست دراز می‌کند برای دست دادن. دستم را میان دو ‏دستش محکم و به گرمی می‌فشارد، صورتش را نزدیک می‌آورد و می‌گوید:‏

‏- شیفت ما تموم شد و داریم تحویل می‌دیم. اومدم که باهات خداحافظی کنم. افتخار می‌کنم که ‏توی این شیفت بودم و بیماری مثل تو داشتم...
‏- ای بابا! چه می‌گویی بیرگیتای مهربان؟ چه حرف‌های زیبایی...
‏- تو مرد شجاعی هستی.

هه... شجاع... چه می‌دانی بیرگیتای مهربان از زندگانی من؟ شجاعت یعنی چی؟ خیلی مهربانی. ‏سپاسگزارم! از ته دل سپاسگزارم! من هم پرستار این قدر مهربان ندیده‌ام.

او می‌رود و کمی بعد ماری می‌آید. او هم گرم دست می‌دهد و می‌گوید:
‏- یادم نمیاد با هیچ بیمار دیگه‌ای این قدر راحت بوده‌باشم و این قدر لذت برده‌باشم از کار و خدمت ‏براش. مواظب خودت باش، و امیدوارم که با وجود همه‌ی مشکلات، زندگی خوبی داشته‌باشی. من ‏به شیفت بعدی می‌سپرمت و بهشون می‌گم که با چه آدمی طرف‌اند.‏

سپاسگزارم ماری مهربان، برای رسیدگی به من به بهترین شکل، برای آوردن تلفن، برای همه چیز.‏

او هم می‌رود.‏

هیچ انتظار چنین رفتار و چنین سخنانی را نداشتم. تکانم داده‌اند. مگر چه کردم و چگونه بودم که اینان این قدر مهربان‌اند؟ آیا تعارفات معمول این بخش است؟ نه، ‏گمان نمی‌کنم. سوئدی‌ها به ندرت از این کارها می‌کنند و از این حرف‌ها می‌زنند. شاید بیماران دیگر ‏بعد از جراحی‌های ناموفق قشقرق به‌پا می‌کنند و دعوا و مرافعه راه می‌اندازند، و من نکرده‌ام؟

چه می‌دانم... چه می‌دانم... هر چه هست، از این مهربانی‌ها گرمایی در وجودم حس می‌کنم.‏

‏***
کمی بعد خانم پرستار تازه‌ای می‌آید، هم‌سن‌وسال بیرگیتا و ماری. خود را معرفی می‌کند: کارینا. ‏می‌گوید:‏

‏- باید همه چی رو برای شیفت خودمون اندازه بگیرم و قطره‌ها رو عوض کنم، آنتی‌بیوتیک بزنم و ‏غیره. من که مشغول این کارها هستم، تو داستان زندگیتو برام تعریف کن! شیفت قبلی خیلی ‏تعریفتو کردند.‏

هه... داستان زندگی؟ کارینای عزیز، ششصد صفحه نوشته‌ام و بس نبوده. کجایش را برایت ‏بگویم؟ سکوتم را که می‌بیند، کمکم می‌کند:‏

‏- هنوز کار می‌کنی؟
‏- نه، دو سال پیش بازنشسته شدم، بعد از سی سال کار یه جای ثابت. از کارم راضی بودم و تازه، ‏خیلی نزدیک خونه‌ام بود: بیست‌وپنج دقیقه پیاده‌روی...
‏- ا... چه خوب! کارت چی بود؟
‏- محاسبات فنی کمپرسورها و برنامه‌نویسی کامپیوتر...
‏- اون موقع هم دیالیز می‌کردی؟
‏- آره، یه سال و نیم با وجود دیالیز کارو ادامه دادم و یه سال هم بیشتر از سن بازنشستگی کار ‏کردم.
‏- ببخشید، می‌دونم که بی‌ادبیه که آدم بپرسه کجایی هستی... ولی خیلی کنجکاو شدم... اسمتو ‏که توی لیست بیمارها دیدم، فکر کردم که حتماً هندی هستی! من به آیین‌های هندی علاقه دارم و ‏کلی مطالعه کرده‌ام. اما از در که اومدم تو و دیدمت، می‌بینم که هیچ ربطی به هندی نداری...

می‌خندم و می‌گویم:
‏- نه، اشکالی نداره که می‌پرسی. ایرانی هستم.
‏- پس اسمت؟...
‏- مادرم از قهرمان یه رمان فارسی که مردی بود به اسم شیوا خوشش اومد، و اسم اونو روی من ‏گذاشت. تو حق داری. اون خدای هندی با بازوهای فراوان اسمش شیواست. خیلی‌ها خیال ‏می‌کنن که اون زنه، برای این که پستون‌های زنونه داره. اما مرده. توی هند اسم شیوا رو روی ‏مردها می‌ذارن...
‏- آره، برای همین تعجب کردم...

درباره‌ی اندازه‌گیری‌ها و قطره‌ها چیزهایی می‌گوید، شب‌به‌خیر می‌گوید و می‌رود.‏

بازگشت به بخش پیوند

غلظت پتاسیم خونم نوسان دارد و پایین نمی‌آید. کارینا چیزهایی به خوردم می‌دهد و هر ساعت ‏نمونه‌ی خون برای آزمایشگاه می‌گیرد. ظهر فردا سرانجام به ۶ میلی‌مول در لیتر پتاسیم در خون ‏رضایت می‌دهند و منتقلم می‌کنند به بخش پیوند.‏

روز پنجم پس از عمل، با یک بریدگی پانسمان شده روی شکمم به طول سی سانتی‌متر، بخیه ‏شده با نزدیک پنجاه میخ منگنه‌ی فلزی، مرخصم می‌کنند و می‌آیم به خانه‌ی خالی و ساکت. ‏دستگاه دیالیز آن‌جا ایستاده، خاموش و در انتظار خدمت؛ خدمت به من تا پایان عمرم. حال که این‌جا ‏ماندگار است، حال که قرار است همدم من باشد و مرتب با لوله‌هایی پر خون به هم وصل باشیم تا ‏مرگ من از هم جدایمان کند، چه نامی بر آن بگذارم؟ مونیکا [بل‌لوچی] چطور است، تا هوویی شود ‏برای دوستم؟!‏

‏***
شب گوشی تلفن را خاموش می‌کنم. انتظار به پایان رسیده. دیگر قرار نیست کسی زنگ بزند و ‏بگوید کلیه‌ای برای پیوند به من پیدا شده.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏