Showing posts with label سفرنامه. Show all posts
Showing posts with label سفرنامه. Show all posts

29 April 2015

در آن سر دنیا - 13‏

بامداد سه‌شنبه 10 فوریه شهر وارنامبول را ترک می‌کنیم و پشت به اقیانوس، به سوی شمال، ‏به‌سوی داخل خاک استرالیا می‌رانیم. مقصدمان جایی‌ست به‌نام "هالز گپ" ‏Hall’s Gap‏. هر چه از ‏اقیانوس دورتر می‌رویم هوا گرم‌تر و خشک‌تر می‌شود. پیوسته باید مواظب باشیم که راهنمای ‏جی‌پی‌اس ما را به انتخاب خود به جاده‌هایی که نمی‌خواهیم نکشاند.‏

از جاده‌ی ‏C174‎‏ به جاده‌ی ‏B140‎‏ می‌افتیم و سپس از یک راه فرعی و باریک به‌سوی شهر دانکلد ‏Dunkeld‏ می‌رانیم. اندرو در برنامه‌ی سفرمان نوشته‌است که در این شهر رستوران بی‌نظیر هتل ‏رویال ‏The Royal Mail Hotel restaurant‏ هست که هر جایزه‌ای را که فکرش را بکنید برنده شده، در ‏فهرست ده رستوران نخست استرالیا جا دارد، و "برای منوی غذا و فهرست شراب‌های آن می‌توان ‏جان داد"! اما او اضافه کرده که بدون رزرو قبلی کسی را راه نمی‌دهند، و ما هیچ به فکرش نبوده‌ایم ‏و میزی رزرو نکرده‌ایم. پس دانکلد را پشت سر می‌گذاریم، به جاده‌ی ‏C216‎‏ می‌افتیم و به راه خود ‏می‌رویم.‏

این جاده از دل "پارک ملی گرامپیانز" ‏Grampians National Park‏ می‌گذرد. پارک وسیعی‌ست به ‏مساحت 1700 کیلومتر مربع پر از جنگل و کوه و رود و دریاچه و دیدنی‌های بی‌شمار. از همان آغاز ‏ورود به پارک شکل دو قله‌ی کوتاه در آن دور دست نگاهمان را به‌سوی خود می‌کشد. این دو شبیه ‏دو پیکره‌ی ابوالهول هستند که در کنار هم آرمیده‌اند. یکی‌شان ‏Mount Abrupt‏ نام دارد و دیگری ‏Mount Surgeon‏. کم‌تر از 10 کیلومتر پس از دانکلد به کوره‌راهی می‌رسیم که به‌سوی این قله‌ها ‏می‌رود. در پارکینگ کنار جاده می‌ایستیم، یکی از همراهان در ماشین می‌خوابد، و ما بقیه قصد ‏کوه‌نوردی داریم. اما در ابتدای کوره‌راه بر تابلویی نوشته‌اند که رفت و برگشت تا قله دست‌کم سه ‏ساعت طول می‌کشد، و باید کفش خوب و خوردنی و نوشیدنی به‌همراه داشت. ما کفش مناسب ‏نداریم و نمی‌توانیم رفیق‌مان را نیز این همه مدت در کنار جاده رها کنیم. نیم ساعت می‌رویم و ‏سپس بر می‌گردیم. آفتاب داغ است. این خود پیاده‌روی سودمندی بود.‏

جاده به‌سوی شمال می‌رود و در سمت راست‌مان دشت بزرگ و سرسبز و بی‌انتهایی گسترده ‏شده‌است پر از آبگیرها و کشتزارها. این‌جا و آن‌جا می‌ایستیم و تماشا می‌کنیم و عکس می‌گیریم.‏

آبشار سیلوربند


نزدیک مقصدمان، از کنار دریاچه‌ی بلفیلد ‏Lake Bellfield‏ جاده‌ای فرعی به‌سوی یکی از دیدنی‌های ‏منطقه به‌نام آبشار سیلوربند ‏Silverband Falls‏ می‌رود. سه کیلومتر در آن پیش می‌رویم، ماشین را ‏در پارکینگ کنار جاده می‌گذاریم و به‌سوی آبشار می‌رویم. روی تابلویی نوشته‌اند که رفت و برگشت ‏چهل دقیقه طول می‌کشد. کوره‌راهی‌ست در دل جنگل و کنار یک جویبار خشکیده. پس آب آبشار ‏به کجا می‌رود؟ هوا خشک است و آفتاب می‌سوزاند. در طول کوره‌راه این‌جا و آن‌جا تنه‌های درختان ‏عظیمی را می‌بینیم که سوخته‌اند و بر زمین افتاده‌اند و زغال شده‌اند. پیداست که آتش‌سوزی‌های ‏مکرر جنگل‌های استرالیا این‌جا را هم بی‌نصیب نگذاشته‌است.‏

تند می‌رویم و بیست دقیقه نشده که به پایان مسیر می‌رسیم. روبه‌رویمان در انتهای دره دیواره‌ی ‏سنگی بلندی‌ست که باریکه‌ی جوی آبی از بالای آن می‌ریزد. همین است آبشار سیلوربند! ‏خشکسالی آبی بر این آبشار نگذاشته و آن‌چه می‌ریزد چند متر دورتر از پای آبشار در زمین فرو ‏می‌رود. بوی گندی بینی‌مان را می‌آزارد و دوستان کشف می‌کنند که لاشه‌ی یک کانگورو در پای ‏آبشار افتاده‌است. در این کشور کانگورو تا این لحظه هیچ کانگورو ندیده‌ایم، و این یکی هم که مرده ‏در آمد!‏

در راه برگشت یکی از همراهان به توریست‌های دیگری که به‌سوی آبشار روانند می‌گوید که آن‌جا ‏هیچ دیدن ندارد. آنان خنده‌ای تحویلمان می‌دهند، اما باید بروند و خودشان ببینند.‏

هالز گپ

دو ساعتی از ظهر گذشته که به ‏Hall’s Gap‏ می‌رسیم. تصمیم می‌گیریم که پیش از رفتن به ‏خانه‌ای که برایمان رزرو شده به مرکز اطلاعات گردشگری برویم و ببینیم که در این اطراف چه ‏می‌توان کرد و چه می‌توان دید. خانم‌های راهنما سرشان شلوغ است و رفتار مهرآمیزی ندارند. هر ‏چه هست، دستگیرمان می‌شود که با این چند ساعت وقتی که تا شب برایمان مانده کار زیادی ‏نمی‌توانیم بکنیم و تنها شاید برسیم دو یا سه جای دیدنی را ببینیم.‏

این منطقه، و شهرهای کوچک آن نیز، مانند برخی جاهای نیو زیلند، در میانه‌ی سده‌ی نوزدهم و به ‏هنگام تب طلا و هجوم جویندگان طلا آباد شده‌اند، و سپس در دوره‌هایی جمعیت‌شان به‌سرعت ‏کاهش یافته‌است. "هالز گپ" بنا بر سرشماری 2011 تنها 613 نفر جمعیت داشته و اغلب اینان از ‏پول گردشگران نان می‌خورند. این‌جا یک باغ وحش معروف دارد با نزدیک 150 گونه از جانداران. در ‏پارک ملی مسیرهای پیاده‌روی، دوچرخه‌سواری، کوه‌نوردی، و سنگ‌نوردی فراوانی هست؛ می‌توان ‏در دریاچه‌هایش ماهیگیری کرد، یا از بالای صخره‌هایش با بادبادک پرواز کرد. اما ما برای هیچ‌یک از ‏این‌ها وقت نداریم. در نخستین آخر هفته‌ی ماه مه هر سال نیز این‌جا جشنواره‌ی خوراک و شراب بر ‏پا می‌شود، ولی، خب، اکنون فوریه است! قدیمی‌ترین مرکز فرهنگی اهالی اولیه‌ی استرالیا نیز ‏همین نزدیکی‌هاست.‏

آفتاب داغ بر سرمان می‌تابد. چه کنیم؟ دست‌به‌نقد پنجاه متر دورتر به یک بستنی‌فروشی می‌رویم و ‏در سالن خنکی که هیچ کس دیگری در آن نیست بستنی می‌خوریم و خنک می‌شویم. سپس ‏می‌رویم تا اتاقمان را تحویل بگیریم، جابه‌جا شویم، و بعد به‌سوی دیدنی‌هایی که می‌رسیم، برویم.‏

رطیل بر دیوار

قرارگاه دالتونز ‏D’Altons Resort‏ از واحدها و کلبه‌ها و سوئیت‌های چوبی جدا از هم در محوطه‌ای ‏باغ‌مانند تشکیل شده‌است. از پله‌های چوبی کهنه و فرسوده‌ی دفتر قرارگاه بالا می‌رویم. در دفتر ‏بسته است، روشنایی آفتاب بیرون شدید است، و پشت شیشه را نمی‌بینیم. می‌خواهیم سرمان ‏را بیاندازیم و برویم که از درون دفتر صدایمان می‌زنند. مرد صاحب قرارگاه در اتاق نیمه‌تاریک نشسته ‏و سر در کامپیوتر دارد. کاغذهایمان را نگاه می‌کند، چیزهایی می‌پرسد، و سپس می‌گوید که بهترین ‏راه حلی که برای یک جمع پنج‌نفره پیدا کرده یک سوئیت سه‌نفره و یک سوئیت دونفره است که ‏صد متر از هم فاصله دارند. خب، باشد، چاره چیست؟ او کلیدها را می‌دهد و تازه یادش می‌آید که ‏بپرسد از کجا آمده‌ایم. هنوز پاسخ نداده‌ایم که خود را معرفی می‌کند: دیوید. سپس یک سوزن ‏ته‌گرد می‌دهد تا روی نقشه‌ی جهان که روی دیوار هست، سوزن را روی شهر خودمان فرو کنیم.‏

روی سوئد تنها دو سوزن دیگر روی استکهلم هست اما سراسر آلمان پر از سوزن‌های رنگ‌ووارنگ ‏است، و نقشه‌ی هلند آن‌قدر پر شده که یک نقشه‌ی بزرگ هلند جداگانه در کنار نقشه‌ی جهان ‏چسبانده‌اند و روی آن نیز سوزن‌های فراوانی هست.‏

از دیوید می‌پرسیم که حیوانات معروف استرالیایی آیا در این اطراف پیدایشان می‌شود؟ با مکثی ‏کوتاه و لبخندی مرموز می‌گوید که در سال‌های اخیر جمعیت حیوانات بومی در اثر خشکسالی و ‏آتش‌سوزی و غیره به‌شدت کاهش یافته، اما اگر بخت یارمان باشد، شاید تک و توک نمونه‌هایی را ‏ببینیم، وگرنه می‌توانیم به باغ وحش این‌جا برویم.‏

می‌رویم تا کلبه‌هایمان را ببینیم. این‌ها شاید پایین‌ترین سطح استاندارد اقامت‌گاه‌هایمان را در طول ‏سفرمان دارند اما با این‌همه هنوز خوب‌اند و در سطح پذیرفتنی. اما... هنوز درست جابه‌جا نشده‌ایم ‏که یکی از خانم‌ها در دستشویی واحد سه‌نفری یک رطیل بزرگ به اندازه‌ی کف دست روی دیوار ‏می‌بیند. او با رنگ پریده بیرون می‌آید، لنگه کفشی بر می‌دارد، و رطیل را می‌کشد و موضوع را به ‏همه اعلام می‌کند. خب، این‌جا دامن طبیعت است، جنگل است و خانه‌ی چوبی. یک رطیل که ‏چیزی نیست! اما دقایقی دیرتر یکی دیگر به همان بزرگی در کنار تخت‌خواب او پیدا می‌شود. نه، با ‏چنین وضعی نمی‌توان این‌جا خوابید! چه کنیم؟ می‌رویم و به دیوید می‌گوییم که یک واحد دونفره‌ی ‏دیگر در کنار آن‌یکی واحد دونفره به ما بدهد، و او می‌پذیرد.‏

این واحدهای دونفره برایمان تنگ‌اند، اما کمی پاکیزه‌تر از آن واحد سه نفری هستند که تازه در ‏توالتش هم گیر می‌کرد و از داخل باز نمی‌شد.‏

دیدار کانگورو

ساعت چهار و نیم بعد از ظهر است. کمی در اتاق خنک می‌نشینیم تا همه حاضر شوند و سپس ‏به‌سوی دیدنی‌ها برویم. در این هنگام از پشت پنجره در زمین چمن محوطه‌ی قرارگاه یک کانگورو ‏می‌بینم که از پشت کلبه‌ای بیرون می‌آید و شروع می‌کند به خوردن علف‌ها. می‌گویم:‏

‏- ا ِ ِ ِ بچه‌ها، یک کانگورو...، ا ِ ِ ِ یکی دیگه...، یکی دیگه...، یکی دیگه...!‏

دوستان به‌سوی دوربین‌هایشان هجوم می‌برند، و تا آماده شوند، یک گله کانگورو زمین چمن را پر ‏کرده‌اند. بیرون می‌رویم و چلق و چلق عکس می‌گیریم. دوستان به‌شوخی می‌گویند این دیوید لابد ‏این گله را جایی قایمشان می‌کند و هر بار مسافری از راه می‌رسد، برای بالا بردن جاذبه‌ی ‏قرارگاهش آن‌ها را در زمین چمن رها می‌کند. اما دیرتر می‌بینیم که کوچه‌ها و خیابان‌های "هالز گپ" ‏همه جا پر از کانگوروست. دیوید و قرارگاهش را در این کلیپ ببینید.‏

از دیدن و عکس‌برداری از کانگوروها که سیر می‌شویم، به‌سوی جایی به‌نام ‏Boroka Lookout‏ ‏می‌رانیم. از "هالز گپ" باید نزدیک 20 کیلومتر در جاده‌ی ‏C222‎‏ و سپس شش هفت کیلومتر در ‏جاده‌ی ‏Mount Difficult Road‏ برانیم. این‌جا پارکینگی هست و سپس نرده‌هایی آلومینیومی بر بالای ‏پرتگاهی بسیار بلند. آن‌جا سکویی هست که زیر آن تا ده‌ها متر فقط فضای خالی‌ست، و در آن ‏روبه‌رو چشم‌انداز بی‌انتهای پارک ملی گرامپیانز گسترده شده‌است. آن پایین شهر "هالز گپ" و ‏دریاچه‌ی کنار آن ‏Lake Bellfield‏ دیده می‌شوند. بسیار زیبا. من و برخی از دوستان دست به کار ‏خطرناکی می‌زنیم: از نرده‌های فلزی می‌گذریم و روی سکویی می‌رویم که هیچ حفاظی ندارد، و ‏عکس می‌گیریم.‏

ایستگاه بعدی ‏Reeds Lookout‏ نام دارد. باید به جاده اصلی ‏C222‎‏ برگردیم، دو کیلومتر دیگر برانیم، و ‏سپس در یک جاده‌ی فرعی تا یک پارکینگ برویم. همین‌جا در کنار پارکینگ پرتگاه‌هایی هست و ‏نرده‌های فلزی بر لبه‌هایشان کشیده‌اند. از این‌جا نیز می‌توان چشم‌انداز بی‌پایان بخش‌های دیگری از ‏پارک ملی گرامپیانز را تماشا کرد.‏

این‌جا می‌توان ماشین را گذاشت، در یک مسیر رفت و برگشت 2.5 کیلومتری پیاده‌روی کرد و به ‏دیدن جایی به‌نام بالکون‌ها ‏Balconies Lookout‏ رفت. در این مسیر بخشی سنگی هست که گویا ‏رسم است که گردشگران سنگ‌چینی به‌شکل مخروط یا هرم آن‌جا از خود به یادگار بگذارند. ده‌ها و ‏ده‌ها سنگ‌چین از کوچک و بزرگ به یادگار روی سنگ‌ها درست کرده‌اند. آیا ما هم بکنیم؟ نه، این ‏هم شد کار؟!‏

"بالکن‌ها" چند سکوی پهناور سنگی هستند در چند طبقه بر فراز پرتگاهی ژرف. تکه ای از راه ‏رسیدن به سکوها ریزش کرده و راه را بسته‌اند، اما چند مرد روس از مانع‌ها گذشته‌اند و روی ‏سکوها در حالت‌های گوناگون از یک‌دیگر عکس می‌گیرند.‏

همین! در وقت باقی‌مانده به جای دیگری نمی‌رسیم، و تا تنها بقالی آبادی نبسته باید برگردیم و ‏چیزی برای شاممان تهیه کنیم.‏

دوست متخصص کبابی عالی روی منقل گازی قرارگاه می‌پزد. کانگوروها هنوز در چمن‌های قرارگاه ‏می‌چرند.‏

بازگشت به ملبورن

پرواز ما از ملبورن به بریزبن ساعت 13 چهارشنبه 11 فوریه است و حداکثر ساعت 12 باید ماشین را ‏در فرودگاه تحویل دهیم. بنابراین باید صبح زود به راه بیافتیم. دیوید، صاحب قرارگاه، راهنمایی‌مان ‏کرده که در جاده‌های نزدیک ملبورن گول تابلوهایی را که فرودگاه را نشان می‌دهند نخوریم، زیرا ‏این‌ها راه‌های بسیار پر پیچ و خم و دور و درازی هستند، در عوض خود را تا جاده‌ی کمربندی ملبورن ‏برسانیم و از آن‌جا به‌سوی فرودگاه برویم. او همچنین هشدار داده که بامداد هنگام بیرون آمدن ‏کانگوروها روی جاده‌هاست و باید با احتیاط برانیم. درود بر دیوید! و بدرود دامان طبیعت!‏

ساعت 8 بامداد صبحانه خورده‌ایم، کلبه‌ها را تمیز کرده‌ایم، کلیدها را در صندوقی پشت در دفتر دیوید ‏می‌اندازیم، و در جاده‌ی ‏C222‎‏ به‌سوی آرارات ‏Ararat‏ می‌رانیم. نام این شهر کوچک 10000 نفری را ‏نیز به‌هنگام تب طلا و به تقلید از یکی از روایت‌ها درباره‌ی جای به‌خشکی نشستن کشتی نوح ‏نهاده‌اند. بخش بزرگی از ساکنان آن در طول سالیان چینی‌ها بوده‌اند و هنوز جمعیت چینی بزرگی ‏آن‌جا هست.‏

بزرگ‌ترین شهر این مسیر با 100 هزار جمعیت بالارات ‏Ballarat‏ نام دارد که با وجود شباهت نامش به ‏آرارات، ربطی به آن ندارد و نامش از زبان بومیان محلی به معنای "استراحتگاه" گرفته شده‌است. ‏این شهر دیدنی‌هایی دارد، اما ما وقتش را نداریم و باید به‌سوی فرودگاه ملبورن بشتابیم.‏

در طول راه تنها چند لاشه‌ی کانگورو می‌بینیم که در تصادف با ماشین‌ها جان داده‌اند و کنار جاده ‏افتاده‌اند. به توصیه‌ی دیوید عمل می‌کنیم و از جاده‌ی کمربندی ملبورن به راحتی به فرودگاه ‏می‌رسیم. اما پیش از تحویل ماشین باید باک آن را پر کنیم. این‌جا راهنمای جی‌پی‌اس کمکمان ‏می‌کند و یکی از آخرین پمپ بنزین‌های سر راه را برایمان پیدا می‌کند. بر خلاف کرایس‌چرچ، این‌جا ‏پیدا کردن محل تحویل ماشین دشوار نیست. تابلوها مسیر را و حتی جایگاه هر شرکت کرایه‌ی ‏ماشین را نشان می‌دهند. با آرامش و بی اضطراب می‌رسیم. زن جوانی می‌آید، نگاهی به بیرون و ‏درون ماشین و کیلومترشمار و درجه‌ی سوخت می‌اندازد، و با لبخندی سفر به‌خیر می‌گوید.‏

چمدان‌ها بر دست، باید ترمینال شماره 1 را پیدا کنیم. داریم اطراف را و تابلوها را نگاه می‌کنیم که ‏مرد جوانی که چمدان کوچک چرخداری را روی زمین می‌کشد، نزدیک می‌شود و می‌پرسد که دنبال ‏چه چیزی می‌گردیم. می‌گوید که او نیز دارد به ترمینال شماره 1 می‌رود و می‌توانیم با او برویم. ‏می‌رویم، و در طول راه می‌فهمیم که او نیز عازم بریزبن است، و در ترمینال می‌فهمیم که او خلبان ‏است، اما حیف که خلبان ما نیست! پروازهای از ملبورن به بریزبن فراوان است.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

23 April 2015

در آن سر دنیا - 12‏

یک مسیر پیاده‌روی 90 کیلومتری در دل جنگل‌های گرمسیری به‌نام ‏Great Ocean Walk‏ از همین ‏‏"آپولو بی" آغاز می‌شود و در ‏Great Otway National Park‏ پیش می‌رود. اما برنامه‌ی ما این نیست. ‏ساعت 9 بامداد دوشنبه 9 فوریه کلید آپارتمان را تحویل می‌دهیم و جاده‌ی ساحل اقیانوس را پی ‏می‌گیریم. سر راه دیدنی‌های فراوانی هست و باید تا شب به آپارتمانی که در شهر وارنامبول ‏Warnambool‏ برایمان رزرو شده برسیم. نخستین دیدنی "جنگل بارانی میتس" ‏Maits Rest ‎Rainforest‏ است.‏

کمی بیرون از جاده پارکینگی هست، و سپس 30 دقیقه پیاده‌روی در جنگ انبوه گرمسیری با ‏درختانی عظیم و 300 ساله که سر به فلک کشیده‌اند. خیال می‌کردم که بعد از جنگل‌های نیو زیلند ‏دیدن جنگل جاهای دیگر ‏جالب نیست، اما این‌جا هنوز زیبا و جالب است.‏

ایستگاه بعدی تأسیسات "دماغه‌ی آت‌وی" ‏Cape Otway‏ است که چند جای دیدنی در آن هست. برای ‏رسیدن به آن باید از جاده‌ی اصلی خارج شویم و در یک جاده‌ی باریک و پر پیچ و خم کوهستانی و ‏جنگلی نزدیک 15 کیلومتر برانیم. پس از پارکینگ وارد دفتری می‌شویم که پر است از انواع ‏یادگاری‌ها برای فروش. این‌جا نفری 19 و نیم دلار می‌پردازیم، نقشه‌ی محوطه را به ما می‌دهند، از ‏در کوچک آن‌سوی دفتر می‌گذریم و به محوطه‌ی تأسیسات دماغه وارد می‌شویم. این‌جا با لاشه‌ی ‏یک قایق چوبی بزرگ که تا نیمه در ماسه‌ها فرو کرده‌اند نمادی برای نجات‌بخش بودن فانوس دریایی ‏ساخته‌اند. کمی آن‌سوتر به محوطه‌ی فانوس دریایی آت‌وی می‌رسیم. پیش از هر ‏چیز تابلوی کوچکی که بر کناره‌ی زمین چمنی نصب شده نگاه مرا به خود می‌کشد. روی آن داستان ‏غریبی نوشته‌اند:‏

‏«ناشناخته
این لوح یادبودی‌ست برای رویداد ناپدید شدن فردریک والنتیچ به تاریخ 21 اکتبر 1978.‏

فردریک با یک هواپیمای سسنا 182ل پرواز می‌کرد، و در این نقطه مسیرش را از فانوس دریایی ‏به‌سوی دریا و به‌سمت جنوب تغییر داد.‏

پس از دوازده دقیقه پرواز به‌سوی جنوب، درست در ساعت 19:12:28 ارتباط رادیویی او قطع شد و ‏در واپسین ارتباط رادیویی او گفت "آن هواپیمای عجیب دوباره بالای من معلق مانده‌است، و هواپیما ‏هم نیست..."‏

پس از جست‌وجوهای گسترده در خشکی و دریا، هرگز هیچ ردی از سسنای وهـ - دس‌ج یا از ‏فردریک والنتیچ به دست نیامد. تا امروز نیز ناپدید شدن او هنوز رازی‌ست.»‏
عجب! یعنی موجودات فضایی بودند با بشقاب پرنده که او را با هواپیمایش یک‌جا ربودند و با خود ‏بردند؟! اکنون می‌خوانم که بگومگوهای بی‌پایانی پیرامون این داستان جریان داشته و هنوز جریان ‏دارد. طرفداران وجود بشقاب‌پرنده‌ها این داستان را یکی از قوی‌ترین دلایل اثبات نظریه‌ی خود ‏می‌دانند، و مقامات هواپیمایی و علمی و فنی نظریه‌های گوناگونی در توضیح ناپدید شدن فردریک ‏والنتیچ ‏Frederick Valentich‏ و هواپیمایش پیش کشیده‌اند. کسانی ادعا می‌کنند که دیده‌اند که یک ‏هواپیمای کوچک مشابه در جزیره‌ای در آن نزدیکی نشست، و برخی از اعضای خانواده‌ی فردریک ‏گفته‌اند که او به وجود بشقاب پرنده اعتقاد داشت و پیش‌بینی می‌کرد که روزی سرنشینان یک ‏بشقاب پرنده او را خواهند ربود. همکاران او نیز شهادت داده‌اند که او چندان خلبان ماهر و با ‏انضباطی نبود و به‌ندرت اجازه‌ی پرواز به او می‌دادند. چه می‌دانم! یکی از تازه‌ترین گزارش‌ها را این‌جا ‏بخوانید.‏

فانوس دریایی آت‌وی مهم‌ترین و قدیمی‌ترین فانوس دریایی استرالیاست که از سال 1848 پیوسته ‏کار کرده‌است. برای هزاران نفری که پس از هزاران کیلومتر سفر دریایی از اروپا به استرالیا ‏می‌آمدند، دیدن این فانوس نخستین نشانه‌ی نزدیک شدن و رسیدن به مقصدشان بود.‏

از پله‌های تنگ و مارپیچی برج فانوس بالا می‌رویم. مردی میان‌سال آن بالا درباره‌ی کار فانوس و ‏دستگاه‌ها و نقشه‌ها و عکس‌های قدیمی که آن‌جا هست توضیح می‌دهد. کمی زیادی شوخ و سر ‏حال است و حدس می‌زنم که کار در تنهایی آن بالا او را به‌سوی الکل کشانده‌است. کمی تماشا ‏می‌کنیم، کمی باد ایوان بالای برج را می‌خوریم و چشم‌انداز اقیانوس را تماشا می‌کنیم، و پایین ‏می‌آییم.‏

کمی دورتر یک ساختمان قدیمی هست که زمانی تلگرافخانه بوده و اکنون موزه‌اش کرده‌اند. عکس ‏کارکنان فانوس دریایی و تلگرافخانه را بر دیوارهایش زده‌اند و شرحی از خدمات تلگرافخانه در نجات ‏کشتی‌ها، و سپس اطلاع‌رسانی در زمان جنگ جهانی دوم نوشته‌اند. یک دستگاه تلگراف مورس ‏هم در محفظه‌ای شیشه‌ای به برق وصل کرده‌اند که دارد به‌شکل خودکار تق‌تق می‌کند و پیامی را ‏به جایی مورس می‌زند. فضای جالبی‌ست.‏

در میانه‌ی محوطه کافه‌ای هست. قهوه و شیرینی می‌گیریم و بیرون زیر آفتاب می‌نشینیم. ‏اتوبوس‌های گردشگران یک‌یک از راه می‌رسند. تازه‌عروس و تازه‌دامادی با همراهان و یک عکاس ‏حرفه‌ای و دستیارانش آمده‌اند تا بر متن چشم‌اندازهای این‌جا پیوندشان را در عکس و فیلم جاودانه ‏کنند. اما باد به بازی‌شان گرفته و تور سپید عروس و دامن بلندش به دلخواه عکاس نمی‌ایستد.‏

پس از اندکی استراحت به سوی دیگر این محوطه می‌رویم. آن‌جا یک پناهگاه برای پوشش رادار ‏هست: اتاقکی سیمانی که در سال 1942 و پس از غرق شدن یک کشتی امریکایی در اثر برخورد ‏با مین دریایی آلمانی ساختند و یک رادار در آن نصب کردند. این‌جا حال و هوای جنگ را خیلی زنده ‏احساس می‌کنم و با خود می‌اندیشم که آخر هیتلر این‌جا، این سر دنیا، چه‌کار داشت که آب‌هایش ‏را مین‌گذاری کرده‌بود؟

قدم‌زنان از تکه‌ای جنگل می‌گذریم و به یک کلبه‌ی بزرگ می‌رسیم که گویا محل زندگی بومیان این ‏منطقه بوده‌است. اکنون حالت یک نمونه‌ی نمایشی را دارد برای بازدید گردشگران. در میانه‌ی آن ‏جایگاه آتش است و در کناری میزی با یادگاری‌هایی برای فروش گذاشته‌اند. مرد میان‌سالی ‏آن‌جاست که به قیافه‌اش نمی‌خورد که از ساکنان اولیه‌ی استرالیا باشد. همسفرانم چیزهایی از او ‏می‌پرسند و او با گشاده‌رویی پاسخ می‌دهد. سپس ما را فرا می‌خواند که بر گرد آتشی که ‏شعله‌ای ندارد و تنها دود مختصری از آن بر می‌خیزد بنشینیم و فضای زندگی بومی را دریابیم. ‏همراهان از او می‌خواهند که بوق معروف و بومی استرالیایی را که آن‌جا هست بنوازد. این بوق ‏نئین را در استرالیا دیدجه‌ریدو ‏Didgeridoo‏ می‌نامند، هرچند که هر یک از اقوام و قبیله‌های ساکنان ‏اولیه‌ی استرالیا در زبان خودشان نام دیگری برای آن دارند. مرد می‌گوید که او بلد نیست بوق را ‏بنوازد، اما تلاشش را می‌کند. راست می‌گوید. بلد نیست موسیقی به‌دردبخوری از آن در آورد، اما ‏نوبت به ما که می‌رسد که تلاشی بکنیم، معلوم می‌شود که با این‌همه او بهتر از همه‌ی ما ‏می‌نوازد. نمونه‌هایی این‌جا بشنوید.‏

این‌جا سرزمین گادوبانودها ‏Gadubanud People‏ یا مردم "زبان شاه‌طوطی" ‏King Parrot Language‏ ‏بوده‌است. مردمان اولیه‌ی قبایل گوناگون استرالیا را اغلب به شکل عام "اهالی یا مردم اولیه" ‏Aboriginal people‏ می‌نامند. اما بسیاری از هم‌میهنان ما به‌خیال آن‌که این نیز نامی‌ست مانند ‏‏"هندی" یا "چینی" نام "آبوریجین" را برای آنان به‌کار می‌برند و اغلب به شکل نام بادمجان در برخی ‏زبان‌های اروپایی "اوبرجین" می‌گویند، غافل از آن‌که این صفتی‌ست ساخته‌شده از پیشوند تأکید ‏ab‏ (مانند ‏ur‏ سوئدی)، و ‏original‏ به معنای اصلی و اولیه.‏

این‌جا گویا بازی نهنگ‌ها را هم در آب می‌توان تماشا کرد، که زیارتشان نصیب ما نمی‌شود. اما در راه ‏بازگشت از دماغه آت‌وی به جاده‌ی اصلی ساحل اقیانوس، یکی از حیوانات معروف و بومی استرالیا ‏را زیارت می‌کنیم: چند "کوآلا" هر یک روی درختی بر شاخه‌ای چنگ زده‌اند و به خواب رفته‌اند. ‏کوآلاحیوانی‌ست با ظاهری دوست‌داشتنی که گویا تنها آزارش، اگر در تعداد بسیار در منطقه‌ای ‏باشند، نابودی درختان اکالیپتوس است که به نوبه‌ی خود به گرسنه ماندن و نابودی خود کوآلاها ‏می‌انجامد، زیرا تنها خوراک آن‌ها برگ اکالیپتوس و چند درخت دیگر است. آن‌ها آب چندانی هم ‏نمی‌نوشند و "کوآلا" به زبان بومی یعنی حیوانی که آب نمی‌نوشد. آن‌ها 20 ساعت از شبانه‌روز را در ‏خواب به‌سر می‌برند. خوش به حالشان!‏

جاده‌ی اصلی ساحل اقیانوس امروز شلوغ است و پر از کاراوان‌ها، مینی‌بوس‌ها و اتوبوس‌های پر از ‏گردشگران خارجی. بیشترشان چینی و هندی‌اند اما در جاده‌های فرعی و کمی دور از جاده‌ی اصلی ‏بیشتر هلندیان و آلمانی‌ها را می‌توان دید. بسیاری از کاروان‌ها و مینی‌بوس‌های کرایه‌ای متعلق به ‏شرکتی هستند با نام ‏Jucy‏ ‏(‏juicy‏ = آبدار)‏، و نشان زنی با لباس شنای مدل قدیمی که روی همه‌ی ‏ماشین‌ها نقاشی شده. این‌جا ببینید. از این‌ها در نیو زیلند هم فراوان بود. گمان نمی‌کنم که در ‏بسیاری کشورهای دیگر، از جمله در سوئد، اجازه‌ی استفاده از ترکیب چنین نام و نشانی را به چنین ‏شرکتی بدهند.‏

در بسیاری از پارکینگ‌های کنار جاده در نزدیکی دیدنی‌ها جا برای ایستادن نیست. اتوبوس‌های ‏فراوان پر از چینی‌ها و هندی‌ها، ماشین‌های شخصی، و مینی‌بوس‌ها و کاراوان‌های شرکت "آبدار" با ‏سرنشینان هلندی و آلمانی همه جا را پر کرده‌اند. همه در تب‌وتاب پیاده می‌شوند، گشتی می‌زنند ‏و تماشا می‌کنند، چلق‌وچلق عکس می‌گیرند، سوار می‌شوند و به‌سوی دیدنی بعدی می‌شتابند. ‏این تب‌وتاب، این اصرار برای دیدن و از دست ندادن هر کوچک‌ترین جایی که تابلویی دارد، این ‏تماشای کوتاه و شتافتن به‌سوی جای بعدی، و بعدی، و بعدی شباهت زیادی به عملیات زیارت دارد. ‏اینان گویی زوٌار یا زائرانی هستند در پی یک کار واجب دینی و ثواب. این فضا و این رفتار مرا به‌یاد ‏مراسم تاسوعا در اردبیل می‌اندازد: کسانی شمع می‌خریدند و شتابان، و گاه پابرهنه، از این مسجد ‏به آن مسجد، تا 41 مسجد، می‌رفتند و شمع‌ها را می‌افروختند. پس از مسجد چهل‌ویکم وظیفه و ‏ثواب انجام شده‌بود و در انتظار پاداش الهی به خانه‌هایشان می‌رفتند.‏

ایستگاه بعدی‌مان "یوهانا بیچ" ‏Johanna Beach‏ است. از جاده‌ی اصلی به یک جاده‌ی باریک و ‏خاکی و پر پیچ‌وخم وارد می‌شویم که "یوهانای سرخ" ‏Red Johanna Road‏ نام دارد و شش – هفت ‏کیلومتر می‌رانیم. پس از پارکینگ کمی باید پیاده‌روی کرد تا به یک ساحل با ماسه‌های نرم رسید. ‏ساحل و دریای زیبایی‌ست با موج‌های فیروزه‌ای فراوان و کف‌های سپید. کسی در آب نیست. این‌جا ‏از بهشت‌های موج‌سواران است اما در این لحظه هیچ موج‌سواری هم آن‌جا نیست. چند دختر و پسر ‏جوان هلندی دوربینی را به دستم می‌دهند و خواهش می‌کنند که دگمه‌اش را فشرده نگاه‌دارم، و ‏بعد همه با هم نیم متری به هوا می‌پرند. دوربین ده‌ها عکس از آن‌ها می‌گیرد که قرار است ‏بهترینش را سوا کنند. همین! چیز دیگری این‌جا نیست. اما خود جاده‌ی خاکی در دل جنگل زیبا بود، ‏و برای بازگشت جاده‌ی "یوهانای آبی" ‏Blue Johanna Road‏ را در پیش می‌گیریم که کمی دورتر ‏است، با پیچ‌ها و سربالایی‌های بیشتر.‏

کم‌کم "پارک ملی آت‌وی" را پشت سر می‌گذاریم و به "پارک ملی بندر ‏کمپبل" ‏Port Campbell National Park‏ می‌رسیم. نخستین ایستگاهمان این‌جا "پلکان گیبسون" ‏Gibson Steps‏ است. در پارکینگ کوچک این‌جا بلبشوی عجیبی‌ست. هیچ جایی برای ایستادن ‏نیست. خیلی‌ها با مالیدن پیه جریمه‌ی سنگین به تنشان ماشین‌هایشان را در کنار جاده رها ‏کرده‌اند، و برخی‌ها در جای مخصوص اتوبوس‌ها پارک کرده‌اند و اتوبوس‌ها را سرگردان کرده‌اند. ‏همراهان را پیاده می‌کنم، دو دور در جاده و پارکینگ می‌چرخم، یکی از همراهان در جایی که تازه ‏خالی شده می‌ایستد و آن را برایم نگه می‌دارد تا برسم و در یک جای خوب و درست پارک کنم.‏

این‌جا بالای پرتگاهی‌ست. کوره‌راهی با شیب تند پایین می‌رود و سپس بر سینه‌ی دیواره‌ی کوه ‏پلکانی ساخته‌اند تنگ و باریک، با پله‌هایی بلند و گاه شیبی تند که پس از دو پاگرد به ماسه‌های ‏نرم ساحل می‌رسد. تمام طول راه و پلکان پر است از "زائران". پیوسته باید ایستاد، خود را باریک ‏کرد، و راه داد.‏

از این ساحل، در سمت مغرب و از دور، از پشت پرده‌ی توری غبار و بخار آب، شبح صخره‌ها و ‏ستون‌هایی در آب دیده می‌شود که "دوازده حواری" ‏The Twelve Apostles‏ نام دارند. پس از ‏گشتی بر ماسه‌ها و تماشای موج‌ها از پلکان بالا می‌رویم. یک خانواده‌ی بزرگ هندی مادر یا ‏مادربزرگ ناتوانشان را که روی ویلچر نشسته، با ویلچرش روی دست بلند کرده‌اند و در این پلکان با ‏خود پایین می‌برند. هیچ چیز فوق‌العاده و زیارت‌کردنی در آن پایین ندیدم. اما، خب، بگذار این مادر ‏سالمند هم از این معبر بگذرد، به ساحل برسد و دریا را از نزدیک تماشا کند، و بگذریم که این‌همه ساحل‌های راحت و بی‌پلکان در این خطه و این مسیر بود و هست. خود را به دیوار سنگی ‏می‌فشارم تا بتوانند رد شوند.‏

تا "حواریون" تنها یک کیلومتر راه است. این‌جا تأسیسات گسترده‌ای ساخته‌اند: تونل‌های زیرگذر، ‏فروشگاه‌ها، پل‌های نیمه‌معلق، پلکان‌های راحت، جایگاه‌های تماشای چشم‌انداز و... حتی یک ‏سکوی پرواز و فرود هلی‌کوپتر با دفتر فروش بلیت برای گردش با هلی‌کوپتر بر فراز حواریون و ‏دیدنی‌های دیگر. این‌جا دیگر از یک زیارتگاه دینی واقعی چیزی کم ندارد. به یاد ندارم که این همه ‏آدم یک‌جا در حال تماشای پدیده‌ای طبیعی دیده‌باشم. این‌جا به‌سختی می‌توان ایستاد و بدون ایجاد ‏مزاحمت برای عده‌ای زیاد، عکسی گرفت. نمی‌دانم این پیکره‌های عظیم سنگی را چگونه ‏شمرده‌اند که به عدد دوازده رسیده‌اند. می‌توان کم‌تر یا بیشتر شمرد. لابد همان جادوی دوازده تن ‏حواریون مسیح در میان بوده. به نظر من منظره‌ای شبیه به این، با هیکل‌های سنگی مشابه ‏ایستاده در دریا که در جزیره‌ی گوتلند ‏Gotland‏ سوئد هست، چیزی کم از این‌جا ندارد. این‌جا و در این ‏ازدحام نمی‌توان در بحر طبیعت و در خود فرو رفت.‏

برخی از دوستان به فکر گردش با هلی‌کوپتر هستند اما صف آن چنان شلوغ است که از خیرش ‏می‌گذرند. نزدیک بندر کمپبل بر ماسه‌های یک ساحل دیگر نیز قدمی می‌گذاریم، سر راهمان دو ‏دیدنی معروف دیگر، ‏The Arch‏ و ‏London Bridge‏ را ندیده می‌گذاریم، و به ‏The Grotto‏ می‌رویم. ‏این‌جا پس از پارکینگ باید 15 دقیقه پیاده‌روی کرد تا به پلکانی رسید که چهل متر پایین می رود و به ‏آبگیری غارمانند و یک طاق سنگی می‌رسد. آب دریا به هنگام مد یا با موج‌های بزرگ، این آب‌گیر را ‏پر می‌کند. منظره‌ی زیبایی‌ست. اما یکی از خانم‌های همراه به‌جای طبیعت در زیبایی خیره‌کننده‌ی ‏دختری جوان از گردشگران غرق شده‌است. می‌گویم «لابد دختر مونیکا بل‌لوچیه!» می‌گوید ‏‏«نه، این خوشگل‌تره!»‏

از این همه "زیارت" حسابی خسته شده‌ایم و به‌سوی وارنامبول می‌رانیم. آپارتمانی در "لیدی بی" ‏Lady Bay Resort‏ برایمان رزرو شده‌است. خورشید هنوز می‌درخشد و هوا گرم است که به کمک ‏راهنمای جی‌پی‌اس از خیابان‌های خلوت وارنامبول می‌گذریم و به "لیدی بی" می‌رسیم. ساختمان ‏بزرگی‌ست با آپارتمان‌های بسیار و تأسیسات تفریحی و رستوران و بار و غیره، در دویست متری ‏ساحل دریا. پیاده که می‌شویم بوی گندی بینی مرا می‌آزارد. این بو گویا از آبگیر بزرگ و ‏کم‌عمقی‌ست که در همان نزدیکی‌ست. اما درون آپارتمان دیگر بویی نیست. آپارتمان تریپلکس (سه ‏طبقه) شیک و پاکیزه‌ای‌ست با دو حمام و سه توالت، رختشویی، آشپزخانه و همه‌ی وسایل لازم.‏

دفتردار مجتمع "لیدی بی" رستوارن خود مجتمع را بهترین رستوران می‌داند و پیشنهاد دیگری ندارد. ‏در شهری که باز خلوت‌تر شده سوپرمارکت بزرگ را پیدا می‌کنیم، خرید می‌کنیم و در خانه ‏دست‌پخت دوست متخصص‌مان را می‌خوریم، با جامی می.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

19 April 2015

در آن سر دنیا - 11‏

نام ملبورن از سال‌های کودکی در ترکیب با "المپیک" در ذهن من حک شده‌است، و همراه با نام دو ‏پهلوان: امامعلی حبیبی، و غلامرضا تختی که نخستین و دومین مدال‌های طلای همه‌ی تاریخ ورزش ‏ایران را در بازی‌های المپیک برنده شدند. المپیک 1956 و شهر ملبورن برای ورزش ایران ‏تاریخی بوده‌اند.‏

اما اکنون برای پرداختن به این تاریخ و تاریخچه وقت نداریم. مینی‌بوس از پیش رزروشده ما را از ‏فرودگاه ملبورن به آپارتمان شیک و پاکیزه‌ای در مجتمع ‏Mantra on the Park‏ نزدیک مرکز شهر ‏می‌رساند. به وقت محلی نزدیک نیمه‌شب است. با این‌حال بیرون می‌رویم تا گشتی در آن حوالی ‏بزنیم. محله‌ی چینی "چایناتاون" چند خیابان پایین‌تر است. چیز نظرگیری پیدا نمی‌کنیم. از یک بقالی ‏کمی خرید می‌کنیم و به خانه باز می‌گردیم.‏

برای نخستین بار پس از 13 شب روی تختخواب‌های واقعی با پایه‌هایی بر زمین سفت می‌خوابیم. ‏در شب‌های گذشته پنجره‌های اتاقک کاراوانمان به روی هوای آزاد و پاکیزه باز بوده و اکنون هوای دستگاه ‏تهویه در قلب شهر بزرگ نمی‌چسبد!‏

بامداد شنبه 7 فوریه پس از صبحانه خود را به میدان فدراسیون ‏Federation Square‏ می‌رسانیم. ‏راهی نیست و پیاده می‌رویم. دو ساختمان مدرن و جالب این‌جا هست، و یک کلیسا و چند ‏ساختمان قدیمی. اندرو ما را برای یک گردش پیاده با عنوان "کوچه‌ها و بازارها – رازهای پنهان" ‏Lanes and Arcades – Hidden secrets‏ نام‌نویسی کرده‌است. ساعت 10 یک خانم راهنما که ‏علامتش داشتن یک چتر زردرنگ است پیدایش می‌شود و ما و ده – دوازده نفر دیگر دورش جمع ‏می‌شویم. او ناممان را می‌پرسد و با کاغذهایش مطابقت می‌دهد، و به هر کداممان یک کیف ‏پارچه‌ای، یک بطری کوچک آب، و یک نقشه می‌دهد. این آب را لازم داریم زیرا که هوا گرم است و از ‏لابه‌لای ابرها گاه آفتاب داغی بر سرمان می‌تابد. راهنما کمی درباره‌ی آن کلیسای روبه‌رو و سپس ‏مسیرمان توضیح می‌دهد، و به راه می‌افتیم.‏

خیابان‌های تنگ، کوچه – پس‌کوچه‌های تو در تو که توریست‌ها اغالب نمی‌بینند، پر از دکان‌ها، ‏کافه‌ها، قنادی‌ها، خیاطی‌ها، زرگری‌ها و... این‌جا یک فروشگاه عسل طبیعی‌ست که با قرار قبلی ‏واردش می‌شویم و اجازه داریم که سه نوع عسل را با طعم‌های گوناگون بچشیم. یکی‌شان ‏فرآورده‌ی زنبورهای شهری‌ست، یعنی از کندوهایی که زنبورها بر بام یکی از ساختمان‌های شهر ‏ساخته‌اند به‌دست آمده‌است. می‌چشم، و چه کنم که عطر و طعم هیچ‌یک به‌پای عسل سبلان ‏طبیعی سال‌های کودکیم نمی‌رسد؟!‏

این بازارچه کف موزائیک زیبایی دارد. این‌یکی "بازارچه‌ی سلطنتی"ست که مجسمه‌های جالب قدیمی ‏بر طاق آن هنوز مانده. این‌جا، در پس‌کوچه‌ای دیگر، اگر با آسانسور به طبقه‌ی دوم برویم صنایع ‏دستی قدیمی هست؛ از جمله یک خیاطخانه و یک دکان با همه جور کارهای دستی عجیب و ‏غریب.‏

این‌جا بهترین کافه‌قنادی مورد علاقه‌ی خانم راهنماست که به دلخواهمان و به‌رایگان می‌توانیم قهوه ‏و چای و شیرینی و بستنی و شیرکاکائو سفارش دهیم. بسیار خوشمزه است. این‌جا یک بار ‏‏"خاکی" و مردمی‌ست که اکنون بسته است، اما سر شب کرکره‌اش را بالا می‌زنند، این میله‌ها را ‏بیرون می‌کشند، پیشخوانی می‌سازند، و آبجو و مزه‌های ساده می‌فروشند.‏

این کوچه‌ها را شهرداری ملبورن منطقه‌ی آزاد نقاشان گرافیتی اعلام کرده و دیوارها پر است از ‏نقاشی، و برخی‌شان به‌راستی زیبا هستند.‏

سرانجام ساعت 2 بعد از ظهر است و تورمان شامل یک ناهار هم هست که در یک رستوران کوچک ‏و ساده و ارزان به‌نام کابوس ‏Caboose Restaurant‏ سرو می‌شود. بشقاب کوچکی با گوشت یا ‏ماهی و مخلفات، با یک آبجو یا یک گیلاس شراب. "رستوران" که چه عرض کنم، چیزی در ردیف ‏‏"فست‌فود" است! این‌جا هم آبجو و شراب گران‌تر از سوئد است.‏

دیدار دوست

دوستی دارم از سال‌های دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف) و از هم‌زنجیران زندان شاه، که این‌جا در ‏ملبورن زندگی می‌کند و چهل سال است که همدیگر را ندیده‌ایم. با ای‌میل به او خبر داده‌ام که ‏ساعت دوی امروز در رستوران کابوس هستم. ناهارمان را خورده‌ایم که "پدرام" در رستوران را باز ‏می‌کند و سرک می‌کشد. خود ِ خودش است! فقط سبیلش را تراشیده، موهای سرش ریخته و ‏آن‌چه باقیست سفید شده. مثل خود من. بر می‌خیزم و به‌سویش می‌دوم. بیرون رستوران همدیگر ‏را در آغوش می‌فشاریم. چیزی نمانده که اشکم سرازیر شود. خوش‌وبش می‌کنیم، به رستوران بر ‏می‌گردیم، با همسفران می‌نشینیم و یک آبجوی دیگر با هم می‌نوشیم. همسفران با پدرام جور ‏می‌شوند و پرسش‌های فراوانی درباره‌ی استرالیا و ملبورن دارند.‏

گردش در ملبورن را با راهنمایی پدرام ادامه می‌دهیم. من و او از سال‌های دور یاد می‌کنیم، و از ‏زندگی امروزمان، هر یک در گوشه‌ای از جهان، به اندازه‌ی قطر کره‌ی زمین دور از هم، در دو نیم‌کره: ‏زندگی‌ست و راه‌های گوناگون و دوراهی‌های پی در پی. مهم آن است که جان بر تیغ نداده‌باشی و ‏به آن سوی لبه‌ی تیغ ‏نغلتیده‌باشی، و چه خوب که هر دو در سوی آبرومندانه‌ی تیغ ایستاده‌ایم.‏

به راهنمایی پدرام به برج بلند ملبورن ‏Eureka Skydeck 88‎‏ می‌رویم. این‌جا نفری 19 و نیم دلار ‏می‌دهیم، سوار آسانسور می‌شویم و به طبقه‌ی 88 برج معروف "یافتم" (به یونانی ‏Eureka‏) ‏می‌رویم. آن‌جا کافه‌ای و فروشگاهی و پنجره‌هایی و دوربین‌هایی هست و می‌توان چشم‌انداز ‏ملبورن را از آن بالا تماشا کرد. این‌جا گویا بلندترین جای تماشای چشم‌انداز پیرامون در همه‌ی ‏نیمکره‌ی جنوبی‌ست. همچنین امکانی دارند که ادعا می‌کنند که در جهان بی‌همتاست: پولی ‏می‌دهید، به اتاقکی شیشه‌ای شبیه آسانسور وارد می‌شوید که کف آن هم شیشه‌ای‌ست، و ‏سپس این اتاقک از دیوار برج به‌سوی بیرون حرکت می‌کند، و شما از کف شیشه‌ای زیر پایتان نزدیک ‏‏300 متر فضای خالی می‌بینید. نام آن را ‏Edge Experience‏ گذاشته‌اند. صفی طولانی در آستانه‌ی ‏این اتاقک هست و از خیر آن می‌گذریم. پدرام می‌گوید که با وجود دو دهه زندگی در ملبورن این ‏نخستین بار است که به بالای این برج آمده. و این البته پدیده‌ای دامنگیر همه‌ی ماست که در ‏شهرهای دیدنی خارج زندگی می‌کنیم و گرفتار مشکلات روزمره، دیدنی‌های شهر را تنها هنگام ‏نشان دادنشان به مهمانانمان می‌بینیم.‏

به پس‌کوچه‌های ملبورن باز می‌گردیم. قهوه و آبجو می‌نوشیم. در شهر قدم می‌زنیم. گپ می‌زنیم. ‏و شب است و هنگام شام. اندرو در کاغذهایی که به ما داده دست‌کم هفت رستوران رنگارنگ در ‏ملبورن توصیه کرده، اما پس از آن‌که آن بار "خاکی" و مردمی را نمی‌پسندیم، رأی جمع بر ‏‏"دامپلینگ" چینی‌ست. بیزارم از غذاهای سرخ‌شده و چرب و چیل و بی‌معنی چینی، اما در اقلیت ‏مطلق هستم و صدایم را در نمی‌آورم. می‌رویم و می‌نشینیم. بشقاب از پی بشقاب می‌آورند، از ‏بخارپز و سرخ‌کرده. یکی دوتایشان خوشمزه است، اما بقیه را جز به‌زحمت نمی‌توانم بخورم. در پایان ‏خیلی از غذاهایی که برای ما پنج همسفر و دو میهمانمان آورده‌اند نخورده می‌ماند، و می‌رویم. تازه ‏اگر در پایان جلویشان را نگرفته‌بودیم باز هم می‌آوردند!‏

با مهمانان به آپارتمان ما می‌رویم، چای دم می‌کنیم و می‌نوشیم، و مهمانان به خانه‌شان می‌روند. ‏کی دیگر پدرام را خواهم دید؟

جاده‌ی ساحل اقیانوس

بی‌گمان ملبورن دیدنی‌های فراوان دیگری هم دارد اما برنامه‌ی ما چیز دیگری‌ست. ساعت ده بامداد ‏یکشنبه 8 فوریه به شرکت کرایه‌ی اتوموبیل می‌رویم تا ماشینی را که اندرو برایمان رزرو کرده تحویل ‏بگیریم و به سفری چهار روزه در جاده‌های پیرامون ملبورن بپردازیم. اندرو برنامه‌ریزی خوبی کرده و از ‏آپارتمان ما تا دفتر کرایه‌ی ماشین تنها 10 دقیقه پیاده‌روی‌ست. می‌رویم و یک جیپ شهری نیسان ‏تحویل می‌گیریم. آپارتمانمان را تحویل می‌دهیم، سوار می‌شویم و به‌سوی جاده‌ی بزرگ ساحل ‏اقیانوس ‏Great Ocean Road‏ می‌رانیم. این جاده با شماره‌ی ‏B100‎‏ در جنوب استرالیا بر ساحل ‏اقیانوس امتداد دارد. قرار است که تا شب خود را به آپارتمانی که در "آپولو بی" ‏Apollo Bay‏ برایمان ‏رزرو شده برسانیم.‏

در شاهراه ‏M1‎‏ به‌سوی جنوب غربی می‌رانیم و سپس از طریق جاده‌ی ‏C134‎‏ به جاده‌ی ساحل ‏اقیانوس می‌رسیم. به نوشته‌ی اندرو این‌جا شراب‌سازی ‏Scotchmans Hill‏ سر راهمان است که ‏می‌توان رفت و شراب چشید و چند بطری خرید. در بسیاری از رستوران‌های استرالیا می‌توان شراب ‏را با خود برد و پول کمی می‌گیرند و بطری را برایتان باز می‌کنند. هیچ‌کس به بازدید شراب‌سازی رأی ‏نمی‌دهد و نخست در نزدیکی فانوس دریایی ‏Split Point‏ می‌ایستیم. این‌جا خلیج کوچک و ‏زیبایی‌ست، و فانوس دریایی را بر دماغه‌ی انتهای آن ساخته‌اند. به‌جای راه اصلی، از یک جاده‌ی ‏خاکی با سربالایی تند و پر دست‌انداز بالا می‌رویم. ما که می‌رسیم بازدید از بالای فانوس تعطیل ‏است و تنها چشم‌اندازهای پیرامون آن را تماشا می‌کنیم. باد می‌وزد و اقیانوس جنوبی فیروزه‌ای، ‏آبی و نیلی، و زیباست.‏

در طول جاده‌ی ساحلی این‌جا و آن‌جا می‌توان ایستاد و چشم‌اندازهای زیبا را تماشا کرد. زیر آفتاب ‏داغ در شهر ساحلی لورن ‏Lorne‏ می‌ایستیم. به نوشته‌ی اندرو این‌جا مسیرهای پیاده‌روی در جنگل ‏از جمله تا آبشار ارسکاین ‏Erskine Falls‏ هست. اما زیر چنین آفتاب داغی هیچ کداممان به فکر ‏پیاده‌روی نیستیم. آبشار هم که در نیو زیلند فراوان دیده‌ایم. کمی در خیابان ساحلی شهر قدم ‏می‌زنیم. پر است از فروشگاه‌های مایو و وسایل قایق و موج‌بازی و کرایه‌ی این وسایل. نمی‌دانم چرا ‏به فکر هیچ‌کداممان نمی‌رسد که برویم و تنی به آب بزنیم. در عوض به یک بستنی‌فروشی می‌رویم ‏و بستنی‌های خوشمزه می‌خوریم.‏

پس از ایستادن در چند جای دیگر و تماشای چشم‌انداز زیبای اقیانوس و جنگل و صخره‌های ساحلی، ‏شامگاه به آپولو بی می‌رسیم و به ‏Comfort Inn The International‏ می‌رویم. آپارتمان دوبلکس ‏پاکیزه‌ای‌ست با شش تخت، اما آشپزخانه ندارد. جابه‌جا می‌شویم و سپس می‌رویم و در شهر ‏کوچک و خلوت قدم می‌زنیم. سوپرمارکت بزرگ شهر تعطیل است. از یک بقالی کوچک کمی خرید ‏می‌کنیم، از سالن غذاخوری (‏Food Court‏) بزرگی به‌نام ‏George's Takeaway‏ که همه جور ‏خوراکی دارند، پیتزا می‌خریم و به خانه می‌بریم و همراه با شراب و آبجو می‌خوریم. خوشمزه است.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

15 April 2015

در آن سر دنیا - 10‏

کرایست‌چرچ بزرگ‌ترین شهر جزیره‌ی جنوبی، دومین شهر نیو زیلند، و مرکز صنایع آی‌تی این کشور ‏است. ساعتی طول می‌کشد ‏تا از حاشیه‌ی شهر به نزدیک مرکز آن برسیم، و من پیوسته نگرانم که مبادا در شلوغی خیابان‌ها ‏پلی یا مانعی با ارتفاع کم سر راهمان سبز شود و کاراوان ما با بلندی 3.30 متر نتواند از زیر آن عبور ‏کند. راهنمای جی‌پی‌اس که بلندی ماشین ما را نمی‌داند تا به راه درست هدایتمان کند! اما این ‏شهر نیز پستی و بلندی ندارد و به پل روگذر یا تونلی بر نمی‌خوریم.‏

نزدیک‌ترین کمپینگ به مرکز شهر که راهنما یافته ‏Addington Accomodation Park‏ نام دارد. در ‏ترافیک سنگین پس از ساعت کار، همه می‌ایستند و به ما راه می‌دهند تا به داخل محوطه‌ی کمپ ‏بپیچیم. نزدیک دفتر کمپ پارک می‌کنیم و وارد دفتر می‌شویم. برخلاف همه‌ی کمپ‌های دیگری که ‏بوده‌ایم، این‌جا کهنه و فرسوده است. اما کمپ بعدی از مرکز شهر دو کیلومتر دورتر است. دفتردار ‏زنی ژولیده و سالمند است که حال و روز و حرف زدنش مانند معتادان است. جا برای ما دارند و ارزان ‏هم هست. اما او نیز جانشین دفتردار اصلی‌ست و چیز زیادی نمی‌داند. می‌پرسیم که اینترنت ‏بی‌سیم دارند یا نه، و می‌گوید:‏

‏- آره، به گمونم یه چیزی داریم. چی بود گفتین اسمش؟ آره، ولی من بلد نیستم. حتماً داریم دیگه! ‏می‌تونم زنگ بزنم بپرسم.‏

زنگ می‌زند، اما کسی گوشی را بر نمی‌دارد. با کمی دودلی پول را می‌پردازیم و خواهش می‌کنیم ‏که دوباره تلفن بزند تا ما برویم و ماشین را جابه‌جا کنیم. در همین فاصله دوستان رفته‌اند و به ‏دوش‌های کمپینگ سرک کشیده‌اند و راضی نیستند. یکی‌شان می‌گوید که مثل دوش‌های زندان ‏است، و یکی دیگر دیده‌است که فاضلاب دوش‌ها از یک جوی روباز و مشترک در کنار دیوار از همه‌ی ‏دوش‌ها می‌گذرد.‏

چه کنیم؟ پول را هم که دادیم. اینترنت هم که گویا ندارند. و با این دوش‌ها... نه، ما این‌جا ‏نمی‌توانیم بمانیم! خب، می‌رویم و پول را پس می‌گیریم. به دفتر بر می‌گردیم. خانم دفتردار دارد ‏تلفن می‌زند و پیداست که کسی جواب نمی‌دهد. عذرخواهی می‌کنیم و می‌گوییم که همراهانمان ‏این‌جا را ‏ نمی‌پسندند و اگر ممکن است پول ما را پس بدهد. نمی‌دانم چرا آشکارا خوشحال ‏می‌شود و با خنده‌رویی و بی هیچ عذر و بهانه‌ای اسکناس‌ها را پسمان می‌دهد. چه خوب که با ‏کارت نپرداختیم!‏

باز همه‌ی ماشین‌ها در پهنای خیابان می‌ایستند و به ما راه می‌دهند که از کمپینگ خارج شویم. ‏می‌رانیم به‌سوی کمپینگ دورتر که ‏Amber Kiwi Holiday Park‏ نام دارد. این‌جا بسیار شیک و تمیز و ‏پر از گل‌کاری‌های زیباست. جا می‌گیریم، پارک می‌کنیم، سر و وضعمان را درست می‌کنیم و به‌سوی ‏مرکز شهر روان می‌شویم.‏

این فاصله را پیاده نمی‌توان پیمود و برای نخستین بار در نیو زیلند سوار اتوبوس شهری می‌شویم. ‏این‌جا می‌توان به راننده پول داد و بلیت خرید، برخلاف استکهلم که بلیت اتوبوس را باید از پیش تهیه کرد. ‏اتوبوس پاکیزه است و روی یک صفحه‌ی تلویزیون باید بتوانیم نام ایستگاه بعدی را ببینیم اما این ‏تلویزیون آگهی هم پخش می‌کند و من سر در نمی‌آورم در کدام گوشه‌ی تصویر و چه هنگامی نام ‏ایستگاه را نشان می‌دهند.‏

مرکز شهری که نیست

با آن‌چه از پرس‌وجو آموخته‌ایم در ایستگاه مرکزی راه‌آهن پیاده می‌شویم. کتابچه‌ی راهنمایمان ‏می‌گوید که همه‌ی دیدنی‌ها و رستوران‌های مرکز شهر همان نزدیکی‌هاست. از جمله کلیسای ‏جامع معروف شهر با یک گنبد نک‌تیز بلند نیز آن‌جاست. مردی که نیم‌تنه‌ی زردرنگ "انتظامات" بر تن ‏دارد اندکی با دودلی سمت کلیسای جامع را نشانمان می‌دهد. باید به پشت این ساختمان‌ها ‏بپیچیم. می‌پیچیم و می رویم و به یک میدان بزرگ می‌رسیم. کلیسا باید همین‌جا باشد، اما چیزی ‏نمی‌بینیم. و تازه، اگر این‌جا مرکز و قلب تپنده‌ی شهر است، چرا این قدر سوت‌وکور است؟ هیچ ‏جمعیتی، هیچ فروشگاهی، هیچ رستورانی، هیچ دست‌فروشی، هیچ، هیچ از این خبرها نیست. ‏رهگذران نیز اندک‌اند. یک زوج میان‌سال که پیداست مانند ما غریبه‌اند، در چند متری ایستاده‌اند و ‏دارند تابلویی را با عکس‌ها و توضیحات مفصل تماشا می‌کنند. به آن سو می‌رویم. عکس‌هایی از ‏همان کلیسای معروف است، اما... متن، و عکس‌های دیگر از یک زمین‌لرزه‌ی بزرگ سخن می‌گویند. ‏تازه می‌فهمیم که کلیسا همان ساختمان پشت سر ماست که زمین‌لرزه‌ای گنبد بلند و سقف آن را ‏ویران کرده‌است.‏

عجب! زمین‌لرزه‌ی بزرگی به قدرت 7.1 ریشتر در 4 سپتامبر 2010 در دارفیلد، یعنی همان شهری ‏که دیروز هنگام جنگ با باد شیرینی قنادیش را خوردیم و از کتابخانه‌اش اطلاعات گرفتیم، رخ داد، اما ‏ویرانی‌های چندانی به‌بار نیاورد و تنها دو کشته داشت، اما چند پس‌لرزه‌ی آن ویرانگر بودند: نخستین ‏آن‌ها به قدرت 6.3 ریشتر در 22 فوریه 2011 خرابی‌های بسیاری در کرایست‌چرچ به بار آورد، همین ‏کلیسا را و بسیاری از ساختمان‌های پیرامون این میدان را ‏ویران کرد و 185 نفر را کشت. بعدی‌ها نیز با همین قدرت 6.3 ریشتر در 13 زوئن و 23 ‏دسامبر همان سال خرابی‌های دیگری (بدون تلفات جانی) به‌بار آوردند. زمین‌لرزه‌ی فوریه 40 ثانیه ‏ادامه داشت و از جمله پدیده‌ی "روانگرایی خاک" ‏soil liquefaction‏ را ایجاد کرد، یعنی خاک کف ‏کوچه‌ها و خیابان‌ها پودر شد، مقاومتش از میان رفت، نشست کرد، آب‌های زیرزمینی بیرون زد، آب رود نیز به خیابان‌ها سرریز کرد و ‏خرابی‌ها گسترده‌تر شد. بخش بزرگی از مرکز شهر کرایست‌چرچ، یعنی همین جایی که ما اکنون ‏ایستاده‌ایم، "منطقه‌ی سرخ" اعلام شد و رفت و آمد به آن را محدود کردند. تازه در سال 2013 بود ‏که آخرین موانع را برچیدند.‏

و ما از این همه هیچ نمی‌دانستیم. هیچ‌کداممان به‌یاد نیاوردیم که اخباری از این زمین‌لرزه‌ها شنیده ‏یا خوانده‌باشیم. گویی خبرهایی از این دست از "آن سر دنیا" هیچ اهمیتی برای ما نداشته‌بود و ‏سرمان به بدبختی‌های منطقه‌ی خودمان گرم بود. کتابچه‌ی راهنمای ما هم چاپ سال 2011 ‏است و پیداست که آن را پیش از همه‌ی این حوادث به چاپ سپرده‌اند.‏

کتابچه‌ی راهنما می‌گوید که خیابان آکسفورد ‏Oxford Terrace‏ که در تقاطع بعدی‌ست، پر از ‏رستوران‌ها و بارهاست. اما آن‌جا هیچ نشانی از رستوارن‌ها و هیچ جنب‌وجوشی نمی‌یابیم. همه جا ‏بسته است، چراغ‌ها خاموش‌اند و آثار عملیات ساختمانی دیده می‌شود. پس آن رستوران‌ها کجا ‏رفته‌اند؟ به جاهای دیگری کوچیدند، یا کارشان را برچیدند؟ مرکز تجاری شهر اکنون کجاست؟

هاج‌وواج دور خود می‌چرخیم که یک واگون تراموای پشت چراغ قرمز می‌ایستد و می‌بینیم که ‏کسانی توی آن پشت میزهایی نشسته‌اند و دارند غذا می‌خورند. روی واگن نوشته‌اند «رستوران ‏تراموای کرایست‌چرچ» ‏Christchurch Tram Restaurant‏. در اتاقک راننده باز است. دوستان فرصت را ‏مغتنم می‌شمارند و از او می‌پرسند که آیا می‌شود ما را هم سوار کند تا غذا بخوریم؟

‏- متأسفانه خیر. هر شامگاه تنها یک نوبت میهمان سوار می‌کنیم و چند ساعت در شهر ‏می‌گردانیم.‏

‏- پس رستورانی در این حوالی هست؟
‏- به سختی پیدا می‌شود! یک رستوران خوب آن‌جا هست، صد متر آن‌طرف‌تر، که من خیلی ‏می‌پسندم. وگرنه... نه، جای دیگری به نظرم نمی‌رسد!‏

‏- عجب! چرا شهر به این روز در آمده؟ پس کی درست می‌شود؟
‏- بیست سال بعد بیایید!‏

همراهان چند عکس با او می‌گیرند. چراغش سبز شده و باید برود. صد متر جلوتر رستوران و بار ‏فیدلستیکس ‏Fiddlesticks Restaurant and Bar‏ را که او نشانی داده پیدا می‌کنیم. خوب و مناسب ‏است، یا در واقع چاره چیست! اما جا ندارند. ساعتی در بار می‌نشینیم و نوشیدنی‌های گوارا و ‏مزه‌هایی از روی دو بشقاب چوبی شیک و دراز و مستطیلی می‌خوریم. میزی خالی می‌شود و ما ‏را می‌نشانند. غذاها و شراب و پذیرایی عالی‌ست. قیمت‌ها خوب است.‏

آخر شب دوستان خسته و برخی دمغ اند از خالی بودن شهر: حال پیاده‌روی در خیابان‌های خالی و ‏تاریک را ندارند، و با تاکسی به کمپ باز می‌گردند. من و دوستی دیگر با همان اتوبوسی که آمدیم ‏به‌سوی کمپ می‌رویم. این اتوبوس کمی بعد به خیابان ریکارتون ‏Riccarton Road‏ می‌پیچد که به ‏موازات خیابان کمپینگ ما یعنی ‏Blenheim Road‏ امتداد دارد. این‌جا پر است از رستوران‌ها و ‏فروشگاه‌های گوناگون. آیا مرکز شهر به این‌جا منتقل شده؟ هر چه هست دیگر دیر شده. می رویم ‏و این واپسین شب را در خانه‌به‌دوشی می‌خوابیم.‏

فالکون کرست نیو زیلندی

پروازمان از فرودگاه کرایست‌چرچ به‌سوی ملبورن ساعت 8 و نیم شب جمعه 6 فوریه است اما ‏کاراوان را باید ساعت 3 بعد از ظهر نزدیک فرودگاه تحویل دهیم. پس باید تمیزش کنیم و جارو بزنیم، ‏پس‌مانده‌های خوراکی‌هایمان را دور بریزیم، و مخزن فاضلاب آن را در جای مخصوص آن در کمپینگ ‏خالی کنیم. هنگام این کار می‌بینیم که کسانی که پیش از ما این ماشین را داشته‌اند، مخزن ‏فاضلاب ظرفشویی را خالی نکرده‌اند و تازه می‌فهمیم چرا آب ظرفشویی ما به‌سختی پایین ‏می‌رفت.‏

کار نظافت با همکاری جمع به‌سرعت انجام می‌شود. حال چه کنیم؟ از شهریت کرایست‌چرچ که ‏خیری ندیدیم، پس برویم به جایی دیدنی در بیرون شهر. یکی دیگر از مراکز شراب‌سازی و ‏تاکستان‌های نیو زیلند "وایپارا" ‏Waipara‏ نام دارد که در همین چهل کیلومتری شمال کرایست‌چرچ ‏است. به آن‌سو می‌رانیم. کم‌تر از یک ساعت بعد به یک جاده‌ی باریک فرعی می‌پیچیم و چند صد ‏متر دورتر به یک دروازه‌ی آهنی می‌رسیم. این‌جا تاکستان و شراب‌سازی و رستوران "پگاسوس بی" ‏Pegasus Bay‏ است. این‌جا با آن‌که در سال 1991 تأسیس شده و سابقه‌ی طولانی ندارد، یکی از ‏دارندگان پنج مقام نخست شراب‌سازی نیو زیلند است و نشان‌ها و جوایز بسیاری برده‌است. ‏رستوران آن نیز یکی از بهترین رستوران‌هاست. ساختمان را به شکلی ساخته‌اند که قلعه‌های ‏قدیمی شراب سازی‌های اروپا را به‌یاد می‌آورد. درون آن لوکس و مدرن و تماشایی‌ست. بخش ‏چشیدن شراب شلوغ است. خانم جوان و پیراسته‌ای ما را می‌پذیرد، ساقی‌گری می‌کند، گیلاس‌ها را می‌چیند و نمونه‌ها را می‌ریزد. این‌جا هم من باید شراب را تف کنم. چه حیف! این‌ها گران‌ترین شراب ‏هایی‌ست که چشیده‌ایم: عالی و گوارا.‏

برای رستوران باید از پیش جا رزرو کرد. روی در و دیوار دستشویی و توالت‌های این‌جا با خطی خوش ‏شعارها و کلمات قصاری خیام‌وار در مدح شراب و نوشش به انگلیسی نوشته‌اند. بیرون ساختمان ‏باغ و پارک و گل‌کاری زیبایی‌ست. منظره‌ها مرا به‌یاد سریال قدیمی "فالکون کرست" می‌اندازد که ‏جنگ قدرتی بود در تاکستان‌های کالیفورنیا. پگاسوس هم یک شراب‌سازی خانوادگی‌ست.‏

درختان زیبایی را که پاکیزه و با سلیقه هرس شده‌اند تماشا می‌کنیم که از پشت سر صدای نزدیک ‏شدن هلیکوپتری می‌آید که چند ده متر دورتر بر زمین چمن می‌نشیند، مسافرانی آراسته از آن پیاده ‏می‌شوند و به‌سوی شراب‌سازی می روند. عجب! این‌جا این‌قدر سطح بالاست که مشتری‌هایش ‏با هلی‌کوپتر می‌آیند و شراب می‌خرند؟! اکنون می‌دانم که این از خدماتی‌ست که برخی از ‏شرکت‌های هلی‌کوپتررانی به گردشگران و همچنین شهروندان خود نیو زیلند عرضه می‌کنند (از ‏جمله این شرکت): می‌توان بلیتی خرید شامل پرواز با هلی‌کوپتر، چشیدن شراب و شام در ‏رستوران شراب‌سازی، یا می‌توان چنین بلیتی را به عزیرانی هدیه داد.‏

تاکستان‌ها و شراب‌سازی‌های دیگری نیز در این اطراف هست. هشتاد – نود کیلومتر دورتر هم ‏چشمه‌های آبگرم ‏Hanmer Springs‏ قرار دارد. ولی ما دیگر وقت نداریم و باید به‌سوی فرودگاه ‏کرایست‌چرچ بازگردیم.‏

بدرود ماشین خانه‌به‌دوش

ساعت 2 بعد از ظهر همراهان و چمدان‌هایمان را در نزدیک‌ترین پارکینگ ورودی فرودگاه پیاده ‏می‌کنیم. کمی گیج هستیم که چرخ‌دستی از کجا باید پیدا کنیم و ماشین را کجا باید تحویل بدهیم. ‏تازه، در این پارکینگ هیچ ماشینی به بزرگی ماشین ما دیده نمی‌شود و دنباله‌ی ماشین چهار متر از ‏خط پارکینگ بیرون زده‌است. خانم نگهبانی نمی‌دانم از کجا پیدایش می‌شود و با ملایمت می‌پرسد:‏

‏- چه مدت دیگر می‌خواهید این‌جا بایستید؟ از نظر ایمنی می‌پرسم، چون‌که جای خوبی ‏نایستاده‌اید.‏
‏- فقط نیم دقیقه‌ی دیگر! ممنون که تذکر دادید!‏

سری تکان می‌دهد و می‌رود. در بسیاری کشورهای دیگر بی‌گمان سرمان داد می‌زدند و چه بسا ‏جریمه‌مان می‌کردند. من، که شراب ننوشیده‌ام، می‌رانم و با یکی از دوستان می‌رویم تا گاراژ ‏شرکت صاحب ماشین را پیدا کنیم و ماشین را تحویل بدهیم. نشانی گاراژ در راهنمای جی‌پی‌اس ما ‏وجود ندارد و راهنما ما را چندین کیلومتر دورتر به‌سوی خیابان هم‌نام دیگری می‌برد. نه، بی‌گمان داریم ‏عوضی می‌رویم. بر می‌گردیم، می‌پرسیم، می‌چرخیم، می‌گردیم، به یک بن‌بست می‌افتیم که جای ‏دور زدن ندارد و باید با دنده عقب از آن بیرون بیاییم؛ مجبور می‌شویم از درون یک پارکینگ سقف‌دار ‏دور بزنیم که ارتفاع آن تنها بیست سانتی‌متر بیشتر از بلندی ماشین ماست، و می‌گردیم و ‏می‌پرسیم...، و دیگر حسابی عرقم در آمده که سرانجام چند دقیقه‌ای از ساعت تحویل ماشین ‏گذشته، گاراژ را در همان دویست متری جایی که نخستین بار پارک کردیم می‌یابیم!‏

امروز، 6 فوریه، روز ملی نیو زیلند، "روز وایتانگی" Waitangi Day، و تعطیل رسمی‌ست. سالگرد پیمان صلح معروف ‏وایتانگی‌ست ‏Tray of Waitangi‏ که در سال 1840 میان "نماینده‌ی تاج و تخت بریتانیای کبیر" و نزدیک 540 ‏نفر از رؤسای قبیله‌های مائوری امضا شد. مائوری‌ها دیرتر کشف کردند که تفاوت‌های فاحشی میان ‏متن‌های مائوری و انگلیسی قرارداد وجود دارد و کلاه‌های گشادی سرشان رفته‌است. استعمارگران ‏بخش‌های بزرگی از سرزمین‌های مائوری‌ها را به قیمت‌های ناچیز چند صد پوندی از آنان خریدند و به ‏تصرف خود در آوردند. اکنون "روز وایتانگی" به‌جای آن‌که روز همرائی و یگانگی ملی باشد، در عمل و ‏برای مائوری‌های نیو زیلند یادآور نیرنگ‌های استعمارگران است و گروه‌هایی از آنان در این روز به ‏تظاهرات اعتراضی می‌پردازند.‏

هر چه هست ما برای پس دادن ماشین در روز تعطیل رسمی 50 دلار اضافه پرداخته‌ایم. گاراژ ‏محوطه‌ی بزرگی دارد که میان چندین شرکت کرایه‌ی کاراوان مشترک است و کاراوان‌های فراوانی در ‏آن پارک شده‌اند (چطور از دور این همه کاراوان را ندیدیم؟!). متصدی شرکت خودمان را پیدا ‏می‌کنیم. می‌آید، درون و بیرون ماشین را وارسی می‌کند، و ایرادی در کار ما نمی‌یابد، به‌ویژه آن‌که ‏هزینه‌ی بیمه‌ی کامل را پرداخته‌ایم و هر عیبی که پیدا شود بیمه همه را می‌پردازد. به او می‌گویم که ‏یخچال ایراد داشته و به‌جای سرد کردن گرم می‌کرده‌است. می‌گوید «چه یخچال دیوانه‌ای!» و ‏همین! شاید جا دارد که دعوا و مرافعه راه بیاندازم و بابت یخچال نداشتن و خوراکی‌هایی که ‏گندیده‌اند و دور ریخته‌ایم خسارت بخواهم؟ اه... که چی؟! در واقع می‌بایست در همان آغاز تلفن می‌زدیم و ایراد یخچال را اعلام می‌کردیم و شاید سر راه ‏درستش می‌کردند. اکنون دیگر دیر است. ‏او کاغذی می‌دهد و می‌توانیم برویم. بدرود ‏اتاقکی که پنج‌نفری دو هفته در آن زندگی کردیم! خوش گذشت!‏

تاکسی ویژه‌ی شرکت ما را تا فرودگاه می‌رساند. یعنی می‌شد که از اول بیاییم این‌جا و بعد از ‏تحویل ماشین، تاکسی‌شان همه‌ی ما را با هم و با بارهایمان به فرودگاه می‌برد – البته اگر این‌جا را ‏پیدا می‌کردیم و این را می‌دانستیم!‏

بدرود سرزمین ابرهای سپید و دراز

بارهایمان را چک‌این می‌کنیم و چند بطری آبجوی مانده از کاراوان را می‌نوشیم. وقت را ‏باید کشت تا 8 و نیم شب بشود و به‌سوی ملبورن پرواز کنیم. فروشگاه‌های تکس‌فری این‌جا ‏چیزهای خوب و ارزانی دارند. بخریم، یا نخریم از شراب‌های خوب نیو ‏زیلند؟ هنوز دو هفته‌ی دیگر از سفرمان باقی‌ست. برای بردن تا استکهلم این همه مدت این‌ها را با ‏خودمان به این‌سو و آن‌سو بکشیم؟ کار عاقلانه‌ای به‌نظر نمی‌رسد. نمی‌خریم.‏

بدرود طبیعت زیبا و شگفت‌انگیز آئوته‌آروآ، "سرزمین ابرهای سپید و دراز"! بدرود مردم مهربان و مهمان‌نواز‏ نیو زیلند! آیا عمری خواهد بود و پیش خواهد آمد که بار دیگر ‏به این‌جا سفر کنم؟

هواپیمای ایرباس به‌موقع پرواز می‌کند. در ردیف جلوی ما یک زوج میان‌سال استرالیایی در دو سوی ‏راهروی هواپیما نشسته‌اند و از همان آغاز با هر حرکت ما و هر صحبت ما با یکدیگر و هر تکان ما سر ‏بر می‌گردانند و با اخم و تخم چشم‌غره می روند. چه‌شان است این زن و شوهر؟ پیداست که ‏کم‌کم داریم از برخورد و پذیرایی با صفای "روستایی" و پر مدارای نیو زیلند به‌سوی جهان بزرگ و ‏شلوغ و اخمو و پر استرس باز می‌گردیم. سرانجام یکی از دوستان به یکی‌شان می‌گوید:‏

‏- ببخشید، شما از چیزی ناراحتید؟ اگر ناراحتید شاید بهتر است جایتان را عوض کنید؟

از این لحظه آنان دیگر بر نمی‌گردند و چشم‌غره نمی‌روند، و به محض نشستن هواپیما به‌سرعت از ‏همه جلو می‌زنند و فرار می‌کنند.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

12 April 2015

در آن سر دنیا - 9‏

اکنون تنها دو شب دیگر از سفرمان در نیو زیلند و خواب در خانه‌به‌دوشی باقی مانده‌است. پس‌فردا ‏باید کاراوان را تحویل بدهیم و به‌سوی استرالیا پرواز کنیم. دو روز و نیم باقی را چه کنیم؟ آیا برویم به ‏شهر بزرگ کرایست‌چرچ و آن‌جا بگردیم، یا ماجراجویی در طبیعت را ادامه دهیم و یک شب ماندن در ‏کرایست‌چرچ کافی‌ست؟

رأی جمع بر دومی‌ست و حتی صحبت از آن است که با این کاراوان هیچ شبی بیرون از کمپینگ‌ها، و ‏در کوه و جنگل نخوابیده‌ایم و از آشپزخانه و دوش و دستشویی آن استفاده‌ای نکرده‌ایم، و چطور ‏است که امشب همین کار را بکنیم و جایی برویم که بتوانیم بیرون بخوابیم. اما در پایان رأی یگانه و ‏قاطعی درباره‌ی اقامت بیرون از کمپینگ صادر نمی‌شود.‏

کتابچه‌ی راهنما می‌گوید که "گردنه‌ی آرتور" ‏Arthur's Pass‏ که جاده‌ی شماره 73 از آن می‌گذرد و ‏شرق جزیره‌ی جنوبی نیو زیلند را به غرب آن وصل می‌کند، دیدنی‌ست. پس در شاهراه شماره 1 به‌سوی شمال ‏شرقی می‌رانیم تا سپس در جایی به‌سوی غرب بپیچیم و به جاده‌ی شماره 73 بیافتیم.‏

شاهراه شماره 1 پس از شهر تیمارائو ‏Timarau‏ از ساحل اقیانوس آرام دور می‌شود و در دشتی ‏هموار به‌سوی کرایست‌چرچ Christchurch می‌رود. در این دشت هموار جاده در تکه‌های بسیار طولانی حتی تا ‏طول 50 کیلومتر چون تیر صاف است و هیچ پیچ و خمی ندارد. راننده تنها باید فرمان را صاف نگه دارد ‏و چشم به خط صاف جاده بدوزد. پس از 50 کیلومتر پیچ کوچکی هست و پلی، و سپس باز 20 یا ‏‏30 کیلومتر دیگر جاده‌ی صاف. دو طرف جاده کشتزارهایی کم‌آب و گاه خشکیده تا افق گسترده شده‌اند ‏و این‌جا و آن‌جا دستگاه‌های آبیاری مصنوعی مشغول آبیاری کشتزارها هستند. این‌جا از کم‌باران‌ترین مناطق ‏نیو زیلند است. در این یا آن‌سوی جاده گاه دیواری بلند از سرو و کاج یا درخت‌های دیگر در طول ‏چندین کیلومتر کاشته‌اند، و به‌تدریج می‌فهمیم که این منطقه بادخیز هم هست و این ‏دیوارهای گیاهی را برای حفاظت کشتزارها از باد بی‌امان ایجاد کرده‌اند.‏

در مسیرهایی چنین صاف، و با صدای یک‌نواخت موتور ماشین، راننده به‌سختی می‌تواند خود را ‏بیدار نگه‌دارد. اما نزدیک سه ساعت پس از راه افتادن از آمارائو طبیعت به کمک راننده می‌آید: بادی ‏که پیوسته شدیدتر می‌شود از سمت چپ ما، از شمال غربی می‌وزد و کم‌کم راننده باید با آن ‏بجنگد تا به سمت راست جاده منحرف نشود.‏

جنگ با باد

هر چه پیش‌تر می‌رویم باد شدیدتر می‌شود. اکنون دیگر همه‌ی حواس راننده روی مبارزه با بادی که ‏از چپ می‌وزد متمرکز شده‌است. عجب بادی‌ست! با وجود نزدیک شدن به شهر بزرگ کرایست‌چرچ ‏تعداد ماشین‌های توی جاده کم‌تر و کم‌تر می‌شود. چهل کیلومتر مانده به کرایست‌چرچ به یک ‏جاده‌ی فرعی در سمت چپ، به‌سوی شمال غربی می‌پیچیم تا خود را به شفیلد ‏Sheffield‏ و ‏جاده‌ی شماره 73 برسانیم. اکنون باد درست از روبه‌رو می‌وزد. رانندگی آسان‌تر است، اما راننده هر ‏چه پا را بر پدال گاز می‌فشارد، سرعت ماشین بیشتر نمی‌شود: باد نمی‌گذارد. عقربه‌ی میزان ‏سوخت ماشین با سرعت بیشتری دارد پایین می‌رود. آیا با این باد مخالف تا پمپ بنزین بعدی ‏می‌رسیم؟

در این جاده‌ی فرعی هیچ ماشین دیگری نیست. پس از بیست کیلومتر جنگیدن با باد و پیش از ‏شفیلد، به شهر کوچک دارفیلد ‏Darfield‏ می‌رسیم. این‌جا شدت باد بیشتر است. باد سطل‌های ‏بزرگ زباله را از کنار خیابان کنده و سطل‌ها در وسط خیابان قل می‌خورند و راه را بند می‌آورند. چه ‏کنیم؟ آیا با این هوا می‌توان تا گردنه‌ی آرتور رفت؟ اگر برویم و در میان راه گرفتار طوفان شویم و ‏سوختمان هم تمام شود، چه می‌کنیم؟

خسته و گرسنه‌ایم. یک نانوایی و شیرینی‌پزی می‌بینیم و ماشین را کنار می‌زنیم. شدت باد ‏نمی‌گذراد در ماشین را باز کنیم. به هر زحمتی بازش می‌کنیم. در این باد راه رفتن نیز دشوار است. ‏از چنگ باد به قنادی دارفیلد ‏Darfield Bakery‏ (فیسبوک) پناه می‌بریم و بعدها می‌خوانم که این‌جا ‏یکی از بهترین و معروف‌ترین قنادی‌ها و نانوایی‌های منطقه است. نان و شیرینی و کیک می‌خریم و ‏به اتاقک کاراوان باز می‌گردیم تا این‌ها را با چای بخوریم و گپ بزنیم و ببینیم چه باید بکنیم.‏

در قنادی به ما گفته‌اند که بهتر است که برای گرفتن اطلاعات هواشناسی به کتابخانه‌ی عمومی ‏شهر برویم که دویست متر آن‌طرف‌تر است. به آن‌سو می‌رانیم، کاراوان را در برابر کتابخانه پارک ‏می‌کنیم و به درون می‌رویم. در سالن کتابخانه چند جوان گردشگر پشت کامپیوترها نشسته‌اند و ‏این‌طور که پیداست دارند درباره‌ی مسیرهای کوهنوردی و پیاده‌روی گردنه‌ی آرتور اطلاعات جمع ‏می‌کنند.‏

خانم کتابداری که پشت میز اطلاعات نشسته به‌گرمی از ما استقبال می‌کند و با شنیدن ‏پرسش‌مان درباره‌ی وضع هوا، ما را می‌برد و وسط سالن روی مبل‌هایی می‌نشاند و می‌گوید که ‏آن‌جا منتظر باشیم تا او اطلاعات را بگیرد و چاپ کند و برایمان بیاورد. سپس یک همکار دیگر را به ‏کمک می‌خواند و با هم می‌روند به اتاقکی با یک کامپیوتر مخصوص کارکنان. یکی دو بار می‌آیند و ‏می‌روند و با دقت و مهربانی مسیر و برنامه‌مان را می‌پرسند، و سرانجام با گزارش و پیش‌بینی ‏هواشناسی چاپ شده روی برگ‌هایی می‌آیند. تازه می‌فهمیم که این طوفان پیش‌بینی شده بود و ‏رسانه‌ها به شهروندان هشدارهای لازم را داده‌بودند و مای غافل از رسانه‌های محلی، خبر ‏نگرفته‌ایم. پس برای همین بود که ماشین‌ها از جاده‌ها غیب شدند.‏ این دو بانوی مهربان توصیه می‌کنند که با آن‌که پیش‌بینی می‌شود که تا چند ساعت ‏آینده طوفان فروکش کند، ما راهمان را به‌سوی گردنه‌ی آرتور ادامه ندهیم و امشب در کمپینگی در ‏همان حوالی بمانیم. اما متأسفانه در شهر دارفیلد هیچ کمپینگی نیست و باید ده کیلومتر دیگر برویم ‏و در شهر اسپرینگ‌فیلد ‏Springfield‏ یک کمپینگ هست. با شنیدن اسپرینگ‌فیلد بی‌اختیار به‌یاد ‏سریال کارتونی سیمپسون‌ها ‏Simpsons‏ می‌افتم که در شهری به همین نام با نیروگاه هسته‌ای در ‏امریکا جریان دارد.‏

آبادی سیمپسون‌ها

با سپاسگزاری از کتابداران مهربان دارفیلد، و قدردانی از امکاناتی که یک جامعه‌ی به‌سامان برای ‏شهروندانش و میهمانانش فراهم می‌کند، به آغوش باد باز می‌گردیم و به‌سوی اسپرینگ‌فیلد ‏می‌رانیم.‏

باد به‌راستی هم کمی فروکش کرده‌است. راهنمای جی‌پی‌اس تنها یک کمپینگ در اسپرینگ‌فیلد ‏می‌یابد. به آن‌سو می‌رانیم. این اسپرینگ‌فیلد، بدتر از شهر سیمپسون‌ها، کوره‌دهی بیش نیست. ‏بنا بر آمار سال 2001 تنها 290 نفر در آن زندگی می‌کرده‌اند و آمار تازه‌تری نمی‌یابم. راهنمای ‏جی‌پی‌اس هم گویا گیج شده و ما را از جاده خارج می‌کند، به ایستگاه راه آهن اسپرینگ‌فیلد ‏می‌برد، و می‌گوید که کمپینگ همین‌جاست! هنگامی بین ساعت 3 و 4 بعد از ظهر است. خورشید ‏می‌درخشد و هوا گرم است. و این‌جا، در ایستگاه قطار اسپرینگ‌فیلد، و تا کیلومترها پیرامون آن، تا ‏جایی که چشم کار می‌کند، جنبنده‌ای دیده نمی‌شود. دوستان پیاده می‌شوند و به ساختمان ‏ایستگاه می‌روند تا پرس‌وجویی بکنند اما آن‌جا همه چیز خیلی محکم بسته است و هیچ نشانی از ‏هیچ حرکت و فعالیتی نیست. جالب است که این‌جا باد هم دیگر نمی‌وزد. پس این کمپینگ ‏کجاست؟

شگفت‌زده از سکوت و خلوت اسپرینگ‌فیلد و از گیجی راهنمای جی‌پی‌اس و مشابهت این‌ها با ‏ماجراهای "سیمپسون‌ها"، با دوستان کلی می‌خندیم، و حالا که دیگر باد نمی‌وزد، تصمیم می‌گیریم ‏که تا کمپینگ بعدی که راهنمای جی‌پی‌اس نشان می‌دهد برویم. دستگاهمان جایی را در فاصله‌ی ‏‏60 کیلومتری نشان می‌دهد به‌نام ‏Lake Pearson Campsite‏. پس برویم.‏

اکنون می‌خوانم که این آبادی اسپرینگ‌فیلد در استان کانتربوری ‏Canterbury‏ نیو زیلند در ماه ژوئیه‌ی ‏‏2007 و به هنگام روی پرده آمدن فیلم سینمایی سیمپسون‌ها در مرکز توجه جهانی بوده، زیرا، ‏سازنده‌ی فیلم، کمپانی فاکس قرن بیستم، برای هم‌نامی این آبادی با شهر سیمپسون‌ها، در این ‏آبادی دورافتاده یک دونات غول‌آسا (‏donut, doughnut‏ کلوچه‌ی حلقه‌ای) ساخته ‏است. این پیکره‌ی دونات که به تصمیم بخشداری اسپرینگ‌فیلد قرار بود تنها دو ماه بر پا باشد، بیش ‏از دو سال ماند تا آن‌که در سپتامبر 2009 یک بیمار آتش‌افروز آن را به آتش کشید. مقامات که ‏اهمیت وجود این پیکره را دریافته بودند، در ماه ژوئیه‌ی 2012 دونات بزرگ دیگری برپا کردند. اما ‏کسانی که گویا نمی‌خواهند با هومر سیمپسون "کله‌پوک" هم‌ذات پنداشته شوند، به این‌یکی نیز ‏بارها سوءقصد کرده‌اند، آتشش زده‌اند، مقامات پیکره را بارها جابه‌جا کرده‌اند، و شاید از همین رو بود ‏که ما در گذار از این آبادی خواب‌آلود، دونات معروف آن را ندیدیم.‏

شب در بیابان

کمی پس از آبادی سیمپسون‌ها دشت هموار به‌پایان می‌رسد، به کوهپایه می‌رسیم، و باد بار دیگر ‏شدت می‌گیرد. شاید عاقلانه همان است که امروز راهمان را ادامه ندهیم؟ پس با رسیدن به جایی ‏که راهنمای جی‌پی‌اس نشان داده، یعنی کمپ کنار دریاچه‌ی پیرسن، به جاده‌ی فرعی می‌پیچیم، و ‏کشف می‌کنیم که این‌جا منظور از کمپ چیزی نیست که تا امروز دیده‌ایم. این‌جا برق و سرویس ‏بهداشتی و آشپزخانه و اینترنت و غیره ندارد. این‌جا می‌توان به‌رایگان چادر زد یا کاراوان را پارک کرد و ‏ایستاد. تنها امکانات موجود این‌جا یک توالت صحرایی‌ست. چاره‌ای نیست. همین‌جا می‌مانیم. و ‏این شاید توفیق اجباری‌ست که برای امتحان هم شده شبی هم در "بیابان" و با امکانات موجود در ‏کاراوان سر کنیم؟ برخی از همراهان نگرانند. این‌جا حتی تلفن‌های ما پوشش ندارد و می‌گویند که ‏اگر اتفاقی بیافتد نمی‌توانیم کمک بخواهیم. حوادثی که برای برخی کاراوان‌ها در سوئد رخ داده ‏یادآوری می‌شود، از جمله باندی از تبهکاران اروپای شرقی در جاده‌های سوئد شب به سراغ ‏کاراوان‌های پارک‌شده می‌رفتند، گاز بی‌هوشی به درون آن تزریق می‌کردند، و سپس همه‌ی اشیای ‏قیمتی خفتگان را می‌دزدیدند. اما این‌جا یکی دو ماشین دیگر هم پارک شده‌اند و کنارشان چادر ‏زده‌اند. در گوشه‌ای مرد سالمندی ماشین کهنه‌ای را با دو چرخ پنجر و یک کاراوان جدا از ماشین ‏پارک کرده و پیداست که همان‌جا زندگی می‌کند.‏

یکی از دوستان می‌رود و از کسانی که چادر زده‌اند می‌پرسد که آیا تلفن‌شان کار می‌کند و آیا شب ‏می‌مانند، و پاسخ هر دو مثبت است. پس به اتکای آنان می‌توان نگرانی را از سر بیرون کرد.‏

آفتاب تندی می‌تابد اما هوا سرد است و باد شدید همچنان می‌وزد. کاراوان را باید در جهتی پارک ‏کنیم که باد همچون گهواره تکانش ندهد. ساعتی در آغوش باد در کنار دریاچه‌ی زیبا و آن حوالی قدم ‏می‌زنیم. هوا دارد تاریک می‌شود که دوستان روی اجاق گاز کاراوان خوراکی خوشمزه می‌پزند. ‏یخچال‌مان از همان نخستین روزها بازی در آورده و اغلب به‌جای سرد کردن، گرم کرده و بسیاری از ‏خوراکی‌هایمان گندیده و دورشان ریخته‌ایم. اکنون آبجوهایمان را می‌بریم و توی آب سرد دریاچه ‏می‌خوابانیم تا خنک شوند. همه‌ی این‌ها می‌چسبد و زندگی شیرین است!‏

در دل تاریکی نیمه‌شب بیرون که می‌روم باد می‌خواهد مرا به زمین بزند، اما آسمان پر از ستارگان ‏درخشان است. همه‌ی شب‌های دیگر هم ستارگان آسمان نیو زیلند را درخشان‌تر از آسمان سوئد ‏دیده‌ام. شاید به خاطر عرض جغرافیایی کم‌تر نیو زیلند است، یا ستارگان نیمکره‌ی جنوبی ‏درخشان‌تراند؟ اما آن‌جا، ستارگان پیکره‌ی "شکارچی" که در نیمکره‌ی شمالی هم دیده می‌شود، ‏درخشان‌تراند. آن‌سوتر صورت فلکی "صلیب جنوب" یا "چلیپا"ست که در نیمکره‌ی شمالی دیده ‏نمی‌شود و این‌جا، در نیمکره‌ی جنوبی، به‌جای "خرس بزرگ" (دب اکبر) ما، برای یافتن جهت به‌کار ‏می‌رود: جهت دُم چوب بلند صلیب، جنوبگان را نشان می‌دهد. ستارگان چلیپا روی پرچم بسیاری از ‏کشورهای نیمکره‌ی جنوبی، از جمله پرچم نیو زیلند و استرالیا نقش شده‌است. آسمان پر ستاره ‏زیبا و تماشایی‌ست، اما باد و سرما به درون کاراوان فراریم می‌دهد.‏

حسن قهوه‌سی

بامداد پنج‌شنبه 5 فوریه باد خوابیده‌است. صبحانه می‌خوریم و در "شاهراه بزرگ کوهستانی" ‏Great ‎Alpine Road‏ به‌سوی گردنه می‌رانیم. جاده در کنار بستر خشک رودی پهناور پیش می‌رود، از ‏پیچ‌های تند گردنه‌ی جنگل‌پوش بالا می‌رویم، و به کافه و فروشگاه گردنه‌ی آرتور ‏Arthur’s Pass Café ‎and Store‏ می‌رسیم. این‌جا مانند "حسن قهوه‌سی" [قهوه‌خانه‌ی حسن] که در کودکی‌های من بر ‏بلندترین نقطه‌ی گردنه‌ی حیران در جاده‌ی آستارا – اردبیل قرار داشت، بلندترین نقطه‌ی گردنه‌ی ‏آرتور است. ارتفاع این‌جا از سطح دریا 920 متر است، اما ارتفاع حسن قهوه‌سی بیش از 2000 متر بود. ‏

کافه و فروشگاه گردنه‌ی آرتور. عکس از ‏www.remotemoto.com
باک ماشین دیگر چیزی ندارد. این‌جا تنها یک پمپ هست، اما برای راه انداختن آن باید ‏به کارکنان فروشگاه مراجعه کنید، کارت شناسایی‌تان را پیش‌شان به امانت بگذارید تا کلید برق پمپ ‏را بزنند و روشنش کنند. توضیح می‌دهند که علت این است که برخی جوانان گردشگر بی‌پول، بنزین ‏و گازوئیل می‌زنند و فرار می‌کنند.‏

این منطقه پیست‌های اسکی، غارهای دیدنی، و مسیرهای کوهنوردی و پیاده‌روی دارد و فروشگاه ‏پر از گردشگران از گوشه و کنار جهان و بیش از همه از هلند و آلمان است. ‏چای و قهوه و شیرینی می‌خوریم، کمی می‌نشینیم و گپ می‌زنیم، و می‌رویم. اکنون باران می‌بارد. ‏نزدیک ده کیلومتر دیگر در شاهراه بزرگ کوهستانی پیش می‌رویم و زیبایی‌های آن را تماشا ‏می‌کنیم. از جمله آبشار ‏Devil's Punchbowl Waterfall‏ را از دور می‌بینیم. ‏اما جاده دارد به آن‌سوی گردنه سرازیر می‌شود و اگر ادامه بدهیم به بستر رود تاراماکائو ‏Taramakau River‏ می‌رسیم که جاده در کنار آن امتداد دارد و در فاصله‌ی کم‌تر از 100 کیلومتر به ‏شهر گری‌مائوث ‏Greymouth‏ در ساحل غربی جزیره می‌رسد که 8 روز پیش آن‌جا بودیم. پس دور ‏می‌زنیم و بر می‌گردیم.‏

یک پیکره‌ی "مدرن"
ساخت دست هنرمند طبیعت
طبیعت پیکرتراش

همین جاده را باید ادامه دهیم، از گردنه پایین برویم، از جای خواب دیشبمان و از آبادی اسپرینگ‌فیلد ‏و شهر دارفیلد بگذریم تا به مقصدمان که کرایست‌چرچ است برسیم. نرسیده به اسپرینگ‌فیلد و ‏کمی دور از جاده‌ی اصلی یک پدیده‌ی طبیعی دیدنی هست که دیروز بی توجه از کنار آن گذشتیم. ‏این‌جا "تپه‌ی دژ" ‏Castle Hill‏ نام دارد. صخره‌های بلند آهکی بر یک بلندی منظره‌ی یک دژ مستحکم ‏را تداعی می‌کنند. پارک می‌کنیم، پیاده می‌شویم و به دیدن این صخره‌های شگفت‌انگیز می‌رویم. ‏فضای گیرا و جالبی‌ست. می‌توان ساعت‌ها لابه‌لای این صخره‌ها نشست و به عوالم فلسفی فرو ‏رفت. می‌توان در خیال سفینه‌ها و موجوداتی فضایی را دید که این پیکره‌های سنگی را ساخته‌اند. ‏ساعتی آن‌جا می‌گردیم، می‌نشینیم، روی زمین و سنگ دراز می‌کشیم و در این فضا غرق ‏می‌شویم.‏

این‌جا از بهشت‌های سنگ‌نوردان نیو زیلند است، اما برای سنگ‌نوردی در این‌جا باید یک گواهی ‏رسمی گرفت که می‌توان از اینترنت تهیه کرد. ‏در این نزدیکی دست‌کم یک غار محل سکونت انسان‌های هزار سال پیش یافته‌اند. از سال 2005 ‏هجوم گردشگران برای دیدن این‌جا بیشتر شده، زیرا صحنه‌هایی از فیلم "سرگذشت نارنیا: شیر، ‏جادوگر، و کمد" ‏The Chronicles of Narnia: The Lion, the Witch and the Wardrobe‏ در این‌جا ‏فیلم‌برداری شده‌است. جا دارد بگویم که این فیلم موسیقی متن بسیار زیبایی دارد ساخته‌ی ‏آهنگساز بریتانیایی هری گرگسون – ویلیامز ‏Harry Gregson-Williams‏. این‌جا بشنوید.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

07 April 2015

در آن سر دنیا - 8‏

مطابق برنامه‌ای که ریخته‌بودیم قرار بود دو شب در کوئینزتاون بمانیم و به ماجراجویی‌های ورزشی ‏بپردازیم. اما باران از یک سو و نیافتن فعالیتی جالب برای همه و تک‌تکمان باعث شد که آن‌جا را ترک ‏کنیم، و اکنون یک روز زیادی داریم. با هم مشورت می‌کنیم که به کدام سو برویم: شمال یا جنوب؟ از ‏جایی که هستیم، یعنی "ته آنائو"، تا جنوبی‌ترین شهر نیو زیلند 200 کیلومتر بیشتر راه نیست. ‏توافق می‌کنیم که حیف است که تا این‌جا که آمده‌ایم، تا آن شهر نرویم و دیدنی‌های ساحل جنوبی ‏را نبینیم.‏

بامداد دوم فوریه در امتداد جاده‌ی 94 به‌سوی مشرق می‌رانیم، بار دیگر به جاده‌ی شماره 6 ‏می‌رسیم، و به‌سوی جنوب، به‌سوی شهر این‌ورکارگیل ‏Invercargill‏ می‌رویم. این‌جا جنوبی‌ترین و ‏غربی‌ترین شهر نیو زیلند، و نیز یکی از جنوبی‌ترین شهرهای جهان است. فاصله‌ی آن تا قطب جنوب ‏کمی‌بیش از 4800 کیلومتر است. در دهه‌های 1850 و 1860 به هنگام تب طلا در نیو زیلند، این ‏شهر مرکز مهاجران اسکاتلندی بود و نام غریب شهر نیز از ترکیب واژه‌ی ‏Inver‏ به معنی "دهانه، ‏مصب رودخانه" به لهجه‌ی گالیک اسکاتلندی با کمی تغییر، و نام خانوادگی یکی از فرمانداران ‏منطقه که ‏Cargill‏ بود ساخته شده‌است. نام خیابان‌های شهر نیز از رودهای اسکاتلند و بریتانیا ‏گرفته شده‌اند.‏

این شهر، کمپینگ‌های آن و دیدنی‌های پیرامونش در طرح پیشنهادی اندرو وجود ندارد و ما خود باید ‏به ابتکار خود این‌ها را بیابیم و تنظیم کنیم. نزدیک‌ترین کمپینگ به مرکز شهر ‏Central City Camping ‎Park‏ نام دارد که گفته می‌شود "10 دقیقه تا مرکز شهر" فاصله دارد. اما فاصله‌ی پیاده‌روی در عمل ‏بیش از دو برابر این مدت است. مدیر کمپ مردی جا افتاده و مهربان و خوش‌برخورد است، اما کمی ‏حواسش پرت است. نخست جایی را به ما می‌دهد و پس از آن‌که پارک می‌کنیم و سیم برقمان را ‏وصل می‌کنیم، می‌آید و با عذرخواهی فراوان می‌گوید که آن‌جا هنوز خالی نشده و کاراوانی که ‏آن‌جا بوده برای گردش از کمپ خارج شده و بر می‌گردد. عیبی ندارد. جا فراوان است و در جای ‏دیگری که نشان می‌دهد پارک می‌کنیم. بهتر هم هست و به آشپزخانه و دوش و توالت و ‏رختشوی‌خانه هم نزدیک‌تر است.‏

کاراوان را می‌گذاریم و به‌سوی مرکز شهر می‌رویم. سه ساعت از ظهر گذشته‌است. پیش از هر ‏چیز باید کافه‌ای پیدا کنیم و چیزی بخوریم. خیابان‌های شهر پهن و عمود بر هم‌اند و خلوت. گاه ‏آفتابی تند چشمان را می‌آزارد و گاه هوا ابری‌ست. در خیابان اصلی شهر که ‏Dee‏ نام دارد به‌سوی ‏شمال می‌رویم. شهری‌ست بدون پستی و بلندی. ‏ساختمان‌ها کوتاه و دوطبقه‌اند. بلندترین ساختمان شهر گنبد بزرگ یک کلیساست. ‏بسیاری از دکان‌ها تعطیل‌اند. گرسنه و خسته ‏Three Been Café‏ را پیدا می‌کنیم. جای دنج و ‏خوبی‌ست. شیرینی‌ها و کیک‌ها و پای‌های خوشمزه، و مهم‌تر از همه سرویس خوبی دارند، و ‏اکنون می‌خوانم که در سال 2010 به عنوان بهترین کافه‌ی شهر برگزیده شده‌است.‏

چیزی که در خیابان "دی" توجه‌مان را جلب می‌کند فروشگاه‌های فراوان لباس زیر سکسی و بارهای ‏با برنامه‌ی استریپ‌تیز است. این‌ها شاید از خاصیت‌های "جنوبی‌ترین شهر" است، یا شاید از ‏محله‌ی اشتباهی سر در آورده‌ایم؟ اندکی بعد به خیابان ‏Esk‏ می‌پیچیم که یکی از مراکز خرید شهر ‏است. این‌جا نیز خلوت است و بسیاری از فروشگاه‌ها تعطیل‌اند. لابد ما بی‌موقع آمده‌ایم و اکنون، ‏زیر این آفتاب تند، وقت خواب نیمروزی‌ست. در این هنگام بحثی پیرامون معنای "قیلوله" در میان ‏همراهان پیش می‌آید: خواب قیلوله خواب پیش از ناهار است یا پس از آن؟ همه‌ی لغت‌نامه‌هایی که ‏من دارم، شامل فرهنگ زبان فارسی امروز (صدری افشار و دیگران)؛ فرهنگ بزرگ سخن (حسن ‏انوری و دیگران)، و معین، آن را خواب پیش از ظهر و پیش از ناهار نوشته‌اند. لغتنامه‌ی دهخدا نیز ‏همین را می‌گوید، در این نشانی.‏

خسته می‌شوم و بیش از آن شوقی برای خیابان‌گردی و فروشگاه‌گردی ندارم. از دوستان اجازه ‏می‌گیرم که به کمپ بازگردم تا شاید بتوانم کمی بخوابم. می‌روم، و تازه به ماشین‌مان رسیده‌ام که ‏بارانی سیل‌آسا شروع به باریدن می‌کند و کمی بعد دوستان نیز سراپا خیس از باران دوان از راه ‏می‌رسند. شهر دیدنی‌های دیگری که برای ما جذاب باشند، ندارد، یا ما از آن بی‌اطلاعیم. دیدنی‌ها ‏گویا در طول ساحل جنوبی پراکنده‌اند.‏

گویا در جایی نوشته‌اند که این‌ورکارگیل دورترین شهر جهان از سوئد است. نگاهی به یک کره‌ی ‏جغرافیایی، یا اندکی محاسبه با طول و عرض جغرافیایی این ادعا را تأیید می‌کند، هر چند که این‌جا ‏دورترین "نقطه"ی جهان از سوئد نیست. اگر از استکهلم زمین را سوراخ کنیم و از مرکز زمین بگذریم، ‏‏در 1500 کیلومتری جنوب شرقی این‌ورکارگیل در اقیانوس آرام سر در می‌آوریم. برای همکارانم یک ‏پیامک می‌فرستم و می‌نویسم که در دورترین جای ممکن از آنان هستم و با این حال یادشان ‏می‌کنم.‏

سراسر شب باران تندی می‌بارد و باد می‌وزد. همراهان برای جوانانی که در کمپینگ چادر زده‌اند دل ‏می‌سوزانند. آب باران پیرامون چادرها را فرا گرفته‌است. اما صبح می‌بینیم که جوانان طوری‌شان ‏نشده و بی مشکل شب را به صبح آورده‌اند.‏

امروز، سوم فوریه، زادروز یکی از دوستان است. یکی دیگر از دوستان در تاریکی پیش از سحرگاه ‏دسته‌گلی تهیه می‌کند، و بامداد در اتاقک کاراوان با آواز جمعی "تولدت مبارک" دوستمان را بیدار ‏می‌کنیم. پیداست که انتظارش را نداشته، و خوشحال می‌شود.‏

باران بند آمده که به‌سوی مشرق به‌راه می‌افتیم. نخست به دیدار فانوس دریایی وایپاپا ‏Waipapa Point‏ می‌رویم. ‏نزدیک 45 کیلومتر راه است. در این‌جا بزرگ‌ترین فاجعه‌ی دریایی نیوزیلند رخ داده و آن هنگامی بود ‏که در سال 1881 یک کشتی مسافربری به صخره‌های زیرآبی خورد و شکست، و 131 نفر از 151 ‏سرنشینان آن غرق شدند. سه سال دیرتر این فانوس دریایی چوبی را ساختند تا کشتی‌ها را ‏راهنمایی کند. روشنایی این فانوس، که امروزه با مولدهای خورشیدی تغذیه می‌شود و با کامپیوتر ‏هدایت می‌شود، گویا از فاصله‌ی 16 کیلومتری دیده می‌شود. این‌جا بادی تند و دائمی و سرد ‏می‌وزد. درختان همه پشت به دریا و به‌سوی خشکی خم شده‌اند. روبه‌رویمان، آن دورترها اقیانوس ‏‏[منجمد] جنوبی ‏Southern Ocean‏ آغاز می‌شود. دریا چهره در هم کشیده: تیره و تار و پر موج. ‏انسان از تماشای آن یخ می‌زند!‏

صد متر آن‌سوتر یک شیر دریایی بزرگ بر ماسه‌های ساحل خوابیده‌است. هیکل آن تنومندی سه ‏یا چهار انسان را دارد. این گونه از شیر دریایی گویا تنها در نیو زیلند یافت می‌شود.‏

فسیل درخت ژوراسیک.
عکس از ‏www.explorerkeith.com
بیست کیلومتر آن‌سوتر به ساحلی به‌نام ‏Curio Bay‏ می‌رویم. این‌جا نمونه‌ای بسیار کم‌یاب از جنگل ‏و چوب‌های فسیل شده‌ی پیش از تاریخ در کنار دریا گسترده شده‌است و به آن "فسیل جنگل ‏ژوراسیک" ‏Jurassic fossil forest‏ می‌گویند. اغلب تنها جانوران‌اند که فسیل می‌شوند. اما در این ‏ساحل روند رویدادهای طبیعت به گونه‌ای بوده که بخش‌هایی از جنگل فسیل شده، از 160 میلیون ‏سال پیش مانده، و فرصتی گران‌بها برای پژوهندگان تاریخ طبیعی فراهم آورده‌است. بخش‌های ‏بزرگی از این فسیل‌ها تنها به هنگام جزر و عقب نشینی آب دریا دیده می‌شود. احساس ‏غریبی‌ست تماشای بقایای جنگلی از 160 میلیون سال پیش.‏

ایستگاه بعدی‌مان ‏Porpoise Bay‏ نام دارد. این‌جا گویا دولفین‌های کم‌یاب هکتور ‏Hector's Dolphin‏ را ‏در حال بازی با موج‌ها می‌توان تماشا کرد. اما بخت با ما یار نیست و شاید موج‌ها به اندازه‌ی کافی ‏بزرگ نیستند، و از دولفین‌ها خبری نیست. جیمز هکتور ‏James Hector (1834 – 1907)‎‏ کسی بود ‏که روی جانوران نیو زیلند و به‌ویژه این ساحل پژوهش‌های گسترده‌ای انجام داد.‏

اکنون باید به دیدن غارهای کتدرال ‏Cathedral Caves‏ برویم. از این غارها تنها هنگام جزر دریا می‌توان ‏بازدید کرد، زیرا به هنگام مد یا دریای طوفانی دهانه‌ی غار را آب می‌گیرد و گاه حتی تا سقف دهانه ‏هم زیر آب می‌رود. برای رسیدن به دهانه‌ی ورودی غارها باید نزدیک چهل دقیقه در جنگل و ساحل ‏دریا پیاده‌روی کرد. نزدیک چهل کیلومتر از ساحل دولفین‌ها در جاده‌های جنگلی و پر پیچ و خم ‏می‌کوبیم و می‌رویم، و بر سر جاده‌ی فرعی که به‌سوی مسیر غارهای کتدرال می‌پیچد، با راه بسته ‏و تابلویی نامنتظره روبه‌رو می‌شویم که با گچ سفید روی تخته‌ای سبزرنگ نوشته‌اند: نوبت بعدی ‏بازدید از غارها فردا از ساعت 11 تا 15! عجب! ساعت بازدید امروز کی بوده؟ اکنون کمی از ساعت ‏‏15 گذشته است. پیداست که دیر رسیده‌ایم. یک کاراوان دیگر و سپس یکی دیگر پشت سرمان از ‏راه می‌رسند و سرنشینان آن‌ها نیز مانند ما چاره‌ای ندارند جز آن‌که دست از پا درازتر به دنبال ‏دیدنی‌های دیگری بروند. در کتابچه‌ی راهنمای ما هیچ سخنی از ساعت "کار" این غارها ننوشته‌اند. ‏اکنون می‌خوانم که گذشته از جدول‌های زمانی جزر و مد دریا، عوامل متعدد دیگری مانند جهت باد و ‏بزرگی موج‌ها را هم پارک‌بانان این‌جا در نظر می‌گیرند تا مبادا گردشگران در غارها به دام افتند و از ‏این رو نمی‌توان برنامه‌ای برای بازدید از غارها از پیش اعلام کرد. اما یک زمان تقریبی که ‏می‌توانستند بنویسند؟ خیر! گویا قرار نبوده که ما بتوانیم چیزی از غارهای نیو زیلند ببینیم!‏

راهمان را به‌سوی مشرق ادامه می‌دهیم و خسته و گرسنه به دنبال کافه‌ای می‌گردیم. نزدیک ‏آبادی پاپاتووایی ‏Papatowai‏ پس از یک پیچ تند پدیده‌ی جالبی نظرمان را جلب می‌کند: یک ماشین ‏کاراوان چوبی و قدیمی و سبزرنگ با تزییناتی غریب روی تپه‌ای کوچک پارک شده و روی آن ‏نوشته‌اند "نمایشگاه کولی گمشده" ‏The Lost Gypsy Gallery‏ و کنار آن باغ و کافه‌ای نیز هست. ‏می‌ایستیم. روی تابلوی بزرگ کنار جاده با سیخ و میخ و تشتک نوشابه‌ها و طناب و کاموا و چوب و ‏استخوان و هر چیز دور انداختنی دیگری به خط درشت نوشته‌اند: «فرونشاندن کنجکاوی با ‏آفریده‌هایی ساخته از بازیافت‌های طبیعی که با نیروی خورشید و باد و آب یا دست کار می‌کنند. ‏تأسیس 1999» ‏Rewarding the Curious with Solar Wind Water and Handpowered Creations, ‎Recycling Naturally. Since 1999‎‏ و افزوده‌اند: «اکنون با کافه و [کرایه‌ی قایق] کایاک». پیرامون آن ‏پر است از دستگاه‌های عجیب و غریب ساخته از آشغال. این‌جا دستگیره‌ای هست که اگر بچرخانید ‏چیزهای گوناگونی به حرکت در می‌آیند و از جمله یک اسکلت پا می‌زند و دوچرخه‌ای قراضه را ‏می‌راند. آن‌جا دستگیره‌ی دیگری‌ست که با گرداندنش تمام طول پیکر یک نهنگ ساخته از حلبی ‏موج بر می‌دارد. درون اتاقک کاراوان پر است از خرد و ریزهای بازیافته از زباله‌ها: رادیوهای قدیمی، ‏عکس‌ها و پوسترها و کتاب‌ها و مجله‌های قدیمی، گراموفون کوکی که از درون یک صدف صدا پخش ‏می‌کند، ماشین‌های کوکی و... سقف اتاقک با مدارهای الکترونیکی دور ریخته شده فرش ‏شده‌است. در اتاقک کوچک جانبی خود آقای کولی گمشده، مردی به‌نسبت جوان، پشت میزی ‏قراضه نشسته و با ذره‌بینی قراضه‌تر دارد کاردستی تازه‌ای می‌آفریند. بسیاری از این کاردستی‌ها ‏فروشی هستند و روی تابلویی نوشته‌شده: «پول را این‌جا بپردازید»!‏

کنار کاراوان پله‌ها به دروازه‌ی باغی می‌رسند و روی دروازه نوشته شده «ورودی 5 دلار». لابد توی ‏باغ هم پر است از کاردستی‌هایی از همین گونه. روبه‌روی پله کافه‌ای‌ست که میز و نیمکت‌های ‏اندک آن نیز همه از تخته‌پاره‌های بازیافته و کنده‌های چوب ساخته شده‌اند. امیدوارم که چای و قهوه ‏و بستنی‌شان بازیافته از چای و قهوه و شیر دور ریخته نباشد! ولی نه، این‌ها تازه و خوشمزه‌اند.‏

دیدنی بعدی بیست و چند کیلومتر دورتر است و آبشار پوراکائونویی ‏Purakaunui Falls‏ نام دارد. برای ‏رسیدن به آبشار باید از پارکینگ ده دقیقه در جنگل انبوه بارانی (گرمسیری) پیاده‌روی کرد. هوای ‏جنگل خنک است. نخست بالای آبشار را می‌بینیم و 22 متر پایین‌تر به پای آبشار می رسیم. آبشار ‏در چند پله می‌ریزد و گویا "پرعکس‌ترین" آبشار نیوزیلند است و در دهه‌ی 1970 عکس آن روی یکی ‏از تمبرهای این کشور چاپ شده‌است. این کلیپ را تماشا کنید.‏

بخش‌های ساحلی این جاده‌ها نزدیک جایگاه پنگوئن‌های کم‌یاب ویژه‌ی نیو زیلند است که چشمان ‏زردرنگی دارند و میان دریا و خشکی از عرض جاده می‌گذرند. در طول جاده تابلوهای احتیاط با تصویر ‏پنگوئن دیده می‌شود. اما زیارت این پنگوئن‌ها نیز دست نمی‌دهد.‏

اکنون داریم در شاهراه شماره 1 نیو زیلند به موازات ساحل شرقی کشور در کنار اقیانوس آرام ‏از جنوب به شمال ‏می‌رانیم. هوا هنوز روشن است که به دومین شهر بزرگ نیو زیلند در جزیره‌ی جنوبی می‌رسیم. ‏شهر دانه‌دین ‏Dunedin‏ نام دارد. آیا شب را این‌جا بمانیم، یا مقداری از راه فردا را بپیماییم و در عوض ‏روز آخر در شهر بزرگ‌تر کرایست‌چرچ بمانیم؟ بی‌گمان دانه‌دین نیز چیزهایی برای دیدن دارد، اما رأی ‏جمع بر رفتن است.‏

‏120 کیلومتر دورتر در روشنایی سر شب به شهر کوچک اوآمارو ‏Oamaru‏ می‌رسیم. به‌سوی مرکز ‏شهر می‌رانیم و نیمی سر در راهنمای جی‌پی‌اس و نیمی در خواندن تابلوهای خیابان‌های خلوت، ‏آرام می‌رانیم که بانویی نشسته پشت فرمان ماشینش برایمان بوق می‌زند و اشاره می‌کند که ‏دنبالش برویم! منظورش چیست؟ برویم یا نرویم؟ می‌رویم، و دو خیابان آن‌طرف‌تر با اشاره‌ی دست ‏کمپینگ ‏Oamaru Top 10 Holiday Park‏ را نشانمان می‌دهد و به راه خود می‌رود. چه بانوی مهربان ‏و مردم‌داری!‏

در کمپینگ جا می‌گیریم، ماشین خانه‌به‌دوش را می‌گذاریم و می‌رویم تا در شهر رستورانی پیدا کنیم ‏و زادروز دوستمان را بی اطلاع او جشن بگیریم. خانم سالمند دفتردار کمپ که عینکی ته‌استکانی بر ‏چشم دارد تازه دو ماه است که به این شهر آمده و تازه همین امروز به عنوان جانشین به این کار ‏گمارده شده و چیز زیادی درباره شهر و رستوران‌های آن نمی‌داند. همان‌هایی را شنیده که ‏راهنمای جی‌پی‌اس نیز نشانمان می‌دهد. یکی که او شنیده خوب است در فاصله‌ی دوری‌ست، و ‏دو تای دیگر معلوم نیست چگونه جایی هستند. هوا دیگر تاریک شده که در کنار یک پارک بزرگ و با ‏صفا به‌سوی مرکز شهر می‌رویم. یافتن رهگذری در این شهر و خیابان‌های خلوت آسان نیست. یکی ‏از دو رستوران پر است و می‌گویند که اگر در بار بنشینیم و منتظر باشیم، شاید نیم ساعت بعد میزی ‏خالی شود. فضای آن را نمی‌پسندیم. خانم صندوقدار یک فروشگاه مواد غذایی که پرنده در آن پر ‏نمی‌زند نشانی آن‌یکی رستوران را می‌دهد که‏ "پاب و رستوران سلی چاقه" ‏Fat Sally’s Pub and Restaurant‏ نام‏ دارد (فیسبوک). دویست متر ‏دورتر رستوران را می‌یابیم. فضای خوبی دارد، و میز خالی هم دارند.‏

می‌نشینیم، و بطری‌های کوچک شامپاین که سفارش می‌دهیم دوستمان شستش خبردار ‏می‌شود که جشنی برپاست. غذا سفارش می‌دهیم و پرس‌های عظیمی برایمان می‌آورند. جام‌ها ‏را بلند می‌کنیم، به‌سلامتی دوستمان می‌نوشیم، و سپس بر می‌خیزیم و برای او که نشسته آواز ‏تولد مبارک را به سوئدی با هم می‌خوانیم. میزهای پیرامون همه پر اند، و میهمانان سر بر ‏می‌گردانند، گوش می‌دهند و صحبت‌شان را پی می‌گیرند. هدیه‌هایی را که از راه‌های دوری با ‏پنهان‌کاری تا این‌جا آورده‌ایم به دوستمان تقدیم می‌کنیم، و شادی و سرخوشی را ادامه می‌دهیم.‏

آخر شب است، بسیاری از مشتری‌های رستوران رفته‌اند که خانمی از میز کناری هنگام رفتن ‏به‌سوی ما می‌آید و خطاب به دوست ما می‌گوید: «من که نفهمیدم چه مناسبتی بود و چه آوازی ‏برای شما خواندند، اما هر چه بود صمیمانه به شما تبریک می‌گویم!» سپاسگزاریم خانم مهربان!‏

هنگام بیرون رفتن می‌خواهم بابت چای و شیرنی و قهوه‌ای که برایمان آوردند و سرویس ‏امشب‌شان به خانم صندوقدار کمی انعام بدهم، اما او می‌گوید: «نه، نه! به هیچ وجه لازم نیست! ‏شما از جای دوری آمده‌اید، مهمان ما هستید، و ما هیچ راضی نیستیم که از شما انعام بگیریم! نه، ‏نه!» او دارد صادقانه می‌گوید و نمی‌خواهد انعام بگیرد. این تعارف ایرانی نیست که پول را می‌گیرند ‏و بعد می‌گویند «قابلی نداشت ها!». با خواهش و تمنا بیست دلار می‌گذارم و می‌روم.‏

شهر سوت و کور است. از درون پارک نیمه‌تاریکی که هیچ جنبنده‌ای در آن نیست میان‌بر می‌زنیم و ‏به‌سوی کمپ می‌رویم.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏