من با محمد زهرایی در دفتر انتشارات حزب توده ایران در خیابان ایرانشهر آشنا شدم. در آن هنگام دفترهای رسمی و مرکزی حزب به تصرف "حزبالله" در آمدهبود و اکنون کارهای حزب در مکانهای پراکنده و نیمهپنهان صورت میگرفت. دفتر ایرانشهر جایی بود به سرپرستی محمد پورهرمزان برای انجام همهی کارهای انتشاراتی حزب: از گردآوری نوشتهها، تایپ، غلطگیری، طراحی، صفحهبندی، نمونهخوانی روزنامهها، نشریات ادواری، و کتابهای حزب، و سرانجام تحویل آنها به چاپخانهها. محمد زهرایی یکی از ناشرانی بود که زیر نظر محمد پورهرمزان کتابهای حزب را منتشر میکرد.
اینجا بود که شنیدم که محمد زهرایی در انتشارات "نیل" کار میکرده است. نیل را و کتابهای ارزشمند و پرخوانندهای را که منتشر میکرد اهل کتاب از پیش از انقلاب خوب میشناختند. اما اکنون یکی از صاحبان آن بهنام ناصر بناکننده بنای ناسازگاری با حزب را نهادهبود، محمد زهرایی با او اختلاف داشت، و کارش را جدا کردهبود.
محمد زهرایی همواره با گامهای بلند و مصمم در این دفتر رفتوآمد میکرد؛ همواره کاغذی و کتابی را توی هوا گرفتهبود و شتابان میرفت تا به کسی نشان دهد یا از کسی چیزی بپرسد؛ همواره شادمان و لبخند بر لب. با دیدنش احساس میکردم که مهر و عشق و خوشبینی از وجودش میتراود. با لهجهی شیرین مشهدیاش به هر کسی که سر راهش بود چیزی پر مهر میگفت. یکی از دغدغههای بزرگ او طراحی شکل روی جلد کتابهای حزب بود و ذوق و سلیقهی زیباپسند او در شکلگیری طرح عمومی روی جلد کتابهای حزب نقش بزرگی بازی کرد. نمونههایی اینجا میآورم. برای تصویر بزرگتر روی آنها کلیک کنید. بارها شاهد چانهزدنهای او درباره پهنا و فاصلهی خطها و مستطیلهای این طرح بودم، و در آن هنگام به نظر من این یکی از زیباترین طرحهای روی جلد در میان همهی کتابها بود.
9 تیرماه 1360، دو روز پس از انفجار دفتر حزب جمهوری اسلامی و کشتهشدن نزدیک یکصد نفر در آن، پاسدارانی به این دفتر ما ریختند و پس از یک روز کامل بازداشتمان در محل، رهایمان کردند (شرح آن را آقای خسرو صدری نوشتهاست). از آن پس من به دفتر دیگری منتقل شدم و دیگر محمد زهرایی را ندیدم. گویا او را نیز در اردیبهشت 1362 هنگام دستگیری گستردهی اعضای حزب گرفتند و چند سالی در زندان بهسر برد. به نوشتهی دیگران، محمد زهرایی پس از رهایی از زندان فعالیت خود را روی انتشار کتابهای ارزشمند و خوشقواره متمرکز کرد و در این کار دستاوردهای شایانی داشت، مانند انتشار "کتاب مستطاب آشپزی، از سیر تا پیاز" نوشتهی نجف دریابندری، "حافظ به سعی سایه"، و...
در نوروز 1384 و در سفر کوتاهی که پس از 22 سال به ایران کردم، دلتنگ بازیافتن یادهای کهن، در برابر کتابفروشیهای روبهروی دانشگاه تهران قدم زدم. در حوالی جایی که سی سال پیش کتابفروشی نیل قرار داشت بیاختیار و از همان بیرون پشت پیشخوان همهی کتابفروشیها را نگاه کردم: شاید محمد زهرایی هنوز اینجا باشد؟ و او بود! خود او بود! ایستاده پشت پیشخوانی و سر فروبرده در پوشهای. کمی چاقتر، با سری که تاس شدهبود و موهایی سپید بر شقیقهها!
چه کنم؟ آیا بروم تو و چاقسلامتی کنم؟ آیا مرا به یاد میآورد؟ او چه میداند چه بر من رفته، کجاها بودهام و چه شدم. و من چه میدانم در زندان چه بر او رفت و بر چه راهی میرود. حتی اگر به یادم بیاورد، از دیدارم شادمان میشود، یا میترسد؟
دلم پر میزد برای خوشوبش کردنهای گرم و پر مهر و پر شورش. قدم کند کردم، با حلقهی اشکی بر چشمان نگاهش کردم، و به راه خود رفتم. و چه خوب که پیشش نرفتم، زیرا در پایان روز مأموری به اصرار شیرفهمم کرد که در تمام روز همه جا دنبالم میکردهاست.
و اکنون محمد زهرایی دیگر با ما نیست، اما حاصل کارش را، و یادش را، برایمان باقی گذاشتهاست. یادش گرامی باد!
عکسهایی از بدرقهی پیکر محمد زهرایی.