یک مسیر پیادهروی 90 کیلومتری در دل جنگلهای گرمسیری بهنام Great Ocean Walk از همین "آپولو بی" آغاز میشود و در Great Otway National Park پیش میرود. اما برنامهی ما این نیست. ساعت 9 بامداد دوشنبه 9 فوریه کلید آپارتمان را تحویل میدهیم و جادهی ساحل اقیانوس را پی میگیریم. سر راه دیدنیهای فراوانی هست و باید تا شب به آپارتمانی که در شهر وارنامبول Warnambool برایمان رزرو شده برسیم. نخستین دیدنی "جنگل بارانی میتس" Maits Rest Rainforest است.
کمی بیرون از جاده پارکینگی هست، و سپس 30 دقیقه پیادهروی در جنگ انبوه گرمسیری با درختانی عظیم و 300 ساله که سر به فلک کشیدهاند. خیال میکردم که بعد از جنگلهای نیو زیلند دیدن جنگل جاهای دیگر جالب نیست، اما اینجا هنوز زیبا و جالب است.
ایستگاه بعدی تأسیسات "دماغهی آتوی" Cape Otway است که چند جای دیدنی در آن هست. برای رسیدن به آن باید از جادهی اصلی خارج شویم و در یک جادهی باریک و پر پیچ و خم کوهستانی و جنگلی نزدیک 15 کیلومتر برانیم. پس از پارکینگ وارد دفتری میشویم که پر است از انواع یادگاریها برای فروش. اینجا نفری 19 و نیم دلار میپردازیم، نقشهی محوطه را به ما میدهند، از در کوچک آنسوی دفتر میگذریم و به محوطهی تأسیسات دماغه وارد میشویم. اینجا با لاشهی یک قایق چوبی بزرگ که تا نیمه در ماسهها فرو کردهاند نمادی برای نجاتبخش بودن فانوس دریایی ساختهاند. کمی آنسوتر به محوطهی فانوس دریایی آتوی میرسیم. پیش از هر چیز تابلوی کوچکی که بر کنارهی زمین چمنی نصب شده نگاه مرا به خود میکشد. روی آن داستان غریبی نوشتهاند:
فانوس دریایی آتوی مهمترین و قدیمیترین فانوس دریایی استرالیاست که از سال 1848 پیوسته کار کردهاست. برای هزاران نفری که پس از هزاران کیلومتر سفر دریایی از اروپا به استرالیا میآمدند، دیدن این فانوس نخستین نشانهی نزدیک شدن و رسیدن به مقصدشان بود.
از پلههای تنگ و مارپیچی برج فانوس بالا میرویم. مردی میانسال آن بالا دربارهی کار فانوس و دستگاهها و نقشهها و عکسهای قدیمی که آنجا هست توضیح میدهد. کمی زیادی شوخ و سر حال است و حدس میزنم که کار در تنهایی آن بالا او را بهسوی الکل کشاندهاست. کمی تماشا میکنیم، کمی باد ایوان بالای برج را میخوریم و چشمانداز اقیانوس را تماشا میکنیم، و پایین میآییم.
کمی دورتر یک ساختمان قدیمی هست که زمانی تلگرافخانه بوده و اکنون موزهاش کردهاند. عکس کارکنان فانوس دریایی و تلگرافخانه را بر دیوارهایش زدهاند و شرحی از خدمات تلگرافخانه در نجات کشتیها، و سپس اطلاعرسانی در زمان جنگ جهانی دوم نوشتهاند. یک دستگاه تلگراف مورس هم در محفظهای شیشهای به برق وصل کردهاند که دارد بهشکل خودکار تقتق میکند و پیامی را به جایی مورس میزند. فضای جالبیست.
در میانهی محوطه کافهای هست. قهوه و شیرینی میگیریم و بیرون زیر آفتاب مینشینیم. اتوبوسهای گردشگران یکیک از راه میرسند. تازهعروس و تازهدامادی با همراهان و یک عکاس حرفهای و دستیارانش آمدهاند تا بر متن چشماندازهای اینجا پیوندشان را در عکس و فیلم جاودانه کنند. اما باد به بازیشان گرفته و تور سپید عروس و دامن بلندش به دلخواه عکاس نمیایستد.
پس از اندکی استراحت به سوی دیگر این محوطه میرویم. آنجا یک پناهگاه برای پوشش رادار هست: اتاقکی سیمانی که در سال 1942 و پس از غرق شدن یک کشتی امریکایی در اثر برخورد با مین دریایی آلمانی ساختند و یک رادار در آن نصب کردند. اینجا حال و هوای جنگ را خیلی زنده احساس میکنم و با خود میاندیشم که آخر هیتلر اینجا، این سر دنیا، چهکار داشت که آبهایش را مینگذاری کردهبود؟
قدمزنان از تکهای جنگل میگذریم و به یک کلبهی بزرگ میرسیم که گویا محل زندگی بومیان این منطقه بودهاست. اکنون حالت یک نمونهی نمایشی را دارد برای بازدید گردشگران. در میانهی آن جایگاه آتش است و در کناری میزی با یادگاریهایی برای فروش گذاشتهاند. مرد میانسالی آنجاست که به قیافهاش نمیخورد که از ساکنان اولیهی استرالیا باشد. همسفرانم چیزهایی از او میپرسند و او با گشادهرویی پاسخ میدهد. سپس ما را فرا میخواند که بر گرد آتشی که شعلهای ندارد و تنها دود مختصری از آن بر میخیزد بنشینیم و فضای زندگی بومی را دریابیم. همراهان از او میخواهند که بوق معروف و بومی استرالیایی را که آنجا هست بنوازد. این بوق نئین را در استرالیا دیدجهریدو Didgeridoo مینامند، هرچند که هر یک از اقوام و قبیلههای ساکنان اولیهی استرالیا در زبان خودشان نام دیگری برای آن دارند. مرد میگوید که او بلد نیست بوق را بنوازد، اما تلاشش را میکند. راست میگوید. بلد نیست موسیقی بهدردبخوری از آن در آورد، اما نوبت به ما که میرسد که تلاشی بکنیم، معلوم میشود که با اینهمه او بهتر از همهی ما مینوازد. نمونههایی اینجا بشنوید.
اینجا سرزمین گادوبانودها Gadubanud People یا مردم "زبان شاهطوطی" King Parrot Language بودهاست. مردمان اولیهی قبایل گوناگون استرالیا را اغلب به شکل عام "اهالی یا مردم اولیه" Aboriginal people مینامند. اما بسیاری از هممیهنان ما بهخیال آنکه این نیز نامیست مانند "هندی" یا "چینی" نام "آبوریجین" را برای آنان بهکار میبرند و اغلب به شکل نام بادمجان در برخی زبانهای اروپایی "اوبرجین" میگویند، غافل از آنکه این صفتیست ساختهشده از پیشوند تأکید ab (مانند ur سوئدی)، و original به معنای اصلی و اولیه.
اینجا گویا بازی نهنگها را هم در آب میتوان تماشا کرد، که زیارتشان نصیب ما نمیشود. اما در راه بازگشت از دماغه آتوی به جادهی اصلی ساحل اقیانوس، یکی از حیوانات معروف و بومی استرالیا را زیارت میکنیم: چند "کوآلا" هر یک روی درختی بر شاخهای چنگ زدهاند و به خواب رفتهاند. کوآلاحیوانیست با ظاهری دوستداشتنی که گویا تنها آزارش، اگر در تعداد بسیار در منطقهای باشند، نابودی درختان اکالیپتوس است که به نوبهی خود به گرسنه ماندن و نابودی خود کوآلاها میانجامد، زیرا تنها خوراک آنها برگ اکالیپتوس و چند درخت دیگر است. آنها آب چندانی هم نمینوشند و "کوآلا" به زبان بومی یعنی حیوانی که آب نمینوشد. آنها 20 ساعت از شبانهروز را در خواب بهسر میبرند. خوش به حالشان!
جادهی اصلی ساحل اقیانوس امروز شلوغ است و پر از کاراوانها، مینیبوسها و اتوبوسهای پر از گردشگران خارجی. بیشترشان چینی و هندیاند اما در جادههای فرعی و کمی دور از جادهی اصلی بیشتر هلندیان و آلمانیها را میتوان دید. بسیاری از کاروانها و مینیبوسهای کرایهای متعلق به شرکتی هستند با نام Jucy (juicy = آبدار)، و نشان زنی با لباس شنای مدل قدیمی که روی همهی ماشینها نقاشی شده. اینجا ببینید. از اینها در نیو زیلند هم فراوان بود. گمان نمیکنم که در بسیاری کشورهای دیگر، از جمله در سوئد، اجازهی استفاده از ترکیب چنین نام و نشانی را به چنین شرکتی بدهند.
در بسیاری از پارکینگهای کنار جاده در نزدیکی دیدنیها جا برای ایستادن نیست. اتوبوسهای فراوان پر از چینیها و هندیها، ماشینهای شخصی، و مینیبوسها و کاراوانهای شرکت "آبدار" با سرنشینان هلندی و آلمانی همه جا را پر کردهاند. همه در تبوتاب پیاده میشوند، گشتی میزنند و تماشا میکنند، چلقوچلق عکس میگیرند، سوار میشوند و بهسوی دیدنی بعدی میشتابند. این تبوتاب، این اصرار برای دیدن و از دست ندادن هر کوچکترین جایی که تابلویی دارد، این تماشای کوتاه و شتافتن بهسوی جای بعدی، و بعدی، و بعدی شباهت زیادی به عملیات زیارت دارد. اینان گویی زوٌار یا زائرانی هستند در پی یک کار واجب دینی و ثواب. این فضا و این رفتار مرا بهیاد مراسم تاسوعا در اردبیل میاندازد: کسانی شمع میخریدند و شتابان، و گاه پابرهنه، از این مسجد به آن مسجد، تا 41 مسجد، میرفتند و شمعها را میافروختند. پس از مسجد چهلویکم وظیفه و ثواب انجام شدهبود و در انتظار پاداش الهی به خانههایشان میرفتند.
ایستگاه بعدیمان "یوهانا بیچ" Johanna Beach است. از جادهی اصلی به یک جادهی باریک و خاکی و پر پیچوخم وارد میشویم که "یوهانای سرخ" Red Johanna Road نام دارد و شش – هفت کیلومتر میرانیم. پس از پارکینگ کمی باید پیادهروی کرد تا به یک ساحل با ماسههای نرم رسید. ساحل و دریای زیباییست با موجهای فیروزهای فراوان و کفهای سپید. کسی در آب نیست. اینجا از بهشتهای موجسواران است اما در این لحظه هیچ موجسواری هم آنجا نیست. چند دختر و پسر جوان هلندی دوربینی را به دستم میدهند و خواهش میکنند که دگمهاش را فشرده نگاهدارم، و بعد همه با هم نیم متری به هوا میپرند. دوربین دهها عکس از آنها میگیرد که قرار است بهترینش را سوا کنند. همین! چیز دیگری اینجا نیست. اما خود جادهی خاکی در دل جنگل زیبا بود، و برای بازگشت جادهی "یوهانای آبی" Blue Johanna Road را در پیش میگیریم که کمی دورتر است، با پیچها و سربالاییهای بیشتر.
کمکم "پارک ملی آتوی" را پشت سر میگذاریم و به "پارک ملی بندر کمپبل" Port Campbell National Park میرسیم. نخستین ایستگاهمان اینجا "پلکان گیبسون" Gibson Steps است. در پارکینگ کوچک اینجا بلبشوی عجیبیست. هیچ جایی برای ایستادن نیست. خیلیها با مالیدن پیه جریمهی سنگین به تنشان ماشینهایشان را در کنار جاده رها کردهاند، و برخیها در جای مخصوص اتوبوسها پارک کردهاند و اتوبوسها را سرگردان کردهاند. همراهان را پیاده میکنم، دو دور در جاده و پارکینگ میچرخم، یکی از همراهان در جایی که تازه خالی شده میایستد و آن را برایم نگه میدارد تا برسم و در یک جای خوب و درست پارک کنم.
اینجا بالای پرتگاهیست. کورهراهی با شیب تند پایین میرود و سپس بر سینهی دیوارهی کوه پلکانی ساختهاند تنگ و باریک، با پلههایی بلند و گاه شیبی تند که پس از دو پاگرد به ماسههای نرم ساحل میرسد. تمام طول راه و پلکان پر است از "زائران". پیوسته باید ایستاد، خود را باریک کرد، و راه داد.
از این ساحل، در سمت مغرب و از دور، از پشت پردهی توری غبار و بخار آب، شبح صخرهها و ستونهایی در آب دیده میشود که "دوازده حواری" The Twelve Apostles نام دارند. پس از گشتی بر ماسهها و تماشای موجها از پلکان بالا میرویم. یک خانوادهی بزرگ هندی مادر یا مادربزرگ ناتوانشان را که روی ویلچر نشسته، با ویلچرش روی دست بلند کردهاند و در این پلکان با خود پایین میبرند. هیچ چیز فوقالعاده و زیارتکردنی در آن پایین ندیدم. اما، خب، بگذار این مادر سالمند هم از این معبر بگذرد، به ساحل برسد و دریا را از نزدیک تماشا کند، و بگذریم که اینهمه ساحلهای راحت و بیپلکان در این خطه و این مسیر بود و هست. خود را به دیوار سنگی میفشارم تا بتوانند رد شوند.
تا "حواریون" تنها یک کیلومتر راه است. اینجا تأسیسات گستردهای ساختهاند: تونلهای زیرگذر، فروشگاهها، پلهای نیمهمعلق، پلکانهای راحت، جایگاههای تماشای چشمانداز و... حتی یک سکوی پرواز و فرود هلیکوپتر با دفتر فروش بلیت برای گردش با هلیکوپتر بر فراز حواریون و دیدنیهای دیگر. اینجا دیگر از یک زیارتگاه دینی واقعی چیزی کم ندارد. به یاد ندارم که این همه آدم یکجا در حال تماشای پدیدهای طبیعی دیدهباشم. اینجا بهسختی میتوان ایستاد و بدون ایجاد مزاحمت برای عدهای زیاد، عکسی گرفت. نمیدانم این پیکرههای عظیم سنگی را چگونه شمردهاند که به عدد دوازده رسیدهاند. میتوان کمتر یا بیشتر شمرد. لابد همان جادوی دوازده تن حواریون مسیح در میان بوده. به نظر من منظرهای شبیه به این، با هیکلهای سنگی مشابه ایستاده در دریا که در جزیرهی گوتلند Gotland سوئد هست، چیزی کم از اینجا ندارد. اینجا و در این ازدحام نمیتوان در بحر طبیعت و در خود فرو رفت.
برخی از دوستان به فکر گردش با هلیکوپتر هستند اما صف آن چنان شلوغ است که از خیرش میگذرند. نزدیک بندر کمپبل بر ماسههای یک ساحل دیگر نیز قدمی میگذاریم، سر راهمان دو دیدنی معروف دیگر، The Arch و London Bridge را ندیده میگذاریم، و به The Grotto میرویم. اینجا پس از پارکینگ باید 15 دقیقه پیادهروی کرد تا به پلکانی رسید که چهل متر پایین می رود و به آبگیری غارمانند و یک طاق سنگی میرسد. آب دریا به هنگام مد یا با موجهای بزرگ، این آبگیر را پر میکند. منظرهی زیباییست. اما یکی از خانمهای همراه بهجای طبیعت در زیبایی خیرهکنندهی دختری جوان از گردشگران غرق شدهاست. میگویم «لابد دختر مونیکا بللوچیه!» میگوید «نه، این خوشگلتره!»
از این همه "زیارت" حسابی خسته شدهایم و بهسوی وارنامبول میرانیم. آپارتمانی در "لیدی بی" Lady Bay Resort برایمان رزرو شدهاست. خورشید هنوز میدرخشد و هوا گرم است که به کمک راهنمای جیپیاس از خیابانهای خلوت وارنامبول میگذریم و به "لیدی بی" میرسیم. ساختمان بزرگیست با آپارتمانهای بسیار و تأسیسات تفریحی و رستوران و بار و غیره، در دویست متری ساحل دریا. پیاده که میشویم بوی گندی بینی مرا میآزارد. این بو گویا از آبگیر بزرگ و کمعمقیست که در همان نزدیکیست. اما درون آپارتمان دیگر بویی نیست. آپارتمان تریپلکس (سه طبقه) شیک و پاکیزهایست با دو حمام و سه توالت، رختشویی، آشپزخانه و همهی وسایل لازم.
دفتردار مجتمع "لیدی بی" رستوارن خود مجتمع را بهترین رستوران میداند و پیشنهاد دیگری ندارد. در شهری که باز خلوتتر شده سوپرمارکت بزرگ را پیدا میکنیم، خرید میکنیم و در خانه دستپخت دوست متخصصمان را میخوریم، با جامی می.
کمی بیرون از جاده پارکینگی هست، و سپس 30 دقیقه پیادهروی در جنگ انبوه گرمسیری با درختانی عظیم و 300 ساله که سر به فلک کشیدهاند. خیال میکردم که بعد از جنگلهای نیو زیلند دیدن جنگل جاهای دیگر جالب نیست، اما اینجا هنوز زیبا و جالب است.
ایستگاه بعدی تأسیسات "دماغهی آتوی" Cape Otway است که چند جای دیدنی در آن هست. برای رسیدن به آن باید از جادهی اصلی خارج شویم و در یک جادهی باریک و پر پیچ و خم کوهستانی و جنگلی نزدیک 15 کیلومتر برانیم. پس از پارکینگ وارد دفتری میشویم که پر است از انواع یادگاریها برای فروش. اینجا نفری 19 و نیم دلار میپردازیم، نقشهی محوطه را به ما میدهند، از در کوچک آنسوی دفتر میگذریم و به محوطهی تأسیسات دماغه وارد میشویم. اینجا با لاشهی یک قایق چوبی بزرگ که تا نیمه در ماسهها فرو کردهاند نمادی برای نجاتبخش بودن فانوس دریایی ساختهاند. کمی آنسوتر به محوطهی فانوس دریایی آتوی میرسیم. پیش از هر چیز تابلوی کوچکی که بر کنارهی زمین چمنی نصب شده نگاه مرا به خود میکشد. روی آن داستان غریبی نوشتهاند:
«ناشناختهعجب! یعنی موجودات فضایی بودند با بشقاب پرنده که او را با هواپیمایش یکجا ربودند و با خود بردند؟! اکنون میخوانم که بگومگوهای بیپایانی پیرامون این داستان جریان داشته و هنوز جریان دارد. طرفداران وجود بشقابپرندهها این داستان را یکی از قویترین دلایل اثبات نظریهی خود میدانند، و مقامات هواپیمایی و علمی و فنی نظریههای گوناگونی در توضیح ناپدید شدن فردریک والنتیچ Frederick Valentich و هواپیمایش پیش کشیدهاند. کسانی ادعا میکنند که دیدهاند که یک هواپیمای کوچک مشابه در جزیرهای در آن نزدیکی نشست، و برخی از اعضای خانوادهی فردریک گفتهاند که او به وجود بشقاب پرنده اعتقاد داشت و پیشبینی میکرد که روزی سرنشینان یک بشقاب پرنده او را خواهند ربود. همکاران او نیز شهادت دادهاند که او چندان خلبان ماهر و با انضباطی نبود و بهندرت اجازهی پرواز به او میدادند. چه میدانم! یکی از تازهترین گزارشها را اینجا بخوانید.
این لوح یادبودیست برای رویداد ناپدید شدن فردریک والنتیچ به تاریخ 21 اکتبر 1978.
فردریک با یک هواپیمای سسنا 182ل پرواز میکرد، و در این نقطه مسیرش را از فانوس دریایی بهسوی دریا و بهسمت جنوب تغییر داد.
پس از دوازده دقیقه پرواز بهسوی جنوب، درست در ساعت 19:12:28 ارتباط رادیویی او قطع شد و در واپسین ارتباط رادیویی او گفت "آن هواپیمای عجیب دوباره بالای من معلق ماندهاست، و هواپیما هم نیست..."
پس از جستوجوهای گسترده در خشکی و دریا، هرگز هیچ ردی از سسنای وهـ - دسج یا از فردریک والنتیچ به دست نیامد. تا امروز نیز ناپدید شدن او هنوز رازیست.»
فانوس دریایی آتوی مهمترین و قدیمیترین فانوس دریایی استرالیاست که از سال 1848 پیوسته کار کردهاست. برای هزاران نفری که پس از هزاران کیلومتر سفر دریایی از اروپا به استرالیا میآمدند، دیدن این فانوس نخستین نشانهی نزدیک شدن و رسیدن به مقصدشان بود.
از پلههای تنگ و مارپیچی برج فانوس بالا میرویم. مردی میانسال آن بالا دربارهی کار فانوس و دستگاهها و نقشهها و عکسهای قدیمی که آنجا هست توضیح میدهد. کمی زیادی شوخ و سر حال است و حدس میزنم که کار در تنهایی آن بالا او را بهسوی الکل کشاندهاست. کمی تماشا میکنیم، کمی باد ایوان بالای برج را میخوریم و چشمانداز اقیانوس را تماشا میکنیم، و پایین میآییم.
کمی دورتر یک ساختمان قدیمی هست که زمانی تلگرافخانه بوده و اکنون موزهاش کردهاند. عکس کارکنان فانوس دریایی و تلگرافخانه را بر دیوارهایش زدهاند و شرحی از خدمات تلگرافخانه در نجات کشتیها، و سپس اطلاعرسانی در زمان جنگ جهانی دوم نوشتهاند. یک دستگاه تلگراف مورس هم در محفظهای شیشهای به برق وصل کردهاند که دارد بهشکل خودکار تقتق میکند و پیامی را به جایی مورس میزند. فضای جالبیست.
در میانهی محوطه کافهای هست. قهوه و شیرینی میگیریم و بیرون زیر آفتاب مینشینیم. اتوبوسهای گردشگران یکیک از راه میرسند. تازهعروس و تازهدامادی با همراهان و یک عکاس حرفهای و دستیارانش آمدهاند تا بر متن چشماندازهای اینجا پیوندشان را در عکس و فیلم جاودانه کنند. اما باد به بازیشان گرفته و تور سپید عروس و دامن بلندش به دلخواه عکاس نمیایستد.
پس از اندکی استراحت به سوی دیگر این محوطه میرویم. آنجا یک پناهگاه برای پوشش رادار هست: اتاقکی سیمانی که در سال 1942 و پس از غرق شدن یک کشتی امریکایی در اثر برخورد با مین دریایی آلمانی ساختند و یک رادار در آن نصب کردند. اینجا حال و هوای جنگ را خیلی زنده احساس میکنم و با خود میاندیشم که آخر هیتلر اینجا، این سر دنیا، چهکار داشت که آبهایش را مینگذاری کردهبود؟
قدمزنان از تکهای جنگل میگذریم و به یک کلبهی بزرگ میرسیم که گویا محل زندگی بومیان این منطقه بودهاست. اکنون حالت یک نمونهی نمایشی را دارد برای بازدید گردشگران. در میانهی آن جایگاه آتش است و در کناری میزی با یادگاریهایی برای فروش گذاشتهاند. مرد میانسالی آنجاست که به قیافهاش نمیخورد که از ساکنان اولیهی استرالیا باشد. همسفرانم چیزهایی از او میپرسند و او با گشادهرویی پاسخ میدهد. سپس ما را فرا میخواند که بر گرد آتشی که شعلهای ندارد و تنها دود مختصری از آن بر میخیزد بنشینیم و فضای زندگی بومی را دریابیم. همراهان از او میخواهند که بوق معروف و بومی استرالیایی را که آنجا هست بنوازد. این بوق نئین را در استرالیا دیدجهریدو Didgeridoo مینامند، هرچند که هر یک از اقوام و قبیلههای ساکنان اولیهی استرالیا در زبان خودشان نام دیگری برای آن دارند. مرد میگوید که او بلد نیست بوق را بنوازد، اما تلاشش را میکند. راست میگوید. بلد نیست موسیقی بهدردبخوری از آن در آورد، اما نوبت به ما که میرسد که تلاشی بکنیم، معلوم میشود که با اینهمه او بهتر از همهی ما مینوازد. نمونههایی اینجا بشنوید.
اینجا سرزمین گادوبانودها Gadubanud People یا مردم "زبان شاهطوطی" King Parrot Language بودهاست. مردمان اولیهی قبایل گوناگون استرالیا را اغلب به شکل عام "اهالی یا مردم اولیه" Aboriginal people مینامند. اما بسیاری از هممیهنان ما بهخیال آنکه این نیز نامیست مانند "هندی" یا "چینی" نام "آبوریجین" را برای آنان بهکار میبرند و اغلب به شکل نام بادمجان در برخی زبانهای اروپایی "اوبرجین" میگویند، غافل از آنکه این صفتیست ساختهشده از پیشوند تأکید ab (مانند ur سوئدی)، و original به معنای اصلی و اولیه.
اینجا گویا بازی نهنگها را هم در آب میتوان تماشا کرد، که زیارتشان نصیب ما نمیشود. اما در راه بازگشت از دماغه آتوی به جادهی اصلی ساحل اقیانوس، یکی از حیوانات معروف و بومی استرالیا را زیارت میکنیم: چند "کوآلا" هر یک روی درختی بر شاخهای چنگ زدهاند و به خواب رفتهاند. کوآلاحیوانیست با ظاهری دوستداشتنی که گویا تنها آزارش، اگر در تعداد بسیار در منطقهای باشند، نابودی درختان اکالیپتوس است که به نوبهی خود به گرسنه ماندن و نابودی خود کوآلاها میانجامد، زیرا تنها خوراک آنها برگ اکالیپتوس و چند درخت دیگر است. آنها آب چندانی هم نمینوشند و "کوآلا" به زبان بومی یعنی حیوانی که آب نمینوشد. آنها 20 ساعت از شبانهروز را در خواب بهسر میبرند. خوش به حالشان!
جادهی اصلی ساحل اقیانوس امروز شلوغ است و پر از کاراوانها، مینیبوسها و اتوبوسهای پر از گردشگران خارجی. بیشترشان چینی و هندیاند اما در جادههای فرعی و کمی دور از جادهی اصلی بیشتر هلندیان و آلمانیها را میتوان دید. بسیاری از کاروانها و مینیبوسهای کرایهای متعلق به شرکتی هستند با نام Jucy (juicy = آبدار)، و نشان زنی با لباس شنای مدل قدیمی که روی همهی ماشینها نقاشی شده. اینجا ببینید. از اینها در نیو زیلند هم فراوان بود. گمان نمیکنم که در بسیاری کشورهای دیگر، از جمله در سوئد، اجازهی استفاده از ترکیب چنین نام و نشانی را به چنین شرکتی بدهند.
در بسیاری از پارکینگهای کنار جاده در نزدیکی دیدنیها جا برای ایستادن نیست. اتوبوسهای فراوان پر از چینیها و هندیها، ماشینهای شخصی، و مینیبوسها و کاراوانهای شرکت "آبدار" با سرنشینان هلندی و آلمانی همه جا را پر کردهاند. همه در تبوتاب پیاده میشوند، گشتی میزنند و تماشا میکنند، چلقوچلق عکس میگیرند، سوار میشوند و بهسوی دیدنی بعدی میشتابند. این تبوتاب، این اصرار برای دیدن و از دست ندادن هر کوچکترین جایی که تابلویی دارد، این تماشای کوتاه و شتافتن بهسوی جای بعدی، و بعدی، و بعدی شباهت زیادی به عملیات زیارت دارد. اینان گویی زوٌار یا زائرانی هستند در پی یک کار واجب دینی و ثواب. این فضا و این رفتار مرا بهیاد مراسم تاسوعا در اردبیل میاندازد: کسانی شمع میخریدند و شتابان، و گاه پابرهنه، از این مسجد به آن مسجد، تا 41 مسجد، میرفتند و شمعها را میافروختند. پس از مسجد چهلویکم وظیفه و ثواب انجام شدهبود و در انتظار پاداش الهی به خانههایشان میرفتند.
ایستگاه بعدیمان "یوهانا بیچ" Johanna Beach است. از جادهی اصلی به یک جادهی باریک و خاکی و پر پیچوخم وارد میشویم که "یوهانای سرخ" Red Johanna Road نام دارد و شش – هفت کیلومتر میرانیم. پس از پارکینگ کمی باید پیادهروی کرد تا به یک ساحل با ماسههای نرم رسید. ساحل و دریای زیباییست با موجهای فیروزهای فراوان و کفهای سپید. کسی در آب نیست. اینجا از بهشتهای موجسواران است اما در این لحظه هیچ موجسواری هم آنجا نیست. چند دختر و پسر جوان هلندی دوربینی را به دستم میدهند و خواهش میکنند که دگمهاش را فشرده نگاهدارم، و بعد همه با هم نیم متری به هوا میپرند. دوربین دهها عکس از آنها میگیرد که قرار است بهترینش را سوا کنند. همین! چیز دیگری اینجا نیست. اما خود جادهی خاکی در دل جنگل زیبا بود، و برای بازگشت جادهی "یوهانای آبی" Blue Johanna Road را در پیش میگیریم که کمی دورتر است، با پیچها و سربالاییهای بیشتر.
کمکم "پارک ملی آتوی" را پشت سر میگذاریم و به "پارک ملی بندر کمپبل" Port Campbell National Park میرسیم. نخستین ایستگاهمان اینجا "پلکان گیبسون" Gibson Steps است. در پارکینگ کوچک اینجا بلبشوی عجیبیست. هیچ جایی برای ایستادن نیست. خیلیها با مالیدن پیه جریمهی سنگین به تنشان ماشینهایشان را در کنار جاده رها کردهاند، و برخیها در جای مخصوص اتوبوسها پارک کردهاند و اتوبوسها را سرگردان کردهاند. همراهان را پیاده میکنم، دو دور در جاده و پارکینگ میچرخم، یکی از همراهان در جایی که تازه خالی شده میایستد و آن را برایم نگه میدارد تا برسم و در یک جای خوب و درست پارک کنم.
اینجا بالای پرتگاهیست. کورهراهی با شیب تند پایین میرود و سپس بر سینهی دیوارهی کوه پلکانی ساختهاند تنگ و باریک، با پلههایی بلند و گاه شیبی تند که پس از دو پاگرد به ماسههای نرم ساحل میرسد. تمام طول راه و پلکان پر است از "زائران". پیوسته باید ایستاد، خود را باریک کرد، و راه داد.
از این ساحل، در سمت مغرب و از دور، از پشت پردهی توری غبار و بخار آب، شبح صخرهها و ستونهایی در آب دیده میشود که "دوازده حواری" The Twelve Apostles نام دارند. پس از گشتی بر ماسهها و تماشای موجها از پلکان بالا میرویم. یک خانوادهی بزرگ هندی مادر یا مادربزرگ ناتوانشان را که روی ویلچر نشسته، با ویلچرش روی دست بلند کردهاند و در این پلکان با خود پایین میبرند. هیچ چیز فوقالعاده و زیارتکردنی در آن پایین ندیدم. اما، خب، بگذار این مادر سالمند هم از این معبر بگذرد، به ساحل برسد و دریا را از نزدیک تماشا کند، و بگذریم که اینهمه ساحلهای راحت و بیپلکان در این خطه و این مسیر بود و هست. خود را به دیوار سنگی میفشارم تا بتوانند رد شوند.
تا "حواریون" تنها یک کیلومتر راه است. اینجا تأسیسات گستردهای ساختهاند: تونلهای زیرگذر، فروشگاهها، پلهای نیمهمعلق، پلکانهای راحت، جایگاههای تماشای چشمانداز و... حتی یک سکوی پرواز و فرود هلیکوپتر با دفتر فروش بلیت برای گردش با هلیکوپتر بر فراز حواریون و دیدنیهای دیگر. اینجا دیگر از یک زیارتگاه دینی واقعی چیزی کم ندارد. به یاد ندارم که این همه آدم یکجا در حال تماشای پدیدهای طبیعی دیدهباشم. اینجا بهسختی میتوان ایستاد و بدون ایجاد مزاحمت برای عدهای زیاد، عکسی گرفت. نمیدانم این پیکرههای عظیم سنگی را چگونه شمردهاند که به عدد دوازده رسیدهاند. میتوان کمتر یا بیشتر شمرد. لابد همان جادوی دوازده تن حواریون مسیح در میان بوده. به نظر من منظرهای شبیه به این، با هیکلهای سنگی مشابه ایستاده در دریا که در جزیرهی گوتلند Gotland سوئد هست، چیزی کم از اینجا ندارد. اینجا و در این ازدحام نمیتوان در بحر طبیعت و در خود فرو رفت.
برخی از دوستان به فکر گردش با هلیکوپتر هستند اما صف آن چنان شلوغ است که از خیرش میگذرند. نزدیک بندر کمپبل بر ماسههای یک ساحل دیگر نیز قدمی میگذاریم، سر راهمان دو دیدنی معروف دیگر، The Arch و London Bridge را ندیده میگذاریم، و به The Grotto میرویم. اینجا پس از پارکینگ باید 15 دقیقه پیادهروی کرد تا به پلکانی رسید که چهل متر پایین می رود و به آبگیری غارمانند و یک طاق سنگی میرسد. آب دریا به هنگام مد یا با موجهای بزرگ، این آبگیر را پر میکند. منظرهی زیباییست. اما یکی از خانمهای همراه بهجای طبیعت در زیبایی خیرهکنندهی دختری جوان از گردشگران غرق شدهاست. میگویم «لابد دختر مونیکا بللوچیه!» میگوید «نه، این خوشگلتره!»
از این همه "زیارت" حسابی خسته شدهایم و بهسوی وارنامبول میرانیم. آپارتمانی در "لیدی بی" Lady Bay Resort برایمان رزرو شدهاست. خورشید هنوز میدرخشد و هوا گرم است که به کمک راهنمای جیپیاس از خیابانهای خلوت وارنامبول میگذریم و به "لیدی بی" میرسیم. ساختمان بزرگیست با آپارتمانهای بسیار و تأسیسات تفریحی و رستوران و بار و غیره، در دویست متری ساحل دریا. پیاده که میشویم بوی گندی بینی مرا میآزارد. این بو گویا از آبگیر بزرگ و کمعمقیست که در همان نزدیکیست. اما درون آپارتمان دیگر بویی نیست. آپارتمان تریپلکس (سه طبقه) شیک و پاکیزهایست با دو حمام و سه توالت، رختشویی، آشپزخانه و همهی وسایل لازم.
دفتردار مجتمع "لیدی بی" رستوارن خود مجتمع را بهترین رستوران میداند و پیشنهاد دیگری ندارد. در شهری که باز خلوتتر شده سوپرمارکت بزرگ را پیدا میکنیم، خرید میکنیم و در خانه دستپخت دوست متخصصمان را میخوریم، با جامی می.